بخش 6
تاریخ و رجال افسانه غرانیق
51 |
ميقات حج - سال ششم - شماره بيست و چهارم - تابستان 1377
تاريخ و رجال
52 |
افسانه غرانيق ( 1 )
سيد جعفر شهيدي
هنوز چهار ماه از اقامت مهاجران در حبشه نگذشته است كه به خيال بازگشت مي افتند و يك دسته از آنها مراجعت كرده ، در شوال سال پنجم بعثت ، وارد مكه مي شوند . اين بازگشتِ نابهنگام براي چيست ؟ وقتي دنباله تحقيق را گرفته به جستجوي علّت و انگيزه بازگشت مهاجران برمي خيزيم ، به افسانه شگفت آوري برمي خوريم : « افسانه غرانيق ! »
افسانه غرانيق را بايد مفصّل نوشت و به دقّت بررسي كرد ؛ چرا كه در زندگي بعضي از صحابه ( همان مهاجران به حبشه )
تأثيرگذار بوده است . هيچ تاريخ نگاري نمي تواند در نقل وقايع زندگي عثمان بن عفّان ، به يكباره بنويسد : « عثمان ، چهار ماه پس از هجرت به حبشه ، به مكّه بازگشت و دوباره هجرت كرد و به دوستانش در حبشه پيوست » . آيا به سادگي مي توان از كنار اين واقعه گذشت ؟ هر خواننده اي به فكر فرو مي رود كه علّت اين مراجعت و بازگشت ، چه بوده و چرا ذكر نشده است ؟ و شايد افسانه غرانيق به گوشش خورده باشد و بپندارد كه تاريخنگار مسلمان ، در پاسخ اين پرسش ، عاجز مانده است ! و شايد تصوّر كند كه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ اين نوشتار ، يكي از مقالات كتاب « جنايات تاريخ » نوشته استاد دكتر سيد جعفر شهيدي است كه در سه مجلّد ، در سالهاي 1327 تا 1329 منتشر گرديده است .
53 |
خرده گيري هاي مستشرقان در اطراف داستان غرانيق ، بجاست !
افسانه غرانيق چيست ؟ افسانه غرانيق به طور خلاصه ، اين است كه « پيغمبر خدا بتهاي مشركان را ستايش كرده است ! » اكنون ناچاريم اين افسانه را ابتدا چنانكه برخي از مورّخان اسلام ( مانند طبري و ابن سعد ) و معدودي از محدّثان ( چون ابن حجر عسقلاني در كتاب « الإصابة في تمييز الصحابة » و صاحب كتاب « فتح الباري في شرح صحيح البخاري » ) به قلم آورده اند ، بنويسيم . آنگاه درباره اصل موضوع بحث كرده ، با اسلوب صحيح و علمي ، اين « داستان » يا بهتر بگوييم اين « افسانه ! » را تجزيه و تحليل مي كنيم .
در آخر داستان ، ملاحظه خواهيد كرد كه نتيجه بزرگي از ذكر اين افسانه خواهيم گرفت و ملاحظه مي كنيد كه دست پليد منفعت پرستان ، چگونه اصول مسلّم دين را به نفع خود تغيير داده و در نتيجه ، جامعه امروز ما پس از صدها سال ، هنوز هم از عهده اداي كفاره لغزش يا گناهان اين عده ، بيرون نيامده است .
گفتار طبري درباره غرانيق :
« وقتي پيغمبر ديد خويشاوندانش از او روي گردانده ، دوري مي كنند ، آرزو كرد كه خدا آيه اي بفرستد ؛ شايد به وسيله آن به خويشاوندانش نزديك شود . و با محبتي كه به فاميلش ميورزيد ، دوست داشت اين خشونت و دشمني به نرمي و آشتي مبدل شود . نتيجه اين آرزو و تلقين به نفس ، اين شد كه : وقتي سوره نجم بر او نازل گشت و آن را در مجمع قريش خواند ، همين كه به آيه { أفرأيتُمُ اللاّتَ وَالعُزّي } رسيد ، شيطان از خيال دروني كه پيغمبر درباره نزديكي به قومش داشت ، سوء استفاده كرد و به زبان او گذاشت كه در ستايش بتها بگويد : ( تِلكَ الغَرانِيقُ العُلي وَاِنَّ شَفاعَتَهُنَّ تُرتَضي . ) ( 1 )
قريش كه اين گفته را شنيدند ، از ستايش خدايان خود خرسند گشتند و پذيرفتند . مسلمانها هم بي اينكه پيغمبر خود را به لغزش يا خطا يا گمان بيهوده اي متهم كنند ، او را تصديق كردند . همين كه پيغمبر به سجده رسيد و سوره را پايان داد ، مسلمانها براي اظهار پيروي و تصديق پيغمبر خود ، به سجده رفتند و از مشركان قريش هم هر كس در مسجد حاضر بود سجده كرد . چه ، به گوش خود ستايش بتها را از پيغمبر شنيده بود !
تنها وليد بن مغيره كه پيري
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ « اينان بتان بزرگ اند ؛ همانا ميانجيگري آنها پذيرفته است ! »
54 |
سالخورده بود و توانايي سجده نداشت ، مشتي خاك گرفت و به پيشاني خود رساند . آنگاه مردم پراكنده شدند . قريش هم وقتي ديدند پيغمبر خدايان آنها را ستود و گفت : « آنها بتان بزرگي هستند كه شفاعتشان پذيرفته است ! » بسيار خشنود شدند .
خبر سازش قريش با پيغمبر ، به حبشه رسيد و مهاجران شنيدند كه قريش مسلمان شده اند . اين بود كه دسته اي از آنها برگشتند و دسته اي باقي ماندند . از آن سو ، جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و گفت : « چه كردي ؟ ! آنچه خواندي من نياوردم ! سخني گفتي كه خدا نگفته بود ! » پيغمبر سخت اندوهگين شد و از خدا بيمناك گرديد . خدا كه بسيار با وي مهربان بود براي اين كه خاطر او را آسوده سازد ( ! ) آياتي بر وي فرستاد و به او فهماند كه پيامبران پيش از او نيز با شيطان همين كشمكش را داشته اند ! و شيطان در گفته هاي آنها مداخله و تصرف مي كرده ! ولي خدا گفته شيطان را باطل و گفته هاي خود را استوار مي ساخته است ! آياتي هم كه اين تسليت را در برداشت ، نازل شد :
{ وما أرسلنا مِن قبلك مِن رسول وَلا نبيّ اِلاّ اذا تَمَنّي ألقي الشيطانُ في أُمْنيَّتِهِ فيَنْسَخ الله ما يُلقي الشيطانُ ثُمَّ يُحْكِم اللهُ آياتِهِ والله عليمٌ حكيمٌ } ( 1 )
خدا با اين تسلّي ، گرفتگي خاطر پيغمبرش را برطرف ساخت و ترس وي را زايل كرد ! و آنچه را كه شيطان در ستايش بتها گفته بود ( تِلكَ الغرانيقُ العُلي وَاِنَّ شفاعتهُنَّ تُرتَضي ) با آيات { ألَكُمُ الذَّكَرُ وَلَهُ الأُنثي ، تلك اِذاً قِسمةٌ ضِيزي اِنْ هِيَ الاّ أسماءٌ سمَّيتُمُوها أنْتم وآباؤُكُم . . . لِمَن يشاءُ ويَرْضي } ( 2 ) باطل كرد » . ( 3 )
طبري اين افسانه را با اختلاف جزئي از محمد بن كعب قرظي به تنهايي نقل مي كند . نقل ابن سعد در « طبقات » نيز به همين مضمون است كه ترجمه آن را نيز مي آوريم :
سخن صاحب « طبقات » درباره غرانيق :
« وقتي پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) ديد قريش از او گريزانند ، آرزو كرد كه كاش آنچه موجب اين تنفر شده است بر وي نازل نمي شد . يك روز كه در خانه كعبه نشسته بود ، سوره نجم را خواند ، همين كه به آيه { أفرأيتم اللاّت والعزّي وَمَناةَ الثالثةَ الأُخري } رسيد ، شيطان به خاطرش انداخت كه بگويد : ( تلك الغرانيق الأولي ، مِنها الشفاعَةُ تُرتَجي . ) ( 4 ) آنگاه سوره را تا پايان خواند و سجده كرد ؛ مردم هم سجده كردند . تنها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ « پيش از تو پيغمبري نفرستاديم ، جز اين كه هرگاه آرزويي مي كرد ، شيطان در آن راه مي يافت ؛ پس خدا آنچه را كه شيطان القا مي كرد ، نسخ و آيات خود را محكم مي سازد و خدا دانا و حكيم است . » حج : 51
2 ـ « آيا پسران از آنِ شما و دختران از آنِ اوست ؟ اين قسمتي است غير عادلانه . اين بتان چيزي جز نامها كه شما و پدرانتان بر آنها داده ايد ، نيستند . خدا به آنها نيرويي نداده . . . » نجم : 27 ـ 19
3 ـ ص 119 و 120 ، جزء 17 تفسير طبري ، طبع مطبعه ميمنيه و ص1192 ، جلد سوم ، تاريخ طبري ، تصحيح دخويه .
4 ـ « اينان خدايان نخستين هستند ؛ از اينها بايد اميد ميانجيگري داشت . »
55 |
وليد بن مغيره يا سعيد بن عاص كه پيري ناتوان بود ، كفي خاك برداشت و بر پيشاني گذاشت . مشركان از گفته پيغمبر خشنود شدند و گفتند : ما هم مي دانستيم خدا مي ميراند و زنده مي كند و روزي مي دهد ؛ ولي خدايان نزد او ميانجيگري مي كنند . حالا كه آنها را در خدايي شريك خواندي ، ما با تو هستيم .
پيغمبر از اين گفتار متأثر شد و به خانه رفت . شب كه جبرئيل نزد وي آمد و او سوره را خواند ، جبرئيل گفت : « من اين دو جمله را نياورده ام ! در اين صورت ، به خدا افترا بسته ام ؟ ! »
آنگاه ، خدا اين آيات را بر او نازل كرد :
{ واِن كادوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الّذي أوحينا اِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَاِذاً لاتَّخَذُوك خليلا . ولَوْلا أَنْ ثَبَّتْناكَ لقد كِدْتَ تَرْكَنُ اِلَيهم شيئاً قليلا . اذاً لأذَقْناكَ ضِعْفَ الحَياةِ وضِعْفَ المَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً } ( 1 )
مهاجران كه در حبشه بودند ، وقتي شنيدند مشركان تسليم شده اند ، گفتند : « هرگاه وليد بن مغيره و سعيد بن عاص به پيغمبر گرويده باشند ، ديگر چه كسي باقي مانده است ؟ حال كه چنين است ، چرا در غربت بمانيم ؟ و از زن و بچه خود دور بخوابيم ؟ ! » اينجا بود كه دسته اي از آنها برگشتند ؛ همين كه نزديك مكه رسيدند ، به سواري از طايفه كنانه برخوردند و از او پرسيدند : از قريش چه خبر داري ؟ جواب شنيدند : هيچ ! محمد خدايان آنها را به نيكي ياد كرد ، آنها هم تسليم شدند ولي محمّد دوباره برگشت ، آنها هم دشمني را از سر گرفتند . وقتي من بيرون آمدم قريش و محمّد به حال دشمني بودند .
مهاجران پس از اطلاع از چگونگي واقعه ، مشورت كردند كه بايد چكار كنند ؟ آيا هنوز كه دشمن از مراجعت آنها اطلاع پيدا نكرده ، بازگردند يا به شهر بروند و اوضاع را از نزديك ببينند ؟ در همان جلسه تصميم گرفته شد كه بايد براي به دست آوردن اطلاع دقيق ، وارد شهر شد . ضمناً هر كسي هم از خويشاوندان و بستگان خود ديدن كند . ورود اين عده به مكه ، در شوال سال پنجم بعثت بود ( البته خوانندگان نبايد فراموش كنند كه عثمان نيز جزء اين دسته بوده است ) . وقتي مهاجران ديدند فشار كفار قريش بيشتر شده ، از پيغمبر اجازه خواستند كه دوباره برگردند . پيغمبر هم به آنها اجازه داد » . ( 2 )
* * *
طبري نيز اين افسانه را با عبارت و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مي خواستند از آنچه به تو وحي فرستاده ايم ، تو را بفريبند تا بر ما ، به دروغ چيزي بندي ؛ اگر نبود كه تو را استوار ساخته ايم ، اندكي بدانها ميل مي كردي ؛ اين هنگام دوچندان شكنجه در زندگي و مردن به تو مي چشانيديم و براي خود ياوري نمي يافتي . اسري : 75 ـ 73
2 ـ محمد بن سعد ، الطبقات الكبري ، ج1 ، ص139 ـ 137 ؛ تاريخ طبري ، ج3 ، ص1192 ، طبع دخويه .
56 |
كيفيت ديگر در تفسيرش و از زبان دو سه تن ـ جز اين دو نفر ( محمد بن كعب و محمد بن قيس ) ـ نقل كرده كه تفصيل آن بدين قرار است :
1 ـ در تفسير خود آورده است : قريش به پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) گفتند همنشينان تو فقيران ، تنگدستان و بيچارگانند ؛ اگر خدايان ما را به نيكي ياد كني ، همنشين تو مي شويم و مردم هم از هر سو به تو روي مي آورند . پيغمبر سوره نجم را خواند ؛ چون به اين آيه رسيد : { أفرأيتمُ اللاّتَ والعُزّي ومَناةَ الثالثةَ الأُخري } شيطان به زبان او گذارد « وَهِيَ الغَرانِقةُ العُلي وشفاعتُهُنَّ تُرتَجي . » ( 1 )
گفتني است طبري اين افسانه را به « رفيع ابوالعاليه رياحي » نسبت مي دهد .
2 ـ و نيز همو گفته است : قريش به پيغمبر گفتند همنشينان تو ، بنده بني فلان و مولاي بني فلان هستند . اگر خدايان ما را به نيكي ياد كني ، ما همنشين تو مي شويم ؛ اشراف عرب هم به سوي تو مي آيند . وقتي مردم ديدند اشراف طايفه تو در كنارت هستند ، به تو دلبستگي پيدا خواهند كرد . اينجا بود كه شيطان اين آيه را در خاطرش انداخت : { أفرأيتُمُ اللاّتَ والعُزّي ومَناةَ الثالثةَ الأُخري } و بر زبانش انداخت : « تِلكَ الغَرانيقُ العُلي وشفاعتُهُنَّ تُرتَجي » . ( 2 )
3 ـ از سعيد بن جبير نقل شده : چون اين آيه آمد { أفرأيتم اللاّت والعُزّي . . . } ، پيغمبر آن را خواند آنگاه گفت : « تلك الغرانيقُ العُلي واِنّ شفاعتهنّ تُرتجي » .
4 ـ از عبدالله پسر عباس در سبب نزول { وما أرسلنا من قبلك من رسول . . . } نقل شده : هنگامي كه پيغمبر نماز مي خواند ، داستان خدايان عرب بر او نازل شد . وي آن داستان را خواندن گرفت . كفار بشنيدند و گفتند : « خدايان ما را به نيكي ياد مي كند ! » آنگاه نزديك وي رفتند و او مي خواند : { أفرأيتم اللاّت والعزّي ومناة الثالثة الأُخري } . در اين وقت ، شيطان القا كرد : « اِنَّ تلك الغرانيق العلي منها الشفاعة تُرتجي » . ( 3 )
اين است ريشه « داستان غرانيق » يا بهتر بگوييم « افسانه غرانيق » در تاريخ مسلمانان .
* * *
از فهرست گفتارهاي گذشته روشن شد كه مدرك نهايي افسانه غرانيق ، كتابهاي تاريخ و تفسير طبري و طبقات ابن سعد مي باشد ؛ يعني اين دو نفر ، نخستين كساني هستند كه افسانه غرانيق را در كتاب خود ضبط كرده اند .
يعلي بن حجر عسقلاني مي گويد :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ اينان بت هاي والا هستند و ميانجيگري آنان اميد مي رود .
2 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص120 ، طبع ميمنيه مصر .
3 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص120 ، طبع ميمنيه مصر .
57 |
موسي بن عقبه اين داستان را در « مغازي » از محمد بن شهاب زهري ( و گمان دارم او از پسر عباس ) نقل كرده و همچنين ابومعشر نيز آن را در « سيره » از محمد بن كعب قرظي و محمد بن قيس نقل كرده و طبري از او نقل مي كند . هرگاه اين دو مدرك را نيز اضافه كنيم ، ( 1 ) « مغازي » ابن شهاب و « سيره » ابومعشر ، مدرك نهايي افسانه است . آنگاه مطابق اين مدارك ، آخرين نفري كه داستان غرانيق از او نقل مي شود ، اين شش نفرند :
1 ـ محمد بن كعب قرظي 2 ـ محمد ابن قيس 3 ـ مطلب بن عبدالله بن حنطب 4 ـ رفيع ابوالعاليه رياحي 5 ـ سعيد بن جبير 6 ـ عبدالله پسر عباس .
تجزيه و تحليل افسانه غرانيق
يك واقعه تاريخي را كه چندين سال از آن گذشته و ما در ضمن مطالعه كتاب به آن برمي خوريم ، هرگاه بخواهيم درستي و نادرستي آن را بدانيم ؛ يعني بفهميم اين واقعه بدين كيفيت رخ داده يا نه ، براي اثبات درستي آن ، ابتدا بايد يكي از دو موضوع محقق باشد :
الف : كسي كه اين واقعه را نقل مي كند ، خودش حاضر بوده يا از زبان كسي بگويد كه او در محل حادثه حضور داشته است .
ب : فرض كنيم در كتابي به يك واقعه تاريخي برخورده ايم كه گوينده آن را نمي شناسيم ، يا نمي دانيم خود او در محل حادثه بوده يا نه ؛ در اين صورت بايد آن واقعه را با كليه حوادثي كه از جهت زمان و مكان بدان مربوطند ، سنجيد . همچنين مقتضيات عصر و طبيعت اشخاصي را كه اين حادثه با آنها بستگي دارد در نظر گرفت و نيز قرائني كه ممكن است وجود اين حادثه را تأييد يا تكذيب كند ، در نظر داشت . آنگاه ( در صورت اول ) هرگاه خود گوينده حضور داشته باشد و ( در صورت دوم ) هرگاه قرائن موجود ، وجود واقعه را تكذيب نكند ، تازه ممكن است بگوييم آن واقعه رخ داده است . ولي اگر يكي از اين دو مقدمه درست نباشد ( چنانكه گوينده خود شاهد قضيه نبوده و يا قرينه اي كه وجود واقعه را تأييد كند پيدا نشود ) درستي مطلب مورد ترديد واقع مي شود و هرچه نشانيهايي كه وجود واقعه را تكذيب كند بيشتر شود ، نادرستي موضوع روشن تر خواهد گشت ؛ تا آنجا كه بكلي فاقد ارزش مي گردد .
پس از تذكر اين مقدمه ، ناچاريم در مورد افسانه غرانيق ، هر دو راه را بپيماييم و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ابن حجر عسقلاني ، فتح الباري في شرح صحيح البخاري ، ص306 ، ج8 ، طبع مطبعه خيريه قاهره ، 1325
58 |
اين افسانه شگفت انگيز را كه دست آويز چند نفر مغرض گشته است با اسلوب علمي تحليل كنيم .
راه اوّل
خوانندگان محترم ملاحظه فرمودند كه افسانه غرانيق ، از كتابهاي : « طبقات » محمد بن سعد ، « تاريخ الرسل والملوك » و « تفسير » ابوجعفر محمد بن جرير طبري سرچشمه گرفته است و هرگاه مداركي را كه ابن حجر نوشته به شمار بياوريم و بگوييم : طبري اين افسانه را از كتاب « سيره » ابومعشر نقل كرده ، در آن صورت مدرك نهايي ، كتاب « مغازي » موسي بن عقبه و « سيره » ابومعشر مي باشد كه فعلا هيچ يك از اين دو كتاب در دسترس نيست . ولي باز هم اين دو نفر گوينده اصلي نيستند ؛ بلكه آنها نيز از محمد بن كعب قرظي و محمد ابن قيس ، روايت مي كنند .
موسي بن عقبه ( صاحب كتاب مغازي ) كه افسانه غرانيق را از محمد بن شهاب نقل مي كند ، در سال 141 هجري ( 1 ) واگرنه ، در سال 143 مرده است .
وفات محمد بن شهاب تابعي نيز در سال 124 ( 2 ) و تولد او ، بين سالهاي 50 تا 58 است . ( 3 )
ابومعشر نيز كه ابن حجر او را در شمار نويسندگان داستان غرانيق آورده ، ( 4 ) در سال 170 هجري در بغداد مرده است . وي از محمد بن كعب قرظي حديث مي كند و اين داستان را نيز از زبان او به قلم آورده است . بنابر اين در فاصله قرن اول تا دوم هجري ، افسانه غرانيق را فقط دو نفر از زبان سه تن نقل كرده اند :
يكي : ابومعشر از محمد بن كعب و محمد بن قيس ؛ ديگري : موسي بن عقبه از ابن شهاب ، كه او نيز ـ چنانكه گفتيم ـ در سال 124 هجري مرده است .
نوبت به قرن دوم و سوم هجري مي رسد ، در اين جا مشاهده مي كنيم كه ابن سعد ( كه در اواخر قرن دوم و اوائل قرن سوم مي زيسته و در سال 231 مرده ) ، اين افسانه را نوشته و يك نفر ديگر به گويندگان اصلي آن افزوده و آن مطّلب پسر عبدالله حنطب مي باشد ، ( 5 ) تا آن كه نوبت به طبري مي رسد .
طبري در نيمه اول قرن سوم ؛ يعني سال 224 يا 225 متولد و در اوائل قرن چهارم ؛ يعني 310 هجري مرده است . اين مورّخ بزرگ ، همين افسانه را در كتاب تاريخ خود آورده ولي در تاريخ ، فقط گوينده اصلي را محمد بن كعب قرظي مي شناساند ؛ ( 6 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ابن حجر عسقلاني ، تهذيب التهذيب ، ج10 ، ص362 طبع حيدرآباد .
2 ـ لغت نامه دهخدا ، ج1 ، ص323
3 ـ ابن حجر عسقلاني ، تهذيب التهذيب ، ج9 ، ص455 ـ 451
4 ـ فتح الباري في شرح صحيح البخاري ، ج1 ، ص306
5 ـ طبقات الكبري ، ج1 ، ص138 و139
6 ـ تاريخ طبري ، تصحيح دخويه ، ج3 ، ص1192
59 |
ليكن با كمال تعجب در تفسير طبري مي بينيم كه به تعداد گويندگان اصلي افسانه افزوده شده و نام اين چند نفر نيز جزء آنها مشاهده مي شود :
1 ـ سعيد بن جبير 2 ـ ابوالعاليه رفيع رياحي 3 ـ عبدالله پسر عباس .
آنگاه هرچه از اين دوره دورتر مي شويم ، عده گويندگانِ افسانه بيشتر مي شود ؛ چنانكه حفاظ قرن سوم و چهارم ( مانند ابن مردويه و ابن ابي حاتم ) آن را از چندين طريق نقل مي كنند . اما خوشبختانه فقط بر گويندگان دست دوم اضافه شده و به گويندگان اصلي نيفزوده اند . ( 1 )
آنچه از فهرست اين مطالب به دست مي آيد اين است كه :
الف ـ قديمي ترين مدرك براي افسانه غرانيق از تاريخ مسلمين ، طبقات ابن سعد و تاريخ طبري است .
ب ـ بر فرض كه به گفته ابن حجر اطمينان كرده و كتابهاي موسي بن عقبه و ابن شهاب را نيز جزء مدارك به شمار بياوريم ، به شهادت همين شخص ( 2 ) طبري نيز از او نقل مي كند .
ج ـ گويندگان اصلي افسانه ( كه همه اينها از زبان آنها مي نويسند ) ، از آن شش نفر كه نام برديم ، تجاوز نمي كنند .
حال چنانكه گفتيم براي آن كه درستي و يا نادرستي اين داستان معلوم شود ، بايد راه نخستين را پيمود ؛ يعني ببينيم آيا آنهايي كه اين داستان يا افسانه را نقل مي كنند ، خودشان در محل واقعه بوده اند يا نه ؟
1 ـ محمد بن كعب
نظر دانشمندان علم رجال و ترجمه نويسان درباره محمد قرظي پسر كعب ، كه طبري و ابومعشر سند خود را به او منتهي مي سازند ، چنين است :
بغوي و بارودي و ابن سكين و ابن شاهين و ابن منده گفته اند : او خدمت پيغمبر رسيد و آن حضرت را درك كرد . ( 3 )
ابن حجر در ترجمه احوال محمد بن خيثم مي گويد : محمد بن كعب قرظي از او روايت مي كند . ( 4 ) محمد بن خيثم در زمان پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) متولد شده ولي او را نديده و ابوحيان مي گويد از تابعين است ، در اين صورت چون محمد بن كعب از اين شخص حديث مي كند ، واضح است كه نمي توان گفت پيغمبر را ديده است .
ابن عبدالبر در « استيعاب » مي گويد :
محمد بن كعب قرظي از جمله علماي تابعين است . ( 5 ) در جاي ديگر مي گويد :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ السيوطي ، الدرّ المنثور ، ج4 ، ص369 ـ 366
2 ـ فتح الباري ، ج10 ، ص306
3 ـ ابن حجر عسقلاني ، الاصابة في تمييز الصحابه ، ج3 ، ص62
4 ـ الاصابة في تمييز الصحابه ، ج3 ، ص153
5 ـ همان ، ج1 ، ص226
60 |
ابوحمزه محمد بن كعب قرظي ، ترمذي گفته است : او هنگامي متولد شد كه پيغمبر زنده بود . ( 1 ) همين مطلب از نوشته ابن اثير در « اسدالغابه » ( 2 ) نيز استفاده مي شود .
ابن حجر عسقلاني همچنين مي گويد :
محمد بن كعب قرظي از عباس بن عبدالمطّلب و علي بن ابي طالب و ابن مسعود و عمرو بن عاص و ابوذر و ابودردا روايت كند و گويند كه روايت او از اين جمله مرسل بوده ( يعني از زبان كسي ديگر است كه نام او معلوم نيست ) . ( 3 )
وي در سال 120 هجري در سن 78 سالگي مرده است . در اين صورت ، ولادت محمد در سال سي ام هجرت ( يعني در اواخر عهد عثمان ) بوده است . عبدالرحمن ابن علي بن محمد بن علي بن جوزي ( متوفي در سال 597 هجري ) در كتاب « صفة الصفوه » ( 4 ) از واقدي نقل مي كند كه : محمد بن كعب قرظي در سال 118 مرده و برخي نيز 129 نوشته اند .
پس به شهادت اين دانشمندان ، محمد ابن كعب قرظي يا اصلاً در زمان پيغمبر وجود نداشته و يا تولد او در اواخر زندگي آن حضرت بوده و آنچه به طور قطع معلوم است ، اين كه وي در اوائل بعثت و حتي چند سال پس از هجرت هم متولد نشده است .
اكنون محمد بن كعب را با اين سوابق گذارده ، به سر وقت مطّلب بن عبدالله بن حنطب كه ابن سعد در « طبقات » افسانه را از او نقل مي كند ، مي رويم :
2 ـ مطّلب بن عبدالله بن حنطب
حنطب بن حرث ، دو پسر داشته : يكي عبدالله و ديگري مطّلب . عبدالله پدر مطّلب است كه نقل افسانه غرانيق را از پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) بدو نسبت داده اند . حال ببينيم آيا مي توان گفت خود او در آن روز حضور داشته يا نه ؟ آنچه دانشمندان علم رجال درباره پدر مطلب ( عبدالله ) نوشته اند ، بدين قرار است :
ابوحاتم مي گويد : او زمان پيغمبر را دريافته است . ( 5 ) ابوحيان گويد : او از صحابه مي باشد . ( 6 ) ابوعمر مي گويد : وي اندكي خدمت پيغمبر را درك كرده ( له صحبة ) . ( 7 )
ابن منده براي اين كه ثابت كند او خدمت پيغمبر را درك كرده ، حديثي از وي نقل مي كند كه مي گويد : « من نزد پيغمبر نشسته بودم ، كسي از او مسأله اي پرسيد » . ابن عبدالبر در « استيعاب » مي گويد : او اندكي پيغمبر را ديده و حديثي از وي نقل شده كه مضطرب الاسناد است . ( 8 )
اما پسر او ( مطّلب ) مسلماً زمان پيغمبر را درك نكرده و از چند نفر از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ همان ، ج1 ، ص245
2 ـ همان ، ج4 ، ص181
3 ـ تهذيب التهذيب ، ج9 ، ص421
4 ـ همان ، ج2 ، ص76
5 ـ الاصابة في تمييز الصحابه ، ج2 ، ص58
6 ـ همان .
7 ـ همان .
8 ـ همان ، ج1 ، ص360
61 |
اصحاب آن حضرت ، حديث مي كند . بلكه برخي مي گويند : وي از ياران پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) تنها سهل ساعدي را ديده است . ( 1 )
اين نيز يكي از آن شش نفر است .
3 ـ محمد بن قيس
او آخرين نفري است كه افسانه غرانيق از نقل طبري به وي منتهي مي شود ، كه خودش جزء مهاجرين حبشه بوده ( 2 ) و مسلماً در روز واقعه حضور نداشته است .
4 ـ رفيع ، ابوالعاليه رياحي
ابن حجر عسقلاني درباره او مي نويسد : وي در زمان جاهليت بوده و در عهد خلافت ابوبكر به مدينه آمد . ( 3 ) بخاري در « تاريخ » مي نويسد : از او پرسيدند : آيا پيغمبر را ديدي ؟ گفت : دو سال پس از مرگ او اسلام آوردم . ( 4 ) حاكم مي گويد : ابو خلده از او پرسيد : آيا پيغمبر را ديدي ؟ گفت : نه ! من دو يا سه سال پس از او به مدينه آمدم .
در « تهذيب التهذيب » آمده : او در عصر جاهليت بوده و دو سال پس از وفات پيغمبر ، اسلام آورد و ابوبكر را ديد و با عمر نماز خواند . وي در سال 93 مرد . ( 5 )
در اين صورت ، او اگرچه در زمان پيغمبر حيات داشته ، ولي به طوري كه خودش مي گويد او را نديده است .
5 ـ سعيد بن جبير
اين مرد در سال 95 هجري ، به دست حجاج بن يوسف ثقفي كشته شد و در آن وقت 49 ساله بود . ( 6 ) بنابر اين تولد او در سال 46 هجري ( يعني در زمان خلافت معاويه ) مي باشد و اگر بگوييم او هنگام مرگ 57 سال داشته ( 7 ) تولد او در سال 38 ( يعني اواخر خلافت علي ( عليه السلام ) ) اتفاق افتاده است .
پس سعيد بن جبير نيز شخصاً ناظر ستايش غرانيق نبوده است .
6 ـ عبدالله پسر عباس
اما ابن عباس كه او را منشأ اين حديث دانسته اند و مي گويند وي سبب نزول آيه پنجاه و يكم از سوره حج { وان كادوا ليفتنونك } را بيان كرده و گفته است « اين آيه در تسلّي پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) است و هنگامي نازل شد كه شيطان به زبان او انداخت تا بتهاي قريش را بستايد ! و آنها را ميانجي بخواند » او نه تنها به هنگام حادثه حضور نداشته ، بلكه در آن وقت در صلب پدر بوده است . چه ، عبدالله در سالي متولد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ تهذيب التهذيب ، ج10 ، ص179
2 ـ الاصابة في تمييز الصحابه ، ج3 ، ص52
3 ـ الاصابة في تمييز الصحابه ، ج4 ، ص141
4 ـ همان .
5 ـ همان ، ج3 ، ص284
6 ـ تهذيب التهذيب ، ج4 ، ص13
7 ـ همان .
62 |
شده است كه كفار قريش بني هاشم را در شعب ابي طالب محاصره كرده بودند ( سه سال پيش از هجرت ) و حادثه غرانيق ، به طوري كه مدّعيان اثبات آن مي گويند ، در سال پنجم بعثت رخ داده است .
* * *
اين شرح حال اشخاصي بود كه طبري و محمد بن سعد ، افسانه غرانيق را از آنها نقل كرده اند وابن حجرعسقلاني كه تخصص بسزايي در علم رجال دارد ، مي گويد : در بين اين روايات ، حديثهايي يافت مي شود كه سند آن صحيح ( ! ) مي باشد .
در صورتي كه ديديم ، نه تنها سند صحيحي در دست نيست ، بلكه جز سند پاره و دم بريده اي وجود ندارد .
نتيجه اي كه از اين بررسي مي گيريم ، اين است كه راه اول براي اثبات درستي داستان غرانيق ، به بن بست مي رسد و پيمودن آن ، گذشته از اين كه به حال مدعيان درستي اين داستان ، فايده اي نداشت ، رشته هاي آنها را پنبه كرد و معلوم شد منشأ اين گفته ها و نوشته ها ، هو و جنجالي بيش نيست .
راه دوم
حال از راه نخست برگشته ، راه دوم را مي پيماييم ؛ يعني مي خواهيم بدانيم قرينه و يا شاهدي كه داستان غرانيق را تأييد كند ، در دست هست ، يا نه ؟ گرچه اين استدلال در صورتي درست است كه ما حضور گوينده را در موقع حادثه ، مسلّم بدانيم و فقط در درستي و نادرستي نقل وي ترديد داشته باشيم و هرگاه مسلّم شود گوينده اصلا در آن محل حاضر نبوده ، مقايسه حكايت با قرائن ، بي فايده است . ولي ما در اينجا با مدعي درستي اين داستان ، تا اندازه اي موافقت كرده ، مي گوييم : اگرچه اين شش نفر هيچ يك شخصاً در آن وقت وجود و حضور نداشته و ناظر واقعه نبوده اند ، ليكن ناچار آنها از زبان كسي شنيده اند كه او به گوش خود ستايش بتهاي قريش را از زبان پيغمبر اسلام شنيده است ! !
اما در اينجا اين پرسش پيش مي آيد كه : چنين اتفاق مهم و حادثه غريبي كه بايد طبعاً اثر دعوت قبلي پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) را خنثي كند و كفّار را بر او چيره و مسلمانان را به وي بدگمان سازد ، چطور تنها از زبان عبدالله پسر عباس ( و حداكثر ، از زبان شش نفر ) نقل شده ؟ و هرگاه اين واقعه راست مي بود ، بايستي ولوله غريبي در جهان عربي آن روز ايجاد كرده ، اثرش در جهان امروز هم باقي باشد و مورد تصديق عموم واقع گردد ، نه آن
63 |
كه از زبان شش نفر نقل شود ، و پيدايش آن هم در تاريخ مسلمانان ، از قرن دوم هجري آغاز گردد . اگر اين داستان راست است ، چرا از سخنان مردم ديگري كه از كافر و مسلمان در آن مجمع حاضر بوده اند ، سندي در دست نيست ؟ ممكن است بگوييد همه آنها اين ستايش را به گوش خود از زبان پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) شنيده اند ولي براي ديگران نگفته اند ؛ آنگاه يك يك مرده و خاطره آن روز را با خود به گور برده اند ؛ ولي گذشته از اين كه اين خوش باوري و بلكه فرض محال را نمي توان به حساب تحقيق علمي گذاشت ، قرائن و آثاري در دست است كه جنبه ساختگي و افسانه بودن داستان غرانيق را تقويت مي كند و مجال پذيرفتن آن را به هيچ وجه نمي دهد .
اينك خلاصه قرائن
1 ـ اين داستان شامل سه قسمت است :
الف ـ شرح كناره گيري قريش از پيغمبر و متأثر شدن وي از اين مفارقت و آرزو كردن او كه : « كاش چيزي كه سبب اين تنفر شده است بر من نازل نمي شد ! » يا « كاش خدا چيزي مي فرستاد ، تا اين جدايي را برطرف سازد ! »
ب ـ آنچه در مجمع عمومي رخ داده و شنيدن آن براي كساني كه آنجا بوده اند مقدور بوده است ؛ يعني ستايشي كه پيغمبر از بتان كرده .
ج ـ مذاكرات خصوصي ( ! ) كه شب بين جبرئيل و پيغمبر رخ داده است .
حال اين سؤال پيش مي آيد كه : گوينده اين داستان در قسمت اول ، حالات روحي پيغمبر را به چه وسيله فهميده و چگونه دانسته است كه وي آرزو مي كرد چيزي نازل شود كه جدايي او و فاميلش را برطرف سازد ؟ و همچنين در قسمت سوم ، اين دروغ پرداز در مجلس خصوصي ( ! ) پيغمبر و جبرئيل چه مي كرد و از كجا به دست آورده كه جبرئيل به پيغمبر چنين گفت و او چنان پاسخ داد ؟ ممكن است بگوييد پيغمبر اين خبر را داده ، ولي چنين نشاني در دست نيست .
2 ـ عبارت طبري چنين است :
« چون پيغمبر بتان را ستود ، كفار شاد شدند و مسلمانان هم پيغمبر خود را تصديق كرده او را به خطا و لغزش متهم نساختند » .
شايد اگر هيچ نشانه اي براي ساختگي بودن اين افسانه جز همين يك سطر نداشتيم ، كافي بود . چه اين عبارت ثابت
64 |
مي كند كه گوينده داستان غرانيق ، با مطالعه نسبتاً مفصلي اين دروغ را ساخته و پيش خود فكر كرده كه ممكن است كسي بگويد چطور پيغمبر ، بتاني را كه تا ديروز دشنام مي گفت ، آن طور ستود و مسلمانان ايراد نگرفتند و نسبت خطا و لغزش به او ندادند ؟ لذا براي اين كه چنين نگراني بر خواننده دست ندهد ، اين عبارت را اضافه كرده است . غافل از اين كه همين پيش بيني ، بهتر مشت دروغگو را باز خواهد كرد .
3 ـ مفاد آيه هايي كه مي گويند به منظور دلداري پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) نازل شده ( آيات 73 و 74 سوره اسري ) چنين است كه :
« اگر تو را پا برجا نمي ساختيم نزديك بود به كافران بگرايي ، اين هنگام دوچندان شكنجه در مردن و زندگي به تو مي چشانيديم » .
پس معلوم مي شود خدا پيغمبر را پا برجا ساخته و نگذاشته است به كافران متمايل شود . در صورتي كه افسانه سازان غرانيق مي گويند : او بتان را ستود ! و آنها را ميانجي خواند ! شب كه جبرئيل آمد و ماجرا را شنيد و پيغمبر دانست كه به خدا دروغ بسته ، خسته خاطر شد ، آنگاه اين آيات براي تسلّي خاطر او رسيد !
بدين ترتيب ، آنچه براي تأييد گفتار خود آورده اند ، بهترين دليل بر دروغگويي آنان است .
4 ـ طبري و ابن سعد نوشته اند : پيغمبر وقتي بتان را ستود ، سوره را به پايان رساند و سجده كرد و كفار هم سجده كردند .
در اينجا قرينه ديگري بر بي پايه بودن اين داستان به دست مي آيد و آن قرينه ، آيات پس از آن دو جمله است ( دو جمله اي كه مي گويند پيغمبر در ستايش گفت ) :
{ ألَكُمُ الذَّكَرُ ولَهُ الأُنثي تلك اذاً قسمةٌ ضيزي اِن هي اِلاّ أسماء سَمَّيتُمُوها أنتم وآباؤكُم ما أنزل الله بِها مِن سلطان اِن يتَّبعُونَ اِلاّ الظّنَّ وما تَهوي الأنفس ولقد جاءَهُم مِن رَبّهم الهُدي . } ( 1 )
اكنون بايد پرسيد چطور در يك جلسه پيغمبر اين سخنان متناقض را گفت و در طي چند آيه ، بتان را هم ميانجي و هم مجسمه بي روح و بي خاصيت خواند و حضار بر او ايراد نگرفتند و گفته وي را تصديق كردند ؟
5 ـ نام بتان عرب را در كتب باستان نوشته اند و در آنجا بتي كه غرانيق نام داشته باشد ديده نمي شود ، بلكه غرانيق به نام بت نيامده است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ آيا پسران از آن شما و دختران از آن اوست ؟ اين قسمت غير عادلانه اي است . اين بتان جز نام هايي كه شما و پدرانتان بدانها گذارده ايد ، نيستند . خدا آنان را هيچ نيرو نداده . اين كافران با آن كه رستگاري از سوي پروردگار برايشان آمده ، جز گمان و هواي نفس را پيروي نمي كنند .
65 |
معناهايي كه براي غرانيق نوشته اند ، « مرغ سپيد » و « جوان خوش صورت » مي باشد .
6 ـ آشفتگي داستان ، چه از جهت چگونگي نقل و چه از جهت عبارتي كه مي گويند پيغمبر آن را براي ستايش بتان بكار برده ، يكي ديگر از قرائني است كه نادرستي آن را اثبات مي كند .
چنانكه ديديم هريك از گويندگان ، اين داستان را با چگونگي خاصي نقل كرده اند كه خلاصه آن را مي آوريم :
1 ـ پيغمبر پس از آن كه از دوري خويشاوندانش متأثر شد ، هنگامي كه سوره نجم را مي خواند ، بتان قريش را ستود ( 1 ) ( بي آن كه راوي بگويد در كجا ) .
2 ـ يك روز كه در خانه كعبه نشسته بود ، سوره نجم را خواند و بتان را ستود . ( 2 )
3 ـ قريش به پيامبر گفتند : همنشينان تو بيچاره و تنگدستند ؛ اگر خدايان ما را به نيكي نام ببري با تو همنشين خواهيم شد . او هم سوره نجم را خواند و بتان را ستود . ( 3 )
4 ـ چون آيه { أفرأيتم اللاّت والعزّي } را خواند ، بتان را ستود ( 4 ) ( بي آنكه راوي سببي را ذكر كند ) .
5 ـ هنگامي كه پيامبر نماز مي خواند ، داستان خدايان عرب بر او نازل شد و شيطان در خاطر وي انداخت تا بتها را بستايد . ( 5 )
6 ـ هنگامي كه در خواب بود ، بتها را ستود . ( 6 )
همچنين جملاتي كه مي گويند پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) در ستايش بتان به زبان رانده ، يكسان نقل نشده است :
1 ـ « تلك الغرانيق العلي وانّ شفاعتهنّ تُرتضي . » ( 7 )
2 ـ « تلك الغرانيق العُلي منها الشفاعة تُرتجي . » ( 8 )
3 ـ « وهي الغرانقة العلي وشفاعتهنّ ترتجي . » ( 9 )
4 ـ « تلك الغرانيق العلي وانّ شفاعتهنّ ترتجي . » ( 10 )
5 ـ « انّ تلك الغرانيق العلي منها الشفاعة ترتجي . » ( 11 )
اين آشفتگي در چگونگي و مضمون گفتار نيزموجب ترديد در صحت اين داستان شده وبلكه مؤيد مجعول بودن آن مي باشد .
7 ـ استقامت و ثبات رأي پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) در دعوت خود و شدّت مبالغه وي در مبارزه با بت و بت پرستي ، جنبه حقيقت بودن اين داستان را ضعيف ساخته ، اعتبار آن را از افسانه نيز كمتر مي كند . چه ، او در همان روزهاي نخستين كه به مبارزه با اساس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص119 و 120 چاپ ميمنيه ؛ تاريخ طبري ، ج3 ، ص1192 ، تصحيح دخويه .
2 ـ طبقات ابن سعد ، ج1 ، ص137 و138 و139 و149 ؛ تاريخ طبري ، ج3 ، ص1192
3 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص120
4 ـ همان .
5 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص119 و129 ، طبع مطبعه ميمنيه ؛ تاريخ طبري ، ج3 ، ص1192
6 ـ الدرالمنثور ، ج4 ، ص368
7 ـ طبقات ابن سعد ، ج1 ، ص137 و138 ؛ تاريخ طبري ، ج3 ، ص1192
8 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص120 و233 اسباب النزول .
9 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص120
10 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص120
11 ـ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص120
66 |
بت پرستي برخاسته بود ، در مقابل تطميع و تهديد فاميل خود فرمود :
چه مي گوييد ؟ اگر آفتاب را در يك دست و ماه را در دست ديگرم بگذاريد ، از پاي نخواهم نشست و از دعوت خود دست برنخواهم داشت .
اكنون چگونه مي توان گفت چنين كسي دچار چنان تخيلي شود ، تا در نتيجه ، اين گفتار را به زبان براند .
8 ـ آيات سوره نجم و همچنين آيات ديگر قرآن مي گويد : پيغمبر از روي هوا و هوس سخن نمي گويد :
{ وَلَو تَقَوَّلَ علينا بعض الأقاويل لأخذنا منه بِالَيمين ثُمَّ لَقَطَعْنا منه الوتين } ( 1 )
{ وما ينطق عن الهوي اِن هو اِلاّ وحيٌ يُوحي } ( 2 )
9 ـ محمد بن اسماعيل بخاري ( متوفّاي آخر قرن دوم ، سال 194 ) نزول سوره نجم و سجده كردن مسلمانان و مشركان را در چند جا از كتاب خود نوشته ( 3 ) ومي گويد :
« پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنگاه كه سوره نجم را خواند ، سجده كرد . مردمي هم كه آنجا بودند به سجده رفتند ، تنها پيرمردي كفي ريگ برداشت و بر پيشاني گذاشت و گفت براي من همين مقدار كافي است » .
از اينجا مي فهميم كه تا اوائل قرن دوم هجري ، اثري از افسانه غرانيق ميان مسلمانان نبوده و بخاري كه در احاديث و اخبار تتبع داشته و بخصوص داستان اجتماع آن روز و قرائت سوره نجم را نوشته ، به چنين افسانه اي برنخورده است .
همچنين عبدالرحمن دارمي ( متوفاي سال 355 هـ . ق . ) در كتاب « سنن » آورده است : ( 4 ) « پيغمبر سوره نجم را در مجمع قريش خواند و به سجده رفت ، هر كس هم در آنجا بود سجده كرد ، تنها پيرمردي كفي ريگ برداشت و بر پيشاني گذاشت و گفت براي من همين اندازه بس است » و نامي از غرانيق در كتاب او ديده نمي شود .
10 ـ آياتي كه مي گويند به منظور تسليت پيغمبر نازل شده ، آيه 51 و52 سوره حج است . اين سوره چنانكه مفسران نوشته اند در مدينه و پس از هجرت ، بر پيغمبر نازل شده ، در صورتي كه قرائت سوره نجم در مكه و در اوائل بعثت بوده است .
11 ـ چنانكه ديديم در ذيل اين افسانه مي گويند : همينكه مهاجران حبشه شنيدند سرشناسان قريش تسليم شده اند ، به مدينه مراجعت كردند ولي در بيرون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ اگر محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بر ما افترا ببندد نيروي او را مي گيريم وبند دل وي را مي بريم . آيه 44 ـ 46 سوره الحاقه .
2 ـ وي از روي هوا سخن نمي گويد سخن او جز وحيي كه نازل مي شود نيست آيات 3 ـ 4 سوره نجم .
3 ـ بخاري ، التاريخ ، ج2 ، ص35و374
4 ـ سنن دارمي ، ج1 ، ص342
67 |
دروازه مكّه آگاه شدند ، كه قريش دشمني را از سر گرفته اند .
به نقل ابن سعد ، ( 1 ) مهاجران در سال پنجم بعثت حركت كرده و در شوال همان سال به مكه بازگشته اند . همين مؤلف مي گويد : « واقعه غرانيق ، در رمضان اين سال رخ داده است » .
اكنون اين پرسش پيش مي آيد كه : هرگاه اين داستان با آن چگونگي درست باشد ، تا مسافري از مكه حركت كند و خود را به حبشه رسانده ، اين خبر را به مسلمانان مهاجر ابلاغ نمايد و آنها نيز چندي به مشورت پرداخته و سرانجام تصميم به بازگشت بگيرند ، تا آنگاه كه به مكه برگردند ، دست كم شش ماه طول مي كشد ؛ پس چگونه ممكن است بگوييم تمام اين حوادث در مدت كمتر از يك ماه رخ داده ؟ آيا اين خود نشانه بزرگي بر بي پايه بودن اين افسانه نيست ؟
سر ويليام موير ( خاورشناس ) كه اصرار دارد افسانه غرانيق را به صورت يك واقعه تاريخي نمايش دهد ، وقتي متوجه مي شود كه براي اثبات اين مطلب هيچ يك از دو راه تحقيق را نمي توان پيمود ، مي پرسد : اگر داستان غرانيق در بين نبوده ، پس مهاجران حبشه چرا به زودي برگشته اند ؟ و از اين پرسش پيداست كه او نيز باور نمي كند رسيدن خبر از مكه به حبشه و بازگشت مسلمانان ، در يك ماه صورت گرفته باشد .
اما پاسخ پرسش اين خاورشناس ، آسان است و در اينجا استاد دكتر محمد حسين هيكل در كتاب « زندگاني محمد » مي گويد : سبب اين بود كه در آن موقع ، عمر اسلام آورد و از هر قبيله اي نيز يك يا دو تن دين نوين را پذيرفتند . بنابراين ، اعلان جنگ كفار به مسلمانان ، در حكم اعلان جنگ با تمام قبيله هايي بود كه در مكه سكني داشتند و مهاجران حبشه به پشتگرمي اسلام عمر و سرشناسان ديگرِ قريش ، برگشتند .
اينها قراين و نشانه هايي است كه هرگاه تنها يكي از آنها وجود داشت ، كافي بود كه داستان غرانيق را افسانه اي بي پايه نشان دهد و انصاف بايد داد كه همه اين نشاني ها ، بر بي پايه بودن آن دلالت دارند . گذشته از اين ، چنانكه در پيش نوشتيم ، گويندگان اصلي اين افسانه ، هيچ يك در موقع حادثه وجود نداشته و در پشت پدران خود بوده اند .
يك پرسش ديگر مي توان كرد كه : هرگاه داستان غرانيق اصلي ندارد ، آيه 51 و52 سوره حج براي چه نازل شده است ؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ الطبقات الكبري ، ج1 ، ص138
68 |
پاسخ اين پرسش با مراجعه و دقت در آيات پيش از اين دو آيه ( آيات 50 ـ 48 ) روشن مي شود و معلوم خواهد گشت كه به هيچ وجه رابطه اي با موضوع خارجي ندارد . چه ، آيات پيش از آن چنين است :
{ قُلْ يا أيّها النّاسُ اِنّما أنا لكم نذيرٌ مبين ، فالّذين آمنوا و عَمِلُوا الصالحاتِ لهم مغفرةٌ و رزقٌ كريمٌ والّذين سَعَوا في آياتنا معاجزين اولئك أصحاب الجحيم . وما أرسلنا من قبلك مِن رسول ولا نبيٍّ الاّ اذا تمنّي ألقي الشيطان في اُمنيَّته . } ( 1 )
آنچه از اين آيات مي فهميم اين است كه پيامبران پيشين هم مانند تو مي خواستند مردم را به راه راست وادارند ؛ و شيطان مي كوشيد اين آرزو صورت عمل به خود نگيرد . ليكن خدا وسوسه شيطان را از دل مردم دور كرده ، ايمان آنان را محكم مي ساخت . چنان كه در آيات ديگر نيز نظير اين مطلب را مي بينيم :
{ وما أكثرُ النّاسِ ولَو حَرَصتَ بمؤمنين . } ( 2 )
{ فلعلّك باخعٌ نفسَكَ علي آثارِهِم اِن لم يؤمِنُوا بهذا الحديثِ أسَفاً . } ( 3 )
اكنون ببينيم آيات 77 ـ 75 سوره بني اسرائيل براي چه نازل شده و آيا چنانكه برخي مستشرقان مزدور و يا مغرض مي گويند ، اين آيات در سرزنش پيغمبر و هنگامي آمده است كه وي بتان قريش را ستوده و يا سبب ديگري داشته ! ؟ براي اطلاع از حقيقت اين موضوع ، باز هم ناچاريم از اطلاع مردم آن روز و نظريه آنها استفاده كنيم . چه آنها حاضر بوده اند و بيشتر از ديگران آگاهي دارند .
آنچه از اين دسته ( ياران پيغمبر ) در مورد اين آيات رسيده و در تفسيرها ضبط شده ، اين است :
1 ـ اميّة بن خلف و ابوجهل و جمعي ديگر از بزرگان قريش ، نزد پيغمبر آمده و گفتند بيا دستي بر خدايان ما بكش تا به دينِ تو درآييم . پيغمبر كه از مفارقت خويشان خود آزرده بود ، دلش به حال آنان بسوخت . آنگاه اين آيات رسيد . ( 4 )
2 ـ هنگامي كه پيغمبر در خانه كعبه دست بر حجرالأسود مي كشيد ، كفار قريش دور او را گرفته ، گفتند : تو را رها نمي كنيم تا بر خدايان ما نيز دست بكشي . پيغمبر در دل گفت : اگر اين كار را بكنم چه مي شود ؟ مگر خدا نمي داند كه من در دل از اين عمل بيزارم ؟ ( 5 )
3 ـ جمعي از قريش به پيغمبر گفتند : اگر پيغمبر مايي ، اين مردم بي سر و پا و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ بگو اي مردم ، من آشكارا شما را بيم دهنده ام ! براي آنان كه گرويدند و كار نيك كردند ، آمرزش و روزي نيكوست . و آنان كه مي خواهند آيات ما را باطل سازند ، مردم دوزخيند .
پيش از تو هيچ پيامبري نبوده ، مگر آن كه هرگاه آرزويي داشت ، شيطان در آن مداخله مي كرد . آنگاه خدا القاي شيطان را نابود مي ساخت و آيات خود را محكم مي كرد .
2 ـ هرچند كه تو اصرار ورزي ، بيشتر مردم ايمان نخواهند آورد . ( يوسف : 103 )
3 ـ شايد مي خواهي جان خود را تباه سازي كه چرا ايمان نمي آورند . ( كهف : 5 )
4 ـ تفسير تبيان ، ج2 ، ص214 ؛ الدر المنثور ، ج4 ، ص194
5 ـ تفسير تبيان ، ج2 ، ص214 ؛ الدر المنثور ، ج4 ، ص194 ؛ مجمع البيان ، ج2 ، ص65 چاپ تهران ؛ اسباب النزول ، ج2 ، ص219 ؛ تفسير طبري ، جزء 17 ، ص82
69 |
بردگان را از دور خود بران ، تا ما گرد تو را بگيريم . پيغمبر كمي به گفته آنها متمايل شد . آنگاه اين آيه رسيد . ( 1 )
4 ـ دسته اي از مردم ثقيف به پيغمبر گفتند : ما با تو بيعت مي كنيم ، ولي بايد با سه درخواست ما موافقت كني :
الف ـ در نماز خم و راست نشويم .
ب ـ بتها را به دست خود بشكنيم .
ج ـ يك سال با لات ( 2 ) باشيم .
پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) گفت : « اما ديني كه در آن ركوع و سجود نباشد ، خيري ندارد . در مورد شكستن بتها به دست خودتان مختاريد . اما اجازه پيروي از لات به هيچ وجه براي من مقدور نيست » . در اين موقع پيغمبر براي وضو برخاست . عمر به آنها گفت : چرا پيغمبر را اذيت مي كنيد ، او بتها را در كشور عرب باقي نخواهد گذاشت . ولي آنها اصرار داشتند . در اين هنگام ، آيات فوق نازل شد . ( 3 )
5 ـ يك دسته از مردم ثقيف به پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) گفتند : ما را با لات و عُزّي ( 4 ) بگذار و آنها را مانند مكه محترم بدار . ما مي خواهيم عرب برتري ما را بداند . اگر هم مي ترسي بر تو اعتراض كنند ، بگو خدا چنين گفته ! پيغمبر در مقابل اين درخواست ، سكوت كرد . مردم ثقيف به طمع افتادند . عمر برآشفت و گفت : مگر آثار سخنان زشت خود را در چهره پيغمبر نمي بينيد ؟ آنگاه اين آيات رسيد . ( 5 )
اكنون معلوم شد كه مفاد اين آيات ، به هيچ وجه با داستان غرانيق ارتباط ندارد .
اين بود ريشه افسانه غرانيق . آري خرده گيري مستشرقان متتبعي ( ! ) مانند ويليام موير ، چنين منشأ صحيح ( ! ) و غير قابل ترديدي ( ! ) دارد . و با همين دستاويز بر اسلام و پيشواي مسلمانان تاخته و مي گويد :
« زيان اين ستايش به عالم توحيد ، بيشتر از زيان اجازه اي است كه سليمان به چند تن از زنان خود داد تا به پرستش بت برخيزند . »
شگفت اينجاست كه اين افسانه به حدّي پخش شده كه برخي آن را مسلّم الوقوع دانسته اند و چون دامن قدس پيشواي اسلام را از چنين كاري پاك مي دانند ، در صدد توجيه و تأويل برمي آيند ؛ چنانكه اخيراً ( 6 ) كتابي در شرح زندگاني پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) در تهران چاپ خورده و نويسنده آن به اين فصل كه مي رسد ، مي گويد : وقتي پيغمبر آيات سوره نجم را كه در سرزنش بتهاي قريش بود ، مي خواند ، كفار فرياد كردند : « تلك الغرانيق العلي ، منها الشفاعة
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ الدر المنثور ، ج4 ، ص194 ؛ مجمع البيان ، ج2 ، ص65 با جزئي اختلاف .
2 ـ نام بت طائفه ثقيف كه در طائف بود .
3 ـ مجمع البيان ، ج2 ، ص65
4 ـ عزّي بت طائفه قريش بود كه تقريباً نزد اين طايفه و برخي ديگر ، بت درجه اول محسوب مي شد .
5 ـ تفسير فخر رازي ، ج5 ، ص624
6 ـ اين مقاله استاد شهيدي ، نخست بار در 1329 شمسي منتشر شده است .
70 |
ترتجي . » ( 1 )
وشگفت تر اين كه مي گويد : اين كشف ، خلاصه تحقيقات و تتبعاتي است كه از روي بيش از صد جلد كتاب به دست ما آمده ! اين نويسنده به حدّي وقوع مطلب را قطعي مي دانسته كه درصدد تحقيق برنيامده تا بداند افسانه غرانيق ، هو و جنجالي بيش نيست كه از اواخر قرن دوم هجري آغاز شده است و در اوائل بعثت و صدر اسلام ، سخني از اين افسانه در ميان نبوده است .
افسانه غرانيق چرا پيدا مي شود ؟
تصور مي رود با توضيحاتي كه در اين چند صفحه از نظر خوانندگان گرامي گذشت ، به خوبي روشن شده باشد كه : افسانه غرانيق از جمله دروغ هايي است كه سالها پس از رحلت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان مسلمانان رواج يافته ، آنگاه در كتابهاي تاريخ و تفسير اسلامي ضبط گرديده است .
اكنون اين پرسش پيش مي آيد كه شيوع اين افسانه از كجا آب مي خورد ؟ در پاسخ اين سؤال مي توان يكي از دو عقيده زير را اظهار كرد :
عقيده نخست اين كه : منشأ اين افسانه را بايد در غرب جستجو كرد و گفت كه اروپاييان اين دروغ را پرداخته و به زبانها افكنده اند . اظهار اين عقيده گرچه در آغاز با تعجب تلقّي مي گردد ، ولي تصور مي كنم پس از اندك تأملي ، حق بدهيد كه زياد دور نرفته ايم .
شما مي دانيد ، پس از آن كه مسلمانان از كشورهاي آسيا گذشته ، دامنه تبليغات خود را تا به اروپاي غربي رساندند ، از جمله چيزهايي كه در همان مرحله اول مورد حمله آنان قرار گرفت ، دربارهاي روحانيت مسيحي و نفوذ و اقتدار كليسا بود .
كشيش ها كه با اشاعه تعاليم اسلامي و به هم خوردن اساس رابطه بين خالق و مخلوق و اعلام بطلان انحصار بهشت و دوزخ ، بازار خود را بي رونق و بلكه مسند خويش را واژگون مي ديدند ، پر پيداست كه در مقابل ساكت ننشسته ، دست به اين گونه تبليغات مسموم مي زنند ؛ يعني راه دوم از مبارزه را كه در پيش تشريح كرديم ، اختيار كرده ، اين افسانه و هزاران مانند آن را ، ساخته و ميان مردم انتشار مي دهند ؛ شايد بدين وسيله پيشواي مسلمانان و دين اسلام را لكه دار ساخته ، ارزش معنوي و اجتماعي آن را از بين ببرند .
براي اين كه ارج اين نظريه بيشتر معلوم شود ، قسمتي از عبارات كتاب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ زندگاني پيشواي اسلام ، ص183
71 |
« كتابخانه اسكندريه » تأليف دانشمند فقيد « شبلي نعماني » را كه به قلم آقاي سيد محمدتقي فخر داعي ترجمه شده است ، مي آوريم :
« در آن عصر چنانكه اوضاع و احوال ايجاب مي كرد ، نسبت به مسلمانان قصص و حكاياتي نشر مي دادند كه در اين عصر جزء خرافات شمرده مي شود ، حتي راجع به ملّيت ، ديانت و مذهب ، اصول معاشرت و مدنيت مسلمين ، در آنوقت روايات و حكاياتي پوچ و بي معنا پيدا شده و در ميان مردم به مرور ايام ، تا اين حد رواج يافتند ، كه بطور مثل ورد زبان خاص و عام گرديده بودند ، چنانكه دوره تصنيف و تأليف اروپا كه شروع گرديد ، قسمت اعظم آنها را در كتب تاريخي ، مذهبي ، رمان و حتي در كتب فلسفه نيز داخل كردند .
مثلا « بيكن » ( 1 ) كه در اروپا باني فلسفه جديد شناخته شده ، مجموعه اي به نام « مقالات بيكن » ( 2 ) تأليف نموده است .
از جمله شرحي تحت عنوان « جرئت و دليري » نگاشته ، ضمناً شاهد مثالي كه براي آن آورده به قرار ذيل است :
محمد ( صلّي الله عليه وآله ) روزي در اثبات نبوت خويش با جمعي سخن مي گفت ، به هنگام سخن ، به كوهي اشاره كرد و به حضّار گفت : برويد پاي آن كوه و بگوييد كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) تو را طلبيده است آنها هم رفتند و پيغام مزبور را رساندند و معلوم است كه كوه ممكن نبود از جاي خود حركت كند ولي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) اين را كه شنيد به جاي اين كه شرمنده شود ، با كمال جرئت و دليري گفت مطلبي نيست اگر كوه بنزد ( محمد ) نمي آيد خود محمد ( صلّي الله عليه وآله ) مي تواند نزد كوه برود .
لازم است اين مطلب تذكر داده شود كه « بيكن » فيلسوف بود نه مورخ . او در تاريخ يدي نداشت و در اينجا هم مقصودش تاريخ گويي نيست و نمي خواهد از اين روايت بي معنا آن حضرت را ضايع كند يا تحقير نمايد ، بلكه در صدر اين مقاله از جرأت و جسارت ، بياني مبسوط نموده ، ضمناً اين حكايت را فقط بطور شاهد مثال ذكر كرده است . چه ، اينگونه روايات سخيفه ، بقدري در آن زمان در اروپا وجود داشته كه هر عارف و عامي حتي فيلسوفي مثل « بيكن » آنها را در كتاب خود به طور اصول مسلّم به كار مي برده است . »
دشمني كشيش ها با دين اسلام به حدّي است كه با گذشتن اين مدت طولاني و با آن كه عصر علم ، تاريكي هاي جهالت قرون وسطي را از بين برده ، هنوز هم روحانيت نصارا كينه ديرين را فرموش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ Francois Bacon
2 ـ Bacon Essays
72 |
نكرده اند و مي كوشند تا از هر پيش آمدي سوء استفاده كرده ضربتي به اسلام و مسلمانان وارد سازند .
چنانكه چندي پيش ( يعني در ژانويه 1950 ) دكتر كريستوفر اكوس ، ضمن يادداشت هايي كه در مجله « ايونينگ استندارد » انتشار داد ، چنين مي گويد :
« دوازده قرن پيش ، جهان مسيحيت مورد تهديد واقع گرديد و آن ، هنگامي بود كه پرچم اسلام در فضاي اروپا به اهتزاز درآمد ، امروز جهان مسيحيت مورد تهديد خطر سنگين تري واقع شده ، خطر كمونيزم . طرفداران دو مذهب : اسلام و كمونيزم ، كه روح تعليمات هر دو از ماترياليزم ! سرچشمه مي گيرد ، با تعصب تمام ، به مبارزه با مسيحيت برخاسته اند و فكر هر دو ظالمانه و متجاوزانه عليه آيين مسيحيت به كار افتاده است . اين دو ، مقصودي جز اين ندارند كه اساس زندگاني خانوادگي را خراب كنند !
اگر مسيحيان بخواهند مسيحيت و حقوق بشر ( ! ) محفوظ بماند ، بايد تا سرحدّ مرگ با هر دو فكر « اسلام و كمونيزم » مخالفت كنند ، هرچند اين مخالفت به جنگ منتهي شود . » ( 1 )
تصور نكنيد اين روحاني عاليقدر مسيحي نمي داند پايه اسلام مانند مسيحيت بر اساس روحانيت [ اعتقاد به غيب و روح ] گذارده شده و ماترياليسم ، دشمن روحانيت است ! نه ، او خوب مي داند ولي موضوع ديگري وي را ناراحت ساخته است كه ديوانهوار به چنين حمله ناشيانه اي دست بزند و آن ، مبارزه اي است كه اسلام و كمونيزم در جبهه واحدي عليه دستگاه پاپ آغاز كرده اند ؛ يعني مبارزه با جادوگري ، طلسم سازي ، بهشت و جهنم فروشي و به طور كلي مبارزه با هر گونه استثمار فكر . كشيش بيچاره كه در چنين حال ، سرمايه خود را دستخوش فنا مي بيند حق دارد ، بگويد اسلام و كمونيزم ، هر دو براي مسيحيت خطر بزرگ محسوب مي شوند ؛ ولي خوب بود به جاي خطر براي مسيحيت ، بگويند خطر براي دربار پاپ ! تا ما هم در اين عقيده با ايشان موافقت كنيم .
در اين صورت ، هيچ گونه استبعادي ندارد كه اين افسانه نيز ساخته و پرداخته دست روحانيان يهود و نصارا ، در آن عصر باشد كه به منظور ضايع كردن پيغمبر اسلام و يا به خاطر هم آهنگ ساختن مطالب قرآن با خرافات تورات ( آنجا كه مي گويد سليمان به زنان خود اجازه داد بت پرستي كنند ) بين مردم پخش كرده اند . آنگاه تاريخ نويسهاي پيشين كه به جمع آوري
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ اين قسمت را آقاي غلامرضا سعيدي ترجمه كرده و در اختيار ما گذاشته اند .
73 |
هرگونه خبر و بخصوص اخبار غريب و شگفت آور ، ولع بسياري داشته اند ، آن را گرفته و در كتابهاي خود ضبط كرده اند .
البته نبايد ايراد گرفت كه پس چرا سلسله گويندگان تا محمد بن كعب قرظي و تا عبدالله پسر عباس ضبط گرديده ، چه ، دروغ ساز سعي مي كند دروغ خود را طوري جلوه دهد ، كه بتوان آن را جاي راست قالب كرد .
عقيده دوم اين كه : اين شايعات از طرف يهوديان و يا نصرانياني كه از روي ترس و يا به خاطر منافع شخصي به مسلماني تظاهر مي كردند ، منتشر شده باشد . اين دسته ، به حقيقت ، كيش اصلي خود را از دست نداده بودند و مي كوشيدند تعليمات آن را در دين جديد داخل كنند .
بسياري از اين قبيل افسانه ها جزء روايات ديني ديده مي شود كه وقتي درباره آنها به تحقيق مي پردازيم ، مي بينيم از كيش يهودي يا نصراني يا زرتشتي برخاسته است .
اين قسم مبارزه براي لكه دار ساختن دين ، اثرش از طريق اول عميق تر است ؛ چه ، در قسم نخست ، سرانجام افتراها و دروغ بافيها بر اثر پيشرفت علم و دقت در اطراف مسائل تاريخي ، از بين مي رود ؛ ليكن متأسفانه ، برطرف ساختن آثار شومي كه از طريق دوم برمي خيزد ، به زودي امكان پذير نيست . در طول سيزده قرن و نيم كه از ظهور دولت اسلام مي گذرد ، اين نبرد ، كم و بيش در ميان بوده و ما در كتابها به چنين نسبت هاي دروغي زياد برمي خوريم .
بلكه بايد اضافه كرد كه گاهي مسلمانهاي استفاده جو و سست ايمان نيز در جعل دروغ و افترا ، دست كمي از يهوديان و نصرانيان نداشته اند . ليكن دروغ سازي اينان معلول چيز ديگري است و معمولا بازار آن وقتي رونق مي گيرد كه دين در خدمت سياست به كار رود و متدين نماهاي درباري بخواهند از يك سو وجاهت ملي خود را محفوظ بدارند و از سوي ديگر ، خويش را به منابع قدرت و خزانه هاي دولتي نزديك سازند . اينجاست كه از چنين سنگري استفاده مي كنند ؛ يعني براي اين كه كردار زشت خود را به صورت يك كار مشروع جلوه دهند ، مانند آن را به يكي از پيشوايان دين نسبت مي دهند و به عبارت ديگر ، شخصيت پيشوايان دين را كوچك مي سازند ، تا شخصيت ديگران بزرگ شود يا لااقل لطمه اي بر آن وارد نگردد .