بخش 12
* وادی احرام
177 |
ميقات حج - سال هفتم - شماره بيست و هشتم - تابستان 1378
خاطرات
178 |
وادي احرام
سيدعلي قاضي عسكر
سفرنامه اي كه ذيلاً ملاحظه خواهيد فرمود ، در سال 1288هـ . ق . تحرير گرديده و به « ناصرالدين شاه » اهدا شده است . نويسنده اين سفرنامه ، كه متأسفانه نام وي نامشخص و مجهول است ، از درباريان « ناصرالدين شاه » بوده و نزد وي ارج و مقام داشته است . او در تاريخ هفتم ذيقعده 1288هـ . ق . از « نجف اشرف » به قصد زيارت « بيت الله الحرام » حركت كرده ، و از راه صحرا به « مكه معظمه » مشرف ، و پس از انجام مناسك حج بار ديگر به « نجف » باز مي گردد و مشاهدات خود در اين سفر را به نگارش در آورده ، به اطلاع « ناصرالدين شاه » مي رساند . در اين سفرنامه اطلاعات جغرافيايي و تاريخي و مردم شناسي فراواني وجود دارد كه براي خواننده ، جالب ، مفيد و خواندني است . اين سفرنامه به خط نستعليق شكسته و بدون سر لوحه و جدول و تذهيب و تزيين ، روي كاغذ فرنگي و در 149 صفحه دوازده سطري تحرير گرديده است و نسخه خطّي آن ، به شماره 776 / ف ، در كتابخانه ملّي نگهداري ، و به شماره 776 / ف در فهرست نسخ خطي آن كتابخانه ثبت شده است .
سفرنامه اينگونه آغاز مي شود :
« حمد بي حدّ ، خداوندي را سزا است كه اَحَد و صمد است و سپاس بي عدد مر پروردگاري را است كه { لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ } است و درود و صلوات فزون از حدّ و مرز ، بر نبيّ المرسل و سيّد البشر و شفيع
179 |
روز محشر ، ابوالقاسم محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و صلوات الله عليه و آلِ طيّبين و طاهرين آن بزرگوار باد . . . »
و با اين جمله خاتمه مي يابد :
« . . . خداوند ما را از امّت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و از شيعه مرتضي علي ( عليه السلام ) محسوب كند . 1288 تمام شد ، والسلام . »
متأسّفانه اغلاط نوشتاري فراواني در اين سفرنامه به چشم مي خورد كه كار محقق را دشوار مي سازد ؛ از اين رو به تنظيم بخشي از آن ، كه حاوي نكات مربوط به « مكه و مدينه » است ، بسنده گرديد . اميد آن كه در فرصتي ديگر بتوانيم تمامي آن را آماده ساخته ، در اختيار علاقمندان به اينگونه آثار قرار دهيم .
سر آفتابِ 4 ذوالحجّه ، دو فرسخ ميان ماهورِ ( 1 ) سياه پر از سنگ و درخت خار مغيلان ( 2 ) آمديم ، بعد صحرا شد ؛ تمام خار مغيلانِ اوسج و درخت هرزه و درختي ديگر ، مثل درخت ياس .
تا سه ساعت به غروب مانده به بركه اي ( 3 ) رسيديم كه اسمش ، « بركه عقيق » بود . اگر آب نباشد آن جا غسل مي كنند براي بستن احرام ، بركه اي بسيار پر آب و اطرافش هم گودال هاي بزرگ ، تمامش پر آب . حاجي ها پياده شده ، تمام افتادند ميان بركه ها ؛ چه آن بركه هايي كه از سنگ آهك ساخته شده بود و چه آنهايي كه از خاك بود . هركدام صد ذرع بيشتر بود و اطراف بركه از آهك و سنگ هاي بزرگ .
از بركه عقيق رد شديم . غروب آفتاب منزل كرديم . پنجم ذوالحجه در آن جا احرام مي كنند و اين صحرا [ را ] مي گويند « وادي احرام » ، اگر آن جنگ ها ( 4 ) [ و ] باران معطل نمي كرد ، روز هفتم وارد مكه مي شديم . به اين جهت يك روز پس افتاديم و گُل هم ، همه اين صحرا چهار پنج رنگ دارد و از اين جا تا مكه معظمه علفش سناي ( 5 ) مكي است ، گل هم دارد در كوه زياد ، تمام صحرا درخت خار مغيلان دارد .
روز پنجم ذوالحجة ، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده ، راه افتاديم . نيم فرسخ ميان خار مغيلان آمديم بعد از آن يك خيابان پيدا شد . قريب پانصد قدم زمين ريگ صاف ، يك درخت يا بوته در اين خيابان نبود . دو طرف جنگل از درخت خاردار و دو فرسخ كه آمديم باز جنگل شد ، تكه تكه ماهور و تمامش سنگِ يك تخته و ريخته . بعد افتاديم ميان راه زبيده ، معلوم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ پستي و بلندي زمين ناهموار ، درّه كوه .
2 ـ درختي است خاردار ، خار هايش كج و درشت و در ابتدا سبز و پس از مدتي سياه و يا سرخ تيره رنگ مي شود ، ثمر آن شبيه باقلا و در غلاف پنج تا نه دانه وجود دارد و صمغ آن را صمغ عربي مي نامند به عربي ام غيلان مي گويند .
3 ـ تالاب ، حوض آب ، جايي كه مانند استخر آب در آن جمع شود .
4 ـ مرادش درگيري با حراميان در بين راه است .
5 ـ سنا ( به فتح سين ) ، گياهي است داراي برگ هاي باريك ، شبيه برگ حنا . گلهايش كبود رنگ ، دانه هايش ريز و در غلافي شبيه غلاف باقلا جا دارد . بيشتر در حجاز مي رويد و بهترين نوع آن ، سناي مكي است و برگ آن در حَلب مانند مسهل استعمال مي شود .
180 |
بود از دو طرف سنگ چين [ شده ] ، عرض راه قريب بيست ذرع [ و ] مدت ها است آن راه متروك شده و عبور در آن راه نمي شود . درخت زياد ميان راه سبز شده كه بيشترش از راه ، مال عبور نمي تواند بكند ، از پهلوي آن راه ها ، راه شده است كه تردّد مي كنند .
قدري سربالا آمديم ، به يك گردنه رسيديم كه از طرف يسار ( 1 ) بلندي اش كم ، و از سمت مكه بسيار گود [ بود ] و كوه زياد [ داشت ] كه صحرايش تمام جنگل [ بود ] .
بقدر يك فرسخ سرازيري كه آمديم ، يك فرسخ ميان رود خانه خشكي آمديم . هركجا شِن رودخانه را پس مي كردند بقدر نيم ذرع ، آبِ صافِ خوشگوارِ سرد بيرون مي آمد . شن سفيد و بسيار نرم دارد . و به قدرِ يك فرسخ كه آمديم آب ميان رودخانه پيدا شد ، بعضي جاها خورد
خورد ( 2 ) آب ايستاده بود ، در آن جا بَيْدَق ( 3 ) كوبيده شد . مردم مشك ها را از آب پر نمودند . چادر كوچك براي امير زدند و سنّي هايي كه همراه بودند ، آنها هم مُحرم شدند . سنّي و شيعه همه يك رنگ شدند . يك ساعت سرِ آن آب معطّل شديم ، بعد راه افتاديم .
از ميان همان رودخانه خشك به قدرِ دو فرسخ كه آمديم ، همه جا سرازيري بود و اطراف كوه هاي زياد و سخت . تا سه ساعت به غروب مانده ، آمديم به منزل . ولي درختي هست به قدر خرزهره كه گُل مي دهد . مي گويندش « درخت شير مريم » ، گل خوبي دارد ، تركيب گل مثل خوشه انگور ياقوتي به هم بسته ، و برگ هايش از برگ درخت ترنج بزرگتر ، همين كه مي شكني شير زياد از آن مي آيد . مردم با پنبه مي آلايند [ سپس ] خشك كرده مي آورند [ و ] مي گويند : زني كه نمي زايد ، از اين كه خورد آبستن مي شود . رنگِ گلش بنفش و ميانش سفيد و زرد ، بارش ( 4 ) قرمز به تركيب آلبالو [ است ] .
ششم ذوالحجه يك ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم ، همه جا ميان همان رودخانه خشك ، سرازيري مي آمديم ، كوه هايش تركيب كوههاي سياه بيشه مازندران ، درخت خرزهره ، ليكن از اين خرزهره ها درختش كوچكتر ، گلش هم سفيد ، ميانش زرد و گل هاي ريزه دارد .
چهار فرسخ كه آمديم ، رسيديم به چشمه اي كه [ به آن ] مي گفتند : « چشمه امام حسن ( عليه السلام ) » . دو خانه از سنگ ساخته بودند ، نيم فرسخ ديگر كه آمديم ، رسيديم به ده بزرگي كه « وادي ( 5 ) ليمواش » مي نامند به قدر چهار سنگ بلكه بيشتر ،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ چپ .
2 ـ كم كم .
3 ـ بَيْدَق ، معرّب پياده ، و به معناي راهنما در سفر است .
4 ـ ميوه اش .
5 ـ درّه ، رودخانه .
181 |
سنگ ها سياه شده با جرم ، آنچه زن و بچه ديديم كاكا سياه ، تك تك ميان مردهاشان قدري ميل به سفيدي سبزه رنگ بودند . از آن جا رد شديم يك ده ديگر در دست راست ، يك ده دست چپ ، زن بچه هاي بزك ( 1 ) عربي كرده ، آمده بودند به تماشاي حاج . سر راه ، ليموي ترش فراوان ، كه بچه هاشان به فروش آورده بودند ، بيشتر زن هاشان چادرهاي آبي رنگ و ابريشم ، بعضي هاش هم زردي دارد با گلاب ( 2 ) تون داشت . به قصبه اي رسيديم ، سنگ هاي تراشيده زبيده ، تراشيده بود و « عقبه ( 3 ) زبيده » مي ناميدند چون از آن راه دو فرسخ نزديك تر بود ، از راه پي رودخانه ، به آن جهت از اين قصبه گذشتيم . يك شتر بار هم پرت شد ، نحرش ( 4 ) كردند .
پيش [ از اين ] سنگ بست بوده است ، حالا تكه تكه از آن سنگ بست باقي است ، مابقي خراب شده . شيخ عرب حربي با چند نفر زلول ( 5 ) سوار آمدند ؛ زلول هاي كوچك و لاغر ، مردهاشان سياه و كم چثّه ، حربه شان ( 6 ) يكي يك تفنگ دراز و يك خنجر به قدر يك ذرع ، غلاف خنجرها تمام برنج و سنگين ، مردها كوچك و كم جثه ، پياده كه مي شدند درست راه ، از بابت اين خنجرها ، نمي توانستند بروند ، [ با ] رسيدن به امير پياده شده ، يك ربع ساعت روبوسي و تعارف عربي بود ، همه جا كوه سخت و جنگل ، تا آمديم غروب آفتاب به سه فرسخي مكّه منزل كرديم . چاهي هست كه چاه حضرت امام حسن ( عليه السلام ) مي گويندش ؛ آبش بسيار گوارا . مي گويند تمام سال كوزه بار شترها ، آب شريف مكه از آنجا مي برند . روزي كه مي رفتيم به منا سه شتر بار آب از كوزه ديديم براي شريف به مني مي بردند ، صحرا تمام جنگل و علفش تمام سنا ، و كوههاي طرف مشرق بسيار بزرگ است ، مي گويند زمستان سر كوههاي آنجا برف مي آيد و ده آبادي ميان آن كوههاست و اسمش طائف است ، آنچه ميوه از گرمسير است مي گويند در آنجا هست . همين كه حاجي از مكّه مراجعت نمود ، شريف مكّه با بيشتر خلقش مي روند آنجا ييلاق .
هفتم ذوالحجه ، سه شنبه ، يك ساعت به صبح مانده راه افتاديم ، رسيديم به حد حرم كه از آن به آن طرف ، صيد صحرايي حرام است . دو ديوار از سنگ و گچ ساخته اند . طول ديوارها يكي چهار ذرع و پهناي ديوار بقدر يك ذرع و نيم بود . پياده شديم ، دو ركعت نماز شب دارد ، كرديم . نماز صبح را هم همانجا كرديم ، دعاي مخصوص هم دارد خوانديم و راه افتاديم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ آرايش .
2 ـ گل هاي برجسته كه با رشته هاي نقره يا طلا ، روي پارچه مي دوزند .
3 ـ گردنه ، راه دشوار كوه
4 ـ گلوبريدن ، و كشتن شتر را نحر گويند .
5 ـ شتر .
6 ـ سلاح آنان .
182 |
همه جا كوه و جنگل ، از پيش درخت كمتر دارد ، يك فرسخ كمتر به مكه مانده ، كوه بلند و بالاش زياد سخت ، گوشه سمت مغرب آن كَمَرْ ( 1 ) مثل امام زاده نور ، طاقي زده اند و تازه سفيد كرده بودند . محمد سواره پيش آمده به بنده گفت :
در اين مكه و اين كوه نور ، بحمدالله عهدي كه با شما كرده بودم وفا نمودم . بنده گفتم محبت تو زياد ، كمال رضايت و خجالت را از شما دارم . انشاءالله [ در ] منزل ، تعارف جزيي بندگي مي كنم ، به حق خدا آنچه دارم به شما تعارف نمايم هنوز كم است ، آفرين بر دوستي و درست قولي شما .
روزي سه دفعه مي آمد پيش كجاوه بنده با هم صحبت مي كرديم . مي گفت : به دو جهت به شما اخلاص دارم :
يكي اين كه از حاجي ها شنيده ام كه پادشاه ايران به تو مرحمت و محبت دارد ، به آن جهت به شما خدمت مي كنم كه من چاكر كوچك ناصرالدين شاه هستم و اوّل كار من است مي خواهم روش و رفتار مرا به خدمت حضور مبارك عرض نماييد كه مرا از جمله چاكران خود محسوب بدارد و آن وقتي كه تشريف فرماي نجف اشرف شدند ، بنده ناخوش بودم ، نتوانستم كه بيايم ، رو سياهم .
يكي ديگر اين كه تو مرد رشيدي هستي ، آن روز در ائيليت ( 2 ) با من كمك كرده ، جان خودت را دادي . تا به حال هيچ حاجي پياده نشده دو فرسخ پياده با دشمن جنگ كند ، اين جنگ ها دايم اتفاق افتاده است ، تا به حال نديده ايم و نشنيده ايم . تو در مقام پدر و من فرزند تو ، آنچه بگويي اطاعت مي كنم .
نيم فرسخ كه آمديم ، اوّل آبادي كه پيدا شد نزديك شديم ، محمل عايشه ( 3 ) از شهر بيرون آمده با توپ و سوار و سرباز مصري مي روند طرف منا بنده از كجاوه پياده شدم ، زلول ها را سوار شديم ، كنار جاده ايستاديم . چهار توپ از جلوي محمل شليك مي كند . سرباز تك تك شليك مي كند . در كمال آرامي مي روند . محمل عايشه [ را ] زري سرخ و بنارس قرمز بسته اند ، نه اينقدر طلا و اسباب بسته اند كه بتوان شرح داد ، اين اوضاع قريب به يك ساعت گذشت ، ميانش جلو محمل جواهر زياد ، اين كه گذشت بعد محمل جناب حضرت فاطمه ( عليها السلام ) با عسكر شامي ، آن هم توپ و سرباز و سوار ، به همان طريق شليك مي كردند . اين محمل از پارچه سبز و اطرافش از گلا ( 4 ) بتون ، ده يك دوزي نمودند ، بعد تخت هاي آينه ، كجاوه هاي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ميانه كوه و تنگناي كوه .
2 ـ مفهوم نيست .
3 ـ در متن آيشه به غلط با الف نوشته شده است .
4 ـ گلابتون : گلهاي برجسته كه با رشته هاي نقره يا طلا در روي پارچه مي دوزند . ( فرهنگ صبا )
183 |
زرّين و خلق زياده از حد ، كه تا سه ساعت صبر كرديم تا اين كه حاج جَبَلي يك يك را پيدا كرديم . رفتم ميان شهر و حال اين كه كوچه هاي مكه بسيار وسيع است خانه هاشان حيات كه ندارد در واقع كوچه هاشان حيات [ آن ها ] است . كوچه هاشان نزديك به حرم است . خانه اي در آن جا اجاره نمودم به روزي يك ريال و نيم فرانسه كه شش هزار است . بعد از فراغت كارها ، رفتم به سر چاه زمزم . غسل كرده ، آداب آن روز را به جا آورده ، طواف كرديم . يك ساعت به غروب مانده ، روانه منا شديم كه حُكمي ( 1 ) آن شب را در مني بايد خوابيد ؛ از جمله واجبات ( 2 ) است . از طلوع آفتاب تا پنج ساعت از شب رفته ، حاجي ده صفه ، بيست صفه ، طرف منا مي رفتند . آن شب را نماز و دعايي دارد و در مسجد منا كرديم .
شب خوابيده ، صبح نماز را باز در مسجد منا كرده ، راه افتاديم . سه ساعت از روز رفته ، وارد عرفات شديم . اردوي بسيار بزرگ برپا شد . يك سمت شامي ، يك سمت مصري ، جَبَلي ميان آنها كم بود ، يك گوشه افتاده بوديم از ظهر الي غروب ، يك كوه كوچكي بود بالاي آن يك مناره ساخته بودند ( 3 ) سني ها دسته دسته مي رفتند بالاي آن كوه ، دستمال مي گرفتند تكان مي دادند ، يك صدايي مي كردند ، نزديك به اين كه در آن جا ايلات چوبي مي گيرند يك چتر بسيار بزرگ و بلند نصب كرده بودند پهلوي آن مناره سرِ كوه ، يك آدم هم اوّل تا آخر زير آن چتر ايستاده بود ، هركس كوچيده آن جا مي رفت دستمال باز مي كردند و بر مي گشتند و متصل گاهي شامي ، گاهي مصري توپ مي زدند . محمل جناب حضرت فاطمه ( عليها السلام ) را بردند نزديك بالاي آن بلندي و هلهله مي كردند ، محمل عايشه را هم به همچنين . غروب آفتاب راه افتادند . از جلو توپ مي زدند و شليك سرباز ، و تك تك موشك بزرگ [ كه ] اسمش بلور است مي انداختند . هيچ دخل نداشت باروت مصري به باروت شامي ، جلو هر محملي به قدر چهل مشعل مي كشيدند و جلو هر تختي دو مشعل و پيش كجاوه ها مشعل مي بردند . سه ساعت از شب رفته رسيديم . از اوّل غروب تا سه ساعت از شب رفته آتش بازي بود ، توپ و شليك بود تا سه ساعت از روز رفته . چادرها زده شد . قرباني خريده ، به آن قصاب خانه ها برده شد . تمام كثافت در آن خندق ها ريخته شد . تقصير كرده رفتيم . ( 4 ) روز عيد تمام شد ، دوباره به مكه معظمه رفتيم ، طواف و اعمال روز عيد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ حُكْمي : به ناچار .
2 ـ به عقيده شيعه شب عرفه در مني بودن مستحب است نه واجب .
3 ـ نام اين كوه « جبل الرحمة » است .
4 ـ در متن « برويم » نوشته شده است .
184 |
را به جا آورديم . دو [ ساعت ] از شب رفته آمديم به منا . آن شب را بيتوته به جا آورديم .
امروز كه يازدهم ذيحجه است سه جا جمره زديم . تمام حاج جمره زدند . يك كثرت خلقي بود كه كمتر چنين جمعيت كسي مي بيند ، مگر همان مكه . يك ساعت كه از شب رفت ، چراغ باني و آتش بازي شليك توپ و سرباز از شامي و مصري و اهل مكه و شريف پاشا شد كه بسيار غريب است . صداي توپ و تفنگ از هم فاصله نداشت .
دوازدهم ذوالحجه وارد مكه شديم . همه شب در مجسد روبروي خانه خدا نماز مي كرديم ، طواف مي كرديم ، زير ناودان طلا دعا به دولت و عمر پادشاه عالم پناه مي كرديم .
روز هفدهم ( 1 ) رفتيم مكاني كه پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) متولد شده ، بارگاهي دارد و دو ركعت نماز دارد و دعاي مخصوص ، بجا آورديم .
رفتيم بيرون مكه قبر خديجه و ابوطالب و امام زاده پسر حضرت امام زين العابدين را زيارت كرده همه روز و شب در مسجد خانه خدا نماز خوانديم ، طواف كرده ، دعا به عمر دولت پادشاه كرده ، آمديم منزل .
هفده ( 2 ) روز در مكه و منا اهل حاج بودند ، بيرون آمديم .
امروز كه بيست و ششم ذي حجّه بود از شهر مكه بيرون آمده ، به طواف قبر خديجه و ابوطالب [ و ] از آن قصبه گذشتيم . نيم فرسخ ، پهلوي بركه آبي هست كه هركس مي خواهد دوباري مي آيد به آن بركه ، يك فرسخ است تا مكه ، محرم مي شوند مي روند باز طواف هفت شوط را مي كنند . سعي هفت مروه را مي كنند . ( 3 ) اين بنده و « ميرزا نصرالله » رفتيم اين اعمال را بجا آورديم . حاجّ شامي يك روز پيش آمده بود . به [ محض ] رسيدن ما ، آنها بار كرده رفتند به « وادي فاطمه » حاجّ مصري و حاجّ جبلي ، آن شب را آمديم كه عقب مانده حاج برسد . ظهر فردايش باقي مانده حاجّ مصري و حاجّ جبلي رسيدند . همان ساعت جار ( 4 ) كشيده ، چادرها كنده ، بار كردند . طبل زدند و راه افتاديم طرف « وادي فاطمه » .
ظاهراً گداتر و رذل تر و بي حياتر از اعراب ( 5 ) در دنيا نباشد [ ! ] روزي كه آنجا وارد شديم ، پنج زن آمدند به گدايي ؛ دوتاش پير و سه تاش جاهل ( 6 ) بود . بناي گدايي را گذاشتند . پولي در مكّه هست ، به آن ( 7 ) « پاره » مي گويند ، شانزده دانه اش سه پول اين جاست . اين بنده به اين جاهلش گفتم :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ در متن « هِوْدهم » نوشته شده است .
2 ـ در متن خوده نوشته شده است .
3 ـ در متن چنين آمده ليكن غلط است و مراد همان هفت مرتبه سعي صفا و مروه است .
4 ـ مطلبي را با صداي بلند در كوچه و بازار به اطلاع مردم رساندن
5 ـ مراد وي اعرابي است كه آن روز در مسير قرار داشتند و عجيب آن كه آدم از حج باز گشته ، به تماشاي رقص زنان مي نشيند و بعد ديگران را رذل و بي حيا معرفي مي كند !
6 ـ جوان .
7 ـ در متن باش آمده ، كه علي القاعده مراد بهش يعني به آن است .
185 |
اگر رقص مي كني ، اين « پاره » را [ به تو مي دهم ] يكي را گرفت ، به خدا اينقدر رقص كردند تا يك ساعت تمامشان به رقص آمدند . گفتم اينها باشند آن بهترشان را به اشاره حالي كردم تو برقص ، دندان هايش را روي هم گذاشت ، زور مي كرد يك صداي قرچي از اين دندان هايش بيرون مي آمد ، به طريق نعيف و رقص مي كردند ميان پانصد نفر حاج . باقيِ ديگر بي اين كه كس بگويد مي رقصيدند و هر دقيقه مي آيند كه « پاره » بده ، در دنيا گداتر از آنها نيست .
از آن جا راه افتاديم طرف « وادي فاطمه » ، شش ساعت به غروب مانده . همه جا كوهِ تك تك و درخت ، ليكن جاده صاف است . يك فرسخ كه آمديم كلبه كوچكي بود و دو سه تا ايوان داشت . گفتند : پيش از بعثت « حضرت پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) » اينجا احرام مي بستند ، حج مي رفتند . دو فرسخ است از آن مكان تا به شهر مكه و حدّ حرم نيم فرسخ از آنجا بيشتر است به مكّه ، و اين كوه ها مثل كوههاي « ني دره » ، دامنه « دوشان تپه » است ، جزيي سنگ اين كوهها بيشتر است .
يك ساعت به غروب مانده رسيديم به « وادي فاطمه » ، چشمه اي دارد ، به قدر سه چهار سنگ آب بيرون مي آيد و خيار و هندوانه بسيار دارد و از آنجا به « مكه » مي برند ، مثل « طهران » و « شاهزاده عبدالعظيم » . نخل هم زياد دارد . مركّبات دارد .
يك شنبه 28 ذوالحجه ، دو ساعت از روز رفته ، كوچيديم . دو طرف كوه ميانه راه علف زياد از حدّ ، درخت هاي خارمغيلان [ دارد ] ؛ بعضي جاها زياد و بعضي جاها كمتر . چهار فرسخ كه آمديم ، يك تكّه ديوار از سنگ و گچ از قديم ساخته بودند و يك چاه هم پهلوي آن ، ليكن پر و خراب است . مي گفتند سقاخانه . يك تكّه ديوار هم آن طرف بقدر يك ذرع و نيم از قديم باقي بود ، چاه پري هم پهلوي او .
از شهر مكه كه بيرون آمديم ، همه جا جاده سلطاني [ بود ] . يك فرسخ كه آمديم ، منزل كرديم . يك طرف حاجّ شامي افتاده ، يك طرف حاج جبلي ، از آنها كشيك نظامي ، از ما كشيك عربي ، هاي و هوي . از سه چهار چادر اسباب بردند ، گفتند از « شامي ها » هم دو سه چادر بردند و حال اين كه بند چادر به بند چادر بسته بودند .
دو شنبه 28 ذوالحجّه ، صبح از منزل راه افتادم ، همه جا علف ، چنان كه حساب ندارد ! و علف و بوته شور ، چنان بود كه يك بار در يك ساعت ميشد بچيني . كوههاي
186 |
زياد ، سنگ ريخته درشت [ وجود دارد ] و گندم و جو مكّه از آنجا مي رود و چندان هندوانه در پهلوي جاده ريخته بودند مي فروختند كه حساب نداشت ! دو فرسخ كه آمديم دو پسر عمو از ايل ( 1 ) حربي با هم نزاع داشتند . هر كدام به قدر سي و چهل نفر زلول سوار ( 2 ) داشتند . ما كه نزديك شديم بناي جنگ شد ، از هر طرف پنج شش تير و تفنگ به هم زدند و بناي شمشير زني شد ، چهار پنج نفر هم زخمي شد . حمله دارهاي حاج با چند نفر از آدم هاي امير رفتند ، حضرات را نصيحت كردند [ كه ] ميان حاج خوب نيست جنگ كردن ، حاج كه گذشت خود دانيد . نزاع را موقوف كردند تا بعد چه كنند ؟
دو فرسخ ديگر كه آمديم ، باز همه صحرا هندوانه بسيار بود . چون دو فرسخ همه جا راه به دريا بود ، هندوانه و ذرّت ديم داشت . چنان شبنم داشت هوا كه خيال مي كردي روي لحاف آب ريخته اند ! همه صحرا ، هر دو هزار قدم ، فاصله چهار پنج چادر براي حفظ چيدن هندوانه بود . رسيديم به آن چاهي كه پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) عبور مي كردند و كساني كه همراه بودند زياد تشنه بودند ، آب دهن مبارك را در آن چاه انداختند ، آب جوشيده و به قدر هشت هزار نفر از آن سه چاه سيراب شد ! حاجّ شامي شب آمده بود ، پهلوي آن چاه ها منزل كرده بود . حاجّ جبلي هم قريب ظهر رسيدند مشك ها را پر آب كردند . چادر مخصوص زديم .
چهار ساعت به غروب مانده به راه افتاديم و [ حاجّ ] شامي هم راه افتاد ، بعد [ حاج ] جبلي راه افتاد . صحراي صافي ، علفش كم رسيده بود ، شامي ها سوارهايي كه داشتند يا بوهايشان ( 3 ) بسيار لاغر و علف با دست مي چيدند ، تركشان مي بستند ، تخت هايشان نقاشي و آيينه ، و كجاوه ها زرّين و به قطار آرام مي رفتند . حاجّ مصري و شامي كجاوه هايشان به قدر يك تخت ، كه يك آدم بخوابد ، هر گوشه اش يك چوب ، بالاي آن هم چوب ها به هم بسته ، دو نفري كه نشسته بودند مثل اين كه روي تخت دو نفر نشسته باشند . بيشتر زن هاي مصري روي كجاوه ها ، بالا يكي مي خواند و يكي دايره مي زد .
هر وقت كه [ از ] حمله شامي و مصري مي ترسيدم ، از كجاوه بيرون مي آمدم ، زلول سوار مي شدم ، پهلوي راه مي ايستادم به تماشا . يك ساعت به غروب مانده منزل كرديم ، علف بسيار كم و هيزم هم كم ، آب كه هيچ نبود ليكن صحراي بسيار صاف .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ قبيله .
2 ـ شتر سوار .
3 ـ اسب باري ، اسب باركش .
187 |
بيست و نهم ذوالحجه كه روز عيد نوروز بود ، اوّل آفتاب راه افتاديم . همه جا دامنه ، سمت جنوب تا كوه يك فرسخ و نيم . دو فرسخ كه آمديم دهي بود سيـ چهل نخل خرما داشت . شامي سمت مشرقِ ده افتاده بودند راه چسبيده به كوه شد . رودخانه خشكي كه چسبيده به كوه و آب شور كمي داشت ، درخت هاي گز بزرگ زياد و دو سمت كوه درخت گز ، به قول عرب ها « نفود » ، در گزهاي بزرگ كه سواره زير سايه گزها سايه ، مي شد به ايستي ، نيم فرسخ ديگر گز تمام شده ، دامنه شن . چهار فرسخ ديگر كه آمديم به سرِ چاهي رسيديم كه اسمش « كريمه » بود . چند خانه حصيري ساخته بودند . قريب به پنجاه ، شصت نفر مردِ بي زن و بچه بود ، به قول خودشان ، « حب ( 1 ) حب » مي فروختند و هيزم و گوسفند و بره ، علف خشك از براي شتر مصري . « مقرّب الخاقان ميرزا نصرالله » و « آقا ميرزا رضا همداني » ، « ميرزا معدل شيرازي » و « حاجي رحيم خان » و « حاجي محمد حسين خان » با ساير رؤساي « حاجي محمد امير » با اطرافيانش آمدند . بزرگان عرب حربي كه آمده بودند « خاوه » بگيرند . نمدها در بيرون صحرا مشابه چادر انداختند . سماورها بار شد ، تمام از دولتِ پادشاه روحي فداك ، شيريني و چاي صرف شد . دعا به دولت ولي نعمت « شاه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ دانه ، دانه گندم ، دانه حبوبات و امثال آن .
188 |
جهان پناه » نمودند و اين بنده كمترين ، از براي « امير » ، از قرار اين سياهه عيدي آوردم بسيار خرسند شده ، هركس رفت در منزل خودش .
و شب را هم ميرزا نصرالله آن جا ماند ، اگرچه بيشتر شب ها پيش هم بوديم ، آن وقت كه جمعيت زياد نشسته بود . چالاقايي ( 1 ) آمد بگذرد ، بنده زاده زد ، افتاد بالاي چادر عرب هايي كه اهل آن مزرعه بودند ، عرب هاي امير و عرب هاي حربي و سايرين جمع شدند ، اين گوسفندهايي كه كشته بود براي فروش ، چالاقائي آمد براي روده [ آنها ] ، سه تا را پشت هم بنده زاده زد ، عرب ها تعجب نمودند . امير تفنگ مرا گرفت ، اصرار كه شما هم يك تفنگ بياندازيد ، بنده هم انداختم زدم ، نه آنقدر عرب ها تعجب داشتند كه بتوان عرض كرد ، با خودم مي گفتم اگر ببيني قبله عالم را ، مي دهد مي پرانند و از عقب با گلوله مي زند كه رد نمي شود آن وقت چقدر تعجب خواهيد كرد ! كه هزار مثل من در اين كار حيران و انگشت به دندان است كه خداوند از چشم بدش نگاه بدارد و به عمر و دولتش بيافزايد . هر اوقات كه اين كار را مي كند ، اين بنده تا چند روز كيف دارم . مَرْدِكه ! چالاقان ( 2 ) زدن كاري نيست ! بعد از جناب « سيد ايونلج » ( 3 ) مشهور ، با عرب هاي سماواتي و عرب هاي نجفي از اهل جبل ، يك دفعه همراه جناب ، قريب به پنجاه ـ شصت نفر آمدند . شيريني آن چه بود صرف شده . نبات و چايي صرف شد . تا غروب آفتاب رفتند . تا ده پانزده روز ، [ مثل ] اين بنده از دولت سر مبارك ، كمتر كسي به اين عزت به مكه رفته است . چهار از شب رفته در حاجّ شامي بگو مگو شد . آدم رفت پرسيد ، گفتند يك نفر [ را ] گرفته اند و كشته اند ! نمي دانم راست يا دروغ ، يك نفر را عقب ( 4 ) كردند ، در صحرا گرفتند ، بردند ميان چادرها ، صدا آمد كه بكشيدش ! يك ساعت ديگر ، پشت چادر بنده بگير بگير در گرفت ، چهار نفر چهار نفر همچادر بودند ، آدم هاي امير جار مي زدند : متوجه باشيد ، نخوابيد امشب حرامي ( 5 ) بسيار است . يكي از حاجي ها پا شده بود از مشك آب بخورد ، از رفقا يكي بيدار شد اين را ديد ، صدا كرد كه حرامي را بگيريد ! تمام چادرها ريختند ، اين بيچاره را اينقدر ، رفقايش و همسايه هايش زدند با چوب و سنگ و غيره ، كه افتاد . وقتي كه چراغ آوردند ببينند كجا است ؟ ديدند رفيق خودشان را گرفته ، اينقدر زده اند قريب به مردن ، تا پنج شش روز موميايي و دوا و آش دادند تا حال آمد ،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ چال به معناي غاز ، مرغابي هوبره و كبك .
2 ـ در متن چالاغان نوشته شده است .
3 ـ در متن به همين شكل آمده است .
4 ـ دنبال .
5 ـ دزد .
189 |
تصور بكنيد در همچو جاي مخوفي كه تمام شب ، هاي و هوي ، بگيرند ، بزنند و دايم تفنگ ، آدمي گير بزاز ، بقال ، علاف ، تاجر اصفهاني ، كاسبي بيايد و تمام تا چنگ شب تاريك ، اين بيچاره را چقدر خواهند زد و هي داد مي كرد كه به خدا من [ از ] رفيق هاي شما هستم ، آنها مي گفتند بزنيد ! در چادرها ديرك ( 1 ) و سياهه نماند به دست حضرات مي زدند !
سلخ ذيحجّه ( 2 ) اوّل آفتاب سوار شديم ، يك فرسخ كه آمديم ، رسيديم به دريا ، كنارش مثل درياهاي مازندران ، سمت مشرق تا سه فرسخ ، دور كوه ، مثل كوه هاي جبل ، سمت مغرب و جنوب گاهي نيم فرسخ ، گاهي يك فرسخ از دريا به جاده . سه ساعت به غروب مانده ، از دريا به قدر يك فرسخ دور افتاديم ، زمين درخت خار مغيلان دارد و بي آب ، قريب به شش هفت جا ، جزئي آبادي با ارض ها [ يي ] ( 3 ) بي آب . هرجايي بيست ـ سي تا درخت نخل هاي بسيار كوتاه ، در جاده به قدر نيم فرسخ دور .
غرّه محرم ( 4 ) ، سر آفتاب سوار شديم ، يك فرسخ كه آمديم رسيديم به كنار دريا ، زلول را سوار شده رفتم كنار دريا ، پنج شش كرجي ماهي ( 5 ) كه ماهي مي گرفتند ، آن فصل تمام ماهي سيم سفيد و سرخ ، مثل نقره خام ، نه مثل ماهي هاي انزلي سياه ، بسيار سفيد كه چشم را مي زد ولي كنار درياي مازندران ريگ است اين جا گل سرخ است ، شتر به زور مي رود .
آن جا را « بندر رابغ » مي نامند كه آنچه بار از اسلامبول طرف مدينه مي رود ، از آنجا مي رود . يك خانه و ايوان و چند جاي ديگر كنار دريا ساخته بودند كه سه طرفش آب بود و يك طرفش خشك . از آنجا حاجي به سمت شام احرام مي بندد و « قلعه چه » ( 6 ) هم دارد كه « عسكر رومي » در آنجا ساخلو است ، سواره و پياده اهل « رابغ » و عرب تمام مي گفتند كه حضرات در اينجا محصوراند ، به قدر يك فرسخ قادر نيستند بروند حكمي بكنند . تمام آن بلد عرب حربي است و هيچ حكمي ( 7 ) ندارد كسي به عرب حربي .
شب جمعه دوم محرم ، در « رابغ » بوديم ، اين بنده بناي روضه خواني را گذاشتم ، چادر ما با چادر شامي قريب بيست ذرع فاصله دارد . امشب به جهت تنگي چادر حاج ، دو روضه خوان داريم و سه درويش ، كه مدح مي خوانند ، روضه خوان از اتفاق فهميده يا نافهميده ، روز ورود اهل بيت را بنا كرد به خواندن ( 8 ) ، و لعن به شامي و كوفي كردن . ميرزا نصرالله مستوفي و سيد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ديرك يا تيرك ؛ يعني ستون خيمه .
2 ـ روز آخر ماه ذيحجه .
3 ـ زمين ها .
4 ـ اول ماه محرم .
5 ـ قايق كوچك ماهيگيري .
6 ـ قلعه كوچك
7 ـ فرماني .
8 ـ در متن خوادن نوشته شده است .
190 |
تاجر و جمعي از حاج ، جمع شده بودند . گفتم : حضرات ببينيد اينجا كجاست ؟ و اين اردوي بزرگ چه كسان اند ؟ اينجاها كسي قادر به اين نبود كه اسم جناب امير ( عليه السلام ) و آمنه ( 1 ) را ببرد ، بحمدالله از مرحمت و التفات قبله عالم در اين مكان و اين [ همه ] شامي روضه خوانده مي شود ، تسهيل است ، شامي و كوفي را لعن مي كند . . .
بنده به روضه خوان گفتم ، لعن شامي را بگذار ، جاي ديگر روضه بخوان آنها هيچ نمي گويند ما بايد حيا كنيم !
* پي نوشتها :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ روشن نشد كه به چه دليل نام حضرت آمنه را ذكر كرده است ؟