ميقات حج سال دوم شماره پنجم پاييز 1372
در آرزوي دو قطره اشك
غلامحسين جمي
و اين آرزويي بي جا و ناموجّه نيست، آخر مگر نه همين اشك است كه درياهاي آتش را خاموش و فرومي نشاند؟1
مگر نه همين اشك است است كه آدمي را به كانون حرّيت و آزادگي و ارزشهاي والاي انساني; يعني قافله سالار شهيدان و شمع محفل بشرّيت حسين بن علي ـ عليه السلام ـ اتّصال داده و از اين راه او را به لقاي محبوب حقيقي نائل مي كند؟2
مگر گريه و اشك مورد توصيه اكيد قرآن كريم نيست؟3 مگرنه اين است كه گفته اند (و خوب هم گفته اند): كه چشم گريان، چشمه فيض الهي و دواي دردهاي بي درمان است .4
و راستي مگر درد و مرضي بدتر از مرض دل هست؟ درست گفته كه:
نيست بيماري، چو بيماري دل
و مگر نسخه اي شفابخش تر و مؤثرتر از اشك چشم براي اين بيماري هست؟
بنابراين اين آرزو، آرزويي معقول و موجه است آن هم در كنار كعبه، خانه خدا; همان جايي كه ابراهيم خليل گفت: اي مالك و صاحب من! من زن و بچه ام را در اين وادي خشك و ساكت تنها گذاشتم، در كنار خانه ات; عند بيتك المحرّم
آيا ابراهيم در اين جا اشك نريخت؟ آيا ذريه و نسل طاهر و مطهّر ابراهيم در اين جا
اشك نريختند؟
و آيا اين جا چشم گريانِ بنده برگزيده خدا، محمد مصطفي و عترت و اهل بيت عزيزش را نديده است؟
مگر نه همين جا است كه شاهد ناله ها و سوز و گدازهاي زين العايدبن ـ ع ـ بوده؟ و مگر نه همين جا است كه شب و روز پذيراي چشمهاي گريان و اشكهاي ريزانِ عاشقانِ مجذوب و مخلصانِ محبوب است؟
اينك گمان مبر كه آرزوي گريه و
ريختن اشكي در اين مكان، آرزويي بي جا باشد و اين مهمترين آرزوي حقير ناتوان در اين سفر بود و بخصوص كه اوّلين بار بود به اين سفر ميمون مشرف مي شدم; به اصطلاح حجّم حجّ صَرُوره بود. نخستين بار است كه چشمم به كعبه مي افتد و اين خانه مكعب شكل را مي بينم و نيز مقام ابراهيم را. با خواندن دو ركعت نماز پشت مقام، حجر اسماعيل و سعي در صفا و
مروه و... معلوم است كه چه چيزهايي تداعي مي شود. آيا ابراهيم و اسماعيل اين دو قهرمان توحيد و اخلاص، مردان تسليم و رضا، آنگاه كه در دل بيابان و در كنار صخره ها و وادي غير ذي زرع، خانه را پي افكندند و آرزويشان اين بود كه مقبول حق گردد; ربّنا تقبّل منا... ، در آن حال چشمه چشمشان جاري نشد و اشك نريختند؟
و در صفا و مروه هاجر و اسماعيل
را ياد مي آوري; آن مادر و فرزند و آن تشنگي و قحط آب و دويدن مادر به كوه صفا و مروه در جستجوي آب، با آن تب و تاب و اضطراب و... آيا چشمِ هاجر در آن لحظات اشكبار نبود و آيا كودك خردسال او آرام و بي گريه بود؟ در اين ديار بهر طرف كه بنگري جاي پاي اين خانواده را مي بيني.
مگر در مني و قربانگاه و رمي جمرات، ابراهيم و اسماعيل و هاجر
را نمي بيني با ديده هاي پر آب و اشك شوق و لذّت ديدار.
مگر اخلاص وتسليم اين پدر را نمي بيني; يا بُنَيَّ اِنّي اَري فِي الْمَنامِ انّي اَذْبَحُكَ ونيز :جواب شيرين و گواراي پسرش را كه: يا اَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَر ؟
و آيا اين گفتگوهاي عاشقانه، خالي از سوز و گداز و اشك و گريه بود؟ و حال بنگر و ببين زائران اين خانه و مسافران اين بلد و
سرگذشت پرفراز و نشيب اين ام القري را.
ببين فرزند نازنين ابراهيم، محمد مصطفي ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ را كه در اين جا و در كنار اين خانه، با صاحب خانه چه راز و نيازها داشته و چگونه اشكهايش با مناجات و نجواهاي نيمه شبش در هم آميخته و اين مكان مقدس را براي هميشه معطّر ساخته تا صاحب دلان همواره مشام خود را از آن رايحه هاي طيّب، خوشبو
كنند و آشنايان بارگاه ملكوت گوشهاي خود را از آن راز و نيازها نوازش دهند.
و نيز خاندان مطهّرش را بنگر; زهراي اطهر، علي مرتضي و فرزندان معصومشان در دلِ شب و نيمه روز با اين خانه چه ها داشته اند! و همچنين خيل عُبّاد و زهّاد و شيفتگان حق و حقيقت در طول اعصار و قرون را ...
اين جا شاهد چه نجوي ها و راز و نيازها كه نبوده و چه چشمه هاي فيض
الهي از چشمهاي حق بين جاري و ساري نگشته است؟!
در اين لحظات و با به ذهن آوردن اين خاطرات بود كه آرزوي ريختن اشكي در اين ذره ناچيز تقويت مي گرديد و دريغا كه حاصل نمي شد. اگر زبان را به گفتن ذكري، وردي يا تلاوت آيه اي وامي داشتم، دل جاي دِگر بود. غوغاي زندگي حيواني و جاذبه هاي كاذب و پرزرق و برق مادي هرگونه توفيق را سلب مي كرد.
غذاها و ميوه هاي آنچناني، بازار پر از اجناس بنجل و اسقاطي فرنگ كه دور تا دورِ اين خانه را احاطه كرده، ديگر مجالي براي حالي متناسبِ با اين مكان مقدس و طاهر نمي گذارد. آري اين آرزو به دل مانده بود ولي مأيوس نبودم و در انتظارِ عنايت الهي، و به همين سبب بود كه دست به دامن دوستي شدم كه در اين سفر با من انس و اُلفتي يافته بود. و چون
مكرّر توفيق ديدار اين ديار داشت ـ و نمي دانم سفر چندمش بود ـ بسياري از جاها را بلد بود و به همه جا آشنايي داشت. بزبان خارجي نيز ناآشنا نبود. هر شب به هنگام سحر مي ديدمش كه از خواب برخاسته روانه حرم مي شد. از او ملتمسانه خواستم كه بهر قيمت شده شبي نيز مرا از خواب بيدار نموده و بهمراه خود ببرد و چقدر ممنون اويم كه اين كار را كرد. شب
از نيمه گذشته بود كه مرا از چنگال خواب رهانيد...
به اتفاق راهيِ حرم شديم، مسجد شلوغ نبود، خلوت هم نبود، چرا كه ايّام حجّ است و از اقطارِعالم حاجيان به عزم زيارت بدين مأمن الهي روي آورده اند و خيلي ها براي طواف خانه و سخني با صاحب خانه، شب و روز را نمي شناسند و البته كم نيستند ـ امثال راقم سطور ـ كه تمام همّشان در همان وظيفه واجب ـ آنهم
در روز براي يكبار; چه سعيش، چه طوافش و چه نمازش به همان ظاهر خشك و بي روح ـ خلاصه مي شود و همين كه اين عمل انجام گرفت، ديگر كاري جز طواف در بازار، و سعي در خريد همان اشياء بنجل ـ كه همه از بيگانه اند ـ ندارند. ولي هستند زيركان و عاشقاني كه نيك مي دانند بدست آوردنِ اين فرصتِ مغتنم براي بار ديگر چندان سهل
و آسان نيست، چه اينكه پيك اجل بي خبر مي رسد و كجا بهتر از اينجا براي تحصيل زاد و توشه راه، و چه ساعتي دل انگيزتر از نيمه هاي شب;
شب خيز كه عاشقان بشب راز كنند.
و اين عاشقانِ دلباخته در آن نيمه شب كم نبودند كه خوب مي دانستند، دعاي صُبح و ورد شب كليد گنج مقصود است، بدين راه و روش ميرو كه با دلدار پيوندي.5
و چه
شورانگيز و روح بخش است آن لحظات آميخته با سوز و گداز و راز و نيازِ مخلصاني كه پروانه شمع فروزان خانه بوده و چون نگيني اين بيت عتيق را احاطه كرده با صاحب خانه در سخن بودند:
ربّنا آتنان في الدّنيا حسنة و في الآخرة حسنة وَقِنا عذاب النّار... .
و چه درخواست جامع و جالبي كه چنانچه روا شود (و از كرم كريم هم بعيد نيست) ديگر
همه چيز تمام است: سعادت دارين (دنيا و آخرت).
به اتفاق رفيقم خود را همچون قطره اي به اين درياي پر موج افكنديم و هفت بار دور خانه را گشتيم و از مطاف خارج شديم عازم رفتن بوديم ناگهاي صداي رفيقم كه مرا مي خواند (فلاني نگاه كن) به طرف مقام ابراهيم متوجهم كرد، گفت: ببين اين خواهر را; قيافه، چهره و وضع پوشش و لباسش
حكايت از اين مي كرد كه از شبه قاره هند است; هندوستان يا پاكستان و يا بنگلادش. همين كه نگاهم به آن زن افتاد، ميخكوب شدم و خيره در او كه چگونه با صاحب خانه (و نه خانه) در حال سخن گفتن بود! در پوششي از وقار، متانت و خضوع، با انگشتانش اشاره به كعبه مي كرد و در همان حال چشمه هاي چشمانش جاري، سيل اشك بر گونه هايش روان، لبانش
در حركت و به گفتگو مشغول، با چي، با چه كسي و...؟
با سنگها و ديوار ساكت؟ نه، مخاطب او ساكت و جامد نيست. مخاطب او سميع، بصير، آگاه، حيّ، توانا و عاري از هر نقص و خلل است. مخاطبش ميزبان او است و ميزبانش در و ديوار نيست. و او خوب مي دانست كه ميزبانش كيست و چگونه بايد با او سخن گفت. و خوب مي دانست
كه او را نخوانده اند براي خالي كردن بازارِ مكّه و مدينه از محصولات آمريكا، او را نخوانده اند براي خريد يخچال، تلويزيون، ضبط، راديو و صدها الوان و انواع از اين قبيل; آنهم محصول دست بيگانه، بيگانه دشمن، دشمن صاحب خانه و هرچه مربوط و وابسته به اوست. او را نخوانده اند براي پر كردنِ شكم از گوشت مرغهاي از خارج (استراليا و...) آمده با مارك الذبح الشرعي! . او را
براي چيز ديگري دعوت كرده اند، مقصود از اين دعوت، خور و خواب نيست كه اين راه و رسمي است آئين نابخردان.6
مقصود از اين دعوت لوز و موز و پرتقال و سيب و گلابي نيست. اين ميزبان شأنش بالاتر از اين حرفها و تصوّرات و اميال و اغراض ما بيچارگان چسبيده بر زمين است. هدف از اين دعوت چيز ديگري است.
مقصود از اين دعوت اگر دست دهد
چند روزي و اِلاّ حدّاقل لحظات و ساعاتي از خودِ حيواني بيرون آمدن، از اين زندگي سر تا پا مادّي فاني، جدا شدن، از اين ظواهر دلفريب دل كندن، رستن و خلاص شدن از غل و زنجيرهايي كه آز و طمع، حرص و حسد، بخل و كينه، عجب و تكبّر و صدها صفات شيطاني ديگر دست و پاي ما بيچارگان را بسته و به چاه ويل اين زندگي زودگذر انداخته.
آري رستن از اين بدبختي ها و پيوستن به آن مبدئي كه از آنجا آمده اي و برگشتنت نيز به آنجاست. (انّا لله و انّا اليه راجعون).
فارغ شدن از اين موهومات و چند لحظه اي با ميزبان خلوت كردن و لذّت حضور چشيدن; همان ميزباني كه به دعوت او آمده اي.
او كيـست؟
ذو الجلال و الاكرام او است هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن . او است
الملك القدّوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبّر . او است الخالق البارئ المصوّر . او است اللطيف الخيبر . او است سميعٌ عليمٌ . او است يعلم خائنة الأعين و ما تخفي الصدور . خلاصه او است الله مستجمع جميع صفات كمال و منشأ و اساس كل كمال و جمال و جلال.
و حالا تو ميهمان چنين ميزباني و بر سر سفره اويي و خوب
بينديش; بر سر سفره چنين ميزباني سزاوار است به دنبال پرتقال و موز دويدن و شب و روز در بازار پرسه زدن براي خريد البسه و اقمشه و مأكولات و مشروباتِ از ديارِ دشمن آمده؟!
و من نه گمان، كه يقين دارم اين زن در آن لحظات به اين حقيقت نائل شده و از آرزوهاي موهوم و خواسته هاي بي ارزش مادّي بدر آمده و لمس كرده كه كجا است و با چه كسي سخن
مي گويد. او ميزبان خود را شناخته است. او با تمام وجود با اين ميزبان مهربان در سخن بود و سفره دلش را باز كرده بود و با چشمه هاي چشمش غبار حجاب بين خود و معبودش را مي زدود و خود را تقريباً به محبوب رسانده بود و اين حقير بي همه چيز، و مسكينِ درمانده، مات و مبهوت به مشاهده اين حال، سرگرم و مشغول و دلِ چون سنگ در تاب و
تب، بناگاه متوجّه شدم كه چشمانم نم آلود و قطراتي بر گونه ام جاري ولي دريغا و افسوس; خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود .
از مطاف خارج و راهي منزل شديم. آيا بار ديگر اين حال و احوال دست مي دهد؟ نمي دانم، امّا از كرم كريم مأيوس نيستم كه:
لا تيأسوا من روح الله .
پاورقي ها:
1 ـ رجوع شود به سفينة البحار، ماده بكي .
2 ـ رجوع شود به كتب مقاتل، مثل نفس المهموم و...
3 ـ اشاره به آيه 81 سوره توبه فليضحكوا قليلاً وَلْيَبْكوا كثيراً...
4 ـ گريه بر هر درد بي درمان دواست چشم گـريـان چشمـه فيض خداست
5 ـ حافظ شيرازي.
6 ـ خور و خواب تنها طريق دد است بـر ايـن بـودن آييـن نـابخـرد اسـت
|