پا به پای امین جَبَل

173 خاطرات 174 میقات حج - سال دوم ـ شماره هشتم ـ تابستان 1373 پا به پای امین جَبَل - 2 - سیدمحسن امین/جواد محدثی مقدمه در بخش پیشین این نوشتار ، که ترجمه ای از سفرنامه مرحوم علاّمه بزرگوار ، سید محسن امین جبل عام


173


خاطرات


174


ميقات حج - سال دوم ـ شماره هشتم ـ تابستان 1373

پا به پاي امين جَبَل

- 2 -


سيدمحسن امين/جواد محدثي


مقدمه

در بخش پيشين اين نوشتار ، كه ترجمه اي از سفرنامه مرحوم علاّمه بزرگوار ، سيد محسن امين جبل عاملي صاحب « اعيان الشيعه » است ، با گوشه هايي از خاطرات سفر وي به زيارت خانه خدا در سال 1321 هجري قمري آشنا شديم . در اين قسمت ، توجه شما را به ادامه آن سفر و گزيده اي از خاطرات دومين سفر آن زنده يادِ زنده دل ، به سرزمين حجاز و زيارت بيت الله الحرام ، كه در سال 1341 هجري قمري انجام يافته است ، جلب مي كنيم : مدينه پيامبراز دروازه اي وارد شديم كه بالاي آن دو توپ بود . در باغي مربوط به يكي از خدام حرم نبوي فرود آمديم . در آن خانه نخل و بركه آبي بود كه از چاهي برايش آب كشيده مي شد . بعضي از نخاوله هم ساكن آن خانه بودند و به مراقبت از آنجا مي پرداختند .داخل ضريح مطهّربه زيارت مرقد پيامبر رفته ، لبها را بر آستان حرم نهاديم و بوسيديم . اين توفيق را هم پيدا كرديم كه به داخل ضريح برويم . برگه اي از دفتر حرم مطهّر گرفتيم و با همكاري رئيس خدام حرم ، ساعت 11 به اتاق مخصوص كه محلّ حضور استاندار مدينه بود رفتيم . عثمان پاشا ، استاندار


175


مدينه بود . در محلّ ملاقات ، يكي از افسران عثماني بود . رئيس خدّام حرم او را به ما و ما را به او معرّفي كرد . در معرفي ما به او ، گفت : اينان از نزديكان شيخ ابوالهدي هستند . آن افسر پرسيد : نزديكان ابوالهدي چقدر زيادند ! سپس رو به من كرد و پرسيد : از نزديكان ابوالهدي كه در « حلب » هستند ، در فلان جا و فلان جا ، چه كساني را مي شناسي ؟ رئيس خدام به وي گفت : مگر هر كس از بستگان ابوالهدي باشد ، بايد همه عشيره او را كه در شهرهاي مختلف پراكنده اند بشناسد ؟ او هم ساكت شد . سپس استاندار مدينه و توليت حرم آمدند . عمامه اي سفيد و جبّه و قبايي پوشيده بودند . حاضران به احترام آنان بلند شدند و همه دست توليت حرم را بوسيدند ، ولي من تنها مصافحه كردم . اندكي نشست . اذان مغرب گفته شد . افسري كه در صف نماز كنارم بود ، به من گفت : من همه ساله از طرف سلطان زيارت مي كنم . و شروع كرد آداب وارد شدن به داخل حجره پيامبر ( ضريح مطهّر ) را به من ياد دهد . تشكّر كردم . پس از نماز مغرب ، دو لباس سفيد آوردند و آن دو از روي لباسهايشان پوشيدند . براي او هم عمامه سفيدي نيز آوردند . امّا نسبت به من ، به همان عمامه سبزم اكتفا كردند . ابتدا استاندار وارد شد . پس از او كساني كه ورود به داخل ضريح داشتند . در دست هر كس شمع كوچكي بود كه مي بايست آن را روشن كند و يكي از قنديلهاي داخل ضريح را روشن سازد . استاندار و همراهان ، حضرت رسول (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و دو مدفون در كنار او را ، سپس قبر حضرت زهرا را زيارت كردند . يكي از خدّام زيارتنامه مي خواند ، بقيّه نيز تكرار مي كردند . البته داخل ضريح ، از پشت نرده اي آهني كه پيرامون حجره شريف پيامبر بود ، زيارت كرديم ، يعني زيارت ، دور ديوار اتاق پيامبر بود ، ولي خود اتاق ، درش بسته بود و نمي شد وارد آن شد و قبر شريف را ديد .اماكن و آثارتوفيق زيارت حضرت حمزه سيدالشهداء (عليه السلام) را هم در « اُحد » پيدا كرديم . فاصله مدينه تا احد يك فرسخ است . ولي توفيق زيارت مسجد « قبا » را نيافتيم ، با اين كه فاصله اش بيش از آن نبود . همچنين مسجد فضيخ و مشربه ام ابراهيم را هم نتوانستيم زيارت كنيم ، بخاطر شدّت خوف . ولي بعدها توفيق زيارت اين اماكن پيدا شد . پس از 6 روز اقامت در مدينه ، ازاين شهر خارج شديم و به « جرف » رفتيم ، كه در گذشته پادگان مدينه بوده است . سپس از آنجا به « بئر جبر » و از آنجا به « اصطبل عنتر » و سپس به « هديه » رفتيم . آب هديه ، شور بود ، ولي در سطح زمين قرار داشت . هر جا را مي كندند ، آب درمي آمد . عصر از آنجا به طرف « براقه » حركت كرديم . آنجا آبي نبود . تا 9 شب آنجا


176


بوديم . از آنجا به « قلعه حديد » رفتيم . اماكن ديگري را كه در ادامه ديدار كرديم ، عبارت بود از : قلعه زمرّد ، دشتِ مطران ، چاههاي غنم ، مدائن صالح . در « مدائن صالح » ، تقريباً دو روز مانديم . آنجا وسط قلعه ، چاهي بود با آب شيرين . مدائن صالح ، همان شهرهاي قوم ثمود است كه پيامبرشان حضرت صالح بود . آثار خانه هاي تراشيده از سنگ كه در كوهها ساخته بودند ، به همان صورت زيبا و مستحكم باقي است و گذركنندگان از آن مسير ، قبل از رسيدن به قلعه ، آنها را مي بينند . پس از رسيدن به خانه ، كوشش كرديم كه براي ديدن آن برويم ، ولي ناامني مانع شد . نزديكي آنجا شهري بود به نام « علا » ، داراي آب و باغ . اهالي آنجا به « مدائن صالح » آمده بودند و همراهشان جو ، روغن ، خرماي تازه و ليموي ترش و ليموي شيرين بود ، پر آب و بزرگ .ادامه راهپس از آن به طرف « ظهر الحمراء » عزيمت كرديم . راهي بود بسيار سخت و ميان دو كوه همانند كه به اندازه عبور قطار شتر فاصله بود و مردم به آن كوه « ابوطاقه » مي گفتند و مسير بين آن دو كوه ، شنزاري بود كه پاهاي شتران در آن فرو مي رفت . راه آن سربالايي بود . خيلي ها پياده مي شدند و آن بخش از راه را با فرياد و ناله و صداي طبل طي مي كردند تا شترها را به هيجان آورند تا در راه نماند يا نيفتد . البته بين عوام شايع است كه اين سر و صداها براي آن است كه شتران ، ناله فرزند « ناقه صالح » را كه در آن كوهها پنهان است نشنوند و نميرند . ادامه راه ، اغلب سنگستان و ريگستان و داراي لغزشگاهها است . از ساعت 5/2 ظهر تا ساعت 9 آنجا مانديم ، بقيه آن روز و شب را راه سپرديم تا ساعت 3 ، فردايش به « معظم » رسيديم . ميان اين دو محلّ ، حدود 17 ساعت راه بود و قلعه اي بزرگ و بركه اي داشت كه از آب باران پر مي شد ، امّا آن موقع ، آب نداشت . در ادامه مسيرمان به « اخضر » رسيديم ، با 21 ساعت پيمودن راه . راه طولانيِ ميان « مدائن صالح » تا اخضر را ، كه 60 ساعت طول كشيد ، در سه مرحله طي كرديم و براي اين مسير ، از مدائن آب برداشته بوديم . در اخضر هم قلعه اي از آن نظاميان بود كه وسط آن آب شيريني بود . آب از چاهي كشيده مي شد و در بركه اي بزرگ مي ريختند و حجّاج وقتي مي رسيدند ، بركه پرآب بود ، وقتي مي رفتند ، آب بركه تمام شده بود و به همين خاطر ، ازدحامي هم آنجا پيش نمي آمد . آنجا را شايد به خاطر همين سبزه ها و آب ، « اخضر » مي گفتند .


177


آن روز و آن شب را آنجا مانديم ، سپس به طرف « ظهر المغر » و از آنجا به سوي « تبوك » حركت كرديم . تبوك ، شهري مسكوني ، داراي چاههاي آب شيرين بسيار و نخلستانها بود . از آنجا گوشت و روغن و كره به قيمت ارزان خريديم ... تبوك ، همانجاست كه رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به آنجا لشكركشي كرد ، امّا درگيري پيش نيامد . در آنجا مسجدي است كه مي گويند پيامبر در آن نماز خوانده است . قلعه اي ديدني هم دارد ، كه بر سردر آن روي كاشي نوشته شده است طبق فلان دستور سلطان محمد خان ( از فرزندان عثمان ) در سال 1064 ساخته شد . در آنجا خانه هايي ويران و مزرعه هاي گندم و جو وجود داشت . آن روز آنجا مانديم ، از آنجا به طرف « قاع » راه سپرديم ، منزلگاهي بود بي آب ، آخر شب از آنجا هم راه افتاديم و به « ذاتِ حج » رسيديم . قلعه خوبي بود كه تعدادي نيروهاي نظامي جديد در آن بودند و در زمان سلطان عبدالمجيد ساخته شده بود . آب و نخل داشت ، و ... عقربهاي بسيار . زمينش سفت بود و ميخ چادرها به آن فرو نمي رفت . از اين رو طناب خيمه هاي را به سنگهاي مي بستند . سحرگاه از آنجا به طرف « مدوره » حركت كرديم ، و ... در ادامه ، منزلهايي كه از آنها گذشتيم عبارت بود از : « تحت العقبه » ، « فوق العقبه » ، « معان » ( شهري آباد و تابع حكومت سوريه ) ، « غزه » ، « قطرانه » . قطرانه ، در اطراف « مؤته » بود ، قبر جعفر طيّار (عليه السلام) و شهدايي از صحابه كه با او به شهادت رسيدند ، آنجاست . راه آهن حجاز تا آنجا هم رسيده است . از آنجا سوار قطار شديم و به دمشق رفتيم ، البته پس از چند روز معطّلي . چون نمي خواستيم سوار قطارهاي روباز شويم . از قطرانه تا دمشق ، با حركتِ شتر ، شش مرحله راه است و پيش از احداث راه آهن ، اين مسير با شتر طي مي شد .سفري ديگر به حجاز [ مرحوم سيد محسن امين ، در گزارشي كه از دومين سفر حج خويش ( در سال 1341 هجري قمري ) مي دهد ، بياني مبسوط دارد از كيفيّت بيرون آمدن از دمشق و سفر با راه آهن و پيمودن راه مصر از راه صحراي سينا و عبور از مناطقي همچون « قنطره » در حاشيه كانال سوئز و ديدار اهرام مصر و ورود به دانشگاه الأزهر و شيوه عزاداري ايرانيانِ مقيم قاهره و تكيه هاي عزاداري و مدرسه ايراني در مصر و گفتگويي كه با يك جوان مصري داشته ، و بالأخره پيش گرفتن راه حجاز از طريق دريا ... كه به لحاظ رعايت اختصار ، از نقل آنها چشم مي پوشيم ، تا آنكه مي نويسد : ]


178


پيش از حركت كشتي ، براي اين كه گرفتار شبهه احرام از محاذات ميقات نشويم ، نذر كرديم كه از « سوئز » محرم شويم . چون در وسط دريا ، مشكل بود اطمينان به محاذات ميقات پيدا كنيم . در سوئز ، با سردادنِ « لبيك اللّهم لبيك ... » احرام بستيم . در هرجا هم كه احتمال مي داديم محاذات ميقات باشد ، مثل ينبُع و رابغ ، مجدّداً نيّت احرام و گفتن لبّيك را تجديد مي كرديم . در جدّه نيز ، چون محاذي ميقات « يلملم » بود ، نيّت را تجديد كرديم ... گرچه در مذهب ما ، براي محرم ، در سايه بودن در حالت سير حرام است ولي در گرماي شديد و خوف ضرر ، پس از مدّتي ماندن در آفتاب سوزان ، به سايه آمديم . گرچه بعضي از متفقهان حلب ، اين تكلّف را بر ما عيب مي گرفتند ، با اينكه در نظر « مالك » و « احمد » ، در سايه بودن را حرام مي دانستند . به بندر جده رسيديم . قايق باناني آمده وسايل ما را همراه خودمان به بندر بردند . حكومت هاشمي براي آنان اجرت معيّني قرار داده بود كه دريافت بيشتر ، تعقيب داشت . ما مزد بيشتري داديم ولي جرأت نمي كردند بگيرند تا اين كه مطمئن شدند ما به كسي نمي گوييم . ولي در بازگشت باكي نداشتند ، چون خاطرشان جمع بود كه كسي شكايت نخواهد كرد . در جدّه ، به صاحبخانه هم اجرت بيش از ميزان مقرّر پرداختيم . در تابستان حجاز ، هنگام غروب ، هوا مي گيرد به نحوي كه نمي توان نفس كشيد . شب ورود ما هم هوا دم كرده بود و نتوانستيم شام بخوريم . امّا آخر شب هوا خنك و گوارا مي شود ، بگونه اي كه آن كه در هواي آزاد خوابيده ، به يك روانداز نازك احتياج پيدا مي كند . حكومت از هر حاجي يك قروش و 43 قروش ، پول تمبر مي گرفت كه روي ويزا مي زد . از جدّه ، شبانه و سوار بر الاغ هاي سفيد به اتّفاق گروهي از همراهان راه افتاديم . بقيه همراه وسايل ماندند و با استر آمدند . فردا ظهر به مكّه رسيديم ، پس از آنكه حدود دو ساعت در راه به استراحت و نماز پرداختيم . راه جدّه تا مكه نيز كاملاً امن بود . زبان فصيح عربي ، در شهر و باديه حجاز همچنان پابرجاست . در گفتگوها فصيح حرف مي زنند ، به صاحب خانه در مكه گفتيم : آيا در مدّتي كه نيستيم و به منا و عرفات مي رويم ، وسايل ما در امنيّت است ؟ گفت : به ما بسپاريد ، برايتان نگه مي داريم . يكي از استربانان ، ديگري را در نهايت فصاحت صدا كرد ، كه متأسفانه حرفش يادم نماند . كودكان عرب ، به استقبال حجّاج ، سر راه آمده بودند . حجّاج به طرف آنها پول خرد يا تكّه هاي نان پرت مي كردند . آنان هم با نهايت خفّت و خواري آنها را از بين ريگها جمع مي كردند و عقب عقب برمي گشتند و در اين حالت جملات و دعاهايي سوزناك بر زبان داشتند كه ديده ها را به طرف خود جلب مي كردند . مثلاً دعا مي كردند : « خداوند ، با سلامتي به خانواده ات برگرداند » .


179


شتربانان ، در آن ريگزار تفتيده ، همراه شترهايشان پياده به راه مي افتادند ، گويي كه بر فرشهاي گسترده قدم مي گذارند . ساقهاي باريك پاهايشان آشكار بود ، گويا از آهن است . در طول راه ، صاحب خانه ها در كمال ملايمت و نرمي اجرت مي طلبيدند ، برخلاف آنچه در سفر اوّل از آنان مي ديديم . در مكّه بعضي از وابستگان « شاه حسين » ( پادشاه عربستان ) به ديدار ما آمدند ، مي خواستند كه براي ما وقتي براي ديدار با پادشاه بگيرند ، كه گفتيم : « ما براي زيارت شاهِ شاهان در خانه خود او آمده ايم و نمي خواهيم زيارت پادشاهي از بندگانش را به اين ملاقات ، مخلوط كنيم » . روزي براي نماز صبح به مسجد الحرام آمديم . بعضي از همراهان هم به ما اقتدا كردند . دو نفر اهل مكّه هم به ما پيوستند . وسط نماز ، يكي به ديگري گفت : اين عجمي و شيعي است ، و نماز را قطع كرده و رفتند . ببين تعصّب كساني كه اقتدا به هر صالح و فاجر را جايز مي دانند ، نسبت به شيعه تا چه حدّ است ! ... به سوي منا و عرفاتروز ترويه ، به قصد احرام حج ، وارد مسجد الحرام شديم ، چون بهتر است كه احرام در مسجد و نزد مقام ابراهيم يا حجر اسماعيل باشد . دو ركعت در سايه نماز خوانديم . مي خواستيم هر طور شده به مقام ابراهيم برسيم و آنجا محرم شويم تا فضيلت آن را درك كنيم . زمين داغ بود . چند قدم ، هر چند بسرعت كه برداشتيم نزديك بود پاهايمان بسوزد ، سريعاً به عقب برگشتيم و سوزش آن گرما تا چند روز در كف پايمان بود . بالأخره نتوانستيم به « مقام » برسيم . به سوي عرفات رفتيم . وقوف براي همه حجاج يكسان و يكروز بود . روز نهم در عرفات وقوف كرديم و به دعا و زيارت و مناجات پرداختيم . هنوز به غروب زياد مانده بود كه همه دعاها و برنامه ها را تمام كرديم ، چون روزهاي بلند تابستان بود . پس از مغرب ، بسوي « مزدلفه » كوچ كرديم . شب را آنجا مانديم و صبح به « منا » آمديم . در قربانگاه ، ذبح كرده به خيمه ها بازگشتيم ولي چادر خود را گم كرديم ، ساعتي بين چادرها سرگردان بوديم . از گرما نزديك بود هلاك شويم . روز عيد به خاطر گرماي شديد و خستگي بسيار نتوانستيم به مكّه برگرديم . روز يازدهم به مكه آمديم . پس از طواف و سعي به طرف منا ، برمي گشتيم . نزديك ظهر بود و گرماي شديد و تشنگي ! به يكي از قهوه خانه هاي وسط راه پناه آورديم و آب خنك و چاي نوشيده و استراحتي كرديم . سپس به طرف منا راه افتاديم . همه واجبات و مستحبات مناسك حج را كه انجام داديم ، با حالتي سپاسگزارانه به درگاه الهي كه اين توفيق را داده


180


بود ، به مكّه بازگشتيم . امّا زيارت مدينه ممكن نشد ، راه ناامن بود . حتي بعضي تا نزديكي مدينه رفته ، قبه حرم را هم ديده بودند و پولهاي زيادي هم در راه خرج كرده بودند تا به آنجا رسيده بودند ، ولي نتوانستند وارد شهر شوند و دوباره به مكّه برگشتند . شب بازگشتمان از منا ، يكي از همراهان بخاطر غذايي كه خورده بود ، تب كرد . خود را آماده كرديم كه بخاطر او از حجاج ديگر عقب بمانيم ، چون فكر مي كرديم مدّت بهبودش طول خواهد كشيد . همراهمان جعبه دارو داشتيم . به او دوا داديم ، زود خوب شد و با ساير حجاج به راه افتاديم . مطوِّف ما كه نمي توانست به اندازه نيازمان شتر كرايه كند ، بعضي را به كمكش فرستاديم و به اندازه نياز ، شتر كرايه شد و پيش از مغرب ، از مكه بسوي جدّه راه افتاديم . بالأخره از پاسگاه بازرسي گذشتيم و فردايش به « بحره » رسيديم ، تا عصر آنجا مانديم . از ترس تشنگي غذايي نخوردم ، تنها چاي مي خوردم . آب آنجا تلخ و گرمايش بسيار بود . كمي از آب شيرين مكّه را همراه داشتيم كه با آن رفع تشنگي مي كرديم . امّا همراهانمان برنج و گوشت خوردند . طبّاخهاي آنجا كه غذا عرضه مي كردند به زبان حجاج جاوه اي كه زياد بودند ، دعوت به طعامهاي خود مي كردند . حجازي ها به مقدار نياز ، از هر زباني كه اهل آن بر آنجاها مي گذرند ، اندكي آشنايي دارند . عصر ، آماده حركت شديم . عرب باديه نشيني را ديديم كه نابينا بود و فرزند خردسالش جلودار و عصاكش او بود . مشك آبي بر دوش داشت و داد مي زد : آب شيرين ! كسي باور نمي كرد ، چون در بحره ، آب شيرين نبود . آبي از او خريديم ، شايد براي وضو احتياج پيدا مي كرديم . ظرفهايمان را پر كرديم . در راه تشنگي كه به ما روي آورد ، خواستيم با بي ميلي از آن بخوريم ، با شگفتي ديديم آب شيرين است خودمان خورديم و به همراهان هم داديم و با باقي مانده آن نزديكيهاي جدّه براي نماز وضو گرفتيم . خانه ما در جدّه ، مجلّل و بزرگ و بي نظير بود كه مستأجر آن ، دوستمان « حاج محمد ازري بغدادي » ما را به نزول در آن دعوت كرده بود ... شبي كه مي خواستيم صبح آن از جدّه سفر كنيم ، دچار تب شديم ، ولي چون نمي شد سفر را به تأخير انداخت ، صبح به بندر رفتيم كه از خانه ما بسيار دور بود . يك كشتي اجاره كرده بوديم كه پرچم مصر روي آن بود . اين نشان مي داد كه كشتي تابع شركت دولتي مصر بود كه انگلستان به حكومت مصر فروخته بود . كشتي بزرگ ولي كثيفي بود كه از جدّه تا بيروت ، يك بار هم شستشو نشده بود ، با اين كه كشتي « طلياني » روزي دوبار شسته مي شد . اين آلودگي بخاطر آن بود كه اجاره كنندگانش مسلمانان بيروتي و سرنشينانش حجاج مسلمان سوري بودند و معمولاً با اينگونه حجّاج ، مثل


181


حيوانات بلكه بدتر رفتار مي كردند . [ مرحوم امين ، در ادامه سفر به شرح قضاياي طول راه و داخل كشتي در مدّت 5 روز سفر آبي و سپس خاطراتِ مناطق ديگري كه تا بازگشت به وطن پرداخته است . اين بخشها را هم بخاطر رعايت اختصار نياورديم . در همينجا با « امين جبل عامل » در اين سفرنامه خداحافظي مي كنيم . ] « پايان »



| شناسه مطلب: 82849