گفتار سوم : فرهنگ انقلاب اسلامی در مواجهه با فرهنگ جهانی(1) محمود سریع القلم,محمد سمتی و ناصر هادیان

گفتار سوم : فرهنگ انقلاب اسلامی در مواجهه با فرهنگ جهانی(1) محمود سریعالقلم(2) محمد هادی سمتی(3) ناصر هادیان(4) * در آغاز، ضمن مروری بر مفهوم فرهنگ جهانی و مؤلفههای تبیین کننده آن، بفرمایید که فرهنگ برگرفته از انقلاب اسلامی را با چه عناصر و مؤلفههایی قابل

گفتار سوم : فرهنگ انقلاب اسلامي در مواجهه با فرهنگ جهاني(1)

محمود سريعالقلم(2)

محمد هادي سمتي(3)

ناصر هاديان(4)

* در آغاز، ضمن مروري بر مفهوم فرهنگ جهاني و مؤلفههاي تبيين كننده آن، بفرماييد كه فرهنگ برگرفته از انقلاب اسلامي را با چه عناصر و مؤلفههايي قابل توضيح ميدانيد؟

هاديان: در يك تعريف كلي، مؤلفههاي اساسي فرهنگ عبارتند از: باورها، برداشتها، شناختها، ارزشها و هنجارها، آداب و رسوم و عادات و الگوهاي موجود در يك جامعه. اينها عناصر عمدتاً معنوياي هستند كه در تعريف فرهنگ گنجانده ميشوند. البته تعريف فرهنگ در اين مؤلفههاي اصلي كه من نام
بردم خلاصه نميشود، بلكه فرهنگ داراي بخشي به نام فرهنگ مادي
(material culture)نيز هست كه تكنولوژي استفاده از محيط، اعم از محيط اجتماعي و محيط فيزيكي را كه تأثيري بر آداب و عادات و رسوم و افكار ما داشته باشد، در برمي گيرد. من فعلا از اين بخش صرفنظر ميكنم و تكيه اصليام را روي شناختها و باورها و برداشتها و ارزشها و هنجارها قرار ميدهم. قبل از آن كه وارد بحث از اين مؤلفهها شويم اگر دوستان به اين مؤلفههاي اصلي ميخواهند چيزي بيفزايند يا از آنها كم كنند، مطرح كنند.

* اين كه مسئله تكنولوژي را هم وارد تعريف كنيم، بحث تمدن هم به ميان ميآيد. .

ــــــــــــــــــــــــــــ

1. گفتگوي حاضر در حاشيه كنگره بين المللي امام خميني و فرهنگ عاشورا توسط مصاحبه كننده انجام پذيرفت و با موافقت كميته علمي كنگره مزبور، در اين مجموعه آورده شد.

2. دكتراي علوم سياسي، عضو هيأت علمي دانشگاه شهيد بهشتي.

3. دكتراي علوم سياسي، عضو هيأت علمي دانشگاه امام صادق.

4. دكتراي علوم سياسي، عضو هيأت علمي دانشگاه تهران.

[236]

حال اگر بخواهيم مظاهر فرهنگ غرب و يا فرهنگ جهاني را با مؤلفههاي مشخصتر و تعبير عينيتري تبيين كنيم، چه مؤلفههايي را مشخصاً ميتوانيد نام ببريد ـ فرضاً عقلانيتـ تا بحث مقداري خردتر شده و از شكل كلي خارج شود!

هاديان: عقلانيت به عنوان يك ويژگي فرهنگي، گاه به عنوان يك ارزش دروني آن فرهنگ ـ فرهنگ غرب يا هر فرهنگ ديگري ـ مطرح است و گاهي يك باور، يك شناخت و يا يك عادت است. من ميخواهم به آن دستهبنديهاي اصلي و طبقهبنديهاي اصلي وفادار بمانم و بعد براي مثال آوردن و ارائه نمونهها به اين قبيل مسائل بپردازم.

* تعريفي كه مطرح كرديد قابل تطبيق بر همه فرهنگهاست؟.

هاديان: بله، اينها دقيقاً مؤلفههاي اصلي فرهنگ هستند; يعني هر فرهنگي را در نظر بگيريد، بدون توجه به جغرافياي خاص آن، مؤلفههاي اصلياش همينها خواهد بود. حال اگر دوستان ميخواهند به اين مؤلفههاي اساسي چيزي اضافه كنند يا وارد بحث از مقولات و ويژگيهاي خاص يك فرهنگ شوند، مطالب خود را مطرح بفرمايند.

سمتي: البته چون موضوع بحث، فرهنگ جهاني است شايد بهتر باشد از يك سطح عام شروع كنيم و يك تعريف شامل از فرهنگ به دست دهيم و دست كم مشخصات يا مؤلفههاي فرهنگ و تعريف فرهنگ را مشخص كنيم; بعد وقتي كه ميخواهيم به بحث از فرهنگ جهاني بپردازيم مسئلهاي به نام عقلانيت، به عنوان مثال، بخشي از يك فرهنگ خاص خواهد شد كه ميتوانيم وجود يا عدم آن را در فرهنگهاي مختلف بررسي كنيم. اين است كه شايد بهتر باشد از بالا شروع كنيم و بعد بتدريج دسته بندي كنيم; يعني از تعريف عام شروع كرده و پس از آن به ويژگيهاي خاص فرهنگهاي متفاوت بپردازيم. طبيعي است در اين تمايز، يك نگرش ارزشي هم خواهيم داشت كه كدام خوب است و كدام بد; كدام بايد باشد و كدام نبايد باشد.

* اين تعريف عامي كه ميفرماييد از يك فرهنگ بومي و بَدَوي تا فرهنگ يك جامعه توسعه يافته و صنعتي را شامل ميشود. حال اگر بخواهيم همين تعريف را در نمودهاي مشخصتري بريزيم و ببينيم كه باورها و ارزشها و عادات و هنجارهايي كه امروزه در سطح جهاني مطرح است ـ به عنوان فرهنگ جهاني يا فرهنگ غربي ـ چه ويژگيهايي دارد، قهراً بايد به آن نمودها بپردازيم و بعد به نحو تطبيقي، آن را به بحث انقلاب اسلامي ناظر كنيم..

هاديان: من الآن ميتوانم بحث را فقط در ارزشها مطرح كنم، يعني ارزشهاي

[237]

جهاني; بعد خود اين بحث بايد جزئي شود، مثلا ارزشهاي سياسي جهاني; بعد بايد مقداري بيشتر ريز شود، مانند ارزشهاي سياسي دموكراتيك جهاني كه منبعث از يك فرهنگ خاص است; بعد بايد خود ارزشهاي دموكراتيك را هم شاخصبندي كرد; مثلا مشاركت، رقابت، آزادي، مبناي مشروعيت مردمي و... و اين كه به اصطلاح جهاني شدن فرهنگ يعني چه؟ اگر بتوانيم نشان دهيم اين ارزشها كه خاستگاهش غرب بوده در چند حوزه فرهنگي ديگر هم مورد قبول واقع شده، ميتوانيم بگوييم كه در عرصه ارزشها ما شاهد يك نوع جهاني بودن را شاهد هستيم. در اينجا بحث فقط روي ارزشها متمركز بوده نه روي شناختها و يا مثلا آداب و رسوم. اين است كه من ميخواستم اين حوزهها را قدري از يكديگر تفكيك كنم و ابتدا در دستهبندي و تفكيك اين حوزهها توافق پيدا كنيم تا بعد به مسائل جزئيتر پرداخته شود.

سريع القلم: سؤالي كه شما مطرح كرديد كه مؤلفههاي فرهنگ جهاني چيست، يك مفروض در خود دارد كه به نظر من بد نيست اول آن را شكافته، بعد وارد بحث شويم كه آيا اساساً ميتوانيم قائل شويم به اين كه يك فرهنگ جهاني وجود دارد يا خير. به نظر من جواب اين سؤال مثبت است; ما در بين ملتها، در ميان دولتها، و همچنين در روابط ميان ملتها و دولتها ميتوانيم فرهنگي را مشاهده كنيم كه مشتركاتي دارد. بنابراين با قائل شدن به اين مفروض، من مؤلفههاي فرهنگ جهاني را بيان ميكنم. از فرهنگ، بنده همان تعريف عمومي را در نظر دارم: ارزشها و هنجارهايي كه رفتار آدميان و جوامع را هدايت ميكند.

به نظر من فرهنگ جهاني در شرايط كنوني پنج مؤلفه دارد و بر اساس اين پنج مؤلفه ما ميتوانيم يك پل ارتباطي و فكري ميان جوامع و رفتار دولتها برقرار كنيم. مؤلفه اول، عقلانيت ابزاري است و اين به معناي كاربردي بودن انديشههاست كه به هر حال تمامي انديشههاي انسان بايد به نحوي به مرحله عمل برسد، نهادينه شود، كاربرد داشته باشد و گرهي را باز كند. در اين عقلانيت ابزاري يك نوع تفكر حلالمسائلي نهفته است.

مؤلفه دوم، كه در واقع نتيجه عقلانيت ابزاري است، مسئله كار آمدي است; يعني در جهاني كه ما زندگي ميكنيم، بسياري از رفتارها و هنجارهاي فردي و نهادي و دولتي در مسير كارآمدي حركت ميكنند. به عبارت ديگر، ميخواهند بهترين بهره و نتيجه را از امكانات موجود به دست آورند. يك نوع تلقي عمومي و عقلايي از پديدهها وجود دارد و انسانها و جوامع بر اساس سطح انتظاري كه تشخيص ميدهند، شروع به عمل ميكنند. ريشه تفكر كارآمدي هم در علمي شدن فرهنگ جهاني است.

[238]

فرهنگ جهاني در مسير علمي شدن حركت كرده و به نظر من اين ويژگي اينك به عنوان يك مؤلفه جهاني مطرح است.

مؤلفه سوم، سودگرايي است. سودگرايي اصل مهمي است كه بسياري از رفتارها را در جهان فعلي هدايت ميكند و تحتالشعاع خود قرار ميدهد.يكي از مهمترين انگيزههايي كه رفتار افراد، شركتها، خانوادهها، مجموعهها و دولتها را هدايت ميكند، انگيزه سودگرايي است. حال ميتوانيم ريشه آن را در جهاني شدن نظام سرمايهداري و نهايتاً سرمايهداري انحصاري تلقي كنيم; ولي به هر حال با پيوستن كشورهاي تازه صنعتي شده منطقه خاور دور و بعضي از كشورهاي شاخص آفريقايي و امريكاي لاتين به اين مجموعه رفتاري، مؤلفه سودآوري امري جهاني شده است.

مؤلفه چهارم، فردگرايي مثبت است. در عصر جديد، تلقي نوي از انسان مطرح شده كه به نظر من، عرصهاش روز به روز در حال گسترش است. من نام اين تلقي نوين از انسان را فردگرايي مثبت ميگذارم; يعني اين كه انسان جديد به دنبال اين است كه از زندگي فردي خويش معنايي ارائه دهد و تعريفي از فعاليتهاي خود داشته باشد; در كشاورزي، هنر، علم، صنعت، سودآوري و سياست، در همه عرصهها يك نوع تلقي عميقتري از فرديت انسان وجود دارد. انسانها كمتر با مجموعهها زندگي ميكنند. البته ممكن است كه به معناي فيزيكي در مجموعهها باشند، اما عموماً تلقيات مستقل فردي هم دارند. به نظر من حتي در كشورهايي كه فرهنگهاي خيلي جمعي دارند، مثل دنياي عرب و حتي در برخي از مناطق آفريقايي، انديشه تلقي قويتر از خود، و تنظيم اولويتهاي فردي به مراتب افزايش پيدا كرده و طبيعي است كه اين يكي از محصولات فرهنگ غربي بوده كه حالت جهاني و بينالمللي پيدا كرده است.

مؤلفه پنجم و آخر از نظر بنده، مؤلفه شوكت است. منظور من از شوكت اين است كه به هر حال ملتها، دولتها، افراد، و يا شركتها و خلاصه مجموعه اينها به دنبال افزايش كمّي و كيفي امكانات قدرت هستند; قدرت نه به معناي صرفاً مادي كلمه، بلكه به معناي عمومي آن. من بين سودآوري و شوكت تفاوت ميگذارم. سودآوري صرفاً يك بحث مالي و سرمايهاي و كمّي است، اما شوكت ميتواند عرصه وسيعتر و كيفي هم داشته باشد. براي مثال، شوكتي كه ژاپن به دنبال آن است (از طريق تلاش براي عضويت در شوراي امنيت سازمان ملل); شوكتي كه عربستان در پي آن است (به وسيله كوشش براي به دست آوردن نفوذ مذهبي در منطقه جديدي به نام آسياي مركزي); شوكتي كه روسيه خواهان آن است (با احياي نوعي ناسيوناليسم كه در دوره كمونيسم محدود شده بود); شوكت ملتهاي اروپاي شرقي، شوكت كشورهاي

[239]

اسلامي و شوكتي كه نيكسون در كتابهاي خود براي امريكا در قرن بيست و يكم قائل است; من اين را حتي در تحولات جديد مشاركت سياسي در مكزيك ميبينم. مكزيكيها به دنبال شوكت مكزيك هستند و ميخواهند در كنار امريكا، نظام نويني به وجود آورند كه صرفاً مباني كمّي در آن حاكم نباشد، بلكه مباني كيفي و ارزشهاي محلي هم در آن حاكميت داشته باشد.

به نظر من اين مؤلفهها ـ كه به عنوان يك نظر مطرح است و طبيعي است كه قابل بحث و جدل هم هست ـ مجموعهاي هستند كه دنياي فعلي ما و فرهنگ جهاني را شكل ميدهند و اگر ما بتوانيم در كل جامعه ايران در مورد اين كه دنياي كنوني چگونه دنيايي است و در چه مسيري حركت ميكند و ما چه تلقياي از خود داريم و چگونه بايد تزاحم و تفاهم ميان تلقيات خودي و جهاني را تنظيم كنيم تا به اجماع نظر دست يابيم، آن وقت است كه ميتوانيم به سوي يك برنامهريزي منطقيتر حركت كنيم.

* ظاهراً خاستگاه پنج مؤلفهاي را كه اشاره كرديد غرب ميدانيد و قائل هستيد كه اين مؤلفهها اينك در شكل وسيعتري به محيطهاي ديگر هم وارد شدهاند؟ دامنه اين نفوذ و گسترش را تا كجا ميدانيد؟.

سريعالقلم: در مورد اين كه خاستگاه اين فرهنگ غرب است، از آنجا كه در علوم انساني الفاظ خيلي مهماند، من نظر خود را اين گونه بيان ميكنم كه منشأ تشعشع اين فرهنگ غرب است، اما خاستگاهش جهاني است. يعني اين طور نيست كه جوامع ديگر در پي تقليد و دنبالهروي از غرب به اين مؤلفهها رسيده باشند، بلكه يك فرآيند استدلالي در جهان ـ حال ممكن است درست باشد يا غلط ـ بسياري از جوامع، ملتها، دولتها و انديشمندان را به سمت يك نوع تلقي مشترك سوق داده است. منشأ اين فرآيند غرب است; نيرويي كه دائماً به اين جريان فرهنگي تزريق ميشود مسلماً در غرب است; در غرب هم به نظر من بايد احتمالا، امريكا، آلمان و ژاپن را در نظر گرفت; ولي اين كه جهان در مقابل اين فرهنگ حالت تسليم و انقياد داشته باشد، به زعم من چنين نيست. بسياري از مناطق دنيا پذيرفتهاند كه در اين فرهنگ، يك منطق دروني وجود دارد و اين فرهنگ براي آنها يك مجموعه عقلايي است. بنابراين، به نظر من، در كل جهان اين جريان وجود دارد. مسلماً روندهايي هم هست كه هم مشتق از اين جريان است و هم اختلافهايي با آن دارد. از اين رو، خاستگاه اين فرهنگ وسيعتر از جغرافياي غرب است، ولي نيروييكه دائماً اين جريان فكري را استمرار ميبخشد بايد از خود غرب نشأت گيرد; زيرا غرب سازنده اين مجموعه است.

هاديان: به نظر من اين پنج مؤلفه كه ذكر شد، در واقع، مقداري ريز كردن بحث

[240]

است; يعني شايد من بتوانم بيست مورد ديگر را به اين مجموعه اضافه كنم، اما اگر بخواهيم از اين زاويه وارد بحث شويم مسئله را خيلي جزئي كردهايم. البته در اساس هم من اينها را در واقع، مؤلفههاي نظام سرمايه داري ميدانم و الزاماً هم همه آنها را قابل تعميم به سرتاسر جهان نميدانم، اما ميخواهم به عقبتر برگردم و عموميتر از اين بحث كنم. فرض كنيد ارزشهايي مانند مشاركت، دموكراسي و نيز ارزشهاي برخاسته از مفهوم دولت ـ ملت (nation state) و اساساً به وجود آمدن اين پديده، همه به هر صورت، در غرب شكل گرفته و همه آنها الآن شايد جهاني باشد. امروزه ما پديده دولت ـ ملت را، دست كم از لحاظ حقوقي، در سرتاسر جهان ميبينيم; حال شايد ما رواج مفهوم سودگرايي و كارآمدي و عقلانيت را در سرتاسر دنيا نبينيم، اما بايد بين اين مسئله كه اينها به يك فرهنگ خاص تعلق دارند، با قابليت ريزش و تعميم يافتن و انتقال آنها به فرهنگهاي ديگر تمايز قائل شويم. اين نكته خيلي مهم است كه بدانيم در تعاملي كه اينها با يك فرهنگ ديگر خواهند داشت، به همان شكل اوليه خود وارد آن فرهنگ ميشوند يا نه; كه بحث آن ميماند براي بعد.

اما در مورد قسمت اول، به نظر من اينها مؤلفههاي اساسي فرهنگ سرمايهداري غرب است، نه مؤلفههاي اساسي فرضاً سوسياليسم يا حتي نظامهاي ديگر. مثلا عقلانيت ابزاري يك مؤلفه اساسي نظام سرمايه داري است، همچنين كارآمدي و.... حال بايد بحث كنيم كه اين عناصر فرهنگ سرمايه داري تا چه حد قابليت تعميم به فرهنگهاي ديگر را دارد. من ميخواهم قدري به عقب برگردم تا عناصري را پيدا كنم كه به يك نحله خاص و به يك نظام سياسي ـ اجتماعي خاص تعلق نداشته باشد. اگر مدرنيسم را به عنوان يك پديده متأخر در نظر بگيريم، بايد ببينيم مؤلفههاي اساسي آن كدام است. مدرنيسم در برگيرنده تمامي نظامهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادياي است كه اخيراً به وجود آمده و ديگر تعلق به يك نظام خاص اقتصادي ـ سياسي ندارد. مثلا علم تجربي در معناي جديدش (Science) يكي از مؤلفههايي است كه با آن ميتوان مدرنيسم را از ماقبلش جدا نمود; يعني با آمدن مدرنيسم است كه علوم به اين شكل خاص سازمان مييابند و كار ويژه خود را پيدا كرده و رشد ميكنند; يا مثلا صنعتي شدن كه ديگر سوسياليستي و كاپيتاليستي (سرمايه داري) ندارد، تنها يك نوع صنعتي شدن و پيشرفت تكنولوژي وجود دارد كه در حقيقت به معنا كاربستِ (application)علم تجربي است و به مثابه يكي از مؤلفههاي اساسي مدرنيسم، ارتباطي با نظام سياسي، اجتماعي و اقتصادي خاص ندارد. به هر حال، بر پايه برداشتهاي موجود در نظريهپردازيهاي مربوط به مدرنيسم، اغلب جامعهشناسان

[241]

و انديشمندان علوم سياسي بر اين باورند كه ويژگيهاي مدرنيسم به سراسر جهان تعميم پذيرند; ولي در مقابل چنين بحثي مطرح ميشود كه عقلانيت ابزاري يا محاسبهگري و... ويژگي فرهنگ سرمايهداري است، و تعميم يافتن آنها به ساير فرهنگها مورد سؤال است! يعني الزاماً ما آنها را در ديگر فرهنگها نمييابيم، مگر آن كه ادعا كنيم نظام سرمايهداري ساير مناطق را هم در برميگيرد; به نحوي كه وبر ميگويد، يا به شكل تعديل شدهاش كه معاصران ميگويند. آنگاه ميتوانيم بگوييم كه عقلانيت ابزاري براي رشد و توسعه اين نوع نظامها يك ضرورت است، اما ميبينيم كه اين ادعا را نه وبر و نه ديگران، ندارند. حال، در زمينه ديگري والرستين حرفهايي دارد كه من در جاي خود آنها را مطرح خواهم كرد. بنابراين من ميخواهم فقط به مدرنيسم و ويژگيهاي آن و ادعاهايش، كه ادعاهايي جهاني است برگردم; اما پيش از آن، بار ديگر بر آن بحث اوليه در زمينه باورها، ارزشها، هنجارها و شناختها تأكيد ميكنم. به نظر من، ما به سمت شناختهاي جهاني پيش ميرويم.

* با پذيرش تعبيري كه آقاي دكتر سريع القلم داشتند مبني بر اين كه غرب منشأ پرتوافكني يا تشعشع اين ويژگيهاست، و با اين پيش فرض كه فرهنگ را به لحاظ اين كه ريشه در سنن جوامع و نهاد آدميان دارد، به عنوان يك عامل مستقل يا دست كم در تعامل با ساير عوامل در نظر بگيريم، بدين جا خواهيم رسيد كه جوامع و آدميان را در حالتي تقليدي و كاملا كارپذير در مقابل فرهنگ جهاني و يا پديدههاي مشابه آن نبينيم و ممكن است به اين تلقي برسيم كه زمينههاي پذيرش چنين فرهنگي عامتر از آن است كه ما در يك محدوده خاص جغرافيايي آن را جستجو كنيم. البته ممكن است از يك نقطه، پرتوهاي بيشتري منتشر شود، ولي تا آن زمينهها در نهاد جوامع و آدميان وجود نداشته باشد، جذب آن پرتوها و تعميم يافتن آنها ناممكن است. بنابراين اگر خاستگاه را نه به معناي منشأ پيدايش، بلكه به معناي زمينههاي پذيرش و بسط تلقي كنيم، تصور ميشود بحث به نتايج ديگري منتهي شود..

هاديان: البته من گفتم ممكن است كه ما هر عنصري را از يك فرهنگ ديگر بپذيريم; اما اين كه اين پذيرش، منفعلانه است يا در يك تعامل و تقابل صورت ميگيرد و در واقع، يك پذيرش فعالانه است، خود بحث ديگري است; اما بايد بدانيم كه اينها عناصري است كه لزوماً به يك نظام سياسي ـ اجتماعي خاص تعلق دارد، مگر اين كه بگوييم به لحاظ نظري و تجربي، اگر ما بخواهيم مثلا صنعتي بشويم حتماً بايد عقلانيت ابزاري داشته باشيم يا حتماً بايد نوعي فردگرايي مثبت داشته باشيم. كه البته اين براي من پذيرفتني نيست; يعني از ديدگاه من ميتوان نظام سياسي ـ اجتماعي را به

[242]

گونه ديگري سازمان داد و در عين حال به مرحله صنعتي شدن يا مدرنيسم رسيد، بدون اين كه لزوماً اين عناصر و ويژگيها را در برداشته باشد.

* شواهدي هم بر اين امر داريد؟.

هاديان: بله، قطعاً; در جاي خود استدلال خواهم كرد كه چگونه و چطور ميشود اين كار را كرد، اما ما بايد اين را بپذيريم كه اينها ويژگيهاي يك فرهنگ خاص و متعلق به يك نظام سياسي، اجتماعي، اقتصادي خاص است و ويژگيهاي مدرنيسم نيست، بلكه ويژگيهاي بخشي از مدرنيسم است، نظام خاصي از مدرنيسم است، مدرنيسم خيلي عموميتر از اين قلمداد ميشود. اما بحثي كه من ميخواستم به آن بپردازم اين است كه از يك عرصه عموميتر شروع كنم و نشان دهم كه چه عناصري قابليت اين را دارد كه وارد فرهنگ جهاني بشود و كدام يك ندارد.

اساساً وقتي كه ميگوييم فرهنگي جهاني شده، منظورمان چيست؟ آيا به معنا اين است كه ملتها، دولتها و به طور كلي بيشتر جمعيت جهان آن را پذيرفتهاند، يا منظور اين است كه بخشهاي بيشتري از دنيا، از لحاظ كمّي، آن را در عمل پياده كردهاند؟ بنابراين ابتدا بايد روشن نمود كه منظور از جهاني شدن فرهنگ چيست; و من فكر ميكنم بحثهاي اوليهاي كه اشاره كردم، در مورد اين كه ما تفكيك را در يك سطح عام قائل شويم تا بعد بتوانيم به جزئيات بپردازيم، در اينجا اهميت خود را نشان ميدهد.

* سؤال قابل طرح اين است كه اصولا آيا فرهنگي به نام فرهنگ جهاني وجود دارد يا آنچه هست فرهنگهاي بومي، منطقهاي يا محلي است كه در تعامل با يكديگرند و اگر فرهنگ جهانياي وجود دارد، تنها در حوزههاي خاصي است، فرضاً در حوزه اقتصادي..

سريع القلم: من قائل به اين هستم كه يك فرهنگ جهاني وجود دارد، هم به لحاظ فكري، هم به لحاظ كمّي.

هاديان: اگر آن تقسيمبندي ابتدايي فرهنگ (شناختها، باورها، ارزشها و...) را قائل نشويم، صحبت كردن درباره آن مشكل خواهد شد. چون ممكن است در عرصه ارزشها من اعتقاد نداشته باشم كه هيچگاه فرهنگ جهاني تحقق پيدا كند، اما در عرصه شناختها معتقدم كه اين اتفاق خواهد افتاد.

سمتي: من معتقدم كه در عرصه شناختها يا به تعبيري از نظر اپيستمولوژيك، بخشهاي مختلف جهان در حال نزديك شدن و شبيه شدن به يكديگر هستند. البته منظور من از شبيهسازي فرهنگي، به هيچ وجه يكسان بودن نيست، چنانكه يك مجموعه روبوت (آدم آهني) اين چنين است. بلكه منظور شبيه شدن انسانها در

[243]

عرصه شناخت است. چند مسئله در كل جهان در ايجاد اين نزديكي دخالت دارد: يكي يكسان بودن نظام و محتواي آموزشي است كه در سرتاسر دنيا وجود دارد; به خاطر شباهت در ساختار و محتواي آموزشي كشورهاي مختلف، بچههاي سراسر جهان تحت آموزشهاي مشابهي قرار ميگيرند. مثلا فيزيك، شيمي، جبر، مثلثات، و زبان انگليسي در همه جا به طور يكسان عرضه ميشود و اين موجب ميشود كه تقريباً نحوه نگرش آنها به دنيا به هم شبيه شود.

مسئله دوم، جهاني شدن ارتباطات است; چنانكه به لحاظ تسهيلات سختافزاري (hard ware) اعم از ماهوارهها، راههاي مخابراتي و جادهها، چنان ابعاد دنيا به هم نزديك شده كه دنيا را به صورت دهكده كوچكي درآورده است. اين گسترش ارتباطات جهاني هم بر حوزه شناختها و هم بر حوزه ارزشها اثر خواهد گذاشت. شباهت نظامهاي آموزشي نيز علاوه بر نزديك كردن شناختها به يكديگر در سطح جهان،ارزشها را نيز تا حدودي به هم نزديك ميكند. با گسترش روزافزون ارتباطات جهاني امكان اين كه ارزشهاي نهفته در فرهنگهاي مختلف، در سطح جهان تبليغ شود، فراهم آمده و به طور طبيعي، كساني كه از امكانات و تواناييهاي بيشتر و جايگاه مهمتري در جهان برخوردارند و به نوعي هژموني (سلطه) دست يافتهاند، توانايي بيشتري دارند براي اين كه ارزشهاي خود را به جهانيان تحميل كنند. نميخواهم بگويم اين امر مطلق است; يك طرف قضيه فرستنده پيام است; و رسانهها هستند و يك طرف هم مخاطب و گيرنده پيام است. مخاطبها هم، بنا به پيشفرضهاي شناختشناسانهاي كه من دارم، منفعلانه دريافت كننده اين پيامها نيستند; بلكه آنها را در درون خودشان به نحو خاصي تفسير ميكنند و آنچه حاصل ميشود اگر چه نتيجه آن شبيهتر شدن فرستندهها و مخاطبهاست، اما اينها از هم متفاوت خواهند ماند. بنابراين در مجموع ميتوانم بگويم كه اين ارتباطات در تبليغ يك سري ارزشهاي خاص جهاني خيلي مؤثر بودهاند. من ديگر وارد موارد و مصاديق آن نميشوم كه اين ارزش دموكراسي است، يا يك نوع موسيقي خاص است، يا يك نحوه كار خاص است. تنها به طور كلي ميگويم كه اين ارتباطات ميتوانند در حوزه ارزشها و دادن الگوهاي خاص خيلي مؤثر واقع شوند. در عرصه شناختها هم همين طور است; گر چه تمركز بر روي شناختها كمتر است. يعني ارتباطات تمركزشان بيشتر در دادن ارزشهاست تا تأثير گذاشتن بر روي شناختها، اما نتيجهاي كه در مجموع، حاصل ميشود اين است كه شناختها هم مقداري به هم نزديكتر خواهند شد.

[244]

سومين مسئلهاي كه به نظر من عامل مهمي در شبيه سازي فرهنگي است، ساختار مشابه كار است. ما اكنون ميبينيم كه از لحاظ محيط كار و فضاي كار (Space) در مقايسه با قبل، كشورهاي دنيا خيلي به هم نزديكتر شدهاند. ادارات و كارخانهها كه هر دو، دستاورد مدرنيسم هستند در سراسر جهان ساختار مشابهي دارند و اين فضا و ساختار مشابه، آداب و رسوم و هنجارهاي خاصي را ميطلبد. براي مثال، در دنياي كشاورزي سنتي، طلوع و غروب آفتاب مبناي تنظيم كار و زندگي فرد بود، ولي امروزه در عصر جديد، شخص ساعت 8 سر كار ميرود، ساعت 10 زنگ تفريح اوست، ساعت 12 نهار ميخورد، و ساعت 4 به خانه باز ميگردد و... يا اين كه شخصي كه از روستا به شهر آمده و كارمند اداري شده، عليرغم دارا بودن ابعادي از فرهنگ روستايي، كت و شلوار ميپوشد، پشت ميز مينشيند و تفاوتهاي بسياري را با فرهنگ قبلي خود به نمايش ميگذارد، كه همه اينها در سراسر دنيا تقاربها و پرستيژهاي ويژه و مشابهي را خلق كرده است. حتي محل زندگي ما در اين دوره جديد به نحو خاصي سازمان يافته است كه هم خود متأثر از يك سري ارزشهاست و هم بر تعدادي از باورها و ارزشها تأثير ميگذارد.

چهارمين عامل، تكنولوژي است. تكنولوژي هم عاملي بوده كه خيلي موجب شبيه شدن رفتارهاي انسانها شده است; يعني وقتي ماشين آمد نحوه خاصي از كار را ميطلبد، موجب تخصصي شدن كارها ميشود و بسياري از مهارتهاي دستي گذشته كنار گذاشته ميشود و در هر صنعت و تخصصي وظايف خاص و مشابهي بر عهده صاحب فن مربوط گذاشته ميشود.

نكته آخري كه ميخواستم بيان كنم بحث والرستين است; يعني همان نظام واحد اقتصادي كه در سرتاسر جهان به وجود آمده، خود مولّد و مؤيد ارزشها و شناختهاي خاصي است. البته مواردي را كه من بر شمردم عوامل شبيه سازي و يكسان سازي بود. روندهاي مخالفي نيز هست كه بعداً عرض ميكنم.

سريع القلم: من ميخواهم نكتهاي را در مورد فرمايشي كه شما داشتيد اضافه كنم و آن اين كه ما بايد بدانيم فرهنگ جهاني تا چه اندازه براي ما منطقي و كارساز است. در واقع به نظر من برخورد ما با دنيا بايد يك برخورد گزينشي باشد. اين كه ما تصور كنيم هر آنچه در فراتر از مرزهاي ايران وجود دارد منفور و مطرود است، پسنديده و عاقلانه نيست. ما ميتوانيم از اين دنيا گزينش كنيم; چه بسا بسياري از رفتارهاي فعلي ما نيز در عرصه صنعت، تجارت، سياست خارجي، آموزش عالي، حتي فرهنگ اجتماعي مانند خطوط عابر پياده و شهرسازي، تحت الشعاع فرهنگ جهاني است.

[245]

يعني وقتي عنصري از فرهنگ جهاني گرهگشا بود و كارآمدي خود را نشان داد، خود به خود جا باز ميكند. بنابراين به نظر من اگر در زمينه اين كه بالاخره يك فرهنگ جهاني وجود دارد تلقي نسبتاً نزديكي داريم، بحث بعدي ميتواند اين باشد كه چگونه بايد با اين فرهنگ جهاني برخورد كنيم و روش دريافت ما و روش جذب و دفع ما در برابر اين فرهنگ جهاني چگونه بايد باشد. به اعتقاد من بحثهاي مهم ما درواقع از اينجا شروع ميشود.

سمتي: آنچه مسلّم است اين است كه جهان يك سيستم (نظام) واحد اقتصادي است كه به شكل يك كليت، تمام جوامع مختلف را در خود گرفته است. در عين حال در اين سيستم و در اين كليت واحد اقتصادي، جريانهاي متفاوتي هست. من سه جريان عمده را در اين سيستم ذكر ميكنم تا بعد بگويم كه تبعات اين جريانها براي جهاني شدن چيست. يكي جريان سرمايه است; اين اولين چيزي است كه در اين سيستم واحد در حال جريان است. چنانكه هر روزه ميلياردها دلار پول در دنيا جابهجا ميشود; از آسياي جنوب شرقي به خاورميانه و...

مسئله دوم، نيروي كار است. نيروي كار هم دائماً در حال جريان است، در حال عبور از مرزهاست. قدرت كار و نيروي كار به عنوان عضوي از اين مجموعه واحد جهاني در حال حركت است; براي مثال، لباسي كه ميپوشيم، دكمهاش در اسپانيا توليد شده، پارچهاش در مشهد بافته شده، زيپ آن در تايوان و....

مسئله سوم، كالاست. خود كالا به عنوان نتيجه و توليد نهايي اين سيستم در تمام دنيا در حال معاوضه و مبادله است و مرز نميشناسد. در اين صورت ما خواسته و ناخواسته در روابط بازار هضم شدهايم. به نظر من و حتي به نظر خود والرستين، كه تا حدودي مشوق چنين نظريهاي است، دولتهاي سوسياليستي زمان شوروي هم جزئي از اين سيستم جهاني بودند. يعني با وجود اين كه ادعاي سوسياليسم دولتي و دولت سوسياليستي ميكردند و واحدهاي سياسي بلوك سوسياليسم به شمار ميآمدند، در اقتصاد واحد جهاني شريك بودند و به هيچوجه و به هيچ نحو نميتوانستند خود را از اين سيستم جدا كنند. به هر حال اين يكسان سازي در عرصه اقتصاد، تبعات خود را در پي داشت. عناصري كه جناب دكتر سريع القلم ذكر كردند از محل غرب از بدو پيدايش سرمايهداري جهاني خودش بتدريج به دليل حضور عنصر بازار (market) و ساز و كار بازار و به عبارت ديگر در تعامل نظامات ماقبل سرمايهداري با سرمايهداري نوين، نهادها و ساختهاي جديد را شكل داد و آنها را بر جوامع ديگر تحميل كرد; حال، اين تحميل موفق بود يا ناموفق، و به طور كامل

[246]

پذيرفته شد يا به طور ناقص و تغيير شكل يافته (deformed)و ناموزون، بحث ديگري است. به هر حال، اين نظام سرتاسر جهان را در بر گرفته است; ولي يكسان سازي در چه عرصهاي شكل نگرفت؟ دقيقاً بحث من اينجاست كه در عرصهاي كه اين مجموعه يكسان و اين كليت واحد جهاني در دل خود يا بهطور دقيقتر، در عرض خود، نظامهاي دولت ـ ملتي را داشت كه فرهنگهاي مختلف را درون خويش جاي ميداد; يعني واحدهاي مستقل بينالدولي و بينالمللي تشكيل شد. يعني در عينحال كه يك مجموعه واحدي به نام اقتصاد جهاني وجود داشت كه همه در آن شريك بوديم، در كنارش واحدهاي مستقل سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي حضور داشت كه تحت نظام دولت ـ ملت شكل گرفته بود. به هر حال اين تنوع، عنصري است كه تا حدود زيادي به قوام و دوام اين سيستم اقتصادي كمك كرد; يعني جزء ملزومات اوليه حفظ اين كليت اقتصادي، تنوع سياسي ـ فرهنگي بود; ولي به هر حال نميتوانيم نتايج اين يكسان سازي در سطح اقتصاد را بر سطوح ديگر ناديده بگيريم، گر چه ميتوانيم راجع به چگونگي آن بحث كنيم. فرض كنيد عقلانيت ابزاريِ وبري در معناي وبرياش، به چه شكل توانست در سرمايهداري غرب و در بطن اروپا واحدهاي بسيار فعال دولت شهر (city state) را به عناصر بسيار قوي تجاري تبديل كند، ولي در جاهاي ديگر ديديم كه اين پذيرش در يك حد ابتدايي باقي ماند. مثلا كشورهاي بسيار عقب افتاده حاشيهاي (marginal)آفريقا به شكلي در حاشيه اين سيستم قرار گرفتند و در عين حال، در اين سيستم ادغام شدند. بنده فكر ميكنم اين يكسان سازي تبعات جدياي داشت كه در حال حاضر نيز ما با آن به شكلي كلنجار ميرويم. البته اين يكسانسازي با مقاومتها و پرخاشهايي روبهرو بوده و در هر جا كه حركت كرده و رخنه كرده، عواملي با آن مقابله كردهاند، كه در ادامه، بنده اَشكال و صورتهاي اين مقابله را توضيح خواهم داد.

* خوب است مروري داشته باشيم بر عناصر فرهنگياي كه ميتوان از انقلاب اسلامي و فرهنگ برخاسته از آن انتزاع كرد و بعد ببينيم در تعامل با آن لايههاي عام و مشترك فرهنگ جهاني، چه نقاط تفاهم و يا تزاحمي را ميتوان به تصوير كشيد..

هاديان: من پيش از آن ميخواهم مقدار بيشتري بحث را ابهام آلود كنم و به غموض و پيچيدگيهاي ديگري اشاره كنم تا بعد به سؤال شما بپردازيم. وقتي ما از فرهنگ جهاني سخن ميگوييم ابتدا روشن كنيم كه واقعاً منظورمان چيست تا بعد ببينيم كه چنين چيزي وجود دارد يا نه، و قابل تحقق هست يا نيست. فرض كنيم همان طور كه آقاي دكتر سمتي فرمودند، ما اعتقاد داشته باشيم كه يك نظام واحد اقتصاديِ

[247]

جهاني وجود دارد و ضروري هم بوده كه براي بقاي اين نظام واحد اقتصادي، تنوع فرهنگي، سياسي به وجود آيد يا همراه آن باشد، كه مصداق آن دقيقاً در دولت ـ ملت متبلور ميشود; سؤال من اين است كه چرا مثلا نميگوييم فرهنگ انگليسي يا فرهنگ فرانسوي يا فرهنگ آلماني؟ چرا بحث از يك فرهنگ اروپايي يا غربي يا جهاني ميكنيم؟ به نحوي كه در سطح بالاتري انتزاع كردهايم و انتزاع را ادامه دادهايم تا به چند ويژگي اصلي كه اكنون در سراسر دنيا آن را ميبينيم، رسيدهايم و نام آن را مؤلفههاي فرهنگ جهاني گذاشتهايم؟ در اينجا پرسشي براي من وجود دارد كه آيا ما ميخواهيم فرهنگ را متغير وابسته قلمداد كنيم يا متغير مستقل. متغير وابسته قلمداد كردن فرهنگ يعني اين كه بايد توضيح دهيم چرا چنين مؤلفههاي اروپايي، غربي، جهانياي به وجود آمده و تحت تأثير چه عواملي شكل گرفته است. به عنوان مثال اگر ما اشتراكاتي در سطح فرهنگ نظامهاي انگليس و فرانسه و انگليس و امريكا ديديم، ميگوييم كه احتمالا اينها به آن نظام اقتصادي ـ اجتماعي تعلق داشته و نيازمند به چنين عادات و ارزشهاي فرهنگي بودهاند. به عبارت ديگر، اين اشتراكات فرهنگي را با ويژگيهاي به اصطلاح اقتصادي ـ اجتماعي توضيح ميدهيم. پس در اينجا فرهنگ، به اصطلاح، متغير وابسته شده است. اگر ما به اين صورت به موضوع نگاه كنيم، بايد براي پاسخ دادن به اين سؤال كه آيا فرهنگ جهاني قابل تحقق است يا نه، به تعدادي از مسائل ديگر بپردازيم. تنها با چنگ انداختن به آن لايههاي زيرينتر است كه ميتوانيم بگوييم چنين چيزي امكان پذير هست يا نه.

اما زماني نگرش ما به فرهنگ چنين نيست; يعني نگاه ما به فرهنگ، بيشتر به صورت يك متغير مستقل براي تبيين يك مسئله ديگر است كه مثلا چرا فلان نظام اقتصادي ـ سياسي اين چنين است، يا چرا ما در جايي كه اكنون قرار داريم، هستيم. در اينجا فرهنگ قدرت تبيين كنندگي پيدا ميكند و ما از آن به عنوان متغير مستقل براي تبيين يك سري امور ديگر استفاده ميكنيم. به نظر من بايد ابتدا روشن كنيم كه چگونه ميخواهيم به اين مسئله نگاه كنيم. فرض كنيد همين عقلانيت ابزاري يا سودآوري يا... را بايد ببينيم كه چرا در فرهنگ به وجود آمده است. يك صورت، اين است كه اينها را پيش نيازها يا پيش شرطهاي اساسي تحقق و استمرار آن نظام اقتصادي بدانيم; در اينجا ما براي تبيين مسئله به ساختهاي ديگر چنگ انداختهايم. اما گاهي ما اصلاً كاري نداريم كه اين عنصر از كجا آمده، بلكه به عنوان يك متغير مستقل ميخواهيم آن را بررسي كنيم. به هر حال، اگر اين نكته روشن شود كه چگونه ميخواهيم به فرهنگ نگاه كنيم، به خيلي از سؤالات جواب داده ميشود.

[248]

سمتي: براي اين كه بحث بيش از اين پيچيده نشود، بايد از جايي جلو انشعابات آن را بگيريم. من فكر ميكنم بهتر است مبنا را بر اين بگذاريم كه ميخواهيم تبيين كنيم كه چرا فرهنگ، جهاني شده است. فرهنگ نيز در اينجا به عنوان پديده و متغير وابسته خواهد بود; يعني نميخواهيم صرفاً بگوييم فرهنگ جهاني پديدهاي است كه وجود دارد و ما در سطوح و لايههايي بدان ميرسيم، بلكه به دنبال اين هستيم كه ببينيم كجاها با چالشهاي ناشي از اين فرهنگ ميتوان مقابله به مثل كرد. به هر حال، اگر بحث در اين سطح بماند بحثهاي نظري زيادي ايجاد ميكند. به نظر من بهتر است در اينجا يك جمع بندي از بحث اول بكنيم و ببينيم فرهنگ چيست و در چه بخشي ميتوان گفت كه جهاني شده است. به هرحال فرهنگ ميتواند هم متغير وابسته باشد و هم متغير مستقل، و به اصطلاح تأثير اينها بر ديگري را ميتوان در اشكال ديگري مطالعه نمود. ولي فعلا دست كم ميتوان پذيرفت كه فرهنگ در سطوحي جهاني شده است.

* چنانچه مؤلفههاي اين فرهنگ را در سطح جهاني در لايههايي مطرح كنيم و اشتراكات آنها را بيرون بكشيم، آيا لزوماً به اين معنا خواهد بود كه ما فرهنگ را متغير وابسته در نظر گرفتهايم; چنانكه وجود زمينههاي مشترك، خاستگاههاي مشترك و نيازهاي مشترك ميتواند عوامل و بسترهاي تردد مقولات فرهنگي را در سطحي عام و خارج از فرهنگ بومي بنماياند و بدينسان ارزشي مستقل براي تحقيق و مطالعه بدان ببخشد؟ و آيا اصولا وابسته يا مستقل قلمداد نمودن فرهنگ بار ارزشي نيز به همراه خواهد داشت؟.

هاديان: متغير وابسته و مستقل بودن، يك بحث متدولوژيك (روش شناختي) است; يعني وقتي ما پديدهاي را بررسي ميكنيم بايد ديد كه سؤال اصلي ما چيست كه ميخواهيم آن را توضيح دهيم. هر امري كه تغيير ميكند ميتواند متغير وابسته و يا متغير مستقل قلمداد شود. طبعاً مستقل يا وابسته تلقي شدن، هيچ گونه بار ارزشي منفي يا مثبت ندارد. متغير وابسته قلمداد شدن يك چيز تنها بدين معنا خواهد بود كه در صدد هستيم آن را با يك سري متغيرهاي ديگر توضيح دهيم.

سمتي: بستگي به اين دارد كه سطح تحليل را چگونه انتخاب كنيم و دقيقاً كدام موضوع را نقطه شروع و پايه بحث قرار دهيم!

هاديان: بله، به اين معنا كه آيا ميخواهيم توضيحش بدهيم يا ميخواهيم با آن چيز ديگري را توضيح بدهيم. مثل اين كه گاهي ميگوييم چرا انگليس در اين مرحله از توسعه است و يا چرا نظام پارلماني در انگليس به اين شكل است؟ ميگويند بهخاطر

[249]

فرهنگش. در اينجا فرهنگ متغير مستقل است; يعني توسط عامل فرهنگ، نظام پارلماني انگليس توضيح داده ميشود. ولي زماني ديگر، در پاسخ به اين كه چرا مردم انگليس اين گونه رفتار ميكنند و اين فرهنگ را دارند، گفته ميشود كه نظام اقتصادي سرمايه داري موجب شده است كه اين گونه رفتار كنند. در اينجا فرهنگ متغير وابسته خواهد شد. يعني من به گونهاي به آن نگاه ميكنم كه به كمك عناصر ديگر توضيحش بدهم، نه اين كه توسط او چيز ديگري را توضيح بدهم.

سريعالقلم: در پاسخ به سؤالي كه مطرح شد، به نظر من فرهنگ ناشي از انقلاب اسلامي نيز تصادفاً با پنج مؤلفه توضيح دادني است; البته ما وقتي ميگوييم چه فرهنگي از انقلاب اسلامي نشأت گرفته، بايد مقطع زمانياش را هم در نظر بگيريم; سال 57 مراد است يا سال 63 يا 68 و يا الآن؟ اينها با هم فرق ميكنند. بنده به صورت انتزاعي به موضوع نگاه ميكنم. به بيان ديگر، آن فرهنگ كلاني كه در دنيا معرّف فرهنگ انقلاب اسلامي شده پنج عامل است; يكم، عقلانيت ذهني است; يك سري مباحث عقلي مطرح شده كه بيشتر حالت ذهني و كلامي دارند و اثرات بسيار وسيعي را هم در جهان اسلام بر جاي گذاشتهاند. عبارت مترادف عقلانيت ذهني شايد همان باورهاي مقدس يا باورهايي كه به اصطلاح فراتر از ساخت و پرداخت بشري هستند، باشد. دوم، تكليف ديني است كه با فرهنگ جهاني بسيار تعارض پيدا ميكند; تكليف ديني يك ريشه تعبدي دارد و عنايت به تكليف ديني خارج از حوزه عقلي و تصميمگيري بشري است و تابع زمان و مكان و شرايط نيست و انسانها موظفند اصولي را مستقل از نشانههاي زماني و محيطي اعمال كنند; اين فرهنگ ديني با فرهنگ رايج دنيا كه انسانها حق انتخاب تام دارند تعارض پيدا ميكند. سوم، شوكت اسلامي است. يعني انقلاب اسلامي اولويت را به اسلام داده و بر آن است كه مسلمانها و جغرافياي اسلامي بايد شوكت پيدا كنند و در دنيا مطرح باشند; زيرا سزاوار و لايقند و امكانات و مقدورات در اختيار دارند و ميتوانند رشد كنند. چهارم، تأكيد بر استقلال تام است; من بر صفت تام تأكيد ميكنم. انقلاب اسلامي، دست كم در سالهاي اول انقلاب، يك نوع مرزبندي هم از نظر فكري و هم به لحاظ جغرافيايي از خود بروز داد; و اين تفكر استقلال تام اتفاقاً در شرايطي در دنيا مطرح شد كه بحث اقتصادي ـ سياسي وابستگي متقابل مطرح بود، مبني بر اين كه همه كشورها به هم وابستهاند; منتها درجه وابستگيشان ريشه در توان دروني آنها دارد و هر كشوري به ميزان توانمندياش در داخل، وابستگي خارجياش كمتر است، ولي كلا همه به هم وابستهاند; امريكا به ژاپن، ژاپن به امريكا، آلمان به اروپا، اروپا به آلمان و... فرهنگ

[250]

انقلاب اسلامي در مناطق مختلف دنيا يك نوع استقلال تام، هم در سطح سياسي و هم در سطح فرهنگي و رفتاري و فردي، را مطرح كرده كه جدا از نظام بينالملل موجود، و در جهت نفي روندهاي مادي در دنياست. پنجم، ترسيم و تصوير آيندهاي دور دست براي ملتهاي مسلمان كه من آن را ايدهآليسم دور دست مينامم; ايدهآليسمي كه دستكم در سالهاي آتي قابل دسترسي نيست و شايد در قرنهاي آينده قابل دسترسي باشد; مشروط بر اين كه مسلمانها اقدام كنند و تشكل پيدا كنند و انسجام دروني بيابند. انديشه تمدن اسلامي را انقلاب اسلامي مطرح كرده كه يك احياي مجدد جغرافياي اسلامي است. ريشه اين فرهنگ در خاص بودن مسلمانها است; مسلمانها اگر بخواهند ملتزم به مباني ديني خود باشند، خيلي نميتوانند در فرهنگ جهاني موجود ادغام بشوند. مسلمانان اگر بخواهند واقعاً به تكليف ديني خود عمل كنند بايد خاص و مجزا بمانند و اختلاط با اين دنيا نميتواند مسلمانها را به مسير عقلانيت دينيشان سوق دهد.

حال با توجه به آن پنج مؤلفه فرهنگ جهاني و اين پنج مؤلفه فرهنگ انقلاب اسلامي به عنوان مجموعهاي از فرضيهها، بايد ديد كه ما در چه ويژگيهايي با دنيا تفاهم داريم; ما هر دو به دنبال نوعي شوكت هستيم. شوكت ما صفت اسلامي دارد، دنيا هم شوكت ميخواهد. در عين حال شوكت در اين دنيا، هم جنبه ملي دارد و هم تا اندازه زيادي جنبه اجتماعي و اقتصادي دارد; مسلّماً شوكت اسلامي هم بايد جنبه اقتصادي و اجتماعي داشته باشد. در اينجا ما به هم نزديك ميشويم; يعني در واقع هر دو به دنبال يك نوع قدرت عيني هستيم كه در اينجا ابعاد ديني و اسلامي و فرهنگي و معنوي دارد و در آنجا ابعاد صرفاً اقتصادي و اجتماعي و ملي. فراموش نكنيد كه من صحبت از واقعيات انضمامي نميكنم، بلكه از فرهنگ ذهني، يعني آنچه در اذهان مسلمانان است و بيشتر جنبه ايدهآليستي دارد، صحبت ميكنم. به نظر من صرفاً در شوكت اسلامي است كه ما با دنيا تفاهم داريم، چون دنيا هم به دنبال اين قضيه هست، اما در مؤلفههاي ديگر، تفاوتهاي جدياي به لحاظ باورها ميان ما و دنيا وجود دارد. براي مثال، دنيا عقلانيت ابزاري دارد، ما عقلانيت ذهني داريم; در دنيا حوزه منافع مطرح است، در فرهنگ انقلاب اسلامي تكليف مسلّم ديني موضوعيت دارد; در آنجا وابستگي متقابل اهميت دارد، در اينجا استقلال تام مسلمين و حوزه اسلام از حوزه كفر مهم است; آنها واقعيتگرا هستند و بر اساس منافع تصميم ميگيرند و براساس مقدورات حركت ميكنند، در اينجا يك نوع ايدهآليسم دوردست حاكم است; آن طرف اقتصاد خيلي مقدس است، اين طرف اقتصاد، دست كم در ذهن، به عنوان وسيله

[251]

و ابزاري براي دستيابي به آرمان شوكت اسلامي مطرح است. حال، ممكن است بپرسيم اگر شوكت اسلامي تنها نقطه تفاهم با اين دنياست، چگونه ميتوانيم با اين دنيا كار كنيم؟ به نظر من مهمترين زمينهساز شوكت اسلامي، كسب قدرت ـ به معناي مثبت كلمه ـ است. چون بدون قدرت، هيچ ملتي نميتواند به هيچ يك از آرمانهايش برسد; همه انديشههاي مقدس محتاج قدرتند تا عملي شوند; قدرت به معناي مادي، به معناي نظامي، و به معناي كمّي. دنيا به دنبال قدرت است، ما هم به دنبال قدرتيم. در اينجا ابزارها خيلي با هم تفاوت ندارند; در عمل در دنيايي كه ما زندگي ميكنيم، سرمايه عنصر مهم كسب قدرت است. بنابراين هيچ ملتي نميتواند در اين دنيا به دنبال قدرت باشد و در عين حال بگويد من با سرمايه كاري ندارم; در گردونهاي كه همه با هم حركت ميكنند عناصري هستند كه همه به آن نياز دارند; سرمايه، تكنولوژي، عقل تجربي، نظم اجتماعي و مازاد ملي، عناصر مورد نياز است براي اينكه بتوان تحصيل قدرت نمود. البته نوع بهرهبرداري از قدرت هم فرق ميكند; مثلا فرانسه به قدرت ميرسد براي شوكت فرانسويان در عرصه اروپا، و مسلمانان به قدرت ميرسند براي شوكت ديني و اسلامي و انسان سازي ديني و معنوي. بنابراين قدرت جزء ملزومات شوكت است; هيچ يك از تمدنهاي تاريخ بدون بال قدرت نميتوانستند به جايي برسند، گر چه معمولا يك بال معنوي و آرماني هم بوده كه به قدرت جهت ميداده و نوع بهرهبرداري از آن را تعيين ميكرده است. به هر حال، من تنها نقطه تفاهم را در عرصه كسب قدرت و شوكت ميبينم.

البته بنده مدعي نيستم كه حتي در ميان خود ما اجماع نظر نسبت به ويژگيهاي انقلاب اسلامي وجود دارد. من به عنوان يك مشاهدهگر دانشگاهي استنباط و استنتاج ميكنم، ولي ممكن است با گذشت زمان، فرهنگ انقلاب اسلامي وجوه ديگري پيدا كند. اين كه آيا استنباطات ما از انقلاب اسلامي استنباطات شناوري است يا استنباطات مسلّم و ابدي، نيز نكته مهمي است. آيا ميتوانيم عقلانيت ذهني را به طرف عقلانيت ابزاري ببريم و با صفت اسلامي هم بدان نگاه كنيم؟ آيا زماني ممكن است به اين نتيجه برسيم كه با اين دنيا بايد كار كرد و اختلافات را تحمل كرد، يا همچنان بايد بر استقلال تام مسلمين به لحاظ ذهني و نظري تأكيد كرد؟ به هر روي، مسئله اجماع نظر بسيار مهم است; زيرا مسئله بنيادين، نوع فهم موجود است، كه از اسلام در حال حاضر چه ميفهميم و امروز چگونه اسلام بايد پياده شود؟ تلقي من اين است كه اجماع نظري وجود ندارد و من اين ويژگيها را صرفاً از آراء اعلام شده و از فرهنگ موجود استنباط كردم و مطمئن نيستم كه صحت استناد ديني داشته باشند. گرچه در طرف

[252]

مقابل، ميتوانيم با اطمينان بگوييم كه در اين دنيا چه فرهنگي رايج است و اجماع نظر جهاني بر روي چه چيزهايي است. اما اين طرف، به تعداد افراد، باورها و استنباطات و طرز تلقيها از متون ديني وجود دارد و چارچوب مورد اتفاقي وجود ندارد كه يك فرد مسلمان و يك جامعه ديني، بر اساس آن بداند كه در اين دنيا چگونه بايد رفتار كند و يا بحث حرام و حلال، مرزهايش تا كجا كشيده ميشود. اگر ما منحني باورها را درطول دو دهه گذشته رسم كنيم به يك نمودار افقي دست نمييابيم، بلكه قطعاً اين منحني حالت سينوسي و همراه با فراز و نشيب خواهد يافت; مفاهيمي چون انسان، جامعه اسلامي، آزادي، ملي گرايي، وطن دوستي، غرب، شرق، سرمايه، تكنولوژي، ديپلماسي و... مفاهيمي بودهاند كه به يك تعريف نهادينه، كه جنبه عملياتي و عيني داشته باشد، منتهي نشدهاند. بنابراين در طرف ما بحران هست و آن در اين است كه مسلمانان، ابتدا بايد به نوعي آرامش مفهومي برسند و تلقيشان از مفاهيم از همساني نسبي برخوردار شود، آن موقع ميتوانند نسبت خودشان را با دنيا مشخص بكنند. ولي اگر پل ارتباطي ميان انديشمندان ما ايجاد نشود و صرفاً تلقيات فردي حاكم باشد، هيچ گاه به سمت نهادينه سازي انديشهمان نميرويم و هميشه شناور خواهيم بود.

* يكي از مؤلفههاي فرهنگ انقلاب اسلامي را تكليف ديني برشمرديد; امروزه تعريفي كه از تكليف ارائه ميشود عمدتاً با تعريفي كه در دهه شصت از تكليف ميشد قدري متفاوت است; به نظر ميرسد كه امروزه مراد از تكليف، تكليفي است كه ناظر به نتيجه سودمند و مثبت باشد..

سريعالقلم: واقعاً اين كه شما ميفرماييد وجود دارد؟ يعني در جايي بحث شده؟

* بله..

سريع القلم: منظور شما از نتيجه چيست؟

* يك زمان تكليف در مقابل نتيجه مطرح ميشد، و چنين تصور ميشد كه مؤمن يا مأمور به وظيفه است و يا مأمور به نتيجه; ولي امروزه توجه به اين نكته حاصل شده كه اصولا وظيفه نيز با محاسبه و بررسي نتيجه به دست ميآيد; يعني وظيفه نتيجه بخش، وظيفه است نه مطلق وظيفه يا وظيفه در تقابل با نتيجه. بدينسان تعارض پيشين يكسره برميافتد. نكته ديگري نيز مدنظر بنده است و آن اين كه شايد بتوان مؤلفههايي را كه از فرهنگ جهاني برشمرديد، در حاقّ تفكر فلسفي چنين ارزيابي كرد كه در واقع دو سنخ انديشه در تقابل يا تعامل با هم قرار ميگيرد; يك سنخ انديشهاي كه در كل دوره مدرنيته در غرب حاكم بوده و براي مثال يك اصل كلياش بحث اومانيسم، به معناي انسان محوري و انسان را به جاي خدا قرار دادن و خدا را در حاشيه قرار دادن، است. در .

[253]

مقابل، يك اصل كلي در فرهنگ انقلاب اسلامي وجود دارد كه انسان را عزيز و مُكَّرم تلقي ميكند، ولي به عنوان خليفه خدا و جانشين خدا و نه جايگزين آن. در نتيجه انسان در اين ديدگاه نظر به آسمان دارد، در مقابل انسان غربي كه نظر از آسمان بريده و زندگي اين دنيا برايش اصالت يافته است. همين طور ميتوان ساير اصول را از لايههاي ارزشي تحويل برد و به مباني فلسفي آن بازگرداند. نكته سوم درباره شوكت است كه فرموديد ممكن است مايه تفاهم گردد; به نظر ميرسد كه ما اگر در اصل شوكت هم تفاهم داشته باشيم و دستيابي به ابزار سرمايه، تكنولوژي، عقل تجربي، نظم اجتماعي، مازاد ملي و... را هم اهداف يا نقاط مشترك بدانيم، باز به لحاظ اين كه انقلاب اسلامي تلاش ميكند خود را متكي به يك سلسله ارزشهاي مطلق ديني كند، در راههاي وصول به اهداف نيز دچار محدوديتها و موانع، و در نتيجه نقاط افتراقيم; يعني وصول به اهداف مطلوب از هر راه ممكن بلا مانع نيست و شيوهها و راههاي وصول به اهداف بايد برگزيده و مستند و بر پايه ارزشها و تفكر ديني باشد، در حالي كه چنين محدوديتي در دنياي جديد شايد وجود نداشته باشد.

سمتي: در چند قرن اخير هجومي براي يكسانسازي يا دستكم، شبيهسازي صورت گرفته كه در مقابل آن، مقاومتهايي هم ظهور نموده است. انقلاب اسلامي هم در اين چارچوب، خصوصيات و ويژگيهاي خاص خودش را داشته; همين طور انقلابهاي ديگر هم در جهان اول و جهان دوم و جهان سوم در شكلهاي مختلفي از مقابله و مقاومت در برابر تسلط جريان يكسانسازي به ظهور نشستهاند. بنده جوهره نظام واحد جهاني را انباشت سرمايه و سودآوري و ماشيني كردن سود تلقي ميكنم. اين جوهره تمدن خاص خودش را به همراه آورده است; تفكر و شكل ويژهاي از نگاه كردن به دنيا كه برخاسته از تمدن مزبور است. انقلاب اسلامي را ميتوان حركتي اعتراض آميز در مقابله با اين مسير يكسان سازي تلقي كرد. اتفاقاً به لحاظ زماني، نقطه اوج يكسان سازي ياد شده با تاريخ ظهور و بروز فرهنگ انقلاب اسلامي همراه شد. و بدين سان ارزشهايي كه انقلاب اسلامي معرّف و مبلغ آن گشت، به وجهي در تقابل با ارزشهاي جريان مسلط جهاني قرار گرفت. هر چند ممكن است تا حدودي تقاضاها و انتظارات ما بر آورده نشده باشد، ولي به هر حال انقلاب در محدودهاي و در سطوحي، اثر خودش را بر جاي گذاشته و در مقابله با سيستم موجود جهاني يك مبارزه ضدسيستمي را تحقق بخشيده است; حال، توفيق يا عدم توفيقش بحث ديگري است. پارهاي از برجستهترين ارزشها و ويژگيهاي مطرح شده مزبور را به طور خلاصه ميتوان چنين برشمرد: يكم، تكيه بر ارزشهاي ديني به جاي

[254]

ارزشهاي عرفي است كه روند مسلط جهاني بوده و روز به روز در حال همه گيرتر شدن است. اعم از اين كه اين ارزشهاي ديني در اشكال متصور در دهه شصت پياده شدني و قابل اجرا تلقي ميشدند كه نوعي تقابل را ضمناً طبيعي ميشمردند، و يا در اشكال متصور در زمان حاضر قابل اجرا تلقي شوند، كه بر تقابلي خاص تأكيد نميشود. براي مثال فرض كنيم ارزشهاي اومانيستي (انسانمحوري) در غرب مطرح است; چه كسي ميتواند بگويد كه اين ارزشها ذاتي سيستم سرمايهداري و غرب است؟ و چرا نبايد بتوانيم انسان ديني را در درون ساختهاي آن سيستم و تكنولوژي (فن آوري) تعبيه كنيم و ارزش ديني و تكنولوژي غربي را توأمان داشته باشيم؟ كه اين همان جايگزيني ارزشهاي ديني با ارزشهاي عرفي است. دوم، همبستگي ديني به مثابه همبستگي فرامرزي و فراملي است; به گونهاي كه مقابله با سيستم و روند مسلط جهاني را در چارچوب نوع جديدي از انترناسيوناليسم در بردارد. يعني همان چيزي را كه ماركسيستها در اوايل قرن بيستم ادعا ميكردند، ما در يك شكل ديني عرضه ميكنيم. سوم، مبارزه با استثمار است، به طوري كه در مقابل انباشت سرمايه و روند جهاني نظام سرمايهداري، مقاومت در برابر استثمار شكل گرفت. چهارم، ارزشهاي جمعي در مقابل فردگرايي است. اين امر تا حدي نيز ذاتي دين است; گرچه ارزشهاي جمعي را در صور غير دينياش هم ميبينيم. به هر حال، مجموعه اينها را ميتوان به عنوان آنچه در ادبيات، بعضاً تحت عنوان پروژههاي تمدني (civilization project)در مقابل تمدنها و روندهاي مسلط و حاكم، ياد ميشود تلقي كرد. پروژه انقلاب اسلامي نيز، دست كم در ذهنيت و در شعار و در ارزشهاي آرمانياش يك پروژه تمدني را در نظر دارد. اين پروژه هدفش مقابله با نظام مسلط است و در خيلي جاها تنش و تناقض را آشكار ساخته و بدين سان وجود چنين پروژهاي را اعلام نموده است; اصولا شما همين كه در برابر روند مسلط جهاني قرار ميگيريد و در مقابل آن حركت ميكنيد، در بطن با آن جريان مبارزه ميكنيد; به هر روي، جوهره پروژه انقلاب اسلامي مبارزهاي است كه با اين روند يكسان سازي شكل گرفته و ما در اين مبارزه تنها نبودهايم، بلكه شكل خاصي از آن را ارائه دادهايم كه شكل دينياش هم بوده و ارزشهاي ديني را اعمال ميكرده است. حال صرف نظر از آنچه به وقوع پيوسته و صرف نظر از اين كه ما نتايج كارمان چه بوده، ميتوانيم اين جريان را به عنوان پروژهاي كه اثرهاي وضعي خودش را در دنياي معاصر بر جاي گذاشته نگاه كنيم. نكته تكميلياي كه ميخواهم اشاره كنم اين است كه درست است كه فرهنگ در يك سطحي جهاني ميشود، ولي درست به همين خاطر و بويژه

[255]

بهواسطه وجود عنصر ارتباطات، بسياري از ويژگيهاي بومي و منطقهاي نيز همراه با آن، برجسته ميشود; يعني در يك روند متناقض در درون خودش، به طور ديالكتيكي، از سويي اين حركت و فرآيند دارد جهاني ميشود و تكنولوژياش گسترده ميشود و از سويي ديگر، عناصر مختلف سياسي ـ فرهنگي و واحدهاي مختلف را نسبت به وفاداريهاي معيني كه در درون اين فرهنگ جهاني شكل نميگيرند آگاه ميكند و در نتيجه، خود آگاهي قومي، ملي، مذهبي، فرهنگي و... در بستر اين روند برجسته ميشود. پس در اين تعامل، در واقع، مقابلهاي با اين مسير يكسان سازي با اتكا به هويتهاي ويژه افراد، كه ميتوان آن را خرده هويتهاي برجسته شده ناميد، شكل ميگيرد. و بسيج قوميتها و بسيج فرهنگي در سطح بومي و منطقهاي و در واحدهاي خردتر و كوچكتر تشديد ميشود، كه در دو دهه اخير خيليها به آن، چه از لحاظ نظري و چه از لحاظ تجربي، اذعان كردهاند; چنانكه مقابله با سكولاريزم و عرفي شدن جدي شده و ميتوان آن را اثبات كرد و به وضوح مشاهده نمود. به هر حال، مقابله با تسلط فرهنگ جهاني در صور مختلف ظاهر شده و اين هم به دليل توانمنديهايي است كه اين فرهنگ مسلط، در درون واحدهاي كوچكتر ايجاد كرده و اين ويژگي عصر پست مدرن است كه روندهاي متناقض، نظير يكسان سازي و آگاهيهاي مقابل آن، به طور همزمان و هممسير با هم حركت ميكنند و انقلاب اسلامي هم نمونهاي از اين مقوله است كه تجديد تمدن مذهبي يا تجديد آگاهي مذهبي را براي مقابله با دست كم، بخشي از اين تمدن عرفي ساز كرده است.

سريع القلم: اشاره كرديد به اين كه شوكت اسلامي و شوكت عرف جهاني ممكن است كه با هم تناقض پيدا كنند. نظر من اين است كه ما لزومي ندارد تمام اهدافمان را اعلام كنيم. براي رسيدن به يك هدف ميشود مرحلهاي حركت كرد و زمانبندي را رعايت نمود; يك دوره، دوره كسب قدرت است; دوره ديگر، زمان پياده كردن انديشههاست. زمانبندي كردن اهداف و مرحلهاي حركت كردن ميتواند درجه خصومت ديگران را تغيير دهد; گر چه ممكن است الآن براي نكتهاي كه ميگويم خيلي دير باشد، بنابراين صرفاً انتزاعي و كلي عرض ميكنم. مشكل ما اين است كه بسياري از آنچه را كه نميخواهيم بدان عمل كنيم، اعلام ميكنيم و برعكس; اين امر باعث ميشود كه ديگران در برابر ما موضع تهاجمي بگيرند. نكتهاي را هم به مطالب دكتر سمتي اضافه كنم; اين كه ميگوييم فرهنگ جهاني به طرف يك فرهنگ مشترك پيش ميرود، به اين معنا نيست كه آداب و رسوم و ويژگيهاي ملي و قومي ملتها هم

[256]

بايد يكي بشود; اوج يكسان سازي را ما عمدتاً در حوزه اقتصاد، تجارت و صنعت ميبينيم. پس از آن، تعريف از زندگي به طرف يك نوع تشابه ميرود; اين كه چگونه بايد زندگي كرد و زندگي چه وجوهي دارد. خيلي از مسائل محلي و بومي ممكن است عليرغم ادغام در فرهنگ جهاني، باقي بماند. همچنان كه شما در اروپا، در ابتداي امر يك فرهنگ اروپايي ميبينيد، ولي واقعيت اين است كه از يك كشور اروپايي به كشوري ديگر، تفاوتهاي جدي در امور قضايي، ارتباطات اجتماعي و نظام آموزشي ميبينيد; آلمان و ايتاليا دو كشور سرمايهداري هستند، اما تفاوتهاي بسيار اساسي و ساختاري حتي در چارچوب نظام توليدي با هم دارند. ما بايد بحث را عمدتاً روي موضوع اقتصاد جهاني متمركز كنيم و سپس ارتباطات اجتماعي و تلقيات از زندگي را مورد مداقه قرار دهيم.

* در بحث از شوكت جهاني سؤالي مطرح است; براي مثال، در روابط بينالملل گاهي در جايي بلوايي به پا ميشود و ظلمي صورت ميگيرد; حال اگر بخواهيم هدف شوكت جهانيمان را مدّ نظر قرار دهيم، بايد چشمان خود را ببنديم و به سادگي از آن عبور كنيم. از طرف ديگر اگر بخواهيم اين شوكت را با اقتدار ارزشي و دينيمان پيوند دهيم، بايد درگير بشويم و اظهار نظر كنيم. بنابراين چنين محدوديتها و عوامل بازدارندهاي مانع از اين است كه ما در راه وصول به آن شوكت بتوانيم به طور يكسان عمل كنيم..

سريع القلم: صحبت درباره شرايط موجود بسيار دشوار است; به همين دليل من به صورت انتزاعي ميگويم كه ما ميتوانستيم راه ديگري را در پيش بگيريم و به صورت مرحلهبندي شده به طرف شوكت ديني برويم. من نميدانم آيا حكمي هست دالّ بر اين كه تمام احكام ديني بايد همزمان پياده شوند، يا ميشود اجراي احكام ديني را هم مرحلهبندي كرد؟

* حضرت رسول(صلي الله عليه وآله) حرمت شرب خمر را در آخرين سال هجرت و آخرين سال حياتشان اعلام كردند، در صورتي كه اگر بين تشريع و تكوين معتقد به پيوند جدي باشيم و آن را صرف اعتباري ندانيم، اين بدان معنا است كه در واقع و نفس الامر، سال آخر حيات پيامبر(صلي الله عليه وآله) سال تشريع حكم حرمت شرب خمر بوده باشد. بنابراين ميتوان گفت كه مرحلهاي و تدريجي بودن بيان و اجراي احكام امري مقبول است; چنانكه اصل دعوت رسولالله(صلي الله عليه وآله) نيز در دو سه سال اول يك شكل داشت و سالهاي بعد شكل ديگري يافت. جناب آقاي هاديان، جنابعالي روندهاي ناشي از فرهنگ جهاني و مؤلفههاي فرهنگي برآمده از انقلاب اسلامي را در كدام عناصر صورتبندي ميكنيد؟.

[257]

هاديان: در پي به وجود آمدن روندهايي كه بعد از رنسانس، ابتدا در جوامع غربي و سپس در بقيه جوامع آشكار گشت، ظهور دولت ـ ملتها و واحدهاي ملي وسيلهاي شد تا جوامع غربي نفوذ خود را از طريق آنها به سراسر جوامع ديگر گسترش دهند (peneteration)البته حوزه اقتدار دولت ـ ملتها ديگر به پايتختها محدود نميشد، بلكه به سرتاسر قلمرو جغرافيايي و قلمرو اجتماعي و اقتصادي كشور نفوذ ميكردند و همه بخشهاي زندگي افراد با دولت سر و كار پيدا ميكرد و دولت با برنامههاي متفاوت و سياستهاي گوناگون به تمامي زواياي زندگي اجتماعي و خصوصي افراد نفوذ ميكرد. بدون اين كه بخواهم مدعي روابط علّي شوم، در همين دوره، ما روند صنعتي شدن (industralization) را ميبينيم كه تأثيرات شگرفي بر زندگي بشريت گذاشته و نحوه سازمان دهي كار و كارخانه و اجتماع و همين طور شهري شدن (urbanization)را دگرگون ساخته; همچنين روند عرفي شدن (secularization) و دمكراتيزه شدن نيز در اين دوره مشهود است. همه اينها موجب ميشود كه نوعي از جا كندگي فرهنگي (cultural dislocation)همراه با نوعي از خود بيگانگي (elination)رخ دهد. پديده مهاجرت نيز يكي از عوامل مهم بود كه در زمره علل مزبور قرار ميگرفت. پيش از دوره جديد، يك نوع همبستگي بر مبناي ارتباطات نزديك خانوادگي، خويشاوندي، قومي، در يك محل بودن و ارتباطات رودررو، وجود داشت كه مانع از اين ميشد كه انسانها از خود بيگانه شوند و يا از محيط و روندهايي كه در آن به وقوع ميپيوندد، دچار وحشت شوند. در مقابل، عليه اين احساس از خود بيگانگي نيز جنبشهاي متفاوت منطقهگرايي (regionalism) و محلي گرايي (localism) به وقوع پيوست. در اين شرايط، حتي جنبشهاي كاريزمايي را شاهديم كه به صورت عكس العملهايي عليه روندهاي عصر جديد به ظهور مينشينند. به نظر بنده، انقلاب اسلامي ايران هم عكسالعملي عليه اين مجموعه اوضاع و احوال بود; يعني وقتي مدرنيزاسيون به عنوان مجموعهاي از سياستها توسط نظام پهلوي (پدر و پسر) پذيرفته شد، از خود بيگانگي و ازجاكندگي فرهنگي، حاصل و نتيجه قهري آن بود. براي مثال، اصلاحات ارضي و روند صنعتي شدن موجب شد نيروهاي كار ما كه وابسته به كشاورزي بودند آزاد شوند و به شهر بيايند و آن پيوندهاي قبلي شكسته شود. در نتيجه مهاجرت به شهر، افراد از جايگاه خاص فرهنگي خود و آن انس و الفتي كه با فرهنگ خود داشتند، جدا افتادند و نوعي احساس از خود بيگانگي در اين افراد پديدار شد. اساساً چرا انقلاب لباس مذهبي به خود پوشيد؟ البته قطعاً دلايل ديگري هم در كار است كه من در

[258]

گفتگوي ديگري بدان خواهم پرداخت، اما به عنوان يكي از دلايل، ميتوان گفت كه اين پديده عكسالعملي بود به آن احساس از خود بيگانگي و از جاكندگي فرهنگي; در واقع، انقلاب لباسي را بر تن كرد كه پرفاصلهترين و گستردهترين لباس در مقابل فرهنگ يا سازههايي (construct) بود كه شاه تأسيس كرده بود. انقلاب اسلامي پردامنهترين (the largest)فرآيند واسازي (deconstruct) و شالوده شكني (decomposition)بود. به نظر بنده، از جمله آثار انقلاب، علاوه بر آنچه دكتر سمتي گفت، تأسيس همبستگي جديدي در مقابل فروپاشي همبستگي سنتيِ ناشي از نظام شاهنشاهي و ويژگيهاي عصر مدرن بود; همبستگياي غير شخصي (impersonal)و بر مبناي نوعي وابستگي متقابل نيازهاي اجتماعي افراد به يكديگر. در اين همبستگي، باز ما به دنبال عناصري بوديم كه نوعي زندگي جمعي و معنويت و برادري را طالب بود و ترغيب ميكرد. اين امر موجب شد كه بار عاطفي و روحي و معنوي اين عناصر افزايش پيدا كند; به واقع، پس از فرآيند مدرنيزاسيون ـ كه براي ما وحشتزا بود ـ ما به دنبال آن بوديم كه پناهگاهي به دست آوريم; كه آن را همبستگي ناشي از انقلاب برايمان به ارمغان آورد.

از ديگر آثار انقلاب، بازشناسي هويتمان بود; ما مؤلفهها و ويژگيهايي را كه در نظام سياسي پيشين ميديديم، برگرفته از غرب و نظام غربي تلقي ميكرديم و در نتيجه، انقلاب ما باطناً و به لحاظ بار مفهومي، واكنشي (reaction) به غرب بود. بر اين اساس، فهم بسياري از عناصر انقلاب ما در سايه تصور تقابل انقلاب با غرب ميسر ميگردد; يعني بسياري از عناصر فرهنگي انقلاب را در تقابل با عناصر آن فرهنگ ميتوانيم درك كنيم. بنابراين در تحليل يكايك عناصر انقلاب بايد متوجه باشيم كه آيا داوري ما در عكسالعمل نسبت به عناصر فرهنگيِ پيشگفته، سمت و سو مييابد يا مستقل از آنها به بررسي پرداختهايم. شروع انقلاب گام مهمي بود كه ما ارائه تعريف مجددي از خودمان را آغاز كنيم و آن دوره چهل تا پنجاه ساله غربي شدنِ ناخودآگاهانه را پشت سر بگذاريم; ولي اين بازگشت به خويشتن، هم در ضديت با غرب شكل گرفت و هم ريشههاي گذشته ما و فرهنگ و تاريخ ديرين ما را مورد بازشناسي قرار داد. پس يك اثر، تأسيس همبستگي جديد بود و اثر دوم، بازگشت به خويشتن و باز تعريف خويش در ضديت با غرب و بر مبناي تاريخ و فرهنگ گذشته خودمان بود.

مسئله سوم، مبارزه با مظاهر فرهنگ غرب بود. در اينجا مسئله حجاب زنان يا ريش داشتن مردان يا نپوشيدن كراوات يا پوشيدن اوركتهاي اول انقلاب يا

[259]

پيراهنها را روي شلوار انداختن، قابل ياد آوري است; در واقع، ما در صدد بر آمديم كه با تمام چيزهايي كه غربي يا مظاهر غربي قلمداد ميكرديم، مبارزه كنيم و اين را در ظاهريترين شكل آن جستجو كرديم. مسئله چهارم، مبارزه با ارزشهاي غربي بود ـ ميبينيد كه من همه را در ضديت با غرب تعريف ميكنم ـ اگر يادتان باشد انقلاب با تمام آن چيزهايي كه ارزشهاي غربي تلقي ميشد، مثل ربا، سودجوييهاي بيش از اندازه، دنبال خانههاي لوكس و ماشينهاي لوكس بودن، فردگرايي افراطي و تمام نمادهايي كه به نحوي غربي قلمداد ميشد، در صدد مبارزه برآمد و در واكنش به آنها، عكسشان را مطرح ساخت; زيست ساده، نداشتن ربا، قرض الحسنه و... اينها ابتدا در ضديت با غرب شكل گرفت و بدين سان از بازتابها و اثرات انقلاب به شمار ميآيد. مسئله پنجم، اين كه ما تعريف و شناخت ديگري از جهان و انسان و جامعه ارائه داديم كه باز با فرهنگ غرب در تقابل بود. شناختي را كه غرب از جهان ارائه ميداد، تعريفي را كه از انسان ارائه مينمود و دركي را كه از جامعه عرضه ميكرد، مورد تشكيك قرار داديم و درصدد برآمديم تا تعريفي ارائه بدهيم كه كاملا متفاوت از آن تعريف غربي باشد. اگر غرب انسان محوري را اصل ميدانست ما سعي كرديم انسان را بر اساس خدا محوري تعريف كنيم; نظير همه بحثهايي كه در ابتداي انقلاب ميشد و هنوز هم ادامه دارد. عنصر ششم، به چالش كشيدن مناسبات قدرت حاكم بر جهان بود; تصور ما اين بود كه غرب بر ايران و جامعه اسلامي و بر كل جهان حاكم است. ما اين مناسبات قدرت را به مبارزه طلبيديم و در صدد برآمديم كه ضديت با مناسبات قدرت مسلّط جهاني را به نمايش گذاريم. اينها به نظر من از جمله مسائل اساسياي بود كه انقلاب در عكسالعمل به آنها شكل گرفت و نيز اثراتي بود كه به خاطر انقلاب يا به واسطه انقلاب به وجود آمد.

موضوعاتي مثل شركت در مراسم دعاي كميل، دورههاي خانوادگي، هيئتهاي مذهبي، سفرهها، همه، شكلها و فرمهايي هستند كه ما سعي ميكنيم به هم پيوستگي جديد را در آنها تعريف كنيم و آن ازجاكندگي فرهنگي يا از خود بيگانگي را كاهش دهيم. به نظر من، اينها در عصر امروز عوامل مهمي هستند كه ميتوانند در جهت انتقال به پيوستگي جديدي كه در جمهوري اسلامي در حال شكل گرفتن است به كار آيند تا اين فرآيند سادهتر و با تنش كمتري شكل بگيرد.

* ميتوان چنين نيز تعبير كرد كه به لحاظ پيشينه تاريخي تفكر مذهبي شيعه، انقلاب اسلامي، با توجه به تعريف جديدي كه از وضع مطلوب ارائه ميكرد، يك نحوه بازگشتي را به وضع آرماني پيشين در قالب اعتراض به وضع موجود تعقيب ميكرد و از اين .

[260]

رهگذر در عين توجه به وضع مطلوب نوين، حامل برخي عناصر فرهنگي برگرفته از نهضتهاي شيعي، نظير ستيزهجويي و قيام عليه وضع موجود گرديد. بر اين اساس، روند ناشي از انقلاب در تقابل با وضعيت فرهنگ جهاني قرار گرفت. حال، بايد بر اين نكته تأمل نمود كه بسياري از انقلابها در تداوم روند پس از پيروزي خود، گرچه در ابتدا ادعاهاي ويژه و مستقلي هم داشتهاند، به گونهاي در مسير حل و هضم شدن در مناسبات جهاني و همساني با فرهنگ غالب و مسلط و يا، دست كم، كمرنگ شدن ويژگيهاي متمايز خود، قرار گرفتهاند. بدين سان با فرض صدق چنين فرآيندي، در خصوص روند آتي تقابل فرهنگ ناشي از انقلاب اسلامي با فرهنگ مسلط جهاني چه تحليل و تبييني ميتوان داشت؟

هاديان: بدين لحاظ با شما كاملا موافقم; ما تعريف مجددي كه از خودمان، از جهان جديد و از انسان كرديم، هم در ضديت با غرب بود و هم در بازگشت به تاريخ گذشته و عمدتاً فرهنگ شيعي خودمان. بدين سان ميبينيم كه مثلا عنصر شورا ناگهان مسئلهاي مهم و جدي ميشود. چرا كه در عين اين كه ما تعريف خود را در ضديت با غرب شكل ميدهيم، از سوي ديگر به سنتهاي خودمان هم بازگشت ميكنيم.

* در واقع يك نوع سلفيگري در انقلاب پديدار ميشود; منتها عناصر گذشته تاريخي، در تعامل با يك سلسله عناصر مقبول فرهنگ جهاني، تفسير جديدي مييابد و مقبول ميافتد و آن بخشي كه ظرفيت و كشش لازم را براي اين كه به تفسير جديد در آيد و مورد پذيرش قرار گيرد، ندارد و يا آن بخشي از عناصر جديد كه تصور ميشود در ضديت با اصل بازگشت به پيشين است، طرد شده و كنار گذاشته ميشوند..

هاديان: اين بحث جديدي است كه بايد واردش شويم و دقيقاً به بحثهاي اخير باز ميگردد كه چگونه بعضي از عناصر يك مذهب يا مكتب، در زماني خاص برجسته ميشود. يك گونه تحليل مبتني بر اين است كه معمولا عناصر مورد اقبال، در واقع به صورت وارداتي و از دنياي جديد برگرفته ميشود ـ براي مثال شورا، آزادي و...; آنگاه پس از مقبوليت و مطلوبيت اين عناصر، بازگشتي به تاريخ و فرهنگ و مذهب گذشته صورت ميگيرد و تلاش ميشود تا چارچوب قابل قبول پيشين، به گونهاي مورد باز تفسير قرار گيرد كه با عناصر مقبولِ بر آمده از دنياي جديد، سازگار افتد و يا حتي عناصر مزبور، برجسته و ويژه معرفي شوند. اگرچه اين فرآيند، به يك معني، همواره اتفاق ميافتد، ولي در پارهاي از زمانها ـ از جمله زمان انقلابهاو تحركات اجتماعي ـ سرعت و شدت بيشتري مييابد. چرا كه در اين زمانها ظهور آنومي و بيهنجاري و فرو پاشي هنجارهاي پيشين، زمينهساز عرضه و جذب هنجارها و تعاريف نوين به

[261]

صورتي گسترده ميباشد و در نتيجه، آمادگي قبول تفسيرهاي جديد بالاست; گر چه اين مدعاي نظري بنده نيز قابل تحقيق است.

سمتي: بنده يك صحبت تكميلي در ادامه صحبتهاي دكتر هاديان دارم; به حكم اين كه اين نظام جهاني، نظام مسلطي است و نيروي بسيار قوياي را در اختيار داشته و در همه جا به شكلي رخنه كرده، در مقابلش صور مختلفي از اعتراض نيز شكل گرفته است; بنابراين تا زماني كه اعتراض در مقابل اين سيستم پابرجاست، مبارزه با آن هم وجود خواهد داشت. در دوره خاصي انقلاب اسلامي با تكيه بر ساختارهاي فرهنگي، اعتراض خود را سازمان دهي كرد و جنبش ضد سيستمي را سازمان داد، كه نام اين رخداد، وقوع انقلاب بود. نكته ديگر اين كه از يك منظر تاريخي ما هنوز در ابتداي راه هستيم; يعني بيست سال، براي سازماندهي مقابله با يك سيستم، زمان طولانياي نيست. بر اين اساس، ما براي باز تعريف نظام جهاني و فرهنگ خود بايد در يك حالت پويايي به سر بريم و بدينگونه بنگريم كه اين امر به طور دائم باز تفسير و بازيابي خواهد شد و عناصر ديگري از فرهنگ شيعي و فرهنگ عام و نيز شكلهاي ديگري مورد اقبال و توجه قرار خواهد گرفت و برجسته خواهد شد. و نهايتاً در يك مقابله و ديالوگ دو طرفه و بر اساس شرايط خاصي تفسير جديدي پذيرفته ميشود. بدين خاطر اين گونه نيست كه ما در فرهنگ جهاني ادغام شويم; درست است كه بسياري از انقلابها ادغام شدند، ولي انقلاب ما با توليد تعريفهاي مجدد و مفاهيم نوين و براساس شرايط خاص موجود ميتواند خودش را در شكل جديدي از مبارزه سازمان دهد. در تمام مواردي هم كه نظير اين شكل از حركت و مقابله را ديدهايم پديده ثابت و يكساني وجود نداشته است. شما ميبينيد كه تعريف ما از مفاهيمي همچون مفهوم وظيفه، در اوايل انقلاب، يك شكل بوده و اكنون در قالب تعريف مجدد، وجه ديگري مييابد; يعني باز اثر وضعي انقلاب را در نوع نياز و نوع تعريفي كه عرضه ميشود ميتوانيد ببينيد. ممكن است انقلابها، بهمعني اعم كلمه، شكل خاصي از مبارزه را تداعي كنند كه در شرايط خاصي هم شكل ميگيرند، ولي امروزه در بحثهاي جديدي كه در ادبيات جنبشهاي اجتماعي جاري است، جنبشهاي جديد اجتماعي به مثابه اشكال تازهاي از مبارزه با سيستم، در عرض انقلابها معرفي ميشوند; مثلا جنبشهاي فمينيستي، حفظ محيط زيست، و برابري نژادي، جنبشهاي مختلفي هستند كه شكل خاصي از مبارزه با سيستم را، همراه با سازماندهي مستقل واحدهاي ذيربط و مفهومسازي و معنيسازي ويژه، عرضه ميكنند. فرهنگ خاص شيعي نيز كه بسيار غني و داراي ابزارها و ساز و كارهاي بسيار كارآمد است، سؤالات را در راستاي

[262]

مبارزه با اين نظام مسلط و اين فرهنگِ يكسان ساز باز تفسير ميكند و به بسياري از سؤالات پاسخهاي مجدد ميدهد. بنابراين در بطن و عمق، هنوز مبارزه و مقابله هست و نوعي ايستادگي در برابر يكسان سازي موجود وجود دارد، ولي در بعضي جاها چون تعريف مجددي عرضه ميشود، يكسان سازيها نيز به شكل ديگري بازشناسي ميگردد. اين فرآيند بر اين منظر تاريخي استوار است كه در طول زمان، شرايط خاص، تعريفهاي مجدد ميطلبد و ابزار و لوازم ويژه مبارزه با سلطه را در اختيار ما ميگذارد; و از اين هم گريزي نيست. در حال حاضر نيز روند جهاني شدن و يكسان سازي به نظر ميآيد كه مسلط باشد و قدرت بيمحابايي داشته باشد. ما در هر دوره بايد ببينيم چه شكلي از مبارزه بهترين شكل است و براي باز تفسير خود و بازيابي خودمان آن راه صحيح را پيدا كنيم و در حد توانايي بايستيم. به هر حال تا زماني كه نتوانيم تمدني را بازسازي كرده، جايگزين تمدن موجود كنيم، تمدن موجود در كنار ما وجود خواهد داشت و سعي ميكند خودش را تحميل كند. پس در دورههاي مختلف، اين باز تفسير ضروري است و اين مسيري پايانناپذير، و چالش و كلنجاري دائمي است.

* در واقع ميشود چنين استنباط كرد كه تعامل ما با فرهنگ جهاني و بقاي عناصر فرهنگيِ مبتني بر ماهيت ارزشي و ديني انقلاب، به ميزان نقش و عامليت ما در تفسير جديدي كه از عناصر فرهنگي خود عرضه ميكنيم، وابسته است و به فعالانه (active)تعامل نمودن، يا منفعلانه (passive)برخورد كردن ما در اين روندِ تقابلي، بستگي تام دارد..

سمتي: بله، به هر حال هر عاملي به نسبتي كه در چالشي جدي با بخشي از فرهنگ مسلط قرار ميگيرد، سعي ميكند خود را در ارتباط با آن باز تفسير كند و نقش خودش را بازسازي نمايد.هرچه اين عامل، به تعبير شما فعالتر باشد آن رابطه و آن مقابله بيشتر و جديتر ميشود و توانمندي فزونتري را در پي ميآورد و البته برخي جاها نيز نتيجهاش ممكن است شكست باشد; كه اين طبيعي است. يا دست كم شكستهاي مقطعي يا موقت عايد شود (و تعريفهاي جديدي را در پي آورد) كه به شكلي در حوزههاي جهاني تحميل ميشود. بنده صددرصد ميپذيرم كه هر جا قدم ميگذاريم نياز به تعريف و باز تعريف داريم و زمان اين را بر ما تحميل ميكند; گاهي تعريف جديد از مفاهيم گذشته، گاهي بيدارسازي مفاهيم خفته و....

هاديان: به عقيده بنده همان گونه كه گفتم در عرصههاي شناختي تا حدود زيادي يكسان سازي اجتناب ناپذير است و به هر حال، آن شناختها حاكم خواهد شد، كه

[263]

شايد خيلي هم با شناختهايي كه ما ميخواهيم ارائه دهيم تعارض نداشته باشد; چرا كه مسئله شناخت از واقعيات است; اما در عرصه ارزشها اختلاف نظر قطعاً وجود دارد و من فكر ميكنم كه اگر ما بخواهيم حامل و سازنده يك فرهنگ غني باشيم و گذشتهاي را كه در هر صورت برخوردار از يك فرهنگ بسيار غني بوده احيا كنيم،بايد خيلي فعالانه و پرانرژي با ارزشهايي كه مواجه ميشويم، از هر جا كه ميآيد و به هر صورت كه باشد، برخورد كنيم و ببينيم كدامها براي ما قابل قبول هستند و كدامها مطلوب شهروندان ما هستند و ما را به چيزهايي كه در جامعه ارزش قلمداد ميشود نزديك ميكنند و موجب تعالي و شوكت و شكوه يك ملت ميشوند; همينطور بايد ديد كدامها با باورهاي قبلي و با ارزشهاي قبلي ما ضديت خواهند داشت. البته اين فرآيند به همين سادگي كه خدمتتان گفتم نيست; هم نحوه تأثير گذارياش و هم نحوه تصميم گيري نسبت به آنها، و نيز اين كه آيا تصميم دولت كفايت ميكند و يا تصميم مردم هم لازم است، همگي فرآيندي پيچيده دارند. براي مثال، روشنفكران و محققان و علما چه نقشي در اين فرآيند خواهند داشت؟ بحثهاي زيادي در عرصه عادات و آداب و رسوم وجود دارد. به هر روي بخشي از ارزشهاي موجود جهاني و اجتناب ناپذير خواهد بود، اما بخش ديگري فرهنگي و محلي است و هر فرهنگي ويژگيهايي را براي خود حفظ خواهد كرد و جهان مدرن هم به همين نحو ادامه خواهد يافت. ما ميبينيم در مالزي، پاكستان و بسياري از جاهاي ديگر مردم لباس خود را دارند و در عين حال خيلي از ويژگيهاي عصر مدرن را هم پذيرفتهاند. اينها مورد به مورد بايد بررسي بشود كه در كجاها و كدامين ارزشها و باورها و آداب و رسوم، پذيرفتني است و كدامها نيست. از سوي ديگر، اين كه هر كشوري يا هر فرهنگي در چه مرحلهاي از رشد اقتصادي يا سياسي يا اقتصادي و نظامي قرار دارد، نسبت به آن برخورد فرهنگي و نتيجه آن تعيين كننده خواهد بود.

* از نظر روششناسي، لازمه منطقي بحث شما اين است كه بين عرصه شناختها و عرصه باورها و عادات، مرز بكشيم و اين حوزهها را كاملا از هم جدا تلقي نماييم; آيا چنين حكمي را ميتوان به صراحت اذعان نمود و اين عرصهها را از هم متمايز دانست؟ براي مثال، در مورد مالزي شايد الآن خيلي محسوس نباشد، ولي زمينههاي جديدي كه در اين كشور شكل ميگيرد مشكلات جدياي را در همان عرصههاي باور و شناخت درپي خواهد آورد..

هاديان: البته براي پاسخ به اين سؤال بايدوارد يك بحث مفصل بشويم، ولي تلقي من اين است كه به هر صورت باورهاي من و زندگي من و تجربه من در شناخت من

[264]

از واقعيت تأثير دارند; به عبارتي من به شناخت يونيورسال و شناخت جهاني، به اين معني، قائل نيستم. البته اين بحث از آن بحث ابتدايي كه طرح كردم، متمايز است; يعني شبيه شدن شناختها با يكسان شدن آنها يكي نيست، من چند بار سعي كردم اين تمايز را قائل شوم. پس شناخت من به اين لحاظ از نحوه زيست من، از جايي كه در آن بزرگ شدهام، نحوهاي كه تحصيل كردهام، و ژنهايي كه بنيان مرا شكل دادهاند، تأثير ميپذيرد. در طرف مقابل نيز، نوعي نگاهي كه به دنيا دارم و شناختي كه پيدا ميكنم بر باورهاي من اثر ميكند، اما نحوه اين تأثير يا ريزش اين تأثير يا جهت اين تأثير به سهولت قابل تبيين نيست. در حد يك باور شخصي ميتوان گفت اينها بر هم تأثير متقابل دارند.

سمتي: در سطح شناخت، در سطح ارزش و حتي در سطح رفتار، اين سه عنصر روي همديگر به شكلي تأثير متقابل ميتوانند داشته باشند. ممكن است شما در سطح نظري و براي مطالعه، آنها را تفكيك كنيد، ولي در واقعيت امر اينها به شكلي به هم مرتبط هستند و رفتارها و ارزشها و شناختها در يك مجموعه واحد بر هم تأثير ميگذارند. پيچيدگي قضيه و نقطه خطر نيز اينجاست كه شناختهايي كه جهاني ميشوند، چگونه ارزشهايي را كه در درون خود دارند با خود منتقل ميكنند و فرهنگهاي متفاوت چه مقدار ميتوانند ارزشهايي را كه منبعث از شناختهاي ديگري است، در درون خود هضم كنند يا با آنها مقابله كنند؟

هاديان: به هر حال وضعيت امروز را بايد به عنوان يك تجربه بسيار پرقيمت و پرارزش براي خودمان قلمداد كنيم. در اين شرايط خاص با فرهنگ پرقدرت و مسلطي در حال مقابله هستيم و براي اين تقابل بايد ارزش جدي قائل شويم و آن را ميمون شماريم; براي ظهور تمدن اسلامي شايد اين تقابل و تعامل دستاوردهايي داشته باشد، و يا براي جنبشهاي اجتماعي ديگري كه در اين عرصه قدم ميگذارند، آموزههايي ارزشمند به همراه آورد و در يك كلام اين خود، ابتداي راه است و آغاز ساختن يك تمدن.

[265]

اشاره

گفتار حاضر با تمركز بر ارزيابي ويژگيها و عناصر تمايزبخش انقلاب اسلامي، محدود شدن ويژگيهاي اسلامي به امور شكلي و شكلگرايي منحط را مورد انتقاد قرار داده و زيان آن را در شيوع ريا و نفاق و فروپاشي نهادهاي اخلاقي برميشمارد و خصيصههاي انقلاب را در فضايل و مكارم اخلاقي، و مفاهيم جوهري و مشترك اديان الهي بازشناسي ميكند. سپس با بحث از ولايت فقيه به مثابه تداوم نبوت و امامت، مشكل بودن تبيين گستره اختيارات وليفقيه را به دليل انجام بحثهاي نظري بدون پشتوانه عملي تا زمان تأسيس جمهوري اسلامي ميشناسد. آنگاه با اشاره به اين كه نظريه ولايت فقيه امام خميني مبتني بر فقه سنتي است، نقش تحول بخشي ايشان را در فقه و انديشه اسلامي در باب طرح نظريه دولت و مسئله حكومت مورد تأكيد قرار ميدهد و در عين حال، عدم بسط منطقي چنين تحولي پس از درگذشت امامخميني را خاطر نشان ميسازد; و سرانجام در ادامه بحث، از مجمع تشخيص مصلحت به عنوان نهادي عرفي و عقلايي ـ با پشتوانه فقهي ـ كه به دست امام خميني ساخته شد، ياد ميشود. در فراز نهايي، مهمترين دستاورد جمهوري اسلامي، بازيابي هويت ملي و اسلامي معرفي ميشود و انقلاب اسلامي را تجديدكننده حيات اسلامي در جهان اسلام بازميشناسد. همچنين چالشهاي فراروي انقلاب را در مسائل نظري و معضلات فكري همانند تبيين نظريه ولايت فقيه، مسئله دموكراسي، حقوق بشر، و مسائلي كه در حوزه نوانديشي ديني طرح ميگردد، صورتبندي مينمايد.

[266] [267]


| شناسه مطلب: 78908