متن کامل

«بوسه بر خال لب دوست»   عزیزخانم قناعتی   چند کلام با مهربانان دبیرخانة جشنواره من برای­کسی نمی­نویسم.  برای تنهایی‌های دل شیدایی، که پشت پنجره‌های بقیع، در پای ستون توبه، در میقات، طواف، مسعی، عرفات، مشعر و

«بوسه بر خال لب دوست»  

عزيزخانم قناعتي  

چند كلام با مهربانان دبيرخانة جشنواره

من براي­كسي نمي­نويسم.  براي تنهايي‌هاي دل شيدايي، كه پشت پنجره‌هاي بقيع، در پاي ستون توبه، در ميقات، طواف، مسعي، عرفات، مشعر و منا به‌جا ماند، مي­نويسم. 

براي خودم و براي «دور ماندن از اصل خويش» مي­نويسم و مجنون‌وار، «روزگار وصل خويش»  مي­جويم و مي‌دانم همة آنان­كه نوشته‌اند، شايسته‌تر و برترند.

من در خيل «مسافران عشق»، كمترين بوده‌ام و در اين مسير، دعاي خير را بدرقة «راهيان قبلة» سومين جشنواره نموده و از شما و آنان فقط التماس دعا دارم.

 

چشم بر هم نهاده، مي‌چرخم، مانند يك پرنده،  پركشيده، در آسمان عشق مي‌چرخم. گويي دست در حلقة رندان، در سَماعي عاشقانه، به گرد شمع وجود و آتش افروزان عشق خدايي مي‌گردم...

£££

تو «طواف» مي‌كني، اما نه بر گِِرد خود.  تو «سعي» مي‌كني،   اما  نه براي كسب دنيا.  تو «تقصير» مي‌كني،  اما نه از حق مردم. تو به نماز مي‌ايستي،  اما نه به ريا...

تو چهره به زمزم مي‌شويي، گويي كه تشنگي اسماعيل را در جانت يافته‌اي.

تو دست بر مقام ابراهيم مي­سايي، گويي خشتي را براي كاستن خستگي ابراهيم در دستان او گذاشته‌اي.

تو صورت بر «حجرالأسود» مي‌گذاري تا «بوسه‌اي بر خال لب دوست» بنشاني و بداني هرچه را خدا بخواهد، حتي اگر يك قطعه سنگ باشد...

£££

«حج»،  نمايش عاشقانه به ديدار معبود رفتن و من‌هاي «من» در برابر عظمت «او» شكستن است.

«حج»،  بريدن از دنيا، كسب و كار، روزمرّگي­ها و تعلّقاتي است كه تو را از معبود بريده‌اند.

«حج»، پيوستن به همة انبيا در طول تاريخ است.

«حج»، كنگره‌اي است عظيم از همة نژادها و ملت‌ها، بي‌‌آن­كه كسي تو را به نام خوانده باشد. تو با عشق خوانده شده‌اي و تلنگرِ مهر بر دريچة قلبت نشسته و كوبه‌هاي لطف از خوابت پرانده­اند.

واله و شيدا همه چيز و همه كس را رها كرده، جامة دنيا از تن بَر كَنده­اي و با جامة آخرت! لبيك گفته و سر در پي معشوق به بياباني رسيده‌اي كه در آن،  ابراهيم، همسرش  هاجر و فرزندش اسماعيل را  به دستان پر مهر خداوند سپرد تا عظمت زنانگي و اخلاص يك مادر و سماجت عاشقانة يك كودك، «بلد امن» يعني اين همه گريخته از خويش باشد و...

«حج»،  بر پا ايستاده در برابر حراميان، با بانگ عظيم «برائت از مشركين»  و اين خوف و وحشتي است در دل مستكبران و لرزشي است بر تن آنان.

£££

چشم بر هم نهاده، مي‌چرخم. جامه‌اي نو بر تن كرده‌ام.  عروس نبوده‌ام كه سفيدي جامه‌اي را تجربه­كرده باشم. اين نخستين جامة سراسر سپيد من??است.

«اي معبودم و اي همة وجودم. اي خالق هستي بخش و اي تعبير رؤياهاي عاشقانه.  اي آرام‌بخش دل‌هاي به دريا زده.  اي حلاوت لحظه‌هاي بودن. اي طراوت باران رحمت.  اي نور زمين و آسمان‌ها.  اي پاسخ نداي هر قلب شكسته و چشمة اميد در هر دل نا??اميد.  اي جوشش عشق بر مهر قلب‌ها.  اي عَليمٌ بذات الصُّدور و اي عظمت همة هستي.

اي قادري كه همة قدرت‌ها در برابر تو ضعف‌اند.  اي خدايي كه حمد و سپاس شايستة توست، مرا بپذير  و مورد عفوت قرارم ده. چشم‌هايم، زبانم، قلبم و جانم را بگير، اما بگذار تا در اين سماع، جاودانه بچرخم.

اي خانة كعبه كه كعبة آمالي. اي قامت برافراشته در جامة سياه، سياهي تو منشأ سپيدي نور است.

كجا مي‌توان بي‌مرز بود؟ بي‌مرزِ رنگ، بي‌مرزِ نژاد، بي‌مرزِ برتري‌ها، بي‌مرزِ همة بودن‌ها، جز در اينجا؟

اينجا تو ديگر خود نيستي.  همة «خود» را وانهاده و روحت را از درون جسمِ آميخته به دنيا و دنياپرستي بيرون كشيده و پايِ جان در راه دوست نهاده‌اي.

تو چهره در «زمزم» مي‌شويي، گويي تشنگي اسماعيل را در جانت يافته‌اي. تو دست بر «مقام ابراهيم» مي‌سايي، گويي خشتي را براي كاستن خستگي ابراهيم بر دست‌هاي او گذاشته‌اي. تو پيشاني بر «حجرالأسود» مي‌گذاري تا «بوسه‌اي بر خال لب دوست» بنشاني و بداني هركه و هر چه را خدا بخواهد عزّت مي‌بخشد، حتي اگر قطعه­اي سنگ باشد؛ {تُعِزُّ مَنْ تَشاء}(1)، و تو بايد خود را شايستة عزّت­بخشيِِِ خدا  بنمايي و... تو اي زن،  سر بر مستجار مي‌گذاري تا درد «فاطمة بنت اسد» را در زِهدان خود بيابي و...

من چشم برهم نهاده و مي‌چرخم، نه يك‌بار، نه دوبار، بلكه هفت‌بار، با نيت بي‌نهايت كه تا بي‌نهايتِ بودنم در طواف بمانم.

«حج»، نمايش­است، نمايش عاشقانه به­ديدار معبود رفتن، نمايش نشاندن تشنگي جان به­قطره‌اي ازجام محبوب،  نمايش شكستن‌هاي «من» دربرابر عظمت «او».

«حج»، آموختن است و از همان لحظة «مُحرم» شدن، بيست و چهار چيز بر تو حرام مي­شود تا بداني كه:

سفيد پوشيده‌اي، تا بياموزي كه لكة هيچ گناهي بر جان تو نيفتد.

به آيينه ننگري، تا بياموزي كه غير خدا  نبيني.

خود را نخاراني تا بياموزي كه خراشي بر روح و جسم خود و ديگران وارد نياوري.

سوگند نخوري تا  بياموزي كه غير از سخن راست نگويي و سخن راست، قسم و شاهد نمي‌خواهد.

بر مَحرَم خود حرام مي‌شوي تا بياموزي كه بر هر نامحرمي در همة عمر خود حرام باشي.

دستور ندهي تا بياموزي كه از هيچ‌كس برتر نيستي و... مي‌بيني­كه «حج»، آموختن است.

«حج»، بريدن است. بريدن از دنيا، كسب و كار، روزمرّگي و تعلّقاتي كه خود را عمري چنان در قيد آن­ها نگاه داشته‌اي كه تو را از معبود بريده است.

«حج»، پيوستن است. پيوستن به آنچه وحدت است؛  وحدت و اتصال وجوديِ تو به همة انبيا، در طول تاريخ، وحدت شيعه و سني، وحدت پير و جوان و وحدت توانا و ناتوان.

«حج»،  زمان گفتن است و نجوا. گفتنِ ناگفتني‌هاي بزرگ عمرت. گفتن رازهاي نهفتة درونت. گفتن آنچه عمري از همه، حتي از خود، پنهان كرده‌اي.

«حج»،  جايگاه «توبه» است. توبه از گناهاني­كه قطره ‌قطرة درياي سياهي‌هاي روحت گشته‌اند و تو اكنون چنگ در گريبان خويش زده، پيش از آن­كه در قيامت به امر خداوند، به پيشاني بر زمين بكشانندت، خود را به «بارگاه توبه» رسانده‌اي و به دوست التجا آورده‌اي. گناهان پنهان و آشكارت در مقابل تو جان مي‌گيرند و نگاه شرمسارت در نگاه «دوست» به اشك مي‌نشيند، تو گويي «كتاب»‌ات را پيش از زمان موعود مي‌خواني!

«حج»،  مرور تاريخ توحيد است، از آدم7 تا خاتم9. تو خود را در جايگاه و نقش آنان مي‌بيني و سنگيني اين بار امانت (موحّد بودن) را،  بر دوش‌ خود احساس مي­كني.

«حج»، كنگره‌اي عظيم از همة ملت‌ها و نژادها است، بي‌‌آن­كه كسي تو را به نام خوانده باشد. تو با عشق خوانده شده‌اي، تلنگرِ مهر بر دريچة قلبت نشسته و كوبه‌هاي لطف، خوابت را پرانده، واله و شيدا همه چيز را رها كرده، جامة دنيا از تن بَركَنده و با جامة آخرت! لبيك گفته و سر در پي معشوق به بياباني رسيده‌اي كه ابراهيم، هاجر و اسماعيلش را در تفتيدگي آن، به دستان پُر مهر خداوند سپرد تا عظمت زنانگي و اخلاص يك مادر و سماجت عاشقانة يك كودك، «بلد امن» يعني اين همه گريخته از خويش باشد.

«حج»، محشر است، گويي در صحراي محشر، همه يك‌پارچه و يك‌رنگ برخاسته‌اندتا «كتاب» خويش­را بخوانند اما مي‌هراسندكه «كتاب» به­دست چپشان داده­ شود. خدايا!  دست­راستم را بالا گرفته‌ام تا پيشدستي­كرده باشم، ملتمسم.كاش اصلاً دست چپ نداشتم، اما نه، در آن صورت چگونه صورتم را از شرم مي‌پوشاندم؟!

«حج»،  لذّت عشق است؛ عشقي پاك و نيالوده به هوي و هوس، عشقي كه چون آبشاري از نور از ارتفاع هستي بر زمين جان باريده و همة ناپاكي‌ها را به ضربت بارش خود مي‌شويد و تو گويي تازه از مادر متولد شده‌اي.

اولين نگاه تو پس از طواف، به پاكي طلوع خورشيد در جنگلي نمناك و بكر است كه جز آواز چكاوكي وحشي، سكوت آن را نمي‌شكند. تو پس از طواف، چنان خالي از بغض و كينه و دلبستگي و وابستگي شده‌اي كه تا «مَسعي» مي‌دوي و بدون هيچ چشم­داشتي پا به‌پاي هاجر در پي يافتن چشمة عبوديت براي نوشاندن كودك تشنة جان، «سعي» مي‌كني و در «تقصير»، آنچه را كه ظواهر است، مي‌چيني و بر زمين مي‌ريزي تا تنها خودت باشي، بي‌هيچ زيب و زيوري.

«حج»، ميدان مبارزه و جهاد است. مبارزه با بزرگ‌ترين دشمنت كه خودت باشي، نيمة پليدي‌هاي وجودت.

«حج»، جهاد است، جهاد با «نفس اماره» كه هرلحظه تو را امر به بدي‌ها مي‌كند.

«حج»، مرور لحظه‌هاي عاشقي و دلباختگي است. تو در حج به «خال لب دوست» گرفتار مي­شوي و «چشم بيمار» معبود، دل سركش تو را بيمار سوزان مي‌كند(2) تا تو تنِ تب‌دارِ خود را به خنكا و پاكي زمزم بسپاري و زلال اشك‌هاي گرمت، حرارت قلب عاشقت را بر گونه‌هايت بنشاند.

سواد ديدة غمديده‌ام به اشك مشوي

كه نقش خال تو‌اَم هرگز از نظر نرود(3)

تو در پشت «مقام ابراهيم»، سر بر سجد‌گاه نماز مي‌گذاري به لطف، و چشم بر «درِِ خانه» كه ضربه‌هاي قلبت، كوبه‌هاي عشق‌اند بر درِ خانة معشوق تا شايد باب نور و رحمت بر تو گشوده شود.

تو در حج، «عرفات» را براي شناخت، «مشعر» را براي شعور و «منا» را براي جهاد و كشتن شيطان درونت دوره مي‌كني تا بياموزي كه بدون شناخت، آگاهي ارزشي ندارد و بدون شعور، نمي‌توان با نفس امارة خود در دورن، و پليدي‌هاي بيرون به مبارزه برخاست.

و... «حج»، پيكرة اسلام است، برپا ايستاده در برابر حراميان، با بانگ عظيم؛ «برائت از مشركين» كه هرساله، خوفي است در دل مستكبران و لرزه­اي است بر تنِ آنان.

كاش ما «حج» را مي‌شناختيم و «آهنگي» با دو بال عشق و شعور بر آسمان اعتقاداتمان مي‌كرديم تا عاشقانه مي‌سروديم:

{إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَمَحْيايَ وَمَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ }.(4)

 

(پي نوشتها)

1 - بخشي از آية 26 سورة آل‌عمران.

2 - اقتباس از غزل زيباي امام راحل1.

3 - حافظ.

4 - آية 162 سورة انعام.


| شناسه مطلب: 80561