شعر و شعور
شعر و شعور این ابتدای سبززکریا اخلاقیهمین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویندو سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگوینداشارات زلالی از طلوع تازة نرگسپیاپی میوزد از سمت میقاتی که میگویندزمین در جستجو هر چند بیتابانه میچرخدولی پیداست دیگر آن علاماتی ک
شعر و شعور
اين ابتداي سبز
زكريا اخلاقي
همين است ابتداي سبز اوقاتي كه ميگويند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتي كه ميگويند
اشارات زلالي از طلوع تازة نرگس
پياپي ميوزد از سمت ميقاتي كه ميگويند
زمين در جستجو هر چند بيتابانه ميچرخد
ولي پيداست ديگر آن علاماتي كه ميگويند!
جهان اي بار ديگر ايستاده با تمام خويش
كنار خيمة سبز ملاقاتي كه ميگويند
كنار جمعة موعود، گلهاي ظهور او
يكايك ميدمد طبق رواياتي كه ميگويند
كنون از انتهاي دشتهاي شرق ميآيد
صداي آخرين بند مناجاتي كه ميگويند
و خاك، اين خاك شاعر، آسماني ميشود كمكم
در استقبال آن عاشقترين ذاتي كه ميگويند
و فردا بيگمان اين سمت عالم روي خواهد داد
سرانجام عجيب اتفاقاتي كه ميگويند
انتظار
عبدالجبار كاكايي
دل به داغ بيكسي دچار شد نيامدي
چشم ماه و آفتاب تار شد نيامدي
سنگهاي سرزمين من در انتظار تو
زير سم اسبها غبار شد نيامدي
چون عصاي موريانه خورده دستهاي من
زيرا بار درد، تار و مار شد نيامدي
اي بلندتر ز كاش و دورتر ز كاشكي
روزهاي رفته بيشمار شد نيامدي
عمر انتظار ما حكايت ظهور تو
قصة بلند روزگار شد نيامدي
قسم به صبر و صفاشان
استاد علي معلم
قسم به عصر، كه پيوسته پوي آواره است
كه بر بساط زمين آدمي زيانكاره است
جز آن قبيله كه پيوسته تولايند
نخفتهاند و ميان بستهاند و با مايند
شب ازحضيض نهان سوي اوج ميآيند
چو وقت وقت رسد، فوج فوج ميآيند
قسم به صبر و صفاشان، به رأيشان سوگند
به هيمة نفس اسبهاشان سوگند
كه گرد ظلمت شب را به باره ميشويند
به خون تازه زمين را دوباره ميشويند
مشق شب
اكبر كتابدار
جادهها
به انتظار ايستادهاند
و جمعهها
به اشتياق صف بستهاند
كدام جمعه،
جاده روشن ميشود
و صحرا گلشن ميشود
يك، دو، سه
چقدر مانده تا مشق عشق
به سيصد و سيزده برسد؟
***
مدرسهها رفتهاند
و كودكيها
جا ماندهاند
غروب جمعه
هنوز
- از ديروز تا امروز-
بي تو دلگير است
***
آه، آرزو، آيينه، انتظار
احساس شاعر :
بعضي شعر را ساختن ميدانند و بعضي سرودن. شعر «مشق عشق» نه ساختن است و نه سرودن؛ بلكه آمدن است. يك حس غريب و حسرتبار كه اتفاقاً يك عصر جمعة خيس، در غربت تنهايي و دوري. بدون اينكه خودم بخواهم، آمد و نوشته شد. حسي كه با اشك چشم نوشته شد و هيچوقت هم در صدد ويرايش آن برنيامدم. حالا هم اگر صدبار ديگر بخوانمش، باز همان غربت، همان تنهايي و همان اشك به سراغم ميآيد.
دلنوشته
حال و هواي مكه و مدينه
مي دانم ميآيي، اما كي، نميدانم؟ و اين ندانستن چقدر سخت است و طولاني و طاقتسوز.اين را هم ميدانم كه وقتي بيايي چقدر خوب ميشود، چون ميدانم كه ديگر مادرم با شنيدن نام تو گريه نميكند.
وقتي بيايي پدرم با شنيدن نام تو، ذوق ميكند، شوق ميكند و بر خود ميبالد كه شيعة توست و دوستدار تو كه تو حامي او و من و مايي.
آقاجان، وقتي كه تو باشي، سعي ما چقدر باصفا ميشود. چقدر مكه و مدينه، روشنتر از قبل ميشود.
با تو، بقيع،حال و هواي ديگري پيدا ميكند. وقتي كه تو باشي مزار گمشدة مادرت را به ما نشان خواهي دادو ديگر، براي زيارت قبر مادرت، سختيها و مشقات را تحمل نخواهيم كرد.
آقاجان، تو را به جان مادرت زهرا(س) قسم ميدهيم كه بيا، بيا... كي ميآيي آقا؟
هجران
تا كي در انتظار گذاري به زاريام
باز آي بعد ازين همه چشم انتظاريام
شهريار
گفتمش با غم هجران چه كنم گفت بسوز
گفتمش چارة اين سوز بكن گفت بساز
وصال شيرازي