میترسم مغرور شوم
میترسم مغرور شوم لباسهای فاخری بر تن داشت. او مرد ثروتمندی بود. نزد پیامبر آمد و کنار ایشان نشست. لحظاتی بعد، پیرمردی فقیر و ژندهپوش با لباس مندرس وارد مجلس شد و چون جای دیگری برای نشستن نیافت، کنار مرد ثروتمند نشست. مرد ثروتمند با نگاهی
ميترسم مغرور شوم
<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
لباسهاي فاخري بر تن داشت. او مرد ثروتمندي بود. نزد پيامبر آمد و كنار ايشان نشست. لحظاتي بعد، پيرمردي فقير و ژندهپوش با لباس مندرس وارد مجلس شد و چون جاي ديگري براي نشستن نيافت، كنار مرد ثروتمند نشست. مرد ثروتمند با نگاهي تحقيرآميز به او نگريست، لباسش را جمع كرد و خود را كنار كشيد.
رسول خدا(صلي الله عليه وآله) متوجه اين حركت زشت او شد. به او فرمود: «آيا ترسيدي كه چيزي از فقر او به تو سرايت كند؟» مرد ثروتمند با پريشاني گفت: «نه اي رسول خدا!» پيامبر دوباره پرسيد: «آيا ترسيدي از ثروت تو خيري به او رسد؟» مرد ثروتمند گفت: «خير اي رسول خدا!» پيامبر پرسيد: «آيا ترسيدي لباست از لباس او چركين شود؟» پاسخ داد: «خير!» پيامبر فرمود: «پس چرا خود را اينگونه از او دور كردي؟» مرد ثروتمند رنگش از خجالت سرخ شد و گفت: «اي رسول خدا! من شيطاني به همراه دارم كه همواره زشتيها را در نظرم، زيبا و زيباييها را در چشم من زشت ميكند. اكنون به اشتباه خود اعتراف دارم و نصف داراييهايم را به اين مرد فقير ميبخشم تا اشتباه خود را جبران كرده باشم.» پيامبر از مرد فقير پرسيد: «آيا ميپذيري؟» گفت: «نه اي رسول خدا!» پيامبر پرسيد: «چرا؟» پاسخ داد: «چون ميترسم من نيز مانند او مغرور گردم و روحيه من نيز مانند او شود و نسبت به برادران مؤمنم چنين رفتاري از من سر زند».
اصول كافي، ج 2، ص262، ح 11.