نیستان طواف وداع
نیستان طواف وداع حمید یزدانپرست... دوست نازنین من شروع کرد به لب ورچیدن و گریه کردن. میگفت: «ما الان آنقدر از نگاه به کعبه پر هستیم که فراق باورمان نمیشود. وقتی در دسترسمان نبود و کمبودش را احساس کردیم، تازه میفهمیم.» و مثل زنهای بچه مرده گریه کرد
نيستان
طواف وداع
حميد يزدانپرست
... دوست نازنين من شروع كرد به لب ورچيدن و گريه كردن. ميگفت: «ما الان آنقدر از نگاه به كعبه پر هستيم كه فراق باورمان نميشود. وقتي در دسترسمان نبود و كمبودش را احساس كرديم، تازه ميفهميم.» و مثل زنهاي بچه مرده گريه كرد. روي پلههاي صحن ايستاده بوديم و همه چيز پيدا بود. طواف براي من با شكنجه گذشت؛ اما تماشايش يكي از زيباترين صحنههايي است كه تاكنون ديدهام. دوستم ضجه ميزد و من خندهام ميگرفت. زني نگاهش كرد؛ گفتم: «لوداع الكعبه!» بيچاره او هم شروع كرد به موييدن و اشك ريختن. گفتم: «مرد حسابي، ببين زن بدبخت را هم به گريه انداختي. كعبه كه سرجايش هست. قول ميدهم ده هزار سال ديگر هم باشد. تو هم سال ديگر با خانواده ميآيي و دوباره او را ميبيني و...» تا ميآمد آرام شود، ميگفتم: «ببين چقدر قشنگ شده، با اين پيراهن سياهي كه پوشيده و اينجا معلوم ميشود كه رنگ سياهي چقدر زيباست؛ مخصوصاً وقتي كه در تضاد با آن منارههاي بسيار سفيد قرار ميگيرد...» و او دو مرتبه گريهاش ميگرفت. ميگفتم: «آنقدر برخلاف عقربههاي ساعت و چرخ زمان چرخيدهايم كه به ازليت رسيدهايم. و اين تازه طواف ظاهر بود؛ نمادي از آنچه در عالم بالا صورت ميگيرد. بايد مثل آن فرشتههايي شوي كه گرد عرش ميچرخند: فرشتگان را ميبيني كه پيرامون عرش را فرا گرفتهاند و پروردگارشان را همراه باستايش به پاكي ياد ميكنند. (زمر، 75) تازه خوشا به حالت اگر فرشتهها را هم پشت سر بگذاري و:
بار ديگر از ملك قربان شوي
آنچه اندر وهم نايد، آن شوي
گردنكشي كردي يا از بلندمرتبگاني؟ (ص، 75) از اين ظاهر بايد به آن باطن رسيد.» به تدريج آرام ميشد و ميگفت: «آخر آن كه حد ما نيست...» تا ميديدم فتيله عرفان بالا رفته، فيلش را ياد هندوستان ميانداختم و از زبان كعبه ميگفتم: «حالا بيوفا، مرا اينجا ميگذاري و ميروي؟» دو مرتبه به گريه ميافتاد و سرش را روي ديوار كناره پلهها ميگذاشت؛ ميگفتم: «به نظر ميرسد كه اين طواف كردن،نمايشي از دوران زندگي نيز هست: هر دم با افراد تازهاي روبرو ميشويم و لحظاتي بعد آنها به راه خود ميروند و كسان ديگري ميآيند؛ اما گردش بر حول محور كعبه است. ما هم در زندگي با فصلها، رنگها،وقايع، آدمها و حوادث گوناگوني مواجه ميشويم؛ اما محوريت الهي را نبايد از دست بدهيم و به اين رفت و آمدها بايد خو كنيم و به زندگي ادامه دهيم...» اشكش ميايستاد و پاسخ ميداد و وضع عادي به خود ميگرفت. باز شيطنت ميكردم و ميگفتم:
بار فراق دوستان، بس كه نشسته بر دلم
ميرود و نميرود ناقه به زير محملم
و ميافزودم: «اي كعبه زيبا خداحافظ. اي حجرالاسود، اي ركنهاي يماني و عراقي؛ اي حطيم، اي ناودان طلا خداحافظ. اي صفا و مروه خداحافظ... اي طوافكنندههايي كه با فشار آرنج كمر مرا سوراخ كرديد، خداحافظ!» طفلك ميان خنده، ميگريد و ميگويد: «شايد اين آخرين ديدارمان باشد و ديگر تا دم مرگ حسرت به دل بمانيم!» چه دل پاكي و چقدر ساده. حالا هر چه دلم ميخواهد، ميگويم: تو از اين پس بايد كعبه و حرم را دروني كني و به جاي احرام ظاهري، احرام باطني ببندي و هيچ ناپاكي را به حريم خدا راه ندهي و «دل» را كه عرش خداست (قلب المؤمن عرش الرحمن) پاك بداري و شايد تأويل پيمان خدا با حضرت ابراهيم و اسماعيل همين باشد كه فرمود: «خانه مرا پاك كنيد.» پروين چه زيبا از زبان كعبه دل به كعبه گل ميگويد:
تو را چيزي برون از آب و گل نيست
مبارك كعبهاي مانند دل نيست
تو را گر بندهاي بنهاد بنياد
مرا معمار هستي كرد آباد
تو جسم تيرهاي، ما تابناكيم
تو از خاكي و ما از جان پاكيم
كسي كو كعبه دل پاك دارد
كجا زآلودگيها باك دارد؟
چه محرابي است از دل باصفاتر؟
چه قنديلي است از جان روشناتر؟
خاقاني هم مناسب سروده است:
كعبة سنگين، مثال كعبه جان كردهاند
خاصگان اين را طُفيل ديدن آن ديدهاند
عاشقان اول طواف كعبه جان كردهاند
پس طواف كعبة تن،فرض فرمان ديدهاند.
يكيمان ميگريد و يكيمان ميخندد، و بالاخره دل ميكنيم.
نمي از يمي
بخشي از دعاي امام زينالعابدين عليهالسلام در روز عرفه
خدايا!... مرا از لذت عفوت، و شيريني رحمتت، و آسودگي و رزق خويش، و از بهشت نعمتهايت برخوردار ساز، و با گشايشي از درياي بيكرانت مزة فارغ شدن از انجام طاعاتي كه تو دوست ميداري، و تلاش در آنچه ما را به تو نزديك ميسازد در كام من بچشان، و با تحفهاي از تحفههايت مرا بهرهمند فرما.
شميم آفتاب
نكاتي عرفاني از كلام امام خميني(ره)
به كوشش: غلامعلي رجايي
گناه را سبك مشمار
گناهان را – هر چند كوچك به نظرت باشند، سبك مشمار «انظر الي من عصيت» و با اين نظر همه گناهان بزرگ و كبيره است.
مناجات
آغشته به خون در راه تو
خدايا! دلم ميخواهد كه در آخرين لحظههاي زندگيام، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه ديگر!
سردار سرلشكر شهيد حسن شفيعزاده فرمانده توپخانه سپاه
ترنم انتظار
نجوا با حضرت وليعصر (عج)
قدمهاي روشنت
عشق و اميد و عاطفه تقسيم ميشود
وقتي كه ظلم راهي تقويم ميشود
زيباترين بهار پس از اين غروب سرد
با دستهاي مهر تو ترسيم ميشود
ميآيي و به پاس قدمهاي روشنت
قرآن و آب و آينه تكريم ميشود
گلهاي عشق ميشكفد فصل نوبهار
لبخند مهر بر همه تقديم ميشود
ديگر مجال خنده به شيطان نميدهي
شيطان به تيغ خشم تو تسليم ميشود
اي از تبار آينه كي ميرسي ز راه
كي عاشقي به دست تو تعليم ميشود؟
سميه حمزه اي
به جستجوي تو اي صبح
سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي
ستاره كوكبه آفتاب خرگاهي
به جستجوي تو اي صبح! در شبان سياه
بسا كه قافله آه كردهام راهي
نمانده چشمه آب بقا به ظلمت دهر
به جز چراغ جمال بقيه اللهي
زسايهاي كه به خاك افكني خوشم چه كنم
هماي عرش كجا و كبوتر چاهي
بشارتي به خدا خواندن و خدا ديدن
كه اين بشر همه خودبينياستوخودخواهي
دلي كه آينه گردان شاهد غيبي ست
چه عيب داردش از سرّ غيب آگاهي
به گوش آنكه صداي خدا نميشنود
حديث عشق من افسانه اي بود واهي
تو كوه وكاه چه داني كه (شهريارا) چيست
به كوه محنت من بين و چهره كاهي
محمدحسين شهريار