بخش 7

2 ـ محمد بن مسلمه


79


ميقات حج - سال پنجم - شماره نوزدهم - بهار 1376

با ياران پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در مدينه

محمّد بن مَسلَمَه

محمد نقدي

قال رسول الله (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) :

« مَنْ سبَّ نبيّاً قُتِلَ »

« احكام اهل الذمه ، ج2 ، ص870 »

محمّد بن مَسلَمَه ( 1 )

در جنگ بدر مسلمانان به پيروزي بزرگي دست يافتند و كفار متحمل زيانهاي بسيار شدند و شكست سختي خوردند تا آنجا كه تعداد هفتاد نفر از بزرگان و اشراف آنها كشته شد و هفتاد نفر به اسارت درآمد .

خبر پيروزي مسلمانان به وسيله « زيد بن حارثه » ( 2 ) به مدينه رسيد ، شهر مدينه يكپارچه شور و شادي شد .

اسيران را با دستهاي بسته ، در اوج ذلت وارد مدينه كردند .

با ديدن اُسرا و وضع خفّت بار آنان ، وحشت و هراس شديدي در دل منافقان ، مشركان و يهود افتاد .

« كعب بن اشرف » ( 3 ) يهودي زاده اي كه همواره در دشمني با اسلام مي كوشيد و به آزار و اذيت پيامبر و يارانش مي پرداخت و در اشعار خود به آنان اهانت مي كرد . باديدن اُسرا بسيار برآشفت و رو به ياران خود كرد و گفت : خاك بر سرتان ، امروز دل زمين براي شما از روي آن سزاوارتر است ؛ اينها اشراف و بزرگان مردمند كه يا كشته شده و يا اسير گشته اند ، ديگر چه چيزي براي شما باقي مانده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « محمد بن مسلمه » از انصار و از افراد قبيله « اوس » بود . در جنگ بدر و اُحد و ديگر جنگهاي پيامبر شركت جست ، به جز جنگ تبوك ، كه پيامبر به هنگام رفتن به جنگ تبوك ، او را جاي خود در مدينه گذاشت . محمد بن مسلمه در مدينه مي زيست و همانجا از دنيا رفت . ( اسد الغابه ، ج5 ، ص112 ، چاپ دار الشعب ) .

2 ـ « زيد بن حارثه » يا پسر خوانده پيامبر ، از اصحابي بود كه از كودكي در خانه پيامبر رشد كرد و از اولين كساني بود كه پس از حضرت علي (عليه السلام) و حضرت خديجه ، همسر پيامبر ، اسلام آورد . او در سال هشتم هجري با سپاه اسلام براي جنگ موته به شام رفت و در آن جنگ شهيد شد . ( اسد الغابه ، ج2 ، ص281 ) .

3 ـ پدر « كعب بن اشرف » از اعراب قبيله طي بود . او در دوران جاهليت قتلي مرتكب شد و به دنبال آن به مدينه آمد و بايهود بني نضير هم پيمان شد . و از بين آنان همسري برگزيد ، حاصل اين ازدواج كعب بود . او فردي بلندقد ، قوي و زيبا بود كه شعر خوب مي سرود . كعب داراي ثروت زيادي بود ، كه هم به علماي يهود و هم به كفار براي جنگ با مسلمانان كمك مي كرد . ( فتح الباري ، ج3 ، ص269 ، و سيره حلبيه ، ج3 ، ص146 ) .


80


است ؟ !

آنان پاسخ دادند : دشمني با پيامبر ، تا زنده ايم !

كعب گفت : شما چه هستيد ؟ ! او همه قريش را لگدمال كرده و اين بلا را به سرشان آورده است ! بايد چاره اي انديشيد .

من به مكه مي روم تا در ميان قريش ، هم بركشته هاي آنها بگريم و هم آنان را ترغيب كنم كه براي جنگ با پيامبر آماده شوند تا خودم هم در ركابشان بجنگم .

كعب به مكه رفت و در خانه يكي از مشركان به نام « مطلب بن ابي وداعه سهمي » رحل اقامت گزيد .

خبر شكست لشكر قريش و كشته شدن سرانشان ، شهر مكه را در بُهت ، حيرت و ماتم فرو برده بود . در همه خانه ها فرياد ناله و شيون بپابود .

كعب با آنان اظهار همدردي كرد و خود را در سوگ كفار شريك دانست . او با سرودن اشعار تحريك آميز ، آنان را براي جنگ با پيامبر آماده مي كرد .

اشعار كعب دست به دست و دهان به دهان مي گشت .

وقتي اشعار اهانت آميز كعب به گوش « حسّان بن ثابت » ( 1 ) شاعر بزرگ صدر اسلام رسيد ، او با سرودن اشعار حماسي ، جواب دندان شكني به كعب داد .

آوازه اشعار حسّان به مكه رسيد . همسر ابي وداعه سَهمي با شنيدن اشعار حسّان ، اثاث كعب را از خانه بيرون ريخت و رو به شوهرش كرد و گفت :

ما را چه با اين يهودي ؟ !

آيا نمي بيني حسّان با ما چه كرده ؟

كعب چاره اي نديد جز اين كه جايش را عوض كند .

تغيير مكان كعب را ، پيامبر به حسّان خبر مي داد و او اشعار تازه اي مي سرود .

سرانجام كعب پس از تحريك كفّار و برانگيختن آنان براي جنگ با پيامبر ، به مدينه بازگشت .

خبر بازگشت كعب به پيامبر رسيد .

آن حضرت دست به دعا برداشت كه : « خداوندا ! ما را از شرّ كعب راحت كن ، او به مقدسات ما اهانت مي كند . »

كعب با كمال وقاحت و بي شرمي پا را از اين هم فراتر گذاشت ؛ و از آن پس در اشعار خود ، نام زنان عفيف مسلمانان را مي آورد و به آنان اهانت مي كرد !

رسول خدا چاره اي جز اين نديد كه كار او را يكسره كند . از اين رو به اصحاب فرمود :

چه كسي آمادگي دارد ما را از شرّ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « حسّان بن ثابت » فردي اديب و شاعر و از اصحاب پيامبر بود ، او شصت سال از عمر خود را در جاهليت ، و شصت سال در اسلام گذراند . وي همواره در اشعار خود از پيامبر و دين اسلام دفاع مي كرد ، حسّان اولين كسي بود كه در واقعه تاريخي غدير خم ، پس از معرفي حضرت علي (عليه السلام) از جانب پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به عنوان خليفه مسلمين ، اشعاري سرود و اين جانشيني را تبريك گفت . نگاه كنيد به : « المناقب » تأليف : حافظ موفق بن احمد الحنفي ، معروف به اخطب الخوارزم ، متوفاي : 568 ص80 و « تذكرة خواص الامة » تأليف : سبط ابن جوزي متوفاي : 654 ، ص20


81


كعب راحت كند ؟ او دشمنيِ خود را علني كرده ، با مخالفان ما همكاري مي كند و كفار را براي جنگ با ما مي شوراند ؛ خداوند به وسيله جبرئيل مرا از كارهاي او باخبر ساخته .

دراين هنگام بودكه « محمدبن مَسْلَمه » بر خاست و رو به رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) گفت : اي پيامبرخدا ، من او را خواهم كشت . و از آن حضرت اجازه خواست تا براي اين كار تدبيري بينديشد .

دو ـ سه روزي از اين ماجرا گذشت . محمّد بن مسلمه ، كه پيوسته در فكر انجام اين مهم بود ، نه چيزي مي خورد و نه چيزي مي آشاميد . تا اين كه خبر به گوش پيامبر رسيد .

پيامبر او را خواست و خطاب به وي فرمود : شنيده ام چيزي نمي خوري ؟

محمّد بن مسلمه پاسخ داد : اي رسول گرامي خدا ، به شما قولي داده ام و نمي دانم آيا مي توانم به آن وفا كنم و از عهده اش بر آيم يا نه ؟

پيامبر فرمود : تو تلاش خود را به كارگير ، و در اين باره با « سعد بن مُعاذ » ( 1 ) هم مشورت كن .

محمد بن مسلمه ماجرا را با سعد در ميان گذاشت ، براي اين كار ، گروهي پنج نفره از قبيله اوس تشكيل دادند . در اين گروه « ابونائله » ( 2 ) برادر رضاعي كعب كه او هم اديب و شاعر بود ، شركت داشت .

گروه ، تصميم خود را گرفتند ، ابتدا ابونائله را براي جلب اطمينان كعب ، نزد او روانه كردند .

ابونائله شبانه برخانه كعب ، كه در قلعه اي بيرون از شهر مدينه بود ، وارد شد ، كعب با جمعي از دوستانش شب نشيني داشت ؛ او با ديدن ابونائله يكّه خورد و احساس كرد توطئه اي در كار باشد .

با تعجب پرسيد : چه عجب به ديدار ما آمده اي ؟ !

ابو نائله گفت : براي ما حاجتي پيش آمده كه از دست تو برآورده مي شود . كعب كه رنگ خود را باخته بود ، به او گفت : نزديك بيا ببينم چه مي گويي . ابو نائله نزديك شد ، آنها قدري با هم صحبت كردند .

ابونائله به ياد گذشته اشعاري خواند و ترس كعب كم كم فروريخت . ابونائله براي ايجاد اطمينان بيشتر ، باز به خواندن شعر ادامه داد ، كعب چند بار از او ، در مورد حاجت و نيازش پرسيد ، اما ابونائله از سخن گفتن در اين باره خودداري كرد .

كعب پرسيد : نكند مي خواهي اينها بروند بعد حاجتت را بيان كني ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « سعد بن معاذ » از انصار و رئيس قبيله اوس بود ، هنگامي كه پيامبر ، مصعب بن عمير را براي تبليغ اسلام به مدينه فرستاد ، سعد به دست او مسلمان شد . او به افراد قبيله اش گفت : بر من حرام باد حرف زدن با شما تا اين كه اسلام اختيار كنيد ، از آن پس همه مسلمان شدند . سعد بن معاذ در جنگهاي بدر و احد و خندق شركت داشت . « اسد الغابه » ج2 ، ص373

2 ـ « ابو نائله » از ياران پيامبر بود ، او در جنگ بدر شركت جست ، مردي اديب و شاعر بود ، و در تيراندازي بسيار مهارت داشت . وي در زمان خليفه دوم ، در عراق كشته شد . « اسد الغابه » ج2 ، ص353


82


دوستان كعب ، با شنيدن اين سخن ، مجلس را ترك كردند و آن دو را تنها گذاشتند .

ابونائله گفت : نمي خواستم اينها حرفهاي ما را بشنوند . بايد بگويم از زماني كه اين مرد ( پيامبر ) در بين ما آمده ، بيچارگي ما زياد شده ، همه قوم عرب با ما در افتاده اند ، راهها بر ما بسته شده و زندگيمان به سختي اداره مي شود . او مرتب از ما صدقه مي خواهد ، در حالي كه خودمان چيزي نداريم بخوريم .

كعب كه از شنيدن اين سخنان خوشحال شده بود ، گفت :

من كه از قبل به شما مي گفتم اينچنين مي شود و ديديد كه شد .

ابونائله هم فرصت را مناسب ديد و گفت : تازه من تنها نيستم بلكه دوستاني دارم كه با من هم عقيده اند ، آنها هم بي ميل نيستند پيش تو بيايند . ما مي خواهيم قدري گندم يا خرما از تو بخريم ، اما دلمان مي خواهد با ما خوب معامله كني و بر ما سخت نگيري ، البته ما پول نداريم ، اما وثيقه هايي پيش تو مي گذاريم كه تو را كفايت كند .

كعب گفت : گرچه دلم نمي خواست تو را در چنين وضعي ببينم ، چون من و تو با هم از يك پستان شير خورده ايم . اما اكنون جز خرما چيز ديگري ندارم . ابو نائله گفت : اين مطالبي را كه درباره پيامبر به تو گفتم ، نبايد كسي بداند . كعب گفت : خاطرت جمع باشد كه حتي يك كلمه آن را جايي مطرح نمي كنم . و در حالي كه با صداي بلند مي خنديد گفت :

ابونائله ، خوشحالم كردي ، خوب حالا بگو ببينم وثيقه شما چيست ؟

آيا حاضريد زنهايتان را وثيقه بگذاريد ؟

ابونائله گفت : چگونه زنهايمان را پيش تو بگذاريم در حالي كه تو از جوانان زيباروي يثربي ؟

كعب گفت : پس پسرهايتان را .

ابونائله گفت : مي خواهي ما را در بين عرب رسوا كني ؟

كعب گفت : پس آخر چي ؟

ابونائله گفت : ما اسلحه هاي خود را پيش تو وثيقه مي گذاريم .

كعب گفت : خوب است ؛ چون حتماً به وعده خود وفا خواهيد كرد و براي رهايي سلاح هايتان ، به موقع بدهي خود را خواهيد پرداخت .

ابونائله موضوع سلاح را به اين خاطر مطرح كرد كه : اگر فردا شب همه


83


مسلّح به ديدار كعب آمدند او وحشت نكند .

حرفها تمام شد ، قرار را گذاشتند و ابونائله خدا حافظي كرد و پيش دوستانش آمد و آنچه بين او و كعب گذشته بود بازگو كرد .

فردا شب ، خدمت پيامبر رسيدند ، گزارش كار را دادند . پيامبر تا كنار « بقيع » ( 1 ) آنها را همراهي كرد و سفارشهاي لازم را نمود و گفت : برويد به اميد خدا .

* * *

اصحاب به طرف قلعه هاي يهود و محل سكونت كعب رهسپار شدند . آسمان صاف و شفاف بود . ماه با قرص كامل مي درخشيد . هياهوي روز ، فروكش كرده و مدينه به خواب رفته بود .

ياران پيامبر با عزمي راسخ و خوشحال از اين كه براي انجام چنين مسؤوليتي برگزيده شده بودند ، مدينه را پشت سرگذاشته به ميان قلعه ها و برج هاي يهود ، در خارج شهر وارد شده بودند .

بوي خوش علف ، همراه با نسيم مرطوب از لابلاي نخلها ميوزيد ، به نزديك قلعه محل سكونتِ كعب رسيدند ، ابونائله طبق قرار قبلي جلو رفت و كعب را صدا زد .

كعب ، تا از جا برخاست ، همسر جوانش دامن او را چسبيد كه كجا مي روي ؟

كعب گفت : قراري دارم .

همسرش گفت : كعب تو مردي جنگجو هستي ، مردان جنگجو در چنين ساعاتي از شب ، منزل خود را ترك نمي كنند .

كعب گفت : او برادرم ابونائله است ، به خدا سوگند به قدري مرا دوست دارد كه اگر بداند من خوابم هرگز مرا بيدار نمي كند .

زن در پاسخ او گفت : مرد ! از اين صدا بوي خون مي آيد !

كعب ، باشدت دست او را كنار زد و گفت :

اگر جوانمرد براي زد و خورد هم دعوت شود ، مي رود .

همسرش گفت : از همين بالا با آنها صحبت كن . كعب اعتنايي نكرد .

زن در حالي كه به شدّت ترسيده بود ، گفت : لاأقلّ دوسه نفر را خبر كن و با آنها برو . امّا كعب ، از برج پايين آمد ، و به ديدار آنها شتافت ؛ آنها را به گرمي پذيرفت و باهم به گفتگو نشستند .

ساعتي به خواندن شعر گذشت ، ابونائله به كعب پيشنهاد كرد :

اگر موافقي برويم به طرف « شَرْجُ العَجوز » ( 2 ) ، ـ دره پير زن ـ و بقيه شب را آنجا بگذرانيم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « بقيع » نام محل وسيعي است كه در آن درختان مختلف مي روييده ، اما اكنون قبرستان عمومي شهر مدينه است . « معجم البلدان » ج1 ، ص473 ، و « لسان العرب » ، ج8 ، ص18 .

2 ـ شرج به معناي آبراه دره يا مسير سيل است كه از ميان سنگلاخ مي گذرد و به دشت نرم و هموار مي رسد . شرج العجوز ، نام محلي در بيرون شهر مدينه بوده است . « معجم البلدان » ، ج3 ، ص334 و « لسان العرب » ج2 ، ص306 ، و307


84


كعب با خوشحالي پذيرفت و به طرف دره روان شدند .

به نزديكي دره رسيده بودند ، ابونائله انگشتان خود را به داخل موهاي پشت سركعب فروبرد و آن را بوييد و گفت : به به چه بوي خوشي !

كعب ، اين عطرها را از كجا مي آوري ؟

كعب گفت : بهترين عطرها نزد من است .

كعب ، مردي بلند قامت ، زيبا ، و داراي موهاي مجعّد بود ، او با ثروت زيادي كه داشت مي كوشيد هميشه لباسهاي فاخر و عطرهاي خوب داشته باشد .

به داخل درّه رسيده بودند ، ابونائله ساعتي بعد دوباره موهاي كعب را نوازش كرد تا او خيال بدي نكند .

وبراي آخرين بار با دست راست از بيخ موهاي سر كعب گرفت و فرياد زد : بكشيد دشمن خدا را !

همه با شمشيرهاي خود به او حمله كردند .

كعب سخت به ابونائله چسبيد ، محمد بن مسلمه يادش آمد كارد تيزي همراه دارد .

كارد را كشيد و محكم زير شكم كعب فروبرد .

كعب نقش زمين شد و فريادي برآورد كه از صداي آن ، همه برجهاي يهود اطراف چراغ ها را روشن كرده و به دنبال صدا دويدند .

محمد بن مسلمه و يارانش كه مطمئن شده بودند كعب كشته شده ، محل را ترك كردند و با احتياط از آنجا دور شدند .

مسير برگشت آنها به مدينه از ميان محله هاي يهودي نشين مي گذشت ، كه يكي را پس از ديگري پشت سر گذاشتند . در بين راه ، يكي از اصحاب به نام « حارث بن اوس » ( 1 ) كه پايش زخمي شده بود ، عقب مانده ، قدري نشستند تا او هم رسيد ، اما بقدري خون از بدنش رفته بود كه ديگر توان راه رفتن نداشت ، خطاب به بقيه گفت :

دوستان ! پيامبر را كه ديديد سلام مرا هم به او برسانيد .

آنها با شنيدن اين سخن ، دلشان به رحم آمد ، او را كول كردند و با خود بردند تا به مدينه رسيدند .

به كنار بقيع آمدند ، همه با هم فرياد تكبير برآوردند .

پيامبر براي نماز شب بلند شده بود . صداي تكبير آنها را شنيد ، فهميد كه كعب را كشته اند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « حارث بن اوس » از گروه انصار و از اصحاب پيامبر بود ، در جنگ بدر و احد حضور داشت ، و در جنگ احد شهيد شد . سعد بن معاذ عموي او بود ، و به دستور او همراه با محمّد بن مسلمه در قتل كعب شركت جست . « اسد الغابه » ، ج1 ، ص380


85


آنها به سوي خانه پيامبر رفتند . ديدند پيامبر جلوي درب مسجد ايستاده است . در اين هنگام رو به آنها گفت : رو سفيد شديد .

و آنها در پاسخ گفتند : روي شما سفيد باد اي رسول خدا .

پيامبر حمد و شكر خداي را بجا آورد .

حارث را به نزد پيامبر آوردند .

پيامبر با دستان مبارك خود زخم پاي او را نوازش كرد ، جراحت از آن رفع شد .

فردا خبر قتل كعب به آني در همه جا پيچيد .

وحشت عجيبي به يهوديان دست داد . عده اي از بزرگان آنها حضور پيامبر آمدند كه :

اي محمد ، ديشب كعب بدون گناه كشته شده ، او يكي از بزرگان ما بود .

پيامبر در پاسخ آنها فرمود :

اگر كعب مثل بقيه زندگي مي كرد ، كسي با او كاري نداشت ، اما از او آزار بسياري به ما رسيد . او در شعرهاي خود به ما اهانت مي كرد و با دشمنان ما همكاري داشت .

از امروز به بعد هركدام از شما چنين روشي داشته باشد سروكارش با شمشيراست . ( 1 )

* پي نوشتها :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ شرح اين واقعه ، در كتابهاي : تاريخ و سيره و مغازي ، تحت عنوان : « سريه محمد بن مسلمه » و يا « قتل كعب بن اشرف » آمده است در اين نوشتار به مصادر ذيل مراجعه شده :

1 ـ احكام اهل الذمه ، ج2 ، ص852 و868

2 ـ اسد الغابه ، ج1 ، ص380 وج5 ، ص12 و ج6 ، ص311

3 ـ سير أعلام النبلاء ، ج2 ، ص369 تا 373 و512

4 ـ طبقات ابن سعد ، ج2 ، ص31

5 ـ سيره ابن هشام ، ج2 ، ص430

6 ـ مغازي واقدي ، ج1 ، ص184

7 ـ تاريخ طبري ، ج2 ، ص487

8 ـ دلائل النبوه ، ج3 ، ص187

9 ـ فتح الباري ، ج3 ، ص269 تا 272

10 ـ البدايه والنهايه ، ج4 ، ص5

11 ـ معجم البلدان ، ج1 ، ص473 وج3 ، ص334

12 ـ لسان العرب ، ج2 ، ص306 و307 وج8 ، ص18

13 ـ سيره حلبيه ، ج3 ، ص146 تا 152



| شناسه مطلب: 83008