4ـ3 جدایی دین از سیاست

4ـ3 جدایی دین از سیاست رابطه ی دین و سیاست، جدا از نحوه ی رابطه میان دانش و ارزش، علم و دین، یا علم و سیاست نیست; یعنی نحوه ی ارتباطی که بین آن هاست، در چگونگیِ پیوند دین و سیاست نیز تأثیرگذار است. هرگاه دین از هویتی علمی برخوردار باشد

4ـ3 جدايي دين از سياست

رابطه ي دين و سياست، جدا از نحوه ي رابطه ميان دانش و ارزش، علم و دين، يا علم و سياست نيست; يعني نحوه ي ارتباطي كه بين آن هاست، در چگونگيِ پيوند دين و سياست نيز تأثيرگذار است.

هرگاه دين از هويتي علمي برخوردار باشد و گزاره هاي ديني، اعتبار معرفتي و جهان شناختي داشته باشند ـ مطابق با آنچه كه در بخش هاي پيشين گذشت ـ دين از موقعيتي برتر نسبت به سياست برخوردار مي گردد و از ناحيه ي خود به سياست اعتبار و ارزش مي بخشد.

حاكميت دين بر سياست كه حاصلِ نگاه ديني انسان به عالم و آدم است، در گذشته ي تاريخ، چنان پيوسته و برقرار بود كه استبدادهاي فردي نيز در لباس دين، حاكميت سياسي خود را توجيه مي كردند. خاقان چين، امپراطور ژاپن، خود را از فرزندان آسمان و نزديكان خداوند مي دانستند، يا كسرا، آن چنان كه آثار آن در طاق بستان نمايان است، فره ي ايزدي را به وساطت مغ از اهورا مزدا دريافت مي داشت و قيصر، ديهيم شاهي را از كليسا مي گرفت.

نسيان و انكار مبدأ و يا مبادي اي كه محيط بر انسان مي باشد و آدمي در ربط و پيوند اشراقي با آن، حقيقت خود و يا عالم را باز مي شناسد و نگاه استقلالي به انسان و جهان كه ملازم با اين نسيان است، مدار سياست را بر محور آدميت و گرايش ها وخواسته هاي نفساني آدم پي مي نهد.

تبيين عقلاني حقيقت انسان و جهان و توجيه عقلاني دين، نوعي سياست عقلي را كه از هويتي روشنفكرانه برخوردار و فاقد اسرار معنوي و الهي است، به نام دين بر انسان تحميل مي كند; ولي از آن جا كه حيات عقلي با قطع پيوند خود از مدارج برتر معرفت، مرده و بي روح است، اين سطح از سياست مانند: سياست مستبداني كه براي تداوم خود از توجيه ديني بهره مي جستند، به سرعت راه زوال و نيستي را مي پيمايد.

حاكميتِ حس گرايي، همه ي ايدئولوژي هاي عقلاني; از جمله آن ها كه پوشش ديني به خود مي گيرند و در قالب ايدئولوژي هاي ديني عرضه مي شوند، به سرنوشت سنت هاي ديني مبتلا مي سازد; يعني، همان گونه كه سنت هاي ديني با حاكميت عقل گرايي غربي از دسترس ادراك و دريافت بشر خارج مي شوند، با حاكميت حس گرايي، ايدئولوژي هايي كه در چهره ي ديني، يا غيرديني به صحنه ي سياست وارد مي شوند، مجال بروز را از دست مي دهند و به اين ترتيب رفتارهاي سياسي، به گرايش ها و احساساتي كه از تبيين عقلي بي بهره اند، ارجاع داده مي شوند.

استناد رفتار سياسي افراد و گروه هاي اجتماعي به گرايش ها و احساسات آن ها، رفتار را ـ اعم از آن كه قالب و پيشينه ي ديني داشته و يا بدون توجيه و تفسير ديني باشد ـ صرفاً چهره ي انساني مي بخشد و با اين همه، زمينه ي داوري در مورد صحت و سقم آن را از بين مي برد. به اين سان تفرعن و اباحيتي كه بر محور آن شكل مي گيرد، در عريان ترين چهره، ظاهر و آشكار مي شود. بنابراين، حس گرايي به حاكميت توحيد خاتمه مي دهد و به تعبيري كه جان استوارت ميل دارد، وقتي كار با تجربه ي محض شروع مي شود، به چند خدايي مي انجامد.(88) و هم زمان، نقابِ الوهيت را از چهره ي خداوندگاران متعدد و ارباب هاي متفرق برمي گيرد و آن ها كه چيزي جز شياطينِ متعدد نيستند، با از دست دادن جايگاه آسمانيِ خود، صورتي انساني پيدا مي كنند. شياطيني كه تا ديروز به نام خداوندان و ارباب انواع، از فراز كوه هاي آلپ و يا بيستون، سياستِ شهرهاي مختلف را رقم مي زدند و جنگ و صلح و يا هم زيستي مسالمت آميز آن ها را رهبري و هدايت مي كردند; اين بار در درون كاخ ها و قصرهاي صاحبان قدرت به اسم انسان و به نام بتي كه در ميدان بزرگ شهر قد برافراشته است، بر همه چيز حكم مي رانند. اگر چه خداوندان اساطيري، پس از حاكميت حس گرايي، از مقبره هاي پيشين خود سر برمي آورند و بدون آن كه پرواي پروردگار واحد قهار را داشته باشند، يكه تاز صحنه ي سياست مي گردند، اما سياست آن ها در اين مقطع رنگ ديني و آسماني ندارد و به دنبال توجيه ديني خود نيز نيستند.

حاكميت حس گرايي و بينش صرفاً تجربي، نه تنها راه را بر آسمان مي بندد و روح را از سنت مي گيرد، بلكه تعقل وايدئولوژي ها و عقايد عقلي را نيز از اريكه ي قدرت به زير مي كشد. حاصل اين قهرماني، اقتدار آشكار بزرگ ترين دشمن حقيقي انسان; يعني، حاكميت همان بتي است كه مادر همه ي بت هاي تاريخي است. آن بت، نفس بشر است كه اينك به استقلال و جدا از فطرت و آفرينش الهي او كه عين پيوند و ربط به خداوند احد است، منشأ تمام حقوق شمرده مي شود. بشر زماني كه جدا از معناي الهي و يا حقيقت عقلاني خود، در مسند حاكميت، منشأ حق مي شود، قالبي تهي است كه هيچ حرفي براي گفتن ندارد; زيرا دست او از همه ي موازين و حقايقي كه از ثبات و قرار برخوردارند، خالي است و در همين هنگام است كه اين قالب تهي، بدون هيچ مانعي جولانگاه شياطين متعددي مي شود كه در تزاحم با يكديگر به تسخير گرايش ها و تقسيم احساسات آشفته و درهم او مي پردازند. بنابراين حاكميت اين بت، در حقيقت، چيزي جز حاكميتِ تام و بلا منازع شيطان نيست. نمودِ سياسي اين حاكميت، در قالب ليبراليسم ـ به معناي اباحيت كه به آزادي نيز ترجمه مي شود ـ در حقيقت يك آيين و ايدئولوژي است كه در قساوت با اديان و سنت هاي ديني و در رويارويي با ايدئولوژي هاي بشري، گوي سبقت را از همه ي رقيبان ربوده است. شگفت آن كه اين قساوت بي نظير در اوج حاكميت خود شيرين ترين لبخندها را بر لب داشته و ملايم ترين عبارات را به كار گرفته است. و دليل قساوت او اين است كه او در اين نزاع، براي رقيب حقِ حضور در صحنه را قائل نيست و به او اجازه ي دفاع از خود را نيز نمي دهد.

زماني كه الاهه ها و خداوندگاران متفرق و ايدئولوژي هاي متعدد، در صحنه ي سياست بر اريكه ي قدرت مي نشستند، تمام هم و تلاش خود را صرف ستيز با رقيباني مي كردند كه در گفتوگو و درگيري با آن ها فرصت دفاع و پيكار مي يافتند و در پايان هر پيكار، هرگاه شيطاني پيروز مي شد، دست خود را با خون رقيبان رنگين مي ساخت; ولي ليبراليسم زماني در صحنه ظاهر مي شود كه همه ي خداوندان را مرده و همه ي ايدئولوژي ها را از اعتبار ساقط شده مي پندارد. سلاح برنده و قاطع ليبراليسم و اباحيت، حس گرايي است و با استفاده از اين سلاح، بدون آن كه دغدغه ي شنيدن برهان هاي رقيبان و يا حوصله ي فهم آن ها را داشته باشد، همه ي دريافت هاي ديني و گزاره هاي عقلي را بي معنا و تلاش براي نفي و ردِ آن ها را نيز مهمل مي داند.

لبخند الاهه ي اباحيت و گفتار آرام پرستندگان آن، به اين دليل است كه براي اديان و ايدئولوژي ها، هيچ حق حياتي قائل نيستند، تا اينك كه بر اجساد آن ها گام گذاشته، در خون آن ها غوطه مي خورند، احساس جنايت نموده، يا آن كه گرفتار شرم و حيا شوند.

حيات سياسي، تنها حق كسي است كه براي بشري كه بريده ي از همه ي معاني، و منشأ همه ي امور پنداشته مي شود، حقي قائل باشد. كساني كه به سنت الهي معتقد بوده و به حوزه اي قدسي تعلق داشته باشند، وحشياني هستند كه استعمال هر نوع سياستي نسبت به آن ها ـ به شرط آن كه در جهت تأمين اباحيت و حذف يقين از حوزه ي باور و يا لااقل رفتار و كنش هاي اجتماعي افراد باشد ـ جايز و بلكه پسنديده است.

جان استوارت ميل در رساله ي درباره ي آزادي، محدود كردن مباحات را تنهادر صورتي معقول مي داند كه به حقيقت ثابت كنند كه جامعه، مأموريتي از جانب خدا دارد;(89) هم چنين وي با انكار اين كه حكمي از احكام اجتماعي و يا اخلاقي، از منشأ الهي و مذهبي سرچشمه گرفته باشد، تصريح مي كند: آن رسميت جزئي هم كه اصول اخلاقيِ عصر جديد، براي مسئله ي تعهدات نسبت به خلق قائل مي شود، سرچشمه اش را بايد در مباني اخلاقي يونان و روم و نه در اخلاقياتِ مسيحي جستوجو كرد. هم چنان كه آن قسمت از دستورهاي اخلاقي بشر كه مربوط به زندگي خصوصي اوست، هر آن چيزي كه به نفع علو همت، بلند فكري، حيثيت شخصي، حتي شرافت و آبرو گفته مي شود، از بخشي از آموزش و پرورش ما كه مطلقاً انساني است و نه مذهبي، سرچشمه گرفته است. و در مورد حق حاكميتِ مطلقِ افراد، نسبت به خود و آنچه مي پسندند و انحصار استفاده ي از اين حق، خطاب به كساني كه به اين اصل باور داشته و به تعبير او به اين درجه از رشد عقلاني رسيده اند، مي گويد: هر فرد انساني نسبت به خودش، نسبت به فكر و پيكرش، حق حاكميت مطلق دارد.(90)

شايد هيچ لازم به گفتن نباشد كه مفهوم اصل فوق، تنها شامل حال آن دسته از موجودات بشري است كه به درجه ي رشد عقلاني رسيده اند و ما از وضع كودكان يا جواناني كه هنوز به سن قانوني نرسيده اند ـ كه حد نصاب آن را براي دخترها و پسرها قانون تعيين مي كند - بحثي به ميان نمي آوريم. در مورد كساني كه وضع آن ها اقتضا دارد كه تحت مراقبت ديگران قرار گيرند، چاره اي جز اين نيست كه آن ها را هم در مقابل اعمال خودشان و هم در برابر آسيب هاي خارجي، حمايت كرد. به همين دليل مي توان وضع آن دسته از جوامع عقب مانده را كه در آن نژادِ اصلي هنوز به درجه ي كافي از رشد عقلاني نرسيده است، از دايره ي بحث خارج كرد.

اشكالات بدوي در راه ترقي ارادي بشر، آن چنان بزرگ است كه به ندرت مي توان وسيله ي چيره شدن بر آن ها را، طبق قانون يا قاعده ي ثابتي انتخاب كرد و هر فرمانروايي كه مصمم به ترقي دادن جامعه ي خود باشد، مجاز است هر وسيله اي را براي انجام هدف هاي خود كه، جز بدان وسيله تحقق پذير نيست، به كار گيرد.

براي اداره كردن اقوام وحشي، حكومت ديكتاتوري، يكي از روش هاي مشروع و عادلانه است; به شرط آن كه هدف نهاييِ آن پيشرفت مردم باشد و وسائلي كه به كار برده مي شود، به علت تأثير عملي كه در رسيدن به آماج اصلي مي بخشد، توجيه
گردد.

آزادي را به عنوان يك اصل حياتي، هرگز نمي توان به اوضاعي اطلاق كرد كه در آن مردم به حدي از قافله ي تمدن دور هستند كه نمي توانند به كمك مباحثات آزاد و علاقه ترقي كنند. براي چنين مردمي تا زماني كه به آن درجه از كفايت كه حاكم بر سرنوشت خود باشند، نرسيده اند، هيچ راه فرجي جز اطاعت تلويحي از فرمانرواياني; چون اكبر(91) و شارلماني(92) نيست; آن هم به فرض اين كه بتوانند كساني همانند آن ها را براي فرمانروايي پيدا كنند; اما به محض اين كه ظرفيت افراد بشر به جايي رسيد كه بتوانند شخصاً در راه ترقي قدم بردارند، آن وقت مجبور كردن آن ها به انتخاب راه يا سرنوشتي كه مورد پسندشان نيست; ديگر قابل توجيه نيست.(93)

همان گونه كه ملاحظه مي شود، آزادي افراد براي انتخاب آنچه مورد پسندشان هست، حتي در مسائل فردي، در صورتي محترم شمرده مي شود كه افراد حاكميت را خاص خود بدانند. اگر گزينش افراد مبتني بر اين باور و اعتقاد باشد كه سلوك و شيوه ي زيست فردي و اجتماعي براي وصول به سعادت در قالب سنت و قانوني الهي سازمان مي يابد و نيز اگر اشخاص هويت انساني و در نتيجه آزادي حقيقي خود را در پناه تحصيل ابعاد ملكوتي و وصول به حيات ابدي و بلكه ازلي جستوجو كنند; در اين صورت، مانند خردسالان و يا آدم هاي وحشي از حق انتخاب محروم مي باشند.

حق گزينش در زندگي فردي و برخورداري از نظام پارلماني ودموكراتيك خاص كساني است كه پس از نگاه استقلالي به انسان، حق حاكميت را به خود اختصاص دهند; اين مذهب گرچه چهره ي آسماني و يا پوششي الهي ندارد; ولي پس از انكار علمي و يا لااقل انكار عملي همه ي اديان و مذاهبي كه به راست و يا دروغ نشان از آسمان دارند، قابل تحقق است; اين مسئله نشان مي دهد كه اگر حق حاكميت از اديان گرفته شود و به انسان - صرف نظر از ديني كه در متن آفرينش و حقيقت اوست: فاقم وجهك للدين حنيفاً فطرة الله التي فطر الناس عليها(94) ـ سپرده شود، سياستي كه از اين طريق به دست مي آيد، گرچه جداي از ديانت بوده و فاقد هويت ديني است; ولي اين مقدار تمام حقيقت آن نيست; زيرا اين سياست ناگزير حاكم بر ديانت نيز خواهد بود.

حاكميتي كه به قتل ديانت كمر بسته است و به چيزي كم تر از اسارت آن رضايت نمي دهد، در آن تنها مردمي حق رأي دارند كه به سنت هاي ديني معتقد نباشند. از ديدگاه اين سياست; هرچه به نام سنت و مانند آن رنگ ثبات و يا تقدس داشته باشد، شيوه اي است كه جهت تأمين منافع گروهي خاص از افراد و يا ارضاي احساسات ناشي از جامعه اي قبيله اي ـ كه جامعه ي بسته است ـ و يا اموري ديگر از اين قبيل شكل گرفته است و اين شيوه با اين كه از اعتباري اجتماعي فراتر از اعتبار افرادي كه خواهان آن مي باشند، برخوردار نيست، به نام سنت و دين قصد دوام و در نتيجه تحميل خود بر ديگران را دارد; پس تداوم آنچه سنت ناميده مي شود، چيزي جز تداوم شيوه اي از زندگي كه بر محور منافع گروهي خاص شكل گرفته است، نمي باشد. به همين دليل هرگاه انسان هايي براي برخي از شيوه هاي زيستي اعتبار و ارزشي الهي قائل باشند، به بلوغ انساني خود نرسيده و ناخودآگاه به اسارت خواسته هاي گروهي از هم نوعان خود تن در داده اند. البته انسان هايي كه اين گونه از انسانيت به دور مانده اند، نيازمند هدايت ديگراني هستند كه به آن ها ـ به هر شيوه اي كه مي توانند ـ اين عقيده را بباورانند كه فراتر از خواست انسان جايگاهي نيست. (حتي اگر اين را به اجبار و زور انجام دهند.)

ميل با استدلالي نظير استدلال فوق، ديكتاتوري و استبداد استعماري سده ي نوزدهم را كه مخرب ترين استبدادهاي تاريخ بشري در زمينه هاي مختلف فرهنگي و اقتصادي است، توجيه مي كند و برخي ديگر از پيروان او بر همين مبنا، استفاده از خشونت را براي استقرار سياست جامعه اي كه آن را باز مي خوانند، تجويز مي كنند.(95)در صحنه ي عمل نيز رئيس جمهور امريكا با الهام از همين ديدگاه، مردم الجزاير را پس از آن كه با رأي اكثريت، خواسته ي ديني خود را ابراز مي دارند، شايسته ي يك نظام دموكراتيك نمي داند و حمايت از استبداد و ديكتاتوري كودتا را با عبارت دموكراسي كنترل شده توجيه مي كند.

مشكل مردم الجزاير اين است كه باز گشت به اسلام را به عنوان بازگشت به دين آسماني و بازگشت به حقيقت الهي انسان مي بينند. اگر آن ها بازگشت به اسلام را بازگشت به خويشتن انساني ـ و نه الهي ـ خود بدانند براي احكام و مقررات ديني چهره اي انساني قائل شده اند و ديني كه صرفاً چهره ي انساني داشته باشد به اذن آدميت و انسانيت مي تواند در عرصه ي سياست نيز ظهور داشته باشد. البته ديني كه به فرمان واذن اين الاهه از حق حيات بر خوردار مي شود، ديني نيست كه حق و يا باطل، به ذات آن مربوط باشد; بلكه ديني است كه حق بودن را به عنايت و نظر سياسي انسان ها به دست آورده است و با اجماعي خلاف، از آن محروم مي ماند. اين دين، مسير آفرينشي نيست كه به انسان معنا مي بخشايد، بلكه آفريده اي است كه از انسان معنا مي گيرد. و نمي تواند به محكوميت و بطلان سياست هاي مخالفي حكم كند كه از ناحيه ي همان الاهه به قدرت مي رسند.

نتيجه اين كه، دين اگر هويت معرفتي خود را از دست دهد و با جدايي از دانش از داوري درباره ي سياست و حاكميت و اقتدار سياسي باز ماند، كار آن به جدايي از سياست ختم نمي شود، بلكه در همه حال در معرض نگاه و داوري سياست قرار مي گيرد و سياست كه اين بار چهره اي لاييك و صرفاً انساني پيدا مي كند، جايگاه جولان شياطين متعددي مي شود كه تا ديروز; يعني تا هنگام اعتبار اجتماعي دين، لباسِ خداوندگاري پوشيده و در قالب ارباب هاي متفرق ظاهر شده اند و اينك به دين و هر آنچه حقيقتي قدسي و الهي دارد تنها پس از قبض روح و اخذ حقيقت آسماني آن، اجازه ي زيست جمعي مي دهد. در صورتي كه انسان دين دار به اين ذلت تن ندهد، چاره اي جز اسارت ندارد. با اين همه، سياستي كه در موضع حاكميت است، نسبت به دينِ مرده اي كه در ظاهري انساني اجازه ي زيست يافته است، هرگز بي تفاوت نيست و به آن به عنوان يك رقيب و يا همكار رسمي مي نگرد; به اين معنا كه هرگاه آموزه هاي آن را همآهنگ با اهداف سياسي خود ببيند به حمايت از آن برمي خيزد و از آن استفاده مي كند و هرگاه آموزه هاي آن را در جهت اهداف خود نبيند به كنترل آن اقدام مي كند.

شاهد گوياي اين ادعا، عملكرد سياست لاييك غرب در هنگام هجوم به كشورهاي غيرغربي است; زيرا اين سياست با آن كه بيش از دو سده با پيشينه ي ديني خود ستيز كرده بود، در هنگام بسط و توسعه بر جايي از جهان سوم گام نگذاشت، مگر آن كه ميسيونرها و گروه هاي مذهبي را در پيش گسيل مي داشت.

بدون شك حضور مبلغان مسيحي ناشي از ديني بودن سياست مهاجم نيست; بلكه ناشي از سياسي بودن ديني است كه اينك در خدمت سياست عمل مي كرد.

سياست، دين را در مواردي كه براي آن كاربرد داشته باشد، حمايت و تقويت مي كند; در غير اين صورت از حمايت آن دست مي كشد; بنابراين ديني كه در قلمرو سياست لاييك مي تواند حضور داشته باشد ـ دين مرده ـ حتي وقتي كه ناظر به مسائل صرفاً فردي و شخصي باشد، ناگزير در قلمرو سياست; حاكم جايگاه خود را پيدا مي كند.

جايگاه رفتار ديني مردم از ديدگاه سياست، مانند جايگاه ورزش و بازي دانش آموزان از ديدگاه مدير دبستان است. در ساعت ورزش دانش آموزان با فراغت از درس به بازي مورد علاقه ي خود مي پردازند; ولي مدير مدرسه در هنگام تنظيم برنامه ي درس، ساعت ورزش را در قالب يك بازي انتخاب نمي كند. او در متن مديريت خود به ساعت ورزش، همانند ساعات ديگر دروس مي نگرد و مي كوشد تا با تنظيم مناسب، حداكثر استفاده را از آن براي به دست آوردن نشاط لازم در برنامه هاي درسي ببرد. مديران سياسي نيز با نظري سياسي به رفتار و عقايد ديني مردم مي نگرند; آن ها در قالب هدف هاي سياسي خود زمان و مكان مناسبي را براي رفتار ديني انتخاب مي كنند. انسان دين باور در چهارچوب برنامه اي كه سياست اجازه مي دهد، در قلمرو دين آمدورفت مي كند و اگر دين; نه به عنوان سنتي الهي، بلكه به عنوان خواستي انساني، تابِ برنامه ي سياسي حاكم را نياورد، سياست حاكم به عنوان يك رقيب به آن نگاه كرده و در عرصه ي رقابت، با بسيج امكانات خود در جهت كنترل آن اقدام مي كند. بدترين حالت ممكن وقتي است كه فرد مؤمن، رفتار ديني خود را به عنوان يك سنت ثابت و مقدس انجام دهد; زيرا كسي كه به سنت عمل مي كند از صحنه ي بازي و از قلمرو اصول حاكم بر سياست موجود خارج شده است. چنين شخصي اگرچه امروز به مسئله اي فردي; نظير حجاب كه از ضروريات و اوليات ديني اوست; مي پردازد، ولي اين عمل نشان از تولد نوعي ديگر از زيست دارد. زندگي و حياتي كه سياست موجود، آن را نه رقيب و هماوردي رسمي، بلكه دشمني غير قابل تحمل مي داند.

دختر مسلمان وقتي پوشش شخصي خود را در جامعه اي كه برهنگي رسم مقبول آن است، حفظ مي كند، نشان مي دهد كه با دين خود زندگي مي كند و دين اگر از زاويه ي ذهن و كنج كتاب و محدوده ي كلاس و درس به صحنه ي زندگي گام بگذارد، فرهنگ و تمدني را به دنبال مي آورد كه سياست سكولار و لاييك را تاب آن نيست. رفتار سازمان هاي رسمي و دولتي فرانسه با پوشش وحجاب دختران مسلمان كه به محروميت آنان از حضور در كلاس هاي درس منجر شد، نمونه اي گويا از وحشت غرب از حضور ايمان در عرصه ي زندگي افراد است. عملكرد دولت فرانسه در اين مسئله براي كشوري كه خود را بنيانگذار جدايي سياست از دين مي داند، ارزان تمام نمي شود و پرداخت اين قيمت، حاكي از شدت وحشت و مقدار عنادي است كه اين سياست به ظاهر جداي از ديانت، در باطن خود نسبت به دين دارد.




| شناسه مطلب: 79236