حج در آیینه ادب
فارسی
1 ـ حج در
آیینه هنر و ادبیات
115 میقات حج - سال ششم - شماره بیست و دوم - زمستان 1376 حج در آیینه ادب فارسی 116 حجّ در آیینه هنر و ادبیات مؤلّف : احمد احمدی بیرجندی برای آنان که دوران سختی را گذرانده و به آرامش و آسایش رسیده اند ، بسی دشوار است که گذشته ها
115 |
ميقات حج - سال ششم - شماره بيست و دوم - زمستان 1376
حج در آيينه ادب فارسي
116 |
حجّ در آيينه هنر و ادبيات
مؤلّف : احمد احمدي بيرجندي
براي آنان كه دوران سختي را گذرانده و به آرامش و آسايش رسيده اند ، بسي دشوار است كه گذشته هاي جانگزا را دوباره در ذهن تصوّر و تجسّم كنند و باز آيند به آنچه بر گذشتگان ، گذشته است .
در زندگاني سبط اكبر ، حضرت امام حسن ( عليه السلام ) مي خوانيم كه آن حضرت بيست بار پياده حج گزاردند ؛ از مدينه تا مكّه .
بعد از گذشت چهارده قرن ، امروز حج گزار ، در راحت ترين وسيله ؛ يعني هواپيماي غول پيكر ، از خانه اش تا جدّه و بعد مدينه و مكّه ، بُعد مسافت را كه هزارها كيلومتر است در سه ساعت يا كمتر و بيشتر طي مي كند و قدم بر زمين حجاز مي گذارد و در آغوش هتل فرو مي غلتد و از اطعمه و اشربه گوارا بهره مند مي شود . هم نازش را مي خرند و هم نيازش را برمي آورند !
جنبه هاي صوري و ظاهري حج دگرگون شده است ، امّا حقيقت حق و عظمت اين عبادت كه آن را تبلور تمام عيار اسلام دانسته اند ، ( 1 ) همچنان روشن و تابناك است .
در حج ، مسلمان مؤمن با اين فريضه جامع از مادّيات ، از تعلّقات ؛ زن و فرزندان و شغل و خانه و زندگي جدا مي شود و بالاتر از همه آن كه از « خود » و « خويشتن خويش » رها مي شود و به سوي كوي « دوست » و مقام « قرب » هجرت مي كند و سر بر خط فرمان مي نهد و از گام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ اشاره است به كلام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كه شيخ صدوق آن را در علل الشرايع از پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) نقل كرده است : « . . . الخامِسَةُ الحَجِّ وهي الشريعَةِ » .
117 |
اوّل تا قدم آخر تسليم مي شود تا بتواند حجّي در حدّ معرفت و توان خود بگزارد .
در اين سفر پربركت ، كه نيّت و اعمال ما مي تواند آن را تعالي بخشد ، جهاد و مجاهده نيز در كار است ؛ جهاد اصغر و جهاد اكبر . جهاد اصغر ؛ جهاد با عوامل كفر و استكبار و الحاد ، برائت جستن از ايادي و ياران شيطان و . . . جهاد اكبر ؛ نفس كشتن و سر افعي نفس امّاره را به زير سنگ جهاد و مجاهده و رياضت فرو كوبيدن و شكوفايي معنوي و روحاني يافتن و . . .
اسلام آيين عبوديّت است و عبوديّت و تسليم به معناي حقيقي ملازم قرب است ، در همه جا مي بايد ، در اين سفر مبارك ، بندگان خدا و مطيعان ، حالِ قربِ حق را احساس كنند .
همه مناسك حج ؛ طواف ، نماز ، سعي ، وقوف ، قرباني ، رمي جمرات . . . از حركت تا رسيدن به مقصد و از مقصد تا خانه و كاشانه كه هر يك نمادي از حقيقت است . همه توأم با حال قرب حق است و حضور و اگر جز اين باشد پوسته اي است بي مغز و به قول ناصر خسرو « محنت باديه خريده به سيم ! » و رنجي كه جز بي حاصلي ، حاصلي ندارد .
حج ، با همه ابعاد خود در ادب فارسي ؛ شعر و نثر ، بازتابي گسترده دارد . شاعران بزرگ ايران و عارفان سترگ اسلامي ، اگر نگوييم همه ، امّا بيشتر آنها به حج رفته ، به زيارت حرمين شريفين ، مكّه و مدينه و ديگر بلاد اسلامي در آن زمان و به ويژه بيت المقدّس نائل آمده اند . اصولا يكي از راههاي تحصيل كمال و زهد و رياضت و كشتن نفس و رعونت آن ، پاي در راه سفر نهادن بوده است و سختي را به جان خريدن . البته تحصيل علم ، شركت در حلقه درس مدرّسان بزرگ و توشه برگرفتن از حضور اوليا ، عارفان و صوفيان صافي ضمير هم ، گاه مقصد بزرگان بوده است .
از حكيم ناصر خسرو ، شاعر معروف قرن پنجم هجري ( 394 ـ 481هـ . ) آغاز كنيم كه اشعار مربوط به « حج » اش ، از سي ـ چهل سال پيش در كتب درسي آمده بود و بچه هاي مدارس آن را حفظ مي كردند . آن روز كه دانش آموز بودم فقط الفاظش براي من گوشنواز و خوش آهنگ بود ، امّا امروز كه آن را مي خوانم مي بينم حكيم اين صحنه استقبال از « رفيق شفيق » را بدين جهت به نظم كشيده كه حاجيان را به مغز و روح عمل مهمّ عبادي « حجّ » توجّه دهد . كساني كه امروز به « حج » مشرّف مي شوند از گذشته بيشتر به سخنان حكيمانه « ناصر خسرو » نياز دارند كه ارزشهاي مادّي بر ارزشهاي معنوي غلبه بيشتري دارد . اين است آنچه « ناصر » گفته است :
118 |
حاجيان آمدند با تعظيم * * * شاكر از رحمت خداي رحيم
جَسته از محنت و بلاي حجاز * * * رَسته از دوزخ و عذاب اليم
آمده سوي مكّه از عرفات * * * زده لبّيك عمره از تنعيم
يافته حج و كرده عمره تمام * * * بازگشته به سوي خانه ، سليم
* * *
من شدم ساعتي به استقبال * * * پاي كردم برون ز حدّ گليم
مر مرا در ميان قافله بود * * * دوستي مخلص و عزيز و كريم
گفتم او را : « بگو كه چون رستي * * * زين سفر كردن به رنج و به بيم ؟ »
تا ز تو بازمانده ام ، جاويد * * * فكرتم را ندامت است ونديم
شاد گشتم بدان كه حج كردي * * * چون تو كس نيست اندرين اقليم
بازگو تا : « چگونه داشته اي * * * حرمتِ آن بزرگوار حريم ؟
چون همي خواستي گرفت احرام * * * چه نيّت كردي اندر آن تحريم ؟
جمله برخود حرام كرده بُدي * * * هر چه مادون كردگار قديم ؟ »
گفت : « ني » ، گفتمش : « زدي لبّيك * * * از سر علم و از سر تعظيم
مي شنيدي جواب حق و جواب * * * باز دادي چنان كه داد كليم ؟ »
گفت : « ني » ، گفتمش : « چو در عرفات * * * ايستاديّ و يافتي تقديم
عارف حق شديّ و منكر خويش * * * به تو از معرفت رسيد نسيم ؟ »
گفت : « ني » ، گفتمش : « چو مي كشتي * * * گوسفند از پي يسير و يتيم
قرب خود ديدي اول و ، كردي * * * قتل و قربان نفس شوم لئيم ؟ »
گفت : « ني » ، گفتمش : « چو مي رفتي * * * در حرم همچو اهل كهف و رقيم
ايمن از شرّ نفس خود بودي * * * و ز غم فرقت و عذاب جحيم ؟ » . . .
هنگامي كه ناصر خسرو از اعمال و مناسكي كه دوستش انجام داده است مي پرسد و دوستش از سَرِ انصاف جواب منفي به وي مي دهد و مي گويد : من از آنچه مي پرسي « صحيح » و « سقيم » آن را نمي دانم . شاعر ادامه مي دهد و مي گويد :
گفتم : « اي دوست پس نكردي حجّ * * * نشدي در مقام محو مقيم
119 |
رفته اي مكّه ديده ، آمده باز * * * محنت باديه خريده به سيم
گر تو خواهي كه حج كني ، پس از اين * * * اين چنين كن كه كردمت تعليم » ( 1 )
حاصل اعمال حجّ ، چنان كه ناصر خسرو هم بدان اشاره كرده است : رسيدن به معرفت خداست و « خويشتنِ خويش » را رها كردن و محو در عظمت و جلال خداوند متعال شدن است . همچنان كه حج گزاردن فرزند و وابستگان و زخارف دنيوي را از « ديد و دل » بيرون مي كند و در جنب جلال و جمال خداوند همه چيز را « ناچيز » مي بيند . در اين جا به ياد سخن مولانا جلال الدين رومي مي افتم كه از « مرد نحوي » و « كشتيبان » تمثيل پر معنايي ساخته و « نفس و رعونت » آن را با ترك علائق نفساني در برابر نهاده است و از قول كشتيبان به عالِم علم نحو مي گويد :
محو مي بايد نه نحو اين جا بدان * * * گر تو محوي بي خطر در آب ران . . .
چون بمردي تو ز اوصاف بشر * * * بحر اسرارت نهد بر فرق سر ( 2 )
اگر ثمرتي از حجّ و انجام دادن « مناسك » و « زَحمت باديه » به جان خريدن براي « حاجي » حاصل نشود يا كم حاصل باشد ، در نتيجه توجّه به آسايش ها ، آرامشها و پروردن نفس بد فرماي است كه مانع رها كردن نفس مي شود .
اين نكته مرا به ياد سخن امام راحل ( قدس سره ) مي اندازد كه فرمود : « همه فسادهايي كه در عالم واقع مي شود براي اين است كه آن جهاد اكبر واقع نشده است . »
« جهاد اكبر » بر گرفته از سخن رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است كه به مسلماناني كه فاتحانه از سريّه اي بازگشته بودند ؛ فرمود :
« مَرحَباً بِقَومِ قَضوا الجِهادَ الأصغرَ وَبَقِيَ جِهادُ الأكبر ، قيل يا رسول الله وما الجِهاد الأكبر ؟ قال : جِهاد النَّفسِ » ( 3 ) .
حكيم ناصر بن خسرو قبادياني كه اين قصيده را به نظم آورده و دوستش را به حقيقتِ مناسكِ حج توجّه داده ؛ خود سرگذشتي عبرت آموز دارد .
ناصر خسرو چهل و اندي سال اول زندگي را در دربار محمود و مسعود غزنوي به خوشباشي و كامراني گذرانده ، سپس در دربار چغري بيك سلجوقي خدمت ديواني كرده است ،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ديوان اشعار حكيم ناصر خسرو قبادياني ، ج1 ، به اهتمام مجتبي مينويي و مهدي محقّق ، تهران ، 1357 ، قصيده 141 ، ص300
2 ـ مثنوي معنوي ، چاپ نيكلسن ، دفتر اوّل ، صفحه 175
3 ـ نكـ : الفروع من الكافي كليني ، ج5 ، ص12 ، دار الكتب الاسلاميّه ، تهران ، 1362 هـ . ش .
120 |
سپس انقلاب حالي براي ناصر خسرو پيش آمده ، خوابي مي بيند كه او را از خواب چهل ساله بيدار مي كند و به سوي قبله و زيارت خانه خدا و رها كردن زندگي درباري و مرفّه و مشتهيات نفساني فرا مي خواند . ناصر هم ، چنين مي كند و كوله بار سفر بر دوش مي گيرد و از شهري به شهري ، در تحرّي حقيقت گام برمي دارد . در هر شهر از آثار ديدني ، ديدن مي كند و با بزرگان و دانشمندان هر شهر ديداري دارد ، از هر خرمن خوشه اي برمي گيرد . از آنجا كه حكيم ناصر خسرو ، هم عالم است و هم به امور ديواني آگاه و معتاد ، بسيار دقيق النظر است . همه جا را به گام مي پيمايد و همه آثار را به ديده عبرت مي نگرد و مي نويسد و از آن « يادداشتها » ، « سفرنامه » اي فراهم مي آورد .
« سفرنامه » يادگار سفر هفت ساله اوست كه در ششم جمادي الآخر سال 437 هـ . از مرو آغاز شد و در جمادي الآخر سال 444 هجري ، با بازگشت به بلخ ، به پايان آمد .
چنان كه از سفرنامه ناصر خسرو برمي آيد ، سه سفر به مكّه معظّمه كرده است : سفر اوّل از مرو و نيشابور آغاز مي شود و به بيت المقدّس و مكّه پايان مي يابد . سفر دوّم از مصر ( قاهره ) آغاز شده ، به مدينه و مكه منتهي شده است .
سفر سوّم از مصر ( قاهره ) آغاز مي شود و به جدّه و مكّه پايان مي يابد .
ناصر خسرو از مكّه و طائف و يمامه و بصره به اصفهان و تون ( فردوس ) و قاين و سرخس و فارياب و بلخ باز مي گردد و شرح ديده ها و شنيده ها و رويدادهاي سفر را ، چنان كه دريافته است ، باز مي گويد و باز مي نويسد و « سفرنامه » زاده مي شود .
اينك براي نمونه چند سطري از جاي جاي سفرنامه را در ذيل مي آوريم :
صفت مسجد الحرام و بيت كعبه
« گفته ايم كه خانه كعبه در ميان مسجد حرام و مسجد حرام در ميان شهر مكّه و در طول آن از مشرق به مغرب است و عرض آن از شمال به جنوب . امّا ديوار مسجد قائمه نيست و ركنها در ماليده است تا به مدوّري مايل است ، زيرا كه چون در مسجد نماز كنند ، از همه جوانب ، روي به خانه بايد كرد ( 1 ) . . .
مسجد حرام را هيجده در است ، همه به طاقها ساخته اند ؛ بر سر ستونهاي رخام و بر هيچ كدام دري ننشانده اند كه فراز توان كرد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سفرنامه ناصر خسرو ، حكيم ناصر بن خسرو قبادياني به كوشش دكتر نادر ورين پور ، شركت سهامي كتابهاي جيبي ، تهران ، 1350 هـ . ش . ، ص96
121 |
بر جانب مشرق ، چهار در است . از گوشه شمالي باب النبي و آن به طاق است بسته و هم بر ديوار گوشه جنوبي دري ديگر است كه آن را هم باب النبي گويند . ( 1 )
صفت درِ كعبه
دري است از چوب ساج ، به دو مصراع و بالاي در شش ارش و نيم است و پهناي هر مصراعي يك گز و سه چهار يك ، چنانكه هر دو مصراع سه گز و نيم باشد .
و روي در ، و در فراز هم ، نبشته و بر آن نقره كاري دايره ها و كتابتها نقاشي منبّت كرده اند و كتابتها به زر كرده و سيم سوخته دررانده و اين آيت را تا آخر بر آنجا نوشته : { إنّ أوّلَ بَيت وُضِعَ للنّاسِ لَلَّذي بِبَكّة . . . } الآيه . و دو حلقه نقرگين بزرگ كه از غزنين فرستاده اند بر دو مصراع در زده ، چنان كه دست هر كس كه خواهد بدان نرسد . » ( 2 )
آيا ناصر خسرو با اين دقّت نظري كه در توصيف مناظر و مرايا داشته در تأملات دروني نيز و تزكيه نفساني و كشتن نفس و روعنت آن نيز كامياب بوده است ؟ خدا مي داند . آنچه مسلّم است ناصر خسرو به مظاهر دنيوي و جمال و جنبه هاي دلفريب محيط و اشخاص توجّهي ندارد و نظر او بيشتر به حقايق عقلي و مباني اعتقادي و تزكيه نفس ، به ويژه بعد از انقلاب حال ، متوجّه بوده است . در سفر هفت ساله خود ، در آن روزگار ، پياده و يا با چهار پا ، در طي باديه ها و ريگزارها ، چه مايه سختي ديده و گرسنگي كشيده و رياضتها چشيده و در عين حال با بزرگان علم و ادب درآميخته ، جاي سخن نيست . . . آوارگيهاي بعدِ ناصر خسرو در خراسان به عنوان « حجّت » و گرايشهاي وي به خلفاي فاطمي مصر ، اين زمان بگذار تا وقت دگر . كه خود داستاني ديگر است و سوز و گدازي ديگر .
به هر حال قصيده اي كه از وي نقل كرديم وصف الحال و بل حقيقة الحال حاجياني است كه از سَرِ معرفت به زيارت خانه خدا مي روند و بايد حج گزار چنان حج گزارَد كه ناصر خسرو به دوستش تعليم داده است و الاّ چيزي كه به كار آيد از آن رنج و سفر بر جاي نمي ماند . افضل الدين بديل خاقاني ملقّب به « حسّان العجم » از شاعران تواناي قرن ششم هجري است . وي در همه معارف زمان خود از حكمت و فلسفه و ادب و قرآن ، آيات و روايات و فرهنگ جامعه ، سر آمد زمان خود بوده است ، به همين جهت ديوان اشعارش منبع اطلاعات و دانشهاي زمان است كه در آن اشارات و تلميحات زياد و نكات دقيق علمي و ادبي ، و معارف
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان ، ص97
2 ـ همان ، صص99 و 100
122 |
اسلامي و اساطير و دين مسيحي و . . . به وفور آمده است .
خاقاني علاوه بر ديوان اشعار و قصايد غرّا و غزليات شيرين و عاشقانه ، مثنوي « تحفة العراقين » را به نظر در آورده است . اين مثنوي در شرح مسافرت خاقاني است به عراق عجم و عراقِ عرب و مكّه معظّمه و مدينه منوّره .
در اين مثنوي بعضي از علما و بزرگان اين نواحي را مدح كرده است .
در مثنوي « تحفة العراقين » از مؤمنان و غازيان نصرت دين ، كه در برابر جنگ با كفّار جان را فدا مي كند ، با تجليل سخن مي گويد :
صف صف ز غزات نصرت آثار * * * حزب الله گاه حرب كفّار
حق خوانده مجاهدان دينْشان * * * دين گفته جيوش مسلمينْشان
از نفس مهاجر ، از دل انصار * * * بوذر دم و بودجانه كردار . . .
بيني دو هزار جيش از اين جنس * * * گرد عرفات جنّي و انس ( 1 )
آن گاه از « جبل الرحمه » و « مزدلفه » و ديگر مواقف و مراسم و مناسك ، سخن مي گويد ، از جمله در باره « جمره » و « منا » چنين مي گويد :
ز آنجا سوي جمره بركشي راه * * * از شعله عشق بركشي آه
مردم همه سنگبار بيني * * * ديوان همه سنگسار بيني . . .
بين زَمي و مِنا زُحَل سان * * * مرّيخ سَلَب ز خون قربان
خاكش همه شام رنگ و گلگون * * * سرخي شفق گرفته از خون
سپس مي گويد :
ز آنجا ره مكّه پيش گيري * * * تشريف ز مكّه بيش گيري
سطر دومين ز حرز عالم * * * مكّه است ز بعد اسم اعظم
در سايه مكّه چون نشستي * * * از سايه خاك باز رستي
* * *
مكّه به مكانت آسمان است * * * كعبه به محلّ قطب از آن است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ تحفة العراقين ، حواشي و تعليقات دكتر يحيي قريب ، كتابهاي جيبي ، تهران 1357 هـ . ش . ، ص123
123 |
خاقاني سپس به همه مواقف و مواضع مقدّس و مناسك اشاره مي كند . از جمله مي گويد :
بيني حَجَرش بِلال كردار * * * بيرون سيه و درون پر انوار
نور است در آن سواد پنهان * * * چون در ظلمات آب حيوان
از سنگ سيه چو باز گردي * * * زي زمزم ، راه در نوردي
ز آنجا گذرت به زمزم افتد * * * چشمت به سواد اعظم افتد
بيني ثقلين عالم خاك * * * اِستاده فراز چشمه پاك
با صفوت زمزم مطهّر * * * محتاج طهارت است ، كوثر
آن گاه به « ناودان زرّين » و « مروه و صفا » و « عمره » اشاره مي كند و دوباره در خطاب به كعبه چنين مي گويد :
اي قطب مراد جان مردان * * * گِردت چو بنات نعش گردان . . .
ماني به عروس حجله بسته * * * در حجله چارسو نشسته
خاك عرب از تو شد زر خشك * * * ناف زَمي از تو نافه مشك . . .
سپس در اشتياق كعبه معظّمه ـ كه خدايش آباد داراد ! ـ چنين مي گويد :
خاقاني از اين كثيف منزل * * * دارد به تو روي خيمه دل
خواهد كه رسد به بارگاهت * * * تا خاك زمين و خار راهت
از بوسه كند ترنج كردار * * * وز اشك كند چو دانه نار . . .
هر صبح كه مرغ دم بر آرد * * * مرغ دل او سَرِ تو دارد
وِردش همه اين بود سحرگاه * * * كاي بيت اِله ، عمّرك الله ( 1 )
خاقاني در همين كتاب ( تحفة العراقين ) به دنبال وصف مكّه معظّمه به توصيف مدينه منوّره و نعت نبيِّ مكرّم ( صلّي الله عليه وآله ) مي پردازد و مي گويد :
بنياد مدينه سدّ دنياست * * * حَيّاها الله ، حيات جانهاست
نخلش همه دست كشت جبريل * * * گُشني ده نخل او سرافيل
تخمش به گلاب پروريده * * * آدم ز بهشتش آوريده . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان ، ص135
124 |
آن مقصد هودج رسالت * * * آن مهبط موكب جلالت
بيت الشرف اختر سخا را * * * دار الكتب آيت وفا را . . .
بيني حرم محمّدي را * * * ديوانگه سرّ سرمدي را
خاكش ز چهارم آسمان به * * * ذاتش ز مسيح جاودان به
سپس ابيات زيادي در خطاب به حضرت رسالت پناه ( صلّي الله عليه وآله ) مي آورد كه ما از جهت اختصار چند بيتي بر سبيل تيمّن و تبرّك ـ اين جا ـ مي آوريم :
ما أعظم شأنك اي مظفّر * * * ما أكرم وَجهك اي مطهّر
مدح تو به دست جان نويسم * * * بر ناصيه جهان نويسم
ارواح علَم برِ سپاهت * * * جبريل بريد بارگاهت
يزدان كه سراي شش جهت ساخت * * * جز بهر نشست تو نپرداخت
خاك در تو كه نور ناب است * * * سيبي به دو كرده ز آفتاب است
تاريخ شرف كه آسمان راست * * * از روز ولادت تو برخاست
خاقاني را به دست مردي * * * از خاك به آدمي تو كردي
در وصف تو سالك تمام اوست * * * خاقان ممالك كلام اوست
اي حكم تو صيقلي نموده * * * شمشير زبان من زدوده
منشور امارتم تو دادي * * * اين تاج تو بر سرم نهادي . . . ( 1 )
شوق زيارت كعبه دل ، خاقاني را پيوسته در تب و تاب مي دارد . اين آرزو جان او را مي خَلَد و روح او را ناآرام مي دارد تا آن آرزو بر آورده مي شود و دوباره زيارت بيت الله نصيب شاعر مي شود . خاقاني قصايد چندي در شرح اين سفر پربركت مي پردازد و عروس هر هفت كرده كعبه را به تصوير مي كشد . تصاويري گويا و بهجت زا .
ما ـ در اين مقام ـ چند نمونه و چند بيتي از هر قصيده را نقل مي كنيم .
خاقاني در قصيده اي به مطلع :
صبح از حمايل فلك آهيخت خنجرش * * * كيمخت كوه اويم شد از خنجر زرش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان ، ص160
125 |
به وصف خورشيد مي پردازد و او را به « مُحْرِمي » مانند مي كند كه از خاور براي احرام حج برهنه سر بيرون آمده است :
ماناكه مُحرِم عرفات است آفتاب * * * كاحرام را برهنه سر آيد ز خاورش
پس قرص آفتاب به صابون زند مسيح * * * كاحرام را اِزار سپيد است در خورش
نشگفت اگر مسيح در آيد ز آسمان * * * آرد طواف كعبه و گردد مجاورش
جبريل خاطب عرفاتست روز حج * * * از صبح ، تيغ وز جبل الرحمه ، منبرش
و آن كعبه چون عروس كه هر سال تازه روي * * * بوده مشاطه اي بسزا پور آزرش
خاتوني از عرب همه شاهان غلام او * * * سمعاً و طاعةً سجده كنان هفت كشورش . . . ( 1 )
خاقاني اين قصيده را بر در كعبه انشاء كرده و آن را به آب زر نبشتند در وصف مناسك حج .
در قصيده ديگري كه سال بعد مي سرايد به اين امر مفاخرت آميز اشاره مي كند و مي گويد :
. . . بارم به مكّه ديدي آسوده دل چو كعبه * * * رطب اللسان چو زمزم ، بر كعبه آفرينگر
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مكّه * * * بر بي نظيري من كردند حاج محضر
خاقاني قصيده ديگري به مطلع :
مقصد اين جاست نداي طلب اين جا شنوند * * * بُختيان را ز جرس صبحدم آوا شنوند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ديوان خاقاني شرواني ، به تصحيح دكتر ضياء الدين سجّادي ، كتابفروشي زوّار ، تهران ، ص219
126 |
مي سرايد ، تا اين كه مي گويد :
سفر كعبه نمودارِ رهِ آخرت است * * * گر چه رمز رهش از صورت دنيا شنوند
عابدان نعره برآرند به ميدانگه از آنك * * * نعره شير دلان در صف هيجا شنوند
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ * * * نه چو زنبور كزو شورش و غوغا شنوند . . . ( 1 )
كمتر شاعري همچون خاقاني توانسته است حالت شوق و ديدار و آرزومندي حاجيان و راهسپران بيابانهاي هائل و پر خوف و خطر عربستان را در كمال استادي و هنرمندي توصيف كند ؛ و از مرقد پر فيض حضرت خاتم النبيين ( صلّي الله عليه وآله ) و زيارت آن بارگاه قدسي چنان سخن گويد كه خواننده را اشك شوق از ديده فروبارد و آرزوي وصول به آن مقام والا را از بن دندان در دل جاي دهد .
سوّمين سفري كه خاقاني به قصد زيارت كعبه حركت كرده است ، به دستور شروانشاه به بند مي افتد و نزديك به يك سال در زندان مي ماند و سفر بيت الله ، در اين سوّمين بار همچون آرزوي سفر خراسان در دلش مي ماند .
سنايي شاعر و عارف قرن پنجم هجري كه بعد از سفر به خراسان واقامت چند ساله در آن ديار و ملاقات با مشايخ بزرگ دچار تغيير حال شد و سرانجام كارش به زهد و انزوا و تأمّل در حقايق و مسائل عرفاني كشيد ، سفرهاي چندي انجام داد و از شهر بلخ به زيارت بيت الله توفيق يافت .
استاد مدرّس رضوي در مقدّمه خود بر ديوان سنايي نوشته اند : « سنايي ظاهراً از همان آغاز جواني از غزنين بيرون شده و ساليان دراز در بيشتر شهرهاي خراسان خاصّه شهرهاي بلخ ، سرخس ، هرات و نيشابور به سر برده و از شهر بلخ به زيارت كعبه مشرّف شده و در اواخر ايّام عمر به غزنين بازگشته است . ( 2 ) مرحوم مدرّس براي تأييد اين مطلب مي نويسد :
« . . . از قصيده اي كه در اشتياق سروده و از فراق بلخ و دوري ياران آنجا شكايت مي كند و اظهار حنين و اشتياق بدان شهر كرده و گفته :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان ، ص102
2 ـ ديوان سنايي ، به تصحيح استاد مدّرس رضوي ، انتشارات سنايي ، تهران ، ص35 ( مقدّمه ) .
127 |
از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل * * * گاه در آتش بُوِيم و گاه در طوفان شويم ( 1 )
چنين مي نمايد كه مبدأ حركت او به سوي خانه كعبه ، بلخ بوده نه غزنين . . . » ( 2 )
به عقيده استاد مدرّس رضوي تغيير حالت سنايي و توجّه به قصايد ديني ، زهد و وعظ و تمثيلات تعليمي و تلميحات و اشاره به آيات و قصص قرآني و استدلالات عقلي و . . . نيز در بلخ بوده است ، چنان كه در جايي مي گويد :
با سخنهاي سنايي خاصه در زهد و مثل * * * فخر دارد خاك بلخ امروز بر بحر عدن ( 3 )
از سفر دور و دراز و پر مخاطره كعبه كه با پاي شوق درنورديده و به ديدار حرمين چشمانش روشن شده است ، حالتها و خاطره هايي دارد كه آنها را با زبان شعر بيان كرده است . بهتر است ما ترجمان مقال را اشعار بلند شاعر قرار دهيم كه مي گويد :
گاهِ آن آمد كه با مردان سوي ميدان شويم * * * يك ره از ايوان برون آييم و بر كيوان شويم
راه بگذاريم و قصد حضرت عالي كنيم * * * خانه پردازيم و سوي خانه يزدان شويم
طبل جانبازي فرو كوبيم در ميدان دل * * * بي زن و فرزند و بي خان و سر و سامان شويم
گاه با بار مذلّت گرد اين مسجد دويم * * * گاه با رخت غريبي نزد آن ويران شويم
گاه چون بي دولتان از خاك و خس بستر كنيم * * * گاه چون ارباب دولت نقش شاذروان شويم . . .
از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل * * * گاه در آتش بُوِيم و گاه در طوفان شويم
گه به عون همرهان چون آتش اندر دي بُوِيم * * * گه به دست ملحدان چون آب در آبان شويم . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان ، ص415
2 ـ مقدّمه ، ص36
3 ـ ديوان ، ص489
128 |
پاي چون در باديه خونين نهاديم از بلا * * * همچو ريگ نرمِ پيش باد سر گردان شويم
زان يتيمان پدر گم كرده ياد آريم باز * * * چون يتيمان روز عيد از درد دل گريان شويم
از پدر وز مادر و فرزند و زن ياد آوريم * * * ز آرزوي آن جگر بندان جگر بريان شويم
در غريبي درد اگر بر جان ما غالب شود * * * چون نباشند اين عزيزان سخت بي درمان شويم
غمگساري نه كه اشكي بارَد ار غمگين بُوِيم * * * مهرباني ني كه آبي آرد ار عطشان شويم
نه پدر بر سر ، كه ما در پيش او نازي كنيم * * * ني پسر در بر ، كه ما از روي او شادان شويم
چون رخ پيري ببينيم از پدر ياد آوريم * * * همچو يعقوب پسر گم كرده با احزان شويم . . .
آه اگر روزي كه در كنج رباطي ناگهان * * * بي جمال دوستان و اقربا مهمان شويم
همرهان حج كرده ، باز آيند با طبل و علَم * * * ما به زير خاك در ، با خاك ره يكسان شويم
قافله باز آيد اندر شهر بي ديدار ما * * * ما به تيغ قهر حق كشته غريبستان شويم
دوستان گويند : حج كرديم و مي آييم باز * * * ما به هر ساعت همي طعمه دگر كرمان شويم
گر نهنگ حكم حق بر جان ما دندان زند * * * ما به پيش خدمت او از بن دندان شويم
چون بدو باقي شديم از بود خود فاني شديم * * * چون بدو دانا شديم از علم خود نادان شديم
129 |
گر نباشد حج و عمره و رَمي و قربان گو مباش * * * اين شرف ما را نه بس كز تيغ او قربان شويم ؟ !
اين سفر بستان عيّاران راه ايزدست * * * ما ز روي استقامت سرو آن بستان شويم
حاجيان خاص مستان شراب دولتند * * * ما به بوي جرعه اي مولاي اين مستان شويم
نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقي كنيم * * * تا سزاوار قبول حضرت قرآن شويم
باديه بوته است ما چون زرّ مغشوشيم راست * * * چون بپالوديم از او ، خالص چو زرّ كان شويم
باديه ميدان مردان است و ما نيز از نياز * * * خوي اين مردان گريم ( 1 ) و گوي اين ميدان شويم
گر چه در ريگ روان عاجز شويم از بي دلي * * * چون پديد آيد جمال كعبه جان افشان شويم
يا به دست آريم سرّي يا برافشانيم سر * * * يا به كام حاسدان گرديم ، يا سلطان شويم
يا پديد آييم در ميدان مردان همچو كوه * * * يا به زير پشته ريگ اجل پنهان شويم ( 2 )
از آنجا كه صوفيه قهر و قمع خود بيني را در رأس لوازم تربيت مي شمرده و از ظواهر و جلوه هاي نفس و رعونت آن پرهيز داشته اند ، اعتقاد به معرفت و تزكيه نفس را توصيه مي كرده اند و از شهرت مي گريخته و آن را زمام شيطان مي شمرده اند . سفرهايي داشته اند ولي در كمال گمنامي . بسياري از مشايخ و بزرگان ، مجاورت كعبه را اختيار مي كرده اند ؛ امّا تنها براي رياضت و كشتن نفس و تحصيل قرب الهي .
مولوي از سر درد به حاجياني كه از « معرفت » خدا بيگانه اند و در پي « خانه » به جاي « خداي خانه » سفر اختيار كرده اند در ضمن غزلي چنين مي گويد :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ گيريم
2 ـ ديوان ، همان ، ص419
130 |
اي قوم به حجّ رفته ، كجاييد ؟ كجاييد ؟ * * * معشوق همين جاست ، بياييد بياييد
معشوق تو همسايه ديوار به ديوار * * * در باديه سرگشته شما در چه هواييد ؟
گر صورت بي صورت معشوق ببينيد * * * هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد * * * يك بار از اين خانه برين بام برآييد
آن خانه لطيف است ، نشانهاش بگفتيد * * * از خواجه آن خانه نشاني بنماييد
يك دسته گل كو ، اگر آن باغ بديديت ( 1 ) * * * يك گوهر جان كو ، اگر از بحر خداييد
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد * * * افسوس كه بر گنج شما ، پرده شماييد ( 2 )
با توجه به همين نكته كه مشتمل بر انديشه ظاهر و باطن ، كعبه گِل و كعبه دل مي باشد و غرض در شريعت و طريقت و بالاتر از همه حقيقت باطن و معرفة الله و تزكيه نفس و تعالي و كمال معنوي مي باشد ، عرفا چنين سخناني بسيار گفته اند ، از جمله در رباعي منسوب به خواجه عبدالله انصاري :
در راه خدا دو كعبه آمد حاصل * * * يك كعبه صورت است و يك كعبه دل
تا بتواني زيارت دلها كن * * * كافزون ز هزار كعبه آمد يك دل
جلال الدين مولوي بلخي نيز گفته است :
طواف كعبه دل كن اگر دلي داري * * * دل است كعبه معنا تو گِل چه پنداري ؟ !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ بديديت : بديديد .
2 ـ گزيده غزليات شمس ، به كوشش دكتر شفيعي كدكني ، تهران ، 1352 هـ . ش . غزل 16
131 |
ز عرش وكرسي ولوح وقلم فزون باشد * * * دل خراب كه او را به هيچ نشماري
كنوز گنج الهي دل خراب بود * * * كه در خرابه بود دفن گنج بسياري
« خموش ! » وصف دلت دربيان نمي آيد * * * اگر به هر سرِ مويي دو صد زبان داري
با توجّه به رها كردن « نفس » و « خودخواهي » و فنا شدن در ذات لايزال حق در راه حقّ است كه عرفا از « هستي » در راه « دوست » دست شسته و تنها به خالق بي چون نظر داشته اند و اين راهي و طريقتي بوده است كه از اولياي حق و پيشوايان دين آموخته اند .
[ از ابويزيد طيفور بن عيسي البسطامي نقل است كه گفت : ] يك بار به مكّه شدم خانه مفرد ديدم . گفتم حجّ مقبول نيست كي ( 1 ) من سنگها از اين جنس بسيار ديده ام . بار ديگر برفتم خانه ديدم و خداوند خانه ديدم . گفتم كي هنوز حقيقت توحيد نيست . بارِ سه ، ديگر برفتم همه خداوند خانه ديدم و خانه نه . بسرم فرو خواندند : يا بايزيد اگر خود را نديداي و همه عالم را بديداي مشرك نبودي و چون همه عالم نبيني و خود را بيني مشرك باشي . آنگاه توبه كردم و از ديدن هستي خود نيز توبه كردم » . ( 2 )
شاعر و سخندان عارف سعدي شيرازي از كساني است كه بر خلاف حافظ ، همشهري خود ، اهل سير و سياحت بوده است . خود در اين باره چنين مي گويد :
در اقصاي عالم بگشتم بسي * * * بسر بردم ايّام با هر كسي
تمتّع به هر گوشه اي يافتم * * * ز هر خرمني خوشه اي يافتم
جامي در « نفحات الأنس » به سفرهاي سعدي ، به ويژه تشرّف به مكّه اشاره دارد و مي گويد : « [ سعدي ] اقاليم را گشته و بارها به سفر حج پياده رفته » . ( 3 )
دولتشاه سمرقندي مي گويد : « چهارده نوبت حج كرده و به غزا و جهاد به طرف روم و هند رفته » . ( 4 )
پس از سفري كه سعدي در حدود سال 620 يا 621 آغاز كرده و به اقصاي عالم رفته و بارها به زيارت حرمين تشرّف حاصل نموده و سي سال بعد ، در سال 655 به شيراز بازگشته ، عمرش در سفر گذشته و با گنجينه اي از تجارب گرانبها در شيراز ساكن شده است . زندگي سعدي در شيراز ، در خانقاه و به ارشاد خلايق مي گذشته است . براي اين كه خطي بر ورق دهر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ كي : كه .
2 ـ كشف المحجوب ، ابي الحسن علي بن عثمان هُجويري ، انتشارات اميركبير ، تهران ، 1336 هـ . ش . ص134
3 ـ نفحات الانس ، جامي ، ص60
4 ـ تذكرة الشعراء ، ص223
132 |
باقي گذارد ابتدا « بوستان » را در سال 655 و سپس « گلستان » را در سال 656 تصنيف كرد كه هر دو شاهكاري است بي نظير و گنج شايگاني از حكمت و اندرز .
در همين دوره نيز سفري به حجاز كرد و از راه تبريز به شيراز برگشت . هم در اين سفر است كه با شمس الدين صاحب ديوان جويني و برادرش ملاقات مي كند و آن هر دو مقدمش را گرامي مي دارند . ( 1 )
سعدي در دو اثر پايدار خود « بوستان » و « گلستان » بارها به حجّ و حج گزاران و حقيقت اين عبادت عظيم و سفر خطير اشاره كرده است . ما بخشي از اشارات و حكايات او را در زير مي آوريم :
سعدي در « بوستان » در باب دهم ، آنجا كه در « مناجات و ختم كتاب » سخن مي گويد چنين مي نالد :
« خدايا به ذات خداونديت * * * به اوصاف بي مثل و ماننديت
به لبّيك حجّاج بيت الحرام * * * به مدفون يثرب عليه السلام
به تكبير مردان شمشير زن * * * كه مرد وغا را شمارند زن
به طاعات پيران آراسته * * * به صدق جوانان نوخاسته
كه مارا در آن ورطه يك نفس * * * ز ننگ دو گفتن به فرياد رس » ( 2 )
در « گلستان » نيز حكايات عبرت انگيزي مي آورد و پند مي دهد :
« سالي نزاعي ميان پيادگان حجّاج افتاده بود و داعي در آن سفر هم پياده بود . »
سعدي مي گويد : در اين سفر حاجيان داد فسوق و جدال مي دهند و پياده رفتن به راه حج آنان را نتوانسته است به نفس كشتن و از خوديِ خود و رعونت آن رها شدن سوق دهد و به قول سعدي : « پيادگان حاجّ باديه به سر بردند و بتر شدند ! » سپس بر سبيل نصيحت مي گويد :
از من بگوي حاجيِ مردم گزاي را * * * كو ، پوستين خلق به آزار مي درد
حاجي تو نيستي شتر است از براي آنك * * * بيچاره خار مي خورد و بار مي برد ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ نكـ : دكتر ذبيح الله صفا ، تاريخ ادبيات در ايران ، انتشارات دانشگاه تهران ، ج3 ، بخش1 ، ص597
2 ـ بوستان يا سعدي نامه ، به تصحيح دكتر غلامحسين يوسفي ، انتشارات خوارزمي ، تهران ، ص197
3 ـ گلستان ، به تصحيح دكتر غلامحسين يوسفي ، انتشارات خوارزمي ، تهران ، ص159
133 |
در جاي ديگر مي گويد :
« شبي در بيابان مكّه از بي خوابي پاي رفتنم نماند ، سر بنهادم و شتربان را گفتم : دست از من بدار .
پاي مسكين پياده چند رود ؟ * * * كز تحمّل ستوده شد بُختي
تا شود جسم فربهي لاغر * * * لاغري مرده باشد از سختي
گفت : اي برادر ! حرم در پيش است و حرامي از پس . اگر رفتي بردي و اگر خفتي مردي !
خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت * * * شبِ رحيل ، ولي ترك جان ببايد گفت » ( 1 )
اشاره به كعبه و خانه خدا در حكايات سعدي فراوان آمده است :
« درويشي را ديدم سر بر آستان كعبه نهاده همي ناليد كه : يا غفور ، يا رحيم ! تو داني كه از ظلوم جَهول چه آيد ؟
عذر تقصير خدمت آوردم * * * كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند * * * عارفان از عبادت استغفار
به دنبال آن مي گويد :
گر كُشي ، ور جُرم بخشي ، روي و سر بر آستانم * * * بنده را فرمان نباشد ، هر چه فرمايي برآنم
* * *
بر در كعبه سايلي ديدم * * * كه همي گفت و مي گرستي خوش
من نگويم كه طاعتم بپذير * * * قلم عفو بر گناهم كش ( 2 )
« عبدالقادر گيلاني ـ رحمة الله عليه ـ را در حرم كعبه ديدند روي بر حصبا نهاده ، همي گفت : اي خداوند ! ببخشاي ! وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در قيامتم نابينا برانگيز تا در روي نيكان شرمسار نشوم .
روي بر خاك عجز ، مي گويم * * * هر سحر گه كه باد مي آيد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان ، ص91
2 ـ همان ، ص86
134 |
اي كه هرگز فرامشت نكنم * * * هيچت از بنده ياد مي آيد ؟ ! ( 1 )
* * *
عبدالرحمن جامي شاعر قرن نهم هجري قبل از سال 877 هـ . كه بازپسين و طولاني ترين سفر اوست به حجاز ، سفرهاي كوتاهي به هرات ، سمرقند و مرو داشته كه براي تحصيل كمالات و تكميل معلومات انجام داده است . برخي سفرها براي ديدار بزرگاني چون مولانا سعدالدين كاشغري ؟ ؟ ؟ انجام شده كه او را تشنه ملاقات آنان داشته است . جامي دراين سفر سعدالدين را به عنوان مراد برگزيده و دست ارادت در دامن وي زده و تا آخر عمر بر ارادت به پيشواي فرقه نقشبنديّه باقي مانده است .
سفر حجاز جامي در سال 877 هـ . از خراسان آغاز شد و به بغداد و كربلا و نجف و مكّه و مدينه و دمشق و حلب رسيد و از آن جا به بازگشت به خراسان انجاميد .
جامي در ديوانش به مناسبت زيارت مشاهد متبرّكه ، اشعاري دارد كه بازگوينده حالات و سرگذشت اوست . ما در اين مقام چند بيتي از قصيده اي كه در وصف و زيارت مرقد پاك حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله ) و كعبه معظّمه آورده است ، نقل مي كنيم .
سَلامٌ عَلَيك اي نبي مكرّم * * * مكرّم تر از آدم و نسل آدم
سَلامٌ عَلَيكَ اي ز آباء علوي * * * به صورت مؤخّر به معنا مقدّم . . .
سلامٌ عَليك اي ز اسماء حسني * * * جمال تو آيينه اسم اعظم
سلامٌ عليك اي به ملك رسالت * * * تورا خاتم المرسلين نقش خاتم
اگر فيض نورت نبودي نمودي * * * يكي ، ملّت كفر و اسلام با هم
تا جايي كه مي گويد :
درونها فكاريم و دلها جراحت * * * ز لطف تو داريم امّيد مرهم
گشاديم بار سفر در ديارت * * * چو جامي ز بار گنه پشتها خم
رجا واثق آمد به فضل تو مارا * * * كه اين بارها گردد از پشت ما كم ( 2 )
و نيز جامي ، شاعر قرن نهم ، در قصيده اي تحت عنوان « نعتي است جمع كرده در او جمله معجزات » از مكّه معظّمه و مدينه منوّره ديدار و از مراحل سفر خود ياد كرده است : سفر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان ، ص87
2 ـ ديوان كامل جامي ، ويراسته هاشم رضي ، انتشارات پيروز ، تهران ، ص73
135 |
با شتر ، همراه قافله ، صدها فرسنگ راه طي كردن و حوادث خطرناك ديدن و سختي باديه به جان خريدن و . . . همه مطالبي است كه شاعر در شعر خود آورده است :
بانگ رحيل از قافله برخاست ، خيز اي ساربان * * * رختم بنه بر راحله ، آهنگ رحلت كن روان
بندش ز زانو برگشا ، بهر خدا بركش نوا * * * ساز از نواي جانفزا بر وي سبك بارگران
ناقه ز الحان عرب آسوده از رنج و تعب * * * طي مي كند با صد طرب ، يك روزه ره در يك زمان
جز قصّه سَلمي مگو تازه شود از ذكر او * * * كوته كه آمد پيش رو ، پيداي نا پيدا كران
تيهي به غايت پر خطر خالي ز راه و راهبر * * * ني در وي از جنّي اثر ، ني در وي از انسي نشان
دور افق ار جاي او عرض فلك پهناي او * * * گم گشته در صحراي او ، مسّاحي وهم و گمان
برّي است پر حراي عجب دوزخ صفت ذات اللهب * * * بر ريگ او يربوع و ضبّ افتاده چون ماهي تپان
گر آب جويي سال و مه ، ناري سوي يك قطره ره * * * جز آن كه گريد گه به گه برتشنگانش آسمان
هست از سراب تو به تو ، بحري شگرف و سو به سو * * * صد كشتي از ناقه درو گشته روان بي بادبان
بسته به هر يك محملي ، نشسته در وي مقبلي * * * وز پي حُدا كن بي دلي ، خوش لهجه و شيرين زبان
من هم به فقر و فاقه خوش ، در خيل ايشان ناقه كش * * * ناقه كش امّا ناقه وش ، داده به دست دل عنان
ني هيچ جا منزل مرا ، ني دل به كس مايل مرا * * * من ناقه را و دل مرا سوي حريم جان كشان
136 |
يا رب مدينه است اين حرم ، كز خاكش آيد بوي جان * * * از ساحت باغ ارم يا عرصه روض الجنان . . .
چون كعبه آمد قبله گه بر طايفان بگشاده ره * * * هر سنگ ازو سنگ سيه ، هر كُنج بامش ناودان
جانها قدم كرده ز سر بهر طوافش ره به سر * * * فرش مطافش كرده پَر مرغان قدسي آشيان . . .
سر چشمه آن حسن اگر خواهي كه يابي زودتر * * * تا روضه خيرالبشر مركب ز همّت كن بران
سلطان اقليم وفا ، شاه سرير اصطفا * * * سر دفتر صدق و صفا ، سرمايه امن و امان . . .
تا جايي كه مي گويد :
اوصاف او پيش خرد بيرون بود از حدّ و عدّ * * * حاشا كه در عمر ابد آخر شود اين داستان
نبود دراين دير كهن از نعت او خوشتر سخن * * * زين نكته جامي بس مكن تا تاب داري و توان
نعتش ز بس فرخندگي جان را دهد پايندگي * * * هست آن زلال زندگي مي باش از آن رطب اللسان ( 1 )
از شاعران معاصر نيز بسيارند كه دراين وادي طبع آزموده و در تعظيم « كعبه » داد سخن داده اند :
« عباس شهري » درباره « خانه كعبه » چنين سروده است :
خانه كعبه ، خانه بت بود * * * همه بودند پيش بت به سجود
وارد خانه شد پيمبر پاك * * * آنچه بت بود ريخت بر سر خاك
خانه بت كه خانه حق شد * * * همه از آن نبيّ مطلق شد
تا نيفتي به پيش بت به سجود * * * آمد آن دست بت شكن به وجود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان .
137 |
تا عيان آن جمال هستي شد * * * بت پرستي خداپرستي شد
* * *
خانه كعبه خانه دلهاست * * * ساحت قدس و جايگاه خداست
خرّم آن كس كه گرد آن خانه * * * در طواف است همچو پروانه
گر نصيب تو نيست فيض حضور * * * گرم ديدار خانه باش از دور
در ركوع و سجود و سويش باش * * * تو هم از زائران كويش باش
پنج نوبت اگر نماز كني * * * گره از كار خويش بازكني
بي نياز از تو و عبادت تواست * * * گر عبادت كني سعادت تواست
خاقاني شرواني قصيده اي دارد كه در آرزوي سفر خراسان سروده و مطلع آن چنين است :
رهروم مقصد امكان به خراسان يابم * * * تشنه ام مشرب احسان به خراسان يابم ( 1 )
شاعر معاصر آقاي علي باقر زاده ( بقا ) با استادي و لطافت طبع خاصّ خود به اقتضاي قصيده اشتياق آميز خاقاني كه با درد و حنين همراه است ، بعد از سفر به « حرمين شريفين » ره آورد اين سفر را در چنين ابياتي به سلك نظم كشيده است :
مي روم تا كه سراپرده جانان يابم * * * خضر راهي طلبم ، چشمه حيوان يابم
مي روم تا ز تماشاگه گلزار جهان * * * جلوه قامت آن سرو خرامان يابم
مي روم تا ز شفاخانه اقليم وجود * * * داروي عافيت و نسخه درمان يابم
مي روم ذرّه صفت رقص كنان در خط نور * * * تا كه سرچشمه خورشيد فروزان يابم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ديوان خاقاني شرواني ، به اهتمام دكتر سيد ضياء الدين سجادي ، تهران ، ص294
138 |
مي روم در حرم كعبه و سرمنزل وحي * * * تا ره پيروي از مكتب قرآن يابم . . .
روي حاجت به سوي قبله حاجات برم * * * سر خط بندگي از درگه سلطان يابم . . .
به سر تربت پاكان گذرم همچو نسيم * * * تا كه پاكيزگي از تربت پاكان يابم
به سناباد كشم رخت به سوي حرمين * * * تا سكون دل و آرامش وجدان يابم
راهي وادي ايمن شوم از قبله طوس * * * تا نشان قدم بوذر و سلمان يابم
مي فشانم گهر از ديده ز ديدار بقيع * * * چون مزار شهدا را همه ويران يابم
مي روم بر سر آرامگه ختم رسل * * * كز غبار حرمش نكهت رضوان يابم
اي مهين آيت رحمت كه چو نام تو برم * * * خويش را در چمن و باغ و گلستان يابم . . .
بر سر كوي تو اي خوبترين خلق خدا * * * آمدم تا كه عطا گيرم و احسان يابم
با مديح تو كه مدح شرف و معدلت است * * * پيش صاحبنظران منصب و عنوان يابم
شاد از آنم كه چو باز آيم ازاين وادي قدس * * * خويش را در حرم شاه خراسان يابم
ساكن كوي « رضا » گردم و زي دار « بقا » * * * چون روم ، از سوي حق آيت غفران يابم ( 1 )
از نويسندگان معاصر ، روانشاد جلال آل احمد است كه بعد از زيارت « حرمين » سفرنامه اي به نام « خسي در ميقات » نگاشته است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ زلال بقا ، سروده : علي باقرزاده ( بقا ) ، انتشارات پاژ ، ص45
139 |
به دور از روي و ريا ، صداقت در گفتار و نوشتار و واقع بيني خاصّ خود آنچه را در دل داشته بازگو كرده است . از عنوان كتاب « خسي در ميقات » كه در آن حسن انتخابي به كمال است ، تواضع و ناچيزي خود را نويسنده در برابر خداي كعبه و بيت الله و درياي موّاج انسانهاي حج گزار مجسّم كرده است . « خسي در ميقات » زبان حال همه كساني است كه عظمت حضور را درك مي كنند و تشنه معرفت ذات لا يزال حقّ اند .
عبادت انسان سازِ حج و مكتب تكامل و تصاعد روح ، آن چنان عظمت دارد كه دريافت ظواهر آن ، بس آسان ولي وصف همه جوانب و بيان نتايج آن بس دشوارياب است . عبادات همه متحوّل كننده آدميان اند و حج از همه بيشتر . به راستي اگر « عبادت » در آدمي تحوّلي ايجاد نكند و اهتزازي در روح پديد نياورد ، آن عبادت ، « عبادت » حقيقي نخواهد بود .
آل احمد يكي از ميليونها مسلماني است كه مي خواهد از اين سفر توشه بر گيرد و در ضمن سير در آفاق و انفس ، حال خود و ديگران را درك كند و به « خودي » خود و حقارت خود در برابر عظمت بي پايان پروردگار بينديشد و از اين انديشيدن به تعالي روح دست يابد ، ضمناً به آفاق اجتماعي و سياسي اين مقصد متعالي برسد .
نثر آل احمد هنرمندانه ، ساده ، موجز ، روشن و تا حدّي به سبك ناصر خسرو در سفرنامه اش نزديك است ، امّا در حال و هوايي امروزين .
آل احمد با ديده كنجكاو درون نگر چيزها مي بيند كه ديگران نمي بينند . گاهي شيوه بيانش تند و طنز آميز است ، امّا طنزي زيبا و پر معنا .
اين سفر از « جمعه 21 فروردين 1343 » آغاز شده است . اينك ما نمونه هايي كوتاه از اين كتاب را در زير مي آوريم :
« پنج و نيم صبح راه افتاديم . از مهرآباد . و هشت و نيم اين جا [ جدّه ] بوديم . هفت و نيم به وقت محلّي . و پذيرايي در طيّاره ، صبحانه ، بي چاي يا قهوه . ناني و تكّه مرغي و يك تخم مرغ . توي جعبه اي . و انگ شركت هواپيمايي رويش . امّا « حاجي بعد از اين » ها ، مدّتي مشكوك بودند كه مي شود خورد يا نه ؟ ذبح شرعي شده يا نه ؟ نفهميدم چي شد ، تا شك برطرف شد . شايد حمله دارمان باعث شد ، كه در تقسيم غذا چنان با خدمه طياره شركت مي كرد كه انگار خودش از جيب خودش داده . و بعد از غذا يكي يك پرتقال ، ايضاً به كمك حمله دارمان . بعد يكي از مسافرها آب خواست . دخترك لبناني مهماندار بهش آب داد . و
140 |
شنيدم كه جوانك همكارش گفت : [ زود شروع نكن ] Sitآt Pas Commenceهمين جور به فنارسه ! كه خنديدم . ( 1 )
همان روز شنبه
مكه
« اين سعي ميان « صفا » و « مروه » عجب كلافه مي كند آدم را و يكسر برت مي گرداند به هزار و چهارصد سال پيش . به ده هزار سال پيش . با هروله اش . و با زمزمه بلند و بي اختيارش ، و بازير دست و پا رفتن هايش ، و بي « خود » يِ مردم و نعلين هاي رها شده ، كه اگر يك لحظه دنبالش بگردي زير دست و پا لِه مي شوي ، و چشمهاي دودو زن جماعت ، كه دسته دسته به هم زنجير شده اند ، و در حالتي نه چندان دور از مجذوبي مي دوند . و چرخهايي كه پيرها را مي برد ، و كجاوه هايي كه دو نفر از پيش و پس به دوش گرفته اند . و با اين گم شدن عظيم فرد در جمع . يعني آخرين هدف اين اجتماع و اين سفر . . .
شايد ده هزار نفر ، شايد بيست هزار نفر ، در يك آن يك عمل را مي كردند . و مگر مي تواني از ميان چنان بي خودي عظمايي به سي خودت باشي ؟ و فرادا عمل كني ؟ فشار جمع ميراندت . شده است كه ميان جماعتي وحشت زده ، و در گريز از يك چيزي گير كرده باشي ؟ به جاي وحشت « بي خودي » را بگذار ، و به جاي گريز « سرگرداني » را و پناه جستن را در ميان چنان جمعي اصلا بي اختيار بي اختياري . و اصلا « نفر » كدام است ؟
و فرق دو هزار و ده هزار چيست ؟ ! ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ جلال آل احمد ، خسي در ميقات ، صفحه اول .
2 ـ جلال آل احمد ، خسي در ميقات ، ص90
141 |
* پي نوشتها :