برکهای پر از پر پروانه...
برکهای پر از پر پروانه... ظهر بود؛گرم و تن سوز؛ خاکها، از شلاق شعلههای خورشید، زخمی. ظهر بود ؛که صدای صاعقه زمان، حادثه را رقم زد. صدا، پروانهای میشد که روی هزاران شانه خسته و خاک گرفته مینشست. برکه، خودش را تا مرز دریا شدن باور کرده بو
بركهاي پر از پر پروانه...
ظهر بود؛گرم و تن سوز؛
خاكها، از شلاق شعلههاي خورشيد، زخمي.
ظهر بود ؛كه صداي صاعقه زمان، حادثه را رقم زد.
صدا، پروانهاي ميشد كه روي هزاران شانه خسته و خاك گرفته مينشست.
بركه، خودش را تا مرز دريا شدن باور كرده بود.
بركه، روي پاهايش ايستاد و موج موج خنده بر چهره ميهمانانها پاشيد.
بركه، ايستاده بود و بهار را در آغوش ميكشيد.
بركه، تمام پروانههاي تنش را در آسمان آبي صحرا رها كرده بود و در خودش نميگنجيد.
غدير ديگر بركه نبود.
«غدير اي باده گردان ولايت
رسولان الهي مبتلايت
ندا آمد زمحراب سماوات
به گوش گوشهگيران خرابات
رسولي كز غدير خم ننوشد
رداي سبز بعثت را نپوشد»
غدير دف ميزد و بر طبل هاي شادي ميكوبيد.
ناگهان، دستهاي خورشيد، در دستهاي وحي گره خورد.
آسمان از خودش را روي پاهاي خورشيد انداخت.
تمام ستارههاي آسمان، به شبنشيني چشمان خورشيد آمدند.
دستهاي وحي، بالا ميرفت و دستهاي خورشيد را بالاتر ميبرد.
هزاران باور، ميديدند و تبريك ميگفتند.
«اشهد انك اميرالمؤمنين الحق الذي نطق بولايتك التنزيل و اخذ لك العهد علي الأمه»
غدير فرياد ميكشيد و دهانهاي تعجب، خشك شده بود.
غدير فرياد ميكشيد و صداي پاي بهار، تا آسمان هفتم پيچيده بود.
غدير فرياد ميكشيد و رسول، طنين صدايش را در بركه به نجوا نشانده بود.
«من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».