بخش 11

خانه دوست


176


ميقات حج - سال دوازدهم - شماره چهل و هفتم - بهار 1383

خانه دوست

سهيل محمودي

خانه دوست

اي تير غمت را دل عشاق نشانه * * * جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه

حاجي به ره كعبه و من طالب ديدار * * * او خانه همي جويد و من صاحب خانه

( خيالي بخارايي )

آل احمد تأثيرگذار بود . در همه وجوه زندگي . اگر هم از كسي ، چيزي ، مرامي ، افرادي و حزبي تأثير مي گرفت ، مدتي بعد عصيان مي كرد و مي زد زير همه چيز ، اما خودش تأثير گذار بود . هم بر همه نسل ها و اطرافيان و دور و بري هايش و هم بر ما ، كه اصلاً با كتابهاي او ، چيز نوشتن را آموختيم . با او عاصي شديم . با او شلوغ كرديم . با او از ايماني دم زديم كه گم شده ماست و با او به همين زندگي و رفتار و گفتار و نشست و برخاستِ متفاوت رسيديم . و اين « ما » كه مي گويم ؛ يعني كساني كه در سال 48 كه سيدجلال رفت ، تقريباً پنج ـ شش ساله بوديم تا حدوداً بيست ساله و من و همسال هايم و سال پنجاه و شش مثلاً با كتابهاي او و شريعتي شروع كرديم و اين شد پايه شناخت عوالم ايماني روشنفكرانه . و در حال و هواي سنتي ايماني هم ، مطهري بود و طالقاني و علامه طباطبايي و باز هم افراد بينابيني مثل محمدرضا حكيمي و جلال الدين


177


فارسي و . . . و . . . و . . .

سخنم ، در ستايش جلال آل احمد نيست ، كه اين كار را در نوبتي ، به شايستگي انجام خواهم داد . در پاسخ به بيوفايي هايي كه در اين دو دهه ، از جانب روشنفكر جماعت ـ و برخي از هم نسل ها و دوستانش ـ به او شده و قول مي دهم پاسخي و بررسي جانانه اي از موضع ها و موضوعهاي مطروحه در زمان حيات آل احمد و پس از آن بنويسم . از طرف همانهايي كه در آن سال هاي دهه چهل زير علم او سينه مي زدند و حالا شده اند منتقدان دوآتشه او ؛ آن هم با چماق فرم و تكنيك و اسلوب و ساختار و ساختارشكني و اين جور حرف هاي بزك شده .

سخنم در اين مختصر ، درباره « خسي در ميقات » است . كه باز در اين يكي دو روز به دست گرفته ام ؛ آن هم يكي دو روزي كه سه ـ چهار ساعت خواب مرتب در هر بيست و چهارساعتش نداشته ام ، اما تا چند لحظه بي كار شده ام ، تورّقي كرده ام آن را . براي بار چندم است كه « خسي در ميقات » را به دست مي گيرم . فكر مي كنم بيش از پانزده ـ بيست بار دوره اش كرده ام . و الآن هم . كه چند ساعت ديگر راهي همان عوالمي هستم كه او تقريباً چهل سال پيش ديده و شرح كرده است .

تأثيرگذاري آل احمد ، اين بود كه يك تنه برمي خاست و بي توجه به قبول يا عدم قبول اهل زمانه ، به كشف هاي خاص خودش راهي مي شد و سفر حج اش هم همين طور بود و سفرهاي قبلي اش هم . چه سفرهاي دروني و چه بيروني . اين يكي هم ، همين طور بود . رفته بود و بخشي از عالم حج شده بود و مثل هميشه در آن حس و حال ، قلمي زده بود و اين قلم زدن هم سخت تأثيرگذار بود .


178


فكر مي كنم ، قلم زدن درباره جمعيت و حضور ميليوني حج ، از آن بخش هاي فراموش شده ، در ادب جدّي معاصر بود . تا پيش از « خسي در ميقات » البته ، كه تا آن موقع هرچه بود ، يا متعلق به جهان ديروز بود و يا اگر كسي هم چيزي در اين روزگار ، قلمي مي كرد ، از ادبيات جدّي معاصر بهره اي نداشت . اهل ايماني بود و وارسته اي و رفته بود به زيارت خانه خدا و شرح مشاهدات نوشته بود . آن هم با همان عوالم تسليم محض و براي مخاطباني خاص ، كه مخاطب ، هم حس و همراه و هم دين او بود . اما آل احمد « خسي در ميقات » را اول براي كساني نوشته بود كه از عوالم آسماني و ايماني به دور بودند . نه به دور ، كه حتي سخت مخالف آن حال و هوا . و بعد هم براي همان اهل قبله ، كه هم از شرايط آگاه شوند ، هم ارزش هاي حج را در اين آينه بنگرند و هم كاستي هاي رفتار ما را دريابند .

و بعد هم ، در ميان اهل قلم روزگار ، نوشتن درباره سفر حج باب شد ؛ مثلاً من از نسل گذشته ، سفرنامه آقاي جواد مجابي را ديده ام و سفرنامه خانم ميرزادگي را . يكي با نام « اي قوم به حج رفته » و يكي با عنوان « سعي هاجر » . اگرچه نگاهشان متفاوت با نگاه آل احمد ، اما در اصل رفتن و ديدن و قلم زدن در عوالم حج ، متأثر از آل احمد و از نسل بعدي هم كه هم سن و سال هاي خودم باشند ، سفرنامه عليرضا قزوه را ديده ام ، به نام « پرستو در قاف » و . . . و خودم هم چند سال پيش چيزهايي نوشته ام ، كه قول نشر آن را به ناشر داده ام و هر روز بهانه كه : فقط يك پاكنويس آخر باقي مانده . همين روزها آماده مي شود !

در حوزه ادبيات فارسيِ معاصر و هنر سينماي ايران ، شايد جدي ترين آثاري كه در حال و هواي سفر حج باشد ، دو اثر قابل تأمل اند ؛ يكي همين « خسي در ميقات » ، كه شرحي است سودمند از حال و هواي سال هاي دهه چهل شمسي . چه در شرح اين سفر و چه در توصيف مسافران اين سفر عبادي و يكي هم فيلم مستند « خانه خدا » ، كه آن هم در همان دهه چهل ساخته شده ، كار جلال مقدم و رضايي و گروهي كه همراهشان بوده . اين دو اثر ، دو سند ارجمند است ؛ يكي در عالم كلام و يكي در عالم تصوير و حيف كه اين فيلم را من در همان كودكي ديده ام


179


و طرح مبهمي از آن در ذهنم مانده است و البته درباره اش نقد و نوشته در اين سال ها خوانده ام . اي كاش اين فيلمِ مستند ، در اين روزها به دستم مي رسيد تا دريابم كه چيست و چگونه است و حالا كه راهي ام ، تصاوير آن سال ها را با حس و حال اين سال ها مقايسه كنم . لااقل براي خودم كه من هم راهي اين كشف شده ام . آن هم براي بار دوم . اي كاش كسي پيدا شود و بعداً اين فيلم را به دستم برساند . نمي دانم متوليان سفر حج ، فكري براي بازبيني اين فيلم كرده اند يا نه ؟ و آيا اين فيلم با موازين قانوني الآن قابل توزيع است يا . . .

چند سال پيش كه راهي اوّلين سفر بودم ، دو كتاب را با دقت در كنار ديگر كتابهايم در چمدان گذاشتم ؛ يكي همين « خسي در ميقات » و ديگر « حج » مرحوم علي شريعتي . اين دو را در مدينه و مكه با هم خواندم . سفرنامه جلال بسيار به عوالم بيرون پرداخته بود ، كه شرح مشاهدات است و عجيب زنده و روشن و گاهي سخت بي پروا ، و برداشت هايي داشته ، هم از جهان بيرون : اجتماعيات و سياست و اقتصاد ، و گاه برداشت هايي از مناسك و عوالم دروني ، و اين هردو ، با تازگي هايي ، كه همه در آن روزگار به كار مي آمده و در اين روز و روزگار هم .

ولي « حج » دكتر شريعتي ، شرح مشاهدات بيروني نيست . كه شرح و نمادشناسي و تحليل تاريخي ، ديني و ذوقي حج است ، پس از مشاهدات خودِ او از اين مناسك .

شريعتي به عنوان يك آشناي جدّي با تاريخ و مذهب و ادبيات و اساطير و مردم شناسي ، به تأويل و تحليل و تشريح حج پرداخته است . نگاه شريعتي به حج ، نگاه يك معتقد است . نگاهي آييني است و اين تشريح و تأويل آيين و مناسك حج ، براي اهلش ، بسيار به كار مي آيد . قدم به قدم در مناسك حج . اين كتاب شريعتي ، نگاه تو را از سطح ، به عمق و از لايه هاي بيروني ، به بطن و متن مي برد .

نيروي خلاّقه او و برداشت هاي شهودي و ذوقي اش ، جاذبه اي شگفت در اهلش ايجاد مي كند ، كه در اين سفر چه مي كند و چه مي خواهد و به كجا مي رود و به كجا بايد برسد .

آنها كه در اين سفر ، با « خسي در ميقات » آل احمد و « حج » شريعتي ، همراه بوده اند ، آفرين ها نثار آن دو


180


بزرگوار كرده اند .

يكي از همين روزها ، براي خريد حوله احرام و چمدان و وسايل ديگر به سازمان حج رفته بودم . سري هم زدم به كتابخانه و كتابفروشي طبقه همكف و چند كتاب گرفتم درباره آداب حج و موضوعات مربوط به آن ؛ مثل تاريخ و جغرافياي مكه و مدينه و آثار و اماكن اين دو شهر . بيشتر كتابها ، با نگرش و منشي ديني و اعتقادي است و لازم هم . براي كسي كه به ايماني ، راهيِ اين سفر شگفت است . اهل اطلاع ، آثاري را در جهان گوناگون حج پديد آورده اند كه سعي شان مشكور و اجرشان محفوظ !

اما ، رنگ و جلوه ادبيات معاصر ، درباره عوالم شگفت حج ، اندك است . ثبت تأثيرگذار ادبي و امروزي مناسك و سفر و آيين حج ، از آن نيازهاي جدّي است و بايد دست به كار شد . نگاه معاصر داشتن در اين حال و هوا ، بسيار تأثيرگذار است بر نسلي كه جست و جوگر است و مي خواهد تازه ها را كشف كند .

و ما بايد در عرصه ادبي ـ ذوقي ، عمق ببخشيم به اين تحوّلي كه با حج در جان اهل امن و امان و ايمان پديد مي آيد . شعر و ادبيات جدّي ، براي همين عمق بخشيدن به آيين هايند و حج ، بهترين آيين هاي جمعي است كه در مذاهب و اديان سراغ داريم و خوشحالم كه باتوجه متوليان حج ، بسياري از دانشجويان و دانشگاهيان هر سال به عمره و تمتّع راهي مي شوند و دوست تر دارم كه به همت و تلاش ارجمند حجت الاسلام والمسلمين قاضي عسكر و دوستان و همكارانش ، آثاري امروزي تر و در حال و هواي ادبيات امروز ايران ، درباره اين سفر بزرگ ، در اختيار آنها قرار بگيرد . اينگونه باد !

در هواي بهاري دي ماه

« إنّ آثارنا تدلّ علي حضورنا ، فانظروا بعدنا إلي الآثار » .

« نشانه ها و اثرهاي ما بر حضور ما دلالت مي كنند . پس از ما به اين نشانه هاي به جا مانده بنگريد . »

آخرين روزهاي دي ماه سال 1382 شمسـي ، ذي قعده 1424 قمـري ، صبح هاي بهاري و ظهرها و بعد از ظهرهاي كمي گرم ، همراه با يك گروه تلويزيوني و همصحبتي با دوست تازه


181


يافته ؛ رسول جعفريان . آشنايي مان دو روز پيش شروع شده بود . به سلامي و عليكي . به همراهي و معرفي دوستانم ، سيدعبدالرحيم غفوريان و سيدفياض موسوي و صحبت از اينكه به خواندن مقالات و مصاحبه ها و كتابهايي با يكديگر پيش از اين ، از دور آشنايي داشته ايم . به غفوريان و فياض موسوي ، با يكي دو تا « اگر و مگر » آري گفته بود . براي ارائه گزارشي تصويري درباره تاريخ اسلام بر اساس جغرافياي مدينه . يك گروه جمع و جور و تصويربردار ما دوستم معماريان و گفت و گوها با من و رسول جعفريان . سؤالي از من و پاسخ از او ، و رها شده بوديم . اوّل ، مسجد قبا ، كه اينجا اوّلين جايي است كه پيامبر آمده و چند روزي بيتوته كرده و بعد از هجرت از مكّه ، كه هجرت سرآغاز يك تحوّل بزرگ است ، به قول شريعتي ، تاريخ ما ، نه با ميلاد و يا بعثت ، كه با هجرت شروع مي شود و پايه همه تمدّنها ، همين هجرت است و تمدن اسلامي نيز ، كه آغاز يك مدنيت شگفت و گسترده است در خاور ميانه ، و بعدها تا غرب آفريقا و از اين سو تا چين . و پيروان اين ايمان كه محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) مبشّر آن بوده ، در همه جاي جهان پراكنده اند ؛ يعني فرهنگ و تمدّني فراگير .

همصحبت ما ، رسول جعفريان يك روحاني است و يك روحاني جوان . متولد 1343 . به قول عزيزم سيّد فريد قاسمي كه دوست مشترك من و اوست ، يك المپيك ، سن و سالش از صاحب اين خودكار سبز كمتر است . كار اصلي اش پژوهش در تاريخ اسلام و ايران است . با تعداد قابل توجهي آثار تأليفي و ترجمه و يكي از معروفترين آثارش كه به درد همه ، در سفر مكه و مدينه مي خورد : « آثار اسلامي مكّه و مدينه » است . كتابي خلاصه و راحت ، روان و با اطلاعاتي مفيد . درباره آثار اين دو شهر و البته درهم آميختگي تاريخ و جغرافيا و معماري ، به شكلي ملموس .

اگر دقّت كني ، با آنكه بدون لهجه است ، امّا تلفظ « س » و « ج » ، تو را راهنمايي مي كند كه شايد اصفهاني باشد . كه همين طور است و با او در حاشيه بحث ها كه به گفتگو مي نشيني ، در مي يابي در 8 ـ 7 سال پيش اين « آثار اسلامي مكّه ومدينه » را در مدّت شش


182


ماه نوشته است . ولي مستمراً به بازنويسي و تكميل آن پرداخته . عكس هاي جديد . نشانه هاي تازه يافته و تلميح ها و اشاره هايي كه به مرور اهميت آنها را دانسته است . ( براي كتاب شناخت حجت الاسلام رسول جعفريان ، رجوع كنيد به كتاب هفته ، شنبه 24 آبان 1382 ، شماره 149 ، ص11 )

به مسجد « ردّ الشمس » مي رسيم . در محلّه اي كه سابقه حضور شيعيان مدينه را در چند سده با خود دارد . تعدادي كودك و نوجوان ، دور ما جمع مي شوند . نه به گدايي ، كه به همراهي . و مي پرسيم : اَنْتَ شيعه ؟ كه پاسخ آري است . با آنها به مهر دست مي دهيم . سر و وضعشان مرتب و تميز است . با رنگ پوستي كه به تيرگي مي زند ، كه خاصيت بوميان منطقه است و برخي با دشداشه هاي سپيد و باز تميز . عباس ناطقي ، عكاس خلاّقِ سالهاي جنگ با ماست . با دشداشه اي بر تن . و عگالي بر سر . و بچه ها را دور خودش جمع مي كند و عكس مي اندازد . به شور و شوق تحسين برانگيز ، با بچه ها رابطه دوستانه برقرار كرده است . و سرگرم دور زدن يك چهارديواري ، كه بازمانده از يك مسجد كهن است . و در اطراف نخلستانهاي كوچك و گُله به گُله ، كه در حال نابودي اند . يك فضاي كمتر از هزار متر و ديواري به ارتفاع تقريباً 5/2 متر . و از شكافي كه به محوّطه نگاه مي كنيم ، مي بينيم بر سطح آن سنگ است و خاك و خشت و انگار نه انگار كه باوري ـ مستند يا غير مستند ـ بر اين بنا قرنها سايه افكنده و اين يعني فرهنگ مردم ؛ يعني اينكه حفظ جزئيات گذشته ـ فراتر از تعلّق ها يا بي تعلقي ها و بي تفاوتي هاي ايدئولوژيك ـ اينجا خيلي مهم نيست . اگر هم بازسازي در مدينه صورت گرفته ، در حفظ كليات بوده ؛ مثل همان مسجد قبا يا قبلتين . امّا جزئيات را پرتاب كرده اند به سويي . كه چي ؟ چرا ؟ نمي دانم . آخر اين جزئياتند كه راهنما و نشانه ظرايف تاريخي مايند . حتّي اگر يك خشت باشد . يك كاسه و كوزه شكسته . يك ورق مچاله و پاره شده . يك سنگ نبشته . اينها انگاراصلا مهم نيست نه تنها قداست زدايي مي كنند كه اين ويژگي سردمداران فكري اين محيط است . بلكه آشنايي زدايي هم مي كنند . كه نمي دانم اين بر چه پايه و اساسي است .


183


تشريحي سفت و سخت در ظاهر متوليان ديني اينجا . و گاه خشن و همراه با خطاب و عتاب و بي هيچ نشانه اي از يك تابلو كه اينجا هم حفظ آثار فرهنگي و يونسكو و اين جور چيزها ، داراي رأي و نظر و پيشنهادي است .

* * *

قبر حمزه ، عموي پيامبر هم ، همين طور است در اُحد . با رسول جعفريان همراهيم . روي « جبل رمات » ايستاده ايم و دستفروش هاي يمني و آفريقايي و پاكستاني و بنگلادشي بساطشان پهن است . . .

و قبر حمزه ، در يك چهارديواري محصور . با يك پنجره مشك محدود و مسدود است و اين محيط مربع شكل . تقريباً اندازه يك زمين فوتبال . و يك مستطيل تقريباً شش متري در وسط آن . و يك سنگ سياه بالاي اين مستطيل . كه نشانه قبر حمزه است . نوع قبر و سنگ آن ، مانند قبرها و سنگ قبرهاي بقيع ؛ يعني اينكه قرار نيست از هيچ جاذبه اي در تزيين اين اماكن استفاده شود . چرا ؟ كه باز همان تفكر افراطي قداست زدا در كار است . نقطه مقابل همان قداست بخشيدن تفريطي ما . كه آن مرد يگانه شجاعت و شكيبايي در مدينه ، چهارده قرن پيش فرمود : « لاَ تَرَي الْجَاهِلَ إِلاَّ مُفْرِطاً أَوْ مُفَرِّطاً » . ( 1 )

حرفم اين است كه مي توان با اين اماكن برخوردي آبرومند داشت . صحنه جنگ احد به بهترين شكل در فيلم « محمّد رسول الله » ، ساخته « العقاد » تصوير شده . با همه وجوه سينمايي اش ، و حالا اين آشفتگي شلم شورباي محيط ، تورا دچارخشم مي كند ؛ مثلاتوجّهودقتي را كه در بازسازي و گسترش مسجدالنبي شده ، مقايسه كنيد با اين اماكن . فقط با نگاه ايدئولوژيك ، با اين اماكن برخورد كرده اند و اين يعني رفتاري ضد فرهنگي . آن هم در شهر فرهنگ و مبناي تمدّن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نهج البلاغه صبحي صالح ، ص479


184


فرهنگساز و فرهنگ گستر اسلامي ، مدينة النبي . مي شد اين مكانها را با بهترين جاذبه هاي توريستي ( يا بهتر است بگويم زائرپسند ) سامان داد . كه البته سختگيري هاي مسلكي و مذهبي ، كار را به اينجا كشانده است .

به عكس ها و تصاوير به جا مانده از 90 ـ 80 سال پيش كه رجوع مي كني ، مي بيني در روزگاري نه چندان دور ، اين بقيع و اُحد ، مقبره هايي داشتند . گنبد و بارگاهي ، كه نشانه اي بوده ، هم از بزرگاني كه در اين جاها آرميده اند و هم نشانه هايي از ذوق خلاقه معماران و هنرمندان اين سمت عالم ، كه عالم ماست . گنبدي ايراني ، صحني . حرمي . كاشي كاري و سنگ نبشته اي . . .

خلاقيت ، هنرمندان مسلمان . حالا چند تكه سنگ ، بقاياي آن همه تلاش هنرمندانه است .

پشت ديواري مي رويم كه محوّطه قبرستان و قبر حمزه را در حصار قرار داده . فاتحه اي مي خوانيم . پنجره هاي مشبك ، توجّهمان را جلب مي كند ، كه با شيشه مسدود شده و رسول جعفريان ، مي گويد : اين مشبك هاي فلزي ، اهداي احمد شاه قاجار بوده ، براي قبور ائمه و بزرگان بقيع و به روايت يكي از اداره كنندگان شهر ، اين شبكه هاي فلزي ضريح ، سال ها در انبارها نگاهداري شده و حالا آمده در اينجا ، كه مانعي باشد در برابر ديد نظاره كنندگان . بازدستشان درد نكند ، كه براي ايجاد مانع هم كه شده ، از اين اشياي هنري بهره برده اند !

ظهر است . سوار مي شويم كه به هتل برگرديم . در ابتداي راه اُحُد به مركز شهر ، در حاشيه سمت راست ، تابلو « المكتبة عبيكال » را مي بينيم .

از جعفريان كه بارها در شهر مدينه به گشت و گذار و جست و جو پرداخته مي پرسم اينجا كتابخانه يا كتابفروشي است ؟

مي گويد : آري . كتابفروشي است .

مي گويم : مثل كتابفروشي هاي فقير و با كتابهاي نازل دور و بر مسجدالنبي ؟ با آن كتابهاي مثلا اعتقادي عامه پسندش . با طرح جلدهاي نازل و متن هاي شلخته اش و . . . و بيشتر محصول شخصي به نام « دكتر [ دوكتر ] طارق سويدان ؟ »

مي گويد : نه ، يك كتابفروشي مجهز و مرتب و بسامان و آبرومند . بايد برويد و ببينيد . جايي ديدني است .

دلم مي خواهد به جمع پيشنهاد


185


ديدار اين كتابفروشي عبيكال را بدهم . هم ساعت حدود يك بعد از ظهر به وقت مدينه است و شايد كتابفروشي تعطيل باشد و هم دوستان همراه خسته اند .

اين خستگي را من هم در خود حس مي كنم .

به يك پيمانه مستي هاي ديرين يادم آوردي

در مدينه ، پشت قبرستان بقيع ؛ يعني پاتوق ايراني ها ، به نوعي هويّت مليِ خود را به اينجا منتقل كرده ايم ، آن همه شور و شوق دروطن براي امامان ، دراينجابه يك ظهور و بروز ملي تبديل مي شود و خيلي چيزها را هم با اين اجتماع در پشت بقيع با خود آورده ايم ، مثل گندم براي كبوترها .

شنيده ام دورترها ، كبوترهاي زيادي در اينجا نبوده اند . تك و توكي . اما الآن در جاي جاي قبرستان ، گله گله كبوتر دانه برمي چيند و يكي از دلايل حضور اينهمه كبوتر ، گندم ريختن ايراني ها براي آنها است .

از جلو در مسجدالنبي ، تا پشت قبرستان بقيع ، يكي از شغل هايي كه دست فروشي ايجاد كرده و بساطشان پهان است ، همين گندم فروشي است . بچه هايي و گاه مردان و زناني ـ با چهره هايي سوخته به مهاجرت ، شايد يمني ـ پلاستيك هاي گندم را پيش رو گذاشته اند . بسته ها را دست مي گيرند و مي گويند : دانَه دانَه ! ( با فتح نون ) .

و قيمت آنها يك ريال و دو ريال .

دانه يك ريال ! دانه دو ريال ! و اين كلمه « دانه » را هم خود ايراني ها به اينجا آورده اند كه سنله كلامِ فصيح عرب است براي دانه . كلمه عاميانه و متداولِ محاوره آن را هم نمي دانم .

« دانه » ، يك كلمه فارسي ، براي يك رسم ايراني . كه همان گندم ريختن است براي كبوترها ، در بقاع متبركه .

* * *

در مدينه دلت مي خواهد بروي و جاهاي گوناگون را كشف كني . مسجدي گاه آباد و گاه ويران ، محلّه اي گاه سرِپا و زنده و گاه از ياد رفته و خاموش و يكي از اين مكانها كه چند بار با دوستان به ديدنش مي روم ، اُحُد است . از كنار جاده ، كوچه پس كوچه هايي را طي مي كنيم ، تا برسيم به گداري كه پيامبر پس از زخمي شدن ، در آن پناه گرفته و مولا ، حافظ و


186


نگهبانش بود . بالا مي رويم تا به همين بريدگي در كوه برسيم و ليز است مسير . با كمك دوستان قرار مي گيرم در قلب اين شكاف . چند زائر از تركيه ، از شكاف رفته اند بالا . دو ـ سه زن و دو ـ سه مرد ؛ يكي از آنها جواني تقريباً سي و پنج ساله ، جلو مي آيد . در من نگاه مي كند و شكل و شمايل و سبيل مرا كه ديده ، انگار دوستي پيداكرده ، به عربيِ شمرده پرسيد :

ـ تو كرد هستي ؟

و به آرامي مي گويم :

اجداد مادري ام كرد بوده اند . وخوش و بشي . و گفتم آباء امّي من اكراد الخراسان ، كه خنديد . كلمه « اكراد » برايش جالب بود . غلط مصطلح در ميان ما . بند را آب داده بودم . ياد شادروان استاد ستوده كردستاني افتادم . خيلي حساس بود نسبت به اين كلمه اكراد و بعضي وقت ها كه به كار مي برديم ، زير چشمي شماتت و ملامت خود را دريغ نمي كرد .

بحث زبان فارسي در گرفت . آن هم با زبان شكسته بسته عربيِ ما دو تن . طبق معمول سخن به مولوي ختم شد . دلبستگي هر دو ما ؛ مولوي و قونيه .

قبل از خدا حافظي ، خودش را معرفي كرد . نامش خورشيد بود ومي باليد به اين نام كه فارسي است و فكر مي كرد كه بايد براي من توضيح بدهد . مي گفت : خورشيد ، يعني الشمس !

و من برايش رفتم منبر . درباره خورشيد . شيد . مهر . آيين مهر و ميتراييسم . وقت خداحافظي هم گفتم : با مهر . با مهرباني . و . . .

دو جوان آفتاب سوخته تقريباً 20-19 ساله در خيابان بقيع بساط كرده بودند ، دشداشه مي فروختند و با عربي غليظ داد مي زدند : تَسْعَ ريال ! تسع ريال !

عيالم گفت : صبركن ببينيم لباس هايش به درد مي خورد يا نه . ايستاديم . عيالم مشغول زير و رو كردن لباس ها شد و من به صحبت با آن دو جوان ، كه گفتند : اهل سعودي هستند كه باورم نشد . سعودي ها كمتر دستفروشي مي كنند ، و ضمن صحبت با من ، دادي هم مي زدند : الثوب تَسْعَ ريال !

كه ديدم ، بيشترِ رهگذرها ايراني اند . همه بساطي ها و دكاندارهاي اينجا فارسي را راحت صحبت مي كنند . اصلا بيشتر فروشنده ها افغاني اند ؛ يعني از مزيّت زبان فارسي برخوردار . ويرم گرفت به آن دو جوان اعداد يك قاره را


187


بياموزم . آستين بالا زدم به معلّمي الواحد ، يك . الثاني ، دو . الثالث ، سه . الرابع ، چهار . الخامس ، پنج . . . و . . . و . . .

و چند بار تكرار ، كه ديدم چند ايراني كه مرا شناخته اند با تعجب زل زده اند به ما ، براي آنكه معركه راه نيفتد . لباسي انتخاب كرديم و آنها يك ريال هم تخفيف دادند به ما ، به خاطر اين آموزش زبان .

بعد از نماز ، بعد از ظهر كه برمي گشتيم ، ديدم آن دو جوان بر سرِ بساط خود داد مي زنند : نُه ريال . . . نُه ريال . . .

* * *

اين خيابان شارع علي بن ابي طالب در مدينه ، چيزي است مانند خيابان ناصرخسرو خود ما ، با آن كوچه مروي خود ما ؛ فارسي ـ عربي ، ايراني ـ عرب .

اين شارع علي بن ابي طالب ، انتهايش متصل مي شود به حسينيه شيعيان و يكي از محله هاي نخاوله ، « يعني شيعيان قديمي و نخل كار اينجا )

روزي ، مقابل هتل قصرالدخيل ، شنيدم كسي صدايم مي كند . برگشتم مردي 37-36 ساله . سلام و عليكي با پيراهن و شلوار رسم ما ايراني ها

و روبوسي گرمي كه گفت من نامم محسن خراساني است . افغاني هستم و در اينجا مغازه دارم . و با اصرار مرا به مغازه اش برد . يك باب مغازه پارچه فروشي ، بر يك پاساژ . با خراساني ، به گپ و گفتگو پرداختيم . معلوم شد كه مرا از طريق جام جم مي شناسد ، سال ها در كانادا زندگي كرده بود و بيننده جام جم و علاقه مند به شعر و موسيقي و در اين فاصله برادر آقاي خراساني هم رسيد . مردي پنجاه و پنجاه و يكي دو ساله . او هم مغازه دار و دكتر داروساز و برادر بزرگترِ ديگري هم . دو مغازه پارچه فروشي و يك مغازه براي فروش انواع لباس . سلوك و كلام و رفتار و ظاهرشان ، مثل همين مردم تهران خودمان . صحبت از ايران و افغانستان . صحبت از خراسان بزرگ شد .

اين سه برادراهل مزار شريف . و چقدر مهربان و چقدر باوقار و چه با مايه و اهل فرهنگ . روزهاي اقامت در مدينه ، با اصرار مرا مي كشيدند در مغازه شان ، آب ميوه اي و بعد بيدل خواني و معمولا بيدل خواني ها ، با اين غزل شروع مي شد :

مي پرست ايجادم ، نشأه ازل دارم


188


همچو دانه انگور ، شيشه دربغل دارم و برادر بزرگتر از دوستي اش ، با مرحوم سرآهنگ ، خواننده نامدار افغانستان مي گفت .

يك روز غروب ، با برادر مياني ، دكتر يحيي خراساني گپ مي زديم . از تحصيلاتش ، از خانواده اش ، از خواهرشان كه استاد ادبيات فارسي بوده در دانشگاهي در افغانستان . و يكباره گفت : من كجا و پارچه فروشي كجا !

و اندوهي تلخ بر حال و هواي ما سايه انداخت و گفت : بيتي است ، كه من اصل متن از يادم رفته . اما مضمون و معني اش اين است :

مستي هاي پيشين به يك پيمانه يادم آوردي

كه گفتم : آه . . . غزل مرحوم ابوتراب جلي است و من دو بيت آن را حفظم و خواندم . كه زبان حال من و او بود در اين غروب خلوت و تنهايي و اندوه و لبخند زديم به هم و گريستيم با هم :

به يك پيمانه مستي هاي ديرين يادم آوردي پس از عمري خموشي ، باز در فريادم آوردي من آن مرغم كه صدها بار از دام بلا جستم تو با يك تار مو ، تا خانه صيادم آوردي نام بعضي نفرات

چند ساعت قبل از حركت ، علي قعله را در شلوغي و سرسام ميدان هفت تير ديدم . يكي از بر و بچه هاي باذوق و باهوش و پر جنب و جوش جلسه هفتگي فرهنگسراي بهمن . بوقي زدم و صدايش كردم و سوار شد . و قرار شد ناهار را به چلوكباب بگذرانيم . غذاي ايراني پسند هميشه . علي پرسيد : براي چه دوباره راهي مي شوي ؟ گفتم : اول به دنبال بدويت ( درست يا غلط ، بخوانيد ابتدائيت ) خودم مي گردم در آن سرزمين . گريز از اين همه ، دست و پا زدنهاي احمقانه در اين شهر شلوغ ، جست و جوي ابتدا .

در مدينه كه بودم ، اين جستوجو ، برايم شفاف تر شد .

هر كه مي پرسيد دنبال چه هستي ، مي گفتم : دنبال پيدا كردن جاي پاي سلمان فارسي و ابتدائيت خودم را در سلمان فارسي مي جستم . همان « روزبه » كه در جست و جويي شگفت به « به روزي » رسيد .

« سلمان » بودن و « فارسي » بودن او ، هر دو برايم پرجاذبه است . « سلمان »


189


بودن ؛ يعني پذيريش ايمان تازه و رسيدن به روشنايي حقيقت و « فارسي » بودنش ؛ يعني انتقال تمدّن ايراني و پيوندش ، با همين ايمان و داد و ستد فرهنگي ؛ يعني همين « سلمان » « فارسي » و بعدها حضور او در مدائن ، يعني نمادي و نمودي از همين پيوند و داد و ستد و آميختگي . و عجب است اين نام مدائن . نوعي مدنيت مشترك را در آن مي تواني بيابي .

كم كم جاذبه زبان فارسي هم آمد و بر جانم سايه انداخت ؛ همان زباني كه اول بار پذيراي متن وحياني « قرآن » شد . و سلمان در اين برگردان پيش قدم بوده .

نمي دانم چه شده بود ، كه چندبار ، مجال ديدار اُحُد دست داد . هر نوبت با گروهي از دوستان و ابوطياره اي هم بود كه راحت برويم و بياييم .

در شكافي از كوه ـ كه پس از آسيب ديدن سپاه مسلمين پناهگاه محمد بوده ، تعدادي زائر ترك ، حضور داشتند . كوهها و سنگلاخ هايي مثل همين احد و جبل الرحمه در عرفات و غار حِرا در جبل النور ، جاي مناسبي است براي ارائه هنر سنگ نوردي ترك ها و افغانها . زن و مرد ، راحت مي روند و مي آيند . آموخته و مسلّط و مطمئن و راحت . زائران ترك ، ما را كه ديدند ، گفتند : بوي عطر در شكاف كوه پيچيده . ( و اين يك باور عمومي است ) و مردي پنجاه و چند ساله از ميان آنها ، با كلماتي تركي ، فارسي و عربي به ما حالي كرد بوي گل هاي شيراز !

تحسين ما را كه ديد ، سر ذوق آمد . گفت : ايران ! شهريار ! شهريار ! ايران .

و شروع كرد به خواندن حيدربابا از حفظ :

حيدر بابا دنيا يالان دنيادي سليمان دان ، نوح دان قالان دنيادي


190


و بعد از خواندن چند بندِ حيدر بابا ، به ابراز احساسات ما كه برايش كف مي زديم ، با تكان دادن سر ، پاسخ گفت :

* * *

خورشيد ! يك بار مردي ترك در همين احد گفته بود كه نامم خورشيد است . ( كه در يادداشت هاي قبلي ذكر شد . )

در خيابان عزيريه مكه ، اتوبوسي به شتاب رد شد ، بر بدنه اتوبوس ، بر پارچه نوشته بودند : حملةُ خورشيد . شتاب اتوبوس مجال نداد تا چيز بيشتري دستگيرم شود .

مردي با حوله احرام در مسجدالحرام و نشانه اي وسط حوله اي كه بر دوش داشت . مثل فلسطيني ها . آنها بيشتر بر وسط حوله هاي احرام مردانه ، نشانه فلسطيني بودن خود را نقش مي كنند . روي حوله اين مرد نوشته شده بود : حملةُ خورشيد . رفتم جلوتر ، زير حملة خورشيد با خطي ريزتر نوشته بود : سوريه ـ دمشق .

در روز آخر ايام تشريق هم ، در منا جوانكي تابلويي به دست گرفته بود براي جمع كردن هم كاروانهايش و روي آنها هم نوشته بود حملةُ خورشيد و با حروفي ريزتر در زيرش : بحرين .

خورشيد ، كلمه اي جذاب در مكه كه در اين روزهاي بهمن ماه ، مهربان است و خيلي تند نمي تابد . خورشيد بهاري عربستان .

* * *

در اين خيابان حرم ( شارع الحرم ) ، در پانصدمتري مسجدالحرام ، تابلو رستوراني توجه برانگيز بود . نامي عربي براي معرفي رستوران و ترجمه فارسي آن ، « مطاعم بيت المأكولات الايرانيه » و به خط ثلث ، كه البته كامپيوتري بود و به همان اندازه با خط نستعلييق پاكستاني ترجمه اش آمده بود : رستوران غذاهاي خانگي ايران ( زير هر دو « ي » دو نقطه « گ » هم بدون سركش « ك » ) .

و بالأخره يك بار براي تفحّص و جستوجو ، رفتم داخل رستوران . غذاهاي ايراني مثل چلوكباب كوبيده و جوجه كباب و البته كارگرهاي غيرايراني و مشتري ها هم غير ايراني .

* * *

ساعت شش صبح بود و در خيابان وفا ( شارع الوفا ) از محله عزيزيه گم شده بودم . از بلندگوي مسجدي صداي قرائت حمدِ نماز به گوشم رسيد . ترتيل دلنشيني


191


بود . خودم را رساندم ؛ مسجدالحارثي ، قامت بستم و ايستادم در صفي كه به خيابان رسيده بود . نماز كه تمام شد ، يك پوستر كهنه بر ديوار بيروني مسجد ديدم با اين دعوت : « ندعوكم لافتتاح معرض كتاب الرمضاني ( و اين كتاب الرمضاني با حروف درشت ) العاشر 1423

در آن خيال گرايي به هم ريخته بي خوابي صبحگاه ، كتاب الرمضاني مرا برد به كتاب رمضاني . كلاله خاور . رمصاني ، نامي آشنا براي اهل كتاب و تاريخ نشر در ايران .

* * *

در منا ، شبانگاهي با دوستي هم صحبت بودم . از اهالي نقاشي و تصويرگري . صحبت از حافظ بود . جوانكي پيش آمد . با پالتو پاكستاني ( كه من به اين پالتوها سال هاست پالتو ذوالفقار علي بوتو مي گويم ) و كلاهي اندونزيايي ( كه من به اين كلاهها هم مي گويم كلاههاي ماهاتير محمد ) به گرامر و لهجه عربي ولي با لغت فارسي ، در بحث ما شركت كرد . معلوم شد كه بيست و چهار ـ پنج ساله است و دانشجوي سال آخر ادبيات فارسي در مكه . و مي گفت كه علاقه اش گرفتن دكترا در ايران است و ما هم درباره دانشگاه آزاد و مبلغ شهريه آن و دانشگاههاي دولتي راهنماي اش كرديم ، چند بيت از حافظ خواند و دوستان در معرفي من گفتند كه فلاني در صدا و سيماي ايران ، برنامه هاي حافظ خواني دارد . خيلي خوشحال شد من هم در جواب ، ابياتي از قصيده فرزدق را برايش خواندم كه نشانه علاقه ام بود به شعر عربي :

هذا الّذي تعرف البطحاء وطأته والبيت يعرفه و الحلّ و الحرم و از ترجمه اين قصيده ميميه فرزدق هم تا جايي كه حافظه ياري مي كرد ، برايش خواندم . از هفت اورنگ جامي ، بعد رفتم و يكي از كتابهايم را برايش آوردم و اسمش را پرسيدم و امضا كردم : « اهداء لأخ الكرام : علي اسمري ، مع التحيات » .

و فاميلي اش را كه گفت ، اين بيت حافظ را هم برايش نوشتم كه تناسبش را دريابد :

ترسم كه عشق در غم ما پرده در شود وين راز سر به مهر به عالم سمر شود * * *

دوستي تازه يافته و جوان ، آقاي حسيني ، كه كارش مترجمي است ، علاقه ام را به جستوجوي زبان فارسي در


192


اينجا دريافته بود . برايم نقل كرد با مردي اردني كه در امارات كارمند بانك است در مكه آشنا شده ، مرد اردني گفته نام زنش « شيرين » است . نامي كه عربها و كردها به آن علاقه مندند و براي دخترها انتخاب مي كنند . مرد اردني گفته بود : به زنم با شوخي مي گويم : تو مثل شيري ، غرنده و خشمگين .

حسيني مي گفت : برايش توضيح دادم كه در فارسي « شيرين » به معناي « شيرمانند » و « مثل شير » نيست ، بلكه به معني گوارايي و حلاوت است و مهمتر از آن ، نام يك « معشوق » تاريخي ـ افسانه اي است و بعد درباره شيرين و فرهاد برايش توضيح دادم . مرد اردني بسيار خوشحال شده و گفت : وقتي كه در بازگشت به زنم معناي درست نامش را بگويم ، كلي خوشحال خواهد شد و من به حسيني گفتم : اگر دوباره ديدي اش اين بيت منسوب به حزين لاهيجي را با شرح ايهام هايش براي او بخوان :

امشب صداي تيشه از بيستون نيامد شايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد * * *

نام بعضي نفرات كه ديدارشان در مدينه و مكه تو را خوشحال مي كند ؛ مثل علي مرادخاني ، مدير مركز موسيقي وزارت ارشاد عليرضا قرباني ، خواننده اي با نفسي گرم و صدايي توانمند ، ديدار علي معلم دامغاني در چادرهاي نيم شب عرفات و فردا ، هم او در زير چادر كارواني كه با آن همراه بود ، پيرمردي تقريباً هشتاد ساله را نشانم داد و گفت : جناب رحيم مؤذن زاده اردبيلي است برو سلام كن . رفتم و دست مؤذن زاده اردبيلي را بوسيدم خود مؤذن زاده مي گفت : مردم به من مي گويند : اين صداي اذان توست كه در ماه رمضان چاشني و شيريني و نمك سفره افطار ماست .

ديدار حسين صدري نقاش ، در ظهر روز عرفه و نيز روبوسي با حسين اسرافيلي و آرشي شفاعي ( هر دو شاعر ) در لباس احرام در مسجدالحرام ، و ديدار دكتر سيدكاظم اكرمي ، به سلام و عليكي كمتر از دو دقيقه .

و مردي پاكستاني پنجاه ساله با چهره و لباس پاكستاني و مسلط به زبان فارسي كه دانستم ساكن انگلستان است و با قافله نور لندن آمده و او صاحب اين خودكار سبز را از طريق شبكه جام جم مي شناخت . دوربيني به دست داشت و


193


گفت چيزي بگو تا سوغات براي فرزندانم به انگلستان ببرم و من برايش از اقبال گفتم و از غالب و بيدل دهلوي و اديب پيشاوري و زبان فارسي و از اقبال خواندم كه :

چون چراغ لاله مي سوزم در خيابان شما اي جوانان عجم جان من و جان شما



| شناسه مطلب: 83377