حج در آینه ادب فارسی
تحفة#160;الابـرار

179 حج در آئینه ادب فارسی 180 تحفة الابرار ( 1 ) ای ز گلت نازده سر حَب دلمانده ز حب وطنت پا به گِلخیز که شد پرده کش و پرده سازمطرب عشاق به راه حجازیکدم از این پرده سماعی بکنهر چه نه زین پرده و داعی بکندین تو را تا شود ارکان


179


حج در آئينه ادب فارسي



180


تحفة الابرار ( 1 )

اي ز گلت نازده سر حَب دلمانده ز حب وطنت پا به گِلخيز كه شد پرده كش و پرده سازمطرب عشاق به راه حجازيكدم از اين پرده سماعي بكنهر چه نه زين پرده و داعي بكندين تو را تا شود اركان تمامروي نه از خانه برون كن مقامناقه اگر نيست تو را زير رانبر قدم ناقه روان شو روانگر نبود راحله اي ، باد پايراحله از پا كن و در ره در آيگر باد يمت نبود دسترسجلد قدم پاي فرار تو بسته به تَهَش بسته ز گرد و غباركرده تَهَش خار به ميخ استوارپا شنه از خنده دهان كرده باززآبله ها ريخته اشك نيازواله و حيران زده و مستهامخنده كنان ، گريه كنان مي خرامپشت اميد تو به خورشيد گرمبستر آسايشت از ريگ نرمسايه فرقت كه مغيلان كنندبه كه سرا پرده سلطان كنندباد مخالف زده درديده ريگپاي فرو رفته به تفسيده ( 2 ) ريگ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اشعار زير از سبحة الابرار جامي برگرفته شده است .

2 ـ به غايت گرم شده ، تفتيده ( معين ) .

181


به كه نشيني به مهب شمالپاي فرو رفته به آب زلالبانگ حُدي بشنو و صوت درايشو چو شتر نرم رو تيز پايراه وفا مي سپر و مي گذربر خَسَك خُشْك چو ريحان تربار به ميعاد تعبّد رسانرخت به ميقات تجرد رسانرشته تدبير ز سوزن بكشخلعت سوزن زده از تن بكشهرچه بر آن بخيه زدي ماه و سالآي برون از همه سوزن مثالباز كن از بخيه زده جامه جويبو كه ترا بخيه نيفتد به رويگر نه ز مرگست فراموشيتبه كه بود كار كفن پوشيتلب بگشا يافتن كام رانعره لبيك زن احرام راموي پژوليده و رخ گردناكسينه خراشيده و دل دردناكرو بحرم نه كه در آن خوش حريمگشته سيه پوش نگاري مقيمصحن حرم روضه خلد برينرو به جنان مربع نشينقبله خوبان عرب روي اوسجده خوبان عجم سوي اوباد چو در دامنش آويختهغاليه در جيب جهان ريختهتا شكني شيشه ناموس و ننگكرده نهان در ته دامانش سنگباز شكن طره شبرنگ اوديده جان سرمه كش از سنگ اوسنگ سياهش كه از او كوته استدست تمناي يمين الله استچون توازآن سنگ شوي بوسه چينبوسه آن دست كه گشتي ببينبر سر گردون زني از فخر كوسگر رسدت دولت اين دست بوساز لب زمزم شنو اين زمزمهكز نما زنده دل اند اين همهسوي قدمگاه خليل الله آيما چو نيابي به رهش ديده سايپاي مروت به سوي مروه نهچهره صفوت به صفا جلوه دهتا نشود در عرفاتت وقوفكي شود از راه نجاتت وقوفكبش مني را به مني ريزخواننفس دني را به فنا كن زبونسنگ به دست آر ز رمي جمارديو هوا را كن از آن سنگسارچون دل از آن شغل بپرداختيكار حج و عمره بهم ساختيور نه كه آرد كه به آن ره بردگر چه شود مرغ و بدان ره برد


182


اي دل از الطاف عميم الهيافته اي در حرم رب راهچشم گشا صنع الهي ببينحسن ازل نامتناهي ببيندر رهش از ديده جان كن قدموز در تعظيم درا در حرمخانه پر از نور و حرم پر صفاهر يك از آن رنگ چو كوه وفا

آمده اين خانه در آفاق ، طاقگِرد بِگردش همه طاق و رواقخانه چه گويم كه يكي كوه نورساتر آن پرده عفو غفورديده جان نور دِهْ از روي اوطوف نما گرد سر كوي اوگشتم از آن واله و حيران ومستخانه هستيم شد از پاي بستنعره زنان رو مطاف آمدمسينه كنان بهر طواف آمدمگشت مشاهد كرم بيحدشبوسه زدم بر حجرالاسودشچرخ زنان طوف كنان بر حضورمن شده پروانه و او شمع نورناگهم انديشه گريبان گرفتعقل سراسيمه شد اندر شگفتحيرت بسيار مرا رو نمودبوالعجبيهاي خيالم ربودكين چه اساست به صد عِزّ و نازكامده مهر فلكش ز اهل رازنكته برين گردش پرگار چيست ؟ باعث اين گرمي بازار چيست ؟ چيست كه با ما همه بيگانگييافته زو منصب پروانگيسعي بود از چه و قربان ز چيست ؟ رمي جمار و تن عريان ز چيست ؟ عقل كه مانده پس ديوار دينكي شود آگاه ز اسرار ديندل كه بر و تافته نور نبينيست ز اسرار خدا اجنبيآنچه دل از ملهم غيبي شنفتيك به يك آن را به زبان باز گفتطوطي به نطق من از آن تيز شداز پي اسرار شكر ريز شدطبع كه در نظم گهر سنج بودنقب زن ساحت آن گنج بود

اين گهر چند كه بودند بكرسفت به دمسازي الماس فكر

پي نوشت ها :



| شناسه مطلب: 82828