حجرالاسود حلقه اتصال

حجرالاسود حلقه اتصال وقتی روزها و شب‌هایت را در مکه می‌گذرانی، بیشتر از آنکه به در و دیوار مسجدالحرام مشغول باشی دوست داری از سرخوشانه این خانه لبریز شوی. گاهی مقابل کعبه نماز می‌خوانی، گاهی خودت را با تمام وجود به تلاطم طواف می‌سپاری و در هفت شوط ع

حجرالاسود حلقه اتصال

وقتي روزها و شب‌هايت را در مكه مي‌گذراني، بيشتر از آنكه به در و ديوار مسجدالحرام مشغول باشي دوست داري از سرخوشانه اين خانه لبريز شوي. گاهي مقابل كعبه نماز مي‌خواني، گاهي خودت را با تمام وجود به تلاطم طواف مي‌سپاري و در هفت شوط عاشقانه ذكر مي‌گيري، گاهي به حجر اسماعيل مي‌روي، گاهي از زاويه‌اي به كعبه مي‌نگري كه در قاب چشم‌هايت مقام ابراهيم گل كرده باشد و گاهي هم به سوّمين طبقه مي‌روي تا از بالا ببيني فرشتگان چگونه از اين حركت عاشقانه بندگان لذت مي‌برند. حالا مي‌خواهي براي يك بار هم كه شد حجرالاسود را استلام كني. حجرالاسود سنگ سياهي است كه گوشه‌اي از خانه خدا نشسته است تا دستان گناهكاران را بگيرد و آنها را از هر چه زشتي است، پاك كند. شنيده‌اي كه در روايت آمده حجرالاسود سنگ سفيد و جذابي بوده است كه از بهشت براي بناي اين خانه آمده است. در مجاورت دستان گناهكاران به سياهي نشسته است، تا آنها را روسفيد كند. تمام گناهانت را به ياد مي‌آوري. تمام لغزش‌هايت را، تمام نافرماني‌هايي كه كرده‌اي و مي‌داني اين سنگ فاصله تو را با عرش پُر مي‌كند. آن‌كسي كه عرشي شود، بي‌شك از تمام لغزش‌ها پاك مي‌شود. حجرالاسود شايد تنها سنگ سياهي باشد كه در يكي از اركان خانه استقرار دارد اما براي تو مثل بال پرواز مي‌ماند. آرام آرام صف زائران را كنار مي‌زني. در آن ازدحام خودت را به حجرالاسود مي‌رساني. با تمام وجود تلاش مي‌كني، براي لحظه‌اي هم كه شده دستت به  حجر برسد... چيزي نمي‌گذرد كه كششي غريب تو را به سمت خودش مي‌كشاند. احساس مي‌كني خنكاي دلنوازي تمام وجودت را فرا گرفته... مي‌فهمي كه دست در دست حجرالاسودي... از شوق در پوست خود نمي‌گنجي. گويي جان از تنت مفارقت كرده است. به خودت مي‌آيي، سبك‌تر شده‌اي، مثل كودكي‌هايت كه سبك بال از اين سو به آن سو مي‌پريدي. تلاطم مردم تو را از حج جدا مي‌كند. به گوشه‌اي پناه مي‌بري، تازه مي‌فهمي كه پهناي صورتت از باراني چشم‌هايت مرطوب است. احساس شادابي مي‌كني. دلت مي‌خواهد به آسمان نگاه كني. سرت را بالا مي‌گيري. آنقدر زلال شده‌اي كه مي‌تواني تراكم ابرها را در نوردي و به آسمان چندم برسي. با خودت مي‌گويي چندمين بار است كه در اين روزها زلال مي‌شوي. حالا مي‌فهمي اينكه كعبه آينه عرش است يعني چه... دلت پرواز مي‌خواهد. تا آنجا كه نمي‌داني كجاست. اما اين تنها ابتداي راه است. تو لذت با خدا بودن را اين چنين بخشيده بودي... مي‌خواهي براي ابد در اين مسجد بماني، اما مي‌داني كه اين ابتداي پرواز است. ابتداي رسيدن به او. رو به كعبه مي‌ايستي از خدا خودش را مي‌خواهي. خواسته‌هايت رنگ و بويي ديگر يافته است ديگر قيدي به خواسته‌هاي امروزي‌ات نداري تازه فهميده‌اي كه چيزي قشنگ تر از آنچه تا به حال داشته‌اي وجود دارد كه تو در اين لحظات ناب آن را كشف كرده‌اي. مي‌خواهي بال دربياوري... پرواز كني... اوج بگيري.


| شناسه مطلب: 81327