2-4 سنت و سنگرهای مقاومت
2-4 سنت و سنگرهای مقاومت غرض اصلی حرکت های استعماری گسترش نظام سیاسی و اقتصادی غرب است که به قیمت درهم شکستن نظام های سنتی و هضم ساخت اجتماعی آن ها در چهارچوب نظام سلطه تمام می شود; زیرا نظام های اقتصادی و سیاسی موجود که هر
2-4 سنت و سنگرهاي مقاومت
غرض اصلي حركت هاي استعماري گسترش نظام سياسي و اقتصادي غرب است كه به قيمت درهم شكستن نظام هاي سنتي و هضم ساخت اجتماعي آن ها در چهارچوب نظام سلطه تمام مي شود; زيرا نظام هاي اقتصادي و سياسي موجود كه هر يك به مقتضاي خصوصيات فرهنگي، تاريخي و شرايط جغرافيايي بر مداري خاص از توليد و مصرف سازمان يافته اند، براي سازگاري با مقتضيات نظام غربي نمي توانند به شكل گذشته ي خود باقي بمانند.
در هم شكستن ساخت اجتماعي كشورهاي غيرغربي، با منافع تمام كساني كه در سازمان ها و نهادهاي مختلف آن كشورها به فعاليت مشغولند و نيز با باور كساني كه با سنت دانستن اين نهادها و رفتارهاي اجتماعي به تقدس و يا ثبات آن ها معتقد هستند، درگير خواهد شد.
انسان موجود زنده اي است كه در همه حال بر اساس آگاهي و اراده، رفتارهاي فردي و اجتماعي خود را شكل مي دهد; بنابراين معرفت اجتماعي او نقش محوري و اساسي نسبت به رفتار اجتماعي و در نتيجه نظام اجتماعي دارد و اختلال در سازمان اجتماعي و نقشي كه در اجتماع به عهده مي گيرد، به منزله ي اختلال در معرفت و شناخت انسان نسبت به رفتار فردي اوست.
همان گونه كه اختلال در معرفت فردي، رفتار شخصي را مختل مي سازد، اختلال در معرفت اجتماعي نيز موجب در هم ريختن رفتار اجتماعي و در نتيجه از هم پاشيدن نظام اجتماعي مي گردد; بر اين اساس هر اندازه بار معرفتي يك نظام قوي و مستحكم باشد، بُعد رفتاري و عملي آن از قدرت و استحكام بيش تري برخوردار خواهد بود.
بُعد معرفتي كشوهاي غيرغربي از دو حال خارج نيست: اين كشورها يا كشورهايي هستند كه سنت حقيقتاً در آن ها زنده است; در اين صورت نظام اجتماعي بر اساس معرفتي شهودي و شناختي عقلي شكل مي گيرد و افراد اين جوامع مادام كه بر باور اعتقادي خود باقي باشند، به دليل تقدس و معنويتي كه براي سنت هاي اجتماعي خود مي شناسند به هر قيمتي حتي به قيمت تقديم جان خود از رفتار و سنن اجتماعي دفاع خواهند كرد; يا اين كه سنت در اين كشورها زنده نيست و آنچه هست قالبي از سنت و يا تقلبي از آن است; در نتيجه از شهود الهي و حمايت عقلي بي بهره هستند.
قالب سنت همان قشر و ظاهر عملي آن است كه علي رغم پيشينه ي الهي، به دليل بي توجهي و غفلت از ابعاد معنوي به صورت عادات و رسوم قومي، قبيله اي و مانند آن در آمده است و تقلب سنت، همان بدعت هايي است كه فاقد ابعاد روحاني و معنوي بوده، ولي به نام سنت در جامعه باقي مانده و به صورت عادت هاي اجتماعي تداوم يافته است.
رفتار اجتماعي در صورتي كه شكل عادت و رسم داشته باشد، پشتوانه ي معرفتي آن همان شناخت حسي، عاطفي است كه در اثر تكرار و ممارست ايجاد مي شود و در اثر عمل مخالف - هر چند كه به زور تحميل شوند - از بين خواهد رفت.
هدف اصلي كشورهاي غربي در هجوم به كشورهاي غيرغربي، تحول در زيست و دگرگوني در اقتصاد و سياست آن كشورها است و به دليل پيوندي كه اقتصاد و سياست با ذهنيت و انديشه و بالاخره فرهنگ اصلي اين كشورها دارد، تغيير در آن ناگزير با تغيير در فرهنگ و معرفت اجتماعي اين كشورها همراه است; در غير اين صورت تغيير در ابعاد سياسي و اقتصادي تنش هاي عظيم اجتماعي را به دنبال مي آورد; بنابراين سنت در همه ي حالات و صور آن; يعني اعم از آن كه سنت هاي ديني بوده و از معرفت شهودي و عقلي برخوردار باشند و يا اين كه بدون بهرهوري از شهود ديني و معرفت عقلي، قالب و يا تقلب سنت باشند، بايد دگرگون شوند.
حقيقت سنت هاي قالبي و يا تقلبي چيزي جز عادات و رسوم اجتماعي نيست و اصطلاح جامعه شناختي سنت (
Tradition
) به چيزي بيش از اين مقدار نظر ندارد; به بيان ديگر در تعبير جامعه شناختي، سنت عبارت است از: شيوه ي مرسوم و رفتار و عملكرد در درون يك جامعه. از نگاه جامعه شناس فرقي نيست كه آن شيوه از چه نوع معرفتي برخوردار باشد، بلكه از آن جهت كه جامعه شناسي موجود در دامن تفكر حس گرايانه شكل گرفته است، از تفكيك بين سه نوع معرفت حسي، عقلي و ديني ناتوان است و عادات و رسوم را در قالب احساسات و عواطفي كه در نهايت به شهودهاي جزئي انساني پيوند مي خورند، توجيه و تبيين مي كند. اگر رسوم و عادات از حيات عقلي و ديني بي بهره باشند، غرب در تبديل آن ها مشكل چنداني نخواهد داشت; ولي اگر با معرفت ديني و عقلي قرين باشند دگرگوني و تبديل آن ها در صورتي كه غيرممكن نباشد، دشوار و سخت است. البته غرب در زماني با كشورهاي غيرغربي مواجه شد كه در اغلب آن ها چيزي جز قالب و يا تقلب سنت باقي نمانده بود. ياسپرس در اين باره مي گويد: اين ملت ها هنگامي كه زير پاي ماشين جنگي اروپا پايمال شدند از حيث تربيت معنوي در پايين ترين مرتبه قرار داشتند، اروپا با چين و هندوستاني شكفته و بيدار روبرو نگرديد، بلكه با ملت هايي مواجه شد كه هويت خود را از ياد برده بودند.(98)از آن جا كه در كشورهاي غيرغربي، عادات و رسوم حتي در زماني كه از حيات عقلي و ديني بي بهره اند، از پوشش دينيِ قالبي و يا تقلبي برخوردار هستند، غرب نيز براي تغيير و تحول در آن ها ناگزير از پوشش ديني استفاده مي كند و به همين دليل است كه ميسيونرها و مبلغان مذهبي، با اولين كاروان هاي تجاري و نظامي و با حمايت سياست مداران و صاحبان اقتصاد غرب، راهي كشورهاي غيرغربي مي شوند و اين حركت در ميان جوامعي كه بر اساس عادت ها و رسوم قومي، نظام اجتماعي خود را سازمان داده اند و يا آن كه از بار معرفتي ضعيف نسبت به سنت هاي خود برخوردار هستند و قدرت دفاع در برابر مبلغان مذهبي را ندارند، نتايج درخشاني را به بار مي آورد; ولي در كشورهاي اسلامي كه سنت در آن ها زنده است و يا آن كه لااقل قدرت برهان و استدلال در دفاع از سنت ها وجود دارد، اين حركت ناكام مي ماند.
تبليغ مسيحيت به عنوان يك دين جديد، گذشته ي فرهنگي جامعه ي مورد تبليغ را به زير سؤال مي برد و بدين ترتيب زمينه را براي تحولاتي كه از اين پس به نام دين غالب انجام مي شود فراهم مي آورد; ولي اين برنامه در كشورهاي اسلامي نتوانست به صورت يك جريان اجتماعي اهداف مورد نظر غرب را تأمين كند، بنابراين غرب در اين كشورها با بهره گرفتن از دين موجود سياست هاي فرهنگي ديگري را تعقيب مي كرد و آن عبارت بود از:
الف : ابداع فرقه هاي مذهبي جديد;
ب : احياي فرقه هاي مرده و ضعيف;
ج : تشديد اختلاف بين فرقه هاي موجود;
غرب از هر زمينه اي براي رسيدن به هدف هاي فوق استفاده كرد، به گونه اي كه مقطعي خاص از تاريخ كشورهاي اسلامي مقطع فرقه سازي هاي مذهبي و تشديد درگيري هاي فرقه اي شد; فرقه سازي ها و اختلافات مذهبي علاوه بر اثر مستقيم سياسي و نظامي كه براي غرب از جهت هرز رفتن نيروهاي اسلامي داشت، اثر غيرمستقيم فرهنگي نيز در جهت تضعيف انديشه هاي ديني باقي مي گذاشت; تشكيل فرقه هايي نظير، شيخيه، بابيه، وهابيت و بهائيت و يا ظهور ده ها مهدي در بخش هاي مختلف كشورهاي اسلامي و نيز حركت هاي جديد فرقه هاي مرده و بي تحركي; نظير اسماعيليه كه روزگاري در جامعه ي اسلامي حضور فعال داشته اند، از جمله تلاش هاي غرب است.
حركت فرهنگي استعمار در كشورهاي استعمارزده، داراي دو مقطع زماني است و آنچه در مورد ترويج دين جديد و يا فرقه سازي در كشورهاي اسلامي گفته شد مربوط به مقطع اول آن است; زيرا غرب در اولين برخوردها با مردمي روبرو مي شود كه در شكل سنتي خود با باورهاي آسماني انس دارند و اين اقوام اگر از ره آوردهاي وحي الهي برخوردار نباشند، آداب و رسوم خود را در لباس اساطير شكل مي دهند و درهم شكستن انديشه ها و باورهاي آسماني با حركت فرهنگي جديدي كه رنگ ديانت مسيح را به خود دارد و يا از عناوين ديني موجود بهره مي گيرد، بسيار ساده تر از در هم شكستن آن ها با مكتب هاي غربي و ديدگاه هاي الحادي است كه كاملا ناآشنا با ديدگاه آن هاست.
مقطع دوم، مقطع تبليغ مكتب ها و ايدئولوژي هاي مختلف غربي و مقطع بازسازي هويت جديد تاريخي و قومي براي كشورهاي استعمار زده است; اين مقطع پس از حضور بالفعل غرب در كشورهاي غيرغربي و در نسل دوم، يا سومي كه با غرب آشنا مي شوند حاصل مي شود.
همان گونه كه ميسيونرهاي مذهبي و عاملان داخلي در مقطع اول به فرقه سازي مشغول هستند; مستشرقان و هم چنين سازمان هاي مخفي ماسوني و نظام هاي آموزشي نوبنياد در مقطع دوم در خدمت هدف هاي ياد شده قرار مي گيرند.