بخش 10

سفر عشق ( مناسک حج )


131


ميقات حج - سال ششم - شماره بيست و سوم - بهار 1377

حج در آيينه ادب فارسي


132


سفر عشق ( مناسك حج )

مرضيه فاميل دردشتي

آنچه در پي مي آيد ، گزارشي است مصوّر از طرح عملي پايان دوره كارشناسي نقّاشي ، كه خانم مرضيّه فاميل دردشتي ، با راهنمايي آقاي ايرج اسكندري ( به عنوان استاد راهنما ) و آقايان حسامي و فرد ( به عنوان استادان مشاور ) با همكاري سازمان حج و زيارت ، به انجام رسانيده ، و در نيمسال دوّم از سال تحصيلي 5 ـ 1374 ، به گروه نقّاشي دانشكده هنر دانشگاه الزهرا ( عليها السلام ) ارائه نموده اند .

اين طرح عملي ( پروژه ) ، شامل نوزده تابلوي نقّاشي با موضوع « مناسك حج » است .

{ وأذّن في النّاس بالحجّ يأتوكَ رجالا وعَلي كُلّ ضامر يأتين من كلِّ فَجٍّ عَميق }

« در ميان مردم اعلام حج كن ؛ با پاي پياده و بر پشت هر شتر لاغري به سراغت خواهند آمد و از دوردست صحراهاي عميق به سويت مي شتابند . »

حج در نگرشي كلّي ، سير وجودي انسان است به سوي خدا ؛ او كه ابديّت مطلق است و لا يتناهي ، و حج در يك جمله : « حركت مطلق است به سوي كمال مطلق » ؛ وهمين كمال مطلق و زيبايي مطلق ، موجب كشش و گرايش من به اين موضوع شد . همچنين نپراختن


133


هنرمندان نقّاش به اين موضوع عرفاني ، انگيزه اي شد كه به مطالعه در اين زمينه بپردازم .

اميد است توانسته باشم تا اندازه اي عظمت و غناي اين مراسم را در تصاوير نشان دهم .

زمينه

حج ، عملي است عبادي ـ سياسي كه هر جزئي از اجزاي آن ، داراي اسراري است ؛ اسراري كه در آيات و روايات به آنها اشاره شده و يا محقّقان بر آنها دست يافته اند ! ( 1 )

هر عملي از اعمال ( مناسك ) حج ، اشاره اي دارد به رازي تاريخي و يا رمز و نمادي است از واقعه اي دور در تاريخ كهن پيامبران ؛ به ويژه مي توان گفت كه سراسر اعمال و اذكار حج ، ايما و اشاره به سرگذشت شيخ انبيا ( عليه السلام ) و خاندان اوست .

قرنهاست كه حاجيان ، ميان دو كوهِ صفا و مروه ، در سعي اند به ياد هاجر ؛ و در منا قرباني مي كنند به ياد اسماعيل و خداي يكتا را لبيك مي گويند در اجابت از دعوت قهرمان توحيد ( ابراهيم ( عليه السلام ) ) ؛ از شيطان ابراز نفرت مي كنند ، به پيروي از ابراهيم ، ابراهيمي كه مورد ابتلا و آزمايش خداوند قرار گرفت : { واِذِ ابتَلي ابراهيمَ ربّهُ بِكَلِمات فأتمَّهُنَّ } . ( 2 )

كعبه ، طواف ، حرم :

در ميان تمامي بقاع روي زمين ، جايگاهي شريفتر و گرامي تر از كعبه و مسجدالحرام وجود ندارد و به خاطر همين شرافتِ ويژه است كه آنجا قبله گاه مسلمانان و قطب و مركز دايره هاي بزرگ انساني در اوقات معيّني از هر روز است و هم كانون حاجيان و راهيان ديار يار ، كه با شوقِ تمام ، گرداگر خانه خدا ـ كه خانه مردم است ـ دور مي زنند و نمايشي عظيم و ديدني از عشق و عاشق و معشوق را نشان مي دهند . ( 3 )

خانه ساده سنگي يي با معماري ابتدايي و بيگانه از هرگونه آرايه و پيرايه ظاهري ، رمز وحدت بشري و الگوي امن و امان در جامعه انساني است . اين خانه كهن و اين باستاني ترين معبد روي زمين ، كه به دست ابراهيم خليل بازسازي شده ، پناهگاه و ملجأ ديني و كهف حصين اجتماعي تمامي مردم روي زمين است . در هيچ نقطه جهان ، براي هيچ ملّت و قوم و قبيله و نژاد و طايفه اي ، چنين مركزي ، با اين اوصاف و با اين معنويت و جذبه و حرمت و تقدّس ، وجود ندارد . ( 4 ) و سنگهاي روي هم قرار گرفته كعبه ، تاريخ مجسّم توحيد است ؛

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « گوشه اي از اسرار حج » ، جعفر سبحاني ، فصلنامه ميقات حج ، ش ، ص32

2 ـ « جمرات كجاست ؟ » ، مهدي پيشوايي ـ حسين گودرزي ، ميقات حج ، ش9

3 ـ « گوشه اي از اسرار حج » ، جعفر سبحاني ، فصلنامه ميقات حج ، ش8 ، ص38

4 ـ « نگرشي كوتاه به مناسك حج » ، محمّد جواد حجّتي كرماني ، ميقات حج ، ش1 ، ص97


134


حجر الاسود ، نشان پيمان خداست با بندگان ؛ و طواف ، خود دريايي است از معرفت و عشق و شيفتگي !

امام صادق ( عليه السلام ) فرمود : سرّ اين كه كعبه چهار ديوار دارد ، آن است كه بيت معمور ، داراي چهار ديوار و چهار ضلع است . بيت معمور داراي چهار ضلع است ، براي اين كه عرش خدا داراي چهار ضلع است ؛ و عرش خدا داراي چهار ضلع است ، براي اين كه كلماتي كه معارف الهي بر آن كلمات استوار است ، چهار كلام است : « سبحان الله » ، و « الحمدلله » ، و « لا اله إلاّ الله » و « الله اكبر » .

تسبيح است و تهليل ، تحميد است و تكبير .

اين حديث ، انسان را از عالم طبيعت به عالم مثال و از عالم مثال به عالم عقل و از عالم عقل به عالم اله ، راه مي برد . ( 1 )

بر محور كعبه ، از شش گوشه ، منطقه ممنوعه يا حرم امن الهي است . براي ورود به حرم بايد احرام بست و چه زيباست وحدت ريشه اي حرم و احرام كه به يك تعبير دقيق مي توان احرام را بازسازي حرم در وجود مُحرِم شمرد . حاجي كه احرام برمي بندد ، گويا حرم امن خدا را در وجود خود به وجود مي آورد و منطقه وجود خودش را منطقه ممنوعه و منطقه صلح و آرامش و منطقه امن و امان اعلام مي دارد .

تلبيه :

« لبّيك اللّهمّ لبّيك ، لَبّيك لا شريك لكَ لبَّيك ، إنّ الحمد والنعمة لكَ والملك ، لا شريكَ لك لبيك ! » .

تنها واجب حج از مقوله لفظ و كلام ، بجز نماز طواف ( كه همان نماز معمولي شناخته شده است ) ، همين كلمات پر طنطنه و پر جلال و شكوه است !

عرفات :

عرفات ، سرزمين شناخت ، سرزمين اولين انسان ، كه هبوط كرد و دوباره راه صعود باز گرفت . . . سرزمين آدم و ابراهيم و محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) ، سرزمين تجلّي كامل جبرئيل بر پيغمبر ، سرزمين برّ و برهوت ، بي هيچ نشانه و ساختماني . . . در اينجا انسان است و زمين و آسمان ! كدام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « اسرار حج در روايات » ، عبدالله جوادي آملي ، ميقات حج ، ش2 ، ص28


135


سرزمين است كه آدمي را بدين گونه در متن خلقت طبيعي و حقيقي اش قرار دهد ؟ عصر درخشنده بازگشت و توبه و انابه . . . در عهد بازسازي خويشتن و تكوين شخصيت جديد ، اينجا جايگاه اعلام ابدي احكام اسلام توسّط آخرين سفير وحي الهي است . در اينجا آدمي در هاله اي از عظمت و سكوت ، الهام و معنويّت ، انديشه و تأمّل ، راز و نياز و مناجات و دعا و عبادت محو مي شود .

پيغمبر فرمود : « الحجّ عَرَفة . . . حجّ همان عرفه است . » اگر در اين اولين منزل حج ، روح و قلبت دگرگون شد و انقلابي و تحوّلي يافتي و وقوف در عرفات ، تو را به درنگ ، تفكّر و تدبير واداشت و نيز وقوف به مشعر اين حالت را به كمال رساند و هر دو وقوف ، به درستي انجام يافت ، زيربناي ساير مناسك ، مستحكم و خلل ناپذير شده است .

مشعرِ الحرام :

{ فاذا اَفَضتم مِن عَرَفات فَاذكُروا اللهَ عندَ المشعَرِ الحَرام }

اين آيه براي حاجياني كه غروب روز نهم به سوي مشعرالحرام كوچ مي كنند ، رنگ و بو ، و تلألو و درخشندگي ، و جذبه و حال و هواي ويژه اي دارد . . . مَشعَر ، حرم است . عرفات ، حرم نيست . تو براي ورود به حرم ، از حرم احرام بستي و براي آنكه لايق حرم شوي بيرون از حرم ، در صحراي عرفات ، خود را باز شناختي و باز ساختي و اينك شبانه عازم حرم خدايي ! مشعر حرم است ؛ مِنا حرم است ؛ مكّه حرم است ؛ و تو مرحله به مرحله اجازه ورود مي يابي .

شب را در مشعر به ذكر خدا مي گذراني و به كار تجهيز نيرو و تهيه سلاح براي نبرد با شيطان مي پردازي . سنّت است كه سنگريزه هاي رمي جمرات را از سرزمين مشعرالحرام گردآوري . . . اين تعليم ، آماده سازي افراد براي مقابله با دشمن است . . . شبانه و در آرامش و به حال پنهاني و نيمه پنهاني ( اين حالت پنهاني و نيمه پنهاني ، براي آنها كه شب دهم در مشعرالحرام بوده اند ، كاملا محسوس است ) !

مِنا :

مِنا ، سرزمين آرزوها ، مصافگاه نبرد پيروزمند ابراهيم است كه بيشترين و سخت ترين بخش مناسك حج ، در آن انجام مي گيرد . . . سرزمين نبرد با شيطان و فدا كردن قرباني و


136


تقصير و شب را به روز آوردن در حالت بيم و اميد و با ذهنيّت و روحيه و انديشه مجاهد خستگي ناپذيري كه سه روز متوالي ( به نشانه جدّيت و پشتكار و تداوم نبرد ، تا مرحله نهايي پيروزي قطعي بر دشمن ) ، جهاد خود را با نشاط و اميد و سخت كوشي و پايداري ادامه مي دهد .

تمريني زيبا براي تلقين روح جهاد با دشمن . . . جمرات سه گانه ، الگوي پليدي و ناپاكي اند . در اينجا ابراهيم خليل ( عليه السلام ) با وسوسه شيطان درآويخت و با او نبرد كرد و او را مغلوب ساخت . اين ، سنگ پراني بي معنا به يك جرثومه برآمده بدتركيب نيست . اين ، آماده سازي نمونهوار بشر ، براي نبردهاي سهمگين و مكرّر روزانه در عرصه زندگي است .

قرباني ، سنّت بزرگ ابراهيم خليل و يادگار هميشه جاويد فِداي اسماعيل است . به ياد داشته باش كه : فردي سالخورده كه ساليان پربركت عمرش را در تلاش و رزم و هجرت و ترك مال و اولاد گذرانده ، اينك ، در اواخر عمر ـ درحالي كه تمام اميدش به فرزند دلبندي است كه بر سر پيري شمع شبستان زندگي اش شده ـ مأمور مي شود فرزند اميد خويش را براي خدا قرباني كند . . . و وقتي ابراهيم ، به سوي مأموريت خود گام صدق برداشت و با تمام جان از سر فرزند گذشت و بر گلويش كارد كشيد ، به فرموده قرآن : { وَنادَيناه اَنْ ياابراهيم قدصدّقتَ الرؤيا ، انّا كذلك نَجزِي المحسنين وفَدَيناه بِذِبح عَظيم } ؛ برايش ندا آمد و مأمور به ذبح گوسفند به جاي فرزند شد .

حجرالاسود :

حجر الاسود ، اين سنگ سياه معمولي ، بي هيچ مزيّت طبيعي و ساخت رمزوار و ناشناخته ، به عنوان « يمين الله » ( دست بيعت خدا ) معرفي شده است . حجرالاسود ، به مَثَل ، چونان پرچم است كه در بافت و ساخت ظاهري ، تفاوتي با نظاير خود ندارد ؛ امّا رمز و نشان گوياي همگي تاريخ و موجوديّت و شرافت يك ملت است .

حجر ، در تصوّري ديگر ، قلب بيت است كه گويي هر چه قدس و جلال و معنويّت و جذبه شكوه است ، از همين عنصر كوچك به سراسر بيت تزريق مي گردد . . . و بيت نيز به نوبه خود نسبت به مسجد و مسجد به مكه و مكه به حرم و حرم به سراسر جهان همين موقعيت را داراست . . . قلب معنويت در حجر مي تپد و از آنجا به بيت ، جريان مي يابد . . . كعبه ، خود قلب


137


تپنده مسجد مي شود و مسجد ، قلب شهر مقدس مكّه است كه خون معنويّت و تقدّس را به عروقش مي رساند و شهر مكّه ، محدوده حرم را سيراب مي كند و از اين مركز مطهّر و منوّر است كه سراسر گيتي از شراب ناب توحيد سرمست مي گردند . . .

حجر ، با ديدي ديگر ، رمز وحدت همه بشريت است ! گويي انسان هاي همه روي زمين ، با استلام حجر ، در بيعتي با حاكم مطلق هستي و پروردگار يكتاي انسان ، رنگ و نژاد و زبان و سرزمين خويش را از ياد مي برند و به ولايت و حاكميت واحدي تن مي دهند كه همه روحها تسليم اوست .

بدين گونه ، پس از طواف ، دست در دست خداوند مي نهيم تا از پيمان همه طاغوتهاي دروني و بيروني به درآييم و پس از آنكه در آسياي طواف ، رنگها و نژادها و . . . را در هم شكستيم ، همنوا با همه انسانها . . . و همه طبيعت ، . . . يقين خويش را به پادشاهي مطلق او ابراز داريم . ( 1 )

صفا :

صفا ، يادگار نخستين فرياد اعلام نبوت خاتم انبيا ( صلّي الله عليه وآله ) است و سعي از اين كوه تا آن كوه ( مروه ) ، ضمن تجديد خاطره پي جويي جان فرساي هاجر ( مادر اسماعيل ) در جستجوي آب براي فرزند خردسالش ، نمايشگر حالت بيم و اميد و خوف و رجاي حجگزار است . در هيچ كجاي عالم ، در فاصله هيچ دو كوهي ، چون صفا و مروه ، اين همه خاطرات روحاني و ملكوتي و سير انفسي وجود ندارد . . . در سعي بين صفا و مروه ، چه مي خواهي ؟ اين كو به كو به دنبال دوست گشتن و بي تاب و مضطرب در جستجوي قرب بودن ، اين حالتِ حيرت و سرگشتگي پس از تقرب يافتن در طواف . . .

حاجي در سعي ، كوشش پيگير و مكرّر خود را براي ادامه راه وصال به نمايش مي گذارد و اضطراب خود را نشان مي دهد ؛ بخصوص در هروله ، جذر و مدّ روحي ( و انعكاس اين جذر و مد ، در تمامي اعضاي بدن و سراسيمه شدن و بي تاب شدن . . . ) به خوبي تجلّي مي يابد . هروله ، از سويي ديگر ، موجب فرو ريختن بارهاي سنگين كبر و خودبيني و انانيت و خودپرستي است . ( 2 )

* * *

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مناسك فكري حج ، برگرفته از آثار دكتر علي شريعتي ، انتشارات سروش ، 1359

2 ـ « نگرشي كوتاه به مناسك حج » ، محمد جواد حجّتي كرماني ، فصلنامه ميقات حج ، ش1 ، ص28


138


عارفان گفته اند كه « حج ، دو نوع است : يكي قصد كوي دوست و آن حجّ عوام است ؛ و يكي ميل روي دوست و آن حجّ خاص انام است ؛ و چنانكه در ظاهر كعبه اي است قبله خلق و آن از آب و گل است ، در باطن نيز كعبه اي است منظور نظر حق و آن دلِ صاحبدل است . اگر كعبه گِلْ محلّ طواف خلق است ، كعبه دلْ مَطاف الطاف خالق است . آن ، مقصد زوّار است و اين ، مَهبطِ انوار ؛ آنجا خانه است و اينجا خداوند خانه » .

اي قومِ به حج رفته ، كجاييد ؟ كجاييد ؟ ! * * * معشوق همينجاست ؛ بياييد ، بياييد

معشوق تو همسايه ديوار به ديوار * * * در باديه ، سرگشته ، شما در چه هواييد ؟ !

گر صورت بي صورت معشوق ببينيد * * * هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد

ده بار از آن راه ، بدان خانه برفتيد * * * يكبار از اين خانه بر اين بام برآييد

آن خانه لطف است ، نشانهاش بگفتند * * * از خواجه در آن خانه نشاني بنماييد

يك دسته گل كو ، اگر آن باغ بديديد ؟ * * * يك گوهر خان كو ، اگر از بحر خداييد ؟

با اين همه ، آن رنج شما گنج شما باد * * * افسوس كه بر گنج شما ، پرده شماييد ( 1 )

هنر اسلامي

تعبير قدسي ـ بويژه هنگامي كه درباره هنر به كار مي رود ـ صرفاً بيانگر آن گروه از تجليّات سنّتي است كه به طور بيواسطه ، به مباني روحاني مذكور بازگشت دارند . از اين رو ، هنر قدسي داراي پيوندي نزديك با اعمال مذهبي و آداب راز آشنايي است كه از مضمون ديني و نمادپردازي ( سمبليسم ) روحاني برخوردارند .

رمزپردازي سنتي هرگز عاري از زيبايي نيست . چه ، بر وفق بينش روحاني از جهان ، زيبايي چيزي ، جز شفافيت لفافه هاي وجودي آن چيز نيست هنر راستين ، زيباست ؛ زيرا حقيقي است . ( 2 )

احديّت ، در عين حال كه به غايت « عيني و انضمامي » است ، به نظر انسان ، تصوّري انتزاعي مي نمايد . اين امر ، به علاوه بعضي عوامل مربوط به ذهنيت سامي ، مبيّن خصلت انتزاعي هنر اسلامي است . محور مركزي اسلام ، احديّت و وحدانيّت است ؛ ولي هيچ تصويري قادر به بيان آن نيست . تصويرسازي در اسلام به طور مطلق معنا نشده است ؛ اما فقط تزئينات

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « حج در نگاه مولانا » ، همايون همّتي ، فصلنامه ميقات حج ، ش2 ، ص153

2 ـ جاودانگي و هنر ( مجموعه مقالات ) ، ترجمه سيد محمد آويني ( انتشارات برگ ، 1370 ) ، ص37 : « هنر قدسي در فرهنگ ايران » ، سيد حسين نصر .


139


نباتي با اشكال نقش پردازي شده ، جزء هنر مقدس محسوب گشته است .

فقدان تصاوير در مسجد ، نخست ناظر به هدف سلبيِ حذف « حضور » ي است كه متضمن خطر معارضه با « حضور نامرئي و غيبي » خداوند است . به علاوه ، آن حضور ، سرچشمه اشتباهات و خطاها نيز هست ؛ به علت آنكه هر رمزي ناقص است . پس فقدان مزبور ، داراي هدف ايجابيِ تأييد تعاليِ پروردگار است ؛ بدين معنا كه ذات الهي ، قابل قياس با هيچ چيز نيست .

راست است كه احديّت يا وحدانيّت ، شامل جنبه اي مشاركت آميز نيز هست ؛ بدين اعتبار كه نزديك متكثّرات ( وحدت عالم كثرت ، وحدت در كثرت ) است ، و مبدأ قياس و تمثيل . از اين لحاظ ، تصوير مقدس ، به شيوه خاص خود ، وحدانيّت را مي انگارد و بيان مي كند ؛ اما احديّت ، اصل تمايز نيز هست ؛ زيرا هر وجود به يُمن وحدت باطني اش ، اساساً از ديگران متمايز مي شود و موجودي يگانه است و ممكن نيست مشتبه يا جايگزين گردد . و همين جنبه اخيرِ وحدانيّت ، استعلاي برترين احديت ، و « عدم غيريت » و انفراد مطلق آن را منعكس مي سازد .

بنا به كلام اساسي اسلام ( لااله الاالله ) ، در عين اينكه تمايز سطوح مختلف واقعيت با يكديگر محفوظ است ، همه چيز زير قبّه بيكرانه احديت اعلي جاي مي گيرد ؛ يعني به مجرّد تشخيص امر في نفسه متناهي ، ديگر نمي توان آن را به مثابه واقعيتي « در كنار » نامتناهي تلقي كرد ؛ و به همين علت ، متناهي در نامتناهي مندمج مي شود . ( 1 )

و امّا وجه تمايز بين هنر انتزاعي اسلام و هنر انتزاعي جديد در اين است كه : هنرمندان جديد ، در انتزاع ، جوابي بيواسطه تر و سيال تر ( در عين حال سهل تر و ممتنع تر ) و فردي تر براي تكانه هاي غير عقلاني كه از ناخودآگاهي بر مي خيزد ، مي يابند . از لحاظ هنرمند مسلمان ، برعكس ، هنر انتزاعي ، بيانگر قانوني است و به مستقيم ترين وجه ، وحدت در كثرت را نمودار مي سازد . ( 2 )

ذوق و قريحه هندسي كه وجودش چنين قدرتمندانه در هنر اسلامي اثبات و تأييد مي شود ، مستقيماً از صورت تأمل نظري يي كه اسلام بدان عنايت و التفات دارد و « انتزاعي » است نه « اساطيري » مي تراود . و البته در نظام بصري ، از رشته تصاوير هندسي منظم محاط در دايره ، يا رشته تصاوير كثيرالسطوح منظم محاط در كره ، رمز بهتري براي بيان غموض دروني احديّت ـ گذر از احديّت يا وحدت تقسيم ناپذير و بسيط به « وحدت در كثرت » ـ ابداً

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ هنر مقدّس ، تيتوس بوركهارت ، ترجمه جلال ستّاري ( انتشارات سروش ، 1369 ) ، ص131 : مباني هنر اسلامي .

2 ـ همان ، ص133


140


وجود ندارد . ( 1 )

هنر اسلامي تماماً نظم و قانونمندي ، وضوح ، سلسله مراتب بلورين و فرم بلورين است . هنر اسلامي نه از معنا يا شكل ظاهري قرآن ، بلكه از حقيقت و جوهر بي شكل آن نشأت مي گيرد . هنر اسلامي در اصل از توحيد ، يعني از تسليم در برابر يگانگي خداوند و شهود آن حاصل مي شود . در واقع ، هنر اسلامي به نوعي كمال مي رسد كه گويي از صانعش مستقل است و افتخارات و نقايصش در برابر خصلت كلّي اشكال محو مي گردد .

زوال هنر قدسي ، براي دين همان قدر مصيبت زاست كه تضعيف تعاليم روحاني و اخلاقي يا انكار احكام تشريعي . ( 2 )

روش كار در اين طرح

در آغاز كار پروژه ، شروع به مطالعه گسترده در زمينه حج و مراسم و اعمال آن كردم . در مرحله نخست كار عملي ام ، فيگورها را به صورت غيرجسمي و غيرمادي تصوير كردم و در اين زمينه ، اتودهاي زيادي زدم كه بيشتر به هنر شرق ( مخصوصاً نقاشي چيني ) نزديك شده بود و تجربه هايي نيز در اين زمينه به دست آوردم ؛ ولي به نتيجه مطلوب نرسيدم . سپس با راهنمايي هاي استاد راهنمايم ( آقاي اسكندري ) ، به اين نتيجه رسيدم كه براي نشان دادن عظمت و روح مراسم ، بهتر است به صورت تجريدي و هماهنگ با آنچه كه به عنوان هنر اسلامي شهرت دارد كار كنم . به اين ترتيب ، با حذف عناصر عيني از تابلو ، به نتيجه دلخواه نزديكتر شدم .

در حين كار ، دانستم كه در هنر شرق و مخصوصاً هنر اسلامي ، تا چه حد تفكر و عرفان نقش دارد . در كارها بيشتر از اين اصل هنر اسلامي : « وحدت در كثرت و كثرت در وحدت » استفاده كردم .

در اين كارها بيشتر از رنگهايي كه متناسب با فضاهاي اين مراسم ( حج ) بود ، كمك گرفته ام . به عنوان مثال ، در تابلوهاي طواف و در جاهايي كه خود كعبه نشان داده شده ، بيشتر رنگهاي آسماني و سبك ، و در تابلوهاي مربوط به مراسم سعي ، رنگهاي زميني و سنگين به كار رفته تا روح و معاني اين عمل را بهتر نشان دهد .

براي نشان دادن صحراي عرفات ، از رنگهاي بسيار روشن و درخشنده استفاده كردم تا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ همان ، ص137

2 ـ جاودانگي و هنر ( مجموعه مقالات ) ، ص25 : « ارزشهاي جاودان در هنر اسلامي » ، تيتوس بوركهارت .


141


مراسم را كه در روز انجام مي گيرد ( و براي شناخت انسان است ) بهتر نشان داده باشم . همچنين با توجه به زمان وقوف در مشعر ( شب ) ، از رنگهاي تيره استفاده شده و براي نشان دادن مراسم رمي جمرات ( كه درصبح عيد انجام مي گيرد ) ، سعي شده از رنگهاي بسيار روشن و شاد كه در وسط ، مراسم رمي را نشان مي دهد ، استفاده گردد .

تكنيك به كار رفته در نقاشيها ، رنگ و روغن بر روي مقواست كه با گذاشتن لايه هاي مختلف رنگ بر روي هم و يا برداشتن آن ، انجام گرفته است .

فرمهاي استفاده شده ، بيشتر به صورت نمادين و سمبليك مي باشد و از اشكال هندسي و خطوط اسلامي نيز در كارها استفاده شده است . دو شكل هندسي مربّع و دايره ، فرمهاي اصلي به كار رفته در نقاشيها را تشكيل مي دهند .

گفتني است الهام هايي كه در اين آثار به كار گرفته ام ، برگرفته از منابعي است كه پيش از اين ، در پانوشت ها آوردم .

حج ، نماد تمامي اسلام

( تابلوي اول : 70×70 سانتي متر )

حج چيست ؟ حج ، تمامي اسلام است . اسلام با كلمات ، قرآن است و با انسانها ، امام ، و با

تابلوي اول

حركات ، حج ! چنين مي نمايد كه خدا هر چه را كه خواسته است به آدمي بگويد ، يكجا در حج ريخته است ! اما حج ، در يك نگرش كلّي ، سير وجودي انسان است به سوي خدا و در يك كلمه ، شبيه آفرينش ؛ و در همان حال شبيه تاريخ ؛ و در همان حال ، شبيه توحيد ؛ و در همان حال ، شبيه مكتب ؛ و در همان حال ، شبيه امت ؛ و . . . بالاخره حج نمايشي رمزي است از آفرينش انسان و نيز


142


از مكتب اسلام ، كه در آن ، كارگردان : خداست ؛ و زبان نمايش : حركت چاست ؛ و شخصيّت هاي اصلي : آدم ، ابراهيم ، هاجر و ابليس اند ؛ و صحنه ها : منطقه حرم و مسجدالحرام ، مسعي ، عرفات ، مشعر و مناست ؛ و سمبل ها : كعبه ، صفا ، مروه ، روز ، شب ، غروب ، طلوع ، بت ، قرباني و جامه اند ؛ و آرايش : احرام ، حلق و تقصير است ؛ امّا نمايشگران : فقط يك تن ، تو !

ماه حرام ، ميقات خدا و انسان

( تابلوي دوم : 70×70 سانتي متر )

تمريني براي مرگ ، مرگي كه روزي تو را به جبر انتخاب مي كند ! و اكنون ، هنگام در

تابلوي دوم

رسيده است ؛ لحظه ديدار است ؛ ذي حجّه است ، ماه حج ، ماه حرمت . شمشيرها آرام گرفته اند ، و شيهه اسبان جنگي و نعره جنگجويان و قدّاره بندان در صحرا خاموش شده است . جنگيدن ، كينه ورزيدن و ترس ، زمين را مهلت صلح ، پرستش وامنيّت داده اند . خلق با خدا وعده ديدار دارند . بايد در موسم رفت و به سراغ خدا نيز بايد با خلق رفت . صداي ابراهيم را بر پشت زمين نمي شنوي : { واذّن في الناس بالحجّ يأتوك رجالا وعلي كلّ ضامر يأتينَ مِنْ كُلّ فج عميق . . . } در ميان مردم اعلام حج كن ؛ با پاي پياده و بر پشت هر شتر لاغري به سراغت خواهند آمد و از دور دست صحراهاي عميق بسويت مي شتابند ؟ ! و تو اي خاك ، اي كه هيچ نيستي ، از تنگناي زندگي پست و ننگين و حقيرت ( دنيا ) ، از حصار خفه و بسته فرديّتت ( نفس ) ، خود را نجات ده ! روح خدا را بجوي ! از خانه خويش ، آهنگ خانه او كن ! به ميقات رو ، كه او در خانه اش تو را منتظر است . تو را به فرياد مي خواند ، و تو دعوتش را لبيك گوي !


143


به سوي امّت واحده

( تابلوي سوم : 50×50 سانتي متر )

( تابلوي سوم : 50×50 سانتي متر )

جامه اي كه در آغاز سفرت به سوي خدا مي پوشي ، در آغاز سفرت به سوي خانه خدا بپوش .

« من » ها در ميقات مي ميرند و همه « ما » مي شوند ؛ هر كسي از خود پوست مي اندازد و بدل به « انسان » مي شود ؛ و تو نيز فرديّت و شخصيت خود را دفن مي كني و مردم مي شوي ؛ امّت مي شوي ؛ چنانكه ابراهيم يك امّت شده بود : « اِنّ ابراهيمَ كانَ امّةً » و تو اكنون مي روي تا « ابراهيم » شوي !

كانون بيداري و آگاهي

( تابلوي چهارم : 90×90 سانتي متر )

تابلوي چهارم

پيش از هر چيز بايد نيّت كني ، تا بداني و بفهمي كه چه مي كني و چرا مي كني ؛ تا آنچه را آغاز كرده اي ، احساس كني . همچون خرمايي كه دانه مي بندد ، اي پوسته ، اي پوك ، بذر آن « خود آگاهي » را در ضميرت بكار ؛ درون خالي ات را از آن پر كن ؛ همه تن مباش ، دانه بند ، حجّ معاني كن ، نه حجّ مناسك ! بودنت را


144


پوستي كن بر گِرد هسته ايمانت ! هستي شو ، هست شو ، همه حباب مباش ! در دل تاريكت ، شعله را برافروز ، بتاب ! بگذار پر شوي ، لبريز شوي ، بدرخشي و شعشعه پرتو ذات ، بي خودت كند ، خودت كند ! اي همه جهل ، هميشه غفلت ، خدا آگاه شو ، خلق آگاه شو ، خود آگاه شو ! اي كه هميشه ابزار كار بوده اي ، اي كه همه جا ناچار بوده اي و كار تو را انتخاب مي كرده است ، كار مي كرده اي امّا به عادت ، به سنّت ، به جبر . . . اكنون نيّت كن ، خود آگاه ، آزاد و آشنا ، انتخاب كن سوي تازه را ، كار تازه را ، بودن تازه را ، خود تازه را ، راه تازه را ، راهي را كه در آن ، همسفرت و نگهدارت خداست ! !

حقيقت لبّيك

( تابلوي پنجم : 70×70 سانتي متر )

تابلوي پنجم

لبيك ! اللهم لبيك ! لبيك لاشريك لك لبيك ، انّ الحمد والنعمة لك والملك ، لاشريك لك لبيك !

بله خداوندا ، بله تو را شريكي نيست ؛ ستايش و نعمت و سلطنت از آن توست ؛ تو را شريكي نيست ؛ بلي !

حمد ، نعمت و ملك ! از هر ذره اي اين ندا بر مي آيد ؛ تمام فضاي ميان زمين و آسمان را پر كرده است و هر كسي آن را مي شنود ؛ هر كسي آن را خطاب به خود مي شنود ؛ مي شنود كه خدا دارد او را مي خواند و او از جگر فرياد مي زند : لبيك اللهم لبيك !

و تو همچون ذره حقيرِ براده آهني كه به مغناطيسي قوي جذب مي شود . احساس مي كني كه ديگر اين پاهايت نيستند كه تو را مي برند ؛ تو را را مي برند و پاهايت از پي تو كشيده مي شوند . انگار كه دو دستت به دو شاهبال نيرومند بدل شده اند و تو در دسته اي از پرندگان


145


سپيد ، در فضا پرواز مي كني و به معراج مي روي ! و حضور او را بر روي قلبت ، در اعماق فطرتت ، بر روي عقلت ، در ابهام هر افق ، در عمق هر صحرا ، در برق هر سنگريزه ، در كمرگاه هر كوه ، و بر جبين هر صخره ، حس مي كني ، مي بيني ؛ و فقط او را مي بيني ، و مي يابي كه فقط او « هست » و جز او همه موج اند ، كف اند ، دروغ اند ، « در صحرا عشق باريده است و زمين تر شده و چنانكه پاي مرد به گلزار فرو شود ، پاي تو به عشق فرو مي رود » !

كعبه ، پيوندگاه آسمان و خاك

( تابلوي ششم : 70×70 سانتي متر )

كعبه ! رمزي از خدا در جهان ! بنيانگذارش ؟ ابراهيم ( اين پير عاصي شده بر همه خداوندان زمين ) . مصالحش ؟ قطعه سنگهاي سياهي كه از كوه « عجوز » بريده اند و بي هيچ هنري بر هم نهاده اند ؛ و شكلش ؟ يك مكعب ! همين ! و چرا اين چنين ساده ، بي هيچ تزييني ؟ نه هنر ، نه زيبايي ، نه كتيبه ، نه كاشي ؟ تنها سنگهاي سياه و خشن و تيره رنگي بر روي هم

تابلوي ششم

چيده شده كه جرزش را هم ناشيانه بندكشي كرده اند و ديگر هيچ ! يعني چه ؟ ! يعني كه خدا بي شكل است و هر طرحي و هر وضعي كه آدمي برگزيند ، ببيند و تصور كند ، خدا نيست . او ، بي جهت است ؛ اين تويي كه در برابر او جهت مي گيري . اين است كعبه و كعبه خود جهت ندارد . و انديشه آدمي بي جهتي را نمي تواند رمزي از وجود او بگيرد ؛ ناچار جهت مي گيرد و رمزِ خدا نيست . چگونه مي توان خداي بي جهت را در جهان نشان داد ؟ تنها بدين گونه كه : « تمامي جهات متناقض » را با هم دريابي و آنگاه هر جهتي ، جهت نقيض خود را نفي كند ، و آنگاه ذهن از آن ، به « بي جهتي » پي بَرَد و رو كند به همه ، و به هيچ ؛ همه جا ، هيچ جا !


146


كعبه ، بامي براي پرواز

( تابلوي هفتم : 70×70 سانتي متر )

تابلوي هفتم

كعبه در برابرت ! يك صحن وسيع ، و در وسط ، يك مكعب خالي و ديگر هيچ !

ناگهان بر خود مي لرزي ! حيرت ، شگفتي ! اينجا هيچ كس نيست ، حتي چيزي براي تماشا ! يك اطاق خالي ! همين ! احساسات بر روي پلي قرار مي گيرد ، از مو باريكتر ، از شمشير برنده تر . اينجا كجاست ، به كجا آمده ايم ؟ قصر را مي فهمم : زيبايي يك معماري هنرمندانه ! معبد را مي فهمم : شكوهِ قُدسي و سكوت روحاني در زير سقف هاي بلند و پر جلال و سراپا زيبايي و هنر ! آرامگاه را مي فهمم : مدفن يك شخصيت بزرگ ، يك قهرمان ، نابغه ، پيامبر ، امام . . . ! امّا اين . . . ؟ !

ناگهان مي فهمي كه چه خوب كه هيچ كس نيست ، هيچ چيز نيست ، هيچ پديده اي احساست را به خود نمي گيرد . احساس مي كني كه كعبه يك بام است ؛ بام پرواز احساست ؛ آن را رها مي كني و در فضا پر مي گشايي و آنگاه ابديت را حس مي كني ! و كم كم مي فهمي كه تو به زيارت نيامده اي ؛ تو حج كرده اي ؛ اينجا سرمنزل تو نيست . كعبه آن « سنگ نشاني است كه ره گم نشود » . اين تنها يك علامت بود ، يك فلش بود ، كعبه آخر راه نيست ؛ آغاز است ! اينجا ميعادگاه خدا ، ابراهيم ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و مردم است !


147


آغاز راه

( تابلوي هشتم : 50 × 50 سانتي متر )

تابلوي هشتم

خانه هاجر ، در همسايگي خدا

( تابلوي نهم : 70 × 70 سانتي متر )

تابلوي نهم

همه سويي ، يا بي سوييِ خدا ! رمز آن : كعبه ! اما . . . شگفتا ! كعبه در قسمت غرب ، ضميمه اي دارد كه شكل آن را تغيير داده است ؛ به آن « جهت » داده است ؛ اين چيست ؟ ديواره كوتاهي هلالي شكل ، رو به كعبه ؛ نامش ؟ « حِجرِ اسماعيل » حجر ! يعني چه ؟ يعني : دامن ! و راستي به شكل يك دامن است ؛ دامن يك پيراهن ، پيرهن يك زن ! آري ، يك زن حبشي ، يك كنيز ! برده اي سياه پوست ، كنيز يك زن ! و اكنون خدا ، رمز دامن پيرهن او را ، به رمز وجود


148


خويش پيوسته است . اين دامان پيرهن هاجر است ؛ داماني كه اسماعيل را پرورده است . اينجا « خانه هاجر » است . هاجر در همين جا نزديك پايه سوم كعبه دفن است . خانه خدا ، ديوار به ديوار خانه يك كنيز ! و خانه خدا مدفن يك مادر ! و چه مي گويم ؟ بي جهتيِ خدا ، تنها در دامن او ، جهت گرفته است ! كعبه به سوي او دامن كشيده است ! طواف بر گرد خانه خدا ، بي دامنِ هاجر قبول نيست ؛ حج نيست ؛ كه دامن او نيز مطاف است ؛ جزئي پيوسته از كعبه است ، كه كعبه ( اين « بي جهتيِ مطلق » ) تنها در جهت اين دامن ( دامن پيرهن يك كنيز ) ، جهت گرفته است . و خدا او را در كنار خويش نشانده است ؛ او را در خانه خويش جا داده است ؛ يا ، او خود به خانه وي آمده است ، همسايه او شده است ، همخانه او شده است . تمامي حج به خاطره هاجر پيوسته است . و مُهاجِر ، بزرگترين انسان خدايي ، انساني است هاجَروار : المهاجر من صار كهاجر ! و اكنون ، در زير سقف اين خانه ، دو تا : يكي خدا ، و ديگري هاجر ! در ملّت توحيد ، سرباز گمنام را اين چنين انتخاب كرده اند .

طواف ، پيوند قطره ها

( تابلوي دهم : 50×50 سانتي متر )

طواف است . وارد شو ! مدارت را بياب ، به خلق بپيوند ، در مدار خداوند ، امّا در مسير خلق !

تابلوي دهم

همچون جويباري خُرد كه به نهري عظيم و نيرومند مي پيوندد ، قدم به قدم از خود دور مي شوي و به جمع مي پيوندي دور مي زني و مي كوشي تا شعاع دايره طوافت به « خانه » نزديك تر شود . تنها نمي روي ، با جمع مي روي ، كم كم احساس مي كني كه « تو نمي روي » ، « جمع مي بردت » ! جاذبه جمع تو را تنگ در آغوش گرفته است ؛ امّا نه به « سياست » ، كه به « عشق » ! و خداي


149


ابراهيم را ببين ! اتصال بنده را به خود ، با اتصال فرد به جمع متّصل كرده است . چه لطيف ، زيبا و عميق !

به ديدار خدا آمده اي و خود را در بحبوحه خلق مي يابي ! تو را به خانه خويش خواند و تو به خلوت ديدارش اكنون اين همه راه آمده اي و مي گويدت : به جمع بپيوند ، با جمع برو ! . . . اكنون جزئي از نظام آفرينش شده اي ؛ در مدار اين منظومه قرار گرفته اي ؛ وارد حوزه جاذبه خورشيد جهان شده اي و همچون يك ستاره از چپ به راست ، طواف مي كني . بر گِردِ خدا طواف مي كني ، مي چرخي و كم كم احساس مي كني كه هيچ شده اي . ديگر خود را به ياد نمي آوري . تنها عشق هست ، جاذبه عشق ، و تو يك مجذوب ! فقط « او » هست ، تو يك عدم ! طواف او ، حجّ او ، و تو يك تسليم ، يك توكل ، عشق مطلق !

صفا ـ مروه ، پاكي ـ جوانمردي

( تابلوي يازدهم : 90×90 سانتي متر )

تابلوي يازدهم

آغاز از « صفا » . . . دوست داشتن پاك ديگران ! و انجام تا « مروه » . . . نهايت انسانيت ، مروت ، و بزرگوارانه گذشتن از ناهنجاري و نقص ديگران ! كدام ديگران ؟ همگامان تو در سعي ! در اينجا ، هاجر به فرمان عشق ، طفل شيرخوارش را برگرفت و از شهر و آبادي و خانه و زندگي و جمع خويشاوند به ميانه اين كوههاي سنگ و عبوس آمد ، تنها ، بي هيچ زادي ، بي هيچ كسي ؛ تنها با عشق آمد ، كودكش را به فرمان خدا در كف اين درّه گذاشت ، دره اي خشك ، تافته ، گداخته ، بي آب ، بي يك برگ گياه ، هيچ ! توكّل مطلق !

آدم وخاك ، دنيا ! تلاش برروي زمين ، تا نيازت را از سينه طبيعت برآوري ، تااز دل سنگ


150


آب برگيري ، نياز مادي ، عمل مادي ، اقتصاد ، طبيعت ، تلاش يعني احتياج ، ماديت ، عقل مطلق !

سعي ، سرگشتگي پس ازتقرّب

( تابلوي دوازدهم : 70×70سانتي متر )

تابلوي دوازدهم

سعي ، در جستجوي دوست

( تابلوي سيزدهم : 70×70 سانتي متر )

تابلوي سيزدهم


151


حج ، پيوند مادّه و معنا

( تابلوي چهاردهم : 50×50 سانتي متر )

تابلوي چهاردهم

حج ، جمع ضدّين ! حل تضادّي كه بشريّت را در طول تاريخ گرفتار كرده است : ماترياليسم يا ايده آليسم ؟ عقل يا اشراق ؟ برخورداري يا زهد ؟ مائده هاي زميني يا مائده هاي آسماني ؟ اراده يا مشيّت ؟ دنيا يا آخرت ؟ مادّيت يا معنويت ؟ و بالاخره تكيه بر خدا يا بر خويش ؟ و خداي ابراهيم به تو مي آموزد كه هر دو : ماديت + معنويت ! سعي + طواف ! آموزشي نه با فلسفه ، نه با عرفان ، نه با علم ، كه با يك نمونه ، يك انسان ، يك مادر ، هاجر !

عرفات : حركت از معرفت

( تابلوي پانزدهم : 70×70 سانتي متر )

تابلوي پانزدهم

جلگه اي خشك ، مواج از ماسه هاي نرم ساحلي ، در ميانه تپه اي سنگي ، جبل الرحمه ، كه در « حج وداع » پيغمبر آن را براي ابلاغ آخرين پيامش به مردم ، منبر گرفته بود . در قصّه آدم مي گويند آدم و هوا پس از هبوط ( خروج از بهشت ) ، در اينجا ( سرزمين عرفات ) براي نخستين بار يكديگر را « باز


152


شناختند » ! پس عرفات آغاز است ؛ آغاز پيدايش آدم بر روي زمين ، آغاز پيدايش انسان در زمان ! با پيدايش « شناخت » ! و در حج ، نخستين حركت از « عرفات » است و اين است كه وقوف عرفات در « روز » است ، و آغازش از ظهر روز نهم ، بلندترين قلّه خورشيد ؛ آغاز آگاهي ، بينايي ، آزادي از بند طبيعت ، آشنايي ، و پيوند مهر و شناخت طبيعت و انسان ، در روشني تابناك آفتاب !

خورشيد كه غروب كرد ، عرفات پايان مي گيرد در ظلمت ، ديدار نيست ؛ آشنايي و شناخت نيست ؛ چه ، بينايي نيست ؛ و انسان نيز به سوي مغرب ، همسفر آفتاب ، كوچ مي كند .

مشعر : سلاح بر گيريم

( تابلوي شانزدهم : 50×50 سانتي متر )

تابلوي شانزدهم

آفتاب عرفات رفت ، از عرفات برو ! كه شب را بايد در مشعر بود . اي كه در انتهاي راه ، خدا انتظار تو را مي كشد ! و چه شورانگيز ! جستجوي سلاح در شب ، سرزمين شعور ، كه اگر شب نمي بود ، جمع آوري سلاح چرا ؟ انتظار صبح چرا ؟ و جهاد فردا چرا ؟ مشعر ، وقوف براي تأمّل ، طرح ، آمادگي روح ، بسيج در سرزميني كه با صحنه نبرد هم مرز است و در زماني كه با روز نبرد پيوسته است . و اين همه در تقيه شب ، در كمينگاه ناپيدا ، در حكومت ظلم !

سپاه ، سپاه توحيد است ؛ ابراهيم فرمان مي دهد : جمره اي كه بر مي گيري ، سلاح تو است ، سلاح مبارزه تو با خصم . دقت كن ، تاريك است و يافتنش دشوار . اينجا سخن از يك ديسيپلين نظامي است . جنگ ، فردا آغاز مي شود ؛ پس امشب بايد مسلّح شد . در روشني روز مي جنگند ، امّا در تاريكي شب بايد به جمع كردن سلاح پرداخت !


153


مشعر ، تاريكي ، آمادگي براي نبرد

( تابلوي هفدهم : 90×90 سانتي متر )

تابلوي هفدهم

مِنا ، صبح نبرد

( تابلوي هيجدهم : 50×50 سانتي متر )

تابلوي هيجدهم

منا طولاني ترين وقوف و آخرين مرحله پس از شناخت و شعور ! اكنون آغاز بزرگي است . حج به اوج خود نزديك مي شود . امروز ، دهم ذي حجه است ، روز عيد ، عيد قربان . سپاه توحيد به راه افتاده است : پارسايان مشعر و اكنون شيران مِنا ، لبريز از خشم و سرشار از عشق ، اشداء علي الكفار رحماء بينهم ، آهنگ منا دارند ، سرزمين خدا و ابليس ! مشعر به حركت آمده است . پرشكوه ترين منزل در پيش است . لبخند صبح ، صبح عيد ، همه را بي قرار كرده است . سپاه ، به سرعت ، حالات چالاكيوهجوم مي گيرد وشور


154


وشتاب به سوي منا .

پشت ديوار نامرئي ، به خط نظام ، مهاجمان مسلّح بي قرار ايستاده اند و در انتظارند تا آفتاب فرمان دهد . در اين جهان كدام سدّي قدرت آن را دارد كه چنين نهر خروشاني را در چنين جايي بر جاي خود خشك كند ؟ چه فرماني مي تواند « ايستي » اين چنين قاطع و قوي بدهد ؟ طلوع ! ناگهان سيل نور به تنگه مي ريزد و آفتاب بر بلندي كوه ظاهر مي شود و فرمان عبور مي دهد . اين سپاه ، تنها سپاهي است در جهان كه از آفتاب فرمان مي برد ؛ تنها امّتي كه حكومت صبح را پذيرفته است .

رَمي ، نفي همه طاغوتها

( تابلوي نوزدهم : 90×90 سانتي متر )

* پي نوشتها :



| شناسه مطلب: 83070