گزارش آمدهام که آمده باشم
گزارش گزارشی از حضور اولین کاروانهای زائران ایرانی در میقاتآمدهام که آمده باشمگام اولمیگذاری و میگذری. بار سفر جمع میکنی تا از شهر پیامبر بروی. با آلالههای این باغ خزان وداع میکنی. برای وداع آخر نمیدانی بین مقام و روضه باید بروی یا کنار مضجع پیا
گزارش
گزارشي از حضور اولين كاروانهاي زائران ايراني در ميقات
آمدهام كه آمده باشم
گام اول
ميگذاري و ميگذري. بار سفر جمع ميكني تا از شهر پيامبر بروي. با آلالههاي اين باغ خزان وداع ميكني. براي وداع آخر نميداني بين مقام و روضه بايد بروي يا كنار مضجع پيامبر(ع). دل را به همه جا سپردهاي؛ به بقيع و بينالحرمين، شايد هم به كوچههاي بنيهاشم. و يا حتي به غروبهاي دلگير شهر كبوترهاي داغدار...
ميدانم كه رفتن براي تو احساس دل تنگي ميآورد و هنوز حرفهاي زيادي براي گفتن داري. اما عمر سفر كوتاه است و تو خواه ناخواه تسليم ميشوي. آخرين زمزمههاي تو بوي عشق و عاشقي ميدهد وقتي كه ميگويي خدا كند دوباره به مدينه بياييم.
گام دوم
سوار ميشوي. آخرين نگاه را به گلدستههاي سپيد مسجدالنبي(ص) و خاك سرخ بقيع مياندازي، از پشت پنجرههاي سرد و خاموش بقيع. بياختيار باران بر دستت و چهرهات نقش ميبندد... بغضات ميتركد و هق هق گريههايت اين جماعت دلسوخته را كه در پي بهانهاند همراه ميكند. تو كنج اين ماشين نشستهاي ولي از اين «وادي مقدس» دور ميشوي هر چند دل را به حريم حرم سپردهاي.
گام سوم
شهر را پشت سر ميگذاري. هنوز هم ساكت و خاموش ماندهاي. چشم دوختهاي به كلاف جاده. با مدينه خداحافظي ميكني. اما ضربان قلبت گويي هنوز كنار گنبد خضرا ضرب ميگيرد. از دور گلدستههاي مسجد شجره به تو سلام ميدهند. تو پا به ميقات ميگذاري به ميقات مدينه يعني مسجد شجره.
گام چهارم
دمدمههاي غروب است و وقت دلتنگي. پاهايت سست ميشود، تو را همراهي نميكنند براي پياده شدن آمدهاي براي احرام بستن و لبيك گفتن. احساس ميكني با دست خالي آمدهاي، نه چيزي آوردهاي و نه حرفي براي گفتن داري.
خدايا! تو عزيزي و من ضعيف. من جز تو كسي را ندارم. الهي و ربي من لي غيرك...
اينجا فقط آواي بندگي و دلدادگي سر ميدهي با حرفهاي نو و با رنگي از اخلاص.
خدايا! آمدهام كه آمده باشم. هر چند با دست خالي. تو دست مرا بگير و مرهون رحمت خود كن.
گام پنجم
پا به مسجد شجره ميگذاري خسي ميشوي در ميقات. اينجا ديگر تنها ميشوي. در درياي مواج خيل عظيم تو تنهايي. اينجا براي تو به يك پايان شبيه است و يك آغاز، چيزي نياوردهاي، حتي لباسهايت كه بوي دنيا دارند كنار ميگذاري. آمدهاي براي بندگي، براي لبيك گفتن به فرمان الهي. آمدهاي به ميقات پيامبر و خاندان رسالت. زلال اشك كه بر پهناي صورت تو مينشيند و احرام ميبندي. احساس ميكني كه با محشر هم فاصلهاي نداري. وارد روضة مسجد ميشوي و قامت به نماز ميبندي. دو ركعت نماز عشق. يعني خدايا! من با ستون دين، به تو نزديك شدهام.
گام ششم
سفيدپوش ميشوي مثل همه اين انسانهاي سفيدپوست و سياهپوست، با هر زبان و لهجهاي كه داري و از هر جا آمده باشي. تو در اين محشر گم ميشوي. دل شيداييات با ترنم لبيكهاي عاشقانهات صيقل مييابد لبيك اللهم لبيك... و تعهد ميدهي هر چه در طاعت اوست بر زبان جاري كني و ديگر زبان را به گناه آلوده نسازي.و تو احساس ميكني تولدي دوباره يافتهاي. تو در محشري.
گام هفتم
ساده و صميمي راهي خانه دوست ميشوي، سوار اتوبوس كه ميشوي احساس ميكني خودت نيستي، هيچ نام و نشاني جز بندگي نداري، تو بندة خدايي.
محمد خامهيار
آغاز پرواز
همه چيز اينجا سپيد است و مرمري، حتي من و تو كه از فرسنگها آن سوتر بار و بنه سفر بستهايم و آمدهايم پاي فشاريم بر ميعاد خود با آن يگانه و يكتا.
اينجا شجره است! تمرين مرگ، ميبيني نه با چشم دل حتي با چشم ظاهر چگونه لباس سپيد بر تن ميكنند، هروله ميكنند، لبيك ميگويند و خود را براي ديدار معبود آماده ميكنند، شجره يكي از رموز حج است و حرفي براي نگفتن، شجره آغاز است.
آغاز پرواز! تمرين پرواز!
براي رسيدن به طبقات ناشناخته آسمان!
سنش كم است، در انبوه اين سپيدپوشان چادر مشكي به سر كرده است تا كاروان شهرش او را بشناسند، اضطراب در عمق چشمانش موج ميزند، معلوم است كه نگران خود نيست نگران زائران كاروان خود است كه اعمالشان را درست انجام دهند، نرجس رباطي، معينه جواني است كه از بجنورد آمده است، نظم و ترتيب كاروانشان مثالزدني است براي اولين بار است كه به تمتع مشرف ميشود، ميپرسم مسؤوليت اين همه زائر و اعمال خودت اضطراب برايت نميآورد؟ ميگويد كمي ميترسم اما صفاي دل اينها را كه ميبينم مطمئن ميشوم كه از عهده اعمال بر ميآييم و خدا كمكمان ميكند.
كلثوم غفوري، پيرزن 80 سالهاي است كه سنش را نميداند با كلي حساب و كتاب سنش را تخمين ميزنيم زماني كه رضا شاه از ايران ميرفت 12 ساله بود. روي ويلچر كنار درب ورودي مسجد نشسته است، سرحال و شاد است، عليرغم سنش اصلاً فرتوت نيست. كاروانيان او را خاله كلثوم صدا ميكنند، ميپرسم مادر چه حسي داري كه ميخواهي حاجي شوي ميخندد از خندهاش من هم خندهام ميگيرد گويا پرسيدهام طلوع خورشيد زيباست؟ يعني سوال به اين واضحي و با لبخند جواب ميدهد: خوشحالم، خيلي زياد. ميگويم مشكلي نداري؟ تمام احكام مُحرم شدن را ميداني؟ ميگويد: بله همه را معينه كاروان برايم گفت كاري ندارد دخترم! ميپرسم كعبه را كه ديدي چه حاجتي از خدا داري؟ سخاوتمندانه و متواضعانه جواب ميدهد: هيچ! دوباره ميگويد: مادر سه حاجت اولت را خدا حتماً اجابت ميكند، چه حاجتي داري؟ اشك در چشمانش جمع ميشود بچه ندارد و سرپرستياش با بچه برادرش است ميگويم بچه برادرم برايم بماند و ذليل نشوم، دلم ميگيرد، ميگويم: خدا ميماند مادر! كعبه را كه ديدي سلام ما را هم به خدا برسان!