بخش 2

3 . نیاکان پیامبر اسلام


27


3

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

نياكان پيامبر اسلام

1 ـ قهرمان توحيد ابراهيم خليل ( عليه السلام )

هدف از تشريح زندگاني حضرت ابراهيم خليل الرحمن ( عليه السلام ) ، شناساندن اجداد و نياكان پيامبر گرامي است . زيرا نسب شريف پيامبر ، به حضرت اسماعيل ، فرزند « ابراهيم » مي رسد ، و چون اين دو نفر و برخي از نياكان والامقام پيامبر اسلام ، در تاريخ عرب و اسلام سهم مهمي دارند ؛ از اين جهت مناسب است به طور خلاصه و فشرده ، از حالات آنان گفتگو شود . بخصوص كه حوادث تاريخ اسلام ، مانند حلقات زنجير به حوادث مقارن طلوع اسلام يا دورتر از آن ، بستگي كامل دارد .

زادگاه « ابراهيم »

قهرمان توحيد ، در محيطي پا به عرصه وجود نهاد كه سراسر آن را تاريكي هاي بت پرستي و بشر پرستي فرا گرفته بود . آدميزاد در برابر بتهاي تراشيده به دست خود و ستارگان خضوع مي كرد .

زادگاه پرچمدار توحيد ، كشور « بابل » بود كه تاريخ نويسان آنجا را از عجايب هفت گانه دنيا شمرده اند ، و در عظمت و وسعت تمدن اين كشو مطالب گوناگون نقل نموده اند . تاريخ نويسِ معروف ، « هيرودنس » ، چنين مي نويسد : بابل بطور مربع الشكلي بنا شده كه طول اطراف هر يك از آن 120 فرسخ و


28


محيطش 480 فرسخ مي باشند . ( 1 ) اين گفتار هر اندازه آميخته با مبالغه باشد ، باز از يك حقيقت غيرقابل انكار ( به ضميمه ي نوشته هاي ديگر ) كشف مي كند . ولي امروز از آن مناظره دلربا و كاخهاي بلند ، جز تلّ خاكي ميان دجله و فرات چيز ديگري ديده نمي شود ، و سكوت مرگباري بر همه جا حكمفرماست . مگر گاهي كه باستان شناسان ، براي پي بردن به وضع تمدن بابل ، به وسيله حفريات خود ، اين سكوت را درهم بشكنند .

بنيان گذار توحيد ، در دوران حكومتِ « نمرود بن كنعان » ، چشم به دنيا گشود . « نمرود » با آنكه بت پرست بود ، به مردم نيز خدائي مي فروخت . شايد به نظر عجيب برسد كه چطور ممكن است يك نفر هم بت پرست باشد ، و هم به مردم خدائي بفروشد ولي نظير اين مطلب را از زبان قرآن درباره فرعون مصر مي شنويم . هنگامي كه « موسي بن عمران » ، دستگاه حكومت فرعون را با منطقِ قوي خود متزلزل ساخت ، هواداران با لحن اعتراض آميزي به فرعون خطاب كردند :

{ . . . أَتَذَرُ مُوسَي وَقَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الاَْرْضِ وَيَذَرَكَ وَآلِهَتَكَ } . ( 2 )

« آيا موسي و طائفه وي را مي گذاري تا جامعه را بر ضد تو بشورانند و تو و خدايانت را به دست فراموشي بسپارند » . پرواضح است كه فرعون ادعاء خدائي مي كرد و گوينده جمله { . . . أَنَا رَبُّكُمْ الاَْعْلَي } ( 3 ) و نيز جمله { . . . مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَه غَيْرِي . . . } ( 4 ) بود ولي در عين حال بت پرست نيز بود . ولي در منطق بت پرستان مانع ندارد كه فردي خدا و معبود گروهي باشد ، در عين حال خود معبود نيز ، خداي بزرگ تر را بپرستد . زيرا مقصود از « خدا » و « معبود » ، خالق جهان نيست ، بلكه كسي است كه به گونه اي برتري بر ديگران داشته باشد و زمام زندگي آنان را به گونه اي در دست گيرد . تاريخ مي گويد : در روم بزرگان به يك خانواده پيوسته

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . قاموس كتاب مقدس ، ماده بابل .

2 . سوره اعراف / 125 .

3 . سوره نازعات / 24 : من خداي بزرگ شما هستم .

4 . سوره قصص / 38 : من براي شما خدايي جز خود نمي دانم .


29


مورد پرستش افراد آن فاميل بودند و در عين حال آن سران براي خود معبودي داشتند .

بزرگترين سنگري كه نمرود به دست آورده بود ، جلب توجه گروهي از منجمان و كاهنان بود كه دانشمندان آن روز محسوب مي شدند . خضوع آنان زمينه را براي استعمار طبقه منحط و بي اطلاع آماده تر ساخته بود . علاوه بر اين ، از بستگان ابراهيم كساني مانند « آزر » ، كه مردي صورتگر بود و اطلاعاتي در اوضاع ستارگان داشت ، جزو درباريان نمرود درآمده بود ، و اين خود نيز مانع بزرگي براي ابراهيم بود . زيرا علاوه بر مبارزه با افكار عمومي ، با مخالفت بستگان خود نيز روبرو بود .

نمرود ، در زندگي رؤيايي فرو رفته بود ، كه ناگهان ستاره شناسان ، نخستين زنگ خطر را نواختند ، و گفتند : حكومت تو ، به وسيله شخصي كه همين محيط ، زادگاه اوست ، سرنگون خواهد شد . افكارِ خفته نمرود بيدار شد و پرسيد : آيا متولّد شده يا نه ؟ گفتند : متولّد نشده است . وي فرمانِ جدائي زنان و مردان ( در شبي كه مطابق پيش بيني و محاسبات نجومي ستاره شناسان ، نطفه اين دشمنِ سرسخت منعقد خواهد گشت ) صادر نمود . مع الوصف دژخيمان او ، پسربچه ها را مي كشتند ؛ قابله ها دستور داشتند صورت نوزادان را به دفتر مخصوص او ارسال نمايند . اتفاقاً ، در همان شبي كه هر نوع آميزش زن و مرد ممنوع بود ؛ نطفه ابراهيم در همان شب منعقد گرديد . مادرِ ابراهيم باردار شد و مانند مادرِ موسي بن عمران ، دوران بارداري را به صورتي پنهان به پايان رسانيد . پس از وضع حمل ، براي حفظ فرزند عزيز خود ، به غاري كه در كنار شهر بود ، پناه برد و فرزند دلبند خود را در گوشه غار گذارده ، روزها و شبها در حدود امكان از او سركشي مي كرد . اين نوع ستمكاري به مرور زمان نمرود را آسوده خاطر ساخت ، و يقين كرد كه دشمنِ تخت و حكومت خود را به قتل رسانيده است .

ابراهيم ، سيزده سال تمام در گوشه آن غار كه راه وروديِ تنگي داشت به سر برد ، پس از سيزده سال مادر ، او را بيرون آورده ابراهيم گام در اجتماع نهاد ، چشم نمروديان به ناشناسي افتاد ، مادر ابراهيم گفت : اين فرزند من است پيش از


30


پيشگوئي منجمان متولّد گشته است ! ( 1 )

ابراهيم از غار بيرون آمد توحيد فطري ( 2 ) خود را با مشاهده زمين و آسمان ؛ درخشيدن ستارگان ، سرسبز گشتن درختان ، كاملتر ساخت . او گروهي را ديد كه در برابر درخشندگيِ ستارگان ، عقل و هوش خود را از دست داده اند . عده ديگري را مشاهده نمود كه سطح افكارشان از اين هم پست تر بود و بتهاي تراشيده را عبادت مي نمودند . بدتر از همه اينها ، شخصي از جهل و ناداني مردم استفاده كرده به مردم خدائي مي فروخت .

ابراهيم ناچار است خود را براي مبارزه در اين سه جبهه مختلف آماده سازد .

قرآن مجيد ، داستان مبارزه هاي ابراهيم را در اين سه صحنه نقل كرده است .

ابراهيم بت شكن

موسم عيد فرا رسيد ، و مردم غفلت زده « بابل » ، براي رفع خستگي و تجديد نيرو ، و اجراء مراسم عيد به طرف صحرا روانه شدند ؛ و شهر خالي شد . سوابق ابراهيم ، نكوهش و بدگويي وي ، توليد نگراني كرده بود ، از اين جهت تقاضا كردند كه ابراهيم ، نيز همراه آنان در اين مراسم شركت كند . ولي پيشنهاد بلكه اصرار آنان با بيماري ابراهيم مواجه شد ، وي با جمله « إِنِّي سَقِيمٌ » ( من بيمارم ) ، پاسخ گفتار آنان را داد و در مراسم عيد شركت نكرد .

راستي ، آن روز براي موحّد و مشرك روز شادماني بود . براي مشركان ، عيد كهنسالي بود كه به منظور برگزاري تشريفات عيد ، و زنده كردن رسوم نياكان به دامنه كوه و مزارع سرسبز رفته بودند ، و براي قهرمان توحيد نيز ، يك عيد ابتدائي بي سابقه اي بود ، كه مدّتها آرزوي فرارسيدن چنين روز فرخنده اي را داشت ، كه شهر را از غبار خالي بيند ، و مظاهر كفر و شرك را درهم شكند .

آخرين گروه از مردم از شهر خارج شدند ؛ ابراهيم فرصت را غنيمت شمرد ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « تفسير برهان » ، ج 1/535 .

2 . مقصود از توحيد فطري ، همان نداي خداگرايي است كه هر انساني آن را از درون خود مي شنود ، بدون اينكه در اين گرايش تحت تأثير عوامل خارجي قرار گيرد .


31


با قلبي لبريز از ايمان و اعتماد به خدا ، وارد بتخانه شد ، چوب هاي تراشيده و مجسمه هاي بي روح را دورادور معبد مشاهده كرد ، غذاهاي زيادي كه بت پرستان به عنوان تبرك در معابد خود مي گذاردند ، توجّه ابراهيم را جلب كرد ، سراغ غذاها رفت ، تكه ناني در دست گرفت و به عنوان تمسخر با اشاره به آنها گفت چرا از اين غذاهاي رنگارنگ نمي خوريد ؟ ناگفته پيداست معبودهاي مصنوعيِ مشركان ، قدرت كوچكترين جنبشي را نداشتند ، كجا رسد كه بخورند . سكوت مرگباري فضاي بزرگِ بتكده را فراگرفته بود ، ولي ضربات شكننده ابراهيم كه بر دست و پاي و پيكر بتها وارد مي آمد ، اين سكوت را درهم شكست . تمام بتها را قطعه قطعه كرد ، و تلِّ بزرگي از چوب و فلز شكسته و خُرد شده در وسط معبد پديد آمد ، و فقط بت بزرگ را سالم نگاه داشت ، و « تبر » را بر دوش آن نهاد . هدف اين بود كه در ظاهر بنماياند كه شكننده اين بتها ، همان بت بزرگ است ، ولي از اين ظاهرسازي هدفي داشت كه بيان مي گردد . ابراهيم مي دانست مشركان پس از بازگشت از صحرا ، سراغ علت حادثه خواهند رفت ، و ظاهر قضيه را يك كار مصنوعي و بي حقيقت تلقي خواهند نمود . زيرا باور نخواهند كرد كه صاحب اين ضربات ، اين بت بزرگ است كه اساساً قدرت بر حركت و فعاليت ندارد ، در اين صورت ابراهيم مي تواند از نظر تبليغاتي استفاده كند ، كه اين بت بزرگ به اعتراف شما كوچكترين قدرت را ندارد ، پس چگونه او را مي پرستيد ؟ !

خورشيد به سوي افق كشيده شد ، و نور روشنيِ خود را ، از دشت و صحرا برچيد . مردم ، دسته دسته به سوي شهر روانه گرديدند ، موقع مراسمِ عبادت بتان فرارسيد ، گروهي وارد معبد شدند ، منظره غيرمترقب كه حاكي از ذلت و زبوني خدايان بود ، توجّه پير و برنا را جلب كرد . سكوتِ مرگباري توأم با بي صبري ، در محيط معبد حكم فرما بود . يك نفر مُهر خاموشي را شكست و گفت : چه كسي مرتكب اين عمل شده است ؟ سوابق بدگوئي ابراهيم به بتها و صراحت لهجه او در برابر ستايش بتان ، آنان را مطمئن ساخت كه وي دست به اين كار زده است . در جلسه محاكمه به سرپرستي « نمرود » تشكيل گرديد ، ابراهيم جوان با مادر خود ، در يك محاكمه عمومي مورد بازجويي قرار گرفت .


32


جرمِ مادر ، اين بود كه چرا وجود فرزند خود را كتمان كرده و به دفتر مخصوص حكومت وقت معرفي نكرده است ، تا سر به نيست شود . مادر ابراهيم ، در پاسخ بازپرس چنين گفت : من ديدم نسلِ مردم اين كشور رو به تباهي است ؛ از اين جهت اطلاع ندادم تا ببينم آينده اين فرزند چه مي شود . اگر اين شخص همان باشد كه پيشگويان ( كاهنان ) خبر داده اند در اين صورت بنا داشتم ، پليس را اطلاع دهم تا از ريختن خون ديگران دست بردارند . و اگر آن فرد نباشد ، در اين صورت يك فرد از نسلِ جوان اين كشور را حفظ كرده ام ؛ منطق مادر كاملا توجه قضات را جلب كرد .

سپس نوبه بازجوئي ابراهيم فرارسيد . وي گفت صورت عمل مي رساند كه اين ضربه از ناحيه بت بزرگ است ؛ و شما مي توانيد ! جريان را از او سئوال كنيد ، اگر قدرت بر تكلم داشته باشند . اين جوابِ سربالا ، آميخته با تمسخر و تحقير ؛ به منظور ديگر بود ، و آن اينكه : ابراهيم يقين داشت كه آنان در جواب وي چنين خواهند گفت : ابراهيم ! تو مي داني كه اين بتها قدرت حرف زدن ندارند ، در اين صورت ابراهيم مي تواند هيئت قضات را به يك نكته اساسي متوجه سازد . اتفاقاً همان طوري كه وي پيش بيني كرده بود ، نيز شد . ابراهيم ، در برابر گفتار آنان كه حاكي از ضعف و زبوني و ناتوانيِ بتان بود ، چنين گفت : اگر آنها به راستي چنين هستند كه توصيف مي كنيد ، پس چرا آنها را مي پرستيد و حاجات خود را از آنها مي خواهيد ؟ !

جهل و لجاجت و تقليد كوركورانه ، بر دل و عقلِ دادرسان حكومت مي كرد ، و در برابر پاسخ دندان شكن ابراهيم چاره اي نديدند جز اينكه رأي دادند كه ابراهيم را بسوزانند . خرمني از آتش افروخته شد ، و قهرمان توحيد را در ميان امواج آتش افكندند ، ولي دست لطف و مهر خدا به سوي ابراهيم دراز شد و ابراهيم را از گزند آنان حفظ نمود ، و جهنّمِ مصنوعي بشر را ، به گلستان سرسبز و خرّم مبدل ساخت ! ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سوره انبياء/ 51 ـ 70 ، براي آگاهي ازخصوصيات اين فصل و امور مربوط به تولد ابراهيم و نيز شكستن بتها ، به : « كامل ابن اثير » / 53 ـ 62 و « بحار » ، ج 12/ 14 ـ 55 مراجعه نماييد .


33


مهاجرت خليل الرحمان

دادگاه « بابل » ، ابراهيم را محكوم به تبعيد نمود و او ، ناچار زادگاه خود را ترك گفت و آهنگ فلسطين و مصر كرد . در آنجا ابراهيم با استقبال گرم « عمالقه » كه فرمانروايان آن حدود بودند روبرو گرديد ، و از هداياي آنان برخوردار شد ، از جمله هدايا ، كنيزي به نام « هاجر » بود .

همسر ابراهيم ، « ساره » ، تا آن وقت فرزند نداشت . اين پيش آمد ، عواطف وي را نسبت به شوهر ارجمند خود تحريك كرد . او ، ابراهيم را تشويق نمود تا با هاجر آميزش كند ، شايد از او صاحب فرزندي بشود ، و شبستان زندگاني آنان به وسيله او روشن گردد . مراسم انجام گرفت و « هاجر » ، پس از چندي پسري آورد كه اسماعيل ناميده شد . چيزي نگذشت ، ساره نيز مشمول لطف الهي گرديد ، و خود او نيز باردار شد . خداوند ، فرزندي به او عطا كرد كه پدرش او را « اسحاق » نام نهاد . ( 1 )

پس از مدّتي ، ابراهيم از طرف خدا مأموريت يافت ، اسماعيل را با مادرش ، « هاجر » ، به سوي جنوب ( مكّه ) برد ، و در ميان دره گمنامي جاي دهد . اين درّه ، محلِّ سكونت كسي نبود و فقط كاروانهائي كه از شام به يمن و از آنجا به شام برمي گشتند ، در آنجا خيمه مي زدند . و بقيّه سال مانند سائر نقاط عربستان بياباني سوزان ، و خالي از هرگونه سكنه بود .

سكونت در يك چنين سرزمينِ وحشتناك ، براي زني كه در ديار « عمالقه » زندگي كرده بود ، فوق العاده توان فرسا بود .

گرماي سوزان بيابان ؛ بادهاي گرم آن ، هيولاي مرگ را در برابر چشمان او مجسم مي ساخت ، خود ابراهيم نيز از چنين پيش آمدي در فكر فرو رفته بود . وي در حالي كه عنان مركب را به دست گرفته و سيلاب اشك از گوشه چشمان او سرازير بود و مي خواست همسر و فرزند خود را ترك گويد ، به هاجر چنين گفت : اي هاجر ! همه اين كارها بر طبق فرمان خداست ، و از فرمان خدا گريزي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « سعدالسعود » / 41 ـ 42 ، و « بحار » ، ج 12/ 118 .


34


نيست . به لطف خدا تكيه كن ، و يقين بدان كه او ما را خوار و ذليل نخواهد نمود . سپس با توجّه خاص به سوي خدا چنين گفت :

« پروردگارا ! اين نقطه را شهر امن قرار بده ، و اهل آنجا را كه به خدا و روز قيامت ايمان دارند ، از ميوه جات برخوردار بفرما » . ( 1 )

وقتي از تپه سرازير مي شد ، به پشت سر نگاهي كرد و لطف و عنايت پروردگار را ، براي آنان درخواست نمود .

اين مسافرت اگر چه به ظاهر مشكل و جانفرسا بود ، ولي بعداً روشن شد كه نتايج بزرگي را دربرداشت . زيرا بناي كعبه و ساختن پايگاه بزرگ براي اهل توحيد ، و به اهتزاز درآوردن پرچم توحيد در اين منطقه ، و پي ريزي يك نهضت عميق ديني كه به وسيله خاتم پيامبران در اين مرز و بوم پديد خواهد آمد ، از ثمرات اين مهاجرت بود .

چشمه زمزم چگونه پيدا شد

ابراهيم ، عنان مركب خود را به دست گرفت و با چشمي اشك بار ، خاك مكه و هاجرو فرزند خود را ترك گفت . چيزي نگذشت كه آب و غذاي آنان تمام شد و پستان « هاجر » خشكيد ؛ حال فرزند رو به وخامت گذارد ؛ سيلاب اشك از چشمان مادرِ دورافتاده به دامنش مي ريخت ؛ سراسيمه از جاي خود برخاست تا به نزديك سنگهاي كوه صفا رسيد . از دور منظره سرابي را كه در نزديك كوه مروه قرار داشت ، مشاهده كرد . دوان دوان به سوي آن شتافت ، ولي تلخي اين دورنماي فريبنده به او بسيار گران آمد . زاري و بهم پيچيدنِ فرزند ارجمند او ، بيش از پيش وي را سراسيمه به هر سو مي كشانيد ، تا اينكه ميان دو كوه « صفا » و « مروه » ، هفت بار به اميد آب حركت كرد و بالاخره مأيوس و نااميد به سوي فرزند بازگشت .

نفس هاي طفل به شماره افتاده بود و ديگر حالي براي گريستن و ضجه و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . رَبّ اجعَل هذه بَلَداً آمِناً وَارزُوق أهلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَن آمَن مِنهُم بِاللهِ واليومِ الاخِرِ . سوره بقره/ 126 .


35


ناله نداشت ؛ اما در چنين لحظه اي ، دعاي ابراهيم مستجاب گشت . مادرِ خسته و فرسوده مشاهده كرد كه آب زلالي از زير پاهاي اسماعيل شروع به جوشيدن كرد . مادري كه آخرين لحظات زندگيِ فرزند را مشاهده مي كرد و يقين داشت مرغ روح فرزند پس از دقايقي از قفسِ تن پرواز خواهد نمود ، با ديدن اين آب چنان خوشحال گشت كه در پوست خود نمي گنجيد و برق حيات و زندگي در چشمان او مي درخشيد . از آن آبِ زلال ، خود و فرزندش سيراب شدند و ابرهاي يأس و نوميدي كه ، بر فراز آسمان زندگي آنان سايه افكنده بود با نسيم لطف الهي پراكنده شد . ( 1 )

پيدايش اين چشمه كه از آن روز تا به حال ، به نام چشمه زمزم ، ناميده شده است ؛ باعث گرديد كه مرغان هوا بر فراز آن به پرواز درآيند . طائفه « جرهم » ، كه در نقطه اي دور از اين درّه زندگي مي كردند ؛ از پرواز مرغان و رفت و آمدِ پرندگان مطمئن شدند كه در اين حوالي آبي پيدا شده است . دو نفر از قبيله خود را براي كشف حقيقت روانه كردند . آنان پس از گشت زياد ، به مركز رحمت الهي پي بردند . وقتي نزديك هاجر آمدند ؛ مشاهده كردند كه ، زني با يك فرزند در كنار اين آب قرار دارد . از همان راه بازگشتند و جريان را به رؤساي قبيله ابلاغ كردند . آنان دسته دسته ، گرداگرد اين چشمه رحمت خيمه زدند ، و مرارت و تلخيِ تنهائي كه « هاجر » را فراگرفته بود ؛ به اين وسيله زائل گرديد و رشد فرزند و معاشرت كامل باعث گرديد ، كه اسماعيل با طايفه « جرهم » ازدواج كند ، و به اين وسيله از حمايت و اجتماع آنان بهره كافي ببرد . چيزي نگذشت كه اسماعيل با دختري از آن قبيله ازدواج نمود و از اين جهت فرزندان اسماعيل ، از ناحيه مادر به همين طايفه مي پيوندند .

تجديد ديدار

ابراهيم ، پس از آنكه فرزند عزيز خود را با مادرش ، به فرمان خدا در خاك

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « تفسير قمي » / 52 ، و « بحار » ، ج 12/100 .


36


مكه ترك گفت ، گاه گاهي ، براي ديدن فرزند خود آهنگ مكّه مي نمود . در يكي از سفرهاي خود كه شاهد نخستين سفر وي بوده ، وارد مكه شد ، و خانه را خالي از اسماعيل ديد . در آن هنگام ، اسماعيل يك مرد برومند شده و با زني از « جرهم » وصلت نموده بود . از همسرش پرسيد : شوهرت كجاست ؟ وي پاسخ داد : به شكار رفته است . سپس از او پرسيد : غذائي داريد ؟ گفت نه ، ابراهيم از خشونت و بي مهريِ همسر فرزند خود ، بسيار دلتنگ شد . گفت هر موقع اسماعيل برگشت از طرف من سلام برسان ؛ و بگو آستان خانه ات را تغيير بده و از همانجا دومرتبه به مقصد خود برگشت .

اسماعيل ، از مقصد خود بازگشت ؛ بوي پدر را استشمام نمود و از گفتگوي همسر يقين كرد كه آن شخص پدرش ابراهيم بوده ، و از مقصود پدر آگاه شد و فهميد كه پدرش امر نموده كه همسرش را طلاق دهد و ديگري را انتخاب نمايد . زيرا چنين همسري شايستگي و لياقت همسري وي را ندارد . ( 1 )

گاهي ممكن است سئوال شود ، چرا ابراهيم با طيّ چنين مسافت صبر ننمود تا فرزندش از شكار برگردد ، و چگونه حاضر شد با طيِّ صدها فرسنگ ، بدون ديدار فرزند برگردد .

تاريخ نويسان ، مي نويسند كه اين عجله براي اين بود كه به ساره قول داده بود بيش از اين معطل نشود ؛ براي اينكه از قول خود تخلّف ننمايد ، بيشتر معطل نشد . پس از اين سفر ، بار ديگر ابراهيم از طرف خدا مأمور شد كه آهنگ مكّه نمايد . و كعبه را كه در طوفان نوح ويران شده بود بنا كند ، و قلوب اهل توحيد را به آن نقطه متوجه سازد .

قرآن شهادت مي دهد كه بيابان مكه ، در پايان عمر ابراهيم پس از ساختن كعبه ، به صورت شهر درآمده بود . زيرا ابراهيم پس از خاتمه كار ، از خداوند عالم چنين درخواست كرد :

« پروردگارا ! اين شهر را مأمن قرار بده ، من و فرزندانم را از عبادت بتان دور

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « بحار » ، ج 12/ 112 ، نقل از : « قصص الانبياء » .


37


گردان » . ( 1 )

در صورتي كه موقع ورود به بيابان مكه چنين گفت :

« پروردگارا ! اينجا را شهر امن قرار بده » . ( 2 )

شايسته بود براي تكميل بحث ، كيفيت بناي كعبه و تاريخ اجمالي آن را بيان كنيم . ولي براي اينكه از هدف بازنمانيم ؛ خصوصيات بعضي از نياكان نامي پيامبر گرامي كه در تاريخ مشهورند ، مي پردازيم .

قصّي بن كلاب

نياكان پيامبر اسلام ، به ترتيب عبارتند از : عبدالله ، عبدالمطّلب ، هاشم ، عبدمناف ، قُصيّ ، كلاب ، مرّة ، كعب ، لُؤي ، غالب ، فهر ، مالك ، نضر ، كنانه ، خُزيمه ، مُدركه ، اليأس ، مُضر ، نزار ، معد ، عدنان . ( 3 )

به طور مسلم نسب آن حضرت ، تا معدن بن عدنان ، به همين قرار است . ولي از عدنان به بالا ، تا حضرت اسماعيل ، از نظر شماره و اسامي مورد اختلاف است و طبق روايتي كه ابن عباس از پيامبر نقل كرده ؛ هر موقع نسب آن حضرت به عدنان رسيد ، نبايد از او تجاوز كرد . زيرا خود آن حضرت ، هنگامي كه نام نياكان خود را بيان مي نمود ، از عدنان تجاوز نمي كرد ، و دستور مي داد ديگران هم از شمردن باقيِ نسب تا به اسماعيل خودداري كنند . و نيز مي فرمود كه آنچه در ميان اعراب در اين قسمت معروف است ، درست نيست . ( 4 ) از اين لحاظ ، ما هم قسمت مسلم آن را نقل كرده و به شرح حال آنها مي پردازيم .

افراد نامبرده در تاريخ عرب معروفند ، و تاريخ اسلام با زندگي برخي از آنها رابطه دارد . از اين جهت به شرح زندگاني « قُصّي » ، تا پدر ارجمند آن حضرت ( عبدالله ) پرداخته و از تشريح زندگاني ديگر نياكان آن حضرت ، كه چندان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ربِّ اجعَل هذه البَلدِ آمناً وَاجنُبني و بَنِيَّ أن نعبُدَ الاصنامَ . سوره ابراهيم / 35 .

2 . رَبّ اجعل هذا بَلداً آمِناً . سوره بقره / 126 .

3 . « كامل ابن اثير » ، ج 2/ 1 و 21 .

4 . « سيره حلبي » ، ج 1/ 26 .


38


دخالتي در بحث ما ندارند خودداري مي كنيم . ( 1 )

« قُصّي » ، جد چهارم پيامبر اسلام است . مادر وي ، فاطمه با قبيله « كلاب » ازدواج كرد . چيزي نگذشت كه دو فرزند به نام « زهره » و « قصّي » آورد . هنوز دوّمي در گهواره بود كه شوهر فاطمه فوت كرد . وي مجدداً با مردي به نام « ربيعه » ازدواج نمودو همراه شوهر خود به شام رفت . « قُصّي » از حمايت پدرانه او بهره مند بود تا وقتي كه ميان قُصّي و قبيله « ربيعه » اختلاف رخ داد و در نتيجه او را از حريم نژاد خود راندند ، به حدّي كه مادر او متأثر شد و مجبور شد او را به مكّه برگرداند . دست تقدير ، او را به سوي مكه كشانيد ، استعداد نهفته او سبب شد كه در مدّت كمي ، تفوّق خود را بر مكّيان و به ويژه قبيله قريش نشان دهد . چيزي نگذشت كه مناصب عالي و حكومت مكّه و كليدداري كعبه را اشغال نموده ، فرمانرواي مسلّم آن سامان گرديد . وي آثار زيادي از خود به جاي گذارد . از آن جمله مردم را براي ساختن خانه در كنار كعبه تشويق نمود ؛ و براي اعراب ، محل شورائي به نام « دارالندوة » تأسيس كرد ، تا بزرگان و رؤساي عرب در اين مركز عمومي دور هم گرد آمده ، مشكلات خود را حل و فصل كنند . سرانجام آفتاب عمر او ، در قرن پنجم ميلادي غروب كرد و دو فرزند ناموري را به نام « عبدالدار » و « عبد مناف » به يادگار گذارد .

3 ـ عبدمناف

وي نياساي سوم پيامبر اسلام و نام او مغيره و لقب وي « قمر البطحاء » است . وي از برادر خود « عبدالدار » كوچكتر بود ، ولي در قلوب مردم موقعيّت خاصي داشت . شعار او پرهيزگاري ، دعوت مردم به تقوي و خوش رفتاري با مردم و صله ارحام بود و با اين موقعيّت بزرگ ، ابداً در صدد رقابت با برادر خود « عبدالدّار » و قبضه كردن مناصب عالي كعبه نبود . حكومت و رياست طبقِ وصيت پدر ( قصّي ) ، با برادر او « عبدالدار » بود ؛ ولي پس از فوت دو برادر ، فرزندان آنان در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن اثير در كامل خود ، درباره زندگاني آنها بحث نموده است ، به جلد 2/ 15 ـ 21 ، مراجعه نماييد .


39


تصدّيِ مناصب با هم نزاع كردند و سرانجام پس از كشمكشهاي زياد ، كار به مصالحه و تقسيم مقامات ، پايان پذيرفت و تصميم گرفتند كه توليت كعبه و رياست « دارالندوه » ، با فرزندان عبدالدّار ، و سقايت و مهمانداري حجاج با پسران عبدمناف باشد و اين تقسيم تا ظهور اسلام به حال خود باقي بود . ( 1 )

4 ـ هاشم

او نياي دوم پيامبر اسلام ، نام وي عمرو ، و لقب او « علاء » است ؛ كه با عبدشمس توأم ( دوقلو ) بودند و دو برادر ديگر وي ، عبارتند از : « مطلّب » و « نوفل » .

ميان اهل تاريخ معروف است كه : هاشم با عبدشمس توأم بوده و هنگام تولد ، انگشت هاشم به پيشاني برادرش ، عبدشمس چسبيده بود . موقع جدا كردن ، خون سرشاري جدا شد و اين پيش آمد سبب شد كه مردم آن را به فال بد گيرند . ( 2 )

يك نمونه از اخلاقِ « هاشم » ، اينست كه هر موقع هلالِ ذي الحجه ديده مي شد ؛ بامدادان به سوي كعبه مي آمد و به ديوار كعبه تكيه كرده و خطبه اي به شرح زير مي خواند : « گروه قريش ! شما عاقل ترين و شريف ترين گروه عرب هستيد ؛ نژاد شما بهترين نژادهاست ؛ خدا شما را در كنار خانه خود جاي داده و اين فضيلت را براي شما از ميان ساير فرزندان اسماعيل اختصاص داده است . هان ، اي قوم من ! زوارِ خانه خدا در اين ماه با شور عجيبي به سوي شما روي مي آورند ، آنان مهمانان خدايند ، پذيرائي آنها بر عهده شماها است . در ميان آنها افراد تهيدست ، كه از نقاط دوردست مي آيند ؛ بسيار است . سوگند به صاحب اين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مناصب كعبه ، به طور مسلم روز ساختن كعبه وجود نداشت ؛ بلكه تدريجاً بر اثر مقتضيات و مناسباتي پيدا شد و مناصب كعبه تا ظهور اسلام چهار قسمت بود : 1 ـ توليت و كليدداري كعبه . 2 ـ سقايت ، يعني تهيه آب براي زائران خانه خدا در ايام حج . 3 ـ رفادت ، يعني غذا دادن به حاجيان . 4 ـ رياست مكيان و پرچمداري و فرماندهي سپاه ، و منصب اخير جنبه ديني نداشت .


2 . « تاريخ طبري » ، ج 2 / 13 .


40


خانه ، اگر قدرت وتوانائي داشتيم كه از مهمانان خدا پذيرائي كنيم ، هرگز از شماها تقاضاي كمك نمي كردم ، ولي فعلا آنچه مقدورم هست و از راه حلال كسب كرده ام در اين راه مصرف مي كنيم و شما را سوگند مي دهم به احترام اين خانه ، مبادا كسي مالي را بذل كند كه آنان را از راه ستم به دست آورده است ، يا در دادن و بذل آن دچار ريا ، يا اكراه و اجبار گردد ، و اگر كسي در مساعدت ، رضايت خاطر نداشته باشد از اتفاق خودداري نمايد » . ( 1 )

زمامداري هاشم از هر جهت به سوي مكيان بود ، و در بهبود وضع زندگي مردم تأثير زيادي داشت . در سالهاي قحطي كرم و جوانمردي او مانع از آن بود كه مردم رنج قحطي را احساس كنند .

از گامهاي برجسته او در راه بالا بردن بازرگاني مكيان ، پيماني بود كه با امير « غسان » بست . اين اقدام سبب شد كه برادر او ، « عبدشمس » ، با امير حبشه و « مُطّلب » و « نوفل » ، دو برادر ديگر او ، با امير « يمن » و شاه « ايران » معاهده ببندند تا كالاهاي بازرگاني دو طرف ، با كمال آزادي و اطمينان به كشور يكديگر صادر شود ، اين معاهده ، مشكلات زيادي را حل كرد . و بازارهاي زيادي را در مكه پديد آورد كه تا طلوع ستاره اسلام باقي بود .

علاوه بر اين ، از كارهاي پرسود « هاشم » پي ريزي مسافرت قريش در تابستان به سوي « شام » ، و در زمستان به سوي « يمن » بود ، و اين شيوه تا مدتي پس از طلوع اسلام نيز ادامه داشت .

اُميّة بن عبد شمس رشك مي برد

« اُميّه » ، فرزند عبدشمس ، برادرزاده « هاشم » بر عظمت و بزرگي عمويِ خود حسد ورزيد ، و به وسيله بذل و بخشش ، خواست قلوب مردم را به سوي خود جلب كند . ولي علي رغم كوششها و كارشكني هاي زياد ، نتوانست روش « هاشم » را تعقيب كند ، و بدگوئيهاي وي ، بر عظمت و عزّتِ هاشم افزود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « سيره حلبي » ، ج 1/ 6 ـ 7 .


41


آتش حسد در درون « اُميّه » زبانه مي كشيد ، سرانجام عموي خود را وادار كرد تا پيش بعضي از دانايان عرب ( كاهن ) بروند و هر كدام مورد تحسين او قرار گرفت ، زمام امور را بدست گيرد . عظمت « هاشم » ، مانع از اين بود كه با برادرزاده خود به نزاع برخيزد ؛ ولي اصرار « اُميّه » وي را مجبور كرد كه با دو شرط به اين كار اقدام كند .

اول : هر كدام از اين دو نفر كه محكوم شود ، صد شترِ سياه چشم در روزهاي حج قرباني كند .

دوم : شخص محكوم بايد ده سال از مكّه بيرون برود .

از حسن اتفاق داناي عرب ( كاهن عسفان ) ، تا چشمش به هاشم افتاد زبان به مدح وي گشود و طبق قرارداد ، « اُميّة » مجبور شد جلاء وطن كند و ده سال در شام اقامت گزيند . ( 1 )

آثار اين حسدِ موروثي 130 سال ، پس از اسلام نيز ادامه داشت و جناياتي به بار آورد كه در تاريخ بي سابقه است . داستانِ گذشته ، علاوه بر اينكه آغاز عداوت دو طائفه را روشن مي كند ؛ عللِ نفوذ امويان را در محيط شام نيز واضح مي سازد و معلوم مي شود كه روابط كهنِ امويان با اهالي اين مرز و بوم ، مقدمات حكومت امويان را در اين مناطق فراهم ساخته بود .

هاشم ازدواج مي كند

« سلمي » ، دختر « عمرو خزرجي » ، زن شريفي بود كه از شوهر خود طلاق گرفته و حاضر نبود با كسي ازدواج كند . « هاشم » ، در يكي از مسافرتهاي خود به شام ، موقع مراجعت در « يثرب » ( مدينه ) ، چند روزي اقامت گزيد و از « سلمي » خواستگاري كرد . عظمت و بزرگي « هاشم » و ثروت و جوانمردي او و نفوذ كلمه وي در ميان قريش ، توجه او را جلب كرد و با دو شرط حاضر شد با او ازدواج كند : يكي از آن دو شرط اين بود كه موقع وضع حمل ، در ميان قوم خود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « كامل ابن اثير » ، ج 2/ 10 .


42


باشد . مطابق اين قرارداد پس از آنكه مدتي با « هاشم » در مكه بسر برد ، موقع ظهور آثار حمل به « يثرب » مراجعت نمود و در آنجا پسري آورد كه او را « شيبه » نام نهادند كه ، بعدها به نام « عبدالمطلب » مشهور شد و علت اين لقب را تاريخ نويسان چنين مي نويسند :

وقتي هاشم احساس كرد كه آخرين دقايق عمر خود را مي گذراند ، به برادر خود « مُطلب » چنين گفت : برادر ! أدرك عَبدَك شَيبةً ، يعني غلام خود شيبه را درياب . چون « هاشم » ( پدر شيبه ) ، فرزند خود را غلام « مطلب » خوانده بود ؛ از اين جهت وي با نام « عبدالمطلب » اشتهار يافت .

گاهي مي گويند : روزي يك نفر از مكّيان ، از كوچه هاي يثرب عبور مي كرد ، ديد تعداد زيادي از بچه ها تيراندازي مي كنند ، هنگامي كه يكي از بچه ها مسابقه را برد ، فوراً گفت : انَا ابنُ سيِّدُ البَطحاء ، منم فرزند آقاي مكه . مرد مكي ، پيش رفت ، پرسيد : تو كيستي ؟ جواب شنيد : شيبه فرزند هاشم بن عبدمناف .

آن مرد پس از مراجعت از « يثرب » به « مكه » ، « مطلب » برادر هاشم و رئيس مكه را از جريان آگاه ساخت . عمو ، به فكر برادرزاده خود افتاد ، از اين جهت رهسپار « يثرب » شد . قيافه برادرزاده كه قيافه برادر را در نظر « مُطلب » مجسم مي كرد ، موجب شد كه اشك از چشمان « مطلب » سرازير گردد ؛ و بوسه هاي شور و شوق را رد و بدل كنند . مقاومت مادر و ممانعت او از بردن فرزند وي ، تصميم برادر را مؤكد و محكمتر كرد . سرانجام ، « مطلب » به آرزوي خود رسيد و پس از دريافت اجازه از طرف مادر ، « شيبه » را بر « ترك » اسب خود سوار كرد و عازم مكه گرديد . آفتاب سوزان عربستان در راه ، صورت نقره فام برادرزاده را تيره ، و لباسهاي او را فرسوده و كهنه ساخت . از اين جهت مكّيان ، موقع ورود « مطلب » به مكه ، گمان كردند كه اين جوان ، غلام مُطلب است ، و به يكديگر مي گفتند اين جوان ( شيبه ) غلام مطلب است . با اينكه « مُطلب » مكرر گفت : مردم اين برادرزاده من است . ولي اين توهم و گفتار كار خود را كرد و سرانجام برادرزاده مطلب به لقب « عبدالمطلب » معروفيّت يافت . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « كامل ابن اثير » ، ج 2/6 ، « تاريخ طبري » ، ج 2/ 8 ـ 9 ، « سيره حلبي » ، ج 1/8 .


43


گاهي گفته مي شود : علت اينكه وي را عبدالمطلب خواندند ؛ اين بود كه چون وي ، در دامنِ پرمهر عموي خود « مطلب » پرورش يافته بود و در عرف عرب به منظور تقدير از خدمات مربّي ، چنين كساني را غلام آن شخص مي خواندند .

5 ـ عبدالمطلب

« عبدالمطلب » ، فرزند هاشم ، نخستين جدّ پيامبر اكرم ، زمامدار و سرشناس قريش بود و در سراسر زندگي اجتماعي خود ، نقاط روشن و حساسي دارد . و چون حوادث دوران زمامداريِ او با تاريخ اسلام ارتباط نزديك دارد ، از اين نظر برخي از اين حوادث زندگي او را مورد بررسي قرار مي دهيم .

شكي نيست كه ، انسان هر اندازه روح قوي و نيرومند داشته باشد ؛ سرانجام تا حدودي رنگ محيط را به خود مي گيرد و عادات و رسوم محيط ، در طرز تفكر او اثر مي گذارد . ولي گاهي مرداني پيدا مي شوند كه با كمال شهامت در برابر عوامل محيط ، ايستادگي نموده ، خود را از هرگونه آلودگي مصون مي دارند .

قهرمان گفتار ما ، يكي از نمونه هاي كامل اين گروه است و در صفحات زندگي او نقاط روشني وجود دارد . اگر كسي متجاوز از هشتاد سال در ميان جمعي زندگي كند ، كه بت پرستي ، ميگساري ، رباخواري ، آدم كشي و بدكاري از رسوم پيش پاافتاده آنها باشد ؛ ولي در سراسر عمر خود لب به شراب نزند ، و مردم را از آدم كشي و ميگساري و بدكاري بازدارد ، و از ازدواج با محارم و طواف با بدن برهنه جداً جلوگيري كند ، و در راه عمل به نذر و پيمان ، تا آخرين نفس پافشاري نمايد ؛ قطعاً اين مرد از افراد نمونه اي خواهد بود كه در اجتماعات كمتر پيدا مي شوند ! !

آري ، شخصيتي كه در وجود او نور نبيّ اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) ( بزرگترين رهبر جهانيان ) به وديعت گذارده شده بود ؛ بايد شخصي پاك و پيراسته از هرگونه آلودگي باشد .

از حكايات و كلمات كوتاه و حكمت آميز وي چنين استفاده مي شود كه ، وي در آن محيط تاريك در شماره مردان موحّد و معتقد به معاد بوده است و


44


پيوسته مي گفت : « مرد ستمگر در همين سراي زندگي به سزاي خود مي رسد ، و اگر اتفاقاً عمر او سپري شود و سزاي عمل خود را نبيند ، در روز باز پسين به سزاي كردار خود خواهد رسيد ( 1 ) » .

« حرب بن اُميّة » ، از بستگان نزديك وي بود و خود نيز جزء شخصيتهاي بزرگ قريش به شمار مي رفت ، و در همسايگي او يك مرد يهودي زندگي مي كرد . اتفاقاً اين مرد يهودي ، روزي در يكي از بازارهاي « تهامه » تندي به خرج داد ؛ و كلمات زننده اي ميان او و « حرب » رد و بدل شد ، اين كار موجب گرديد كه مرد يهودي با تحريكات « حرب » كشته شود . « عبدالمطلب » ، از جريان اطلاع يافت و روابط خود را با او قطع نمود ؛ و كوشش كرد كه خونبهاي يهودي را از « حرب » بگيرد و به بازماندگان مقتول برساند . اين داستان كوتاه حاكي از روح ضعيف نوازي و عدالت خواهي اين مرد بزرگ است .

فداكاري در راه پيمان

در حالي كه عرب جاهلي غرق در فساد اخلاق بود ، در اين ميان برخي از صفاتِ آنها در خور تحسين بود . مثلا پيمان شكني ، يكي از بدترين كارها در ميان آنان به شمار مي رفت . گاهي پيمانهاي بسيار سنگين و سخت با قبائل عرب مي بستند و تا آخر به آن پايبند بودند ، و گاهي نذرهاي بسيار طاقت فرسا مي نمودند و با كمال مشقت و زحمت در اجراء آن كوشش مي كردند .

« عبدالمطلب » ، موقع حفر زمزم احساس كرد كه بر اثر نداشتن فرزندِ بيشتر ، در ميان قريش ضعيف و ناتوان است . از اين جهت نذر كرد كه هر موقع شماره فرزندان او به ده رسيد ، يكي را در پيشگاه « كعبه » قرباني كند و كسي را از اين پيمان مطلع نساخت . چيزي نگذشت كه شماره فرزندان او به ده رسيد ، موقع آن شد كه پيمان خود را به مورد اجراء گذارد . تصوّر قضيّه ، براي « عبدالمطلب » بسيار سخت بود . ولي در عين حال از آن ترس داشت كه موفقيتي در اين باره

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « سيره حلبي » ، ج 1/4 .


45


تحصيل نكند و سرانجام در رديف پيمان شكنان قرار گيرد . از اين لحاظ تصميم گرفت كه موضوع را با فرزندان خود در ميان بگذارد و پس از جلب رضايت آنان ، يكي را بوسيله قرعه انتخاب كند . عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود روبرو گرديد . ( 1 )

مراسم قرعه كشي به عمل آمد ؛ قرعه به نام « عبدالله » ( پدر پيامبر اكرم ) اصابت كرد . « عبدالمطلب » ، بلافاصله دست عبدالله را گرفت به سوي قربانگاه برد . گروه قريش از زن و مرد ، از جريان نذر و قرعه كشي اطلاع يافتند ، سيل اشك از رخسار جوانان سرازير بود ، يكي مي گفت : اي كاش ، به جاي اين جوان مرا ذبح مي كردند .

سران قريش مي گفتند : اگر بتوان او را به مال فدا داد ، ما حاضريم ثروت خود را در اختيار وي بگذاريم . عبدالمطلب ، در برابر امواج خروشانِ احساسات عمومي متحير بود چه كند ، و با خود مي انديشيد كه مبادا پيمان خود را بشكند ، ولي با اين همه دنبال چاره نيز مي گشت . يكي از آن ميان گفت : اين مشكل را پيش يكي از دانايان عرب ببريد ، شايد وي براي اين كار راه حلي بيانديشد . عبدالمطلب و سران قوم موافقت كردند و به سوي « يثرب » كه اقامتگاه آن مردِ دانا بود ، روانه شدند . وي براي پاسخ يك روز مهلت خواست ، روز دوم كه همگي به حضور او بار يافتند ، كاهن چنين گفت : خونبهاي يك انسان پيش شما چقدر است ؟ گفتند ده شتر . گفت ؛ شما بايد ميان ده شتر و آن كسي كه او را براي قرباني كردن انتخاب كرده ايد ، قرعه بزنيد و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد ، شماره شتران را به دو برابر افزايش دهيد ، باز ميان آن دو قرعه بكشيد و اگر باز هم قرعه به نام وي اصابت كرد ؛ شماره شتران را به سه برابر برسانيد و باز قرعه بزنيد و به همين ترتيب تا وقتي كه قرعه بنام شتران اصابت كند .

پيشنهاد « كاهن » ، موج احساسات مردم را فرو نشاند ؛ زيرا قرباني كردن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سرگذشت ياد شده را ، بسياري از مورخان و سيره نويسان نوشته اند و اين داستان فقط از اين جهت قابل تقدير است كه ، بزرگي روح و رسوم رسوخِ عزم و اراده عبدالمطلب را مجسم مي سازد و درست مي رساند كه تا چه اندازه اين مرد پايبند پيمان خود بوده است .


46


صدها شتر براي آنان آسانتر بود كه جواني مانند عبدالله را در خاك و خون غلطان ببينند . پس از بازگشت به مكّه ، يك روز در مجمع عمومي مراسم قرعه كشي آغاز گرديد و در دهمين بار كه شماره شتران به صد رسيده بود ، قرعه به نام آنها درآمد . نجات و رهايي عبدالله شور عجيبي بر پا كرد ؛ ولي عبدالمطلب گفت : بايد قرعه را تجديد كنم تا يقيناً بدانم كه خداي من به اين كار راضي است . سه بار قرعه را تكرار كرد ، و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر درآمد . به اين ترتيب ، اطمينان پيدا كرد كه خدا راضي است . دستور داد كه صد شتر از شترانِ شخصي خود را در همان روز در پيشگاه كعبه ذبح كنند ، و هيچ انساني و حيواني را از خوردن آن جلوگيري ننمايند . ( 1 )

غوغاي عام الفيل

رويداد « اصحاب فيل » در قرآن به طور اختصار بيان شده است ، و ما پس از نقل حادثه آياتي را كه در اين باره نازل گرديده خواهيم آورد . تاريخ نويسان ، ريشه حادثه را چنين مي نويسند : شهريار يمن « ذونواس » پس از تحكيم پايه هاي حكومت خود ، در يكي از سفرهاي خود از شهر يثرب ( مدينه ) عبور كرد . يثرب ، در آن وقت موقعيّت ديني خوبي داشت ، گروهي از يهودان در آن نقطه تمركز يافته و معبدهاي زيادي را در سراسر شهر ساخته بودند . يهودِ موقعيت شناس ، مقدم شاه را گرامي شمرده و او را به آئين خود دعوت نمودند ، تا در سايه حكومت وي ، از حملات مسيحيان روم و اعراب بت پرست در رفاه باشند . تبليغات آنان در اين باره مؤثر افتاد ، و ذونواس كيش يهود را پذيرفت و در پيشرفت آن بسيار كوشش كرد . عده اي از ترس به او گرويدند ، و گروهي را بر اثر مخالفت كيفر سختي داد ، ولي مردم نجران كه دين مسيح را از چندي پيش پذيرفته بودند ، به هيچ قيمتي حاضر نشدند كه آئين خود را ترك گفته و از تعاليم دين يهود پيروي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « سيره ابن هشام » ، ج 1/153 ، و « بحارالانوار » ، ج 16/74 ـ 9 از پيامبر گرامي نقل شده است كه فرمود : « أنا ابنُ الذّبيحينَ » ، من فرزند دو شخص محكوم به « ذبح » هستم و مقصود از آن دو ، حضرت اسماعيل و حضرت عبدالله ، نيا و پدر آن حضرت است .


47


كنند . سرپيچي و بي اعتنائي آنان بر شاهِ سمن سخت گران آمد ، با لشكر انبوهي ، درصدد سركوبي ياغيان « نجران » برآمد . فرمانده سپاه ، كنار شهر « نجران » را اردوگاه خود قرار داد و پس از حفر خندق ، آتش سهمگيني در ميان آن روشن ساخت ، و مخالفان را با سوزاندن تهديد نمود . مردم باشهامت نجران كه آئين مسيح را بر دل داشتند ، از اين پيش آمد نهراسيده ، مرگ و سوختن را با آغوش باز استقبال نمودند و پيكرهاي آنان طعمه آتش گرديد . ( 1 )

مورخ اسلامي ، « ابن اثير جزري » ، چنين مي نويسد : در اين هنگام يك نفر از اهالي نجران ، به نام « دوس » به سوي قيصر روم گريخت و امپراتور روم را كه ، در آن هنگام از طرفداران سرسخت آئين مسيح بود ، از جريان آگاه ساخت ، و درخواست نمود كه اين مرد خون آشام را مجازات كند ، و پايه هاي آئين مسيح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد . فرمانرواي روم ، پس از اظها تأسف و همدردي چنين گفت : چون مركز حكومت من از سرزمين شما دور است ، براي جبران اين بيدادگريها ، نامه اي به شاه حبشه « نجاشي » مي نويسم ، تا انتقام كشتگان نجران را از آن مرد سفاك بگيرد . مرد نجراني ، نامه قيصر را دريافت نمود و با سرعت هر چه تمامتر به سوي حبشه شتافت . جريان را مو به مو تشريح كرد ؛ خون غيرت در عروق شاه حبشه به گردش درآمد ؛ سپاهي را كه شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود ؛ به فرماندهي يك مرد حبشي ، بنام « ابرهة الاشرم » به سوي يمن اعزام نمود . سپاه منظم و آماده حبشه ، از طريق دريا در سواحل يمن خيمه زد . « ذونواس » غفلت زده ، هر چه كوشش كرد ، به نتيجه نرسيد و هر چه سران قبائل را براي مبارزه دعوت نمود ، جوابي نشنيد . سرانجام ، با يك حمله مختصر اساس حكومت وي درهم ريخت ، و كشور آباد يمن به تصرف حكومت « حبشه » درآمد ، و فرمانده سپاه « ابرهه » ، از طرف پادشاه حبشه به حكومت آنجا منصوب گرديد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « كامل » ، ج 1 ، /253 به بعد : سرگذشت اين گروه ، در قرآن به نام « اصحاب الاخدود » ( سوره بروج آيه هاي 4 - 8 ) وارد شده است و مفسران شأن نزول آيات را به صورت مختلف نقل كرده اند ، به « مجمع البيان » ج 5/464 ـ 466 طبع صيدا مراجعه فرماييد .


48


« ابرهه » ، سرمستِ باده انتقام و پيروزي خود بود ، و از شهوتراني و خوشگذراني فرو

گذار نبود . وي به منظور تقرب و جلب شاهِ حبشه ، كليساي باشكوهي در « صنعاء » ساخت ، كه در زمان خود بي نظير بود . سپس نامه اي به اين مضمون به « نجاشي » نوشت : « ساختمان كليسا در دست اتمام است ، و در نظر دارم كه عموم سكنه يمن را از زيارت كعبه منصرف سازم ، و همين كليسا را مطاف عمومي قرار دهم » . انتشار مضمون نامه ، واكنش بدي در ميان قبائل اعراب پديد آورد ؛ حتي شبي ، زني از قبيله « بني افقم » ، محوطه معبد را آلوده ساخت . اين عمل كه كمال بي اعتنائي و تحقير و عداوتِ اعراب را ، نسبت به كليساي ابرهه نشان مي داد ؛ حكومت وقت را بسيار عصباني كرد . از طرف ديگر هر چه در آرايش و زينت ظاهري معبد كوشش به عمل مي آورد ، به همان اندازه علاقه مردم به كعبه شديدتر مي گشت . اين جريانها سبب شد كه « ابرهه » سوگند يادر كرد كه كعبه را ويران كند . براي همين منظور لشكري آماده ساخت و پيلانِ جنگنده را پيشاپيش سپاه خود قرار داد ؛ و مصمم شد خانه اي را كه قهرمان توحيد ( ابراهيم خليل ) نوسازي كرده بود ، از بين ببرد . سران عرب ، موقعيت را حساس و خطرناك ديدند و يقين كردند كه استقلال و شخصيت ملت عرب در آستانه سقوط است ، و پيروزيهاي گذشته « ابرهه » ، آنان را از هر گونه تصميم سودمند باز مي داشت . با اين وصف برخي از سران غيور قبائل كه در مسير ابرهه قرار گرفته بودند ، با كمال شهامت مبارزه كردند ؛ مثلا ، « ذونفر » ، كه يكي از اشراف يمن بود ، و با سخنرانيهاي آتشين ، قوم خود را براي دفاع از حريم كعبه دعوت نمود . ولي چيزي نپاييد كه سپاه بيكران ابرهه ، صفوف متشكل آنان را درهم شكست ، پس از آن « نفيل بن حبيب » ، دست به مبارزه شديدي زده او هم طولي نكشيد كه با شكست مواجه گرديد ، و خود « نفيل » اسير شد ؛ و از ابرهه تقاضاي عفو كرد ، ابرهه گفت تو را در صورتي مي بخشم كه ما را به سوي مكه هدايت كني . از اين لحاظ ، « نفيل » ابرهه را تا به طائف هدايت نمود و راهنمائي بقيّه راه به عهده يكي از دوستان خود به نام « ايورغال » گذارد . راهنماي جديد آنان را تا سرزمين « مغمس » كه ، در نزديكي مكه قرار داشت


49


هدايت نمود . سپاه ابرهه آنجا را اردوگاه خود قرار دادند و به رسم ديرينه « ابرهه » ، يكي از سرداران خود را موظف كرد كه شتران و دامهاي تهامه را غارت كند . از جمله شتراني كه مورد دستبرد قرار گرفت ، دويست شتر بود كه به عبدالمطلب تعلق داشت . سپس سردار ديگر خود را به نام « حناطه » ، مأمور كرد كه پيام وي را به پيشواي قريش برساند ، و به او چنين خطاب كرد : « قيافه واقعي ويران ساختن كعبه در نظرم مجسم مي شود ! و مسلماً در آغاز كار ، قريش از خود مقاومت نشان خواهند داد ؛ ولي براي اينكه خون آنان ريخته نشود ، فوراً راه مكه را پيش مي گيري ، و از بزرگ قريش سراغ گرفته و به وي مي گوئي كه هدف من ويران كردن كعبه است ، و اگر قريش از خود مقاومت نشان ندهند ، از هرگونه تعرض مصون خواهند ماند » .

مأمور « ابرهه » ، وارد مكه شد . دسته هاي مختلف قريش را كه ، گوشه و كنار مشغول مذاكره درباره اين جريان بودند ، مشاهده كرد . چون از بزرگ مكه سراغ گرفت ، او را به خانه « عبدالمطلب » هدايت كردند . « عبدالمطلب » ، پس از استمام پيام ابرهه چنين گفت : ما هرگز در مقام دفاع نخواهيم آمد . كعبه ، خانه خداست ، خانه ايست كه بنيان آن را « ابراهيم خليل » پي ريزي كرده است ، خدا هر چه صلاح بداند همان را انجام خواهد داد . سردار ابرهه ، هم از منطق نرم و مسالمت آميز بزرگ قريش كه از يك ايمان دروني واقعي حكايت مي كرد اظهار خوشوقتي كرد ، و درخواست نمود كه موافقت كند تا همراه او به اردوگاه ابرهه بروند .

عبدالمطلب به لشكرگاه ابرهه مي رود

وي ، با تني چند از فرزندان خود به لشكرگاه « ابرهه » روانه شدند . متانت و وقار ؛ عظمت و بزرگي پيشواي قريش مورد اعجاب و تعظيم ابرهه قرار گرفت ، تا آنجا كه از تخت خود فرود آمد ، و دست عبدالمطلب را گرفت و در كنار خود نشاند ؛ سپس با كمال ادب به وسيله مترجم از عبدالمطلب سئوال كرد ، كه چرا به اين جا آمده است ، و چه مي خواهد ؟ وي در پاسخ او چنين گفت : شتران تهامه و


50


از جمله دويست شتر كه به من تعلق دارد ، مورد دستبرد سپاه تو قرار گرفته است . خواهش من اين است كه دستور دهيد آنها را به صاحبان خود بازگردانند . « ابرهه » گفت : سيماي نوراني و درخشنده تو ، ترا يك جهان در نظرم بزرگ كرد ، ولي درخواست كوچكو ناچيزت ( در اين هنگام كه من براي ويران كردن معبد نياكان تو آمده ام ) از عظمت و جلالت تو كاست ! من متوقع بودم كه سخن از كعبه به ميان آوري ، و تقاضا كني كه من از اين هدف كه ضربت شكننده اي بر استقلال و حيات سياسي و ديني شما وارد مي سازد ، منصرف شوم ، نه اينكه درباره شتر ناچيز و بي ارزش سخن بگوئي و در اين راه شفاعت نمائي . عبدالمطلب در پاسخ وي جمله اي گفت كه هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ كرده است و آن اين بود : « أنا رَبُّ الابِلِ ؛ و لِلبَيتِ رَبُّ يَمنَعُهُ » ، من صاحب شتر ، خانه نيز صاحبي دارد كه از هرگونه تجاوز به آن جلوگيري مي نمايد ! « ابرهه » ، پس از استماع اين جمله سري تكان داد ، و با قيافه مغرورانه گفت : در اين راه كسي قدرت ندارد مرا از هدفم بازدارد ، سپس دستور داد ، اموال غارت شده را به صاحبان آنها رد كنند .

انتظار قريش

قريش با بي صبريِ هر چه تمامتر ، در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند كه از نتيجه مذاكره او با دشمن آگاه شوند . وقتي عبدالمطلب ، با سران قريش مواجه شد به آنان گفت : هر چه زودتر با دامهاي خود به درّه و كوه پناه ببريد ، تا از هرگونه گزند و آسيب در امان باشيد . چيزي طول نكشيد كه همه مردم خانه و كاشانه خود را ترك گفته ؛ و به سوي كوهها پناه بردند . در نيمه شب ، ناله اطفال و ضجه زنان و صيحه حيوانات در سراسر كوه و دره طنين انداز بود ، در همان دلِ شب ، عبدالمطلب با تني چند از قريش ، از قله كوه فرود آمدند و خود را به در كعبه رساندند ؛ در حالي كه اشك در اطراف چشمانِ او حلقه زده بود . با دلي سوزان ؛ حلقه در كعبه را به دست گرفت ، با چند بيت با پروردگار خود گفتگو كرد و گفت :


51


« بارالها ! براي مصون بودن از شر و گزند آنان ، اميدي به غير تو نيست ، آفريدگارا ! آنان را از حريم خود بازدار ، دشمن كعبه كسي است كه تو را دشمن مي دارد . پروردگارا ! دست آنان را از خراب كردن آستانه خود كوتاه ساز . پروردگارا بنده تو در خانه خود دفاع مي كند ، تو نيز از خانه خود دفاع كن . روزي را نرسان كه صليب آنان پيروز گردد و كيد و خدعه آنان غالب و فاتح شود ( 1 ) » .

سپس ، حلقه در كعبه را رها نمود و به قله كوه پناه برد ، كه از آنجا جريان را مشاهده كند .

بامدادان ، كه ابرهه و قواي نظامي وي آماده حركت به سوي مكه شدند ؛ ناگهان دسته هائي از پرندگان از سمت دريا ظاهر شدند كه ، هر كدام با منقار و پاهاي خود حامل سنگهاي ريزي بودند . سايه مرغان ، آسمان لشكرگاه را تيره و تار ساخت ، و سلاح هاي كوچك و به ظاهر ناچيز آنها اثر غريبي را از خود گذاشت . مرغانِ مسلّح به سنگهاي ريزه ، به فرمان خدا لشكر ابرهه را سنگ باران كردند ، به طوري كه سرهاي آنها شكست و گوشتهاي بدن آنها از هم پاشيد . يكي از آن سنگ ريزه ها ، به سرِ « ابرهه » اصابت كرد ، ترس و لرز سراسر بدن او را فرا گرفت ، يقين كرد كه قهر و غضب الهي او را احاطه كرده است . نظري به سپاه خود افكند ، ديد اجساد آنها مانند برگِ درختان به زمين ريخته ، بي درنگ به گروهي كه جان به سلامت برده بودند ، فرمان داد تا مقدمات مراجعت به يمن را فراهم آورند و از آن راهي كه آمده بودند به سوي « صنعا » بازگردند . باقيمانده لشكر ابرهه ، به سوي « صنعا » حركت كرد ، ولي در طول راه بسياري از سپاهيان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند ، حتي خودِ ابرهه وقتي به صنعا رسيد ، گوشتهاي بدن او فرو ريخته و با وضع عجيبي جان سپرد .

اين داستان موحش و عجيب در جهان صدا كرد ، و قرآن مجيد داستان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . يارب لا ارجو لهم سواكا يارب فامنع منهم حماكا

ان عدو البيت من عاداكا امنعهم ان يخربوا فناكا

لاهم ان العبد يمنع رحله فامنع رحالك

لايغلبن صليبهم و محالهم عدواً محالك



52


اصحاب فيل را ، در سوره فيل بيان كرده است : « آيا نديدي كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد ؟ آيا مكرشان را در گمراهي و تباهي قرار نداد ؟ ! دسته هائي از پرندگان را به سوي آنها فرستاد ؛ تا سنگهائي از گل پخته بر آنها انداخته ، و اجساد آنها را مانند برگهاي خورده شده قرار داد » .

آنچه ما در اين صفحات منعكس ساختيم ، خلاصه تواريخ اسلامي ( 1 ) و تصريح قرآن كريم است .

پس از شكست ابرهه

كشته شدن ابرهه و از هم پاشيدن سازمان زندگاني دشمنانِ كعبه و قريش ، مكيان و كعبه را در انظارِ جهانِ عرب بزرگ كرد . ديگر كسي جرأت نداشت ، فكر حمله را به سرزمين قريش و آزار آنان ، و يا ويران ساختن خانه توحيد را در مغز بپروراند . افكار عمومي چنين داوري مي كرد كه : خدا به پاس احترام خانه خود ، و احترام و عظمت قريش ، دشمن شماره يكِ آنان را به خاك و خون كشيد ، و كمتر كسي فكر مي كرد كه اين جريان فقط به منظور حفاظت از كعبه بوده ، و بزرگي و كوچكي قريش در اين مورد دخالت نداشت ، به گواه اينكه حملات مكرري از سردارانِ وقت به قريش انجام گرفته بود ، و هرگز آنان با چنين وضعي روبرو نشده بودند .

اين فتح و پيروزيِ بي دردسر ، كه بدون ريخته شدن قطره خوني از قريش ، صورت گرفت ؛ افكار تازه اي را در دل قريش پديد آورد . نخوت و تكبر و بي اعتنائي آنان را روزافزون ساخت ، و به اين فكر افتادند كه محدوديتهائي براي ديگران قائل شوند ، زيرا خود را طبقه ممتاز عرب دانستند ، و فكر كردند كه فقط آنان مورد توجّه سيصد و شصت بت مي باشند ، و از حمايت آنان برخوردارند !

از اين جهت بر اين صدد درآمدند كه برنامه هاي عيش و طرب و خوشگذراني را گسترش دهند . از اين لحاظ جامهاي شرابِ خرما را سر مي كشيدند ؛ و احياناً

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « سيره ابن هشام » ، ج 1/43 ـ 62 ، « كامل » ، ج 1/ 260 ـ 263 ، « بحار » ، ج 15/ 130 ـ 146 .


53


بساطِ ميگساري را در اطراف كعبه پهن مي كردند ؛ و به اصطلاح ، در جوارِ بتان سنگي و چوبي كه متعلق به قبائل عرب بود ، بهترين ساعات عمر خود را مي گذراندند ؛ و هر كس ، هر داستاني را كه درباره « منذريانِ » حيره و « غسانيانِ » شام و قبائل يمن شنيده بود ، براي حضار تعريف مي كرد ؛ و عقيده مند بودند كه اين زندگيِ شيرين بر اثر توجهات بتان است ، كه عموم عرب را در برابر آنها ذليل كرده و آنان را بر همه برتري داده است .

تمام اين محروميتها و عيش و نوشها و بي بند و باريها ، محيط را براي ظهور يك مصلح جهاني آماده تر مي ساخت ؛ و بي جهت نيست كه هر موقع داناي عرب ، « ورقة بن نوفل » كه در آخر عمر خود مسيحي شده و اطلاعاتي از انجيل به دست آورده بود ؛ از خدا و پيامبران سخن به ميان مي آورد ، با خشم و غضبِ فرعونِ مكه ، « ابوسفيان » مواجه مي شد . ابوسفيان مي گفت : « ما مكّيان ، به چنين خدا و پيامبري نيازمند نيستيم ، زيرا از مراحم و الطافِ بتان برخورداريم » !

6 ـ عبدالله پدر پيامبر

روزي كه عبدالمطلب ، جان فرزند خود را با دادنِ صد شتر در راه خدا باز خريد ؛ بيش از بيست و چهار بهار ، از عمر « عبدالله » نگذشته بود . اين جريان سبب شد كه « عبدالله » ، علاوه بر اينكه ميان قريش شهرت به سزائي پيدا كرد ؛ در ميان فاميل خود ، و بويژه نزد عبدالمطلب هم مقام و منزلت بزرگي بدست آورد . زيرا چيزي كه براي انسان گران تمام شود و درباره آن رنج بيشتر ببرد ، بيش از معمول به او مهر ميورزد ؛ از اين لحاظ « عبدالله » ، در ميان خويشان و دوستان و نزديكان خود ، فوق العاده مورد احترام بود .

روزي كه « عبدالله » ، همراه پدر به سوي قربانگاه مي رفت با احساساتِ متضاد روبرو بود . حسِّ احترام به پدر و قدرداني از زحمات او ، سراسر كانون وجودِ وي را فراگرفته بود ؛ از اين جهت چاره اي جز تسليم و انقياد نداشت . ولي از طرف ديگر ، چون دست تقدير مي خواست كه گلهاي بهار زندگي او را مانند برگ خزان ، پژمرده كند ؛ موجي از اضطراب و احساسات در دل او پديد آمده


54


بود .

چنانكه خود عبدالمطلب ، در كشاكش دو نيروي قوي « ايمان و عقيده » ، « عاطفه و علاقه » قرار گرفته بود ، و اين جريان در روح هر دو ، يك سلسله ناراحتيهاي جبران ناپذير پديد آورده بود . ولي چون مشكل به صورتي كه بيان شد ، حل گرديد ، « عبدالمطلب » ، به اين فكر افتاد كه بلافاصله اين احساسات تلخ را به وسيله ازدواج عبدالله با آمنه جبران كند ، و رشته زندگي او را كه به سرحد گسستن رسيده بود ؛ با اساسي ترين رشته هاي حيات پيوند دهد .

از اين جهت ، عبدالمطلب هنگام مراجعت از قربانگاه ، در حالي كه دست فرزند خود را در دست داشت ؛ يكسره به سوي خانه « وهب بن عبدمناف بن زهره » رفت و دختر او « آمنه » را ، كه به پاكي و عفت معروف بود ، به عقد عبدالله درآورد ؛ و نيز در همان مجلس ، « دلاله » ، دختر عموي « آمنه » را خود تزويج كرد و « حمزه » عمو و هم سال پيامبر ، از او متولد گشت . ( 1 )

عبدالمطلب ، براي زفاف وقتي را معين كرد ، و پس از فرارسيدن آن ، مراسم عروسي بر حسبِ معمولِ قريش ، در خانه « آمنه » برقرار شد ؛ و مدتي عبدالله و آمنه باهم بودند ، تا آنكه عبدالله براي تجارت به سوي شام رهسپار شد و در موقع مراجعت بشرحي كه خواهيد شنيد ، از جهان رخت بربست .

مرگ عبدالله در « يثرب »

عبدالله از طريق ازدواج ، فصل نويني از زندگي به روي خود گشود ، و شبستان زندگي خود را با داشتن همسري ، مانند آمنه ، روشن ساخت ، و پس از چندي براي تجارت ، راه شام را همراه كارواني كه از مكه حركت مي كرد ، در پيش گرفت . زنگِ حركت نواخته شد و كاروان به راه افتاد و صدها دل را نيز همراه خود برد . در اين وقت آمنه دوران حاملگي را مي گذراند . پس از چند ماه ، طلائع كاروان آشكار گشت ؛ عده اي به منظور استقبال از خويشان و كسان خود ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « تاريخ طبري » ، ج 2/4 .


55


تا بيرون شهر رفتند . پدر پير عبدالله ، در انتظار پسر بود ؛ ديدگانِ كنجكاو عروسش نيز ، عبدالله را در ميان كاروان جستجو مي كرد . متأسفانه ، اثري از او در ميان كاروان نبود و پس از تحقيق مطلع شدند كه عبدالله ، موقعِ مراجعت ، در يثرب مريض شده و براي استراحت و رفع خستگي ، ميان خويشان خود توقف كرده است . استماع اين خبر ، آثار اندوه و تأثر در پيشاني هر دو پديد آورد ، و سيلاب اشك از چشمان پدر و عروس فرو ريخت .

عبدالمطلب ، بزرگترين فرزند خود ( حارث ) را مأمور كرد كه به يثرب برود ، و عبدالله را همراه خود بياورد . وقتي وارد مدينه شد ؛ اطلاع يافت كه عبدالله ، يك ماه پس از حركت كاروان با همان بيماري ، چشم از جهان بربسته است . حارث ، پس از مراجعت ، جريان را به عبدالمطلب رساند و همسر عزيزش را نيز ، از سرگذشتِ شوهرش مطلع ساخت . آنچه از عبدالله باقي ماند ، فقط پنج شتر و يك گله گوسفند و يك كنيز ، به نام « اُمّ ايمن » بود ، كه بعدها پرستار پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) شد . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . « تاريخ طبري » ، ج 2/7 ـ 8 ، « سيره حلبي » ، ج 1/59 .



| شناسه مطلب: 78319