بهار بندگی در صحرای زند گی

بهار بندگی در صحرای زند گی دستان لرزانم را به آسمان بلند می‏کنم. سرم را در آسمان می‏چرخانم. جز نور نمی‏بینم.فریاد می‏زنم و پژواک صدایم را نمی‏شنوم. چشمه چشمه اشتیاق از چشمانم جاری می‏شود. زمین می‏چرخد، آسمان می‏چرخد و من... من که تو را سال‏هاست در طوافم

بهار بندگي در صحراي زند گي

دستان لرزانم را به آسمان بلند مي‏كنم. سرم را در آسمان مي‏چرخانم. جز نور نمي‏بينم.فرياد مي‏زنم و پژواك صدايم را نمي‏شنوم. چشمه چشمه اشتياق از چشمانم جاري مي‏شود. زمين مي‏چرخد، آسمان مي‏چرخد و من... من كه تو را سال‏هاست در طوافم و تو اي قبله‏گاه راستين من كه «يا مَن هو اَقربُ إِليّ من حَبلِ الوَريد»ي، چگونه خويش را از تو دور ببينم؟!خود را از بيابان‏هاي غفلت، به سوي سرزمين نور مي‏كشم؛ به مكاني كه بهترين بندگان، در اين روز پرالتهاب، تو را مي‏خوانند. صداي عشق مي‏آيد.

الهي!

چگونه به درگاه تو روي آورم، وقتي خويش را آلوده پست‏ترين عصيان‏ها مي‏بينم و در توشه عملم جز زشتي و سياهي نيندوخته‏ام؟سجاده ام را بياوريد! مي‏خواهم پرواز كنم تا ملكوت. مي‏خواهم بال بگشايم در باغستان‏هاي سبز دعا.مي‏خواهم دل بسپارم به درياي لايتناهيِ لطف حق.وقت تنگ است؛ ثانيه‏ها، شتابناك در گذرند.

ديگر فرصتي نيست. فرصتي براي توبه نمانده است. بشكفيد از لبان خسته من، اي گلواژه‏هاي نيايش!بزداييد غبار از آينه زنگار بسته‏ام، اي گريه‏هاي مكرر!بشوييد هر چه پليدي را كه در من است؛ اي چشمه‏ساران اشك!سجاده نيازم را تر كنيد، اي دو ديده اشكبار!

خدايا!

مرا به بركت اشك‏هاي فرو ريخته در اين روزهاي مبارك، ببخشاي و از گناهانم درگذر.اين منم؛ «خسي» كه به «ميقات» آمده است، ذره ناچيزي كه دل به درياهاي عنايت تو بسته است. كجاست رحم و عطوفتي كه در برم گيرد و به ساحل امن ديدارت رهنمونم سازد؟اين‏جا، سرزمين اشك‏هاست؛ بيت‏الحرام عبوديت و زمزم خلوص.در اين‏جا، دل‏ها «هروله‏ي» قرب الهي دارند تا به «مقام ابراهيم» عبوديّت و بندگي دست يابند. و آن سوتر، بيابان «خُم» نمايان است؛ همان‏جا كه «غدير»ي به وسعت سعادت انسان‏ها پديد آمد تا فردا و فرداها، پويندگان حقيقت، در خَمِ غديرِ خُم، راه را از بيراهه باز شناسند.آري! فاصله‏ي اين دو وادي معرفت، به اندازه‏ي يك لحظه فهميدن است و يك «بَلي»ي ديگر گفتن.

اين‏جا كساني هستند كه با اشك خويش، غبار «هوي»ها را شسته و با سكوت خود فرياد «منيّت»ها را خانه نشين مي‏كنند.

اين‏جا عرفات است و لباس‏ها همه سفيد و دل‏ها همه بي رنگ.

شايد راز روسپيدي سفيد، انفاق و ايثار اين رنگ باشد. سفيد، تمامي رنگ‏ها را داراست، ولي با دست سخاوت، آنها را مي‏بخشد و تنها يك رنگ را براي خويش نگاه مي‏دارد و آن هم رنگ «بي رنگي» است.اين‏جا، خاك است و فضايي به وسعت تمامي دل‏هاي پاك. خاك اين‏جا، بوي «آدم»هاي بهشتي مي‏دهد. انسان‏ها در اين جا، «آدم» شدن را تمرين مي‏كنند؛صداي زمزمه مي‏آيد. سوز دل، اندوه و غم، صداي راز و نياز عاشقانه. چه حال خوشي دارند اين جماعت، اين جماعتي كه دعوت شدند و اجابت كردند و اكنون، آمده‏اند تا ميهمان مهرباني خدا شوند؛ ميهمان بخشش بي‏اندازه خدا. هر كس در گوشه‏اي نشسته و زانوي پشيماني در بغل گرفته و سر در گريبان اندوه فرو برده است و دانه دانه دلتنگي‏اش را با اشك و حسرت به تسبيح مي‏كشد. همه خود را از ياد برده و غرق در دلخوشيِ ياد خدا شده‏اند.چه قدر اين جماعت شبيه هم هستند! حرف‏هايشان شبيه هم است، سوز دلشان شبيه هم است، حتّي خلوت‏هايشان هم شبيه هم است. آمده‏اند، تا بزرگي خدا را به خودشان گوشزد كنند. آمده‏اند تا خودشان را پيدا كنند، آمده‏اند تا چشم‏ها، دست‏ها، پاها و پيكر گناهكارشان را مجازات كنند.آمده‏اند تا صادقانه به اعتراف بنشينند، گذشته پر از گناهشان را. آمده‏اند تا از درگاه خدا، بخشش گدايي كنند و رستگاري بخواهند. آمده‏اند تا خود را تسليم مهرباني و سخاوت خدا كنند.

خدايا! اين جماعت، فقط تو را مي‏خواهند، تو را صدا مي‏زنند.حرف دل و زبانشان تويي، دليل اشك‏هايشان، سوز مناجات‏هايشان آه و ناله‏هاي بي‏صدايشان. اينك آمده‏اند تا از باغ عرفه، گل‏هاي معرفت بچينند. آمده‏اند تا تو را بشناسند، تو را ببينند، تو را بفهمند.

پروردگارا! شاخه‏هاي خشكيده روحمان را به ميهماني باران رحمتت بخوان. دستان التماس دل‏هايمان را، با دست‏هاي اجابت بفشار و برف‏هاي هوس نشسته بر بام احساسمان را به هُرم يك نگاه مهربان آب كن.


| شناسه مطلب: 82465