بغض های نهفته حنجره های گرفته
بغض های نهفته حنجره های گرفتهدوست دارم کسی به جای من این همه درد نهفته را فریاد کند. دوست دارم هزار و چهارصد سال غربت را یک جا در چشم هایم جمع کنم و ببارم... مثل باران های بهاری که زمین را سیراب می کند و ترک های سله بستگی زمین را می پوشاند. قلبم سله بسته
دوست دارم كسي به جاي من اين همه درد نهفته را فرياد كند. دوست دارم هزار و چهارصد سال غربت را يك جا در چشم هايم جمع كنم و ببارم... مثل باران هاي بهاري كه زمين را سيراب مي كند و ترك هاي سله بستگي زمين را مي پوشاند. قلبم سله بسته داغي است كه در همين كوچه هاي بني هاشم متراكم است... در همين بقيع غريب جا مانده... در همين روضه مبارك است. دلم داغدار است. نمي دانم، اما چشمانم را به حنجره اي مي سپارم كه آرام و بي صدا كنار ديوار بقيع در يك صبح باراني مرا به عرش مي رساند. چقدر خوب مي خواند. چقدر عاشقانه حرف هاي مرا بازگو مي كند. من كه زبان گفتن ندارم. چشم هايم مهلت حرف زدن را از من گرفته اند، اما پيرمرد مداح، كنار دست من ايستاده است و مي خواند: مدينه شهر پيغمبر... چه گلهايي همه پرپر... بي تاب مي شوم. مي خواهم فرياد بزنم، اما حرف هاي پيرمرد مداح مرا آرام مي كند: «توي همين شهر بود كه حسن و حسين آستين به دندان گريه مي كردند تا شايد خواب سنگين اين شهر رو نياشوبند...» بغض سنگيني تمام جانم را فرا گرفته است... آستين به دندان مي گيرم و تازه مي فهمم كه اين كار حكمتي دارد. تمام دردهايم را فرو مي نشانم. احساس مي كنم شايد بتوانم داغ اين شهر را به دوش بكشم پيرمرد مداح باز هم آرام مي خواند: من دين خويش به دو دنيا نمي دهم پيرمرد مداح بدون اينكه چيزي بگويد مي رود و من درمي يابم كه خدا داغ هاي شيعگي ما را از آن جهت كه عظيم اند بين خودمان تقسيم كرده است. يكي بايد بخواند، يكي بايد گريه كند، يكي بايد شعر بگويد... و يكي... دلتنگ مي شوم براي اين همه مظلوميت كه سال هاست به دوش مي كشيم... يك دلتنگي افتخار آميز و احساس مي كنم آنهايي كه، هم صاحب مصيبت هاي بزرگ هستند، هم روضه خوان داغ هايشان و هم اشك ريزان اين همه سوگ، چه انسان هاي وسيعي بوده اند. حامد حجتي 5/9/86 |