جمال کعبه
جمال کعبه رضا بابایی جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زندهدلان سوخت در بیابانش همة جمال و شکوه رؤیایی کعبه در سادگی آن است. هزار بار باید خدا را شکر کرد که دست تزیینگر بشر از آن کوتاه است و این سرای ساده را به هنرهای عجی
جمال كعبه
<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
رضا بابايي
جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد
كه جان زندهدلان سوخت در بيابانش
همة جمال و شكوه رؤيايي كعبه در سادگي آن است. هزار بار بايد خدا را شكر كرد كه دست تزيينگر بشر از آن كوتاه است و اين سراي ساده را به هنرهاي عجيبوغريب خود نيالوده است. كعبه، اين بناي چارگوش و سيهپوش، ساكت و آرام در گوشهاي نشسته است و به احترام هر تازهواردي از جا برميخيزد و به او سلام ميكند. كسي پيش او احساس حقارت نميكند و مثل هر انسان بيريايي، هميشه آمادة دوستي و رفاقت است. چنين بناي ساده و بيريايي نميتواند كار بشر باشد. آدميان، عادت به آلودن و تزيين و تركيب و رنگآميزي دارند، اما دست بشر، تاكنون نتوانسته است اين بنا را در هنر معماري و صنعت ساختمانسازي خود غرق كند.
كعبه همچون نام سادهاش(چارگوش)، بيريا است. منتظر است تا تو بيايي و بگويي و او بشنود. بيگانهترين حس در اينجا احساس بيگانگي است. اينجا پاكترين نگاهها ردوبدل ميشوند و راستترين سخنها به زبان ميآيند و يا همچون ماهي در حوض دل بيقرارند. ديني كه كعبه ندارد، گوشهاي خلوت براي پيروان خود نساخته است تا آنجا بنشينند و كفگير اخلاص به اعماق وجود خود بزنند. جز شرم، جز حيا و جز خجلت از آنچه رفته است، بند ديگري بر زبانها نيست. همه همان را ميگويند كه باور دارند و عمري به آن انديشيدهاند. از شگفتيهاي اين خانه آن است كه وزن آرزوها را كم ميكند؛ حاجات را از چشم مياندازد و گويي دنيا را وارونه ميكند. كجا ميتواني رفت كه آرزوهاي حقير تو آنجا با تو نباشند؟ چشم در كدام خانه خواهي انداخت كه تو را نه به نشستن و خوابيدن، كه به چرخيدن وادارد؟
كعبه تنها بازمانده خدا است كه تفسير نشده است. ميراثهاي آسماني خدا به معجزة دستان تفسيرگر ما يكيك از ميدان نظر دور شدند و به بيابانهاي تأويل و تفسير سر نهادند. اگر تفسير زبان روشنگر است، باري اما عشق بيزبان روشنتر است.
اينجا كعبه است و اينجا چيزي نميخورانند و نمينوشانند. سعي است و هروله و چرخيدن. يكي را بايد لبيك بگويي، ديگري را سنگ بزني، قرباني را تيغ بر گلو كشي و موي تظاهر از سر بر زمين ريزي. اينجا طعم تسليم بودن را ميچشي. عقل سركش اينجا رنگ به رخسار ندارد كه دل از جوانان بربايد و پيران را حسرت خوراند. هر كه باشي، اينجا بايد بچرخي و هروله كني و سر بتراشي و كفن پوشي و ريگ از زمين برگيري و به سويي كه نشانت ميدهند پرتاب كني. اينجا كسي ناز خِرَد را نميكشد. تمرين بندگي است و چشيدن طعم فرمانبري و لذت چيرگي بر عقل جزئي.
كعبه، ايستاده است تا ببيند تو چگونه بر عقل خود چيره ميشوي. عقلي كه هميشه بر تو فرمان براند، دشمن خانگي است. او را بايد گاهي بيرون درگاه گذاشت و به اندرون آمد. كعبه، تو را ميخواهد، نه عقل و دانشت را. اينجا ميآموزي كه عقل آخرين منزل هستي انسان نيست؛ چنانكه اولين عطاي هستي نيز نبوده است.
خاموش باش تا كعبه با تو سخن بگويد. از ابراهيم بگويد كه توحيد، ميراث دليريهاي او است؛ هاجر را به يادت آورد كه عشق فرزند، سرگردانيهاي او را ميان صفا و مروه، آيين عبادت حاجيان كرد؛ اسماعيل را پيش چشمت آورد كه بداني ريشه در كدام تاريخ داري.
عمري رودرروي كعبه ايستاديم و نماز خوانديم. كعبه را هم بايد فرصتي داد تا اگر حرفي دارد بگويد.
اي كعبة بيآلايش! همچنان ساده و استوار بمان تا بنيانهاي ريا و تزيين را سست كني.
اي كعبة دلارام! همچنان به روي غمزده ما بخند و آراممان كن و آن دلي را كه از فراق بيتاب است، تاب و توانش ده تا بازبيند ديدار آشنا را.
اي كعبه! تو را سوگند به معصوميتي كه در خشتهاي تو هست، مظلومان عشق را فرصت ده تا جهان را به معجزههاي جاويد خود بيارايند و زيركان را شرمسارتر از نمرود و فرعون به كاخهاي زيارتي خود تبعيد كنند.