ميقات حج
سال هشتم شماره سي و پنجم بهار 1380
كعبه ام من
سعيد روح افزا
من كعبه هستم; خانه اي مانند بيشتر خانه ها، امّا پر از راز و خاطره، كه هيچ خانه اي مانند من نيست و نخواهد بود.
من قديمي ترين خانه اي هستم كه خدا براي بندگانش قرار داد. خانه اي نه براي زندگي انسان ها، بلكه براي عبادت خداوند، اين است كه مرا خانه خد نيز مي نامند.
*
هر كس كه به ديدار من مي آيد، به ياد بنده خوب خدا ـ ابراهيم(عليه السلام) ـ مي افتد. در اين اطراف باغي هست كه گلهايش بوي دست ابراهيم(عليه السلام) را مي دهند. او باغباني بود كه جاي پايش را هنوز در همين نزديكي مي توان ديد.
پيش از آمدن ابراهيم(عليه السلام) اينجا خانه اي نبود، مكّه سرزمين خشك و بي حاصل در ميان كوه ها بود. هيچ كس در اين اطراف زندگي نمي كرد و هيچ كس از بودنِ من در اينجا خبر نداشت. امّا روزي كه او آمد...
*
ابراهيم(عليه السلام) بنده خوب خدا و پيامبر او بود. خداوند به او فرمان داد تا همسر و فرزند شيرخواره اش را براي زندگي به مكّه بياورد. آنها راهي طولاني را پشت سر گذاشتند، امّا وقتي به مكّه رسيدند، نه كسي را ديدند و نه جايي را براي ماندن يافتند. با اين حال، ابراهيم(عليه السلام) مي دانست كه فرمان خدا بيهوده نيست. پس
عزيزانش را در مكّه باقي گذاشت و تنها به شام بازگشت. او پيش از رفتن دست به دعا برداشت و گفت:
پروردگارا ! من خانواده ام را در سرزميني بي حاصل و دركنار خانه گرامي تو جا مي دهم... پس دل هاي مردم را با ايشان مهربان كن و براي آنان روزي مقرر فرما تا سپاسگزار تو باشند.
*
از رفتن ابراهيم(عليه السلام) هنوز مدت زيادي نگذشته بود كه گرماي هوا، فرزند شيرخواره او ـ اسماعيل ـ را تشنه كرد. مادرش ـ هاجر ـ هر چه به اطراف خود نگاه كرد، نتوانست براي كودكش آبي پيدا كند. به ناچار او را تنها گذاشت و به سوي كوهستان به راه افتاد. هاجر فاصله دو كوه صف و مروه را بارها طي كرد، امّا هر چه گشت، حتّي قطره اي آب پيدا نكرد.
سرانجام، وقتي كه خسته و نا اميد نزد اسماعيل برگشت، با تعجّب ديد كه در پايين پايِ فرزندش، چشمه اي آب گوارا جوشيده است.
*
جوشيدنِ چشمه زمزم برخي از صحرانشينان را به سوي آب كشيد. آنها اطراف چشمه را براي زندگي خود انتخاب كردند و در چارسوي آن خانه ساختند. هاجر و اسماعيل نيز در كنار آنها زندگي جديدي را شروع كردند.
مدّتي بعد، دوباره ابراهيم(عليه السلام) به سوي مكّه آمد تا با همسر و فرزندش ديدار كند. او از ديدن آنها در كنار آب و آبادي تعجّب كرد و خوشحال شد كه خداوند آرزويش را برآورده است.
*
هر بار كه ابراهيم(عليه السلام) به مكّه سفر مي كرد، خانه هاي بيشتري را در اطراف چشمه آب مي ديد. امّا در ميان اين خانه ها و دركنار چشمه، جاي يك خانه خالي بود.
خداوند به پيامبرش فرمان داد تا سنگ بر سنگ بگذارد و ديوارهاي خانه خد را بالا ببرد. محلّ خانه خدا در كنار زمزم بود; همان جاي خالي كه مردم خانه هايشان را در اطرافش ساخته بودند.
*
ابراهيم(عليه السلام)وفرزند نوجوانش ـ اسماعيل ـ ديوارهاي خانه را بالا بردند و آنگاه، مردم توانستند مرا ببينند. امّا هنوز نمي دانستند كه اين خانه چيست و براي كيست!
سرانجام وقت آن رسيد كه همه از
اين راز باخبر شوند. پس به ابراهيم(عليه السلام)وحي شد:
مردم را براي برگزاري حجّ دعوت كن تا پياده و سواره، (حتّي) از راه هاي دور به سوي تو بيايند.
ابراهيم(عليه السلام) به مردم ياد داد كه هر ساله، در روزهاي معيّن، همه با هم، در مكّه گردآيند و در اينجا براي عبادت پروردگار، مراسمي را بجا آوردند; مراسمي به نام حجّ !
*
سال ها پس از آن، مردم ابراهيم و اسماعيل(عليهما السلام) را از ياد بردند، امّا من هنوز در ياد همه زنده بودم. هر سال، وقت حج، تعداد زيادي از مردم براي ديدار با من به مكّه مي آمدند، چند روزي به عبادت مي پرداختند و دوباره به ديارشان بازمي گشتند.
هر چه مي گذشت، آنچه پيامبران خدا به مردم آموخته بودند، بيشتر فراموش مي شد. مردم خداي يگانه را اندك اندك رها كردند و به پرستيدن بُت ها رو آوردند. هر گروهي از آنان براي خود بتي از چوب و سنگ ساختند و به پرستش آنها پرداختند. خانه اي كه خدا آن را براي عبادتِ خود بنا كرده بود، پر از مجسمه ها و تصويرهايي شد كه قدرت هيچ كاري نداشتند. آنها آفريده مردم بودند، امّا مردم آنها را با آفريدگار خود اشتباه گرفته بودند.
*
آبادي و پيشرفت مكّه، گروهي از ساكنان اطراف شهر را به هوس انداخت. آنان به مكّه حمله كردند و فرزندان و خويشاوندان اسماعيل(عليه السلام) را از شهر بيرون راندند. مردم مكّه اشياي گران بهاي خود را در چاه زمزم انداختند و چاه را با سنگ و خاك پر كردند تا دست مهاجمان به آنها نرسد.
سال هاي بسيار بعد از آن، قبيله قريش در مكّه به قدرت رسيد و مهاجمان از شهر بيرون رفتند. قريشيان از نسل اسماعيل(عليه السلام) بودند، امّا هيچ يك از آنها محلّ زمزم را نمي شناخت. تنها چيزي كه مردم درباره اين چاه مي دانستند قصّه اي بود كه پيرمردان و پيرزنان مكّه از نياكان خود شنيده بودند و آن را براي كودكان خود بازگو مي كردند.
*
صد سال بعد از پيروزي قريش مردي به نام عبدالمطّلب محلّ زمزم را
شناخت. او سنگ و خاك را از زمزم بيرون آورد و در ميان آن، يك زره و يك شمشير گرانبها پيدا كرد و نيز دو مجسمه طلايي كه به شكل آهو بودند.
قريش به او گفتند: اينها يادگار پدران ما هستند، بايد آنچه را پيدا كرده اي، بين همه ما قسمت كني!
امّا او گفت: اينها متعلّق به كعبه است. من با بهاي زره و شمشير، دري براي خانه خدا خواهم ساخت و دو آهوي طلايي را به آن در خواهم آويخت.
عبدالمطّلب همين كار را كرد. دري براي خانه خدا ساخت و آهوها را به دست من سپرد. او تنها كسي بود كه من و خداي مرا مي شناخت.
*
قريش مانند ديگر كساني كه پيش از آنها در مكّه زندگي مي كردند، بت مي پرستيدند. بيشتر آنها نه خدا را مي شناختند و نه با خانه خدا آشنا بودند.
هر سال، گروهي از دور و نزديك به مكّه مي آمدند و در كنار قريش مراسم حج را برگزار مي كردند. امّا رفت و آمد اين ها خوشحالم نمي كرد. آنها خداي ابراهيم ، و حجّ ابراهيمي را از ياد برده بودند.
هر روز، هزار بار به ياد دعاي ابراهيم و اسماعيل(عليهما السلام) مي افتادم كه گفته بودند: پروردگارا، ما دو تن را تسليم فرمان خود گردان، و از ميان فرزندان ما مردي را پديد آور كه فرمانبردا تو باشند.
نمي دانستم كه خداوند چگونه مي خواست فرزندان بت پرست آن دو پيامبر را فرمانبردار خود كند. غمي بزرگ در دلم جا گرفته بود. از ديدن آن بت پرستان خسته شده بودم. چشمهايم را بستم تا ديگر هيچيك از آنها را نبينم.
*
چندي بعد، ناگهان احساس كردم كه ديگر صدايي را نمي شنوم. چشم باز كردم تا ببينم در اطرافم چه مي گذرد. امّا تا جايي كه ديده مي شد، كسي نبود. همه رفته بودند و هيچ كس در شهر نمانده بود. گويي حادثه اي روي داده بود كه من، هنوز از آن با خبر نشده بودم.
مردم از ترس سپاه يمن به كوه ها پناه برده بودند; سپاهي كه نه براي جنگيدن با قريش، كه براي از ميان برداشتنِ من مي آمد.
حاكم يمن كينه مرا به دل گرفته بود. او نمي توانست علاقه مردم را به من تحمّل كند. او گفته بود: بايد كعبه را ويران
كنيم تا بعد از اين، مردم براي عبادت به سرزمين ما بيايند!
وقتي كه خبر آمدن اين سپاه به مكّه رسيد، مردم شهر پا به فرار گذاشتند. اگر چه از بيوفاييِ آنها دلگير شدم، امّا احساس تنهايي نكردم. مردم رفتند، امّا خدا با من بود.
هنوز دشمن به مكّه نرسيده بود كه روزي، صداي عبدالمطلب را شنيدم. آن روز، او براي راز ونياز آمده بود:
ـ پروردگارا ! در برابر ايشان به كسي جز تو اميد ندارم.
پروردگارا ! آنان را از حريم خود باز دار !
دشمن كعبه، همانا تو را دشمن مي دارد، پس مگذار كه خانه ات ويران گردد !
*
يكي دو روز ديگر گذشت تا آنكه آهنگِ طبل سپاهيان يمن به گوش رسيد و به دنبال آن، زمين به لرزه افتاد; لرزه اي كه نمي دانستم از كجا و براي چيست.
لحظه هاي اضطراب و نگراني را پشت سر مي گذاشتم كه ناگهان، صداي نعره فيل ها در فضا پيچيد; فيل هايي كه پيشاپيش سپاه در حركت بودند و هر بار كه قدم برمي داشتند، زمين را به لرزه مي انداختند. آنها را آورده بودند تا همه چيز را در هم بكوبند، مرا از ميان بردارند و چيزي جز خاك باقي نگذارند.
با ديدن فيل ها از زندگي خود نا اميد شدم. هيچ راهي براي نجات من باقي نمانده بود و سپاه يمن همچنان پيش مي آمد.
*
مردان مهاجم از ميان كوچه ها و از كنار ديوارها گذشتند. سر نيزه هايشان را ديدم و صداي نفس هايشان را شنيدم. ميان ما ديگر فاصله اي نمانده بود كه ناگهان، هوا تيره و تار شد. صداي رعد همه را بر جا ميخكوب كرد. مردان سپاه سر به سوي آسمان برداشتند و در برابر خود پرندگاني عجيب را ديدند كه از جانب دريا به سوي مكّه مي آمدند. پرندگاني كه من هم تا آن روز آنها را نديده بودم.
سردار سپاه كه وحشت را در چهره همراهانش ديده بود، به آنها فرمان داد تا هر چه زودتر، حمله را آغاز كنند. امّا هنوز كسي از جايش حركت نكرده بود كه پرندگان از راه رسيدند و بال هاي خود را بر روي آنان باز كردند. لحظه اي بعد،
باران گرفت و قطره هاي آب بر سر و روي مردان سپاه ريخت. امّا نه، آنچه مي ريخت، قطره آب نبود و از ابر نمي باريد. چيزي مانند سنگريزه بود كه از منقار پرندگان رها مي شد و به هر كس مي خورد، بلا فاصله او را به زمين مي انداخت.
سربازان، از آنچه پيش آمده بود، ترسيدند و به فكر فرار افتاند. صف هاي آنان از هم شكافت و هر كس، از يك سو، گريخت. همه در جستجوي پناهگاهي بودند تا ايشان را از تيربارانِ پرندگان نجات بخشد. امّا پرندگان، همه جاي آسمان را پوشانده بودند. دور شدن از دسترس آنها ممكن نبود. مردانِ سپاه مانند برگ هاي درختان، يكي پس از ديگري، به زمين مي ريختند و جان مي دادند. نه پناهي در كار بود و نه راهي.
*
سرانجام، هر چه بود، تمام شد و سكوت، جاي همه چيز را گرفت. فيل ها به زمين افتادند، مردانِ مهاجم در خاك و خون غرق شدند و از پرندگان، نشاني باقي نماند. من بودم و يك زندگي دوباره كه خدا به من بخشيده بود.
خدا را شكر كردم كه به اراده او، دشمن تار و مار شد. امّا نمي دانستم خداوند از خانه اي كه در آن بت ها پرسيده مي شوند، چرا مراقبت كرد!
وقتي غوغاي آن روز فرونشست، مردم مكّه از كوه ها سرازير شدند و به سوي من آمدند تا آنچه را پيش آمده بود، از نزديك ببينند. هيچ كس باور نمي كرد كه خداوند، به تنهايي، دشمنِ خانه اش را نابود ساخته باشد. اين حادثه احترام مرا در نظر مردم بيشتر كرد.
*
سال ها بعد، در كنار خود دستي را احساس مي كردم كه با ديگر دست ها تفاوت داشت; دستي مهربان و صميمي كه مرا به ياد دست ابراهيم(عليه السلام)مي انداخت. آن دست، دست محمّد(صلي الله عليه وآله)بود.
عبدالمطّلب، پدر بزرگ محمّد(صلي الله عليه وآله)بود. وقتي كه محمّد(صلي الله عليه وآله) كودكي شش ساله بود. پدر بزرگش هر روز مي آمد و پيش روي من بر فرش مي نشست. مردم نزد عبدالمطلب مي آمدند و با او گفتگو مي كردند. امّا هيچ كس پايش را بر فرش عبدالمطلب نمي گذاشت. عبدالمطلب بزرگِ مكّه بود و همه به او احترام مي گذاشتند. هركس كه مي آمد، يك قدم عقب تر مي ايستاد و خواسته اش را
مي گفت. تنها محمّد(صلي الله عليه وآله) بود كه هرگاه از راه مي رسيد، عبدالمطلب او را در آغوش مي كشيد، نزد خود مي نشاند و بر سر و رويش بوسه مي ريخت.
خاطره روزهاي كودكي محمّد(صلي الله عليه وآله)را هرگز از ياد نبردم. بعد از آن، هر بار كه مي آمد، با اشتياق به تماشاي او مي نشستم و هر وقت كه مي رفت، ديدارش را آرزو مي كردم. صدايش چنان زيبا بود كه از ميان صداي هزاران نفر، آن را مي شناختم. مناجاتِ او را مي شنيدم و از شنيدن آن لذّت مي بردم. او با خداي يگانه راز و نياز مي كرد و او را مي شناخت; خدايي كه بيشتر مردم مكّه با او غريبه شده بودند.
به دست محمّد(صلي الله عليه وآله) دل بستم و به اميد آينده نشستم. اميدوار شدم كه او نيز بتواند مانند پدرانش ـ ابراهيم و اسماعيل(عليهما السلام) ـ مرا زنده كند.
*
روزي، دست زني بدنم را خراشيد. دردي داشت و از من كمك مي خواست. ناله مي كرد و مي گفت:
پروردگارا ! من به تو و آنچه فرستاده تو است، ايمان دارم و نيز به تمام پيامبران تو و كتاب هاي ايشان، و سخن جدّ خود ـ ابراهيم خليل ـ را راست مي دانم كه او، بالابرنده ديوارهاي اين خانه قديمي توست. پس به حقّ اين خانه و به حقّ آن كه بنايش كرد و نيز به حقّ اين فرزندي كه به او آبستن هستم، ... از تو مي خواهم كه ولادتش را بر من آسان كني !
از شنيدن نيايش او، لرزه اي به اندامم افتاد. لحظه اي گذشت و ناگهان از جانب پروردگار، فرمان رسيد كه او را در ميان بگيرم و در خود جا دهم. پس همچنان كه مي لرزيدم، از ميان سنگ ها، راهي براي عبور او باز كردم و در آغوشش گرفتم. زن پا بر چشم من گذاشت و مهمانِ خانه خدا شد.
كساني كه از دور، همه چيز را ديده بودند، فرياد زدند:
ـ ديوار كعبه شكاف برداشت و فاطمه را در خود فرو برد!
زني كه من ميزبانش شده بودم، عروس عبدالمطلب و همسرِ پسر او بود. او را تمام مردم مكّه مي شناختند. اين بود كه هر كس، از هر جا كه خبر را شنيد، به سوي من دويد. برخي تلاش كردند تا از شكاف بين سنگ ها بگذرند و براي نجات او كاري كنند. امّا ديگر شكافي باقي نمانده بود. سنگ ها به جاي خود بازگشته بودند و از دست كسي كاري
برنمي آمد. حتّي قفل ها از كار افتاده بودند و باز نمي شدند. من و فاطمه تنها مانده بوديم و هر دو در انتظار حادثه اي ديگر لحظه شماري مي كرديم.
*
آنچه در انتظارش بوديم، سرانجام پيش آمد، نيمه شب، نوري زيباتر از نور خورشيد در فضا تابيد و عطري خوشبوتر از بوي گلها در هوا پيچيد. بال فرشتگاني كه در مكّه به پرواز در آمده بودند، بر سرم سايه انداخت و لحظه اي بعد، فرزند فاطمه به دنيا آمد.
نمي دانستم او كيست و چرا خداوند، خانه خود را به عنوان محلّ ولادتش انتخاب كرده است. سه روز از آمدن فاطمه گذشت. در تمام اين مدّت با چشمان شگفت زده ام آن مادر و فرزند را تماشا مي كردم. روز چهارم، ناگهان ندايي آسماني به گوش رسيد كه به فاطمه مي گفت: او را علي بنام... كه من، او را با قدرت و شكوه و جلال خويش آفريده ام و به آداب خود ادبش كرده ام و كار خود را به او واگذاشته ام... او در خانه من به دنيا آمده است و نخستين كسي است كه ... بت ها را خواهد شكست و آنها را سرنگون خواهد كرد... او بعد از پيامبر گرامي و عزيز و برگزيده من، جانشين و پيشوا خواهد بود. پس خوشا به حال آن كه وي را دوست بدارد و ياريش كند و واي بر آن كه دشمنش بدارد و او را واگذارد.
اين را كه شنيدم، دلم روشن شد. احساس كردم كه ميان من و اين فرزند، پيوندي هست كه تنها خدا از آن خبر دارد. معناي زنده بودنم را بعد از سال ها فهميدم. گويي خداوند مرا از نابودي نجات داده بود تا علي را بر دست بگيرم و به مردم معرفي كنم.
*
هشت سال بعد از اين حادثه، تابستاني عجيب از راه رسيد. آن سال، در فصل گرما، آسمان پر از صاعقه شده بود و پيوسته مي غريد. روز و شب باران مي باريد. آب باران از كوه هاي اطراف، به سوي مكّه سرازير شد. در شهر سيل به راه افتاد و خانه ها در آب فرو رفتند. برخي خراب شدند و برخي آسيب ديدند.
من نيز از اين سيل در امان نماندم. آب، خشت هاي كهنه اي را كه ابراهيم و اسماعيل(عليهما السلام) بر روي هم گذاشته بودند، از جا كند و با خود برد. من مانده بودم و
لباسي پاره پاره.
وقتي كه تابستان گذشت و باران هاي تند فصل گرما به پايان رسيد، مردم به فكر افتادند تا خرابي خانه هاي خود را برطرف كنند. آن ها بعد از ساختن خانه هاي خود، به ياد خانه خدا افتادند و تصميم گرفتند كه ديوارهاي آب ديده را تعمير كنند. براي اين كار، سنگ هاي به جا مانده را برداشتند و به جاي ستون هاي قديمي، ستون هاي جديد برپا كردند. آنگاه ديوارها را بالا بردند و به اين ترتيب جامه اي نو بر قامت من پوشاندند.
هنگامي كه كار به پايان رسيد، نوبت آن شد كه سنگ سياه در جايش قرار گيرد. هر يك از بزرگان شهر، مي خواست كه با دست خود سنگ سياه را در جايش قرار دهد. اين كار، براي آن ها افتخاري بزرگ به شما مي آمد.
روزهاي بسيار گذشت، امّا سنگ سياه روي زمين باقي ماند. هيچ كس راضي نمي شد كه از اين افتخار چشم پوشي كند. گفتگو به نتيجه نرسيد. پيران يكديگر را تهديد كردند و جوانان به روي هم شمشير كشيدند. چيزي به شروع جنگ و خونريزي نمانده بود كه مردي كهنسال، راهي را پيش پاي مردان مكّه گذاشت:
ـ نخستين كسي را كه از سوي صف به نزد كعبه مي آيد، به عنوان داور انتخاب كنيد و به هر چه او گفت گردن نهيد!
آنان كه با هم اختلاف داشتند، گفته اين مرد را پذيرفتند. پس نزد من آمدند و به انتظار ايستادند تا كسي از راه برسد و اختلاف را از ميان بردارد.
اين سنگ را براي نخستين بار دست ابراهيم(عليه السلام) به گردن من آويخته بود. دلم نمي خواست كه بعد از گذشت سال هاي بسيار، دست مردي بت پرست جانشين دست او شود. امّا در آن لحظه ها، كاري از من ساخته نبود. چاره اي نداشتم جز آنكه من هم مانند مردان خشمگيني كه در اطرافم ايستاده بودند، چشم به راه بدوزم ومنتظر بنشينم.
ساعتي گذشت كه ناگهان، صداي پاي كسي به گوش رسيد. لب ها از حركت ايستاد و چشم ها به سوي او خيره ماند. همه آرزو مي كردند كه با او خويشاوند و آشنا باشند. من نيز همين آرزو را داشتم.
لحظه اي بعد، مردي كه مردم در انتظارش بودند، از راه رسيد. با ديدن او
گروهي فرياد شادي سردادند و به سويش دويدند. او كسي جز محمّد(صلي الله عليه وآله) نبود; كسي كه همه او را به عنوان امين و درست كار مي شناختند.
من از ديدن او بسيار خوشحال شدم. افسوس كه نمي توانستم به سوي او بدوم و در آغوشش بگيرم. او، همان آشنايي بود كه من انتظارش را داشتم. محمّد(صلي الله عليه وآله) داستان سنگ سياه را از زبان اين و آن شنيد. آنگاه گفت تا سنگ را در ميان پارچه اي بگذارند و هر يك از بزرگان، گوشه اي از آن را به دست گيرند.
داوريِ او را همه قبول كردند. پس همانطور كه او گفته بود، هر يك از مردانِ بزرگ شهر، گوشه اي از پارچه را گرفت و همه با هم آن را بالا آوردند. امّا هنوز معلوم نبود كه سنگ سياه به دست كدام يك از آنان برجاي خود قرار خواهد گرفت. همه منتظر تصميم محمّد(صلي الله عليه وآله)بودند. امّا او چيزي نگفت. سنگ سياه را با دست خود برداشت و به سينه من آويخت.
مردان مكّه را اين كار او راضي كرد. آن ها خوشحال بودند كه در اين افتخار، سهيم شده بودند. امّا من از همه آن ها خوشحال تر بودم; زيرا دست پاك او، جاي دست ابراهيم(عليه السلام) را براي من گرفته بود.
*
شادماني آن روز، جايش را به اندوهي ديگر داد. از فرداي آن روز، مردم از دور و نزديك آمدند و بت هايشان را به دست من سپردند. دوباره، كعبه، بتخانه شد و به هر ديوار خانه خدا، مجسمه اي از سنگ و چوب و خاك تكيه زد.
روزها و سال هاي بدي آغاز شد. مردم، هر روز بيشتر از روز پيش به بت هايشان دل بستگي پيدا مي كردند. كارهاي زشت در بين آنان رواج گرفته بود. دل هاي مردم سخت و سنگي شده بود.
تندخو شده بودند و به كوچكترين بهانه خون يكديگر را به زمين مي ريختند. حتّي به فرزندان خود رحم نمي كردند. داشتن دختر را ننگ مي شمردند و برخي از آنها را بعد از تولد، به خاك مي سپردند.
زن ها به فساد و مردها به خوشگذراني روي آورده بودند. شراب مي نوشيدند و قمار مي باختند. مردم راهنمايي نداشتند تا آنان را از كارهاي زشت بازدارد. اگر هم كسي پيدا مي شد و حرفي مي زد، صدايش به جايي
نمي رسيد. بدبختي گريبانِ مردم را گرفته بود و راه رستگاري گم شده بود.
يك روز از سمت كوه صف صدايي به گوشم رسيد. صداي مردي كه فرياد مي زد:
ـ خدا را به يگانگي بپذيريد تا رستگار شويد!
*
صدايش آشنا بود. فريادش را تا آن روز نشنيده بودم، امّا از صداي آرام مناجاتش بارها لذّت برده بودم. آري اين صداي محمّد(صلي الله عليه وآله) بود كه در آن اطراف مي پيچيد و مردم را به سوي خود مي خواند:
ـ بگوييد خدايي جز او نيست تارستگار شويد!
پيش از آن، مردم، محمّد(صلي الله عليه وآله) را بارها ديده بودند كه در كنار من مي ايستاد، مي نشست و به خاك مي افتاد، بدون آنكه در برابرش بتي باشد. همه مي دانستند كه او خدايي نديدني دارد. خدايي كه برايش نماز مي خواند و او را عبادت مي كرد. اين بود كه وقتي صداي او به گوش رسيد، گروهي از مردم گرداگرد او ايستادند تا سخنش را بشنوند:
ـ اگر به شما بگويم كه آن سوي اين كوه، دشمن در كمين جان و مال شما نشسته است، آيا سخنم را مي پذيريد؟
آنان كه سخن او را شنيدند، گفتند: آري، ما تا به امروز، جز راست از تو نشنيده ايم.
محمّد(صلي الله عليه وآله) گفت: پس اي مردم قريش! خود را از آتش دوزخ نجات دهيد!... من همانند كسي هستم كه دشمن را در آن سوي اين كوه ديده است و براي آگاه كردنِ شما آمده است!
از ميان مردم، يكي فرياد زد و گفت: آيا ما را گرد آورده اي تا همين را بگويي؟ او ابولهب بود; عمويِ محمّد(صلي الله عليه وآله). او را از سال ها پيش مي شناختم. آن وقت ها كه جوان تر بود، يك شب، آمده بود و آهوهاي طلايي مرا دزديده بود. بعد از آن، هر بار كه او را مي ديدم، به ياد همان خاطره بد مي افتادم.
آن روز، حرف ابولهب باعث شد كه مردم از اطراف محمّد پراكنده شوند. امّا من به ياد دعاي ابراهيم و اسماعيل(عليهما السلام)افتادم كه گفته بودند:
پروردگارا ! از ميان فرزندان ما، پيامبري را برانگيز تا براي ايشان، آيه هاي تو را بخواند و به آنان كتاب و حكمت بياموزد و پاكشان گردان كه تويي، آن
توانايِ دانا!
بعد از آن، ديگر يك لحظه چشمانم را نبستم. روز و شب هشيار بودم و حوادث را دنبال مي كردم.
*
پيامبر، هر جا كه مي رفت و هر جا كه مي نشست، پسري نوجوان همراه او بود. او عموزاده پيامبر ـ علي(عليه السلام) ـ بود. همان علي كه در دامن من به دنيا آمده بود.
پيش از آنكه پيامبر دعوتش را آشكار كند، روزي به عموها و عموزاده هايش گفته بود:
ـ هيچ كس بهتر از چيزي كه من براي خويشانم آورده ام، نياورده است. من برايِ شما، نيكبختي دنيا و رستگاري فردا را آورده ام. خداوند به من فرمان داده است كه شما را به سويِ او بخوانم. پس كدام يك از شما در اين راه پشتيبان من خواهد بود تا براي من مانند برادر باشد و جانشين من در ميان شما گردد؟
از ميان حاضران، هيچ يك پاسخ پيامبر را نداده بودند. تنها، علي از جا برخاسته بود و براي ياري پيامبر پيشقدم شده بود. پيامبر همان جا به ديگران گفت:
ـ او برادر، جانشين و بازمانده من در كنار شماست، پس سخنش را بشنويد و از او پيروي كنيد!
آن روز، ابولهب هم در بين مردان بود. گويي فرصتي براي مسخرگي پيدا كرده باشد، به برادرش كه پدر علي بود، گفت: محمّد فرمان داد كه تو از پسرت پيروي كني!
اين طعنه ها، خانواده علي را از همراهي با پيامبر نا اميد نمي كرد. مادر علي، ندايي را كه وقت ولادت فرزندش شنيده بود، هرگز از ياد نمي برد:
او بعد از پيامبر گرامي و عزيز و برگزيده من، جانشين و پيشوا خواهد بود. پس خوشا به حال آن كه وي را دوست بدارد و ياريش كند و واي بر آن كه دشمنش بدارد و او را واگذارد.
*
ابراهيم(عليه السلام)، به فرزندان خود سفارش كرده بود:
خداوند آيين پاك خود را برايتان برگزيد، پس تا هنگام جان دادن، در برابر او تسليم باشيد.
مردم قريش به سفارش ابراهيم(عليه السلام)عمل نكردند. آن ها دعوت پيامبر را شنيدند، امّا حاضر نشدند كه در برابر خواست خدا تسليم شوند. آن ها پيامبر
خود را شاعر و ديوانه خواندند و آزارش دادند.
روزي، همسر ابولهب سنگي بزرگ به دست گرفت و براي كشتن پيامبر دوان دوان پيش آمد. پيامبر در كنار من نشسته بود، امّا همسر ابولهب او را نديد. اين بود كه حمله او بي نتيجه ماند. ابولهب و همسر او تنها كساني نبودند كه پيامبر را آزار مي دادند. كار بيشتر بزرگان قريش و سران مكّه همين بود.
*
خانه اي كه بزرگان شهر در آن مي نشستند و با هم تصميم مي گرفتند، با من همسايه بود. روزي، صداي فرياد و گفتگوي سران قريش، از آن خانه به گوشم رسيد:
ـ صبوري ديگر بس است! آيا مي خواهيد دست به روي دست بگذاريد و محمّد را به حال خود رها كنيد؟
ـ هر كار كه توانستيم، كرديم. او را آزار داديم، يارانش را شكنجه كرديم، آنان را از شهرمان بيرون رانديم، با ايشان داد و ستد نكرديم، امّا هيچ يك سودي نداشت.
ـ بايد او را از ميان برداشت! جز اين چاره اي نيست!
ـ اگر به جان او آسيبي برسد، خاندان و خويشاوندان او ما را آسوده نخواهند گذاشت.
ـ كاري مي كنيم كه ايشان تمام مردم مكّه را در برابر خود ببينند، در اين صورت فكر انتقام را فراموش خواهند كرد.
ـ يعني چه كنيم؟
ـ از هر خاندان قريش، يك يا دو مرد شمشير زن را انتخاب مي كنيم و به آنان فرمان مي دهيم كه همين امشب، به خانه محمّد بريزند و در هنگام خواب، جانش را بگيرند.
اين سخنان، ناراحت و نگرانم كرد. دلم مي خواست تا خانه پيامبر مي دويدم و او را از آنچه شنيده بودم، آگاه مي كردم.
امّا افسوس كه پايم به زمين بسته بود و آنچه را مي خواستم، نمي توانستم.
ساعت به ساعت آن روز گذشت و شب از راه رسيد. دلهره و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. همدمي نداشتم تا با او گفتگو كنم. آن شب حتّي ماه در آسمان نبود تا از او بخواهم آنچه را در خانه پيامبر مي گذرد، برايم بازگو كند.
*
هنگام صبح، هنوز آفتاب به آسمان نرسيده بود كه گروهي از مردان مسلّح را
در حال فرار ديدم. ساعتي بعد، مناديان به مردم خبر دادند:
ـ محمّد از مكه گريخت! هر كس او را بيابد، از بزرگان قريش صد شتر پاداش خواهد گرفت!
اين خبر دور از انتظار من بود. از اين كه پيامبر از دست دشمنانش جان سالم به در برده بود، غرق شادي شدم. دست به دعا برداشتم و از خدا خواستم كه تلاش قريش براي پيدا كردن او ناكام بماند. امّا در همان لحظه، تعدادي از كساني كه در كنار من بودن و اين خبر را شنيدند، به سوي خانه هايشان دويدند تا بر اسب و شتر بنشينند و به جستجو بپردازند. جايزه اي كه بزرگان براي اين كار تعيين كرده بودند، همه را به هوس انداخته بود.
*
تا روزها بعد از رفتن پيامبر، جستجو ادامه داشت. امّا سرانجام هيچ كس نتوانست پيامبر را به مكّه بازگرداند. پيامبر به مدينه هجرت كرد. رفتن او براي من ناخوشايند بود. براي پيامبر نيز رفتن از مكّه خوشايند نبود. از زبان آفتاب شنيدم كه هنگام رفتن، پيامبر رو به مكّه كرد و گفت: خدا مي داند كه من، دوستت مي دارم و اگر ساكنانت، مرا از نزد تو نمي راندند، هرگز به جاي ديگر رو نمي كردم و سرزميني جز تو را براي ماندن برنمي گزيدم.
جستجوي قريش به پايان رسيد و داستان، رفته رفته از ياد مردم رفت. امّا من هيچ چيز را فراموش نكردم. هر روز از خود مي پرسيدم كه پيامبر چگونه از حمله و هجوم مردان مسلّح آسيبي نديد.
روزي، صداي دو تن از دوستان پيامبر را شنيدم كه در كنار من نشسته بودند. يكي از آنان همين را پرسيد. ديگري گفت: پيامبر، از طريق وحي، از قصد قريش آگاه شد. آنگاه از علي خواست كه آن شب، به جاي او در بستر بخوابد. علي پذيرفت و پيامبر، از خانه بيرون رفت. وقتي كه مهاجمان به خانه پيامبر وارد شدند، در بستر پيامبر، علي را يافتند. علي شمشير كشيد و مهاجمان از ترس پا به فرار گذاشتند.
معمّا به اين ترتيب آسان شد. فهميدم كه فداكاري علي جان پيامبر را حفظ كرد. او جانش را فداي جان پيامبر كرد و اين كار، از دست كسي جز او برنمي آمد. اين حكايت را كه شنيدم دوستي علي در دلم بيشتر شد. از اينكه
دامان من زادگاه علي شده بود، يك بار ديگر به خود باليدم.
*
پيامبر به مدينه رفت، امّا مكّه آرام نشد. هر روز صداي يكي از بزرگان قريش بلند مي شد و ديگران را براي جنگ با پيامبر تحريك مي كرد. مردان قريش بارها جامه نبرد پوشيدند و به سوي مدينه لشكركشي كردند. امّا از هيچ كدام سودي نبردند. بسياري از بزرگان در اين جنگ ها كشته شدند و مردم را عزادار خود كردند. كشته شدن بزرگان، ابولهب را غصّه دار كرد و باعث مرگ او شد.
در مكّه ابوسفيان سردسته دشمنان پيامبر شد. يكي از پسران او و دو نفر از نزديكانِ همسرش، در اين جنگ ها، به دست علي كشته شده بودند. او را هر وقت كه مي ديدم، كينه پيامبر و علي از نگاهش مي باريد.
*
هشت سال از رفتن پيامبر گذشته بود كه يك شب، در بلندي هاي اطراف مكّه آتشي به پا شد. مردم از ديدن آن آتش ترسيدند. آن ها فهميدند كه عده اي قصد حمله به شهرشان را دارند. اين عدّه، مسلماناني بودند كه به همراه پيامبر، به سوي مكّه آمده بودند.
ابوسفيان همان شب از كوه بالا رفت تا با پيامبر گفتگو كند و او را از ميان راه به مدينه بازگرداند.
فرداي آن روز، ابوسفيان، دوان دوان از راه رسيد و نزديك من ايستاد. فرياد زد و گفت: واي بر شما! محمّد با سپاهي گران مانند موج توفنده به سوي مكّه مي آيد و براي ما چاره اي جز تسليم در برابر او نيست. او كساني را كه به خانه من پناه آورند يا سلاح جنگ به زمين بگذارند يا در كنار كعبه بمانند، امان داده است. اينك بشتابيد و جانتان را حفظ كنيد!
گروهي گريختند و از من دور شدند. امّا بيشتر مردم ايستادند و منتظر آمدن پيامبر شدند.
*
ساعتي بعد، مكّه به دست مرداني افتاد كه از مدينه آمده بودند. ياران پيامبر در همه جاي شهر پراكنده شدند و كوچه ها را زير پاي خود گرفتند.
ناگهان خبر رسيد كه پيامبر به كعبه نزديك مي شود. نمي دانم در دل مردمي كه در آن اطراف ايستاده بودند، چه مي گذشت. امّا من صداي قلبم را
مي شنيدم با صدايي كه با صداي پاي پيامبر مي آميخت.
مردم كنار رفتند و در ميان خود راهي براي عبور پيامبر باز كردند. بعد از سال ها، دوباره قامت او را ديدم. دلم مي خواست كه زودتر در آغوشش بگيرم و دست او را بر بدنِ خود احساس كنم. امّا او انگار كار مهم تري داشت. وقتي به چند قدمي من رسيد، از همان جا اشاره اي كرد و گذشت. مردم مانند من سراپا چشم بودند و نگاهش مي كردند.
پيامبر چوبدست خود را بلند كرد و مجسمه هايي را كه بر دوش من سنگيني مي كرد، نشانه گرفت. پس در حالي كه طواف مي كرد، بت هاي كوچك و بزرگ را يكايك به زمين انداخت.
صداي شكستن بت ها، تن مشركان را مي لرزانيد و لبخند را بر لب يگانه پرستان مي نشانيد.
تنها چند بت بزرگ بر پيشاني من باقي ماند كه چوبدست پيامبر به آنها نمي رسيد. در اين هنگام بود كه آن حادثه بزرگ اتفاق افتاد. پيامبر، عموزاده خود ـ علي ـ را صدا زد و از او خواست تا پايش را بر دست و دوش او بگذارد. علي در برابر چشمان حيرت زده مردم از قامت پيامبر بالا رفت و دست خود را به بت هايي كه بالاتر نشسته بودند، رسانيد. آن پيكره هاي زشت سنگي و چوبي كه سال ها وجودشان را تحمّل كرده بودم، به دست علي فرو ريخت. علي مرا به همان خانه اي تبديل كرد كه ابراهيم(عليه السلام) ساخته بود; پاك و پيراسته.
در آن لحظه زيبا به نداي آن نداي آسماني افتادم كه بعد از ولادت علي، به مادرش گفته بود:
... او در خانه من به دنيا آمده است و نخستين كسي است كه ... بت ها را خواهد شكست و آنها را سرنگون خواهد كرد.
پيامبر مي توانست قريش را به جرم بدكاري و دشمني ايشان به مجازات برساند. مي توانست مردان مكّه را گردن بزند و زنان را به اسارت بگيرد. امّا اين كار را نكرد. او، وقتي كه از شكستن بت ها آسوده شد، رو به مردم كرد و مهرباني خود را بر آنان نشان داد:
ـ براستي كه براي پيامبرتان بد مردمي بوديد. با او دشمني كرديد، از شهرتان او را رانديد، به دنبالش رفتيد و هر گونه توانستيد، آزارش داديد. تا مدينه اسب تاختيد و به نبرد با او پرداختيد. با اين همه، من از يكايك شما مي گذرم و
شما را در راه خدا آزاد مي گذارم.
مردم كه جان خود را مديون پيامبر مي ديدند، اشك شادي باريدند و با صداي بلند گريستند. آنگاه دسته دسته نزد پيامبر رفتند و پيروي از او را پذيرفتند. از چشم ابوسفيان و ديگران كه از روي ناچاري مسلمان شده بودند، خون مي باريد. آن ها هيچ نمي گفتند، نگاه مي كردند و در انتظار روز انتقام لحظه ها را مي شمردند.
*
دو سال بعد از آن، وقت برگزاري حج، پيامبر، باز به مكّه آمد. آمد و به مردم ياد داد كه مراسم را چگونه بجا آورند; نه مثل پدران بت پرست خود، بلكه مانند ابراهيم(عليه السلام).
هنگام بازگشت از مكّه، پيامبر در برابر مردم، دست علي را بلند كرد و گفت:
من در ميان شما دو چيز گرانبها باقي مي گذارم. كتاب خدا و عترت خود را كه خانواده من هستند. تا هر زمان كه به اين دو چنگ زنيد، هرگز گمراه نخواهيد شد. هر كس كه من مولاي او هستم، پس علي مولاي اوست. خداوندا ! دوستدارش را دوستدار باش و دشمنِ او را دشمن باش!
*
اين را پيامبر گفت، امّا مردم، علي و فرزندان او را ياري نكردند. سال ها بعد از درگذشتِ پيامبر، كار به آنجا رسيد كه فرزندانِ ابوسفيان، حكومت مسلمانان را به دست گرفتند; همان كساني كه در انتظار فرصت براي انتقام گرفتن از پيامبر و نابود كردن دين او بودند.
*
روزي در كنار خود حسين (عليه السلام) را ديدم. فصل حج بود و او با خانواده اش براي حج گزاردن به مكّه آمده بود. او را مي شناختم; عزيز پيامبر بود و نور چشمان علي. امامت بعد از علي، به حسن (عليه السلام) و بعد از او به حسين(عليه السلام)رسيده بود، پيامبر مي گفت: حسين، چراغ هدايت و كشتي نجات است.
از اين كه مردم، چراغ هدايت را نمي ديدند و كشتي نجات خود را در ميان دريا تنها رها كرده بودند، غرق اندوه مي شدم، امّا ديدن حسين(عليه السلام) از اندوهم مي كاست.
همان روزها، در بين مردم، كساني را مي ديدم كه چشمايشان در حال جستجو بود. اينها گروهي از مسافران مكّه بودند كه اعمال حجّ را انجام
مي دادند، امّا در زير لباسهايشان دشنه پنهان كرده بودند.
شبي، هنگام سحر، گفتگوي حسين(عليه السلام) و برادرش را شنيدم:
ـ مي خواهم حج را ناتمام بگذارم و از مكّه بيرون روم!
ـ به كجا برادر! اينجا حرم خدا و محلّ امن اوست. كسي در مكّه به تو آسيب نخواهد رسانيد.
ـ دور نيست كه مأموران يزيد، در مكّه خونم را بر زمين بريزند، با اين كار حرمت خانه خدا شكسته خواهد شد.
فهميدم كه آن غريبه هاي مسافر، مأموران يزيد هستند. او پسر معاويه و معاويه پسر ابوسفيان بود. يزيد و پدرش با خانواده پيامبر بدي كردند، دوستان علي(عليه السلام) را كشتند و حقّ آنان را زيرپا گذاشتند.
حسين(عليه السلام) همان شب، از مكّه بيرون رفت. خانواده و يارانش نيز با او رفتند. اين، آخرين ديدار من با او بود.
*
يك ماه بعد، به مكّه خبر رسيد كه يزيد، كاروان امام حسين(عليه السلام) را در صحراي كربل متوقف كرد، سربازان بسيار به سوي آنان فرستاد و در گرماي بيابان، آب را به رويِ ايشان بست.
نمايندگان يزيد، از امام حسين(عليه السلام)خواستند كه حكومت يزيد را بپذيرد. امّا او گفت كه يزيد شايسته حكومت نيست. اگر امام حسين(عليه السلام) يزيد را به عنوان جانشين پيامبر قبول مي كرد، ديگر اثري از دين خدا باقي نمي ماند.
فرستادگان يزيد با امام حسين(عليه السلام) و ياران او جنگيدند. مردان را كشتند، زنان و كودكان را اسير كردند و خيمه هاي آن ها را به آتش كشيدند.
اين حادثه را هرگز از ياد نبرده ام، دلم آكنده از دردي است كه درمانش را پيدا نمي كنم.
*
مي دانم روزي مردي از فرزندان پيامبر و علي، پيدا خواهد شد و انتقام خونِ حسين را از همه بدكاران و ستمكاران خواهد گرفت. نام او مهدي است.
مي دانم كه مهدي، روزي قيام خواهد كرد تا دين پيامبر را دوباره به مردم بشناساند. او به من تكيه خواهد زد; به ديوار كعبه. آنگاه فرياد برخواهد داشت:
ـ اي جهانيان، منم بازمانده خدا!
او آخرين ذخيره خداست. اوست
كه پرده ها را از برابر حقيقت كنار مي برد و عدالت را آشكار مي سازد.
در انتظار او هستم; در انتظار شنيدنِ صداي او، تا غم اين سال هاي دور و دراز را از دلم بيرون كند و به جاي آن شادي بنشاند.
|