بر درگاه رحمت
حسن محتشم
بندگانيم و به درگاه خدا آمده ايم *** چون فقيران به تمنّاي نوا آمده ايم
ما كه بر گِرد يكي خانه طوافي داريم *** به گدايي به سرِ خوان خدا آمده ايم
ما نه مشتاق به سنگيم و نه وابسته به گِل *** به وصال تو، به سر ني، كه به پا آمده ايم
آرزومندي و درويشي و بي ساماني *** جمع در ما و به امّيد غنا آمده ايم
كوله بار گنه از كوه صفا سنگين تر *** خالي از خير و پر از رزق و ريا آمده ايم
از سرخاك غريبِ حَسَن ع و قبر نبيّ ص *** خون جگر، شكوه كنان، سوي خدا آمده ايم
تا بگوييم گلستان خزان است بقيع *** از اُحد، وز سر قبر شهدا آمده ايم
محتشم دست تو و دامن زهراي بتول *** گرنه با حبّ علي، پس به كجا آمده ايم؟
كعبه، مغناطيس دلها
جواد محدّثي
اگر مغناطيسي باشد كه دلها را جذب كند،
اگر مركزيّتي باشد كه جهتگيريها و حركت ها را محور باشد،
اگر نشانه اي باشد كه براي وحدتها و آشناييها، رمز و كليد باشد،
... همين كعبه است.
ميليونها دل شوريده، هر پگاه و شامگاه، به اين كانونِ عشق و عرفان متوجّه است.
در زندگي و مرگ، هنگام خواب و بيداري، در نيايش و نماز، همه جا و هميشه، قبله مركزيّت اين نگاه است.
اگر جانهاي ما كاه باشد، كعبه كهرب ست!
اگر دلهاي ما رميده باشد، قبله، عامل اُنس است.
حرمِ ايمان است و صحنِ عبوديّت و آستانه بندگي و سقفِ يقين و پنجره اي رو به بهشت و روزنه اي گشوده به سوي خدا و سكويي براي پرواز تا ابديّت.
اينهاست راز و رمز قداست و جاذبه كعبه .
اينهاست، سرّ جذبه قبله .
مكّه، كنعانِ اهل ايمان است و كعبه، يوسفِ اين ديار!
حجاز، وطن معنوي و اعتقادي هر مسلمان است و مكّه و حرا كعبه و صفا، زادگاه و خاستگاهِ باورهاي مقدّس ماست.
كعبه، بوسه گاه هزاران مجنون است كه در پي ليلاي ديدار، رنجِ باديه بر دوش كشيده و بار هجران را تحمّل كرده اند تا به اين مَطاف و مسعي برسند.
كعبه ، راهي است كه گامهاي پوينده صفاجويان را به مقصد معرفت و به وطنِ عشق مي رساند.
كعبه، عرش زمين است و فرش آسمان!
كعبه، نگين حلقه چشم بصيرت و ديده دل است.
كعبه، مُهر صداقتِ آيين و سندِ اعتبار اين مكتب است.
و... حجرالأسود ، بر ركن اين كعبه، نشان بيعت خدا با انسان است.
و بوسيدن و استلام و اشاره ما، تجديد بيعت با خداي فطرت آفرين و فطرتِ خداباور!
كعبه، دل و جان ماست.
ايمان و باور ماست.
كعبه، همه چيز ماست.
رمز قيام و قوام ماست.
تا هست، آيينمان پابرجاست.
و... تا هستيم،
زيارت كعبه، فرض الهي بر دوش ماست.
حج، در نگاه شاعران
علي نيكزاد آملي
مقدّمه
حج، از فروع دين اسلام است و فرموده خداي چنين است كه: چون مسلماني به استطاعتي در خور ـ كه چند و چونش مقرر است ـ رسيد، به زيارت خانه خدا برود.
به نظر مي رسد كه منظور اصلي از اين سفر طولاني، سفري در خود، به سوي ايمان كامل تر بوده باشد. تحمل سختيهاي راه، با شوق رسيدن به سرمنزل جانان و ديدار يار، با چشم دل، در غوغايي كه چون سيلي خروشان تر از تو بستاند و به درياي پرخروش انسانهايي برساند كه هر يك از گوشه اي آمده اند و گل عظيم و پر شكوهي را ساخته اند، بيانگر وحدت و يگانگي مسلمانان است.
در باره اين حركت بزرگ، سخن بسيار گفته و نوشته آمده است. در اين مقال، سر آن داريم كه با ديد شاعران گذشته فارسي زبان به حجّ بپردازيم و ببينيم در آثار برخي از اين بزرگان، اجتماع الهي حجّ كه محل ثبت و بازسازي لحظه هاي پرشكوه تاريخي، اجتماعي، عاطفي و شخصي است، براستي چگونه ظاهر شده است؟
حجّ در كلام ناصر خسرو
به نظر مي رسد نخستين شعر بلندي كه درباره حج سروده شده، همان قصيده مشهور ناصر خسرو است.
هر چند كه در انتساب اين قصيده به ناصر خسرو ترديدهايي مانع از قاطعيت مطلق مي شود، امّا به هر حال، تا اينجا و تا امروز، شاعر ديگري را بعنوان سراينده اين قصيده معرفي نكرده اند، پس ما هم از آنِ ناصر خسروش مي شماريم و به نام او از اين قصيده ساده و صريح و پرمعنا، سخن مي گوييم:
حاجيان آمدند با تعظيم *** شاكر از رحمت خداي كريم
آمده سوي مكه از عرفات *** زده لبيك عمره از تنعيم
يافته حج و، عمره كرده تمام *** بازگشته به سوي خانه، سليم
شاعر به استقبال دوستي كه در خيل حاجيان از راه رسيده است مي شتابد و طي گفتگويي با او، از حج حقيقي تصويري دلپذير بدست مي دهد. تصويري پيراسته از آلودگيها، منيت ها، خودپرستي ها و دنيا دوستي ها، طرحي كه شاعر از يك حجّ درست و خدا پسندانه ارائه مي دهد، آنچنان دقيق و در عين حال سخت گيرانه است كه اگر آن را معيار و ضابطه قرار دهيم شايد بسياري از زائران خانه خدا، در حجّ خود احساس ترديد كنند.
باز گو تا چگونه داشته اي
حرمت همي خواستي گرفت احرام *** چه نيّت كردي اندر آن تحريم
جمله بر خود حرام كرده بدي *** هر چه ما دون كردگار كريم؟
گفت: ني! گفتمش زدي لبيك *** از سر علم و از سر تعظيم؟
مي شنيدي نداي حق و جواب *** باز دادي چنانكه داد، كليم؟
گفت: ني! گفتمش چو در عرفات *** ايستادي و يافتي تقديم؟
عارف حق شدي و منكر خويش *** به تو از معرفت رسيد، نسيم؟
گفت: ني! گفتمش چو مي رفتي *** در حرم همچو اهل كهف و رقيم
ايمن از شرّ نفس خود بودي *** وز غم حرقت و عذاب جحيم؟
و از اين دست پرسش و پاسخ ها را تا آنجا كه دوست از حج بازگشته شاعر اعتراف مي كند كه:
گفت: از اين باب هر چه گفتي تو *** من ندانسته ام صحيح و سقيم
و شاعر با قاطعيت و صداقت مي گويد:
گفتم: اي دوست پس نكردي حج *** نشدي در مقام محو، مقيم
رفته و مكه ديده آمده باز *** محنت باديه خريده به سيم
گر تو خواهي كه حج كني، پس از اين *** همچنين كن كه كردمت تعليم
حجّ در كلام سنايي غزنوي
سنايي غزنوي، شاعر بزرگي كه مولانا، مقتداي خود مي شماردش، نيز از حج سخن گفته است. قصيده پرشكوه و آهنگين او درباره حج و اشتياق سفر حج از زيباترين سروده هاي او و از شاخص ترين قصايد فارسي است.
گاه آن آمد كه با مردان سوي ميدان شويم *** يك ره از ايوان برون آييم و بر كيوان شويم
راه بگذاريم و قصد حضرت عالي كنيم *** خانه پردازيم و سوي خانه يزدان شويم
طبل جانبازي فرو كوبيم و در ميدان دل *** بي زن وفرزند و بي خان و سرو سامان شويم
سنايي آنگاه، حالتهاي گوناگوني را كه در طي سفر طولاني حجّ، پيش آمدني است، پيشاپيش حس كرده و به سادگي و رواني باز مي گويد:
گاه چون بي دولتان از خاك و خس بستر كنيم *** گاه چون ارباب دولت نقش شاذروان شويم
گاه از ذل غريبي، بار هر ناكس كشيم *** گاه در حال ضرورت يار هر نادان شويم
گاه بر فرزندگان چون بيدلان، واله شويم *** گه ز عشق خانمان، چون عاشقان پژمان شويم
از فراق شهر بلخ اندر عراق، از چشم دل *** گاه در آتش بويم و گاه در توفان شويم
وسپس مراحل و منازل سفر را جابه جا و شهر به شهر، بر مي شمارد كه اين از نظر شناخت مسير سفر حج، در آن روزگار نيز داراي ارزشي خاص تواند بود.
از زيباترين قسمتهاي شعر آنجاست كه شاعر به تداعي هاي دورو نزديك از انديشه اي به انديشه ديگر و از تصويري به تصوير ديگر پل مي زند، و در سفر ذهني اش چون به كربلا
مي رسد، ياد واقعه خونين محرم و شهادت امام حسين ـ ع ـ غمگينش مي كند و به ياد يتيمان امام در باديه اسارت و سرگرداني مي افتد و از اين ياد، به انديشه كودكان خود و بستگان ديگرش، نقبي مي زند و پيشاپيش، اندوه به جان مي خرد.
ببينيد مرغ فكر شاعر تا كجا و تا كدام آفاق به پرواز درمي آيد:
پاي چون در باديه خونين نهاديم از بلا *** همچو ريگ نرم، پيش باد، سرگردان شويم
زآن يتيمان پدر گم كرده ياد آريم باز *** چون يتيمان روز عيد از درد دل گريان شويم
وز پدر وز مادر و فرزند و زن ياد آوريم *** ز آرزوي آن جگر بندان جگر بريان شويم
در تماشاشان نيابيم ار گهي خوش دل بويم *** گرد بالينشان نبينيم ار دمي، نالان شويم
در غريبي درد اگر برجان ما غالب شود *** چون نباشند اين عزيزان، سخت بي درمان شويم
تا اينجا، شاعر از شوق سفر و شادي همسفري با مردان و اندوه حضر و رنج همراهي با ناكسان و نادانان، مي سرايد و اين همه هر چه باشند، غم يا شادي، سفر يا حضر، تلخ يا شيرين از آن زندگي اند، امّا مرگ چه، كه دوشادوش و گام به گام زندگي باما و بر ماست؟
شاعر ناگهان به انديشه مرگ نابهنگام مي پردازد و از اينجا، شعر اوج ديگري مي گيرد، اوجي كه در آن، شاعر، نااميدي ها و حسرتهاي كسي را تصوير مي كند كه ناگهان، وقتش در رسيده باشد.
فراموش نكنيم كه در روزگار سنايي مرگ در سفر حج، واقعه اي سخت محتمل مي نمود. راه طولاني، مشقّت سفر و سختي هاي مسير طولاني كعبه كه از بيابانهاي خشك و باديه هاي هول آور مي گذشت. سبب مي شد كه با هر مسافر كعبه انديشه مرگ همراهي كند، علي الخصوص كه معمولا استطاعت مالي در سالهاي پيري ممكن مي شد و پيري خود چاووش مرگ است.
باشد اميدي، هنوز ار زندگي باشد، وليك *** آه اگر در منزلي، ما صيد گورستان شويم
حسرت آن روز چون بردل همي صورت كشيم *** نا چشيده هيچ شربت، هر زمان، حيران شويم
آه اگر يك روز در كنج رباطي، ناگهان *** بي جمال دوستان، با خاك ره يكسان شويم
قافله باز آيد اندر شهر، بي ديدار ما *** ما به تيغ قهر حق، كشته غريبستان شويم
آري، انديشه مرگ ملازم هميشگي انسان است و شاعران اين ملازمت را گاه مايه خشم و خروش ها و پرسش و اعتراض ها(خيام) و گاه انگيزه تسليم نمايي ها و رضايت هاي عاشقانه در برابر معشوق(مولانا) كرده اند و مي بينيم كه سنايي هم، حتي در لحظه هاي شوق سفر حج از تنش ها و اضطراب هاي آن سفر آخرين، مصون نمي ماند و ناگهان از حماسه زندگي به مرثيه مرگ مي گرايد:
دوستان گويند حج كرديم و مي آييم باز *** ما به هر ساعت همي، طعمه دگر كرمان شويم
امّا ايمان شاعر به ياري مي شتابد و از اضطراب مرگ رهايش مي كند. مگر نه كه عارفان مرگ را آغاز زندگي حقيقي و نقطه نخستين حركت به جانب معشوق مي دانند، پس سنايي كه سر حلقه عارفان است، چرا بايد خود را با بيم مرگ آزار دهد؟
امّا شاعر تند به خود مي آيد و دريغا گويي برخويشتن را در مرگي كه هنوز نيامده، بسويي مي افكند و پرچم تسليم و رضاي عاشقانه را برمي افرازد.
در بيت هاي پاياني از اين شعر بلند، شاهد شور و حالي ديگر از شاعريم، شور و حالي كه به وي وجد و سَماع مي دهد.
ضرب خاص شعر و وزن خوش آهنگش در ابيات پاياني، شخصيّت ديگري مي گيرد. گويي شاعر با اين وزن و آهنگ دست مي افشاند و پاي مي كوبد و همچنين دست افشان و پاي كوبان از سر رضا و خرسندي پاي در راه مي نهد و به ديدار دوست مي رود و با همين حال باز مي گردد.
كعبه در كلام افضل الدّين خاقاني
در ميان شاعران فارسي گوي، بي شك خاقاني از نظر سرودن كثرت شعر براي كعبه، يگانه است. اين شاعر توانا، كه فرهنگي غني و ذهني پر بار از افكار جوان و تصاوير بكر و تازه دارد، بيش از هر شاعر ديگري در تمجيد و ستايش كعبه، شعر ـ و شعر والا ـ عرضه كرده است. در ميان قصايد او، نزديك به ده قصيده است كه در رابطه با كعبه سروده شده است(بدون احتساب مطلع هاي تجديد شده) و بيشتر اين قصايد نيز از سروده هاي مشهور و زبانزد خاقاني است، براي مثال قصيده با مطلع:
زد نفس سر به مهر، صبح ملمع نقاب *** خيمه روحانيان كرد معنبر طناب
وقصيده با مطلع:
شبروان در صبح صادق كعبه جان ديده اند *** صبح را چون محرمان كعبه عريان ديده اند
و قصيده ديگري كه با اين مصرع آغاز مي شود:
صبح از حمايل فلك آهيخت خنجرش
كه هر سه از امهات قصايد فارسي و از زيباترين سروده هاي افضل الدّين خاقاني است. نجّارزاده اي كه شعرش از غني ترين، زيباترين و غرّاترين شعرهاي فارسي است و طبعاً قصايد كعبه اي اش نيز از آن زيبايي و غنا و غرّايي، بهره كامل برده اند.
برخورد او با كعبه، برخوردي شيفتهوار است. شاعر گويي عاشقي است كه ديدار معشوق، از خود بي خودش كرده است.
درياي سينه موج زند ز آب آتشين *** تا پيش كعبه، لؤلؤ لالا برآورم
اين شيفتگي تابدان حدّ و اندازه است كه شاعر مشكل پسند در وصف طبيعت حجاز راه مبالغه مي پيمايد و آن باديه سوزان لم يزرع را، بهشتي بهارين مي بيند:
گوگرد سرخ و مشك سيه خاك و باد اوست *** باد بهشت زاده زخاك مطهرش
يك از قصايد نفيس خاقاني در مدح كعبه، قصيده اي است به مطلع:
زد نفس سر بمهر صبح ملمّع نقاب *** خيمه روحانيان گشت معنبر طناب
و در اين قصيده آهنگين و دلنواز، شيفتگي و اخلاص خود را به كعبه معظمه با تعابيري ناب و مبتكر بيان داشته و از جمله گفته است:
حقّ تو خاقانيا كعبه تواند شناخت *** ز آخور سنگين طلب توشه يوم الحساب
مرد بُوَد كعبه جو طفل بُوَد كعبْ باز *** چون تو شدي مرد دين روي ز كعبه متاب
خانه خدايش خدا است لاجرمش نام است *** شاه مربع نشين تازي رومي خطاب
خاطر خاقاني است مدحگر مصطفي *** زان زحقش بي حساب هست عطا در حساب
در وصف كعبه و ذكر مناسك و اعمال و مواقف حج، از رشحات طبع خاقاني است اين قصيده كه با مطلع ديگر:
سرحدّ باديه است روان پاش بر سرش *** ترياق روح كن ز سموم معطرش
قصيده ديگري به مطلع:
مقصد اينجاست نداي طلب اينجا شنوند *** بختيانرا زجرس صبحدم آوا شنوند
به توصيف كعبه و ياد روضه منوره پيامبر اكرم ـ ص ـ اختصاص يافته و نشان مي دهد كه شاعر گرانمايه چگونه همراه عرشيان بانگ وللّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيل را لبّيك گفته و خود را در سلك كساني قرار داده است كه آرزو دارند مصداق آيه ان يقولوا سمعنا واطعنا و اولئك هم المفلحون گردند. اين انديشه را در ابيات زير مي بينيم:
عرشيان بانگ وَلِلّهِ عَلَي النّاس زنند *** پاسخ از خلق سَمِعْنا واطَعْنا شنوند
چون جرس دار نجيبان ره يثرب سپرند *** ساربان را همه الحان جرس آسا شنوند
به سلام آمدگان حرم مصطفوي *** اُدْخُلُوها بِسَلام از حرم آوا شنوند
النّبي النّبي آرند خلايق به زبان *** امّتي امتي از روضه غرّا شنوند
اين شيفتگي و دلباختگي روحاني بر حرم كعبه كه شعر خاقاني را است، موجب شده واژه مبارك كعبه را حتّي آنجا كه مستقيماً مدح كعبه مراد او نيست به مناسبتهاي گوناگون زينت بخش چكامه خويش سازد چنانكه قصيده اي مـردف به كعبه سروده و شعر خود را با اين رديف مقرون به بركت و شرف گردانيده است، اينك ابياتي از آن قصيده:
اي در حرمت نشان كعبه *** درگاه ترا مكان كعبه
حق كرد خليل را اشارت *** تا كرد بنا بسان كعبه
جاي قسم و مقام سجده است *** از بهر خواصّ جان كعبه
خاقاني دوبار سفر حج كرد و در بازگشت از دومين سفرش بود كه با ديدار مدائن و خرابه هاي آن متأثر شد و قصيده معروف و با شكوه ايوان مدائن را سرود و در يكي از سفرهاي دوگانه اش قصيده حرز الحجاز را در كعبه نوشت و بر سر مزار مطهر نبي اكرم برخواند.
گفتني است كه در بيشتر اين قصايد، خاقاني مدح پيامبر اكرم ـ ص ـ را با ستايش كعبه توأم كرده است، همچون تخلص بسيار هنرامندانه قصيده اي كه در آن از ستايش كعبه به مدح پيامبر ـ ص ـ مي پردازد:
بر آستان كعبه مصفا كنم ضمير *** زو نعمت مصطفاي مزكي برآورم
ديباچه سراچه كل، خواجه رسل *** كز خدمتش مراد مهنا برآورم
حق شناسان و قدردانان نيز، اين همه هنرمندي و خلوص را بي پاسخ نگذاشتند. مشهور است كه يكي از قصايد خاقاني را كه در كعبه و در وصف مناسك حج سروده بود به آب زر نبشتند، قصيده اي كه با كورة الأسفار و مذكورة الأسحار نام دارد. از شيفتگي خاقاني به كعبه و نگهباني حرمت خانه خدا از جانب او، همين بس كه با همه ارادتي كه به حضرت مسيح ـ به سبب مسيحي بودن مادرش ـ دارد، او را از آسمان فرو مي كشد و به پاسباني بام و در كعبه مي گمارد:
نشگفت اگر مسيح در آيد ز آسمان *** حلقه زنان خانه معمور چاكرش
بل حارسي است بام و در كعبه را مسيح *** ز آنست فرق طارم پيروزه منظرش
كعبه در كلام نظامي
پس از خاقاني، دفتر شاعر معاصرش نظامي را مي گشاييم. شاعري زبان آور، به غايت فصيح و استاد در ارائه تركيبات و تعبيرات بكر و دست نخورده. از نظامي شعري مستقيماً در ستايش كعبه ظاهراً نيامده است امّا، در داستان ليلي و مجنون، از كعبه سخن در ميان است. آنجا كه پدر و خويشان مجنون، آخرين راه چاره عاشق پاكباخته را در آن مي بينند كه به خانه كعبه اش برند و درمانش را هم در آن جايگاه مقدس، از خداي مجنون طلب كنند.
نظامي در همين چند بيت، بخوبي كيفيّت اعتقادش را به كعبه روشن مي كند و از ميزان ارج و عزت اين محراب زمين و آسمان نمونه اي هر چند اندك بدست مي دهد:
چون رايت عشق آن جهانگير *** شد چون مه ليلي، آسمانگير
هر روز خفيده نام تر، گشت *** در شيفتگي تمام تر گشت
برداشته دل ز كار او سخت *** درمانده پدر، به كار او سخت
مي كرد نيايش از سر سوز *** تا زآن شب تيره بردمد روز
خويشان همه در نياز با او *** هر يك شده چاره ساز با او
بيچارگيِ و را چو ديدند *** در چاره گري زبان كشيدند
گفتند به اتفاق يكسر *** كز كعبه گشاده گردد اين در
حاجتگه جمله جهان اوست *** محراب زمين و آسمان اوست
حج در كلام عطار
عطار نيز برخوردي از اين گونه با حج دارد، غير مستقيم و ضمني. در منظومه شيخ صنعان آنجا كه مريدان، در كار پير و مراد خود در مي مانند، درماندگي شان بي شباهت به درماندگي پدر و اطرافيان مجنون در كار شيفتگي او نيست. آنها نيز قصد سفر حجاز مي كنند و براي آن كه شيخ را از عالم شيدايي و ديوانه سري بيرون كشند، به گمان خود، وسوسه زيارت خانه خدا را در جانش مي ريزند تا هم به گمان خود، از چنگ عشق دختر ترسا، رهايش كنند.
همنشينانش چنان درماندند *** كز فروماندن به جان درماندند
چون بديدند آن گرفتاري او *** باز گرديدند از ياري او
جمله از شومي او بگريختند *** در غم او خاك بر سر ريختند
بود ياري در ميان جمع چست *** پيش شيخ آمد كه اي دركار، سست!
مي رويم امروز، سوي كعبه باز *** چيست فرمان؟ باز بايد گفت راز
يا همه همچون تو، ترسايي كنيم *** خويش را محراب رسوايي كنيم
اين چنين تنهايت نپسنديم ما *** همچو تو، زنار بربنديم ما
يا چو نتوانيم ديدت همچنين *** زود بگريزيم بي تو زين زمين
معتكف در كعبه بنشينيم ما *** دامن از هستيت در چينيم ما
شيخ را امّا دل نه چنان از دست رفته است كه وسوسه ياران به جاي نخستين بازش گرداند. در اينجا، كعبه و دير تمثيلي از دو قطب مخالف ايمان و كفراند و عطار بي آن كه توضيحي دهد با نشان دادن همين تقابل و رويارويي، عظمت كعبه را به رخ مي كشد. آخرين تير تركش ياران شيخ براي رهاندن او كعبه است و شيخ را اين تير نيز از پاي نمي اندازد:
شيخ گفتا من پر درد بود *** هر كجا خواهيد بايد رفت زود
تا مرا جان است، ديرم جاي بس *** دختر ترسام، جاي افزاي بس
ياران، به كعبه مي روند و شيخ را با شيدايي اش جا مي نهند. در كعبه از دوستان شيخ، يكي ماجرا را مي شنود و با مريدان پرخاش مي كند كه آنچه كرده ايد رسم وفاداري نبوده است; زيرا كه اگر شيختان زنار بسته بود هم شمايان نيز مي بايد زنار بر ميان مي بستيد و با او بر دير مي رفتيد. اين كعبه كه آمده ايد نه سفر به جانب حق كه دوري از خويشتنتان بوده است. باز گرديد و به پير خود بپيونديد كه كعبه شما، هم در آنجاست.
حج و كعبه در كلام مولانا
پس از سنايي و عطار، نوبت آن است كه انعكاس حجّ و كعبه را در شعر مولانا باز نگريم كه او خود گفت:
عطار روح بود و سنايي دو چشم او *** ما از پي سنايي و عطار آمديم
در دفتر دوّم مثنوي ، مولانا داستان حج با يزيد را، با همان زبان شيرين و با همان بيان پر راز و رمز نقل كرده است. داستان، خود پيچيدگي خاصي ندارد و بيان مولانا نيز بي تعقيد است. پس مطلب توضيح خاصي ندارد. مگر پيغامي كه پير بلخ مي گذارد كه حج تنها طواف سنگ و گل نيست كه طواف دل نيز هست:
سوي مكه شيخ امت با يزيد *** از براي حج و عمره مي دويد
او به هر شهري كه رفتي از نخست *** مر عزيزان را بكردي باز جست
گر دمي گشتي كه اندر شهر كيست *** گو بر اركان بصيرت متكي است
تا آنجا كه مي گويد:
قصد كعبه كن چو وقت حج بود *** چونكه رفتي مكه هم ديده شود
قصد در معراج ديد دوست بود *** در تبع عرش و ملائك هم نبود
همين حالت را مولانا در رويارويي با مسأله حج در ديوان شمس نيز دارد. آنجا هم حج روحاني را توصيه مي كند، و در حج جسماني تنها دلخواه را نمي يابد. هر ذره اي از جهان، نشانه اي از اوست و دل هر انسان كاملي قرارگاه اوست. پيري كه با يزيد مي بيند، شمس الحق ديگري است در دياري ديگر، كه به اعتقاد مولانا، مي توان دلش را خانه خدا دانست و بر گردش طواف كرد و باور داشت كه اين حجّ در پيشگاه باري، پذيرفته تر خواهد آمد; چرا كه هم به اعتقاد مولانا، خداوند از هنگامي كه كعبه آب و گل بنا شد در آن گام ننهاد، حال آن كه مدام در دلهاي عارفان و گزيدگان و اولياي خود خانه دارد، پس نه عجب اگر اين حج پسنديده تر و پذيرفته تر آيد. در ديوان شمس نيز حال و احوال ها از اين دست فراوان است.
حج و كعبه در كلام سعدي
در دفتر سعدي نيز با اين شخصيّت كعبه روبروييم. امّا جز اين، در بوستان يكي دو حكايت كوتاه نيز مي خوانيم كه با كعبه و حج در رابطه اند و در دفتر دوم، داستان پيري آمده است كه در سفر حج، مغرور عبادتهاي خود مي شود امّا پيش از آن كه ابليس درون به چاهش فرو كشد، رحمت حق به فريادش مي رسد و نجاتش مي دهد:
شنيدم كه پيري به راه حجاز *** به هر خطوه كردي دو ركعت نماز
چنان گرم رو، در طريق خداي *** كه خار مغيلان نكندي ز پاي
به آخر ز وسواس خاطر پريش *** پسند آمدش در نظر كار خويش
به تلبيس ابليس در چاه رفت *** كه نتوان از اين خوبتر راه رفت
گرش زحمت حق نه دريافتي *** غرورش سر از چاه برتافتي
يكي هاتف از غيبش آواز داد *** كه اي نيكبخت مبارك نهاد!
مپندار اگر طاعتي كرده اي *** كه نزلي بدين حضرت آورده اي
به احساني آسوده كردن دلي *** به از الْف ركعت به هر منزلي
و داستان ديگر در دفتر ششم است كه البته ارتباط مستقيم با حج و كعبه ندارد امّا به هر حال، سخن از حاجبي است كه شانه عاجي به شاعر مي دهد و سپس گويا در غياب به ناسزا، سگش مي خواند. سخن از صاحبان دولت است و غرور و مكنت كه از حقيقت دورشان مي كند، منتهي، شاعر صاحب دولت را اين بار از ميان حاجيان برگزيده است
حج و كعبه در كلام حافظ
حافظ هم به كرات از حج و كعبه سخن مي گويد:
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم *** سر زنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
* * *
جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد *** كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
* * *
جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو *** خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم
* * *
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد *** كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد
كعبه در كلام جامي
جامي غزلي دارد كه به تمامي در حال و هواي كعبه و عشق است. عاشقي، به زيارت كعبه مي رود امّا، ياد معشوق يك دم رهايش نمي كند و هم از اين روي در همه جا و همه چيز جلوه اي از معشوق مي بيند. جاي جاي كعبه به تداعي هاي مستقيم و غير مستقيم يادآور
نكته اي در باره معشوق و يا پاره اي از وجود اوست. حلقه در كعبه، يادآور حلقه گيسوي او و شعار سياه كعبه يادآور سياهي موي اوست. اين غزل در يكپارچگي و تشكّل، جزو كامل ترين و زيباترين غزلهاي فارسي است:
به كعبه رفتم و ز آنجا، هواي كوي تو كردم *** جمال كعبه تماشا به ياد روي تو كردم
شعار كعبه چو ديدم سياه، دست تمنا *** دراز جانب شعر سياه موي تو كردم
چو حلقه در كعبه به صد نياز گرفتم *** دعاي حلقه گيسوي مشكبوي تو كردم
نهاده خلق حرم سوي كعبه روي عبادت *** من از ميان همه روي دل به سوي تو كردم
مرا به هيچ مقامي نبود، غير تو نامي *** طواف و سعي كه كردم به جستجوي تو كردم
به موقف عرفات ايستاده خلق دعا خوان *** من از دعا لب خود بسته، گفتگوي تو كردم
فتاده اهل منا در پي منا و مقاصد *** چو جامي از همه فارغ، من آرزوي تو كردم
|