نیستان چرا من؟!

نیستان چرا من؟! علیرضا قزوه هر چه می‌رفتم سراب می‌دیدم و سنگ، و عطش داشتم و اضطراب. می‌ترسیدم سرم را بالا بیاورم. می‌ترسیدم به خانه خدا نگاه کنم. من که عمری به خدا نگاه کرده بودم چون کوری و بی‌هیچ واهمه‌ای. نمی‌دانم این اضطراب زیباست یا نه؟ نمی‌دانم خد

نيستان

چرا من؟!

عليرضا قزوه

هر چه مي‌رفتم سراب مي‌ديدم و سنگ، و عطش داشتم و اضطراب. مي‌ترسيدم سرم را بالا بياورم. مي‌ترسيدم به خانه خدا نگاه كنم. من كه عمري به خدا نگاه كرده بودم چون كوري و بي‌هيچ واهمه‌اي. نمي‌دانم اين اضطراب زيباست يا نه؟ نمي‌دانم خدا سلام اين دهاتي ساده‌دل و اين روستايي پرطمع را جواب مي‌گويد يا نه؟ چشم به پاي همسفرم دوخته بودم و پا به پاي بچه‌ها مي‌رفتم و باز هم گام ديگر و ترس ديگر. اين راه به پلكان مي‌انجامد يا برايم چاهي خواهد شد؟ اصلاً براي چه آمدي؟ به دروغ مي‌گويي؟ ميان اين همه آدم تو كيستي؟ از چند پله پايين مي‌روي، از مقابل چند علامت سوال مي‌گذري. دوباره چند پله ديگر. شانه بغل دستيت مي‌لرزد. همه ايستاده‌اند به تماشا. خيره مي‌شوي به چشم مسافران حرم و هنوز وحشت از نگاه كردن، مي‌گويند در اولين نگاه از خدا هر چيزي بخواهي مي‌دهد! در اين ديگر شك نكن! اما مگر آنها كه نيامده‌اند..؟ - ببين! اينجا ما مهمان خداييم، آنجا شايد خدا ميهمان آنهاست! سرت را بلند كن! سربلند بيرون نمي‌آيم از اولين نگاه، شايد اين ديدار اين همه تأمل و ترس نمي‌خواست. شايد خدا دل را آفتابي كرده باشد! پس چرا سبك نشدم؟ چرا هنوز همانم؟ چرا پاهايم مي‌لرزد؟ اين سنگ‌هاي سياه كه از كوه قيقعانند و شايد ابوقبيس، براي خود قصه‌اي دارند. چرا از ميان آن همه سنگ قيمتي، عقيق و مرمر و طلا و ياقوت، تنها اين سنگ‌هاي صيقل نخورده و سياه انتخاب مي‌شوند؟ شايد دل تو نيز انتخاب شد! نااميد نباش جوانك احساساتي! و حالا نشسته‌ام كنار خانة خدا. نشسته‌ام كنار دلم. و زندگي را مي‌بينم كه مي‌چرخد، برخلاف عقربه‌هاي ساعت. با نخستين چرخش، طفل مي‌شوم، سپس كودك مي‌شوم، نوجوان مي‌شوم، در چهارمين چرخش جوان مي‌شوم. ديگر بار مي‌چرخم و كامل مردي مي‌شوم، مي‌چرخم و پير مي‌شوم، مي‌چرخم و مي‌ميرم، و ديگر بار طفل مي‌شوم، مي‌چرخم و گردونه همچنان مي‌چرخد و از شنبه تا جمعه و هفت آسمان به سماع برمي‌خيزد. گردونه همچنان مي‌چرخد و من در راز عدد هفت سرگردان مي‌مانم. شايد اين رمز در هفت حرف «بسم‌الله» باشد. شايد اين راز در «ابراهيم» و «اسماعيل» باشد. كنار چاه زمزم مي‌روم. ياد ابراهيم ادهم مي‌افتم و حكايتش در تذكره‌الاولياء كه: «چندين حج پياده بكرد كه از چاه زمزم آب برنكشيد! زيرا كه دلو آن از مال سلطان خريده بودند!» به ناچار از آبسردكن – به گمانم غيرسلطان – با كف دست آبي مي‌نوشم و همراهش يك استامينوفن و دوتا كوتريماكسوزل!! يك نوع حرام كردن آب زمزم! بعد مي‌روم پشت مقام ابراهيم براي دو ركعت نماز و بعد به سمت صفا. و همين‌طور كه مي‌روم، چندبيتي در ذهنم جوانه مي‌زند كه باقي‌اش باشد براي بعد و زمزمه‌اش مي‌كنم:
پيش عمارت دل، «ام‌القري» كدام است؟
وقتي تو را نبينم، سعي و صفا كدام است؟
گفتي «الست ربك...» گفتم «بلي» وليكن
وقتي بلا نباشد، «قالو بلي» كدام است؟...
اينها اعمال عمرة تمتع است (شعر را نمي‌گويم!) بايد اول احرام بپوشي و محرم شوي (كه ما شده‌ايم، همان ديشب در مسجد شجره.) و بيايي به سمت خانه خدا. هفت دور گرد خانه بچرخي، آغاز و پايانش از كنار حجر الاسود، همان خط قهوه‌اي كه روبرويش لامپ نئون سبزرنگي روشن كرده‌اند. و بچرخي هفت شوط و در هر دور دعا بخواني و الله اكبر بگويي و بعد دو ركعت نماز عمره تمتع، پشت مقام ابراهيم (و هر كه باشي باز هم ابراهيم جلوتر از تو ايستاده است) بعد هفت دور از صفا تا مروه را به هروله ره بسپاري و دعا بخواني و سپس تقصير كني (ناخني بگيري يا تكه‌اي از مو را كوتاه كني)‌و اين همه در يكي دو ساعت تمام مي‌شود و همه اين لحظات كه احرام بسته‌اي، بيست و چهار چيز بر تو حرام است. اسماعيل دلم تشنه‌ست. به سمت كوه صفا مي‌روم...

نمي از يمي
امام زين‏العابدين(ع):

بار الها! راه كوچ‌كنندگان به سوي تو نزديك است، و تو پنهان از آفريدگانت نيستي مگر اين كه اعمال زشت آنان پرده حجابي بين تو و آنان بياويزد.

مناجات
در ركاب امام زمان (عج)


پروردگارا! رفتن در دست توست. من نمي‏دانم چه موقع خواهم رفت. ولي مي‏دانم كه از تو بخواهم مرا در ركاب امام زمانت قرار دهي و آنقدر با دشمنان قسم خورده دينت بجنگم تا به فيض شهادت برسم.
سپهبد شهيد صياد شيرازي

شميم آفتاب
نكاتي عرفاني از كلام امام خميني(ره)
به كوشش: غلامعلي رجايي
اولين قدم انحراف
 را قطع كن
تا جواني و با قدرت جواني كه حق داده است مي‌تواني اولين قدم انحراف را قطع كني و نگذاري به قدم‌هاي ديگر كشيده شوي كه هر قدمي قدم‌هايي در پي دارد و هر گناهي – گرچه كوچك – به گناهان بزرگ و بزرگ‌تر انسان را مي‌كشد به طوري كه گناهان بسيار بزرگ در نظر انسان ناچيز آيد.

ترنم انتظار
نجوا با حضرت وي عصر (عج)
چرا نظر نمي‌كني؟
چرا زكوي عاشقان دگر گذر نمي‌كني
چه شد كه هرچه خوانمت به من نظر نمي‌كني
مگر مرا ز درگهت خدا نكرده رانده‌اي
دگر براي خدمتت مرا خبر نمي‌كني
نشسته‌ام به راه تو به شوق يك نگاه تو
ز پيش چشم خسته‌ام چرا گذر نمي‌كني
تو ‌اي هماي رحمت، اي جهان به زير سايه‌ات
چرا نظر به مرغكي شكسته پر نمي‌كني
نگر به خيل عاشقان، به سامرا و جمكران
ز باب خانه ات چرا سري به در نمي‌كني
حبيب الله حسان «چايچيان»

يك جفت  چشم منتظر
فنجان قهوه سرد شد، آقا نيامديد
يا اينكه من نديدمتان، يا نيامديد
يك ميز با دو صندلي و چند كاج پير
يك جفت چشم منتظر،... اما نيامديد
يك سال روزنامه هر روز و... هيچ گاه
در تيترهاي صفحه فردا نيامديد!
بيهوده دلخوشم همه روزها گذشت
حتي غروب روز مبادا نيامديد!
اينجا دلم فسيل شد اما كسي نديد
حتي شما براي تماشا نيامديد!
كبري موسوي

 


| شناسه مطلب: 82049