کوچ پروانه ها حدیث وداع با کعبه
حدیث وداع با کعبه مریم سجاد روزها رو به آخر میرسند وهرچه به پایان این سفر نزدیک میشوم، دلبستگیام به تمام آنچه این چند روز به آنها عادت کردهام هم بیشتر میشود. طواف، گشتن و گشتن و با هر بار گشتن، شروع از مرز خود و رسیدن به سرحدّ عشق الهی. نماز پشت م
حديث وداع با كعبه
مريم سجاد
روزها رو به آخر ميرسند وهرچه به پايان اين سفر نزديك ميشوم، دلبستگيام به تمام آنچه اين چند روز به آنها عادت كردهام هم بيشتر ميشود. طواف، گشتن و گشتن و با هر بار گشتن، شروع از مرز خود و رسيدن به سرحدّ عشق الهي. نماز پشت مقام ابراهيم و حرمت گذاشتن به سنتش. نماز داخل حجر اسماعيل. چشم دوختن به آسمان، به اميد بارش باران و شادي مضاعف از باريدنش، همه و همه باعث ميشود كه جايي در اين مسجد پاك و نوراني پيدا كنم و دلم را براي هميشه آنجا بگذارم. ايكاش ميدانستم در اين روزهاي آخر به خدا چه بگويم! فكر ميكنم بهترين كلام در اين روز تشكر از خدا باشد.
آن بغض آشنا بار ديگر سر به ناآرامي گذاشته است. مانعش نميشوم. ميتركد و تمام گرههاي واپس مانده در دلم را باز ميكند. براي آخرين بار روبه?روي كعبه ميايستم. روبه روي ضلعي كه بشود مستقيم درِِ كعبه را ديد و باز براي آخرين دفعه با نگاهم در ميزنم به اين اميد كه مثل هميشه دست رحمتي را به رويم بگشايد...
تصميم دارم شب را تا صبح در حرم بمانم. شكي نيست كه صفاي ماندنِ يك شب تا صبح در مسجدالحرام، چيزي نيست كه بشود به اين راحتيها از آن گذشت. ساعت 12 شب است و هرچه به سمت نيمهشب پيشميرود، خواب بيشتر از سرم ميپرد و چشمهايم بازتر ميشوند. در نيمههاي شب و در سكوت تقريبي مسجدالحرام، بهتر ميشود كعبه را ديد. در چند قدمي كعبه بايستي، چونان ذرّهاي شوي گم شده در درياي بندگي. اينجا عظمت و يكرنگي با هم آميختهاند و چه زيبا روي بندگي سفيد ميشود! تا چشم كار ميكند عظمت است و بزرگي. حتي سياهي جامة كعبه هم تمام گنجايش چشم را پر ميكند. رنگ سياه پرده را كه ميبيني، ناخودآگاه به ياد ضدّ آن ميافتي؛ سفيدي، يعني خودت، يعني صاحب اين خانه و در نهايت ميرسي به شناخت خود و باز وقتي سفيدي ساده و يكدست را ميبيني، تو را به ياد جامة كعبه مياندازد و در امتداد اين تداعي به ياد صاحبخانه ميافتي؛ زيباترين جلوة: «مََن عَرفَ نَفسَهُ فَقَد عَرفَ رَبَّه???...» حال كه فكرش را ميكنم ميبينم كه آن شب ميبايست بيشتر دقّت ميكردم، نسبت به همه چيز، حتي نسبت به آسمان و آنوقت ميديدم كه ستارهها چه كمنورند و ساكت و اصلاً ناپيدا! معلوم است كه مقابل نوري به آن وسعت كه شعاعهايش همة زمين و آسمان را پوشانده حرفي براي گفتن ندارند. تمام سعيشان بر اين است كه از اين فضا فاصله بگيرند و در گوشهاي به تماشا بنشينند. درست مانند شمعي كه مقابل آفتاب ابراز وجود نميكند. به هر حال اينجا حتي سياهي شب هم با سياهي شبهاي جاهاي ديگر متفاوت است. يك سياهي عميق و پر معنا كه به فكر وادارت ميكند. يك شب صاف و آرام كه آدم را به ياد خوابهاي عميق و غافلانة نيمهشبهاي وطن مياندازد و به دنبالش شرمزدگي به سراغش ميآيد و سعي ميكند حداقل اين شبها را زنده نگه دارد. جلوتر ميروم، به كعبه نزديكتر ميشوم. جاي خلوت و بيصدايي است. تنها صدايي كه ميآيد، نواي مناجاتهاي پوشيدة متوسّلين به حق است و اين صدا همان رساترين آهنگِ بودنِ آدمي است. اكنون بر اين ميانديشم كه دوري از حرم دوست، فرصتي دوباره است. براي انديشيدن و فكر كردن به تمام ارزشهايي كه پس از چند سال، با يك ارادة خالص و در طي يك سفر در وجودمان زنده شد. يك فرصت براي تجديد نظر در بهتر شدن رابطهمان با خدا. يك رابطة صميمي و خاضعانه. پس اگر قرار باشد چند سطر براي دوست، براي خدا، بنويسم، چيزي جز اين نخواهد بود:خدايا! مهربانا! تولد دوبارهام را مديون رحمت بيدريغ تو هستم.اي بنده نواز، به نشان اين تولد، شمعهاي نيمسوز و رو به خاموشيِ وجودم را خاموش ميكنم و به جايش، چلچراغِ فرستاده از بهشت زمينيات را روشن ميكنم و زير نورش همچنان ميخوانمت: يا أَرحَم الراحمين، تا تو چه خواهي و مرغ دلم را در دام كدام نغمة عشق اسير كني.
جبال در نظر و شوق همچنان باقي
گدا اگر همه عالم بدو دهند، گداست
بلا و محنت امروز بر دل درويش
از آن خوش است كه اميد رحمت فرداست
منبع:به ياد دوست