پدرم و ایرانی ها
پدرم و ایرانی ها میگوید: نمیخواهم نامم را بنویسید! و من هم قول دادهام که نامش را نگویم. بچه شمال ایران است گرچه امروز ساکن سیدنیِ استرالیاست. یک سال و چند ماه قبل از انقلاب، ایران را ترک میکند؛ درست در روزهایی که بیست و
پدرم و ايراني ها
ميگويد: نميخواهم نامم را بنويسيد!
و من هم قول دادهام كه نامش را نگويم. بچه شمال ايران است گرچه امروز ساكن سيدنيِ استرالياست. يك سال و چند ماه قبل از انقلاب، ايران را ترك ميكند؛ درست در روزهايي كه بيست و هشت سالگي را تجربه ميكرد. اول به فليپين ميرود تا در آنجا درس بخواند. سه، چهار سالي آنجا ميماند تا مدرك مهندسي راه و ساختمانش را بگيرد. براي كار به تايلند ميرود. دوسالي در تايلند به تدريس زبان انگليسي و به سامان رساندن چند پروژه ساختماني مشغول بوده است. بعد از آن به استراليا ميرود و تا امروز هم در همانجا مانده است.
همسرش ايراني است. آنها در مالزي ازدواج كردهاند و حالا يك پسر دارند.
كار اصلياش در استراليا واردات لوازم يدكي يخچال و ماشين لباسشويي و خشكشويي است و البته گاهي هم همان رشته تحصيلياش را دنبال ميكند.
وقتي ميبيند پدرش از ايران راهي مكه شده است فرصت را غنيمت ميشمارد تا هم خودش به انجام واجباتش برسد و هم پدر را در اين سفر همراهي كند.
ميگويد: خيلي تلاش كردم تا همراه پدرم در يك كاروان باشم اما متأسفانه شرايطش فراهم نشد.
او ميگويد ديدن هموطنانش با اين لباسهاي متحدالشكل برايش خيلي جالب بوده است و همچنين نظم و سازمان يافتگي آنها.
از حالت روحاني مسجدالنبي(ص) ميگويد و آرزوهايش. از دعاهايش ميگويد و خواستههايش. قبل از هر چيز براي مادرش طلب آمرزش كرده است و شفاي دوستان و بستگاني را خواسته است كه بيمار هستند و التماس دعا گفتهاند.
شايد باور كردنش سخت باشد اما او در عرض نيم ساعت توانسته ويزاي عربستان را بگيرد كه به نظرش خيلي عجيب است. از زماني كه تصميم گرفته به سفر حج بيايد تا زماني كه در فرودگاه جده پياده شده بيشتر از دو روز فاصله نبوده است.
او هم يكي است در ميان اين همه زائر كه از سوي صاحبخانه به اين مكان شريف دعوت شدهاند.