حج و انتظار آفتاب امید
آفتاب امید شکوفه تنهایی بر شاخه روحم آویخته است. برای گریز از آن و دست یافتن به آرامشی ماندگار، به هر سو هجوم میبرم بیآنکه بخواهم. میدانی چه میگویم؟ حسّ غریبی است، چیزی که توان بیانش را ندارم! لحظهها را گامبه گام پرپر میکنم و اندیشه جویندهام
آفتاب اميد
شكوفه تنهايي بر شاخه روحم آويخته است. براي گريز از آن و دست يافتن به آرامشي ماندگار، به هر سو هجوم ميبرم بيآنكه بخواهم. ميداني چه ميگويم؟ حسّ غريبي است، چيزي كه توان بيانش را ندارم!
لحظهها را گامبه گام پرپر ميكنم و انديشه جويندهام در جست جوي دستانِ لطيفِ تو هر لحظه زخم تازهتري را بر پيكرش به تماشا مينشيند.
ميخواهم آشيانهاي در ملكوتِ سكوت برپا كنم. شايد از اين مدار به خزانه غيبِ تو راه يابم.
گاه براي رسيدن به آستان دلپذيرت، با شعر در ميآميزم. با چشمانِ شعر، غروبِ انتظار را به تماشا ميايستم و با گلوي شعر، شروههاي آمدنت را فرياد ميكنم.
من با شعر مأنوسم، ولي از شعرهايي كه بادهاي ملالت در گوشها جار ميزنند، سخت دلگيرم؛ چرا كه هيچ بوي تو را ندارند.
شعرهاي باد تنها توهّمند و خيال. ميخواهند سردمان كنند و راه رسيدن به عرش تماشاي تو را بر ما ببندند. بادهاي ملالت نميدانند كه دلهاي مشتاق تنها از بوي شعرهايي آسماني ميشوند كه از تو پُر باشند؛ شعرهايي كه عطوفتي آسماني را در خويش رويانده و گرمِ گرم باشند؛ شعرهايي كه رسيدنت را فرياد كنند.
از لابهلاي پرده عصمتِ خدا، دستانم را تماشا كن؛ دستهايي كه خالي ماندهاند و حتّي ديواري نيست تا تكيهگاهشان شود.
دلم را ببين كه از بيپناهي به هر دري ميزند، ولي كسي روي خوش نشانش نميدهد. ميبيني چگونه در جادههاي لغزنده سرگرداني، شتابان و پُر هراس راه ميپويد؟
آنگاه كه لحظهها دست در دستِ هم ميگذرند و باز نشاني از تو به چشم نميآيد، به تماشاي دلم بيا و بنگر چسان خاموش و غريبانه به نگاه خونين غروب چشم ميدوزد!
آفتابِ اُميد، طلوع رُخسارت را بشارت داده و پنجره دلم عاشقانهتر از هميشه، تپيدن را به زمزمه نشسته است. گوش كن، صدايش را ميشنوي؟! در جستوجوي توست.
بازآ دستان بهار آور!