طواف در حریم عشق

میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 طواف در حریم عشق فاطمه کرامتی اصل مقدمه : باز با زمزمة شیرین « لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ » ، به استقبال نور و برکت و فیض و معنویت ؛ « عمره » می‌رویم . باز با زمزمه

ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386

طواف در حريم عشق

فاطمه كرامتي اصل

مقدمه :

باز با زمزمة شيرين « لَبَّيْكَ
اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ
» ، به استقبال نور و بركت و فيض و معنويت ؛ « عمره » مي‌رويم .

باز با زمزمه شيرين « لَبَّيْكَ
اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ
» ، مرغ دل‌ها از سينه‌هاي مشتاق عاشقان به آسمان
بي‌انتهاي معنويت ، سرزمين نور و صفا پر مي‌كشد تا در لحظه‌اي بر گِرد مدينة النبي و گنبد خضراي نبوي (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) گردش عشق كند و در بقيع ، خاك غم بر سر ريزد و در سرگرداني
و ناپيدايي تربت گم ؛ گشته‌اي اشك جاري سازد و از آنجا به احرام درآيد و
نداي « لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ . . . » سر دهد . اين همان ندايي است كه دل‌ها را شيفتة آسمان‌ها مي‌سازد و وجود را مملوّ از شوق
حضور مي‌كند . اين ؛ جا معجزه‌اي برپا است ؛ به ؛ گونه ؛ اي ؛ كه تو ، خود را
يكباره در حلقة طواف‌گزاران حس مي‌كني و غرق در جاذبة ربوبي خانة محبوب ، در راز و
نياز با معبود « صفا » و « مروه » و « زمزم » و « حِجر » ، همه و همه مائدة آسماني‌اند تا
كام تو را شيرين كنند .

آري اين همه ، ماجراي « سفر عشق » است ؛ سفري كوتاه
ولي پرماجرا ، كه بايد پيك دل را به عمق آسمان برساند ؛ جايي ؛ كه نور است ونور ،
آنجا منتظرِ پيكِ دل‌هاي عاشق و بي‌قرار شمايند ، « اللَّهُمَّ
إِنَّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ فِي دَوْلَةٍ كَرِيمَةٍ . . .
»

به نام او كه مرا به خويش مي‌خواند و پس از مدت‌ها
انتظار ، سفرة ميزباني‌اش را در برابرم مي ؛ گسترد و نمي‌دانم تا چه حد لايق
ميهماني‌اش هستم . اما هرچه هست ، خوش است و نيكو ، چرا كه در وادي عشق ، هم انتظار
زيباست ، هم وصال .

سال گذشته ، در روز سيزده شهريور ، به ؛ همراه پدر و
مادرم ، به سرزمين وحي مشرّف شديم و در همان مكان مقدس ، خبر قبوليِ دانشگاه را به من
دادند و در برابر كعبه نماز شكر گزاردم و از پرودرگار خواستم كه توفيق دهد سال ديگر
به همراه دانشجويان به اين سفر پر بركت معنوي نايل شوم و از همان زمان كه از حج
برگشته بودم ، چنان شيفته و عاشق اين سرزمين شده بودم كه شبانه‌روز دعا مي‌كردم ؛ « اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَامِ فِي عَامِي هَذَا
وَفِي كُلِّ عَامٍ
» ديگر طاقت فراق نداشتم و هميشه مي‌گفتم : خدايا ! آيا مي‌شود بارِ ديگر چشمان گناهكارم به جمال مسجدالنبي ، آن گنبد خضراي نبوي
روشن شود ؟

وتا امروز نمي‌دانستم ؛ كه خداوند دعايم را
مستجاب ؛ كرده است . امروز بيست ونُه خرداد است . يكي از زيباترين روزهاي زندگي
من ؛ روزي كه نامم جزو منتظران بيت‌الله الحرام در دانشگاه پيام نور
درآمد .

باورم نمي ؛ شد كه بار ديگر اين عطية الهي
نصيبم گرديده است . از سويي دلم لبريز از شور و شعف است ، از سوي ديگر نگراني و
اضطراب بر وجودم سنگيني مي ؛ كند ؛ چرا كه با تمام وجود اين سفر را دوست
دارم ، اما لياقتش را ندارم .

از اين زمان به بعد ، منتظرم تا تاريخ حركت به سوي
سرزمين وحي اعلامشود .

***

چهارم شهريور است ، سرانجام ، پس از مدت‌ها
انتظار ، خبر يافتم كه تاريخ حركت سيزده شهريور است . برايم بسيار جالب بود ،
درست همان تاريخي كه سال گذشته مشرّف شده بودم ، امسال هم در همان تاريخ راهي
مي‌شوم ، دوازده شهريور . . .

اكنون هنگام خداحافظي است . در اين سفر رسم بر اين است
كه از اين و آن ، حلاليت‌ بخواهي و خداحافظي كني . اما چقدر خداحافظي برايم دشوار
است ! اقوام و دوستان ، بدون استثنا التماس دعا دارند و با هر التماس دعايي ، شرمنده
مي‌شوم ؛ زيرا خوب مي‌دانم كه چقدر عاصي و روسياهم ! با هركه خداحافظي مي‌كني ،
خوشحال‌تر از توست . چشم‌هايش ابري مي‌شود ، آهي مي‌كشد كه انگار به آخر نمي‌رسد و
التماس دعا :

يكي اولين نگاه بر « كعبه » را . . .

يكي زير « ناودان طلا » را . . .

يكي « بقيع » را . . .

خدايا !

تو كه خود مي‌داني من فرومانده در مرداب خويشم و هنوز
قطره‌اي را به شفافيت دل عشق نورزيده‌ام . مرا چه ، لياقت رساندن اين بار سنگين ؟ با
كدام توان و طاقت ؟ ! پيكي ؛ كه من باشم پاكي تمنايشان را آلوده نمي‌كند ؟ دست‌هاي
معصيت من كدام سوغات متبرّكي را امانت‌دار باشد ؟ و چقدر اين حرف محبت‌آميز عذابم
مي‌دهد ؛ « لياقت داشتي كه خدايت طلبيد » . هر بار شنيدنش قلبم را مي‌لرزاند و
مي‌گرياند . به همان خدايي كه مرا از كرم طلبيد ، قسمت نبوده است . رازي نبوده ، بلكه
نياز بوده است .

اكنون ساعت هشت صبح ، در هواپيما نشسته ، عازم جده
هستيم . دلم مي‌خواهد از اين به بعد ؛ يعني از اين لحظه تا پايان سفر ، توفيق داشته
باشم و بتوانم از راه دور ، همة آنچه كه با چشم‌هاي تو مي‌بينم و با قلب تو در
مي‌يابم ، بر روي كاغذ بنويسم و از خدا مي‌خواهم كه به من اجازه دهد تا بر ميزان
اخلاص و صداقت بنگارم .

اكنون در هواپيما ، پس از دو ساعت و اندي حركت ، حس
مي‌كنم كه روي دريا هستيم و با تكان‌هاي دلهره‌آورِ اين مرغ آهنين بال ، دست و پنجه
نرم مي‌كنيم . دلم مي‌خواهد خود را در آسمان بيكران رها كنم تا شايد مزة استغراق را
حس كنم و ببينم آيا مي‌توان معناي خلاء و بي‌وزني را چشيد ؟ حال غريبي دارم !

پروردگارا ! باور نمي‌كنم كه به سوي تو
مي‌آيم . دلم شور مي‌زند . پس از مدت‌ها فراق ، به ديدار معشوق مي ؛ روم . دست
و پايم را گم كرده‌ام و لرزه بر اندانمم افتاده است .

به مقصد نزديك گشته ؛ ايم . هواپيما سرعتش را كم
مي‌كند . گوش ؛ هايم سنگين مي شود ، قطره‌هاي عرق روي صورتم مي‌نشيند . بوي شرجي
بودن هوا را به خوبي حس مي‌كنم . هواپيما در اين زاويه مايل ، بندر را دور مي‌زند و
مي‌نشيند . ميهماندار ، هواي جده را 31 درجة سانتيگراد اعلام مي‌كند . هوا گرم است . كاش مي‌توانستم من هم تبخير شوم و در يك عروج باشكوه به قطره‌اي مبدّل گردم تا بر
روي گلبرگ‌ نگاه محبوب جاي گيرم . آيا مي‌توانم ؟ نمي‌دانم .

اكنون در سالن فرودگاه جده نشسته‌ايم و در انتظار ورود
به داخل سالن . تعداد زيادي از مأموران امنيتي به چشم مي‌خورند . لباس سفيدي بر تن
دارند و چفيه ؛ اي قرمز بر سر . بي‌سيم به دست ، جمعيت را كنترل كرده ، ويزاها
را بازديد و برگ معرفي را پر مي‌كنند . در گوشه و كنار سالن ، مغازه‌هايي به
چشم مي‌خورد ؛ از كفتريا گرفته تا الاستعمالات و . . .

ساعت يازده ظهر است . 3 ساعت از زمان در سالن انتظار
سپري شد . منتظر مانديم تا سرانجام اجازة ورود گرفتيم . بسيار خسته‌ايم . بدن‌ها خيس
عرق و گوش‌ها درگير صداهاي بلند و غريبي است . معلوم نيست كه صداي موتور هواپيما است
يا صداي چيز ديگر . در زير چادرهاي بزرگ شيري رنگ فرودگاه نشسته‌ ، منتظريم
اتوبوس‌ها از راه برسند و راهي ديار محبوب شويم . آري ، قاعدة عشق است كه بايد انتظار
كشيد . اگر قرار بود با ؛ آساني به ديدار معشوق راهت دهند كه ديگر نه قدر
عشق را مي‌دانستي و نه قدر معشوق را .

***

در نيمة راه جده ـ مدينه ، كنار رستوراني توقف
كرديم براي نماز و صرف نهار . هوا بسيار گرم و آفتاب به شدّت سوزان . صداي اذان
در فضا مي‌پيچد . عجب سرايش زيبا و زلالي ! چشم‌ها را مي بندم و غرق در نواي اذان ،
سعي مي‌كنم سرايش آن را در درون جانم جاري سازم تا آرام گيرم . اما ناگهان احساس
مرموز ، دلهره و اندوهي تلخ را به جانم مي‌ريزد . « أَشْهَدُ
أَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله
» بيان نمي‌شود . دلم مي‌گيرد ، مگر نه
اين ؛ كه او محور ولايت اوست ، پس براي چه اين همه مظلوميت ؟ !

مدير كاروان مي‌گويد نمازها را بخوانيد تا براي
خوردن نهار آماده شويم .

پس از نماز و صرف نهار ، بار ديگر به حركت خود ادامه
داديم . به جغرافياي جاده مي‌نگرم و بيابان‌هاي اطراف و ساختار زمين ، كه سخت و سنگي
است و نرده‌هاي فلزي ممتد ، كه جاده و بيابان را تفكيك كرده و تابلوهايي كه در هرچند
كيلومتر نصب ؛ كرده‌اند ؛ « سُبحان‌الله » ، « الله‌ اكبر » ، « لا إله
إلاَّ الله
» همة اين ؛ ها نظم خاصي را به‌وجود آورده است .

نمي ؛ دانم چرا راه طولاني شده ، اي‌كاش مي‌شد بعضي
مسيرها را پرواز كرد ، اما گويي بالي براي پرواز نيست و بايد به گام‌هاي آرام
و آهسته تن داد . كاش در زندگي سكون وجود نداشت ؛ چرا كه انسان در حركت معنا
پيدا مي‌كند . توكَّلتُ عَلَ الله . پيش به سوي مدينه ، شهر الهام و وحي . ياد و نام مدينه چه‌ها كه
بر سر و دلمان نمي‌آورد . حالا به راستي تو را به آغوش يار خوانده‌اند . رها هستي و
آزاد ، پس هرچه خواهي كن ، اين تو و اين مدينه ! انگار صدايي به من گفت : لحظه‌هاي بزرگ در زندگي زياد نيست ، « زمان را درياب » .

ساعت 7 بعد از ظهر به وقت عربستان است . نزديك
مدينه‌ايم ، چشمانم به تابلوهاي كنار جاده است . . . 40 كيلومتر ، 20 كيلومتر ، 5 كيلومتر . . . ديگر طاقتم طاق مي شود .

به دروازة مدينه رسيده‌ايم ، از دور چشمانم به
مناره‌هاي مسجدالنبي روشن مي‌شود . لرزه‌اي بر اندامم مي‌نشيند و اشك از ديدگانم
جاري مي‌شود . آيا در عالم رؤيايم ؟ آيا آنچه مي‌بينم واقعيت دارد ؟
زهرا (سلام الله عليها) منتظر است . بقيع به اطراف چشم مي‌گرداند و
محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) با آن عظمت و جذبة نگاهش در انتظار
ميهمانان .

اكنون وارد شهر شديم . هتل ما قصرالدخيل در حدود 600 متري مسجدالنبي است . از اتوبوس پياده مي‌شويم و با راهنمايي مدير هتل و
خدمتكاران ، اتاق‌هايمان را تحويل مي ؛ گيريم و بعد از استراحت وصرف شام ، آمادة
رفتن به ؛ حرم پيغمبر و بقيع مي ؛ شويم .

روز چهارشنبه ، ساعت 10 صبح به همراه روحاني كاروان ،
راهيِ بقيع و مسجدالنبي شديم . گام‌هايم با شتاب برداشته مي‌شد . براي من دوّمين
ديدار بود و زمانِ به وقوع پيوستنِ لحظة انتظار . در دلم آشوب بود . هرچه به
حرم نزديك‌تر مي‌شدم ، بر دلشوره‌ام مي ؛ افزود . در حال خودم بودم ؛ همان عالم خلوت
كه حس ذوب شدن را در انسان تقويت مي‌كند . . .

به بقيع رسيديم ، غوغايي بود ، انبوهي از زن و مرد در
پشت ميله‌ها ! بيشتر زائران ايراني بودند . از حاجيان كشورهاي ديگر خبري نبود . جمعيتي انبوه روبه ؛ روي نرده‌ها ايستاده بودند . جلو رفتم ، مدّاحي با لباسِ
سراپا سفيد ، ذكر مصيبت حضرت زهرا (سلام الله عليها) را مي‌خواند و جمعيت
بي‌اختيار مي‌گريستند . گريه نه ، زار مي‌زدند . چشم‌ها به مانند آسمان پربغضي بود كه
بي‌محابا مي‌باريد و مجال يك لحظه را به آدم نمي‌داد . فضاي غريبي بود . هم
مظلوميت بي‌بي و هم مظلوميت شيعه .

گويا مدينه يك قبرستان بيش ؛ تر ندارد ، آن ؛ هم
بقيع است . بقيع براي يك شهر ، بسيار كوچك است ! كوچك و كافي ! اهالي مدينه
مرده‌هايشان را با آداب و احكام ما خاك نمي‌كنند و در آن هيچ سنگ مزاري به
چشم نمي‌خورد ! هيچ‌كدام از بستگان و آشنايان و يا دست كم نمايندة مذهبي‌شان ، با
جنازة متوفي به قبرستان نمي‌آيد . تنها مأموران دفن ، مانند تحويل‌گيرهاي گمرك ! با يك
چشم به هم زدن و طرفة العيني كار را تمام مي‌كنند و فاتحه ! و سرانجام مقداري پودر
اسيد بر كفن مي‌پاشند ، همين ! در نتيجه پس از مدت نسبتاً كوتاهي اگر چيزي باقي
بماند ، تنها چند استخوان است و بس ، كه آن ؛ ها را كنار مي‌زنند و مرده‌اي ديگر
را در جاي آن به خاك مي‌سپارند .

بقيع مدفن چهار امام شيعه ( امام حسن مجتبي ، امام
سجاد ، امام باقر و امام صادق (عليهم السلام) ) و بسياري از صحابه ، تابعين و مسلمانان صدر اسلام
است ؛ مانند عبدالله ؛ بن جعفر همسر حضرت زينب ، عباس عموي پيامبر و . . .

اطراف قبرستان ، دور تا دور ميدان ، پر است از
ساختمان‌هاي مدرن و تبليغات جديد اروپايي . در اطراف بقيع ديواري بلند كشيده‌اند و
ورود بانوان به بقيع ممنوع است ( به واقع ، مظلوميتي مضاعف ، مي‌گويند رفتن زن به
قبرستان ، حرام است ! )

در قبرستان بقيع ، هم‌اكنون هيچ چراغ و يا بارگاهي وجود
ندارد و حتي قبر چهار امام معصوم (عليهم السلام) شب‌ها در تاريكي و روزها
در زير آفتاب و باد و باران قرار دارد . اين به آن خاطر است كه علماي وهابي هرگونه
بنا ساختن بر روي قبور و توسل و زيارت به بزرگان ، حتي پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را حرام و شرك مي‌دانند . اما در اينجا به حقيقت هر ذره ‌از
ذرّات خاك ، با تار و پود قلب‌هاي شيعه پيوند دارد و با دود و اشك و آهشان به آسمان
بالا مي‌رود تا بي‌خبران از سرّ كار شيعه ، پي ببرند و بفهمند كه شيعه اگر با
ازدحامي عجيب و ولعي غريب ، بر سر مرقد مولايشان اميرالمؤمنين علي و امام حسين و
ديگر امامان (عليهم السلام) در مشهد و كاظمين و سامرا مي‌افتد و بوسه بر در و
ديوارشان مي‌زند و همچون پروانه‌اي بر گِرد شمعشان دور ضريحشان مي‌چرخد و مانند
بلبل بر شاخة گل نغمه‌هاي جگرسوز سر مي‌دهد ، نه از آن رو است كه مرعوب گنبد و
بارگاه است و مجذوب نقره و طلا و قنديل و صحن و رواق ! نه ، چنين نيست ، بلكه شيعه بر
اساس معرفتي كه دارد ، در هر گوشة دنيا كه اثر و نشاني از چهارده معصوم سراغ بگيرد ،
با شوق و ولعي تمام به سوي آن مي‌شتابد و تا حد تقرب و نزديك شدن ، پيش مي‌رود . آري ،
اگر شيعه ممانعتي نبيند ، خود را بي‌تابانه بر سر مراقد طيبه مي‌افكند و با مژگان
چشمش خاك‌ها و غبارهاي آن قبور مطهّر را مي‌روبد و آنگاه به جاي آن « طلاي ناب »
مي‌ريزد و در اندك مدّتي شكوه و جلالي عظيم بر فراز مزارهاي مشرفه بر پا
مي‌كند .

بعد از زيارت ائمة بقيع مي‌خواستيم وارد مسجدالنبي
شويم ، اما وهابي‌ها ورود به حرم را در شب حرام مي‌دانند ، روشن كردن چراغ را
نيز ، به همين دليل شب‌ها درهاي حرم را مي‌بندند . بنابراين ، به همراه كاروان
به طرف هتل راه افتاديم .

وقت سحر به همراه دوستان به قصد زيارت حرم
پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) از هتل بيرون رفتيم و چه زيباست گلدسته‌هاي باريك
و نيزه‌اي شكل مرقد پيامبر خدا ، با نور مهتاب‌زدة نقره‌اي ، گويي زيبايي زلالي را
مي‌نماياند كه توان تجلّي عظمت پنهاني را تنها سوسو مي‌زند . هرچه نزديك‌تر مي‌شدم ،
درونم را حقيرتر مي‌يافتم . به ديدار رسول‌الله مي‌رفتم ، كسي ؛ كه مهربان‌تر از
همة عالميان است ، لحظه‌هاي شگفتي بود ، جاي همة مشتاقان و عاشقان خالي است .

خدايا ! باورم نمي‌شد كه بار ديگر گام در اين
مكان مقدس بگذارم . در حالي كه ذكر بسم‌الله و صلوات را زمزمه مي‌كردم ، وارد مسجد
شدم ، گويي آب بدنم را كشيده ؛ اند . همچون كاغذ ، مچاله شده بودم . چشم‌هايم احساس
گرما مي‌كرد و بي‌اختيار مي‌گريستم . دو ركعت نماز خواندم . چقدر باصفاست ، انگار روحت
در آستان الهي به پرواز در مي‌آيد و ناگهان همة توصيه‌ها و التماس دعاها در ذهنت
خطور مي‌كند .

وقتي براي نخستين بار به زيارت حضرت مفتخر مي‌شوي ،
ناباورانه فقط نگاه مي‌كني ! بلكه در نگاه هم مي‌ماني . مسجدالنبي تاريخ نيست ،
خاطره نيست ، معماري نيست ، زيبايي نيست . احساس مي‌كني جايي است كه خداوند با انسان
اتمام حجت مي‌كند . محل نزول وحي است . مقرّ خودساختة پيامبري است كه آخرين
حرف‌هاي خدا را براي انسان بازگو كرد .

بيرون كه آمدم ، احساس مي‌كردم آدم‌ترم ، وسط حياط ؛ يعني
محوطة تقريباً بزرگ بيرون مسجد ايستاده‌ام . مات و سبك . از زمين تا آسمانش را
غرق شدم ، چقدر مغزمان ضعيف ، قلبمان كوچك و جسممان ناتوان است ! . . .

مسجدالنبي امروز بسيار بزرگ است . مساحت كنوني آن ،
همراه با محيط پيراموني ؛ اش حدود400500 مترمربع است ؛ برابر با شهريثرب يا
مدينة عصر پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ! در اين
توسعه‌ها ، بسياري از نقاط تاريخي مدينه ؛ مانند خانة ابو ايّوب انصاري ، خانة
امام صادق (عليه السلام) ، كوچة بني‌هاشم ، مقبرة عبد الله پدر پيامبر خدا ،
مسجد بلال واماكن بسيار ديگر ، كه هريك از نظرتاريخي اهميت زيادي داشته‌اند ، به كلّي
ويران شده است ! مساحت مسجد النبي ، بدون احتساب فضاي پيراموني آن ، 98500 متر
مربع است و پشت بام مسجد 68000 متر مربع مساحت دارد و داراي 27 سقف متحرك است كه
ابعاد آن ؛ ها 18 * 18 متر مي ؛ باشد و به ؛ طور خودكار ، در گرما و سرما ، دماي
مسجد را كنترل مي‌كند . 2104 ستون از مرمر سفيد دارد ، به قطر 64 سانتي‌متر و
ارتفاع 13 متر . پايين ستون‌ها به شكل مكعب است كه منافذي در آن ايجاد شده تا
هواي خنك وارد مسجد شود و دماي آن را متعادل نگهدارد . مسجدالنبي داراي 10 مناره
است ، كه ارتفاع هركدام از آنها به 104 متر مي‌رسد .

در قسمت مركزي مسجد و در سمت شمال روضة مباركه محيطي
روباز وجود دارد كه با 6 چادر تاشو ( چتر ) پوشانده مي ؛ شود .

اسامي دوازده امام (عليهم السلام) بر بالاي ديوارهاي اين حياط وجود دارد و نام حضرت
مهدي [ در يكي از دايره‌ها به صورت محمدالمهدي نوشته شده
كه « ح » محمد به طرز زيبايي به « ي » مهدي چسبانده شده ، به طوري كه از تركيب دو حرف ،
واژة « حي » به معناي زنده به چشم مي‌خورد .

مسجدالنبي گنجايش 700000 نمازگزار و در مواقع ازدحام
تا يك ميليون نفر را دارد .

مسجدالنبي (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) از اطراف داراي در‌هاي بسياري است كه از مهم‌ترين
آن ؛ ها مي ؛ توان باب‌جبرئيل ، باب‌البقيع ، باب‌النساء و . . . را نام برد
كه اندازة آن ؛ ها 6 * 3 متر و وزن هر لنگة آن ؛ ها 5/1 تن است .

حياط خارجي مسجدالنبي ، كه شامل محوطة صاف با سنگ‌هاي
مرمر سفيد رنگ است ، در شب ، به وسيلة ستون‌هايي كه روي آن نورافكن‌هاي قوي نصب شده ،
به زيبايي روشن مي‌شود . بعد از شكر خداوند منان و به‌جا آوردن اولين نماز صبح
مدينه ، زماني ؛ كه مي‌خواست آسمان لاجوردي تند و خوش‌رنگ مدينةالنبي دريايي شود ، به طرف بين‌الحرمين به راه افتاديم ؛ جايي كه تمام حاجت‌ها برآورده
مي‌شود . اين مكان ميان حرم پيامبر و بقيع واقع است . در آن ؛ جا به همراه روحاني
كاروان زيارت ائمة بقيع را خوانديم .

امروز احساس غريبي داشتم . حس مي‌كردم بي‌بي دو عالم ،
در اطراف مدينه ايستاده است . نمي‌دانستم در كجا به دنبالش بگردم . خانه‌اش را خراب
كرده‌اند . قبري هم كه نيست . كاش مي‌شد وراي حجاب‌هاي بينايي و زمان و مكان محدودِ
به ماده ، او را با حقيقت وجودش درك كرد . گرچه حقيقت وجود آن بانو بر هيچ‌كس آشكار
نمي‌شود ، اما اي‌كاش مي‌شد قدري از زلال معرفتش را نوشيد ! مگر پذيرايي
چگونه است ؟ ! من نيامده‌ام كه تجارت كنم . مرد مؤمني ؛ كه دقايقي روضه مي‌خواند ،
دائم از حاجت‌ها مي‌گفت ولي من دلم نمي‌خواهد در اين لحظات ، دعا كنم . مگر وقتي آدم
به خانة كسي براي ميهماني مي‌رود ، با كاسة نياز مي‌رود ! اگر هم برود كاسه‌اش را
نشان نمي‌دهد . اين از كرم ميزبان است كه نياز و حاجت ميهمان را دريابد و او را از
نيازهايش مستغني سازد و اكنون كه ميزبان ما ، اقتدار جهان در دست اوست و چرخ
عالم به نگاهش مي ؛ چرخد ، پس دستش پر است و بي شك جام‌هاي نياز ميهمانان را پر
خواهد كرد .

بعد از زيارت ائمة بقيع ، در ساعت 5/7 از
باب‌النساء وارد حرم اصلي پيامبر شدم . خانم‌ها در ساعت‌هاي خاصي اجازة ورود به اين
قسمت حرم را دارند . فشار جمعيت و كثرت آن ، همچنين حضور متواضعانه و تكريم‌وار زنان ،
مكان مقدس ضريح و خانة بي‌بي را نشان مي‌داد . ضريحي وجود نداشت و به شكل حرم‌هاي
ايراني نبود ، بلكه مسيري بود پوشيده از قفسه‌هاي كتابخانه كه با قرآنِ يك ؛ دست و
يك شكل سعودي پر شده بود . در اطراف و جلو اين حرم ، زن‌هاي سياهپوش با روبندهاي
سياه ، رو به جمعيت ايستاده بودند . كمي جلوتر ، ميله‌هاي آهني با طناب مانع حضور
جمعيت در آن قسمت بود .

در ميان جمعيت و در عين شلوغي و ازدحام ، خودم را به
جلوي در خانة حضرت زهرا ، كه دري سبزرنگ و داراي كلون و قفل‌هاي قديمي است ، رساندم . زماني كه چشمت به اين در مي‌افتد ، به 1400 سال پيش بر مي ؛ گردي و مصائب بانوي دو
عالم در ذهنت تداعي مي‌شود . به بي‌بي گفتم ميهمانت پشت در خانه نشسته ، براستي
خانه‌ات اينجاست ؟ ناگهان حضورش در دلم جلوه‌گر و انقلابي برپا شد . جرقه‌اي كه خرمن
وجودم را بار ديگر سوزاند و خاكسترش را به جاي گذاشت . بي‌بي آمد با گام‌هاي مظلومش
و آن نگاه شيفته و تب‌دارش . بي‌بي آمد با كوله‌بار رنج و مصبتش . بي‌بي آمد با
دست‌هاي نوازشگر پر مهرش . اما بي‌بي مرا به داخل خانه‌اش نبرد . او بيرون
خانه ، از ميهمانش پذيرايي كرد . خانة حضرت زهرا (سلام الله عليها) توسط زنان سياهپوش روبنددار و شرطه‌ها محاصره شده است . گفتم : خانم ! چطور اجازه مي‌دهيد با دلشكستگان عاشقت اين ؛ گونه رفتار
كنند ! ؟ زائران از راه دور و با دنيايي از عشق و نياز آمده‌اند . اشك‌هايشان ، زاري
دل‌هايشان و خم زانوهايشان ، خبر از عشقي عظيم مي‌دهد . پس چرا اينگونه ؟ !

پس از لحظاتي سكوت ، قطره اشكي را در چشمانش
يافتم و فهميدم كه مي‌گويند : اينان همان كسان ؛ اند كه آزارم دادند . همسرم علي را
در اوج مظلوميت كشان‌كشان به مسجد بردند . بي‌بي مي‌گويد ، اما در سكوت ، انگار من
صداي بي‌بي را از درون سينه‌ام مي‌شنوم . بعضي وقت‌ها براي سخن گفتن و شنيدن ، هيچ
لازم نيست مگر دل شكسته . من سرم را در آغوش بي‌بي گذاشتم و از تهِ دل گريستم . آنقدر
كه احساس كردم مي‌خواهد جان از تنم مفارقت كند .

خدايا ! مگر مي‌شود خورشيد را از سر بريد يا قير
بر چهرة ماه و ستارگان پاشيد ؟ قربان نامت اي زهرا ! . . . و تازه فهميدم
مظلوميت شيعه ريشه در كجا دارد . خداوند به همة مهجوران و مظلومان عالم صبر دهد ! اين
قسمت از مسجد شامل ضريح پيامبر ، روضة نبوي ، منبر پيامبر و حجره و قبر شريف پيامبر و
خانة زهرا محراب‌ها و صفّه و ستون‌هاي حرم ؛ شامل ستون مخلّقه ، عايشه ، توبه ،
سرير ، محرّس ، ستون تهجّد و ستون حنّانه است .

در داخل ضريح ، قبر حضرت رسول (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، ابوبكر و عمر و خانة حضرت زهرا و محراب تهجد و مقام
جبرئيل و اگر قبر حضرت زهرا را نيز در خانة آن حضرت فرض كنيم شامل قبر ايشان نيز
مي‌شود .

ضريح ، بسيار قديمي به نظر مي‌رسد . جنس آن از آهن و به
رنگ سبز است كه دست زدن به آن ممنوع مي ؛ باشد ، چه رسد نگاه كردن به داخل يا
بوسيدن آن ! ارتفاع ضريح حدود 13 متر و درون آن تاريك است . مأموران در كنار آن
ايستاده و از نزديك شدن جلوگيري مي‌كنند ، اگر در قسمت روضه ، رو به قبله بنشينيم ،
ضريح مبارك در سمت چپ قرار مي ؛ گيرد .

***

اكنون كه مي ؛ نويسم ، عصر جمعه است . شب گذشته دعاي
كميل باشكوهي در محل بعثة رهبري برگزار شد . بعد از دعا ، به همراه دوستان
راهيِ بقيع شديم . نمي‌دانم چه حقيقت و چه رازي در بقيع نهفته است كه يكباره
انسان را اين همه زير و رو مي‌كند . به آسمان مي ؛ نگرم كه شاهد اين همه
غربت است . زائران ايراني و ضجه زدن آن ؛ ها جگر آدم را آتش مي‌زند . همه به
يتيماني مي‌مانيم كه به تازگي مادر از دست داده ؛ ايم . آري اين داغ آنقدر تازه
است كه دل را به ويرانه‌اي مبدّل مي‌سازد .

ديشب را تا سحر به همراه دانشجويان در كنار بقيع و
بين‌الحرمين به شب‌زنده‌داري گذراندم و خدا را شكر كردم كه توفيق داد بار ديگر شب
جمعة مدينه و دعاي با عظمت كميل را درك كنم .

وبعد ازآن ، چشم به ؛ گنبد خضرا دوختم و سعي كردم همة
كساني را كه التماس دعا گفته بودند به خاطر بياورم و از خداوند منّان خواستم
كه حاجاتشان را برآورده سازد .

صبح جمعه ، بار ديگر در محلّ بعثة رهبري دعاي ندبه را
خوانديم . امروز به سرور عالم بشريت ، آقا امام زمان [ مي‌انديشم ، به بزرگي و عظمتش ، به لطف و كرمش و در اين لحظه
احساس مي‌كنم كه ديدگانم نغمة غمي غريب را مي‌سرايد و عشقي غريبانه‌تر در
پستوي دلم خانه كرده و در مي‌يابم گوهري پاك در گنجينة جانم گم گشته و جاي خالي كسي
در صحن ؛ كوچه و شهر به چشم مي‌خورد . كسي كه آواي عشقش مرا مشتاقانه به سوي خويش
مي‌خواند .

آري با عنايتِ او به اين سفر رهسپار شده‌ام و از روزي
كه در مدينه هستم دلم بهانه ؛ اش را مي‌گيرد ؛ زيرا شنيده بودم داستان كساني را كه
در سفر حج با آقا ملاقات داشته‌اند و اين انديشه آزارم مي‌دهد كه چقدر سياهم و
آلوده ، كه مولايم مهدي فاطمه با ماست و از بركت وجود اوست كه اين دنيا پا برجاست ،
ولي تا كنون چشمان گنه ؛ كارم لياقت ديدنش را نداشته ؛ اند .

بغض بيش از پيش ؛ گلويم را مي‌فشارد و
باقي ؛ ماندة وجودم را ذوب مي‌كند . خودم را به مانند خاكستري مي‌بينم كه تندباد
آن را به اين سو و آن سو مي‌پراكند . اما هنوز يك هفتة ديگر فرصت دارم ، مي‌توانم در
بيت ؛ الله ‌الحرام ، در كنار كعبه دنبال آقا بگردم . خدايا ! به اميد تو . . .

امروز شنبه است ، همگي براي زيارت دوره آماده ؛ ايم و
مي ؛ خواهيم به همراه كاروان از مساجد قديمي مدينه ديدن كنيم . چه دلنشين
است با همسفران و همدلان پاك و مخلص به جاهاي خوب‌ رفتن .

ابتدا رهسپار اُحد ‌شديم . در 5 كيلومتري شمال مدينه ،
رشته‌كوهي است به طول 6 كيلومتر . يكي از جنگ‌هاي مهم صدر اسلام ( جنگ اُحد ) در اين
منطقه رخ داده است . نام « اُحد » مزة تلخ نخستين شكست لشكر اسلام را در كاممان باز
مي‌نشاند .

صبح زود است و آفتاب تازه سر بر آورده ، آسمان زلال و
هوا تميز و مطبوع . كاروان‌هاي بسياري به احد آمده‌اند و گروه‌گروه به تماشا و
خواندن زيارتنامه مشغول‌اند . جغرافياي منطقة اُحد ساده است . تپه‌اي در يك سمت ،
محوطه‌اي باز در وسط و چند تپه و رشته ؛ كوه مانند در سمت ديگر . عجب عظمتي دارد
اين كوه‌ها !

اينجا هم بايد از لاي نرده‌هاي آهنين به قبرستان احد
بنگري ؛ البته اگر جمعيتِِ طالب رخصت دهد . حمزه تنهاست ، تنها و غريب و
ممنوع‌الزياره . يك قبر چهارگوش مسطّحِ خاكي ، كه بخشي از آن ، با چند سنگ سيماني
محدود و مشخص شده است . دلم مي‌گيرد . حمزه چرا ؟ ! او كه شيعه و سني
ندارد .

فرصت كم است و مجال تأمل نيست و تحمّل بايد . هنوز
گرماي هوا شدت نگرفته كه به سوي مساجد سبعه مي‌رويم . مساجد سبعه يا هفتگانه ، در
كمال سادگي است و سخت تعجب‌برانگيز ! زير ساية درختي نشسته‌ايم . روحاني كاروان
براي جمعيت سخن مي ؛ گويد . دربارة جنگ خندق و فلسفة وجوديِ مساجد سبعه . . .

منتظريم تا كاروان راه بيفتد و من بتوانم تمام اين مدت
را در اين مكان‌هاي مقدس ميهمان باشم . تصوّر جنگ سه ماهه و حضور حضرت علي و
فاطمه8 در بالاي مكان استقرار ، زيبا و تمام ناشدني است . تصوّر اين كه آن روزها زنان با مردان در جبهة جنگ حضور داشته‌اند ، قابل
تأملاست .

مساجد سبعه ، اتاق ؛ هاي كوچكي است چسبيده به كوه يا
تپه و در پستي و بلندي سينه‌كش كوه .

براي ديدن مسجد فتح يا مسجد حضرت رسول ، بايد چهل پله
را بالا رفت . اين مشتاقان كه مي‌بينيم ، تا نوك قلّة قاف هم باشد مي‌دوند . همه تنگ
مسير را پي ؛ مي‌گيرند و بالا مي‌روند . شناسنامة اين مكان نيز شيرين و دوست
داشتني است .

زماني كه مدينه در محاصرة كفار قريش قرار مي ؛ گيرد
و جنگ خندق ميان مسلمانان و مشركان جريان مي ؛ يابد ، پيامبر در اين مكان براي
پيروزي مسلمانان دعا مي ؛ كند كه مستجاب مي ؛ شود و كفار قريش شكست
مي ؛ خورند .

مسجد سلمان فارسي پايين‌تر است ؛ حدود 60 متر مساحت
دارد . وقتي نام « فارسي » را از زبان غير ايرانيان مي‌شنوم ، به خودم مي
بالم بي‌آن ؛ كه نسبتي با مقام بلند دنيوي و معنوي‌اش داشته باشم . به
سمت تپة مقابل مي‌روم . پاي پلّه‌هايي مي‌رسم كه تا مسجد حضرت علي (عليه السلام) پيش مي‌روند . اين مكان مملوّ از جمعيت است و بايد به نوبت
و سريع نماز خواند .

مسجد علي (عليه السلام) به اندازة يك اتاق 5 * 3 است و محرابي كوتاه
دارد . فقط قسمت جلوي آن مسقّف است . ديوارهاي گچي و كاملاً ساده و
بي‌نقش آن ، اشك هر بيننده ؛ اي را در مي‌آورد . حتي اگر نخواهي ! عجيب است ! گويي اين فضا برايم آشنا و صميمي است كه سال‌ها از آن دور بوده‌ام . سر بر
سجده مي‌گذارم و از مولا مي‌خواهم كه سر مرا هم بر بالين حضورش بگذارد .

شرم بر ظالماني باد كه علي را بر جاه‌طلبان پست
فروختند ؛ اين فرياد از دل بر مي ؛ آيد . تاريخ گواه آن است . كوچه‌ها و خانه‌هاي
قديمي شهادت مي دهند . . .

به قصد « مسجد فاطمه » ، از بلندي پايين مي‌آيم ، يك پيچ
نيم‌دايره مي‌زنم تا از كنار پياده رو به آنجا برسم . ميان اين دو خانه ، باغ
با صفايي است . فواره‌ها و گل‌هاي زرد و قرمزش را به تماشا ايستادم ؛ مسير
پياده‌روي هفت ـ هشت متري ، از زنان پر شده است . فاطمه هويّت تشخيص زنان است و معناي
متكامل سرفرازي « مادر » . پاي مسجد كه برسي گريه امانت نمي‌دهد ؛ زيرا در اينجا سادگي
بر زيبايي غالب است و آسمان بر زمين قرار مي‌گيرد . مسجد زهرا سقف ندارد ! اتاقي كوچك است ! اما مانند خودِ زهرا بي‌انتها . . .

به راستي ؛ كه بعضي بزرگ‌اند ، بزرگتر از آن ؛ كه
در زمين جاي گيرند و بر ما زميني‌ها امتحان بزرگي است پا گذاشتن در اين مكان‌ها . گويي احساس دل‌شوره دارم . باز هم ميل ديدار است و كميِ ظرفيت . راستي چگونه
روحي كه پرواز را مي‌شناسد تحمّل ظرفيت تنگ جسم را دارد ؟ ! باز همان احساس
آمده است . نوعي گريز و يك نوع انفجار . نمي‌دانم . گويي بي‌بي با گوشة نگاهش ذوبم
مي‌كند . متحيّر مي‌شوم . سر بلند مي‌كنم و به آسمان مي‌نگرم ، به درخت پر برگي كه با
تنة بلندش بر فراز اين مأوا سايه افكنده است . به آن چشم مي‌دوزم تا شايد
اندكي از جذبة اين مكان رهايي يابم . اما نمي‌شود . بغض گلويم را مي‌فشارد . احساس خفگي دارم . حس مي‌كنم ما يتيمان واقعي اين خاندانيم و شرافت عشق ورزيدن به
ساحت قدسي‌شان را دارم . با اين ؛ كه از نظر مكان با اينجا و محبط وحي فاصله
داريم ، اما به‌راستي از پرچمداران اين امانت بزرگ هستيم . صفا و خلوصِ ايراني‌ها
ستودني است . اكنون در محوطة بازِ كنار مسجد ذوقبلتين نشسته‌ايم . روحاني كاوران با
بلندگوي دستي از تاريخ مسجد ذوقبلتين و تغيير قبله سخن مي‌گويد ؛ اينجا مكاني
است كه حضرت رسول (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در حال نماز و به فرمان
خداوند ، جهت قبله را از بيت‌المقدس به سمت كعبه تغيير داد . . .

ذوقبلتين ، مسجدي است بزرگ كه به تازگي بازسازي و با
معماري زيبايي آراسته شده است . بيشتر به يك مسجد مجلّل مي‌ماند . ديوارهاي گچ‌بري و
كنگره‌هاي زيبايي ؛ كه در عين سادگي نوعي معماري اسلامي را جلوه‌گر
مي ؛ سازد . طبقة دوم قسمت زنانه است . جلوي اين طبقه ، ديواره‌اي از
چوب و شيشه به ؛ كار برده‌اند كه بالاي آن را با چوب كنگره‌هاي زيبايي درست
كرده‌اند كه جالب و ديدني است .

ميان مسجد ذوقبلتين تا مسجدالنبي فاصلة زيادي
نيست و مساحت آن 3920 متر مربع مي‌باشد . درهاي اين مسجد در طول روز باز است .

داخل مسجد نشسته‌ام . جمعيت زيادي از زائران در آن
جمع ؛ اند ؛ از چهره‌هاي گوناگون و ملّيت‌هاي مختلف و جمعي از سياهان زجر كشيده ،
كه دوست‌داشتني هستند . از صميم دل دوستشان دارم و يك دنيا صفا و معنويت را در چهرة
آنان مي‌بينم . در خطوط چهره ؛ شان مظلوميت هزار‌ساله را مي ؛ توان ديد و شايد
برق همين مظلوميت است كه در چشم‌هايشان مي ؛ درخشد و آنان را اين ؛ گونه معصوم
نشان مي‌دهد .

حجاب زنان تركيه خوب و عالي است . بسيار تميز و
مرتّب ؛ اند . لباس‌هايشان يك ؛ دست و روسري‌هايشان يكسان ، كه همه را لباس
واحد متجلّي مي‌كند . مانتوهاي بلند ، آزاد و سفيد رنگ ، همراه با شلوارهاي گشاد و
روسري‌هاي بلندِ سفيدِ نخي ، كه آن را دور گردنشان پيچيده‌اند .

در كنار آنان ، زنان اندونزيايي نيز نگاه ؛ ها را به
خود جلب مي ؛ كنند . لباس‌هاي شيك بر تن دارند . گرچه حجابشان چندان كامل
نيست ، اما در حد و نوع خود خوب است . در اين چند روز به هر جا رفته‌ام ،
حضور اينان را كه بيشترشان نيز جوان هستند ، پررنگ ديده ؛ ام . شلوار سفيد همراه با
تونيك كوتاهِ سفيد رنگي كه با مقنعه ؛ اي بلند ـ نه از نوع ايرانيِ آن ـ پوشيده
شده است . در پايين هر يك از اين ؛ ها گلدوزي با چرخ يا كارِ دست ديده
مي‌شود .

متأسفانه زنان ايراني از اين جهت محروم ؛ اند . بزرگ‌ترين مشكل اين است كه لباس واحد ندارند . با اين ؛ كه چادر بر سرشان است اما
حتي در نحوة سر كردن آن نيز متفاوت ؛ اند و بنا به نوع آدم‌ها ، شهرستان‌ها و سن
ايشان تغيير مي‌كند .

زنان عربستان ، اگرچه چادر مشكي بر سر دارند ، اما نوع
سركردن چادرها يكي است . همگي چادر به شكل عبا سر مي ؛ كنند كه دست ؛ هايشان
بيرون است . در كنار چادر ، كه تمام حجم بدنشان را پوشانده ، روبندي سياه بقيّة
صورتشان را ، به غير از چشم‌ها ، مي‌پوشاند . اين ؛ گونه حجاب در همة زنان عربستان ،
كه البته در اين مكان‌ها حضور دارند و حتي در ميان ماشين‌هاي شخصي ، كه قابل رؤيت
است ، يكسان مي‌باشد .

***

اكنون به سوي مسجد قبا مي‌رويم . مسجد قبا نخستين مسجد
در تاريخ اسلام است كه به فرمان پيامبر و در محلّي كه استقبال كنندگان آن حضرت در
مدينه گرد آمده بودند ، ساخته شد . دو ركعت نماز در اين مسجد ، ثواب يك عمره
دارد . در اين مكان مقدس نيز كوشيدم از تمام ملتمسين دعا ياد كنم و به نيّتشان چند
ر ؛ كعت نماز بخوانم . . . اكنون زمان رفتن است و با بي ميلي تمام ، قُبا
را ترك مي ؛ كنيم . . .

امروز شنبه مصادف است با ولادت خاتون دو عالم ، فاطمة
زهرا (سلام الله عليها) . بسيار خوشحال و سعادتمندم كه در اين روز گرامي ،
در خانة مادرم زهرا ، در مدينة منوره حضور دارم . راستش فكر نمي‌كردم كه روزي ، چنين
توفيق وسعادتي به من دست دهد كه در عيد بزرگي چون امروز ، در اين مكان مقدس حضور
يابم .

در شب تولد حضرت ، جشن بزرگي از سوي ايرانيان برگزار
شد . در همه‌جا مداحي بود و نقل و شكوفه و شيريني . احساس مي ؛ كردم ،
آسمان و زمين را به هم دوخته ؛ اند و در يك دايره وحدت‌گونه هر دو تبادل نور
مي‌كنند . نورهايي كه از آسمان به زمين مي‌باريد و نورهايي كه زمين وآسمان را منوّر
مي‌كرد ، چه زيبا و با شكوه است اين نورها !

عصر روز سه‌شنبه ، آخرين روز اقامت ما در مدينه است . عقربة ساعت 5 بعد از ظهر را نشان مي ؛ دهد و من دركنار بقيع نشسته‌ام و
آخرين غروب مدينه را نظاره‌ مي ؛ كنم . صداي آواز پرندگاني را ، كه در آسمان بقيع
پرواز مي‌كنند ، مي شنوم . پرندگاني كه از مبدأ بقيع پرواز مي‌كنند و به زائران
مي‌رسند و باز مي‌گردند و يك تبادل روحي شگفت‌انگيز را برقرار مي‌كنند . گويي نقطة
اتصال اين ارواح قدسي هستند ، يا شايد سلام بزرگان بقيع را به گوش زائران
مي‌رسانند .

امروز به فاطمة بنت اسد مي‌انديشم ؛ به آن بانوي بزرگ
كه خانة كعبه مَحرم او شد و در لحظة زايمان به درون راهش داد ، مادرِِ امام ،
آن ؛ هم اولين امام ، بزرگ‌ترين انسان روي زمين پس از پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، مقتدا و ولايت مطلقه در جهان ملك و ملكوت ، به روح مقدسش
توسّل مي‌جويم .

ساعت 8 شب ، آخرين نماز عشا در مدينه را مي‌خوانم و
راهيِ قبرستان بقيع مي ؛ شوم . آخرين شبِ حضور در بقيع . دلم گرفته است ، نه
تنها دل من ، كه دل همة همراهان . هركس بسته به نيرويش دامن زمان را چسبيده تا
بي‌نصيب فرو نماند ، از لحظه‌هاي غنيمت .

در روبه‌روي بقيع نشسته‌ و از بيان احساس
دروني ؛ ام عاجزم . باورم نمي‌شود كه بايد وداع كنم . اينجا تنها تعدادي از عاشقان
كه شب و روز نمي‌شناسند و بر گِرد حرم طواف مي‌كنند ، مي‌آيند و آينه دل را در چشمة
اشك شستشو مي‌دهند و بقيه همه در استراحت ؛ اند و خواب ناز .

به گلدسته‌هاي مسجدالنبي مي‌نگرم و با ناباوري
مي‌پرسم : آيا اين آخرين شب است ؟ ! در پاسخِ خود حيران مي‌مانم . آري ، بار ديگر
فراق مدينه و مادرم زهرا آغاز مي‌شود و از سال گذشته ياد مي ؛ كنم ، آنگاه كه از
مدينه برگشته بودم ، چه شب‌ها كه با ياد مدينه و با چشمان اشكبار به خواب مي‌رفتم و
چه شب‌ها كه از فراق مدينه خوابم نمي برد . چقدر سخت است جدايي . تازه به نماز
پنج‌گانة مدينه انس گرفته بودم . تازه لذّت عبادت و معنويت را درك كرده بودم . تازه
فهميده‌ام آن چيزهايي را كه سال‌ها در پشت ميزهاي مدرسه نفهميده بودم . . .

در همين لحظه ، مداحي ، روضة امام حسين مي‌خواند ، اما
نمي ؛ دانم چرا ياد امّ‌البنين افتادم . كاش مي‌توانستم دامانش را بگيرم و
به ساحت مقدسش متوسل شوم ، خداكند امشب صبح نشود !

ساعت 30 : 2 نيمه‌شب ، روبه‌روي حرم پيامبر در 100 متري
گنبد خضرا نشسته‌ام . امشب زائران دانشجو ، بين‌الحرمين و كنار بقيع را قُرُق
كرده‌ و هركدام مشغول نماز و زيارتنامه و دعا هستند . لحظه‌هاي آخر است ، بايد
بيشترين و بهترين استفاده را كرد . شايد ديگر چنين فرصت عاشقانه‌اي پيش
نيايد .

صبح روز سه‌شنبه ، به همراه كاروان ، زيارتنامة ائمة
بقيع را خوانديم و پس از آن راهيِ مسجد مباهله شديم . مباهله ، به اين معنا است
كه دو گروه ، يكديگر را نفرين مي ؛ كنند و هرگروه كه بر حق باشد ، خداوند گروه ديگر
را از بين ميبرد .

در مسجد مباهله بود كه پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) براي مباهله با مسيحيان اعلام آمادگي كرد اما
مسيحيان عقب نشيني ؛ كرده ، زير بار آن نرفتند و روز بعد گروه زيادي از عالمان و
عابدان خويش را گرد آوردند و پيامبر تنها با اهل‌بيت خويش آمدند . مسيحيان ؛ كه
چهره‌هاي روحاني و معنوي پيامبر و اهلبيت را مشاهده كردند ، پشيمان شده ، مباهله را
نپذيرفتند و حاضر به پرداخت ماليات به مسلمانان شدند .

اين مسجد در شمال‌شرقي بقيع و حدود 500 متري حرم
پيغمبر است و درِ آن ، تنها هنگامِ برپايي نماز ، به روي نمازگزاران باز
مي ؛ شود .

ساعت 11 صبح است ، روبه‌روي روضة شريف و خانة حضرت
زهرا (سلام الله عليها) ايستاده‌ام . چند لحظة پيش ، زيارتنامة رسول‌الله و
حضرت زهرا را خواندم . تمام بدنم مي‌لرزد و اشك‌ از ديدگانم جاري است . جرأت نمي‌كنم
جلوتر روم . شرطه‌ها ، خانم‌ها را بيرون مي‌كنند . ناگزير در حالي كه نفسم به
شماره افتاده ، از آن مكان مقدس دل مي‌كنم .

نزديك نماز ظهر است . به بخش توسعة جديد
مسجدالنبي ؛ آمده‌ام . جمعيت زيادي آمادة نمازند . صداي اذان از بلندگو در فضا
مي ؛ پيچد . در دورنم ناگاه تحوّلي رخ مي‌دهد . احساسي فوق آرامش در وجودم
جاري است ؛ احساسي ملكوتي . اين آخرين نمازي است كه در مسجد النبي (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به‌جا مي ؛ آورم .

پس از نماز ، براي آخرين بار بر مرمر زيباي مسجد و حرم
چشم مي‌چرخانم . اشك امانم نمي‌دهد . . .

يا رسول‌الله ، ممنونم كه اين موجود گنه‌كار را به
خانه‌ات راه دادي . ياري ؛ ام كن اين حالات معنوي ، كه بهترين سوغات اين سرزمين است
را هميشه حفظ كنم . . .

پاهايم ناي رفتن ندارد . هوا بسيار گرم است . احساس
گرفتگي دارم . قصد دارم براي آخرين بار به زيارت بقيع بروم .

احساس مي‌كنم ، ارواح معلّق به عزّ قدس الهي در فضا
جاري ؛ اند . بوي عطر حضور در محوطه جاري است . اين حس ؛ كه روزي حضرت
زهرا (سلام الله عليها) را بر روي اين خاك گذاشته‌اند ، لرزه بر اندام
انسان مي ؛ اندازد . به خاك مي ؛ نگرم و مي‌گويم : شايد تغيير كرده باشد . به
آسمان نگاه مي‌كنم ، مي‌بينم كه سرافراز از آن بالا مي‌نگرد . اي آسمان ، تو جاودانه‌
مانده‌اي و قرن‌ها مظلوميت اين زمين و نزول فرشتگان و باز شدن درهاي رحمت الهي را
نگريسته‌اي ؟ ! تو ديدي صحنه ؛ اي را كه سيدالشهدا ، برادرش را به خاك مي‌سپرد . تو
ناظر بودي كه امام باقر ، امام سجاد را در خاك پاك بقيع دفن مي‌كرد ! . . .

راستي ، علي در آن لحظه كه زهرايش را به خاك مي‌سپرد ! چه حالي داشت . آن وجود ملكوتي و جلوة الهي را چگونه در خاك گذاشت ؟ ! و خاك ، اين پيكر
مقدس و آن همه بزرگي را چگونه پذيرفت ؟ !

وگويي ؛ كه خاك با انسان سخن ؛ ها دارد . هزارهزار
گلايه و هزارهزار خاطره . آن‌قدر سنگين و زياد ، كه سنگيني فهمش كمر را خم مي‌كند و
عجز را بر وجود آدمي مستولي مي‌سازد .

چشم‌هايم به شدت درد مي‌كند و همه‌چيز در نظرم تيره و
تار است . نگاهم به بقيع ، آخرين نگاه است و حسرت يك عمر اندوهِ فرازي از تاريخ
عشق‌ورزي را بر جانم مي‌ريزد و تصوّر جدايي از اين همه طراوت و معنويت ، آن‌چنان
آزارم مي ؛ دهد كه نمي‌دانم از اين پس چگونه هجران را تاب خواهم آورد . با دلي پر
از بغض و اندوه به جاي همة مشتاقان وآرزومندان و هم دلان و چشم‌هاي سوخته و سرگردان
مي‌گريم و . . . سرانجام خداحافظي مي ؛ كنم .

يا فاطمه من عقدة دل وا نكردم

گشتم ولي قبر تو را پيدا نكردم

***

ساعت 3 بعد از ظهر است . در سالن هم كفِ هتل نشسته‌ام . مدّاح كاروان از وداع مدينه مي‌خواند . شوري به پا است . تمام كاروان خون گريه
مي‌كنند . دانشجويان از زير قرآن رد مي ؛ شوند و يكي‌يكي به داخل اتوبوس
مي‌روند . همگي لباس احرام به تن داريم ؛ لباسي ؛ كه آدمي را به ياد سفر آخرت
مي ؛ اندازد . ‌اكنون من نيز بايد آمادة رفتن شوم . . .

در اتوبوس نشسته‌ام . لحظات خداحافظي چه سخت است ! ترجيح مي‌دهم كه ديداري رخ ندهد تا لحظة خداحافظي فرا نرسد . زمان چه زود طي شد . مدينه را در حالي وداع مي‌كنم كه گويي حضور در آن را نيز باور ندارم ؛ لحظه‌هاي
عجيبي است ! از يك‌سو رفتن از مدينه است و خداحافظي با شهر پيامبر و دور شدن از مهبط
وحي و از سوي ديگر عشق به ديدار يار . و اميد آن « ديدار » حسرت و اندوه اين « هجران »
را اندكي التيام مي‌بخشد و حال اين دو حس با هم درآميخته و شگفتي را در روح و قلبم
پديد آورده است .

هنگام غروب است . آخرين شعاع‌هاي سرخ‌رنگ خورشيد از پشت
كوه‌ها ناپديد مي‌شود و چشم ؛ ها همچنان اشك‌بار است . دري ديگر از دنيايي
بزرگ به روي ما گشوده مي‌شود . مدينه ، ده ـ دوازده كيلومتر پشت سرمان است . لحظاتي ديگر به « ميقات » مي‌رسيم ؛ مسجد شجره يا ( ذو
الحُلَيفه
) .

مسجد شجره بسيار زيباست . معماري ساده و زيبايي
دارد . ديوارهاي سفيد و كنگره‌هاي بسيارش ، احساس معنوي و لطافت روحي را در
انسان زنده مي‌كند . از دور بر فراز اين مسجد مناره مانندي ديده مي ؛ شود كه
پله‌هاي سنگي ـ سيماني كم‌عرضي دارد . نخل‌هاي بلندش در زير تابش نورافكن‌هاي
بزرگ ، به رديف ايستاده‌اند و ساية بسيار زيبايي بر روي ديوار بلند مسجد
انداخته‌اند .

در اينجا همه مُحرم شده‌اند و آدمي احساس امنيت عجيبي
دارد . پوشيدن صورت زن حرام است . هنگام احرام ، احساس تحوّل و نو شدن در
انسان پديد مي‌آيد . آنگاه كه غسل مي‌كني ، لباس ؛ ها را از تن دور
مي ؛ سازي و لباس‌هاي نو و سپيد مي ؛ پوشي ، مي‌خواهي به مرحلة تازه‌اي پا
بگذاري . آري ، اين تغيير ، انسان را براي حركت به سوي آن يگانة محبوب آماده مي‌سازد . مهيّاي ميهماني و ديدار مي ؛ شوي .

هنگام مُحرم شدن ، حس مي‌كني كه پا در پلة اول عرش
مي ؛ گذاري و آمادة عروج مي‌شوي .

چه قول‌هايي به خدا داده‌ايم :

زينت و زيبايي ظاهري ممنوع .

آينه و بوي خوش ممنوع .

سوگند به او نبايد خورد .

حشرات و جانوران را نبايد كشت .

فسوق و دروغ نبايد گفت

و . . .

همه لباس سپيد بر تن دارند و ذكر « لبَّيك
اَللّهمَّ لَبَّيك
» بر زبان .

صحنه ؛ اي باشكوه و ديدني است و تمام رحمانيت و
رحيميت خدا را در اين لحظات حس مي ؛ كني . حالتي كه پاهايت را ، نه بر زمين ،
كه بر بلنداي آسمان مي‌گذاري .

ياد آوريِ مُحرم شدنِ پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و ائمة اطهار (عليهم السلام) در اين مكان ، احساس حضور و نزديكي به آن ذوات مقدس را در
دل زنده مي‌كند .

گويند دليل نامگذاري اين مكان به « مسجد شجره » آن است
كه پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در زير درختي كه در جاي اين مسجد وجود داشته ، محرم
شده است . . .

لحظة حركت اتوبوس ؛ ها فرا رسيد . حركت براي
ديدار ؛ ديدار يار ، آنجا كه عشق ازلي و ابدي چونان آفتاب مي ؛ تابد و نورافشاني
مي‌كند . سفر شگفتي است . گريز از خويش و پيوستن به يگانة مطلق !

شب است و تاريكي . گويي آسمان و زمين به هم چسبيده و
سياه ؛ اند . بيابان فرو رفته در سكوت و هيچ جنبده‌اي به چشم نمي‌خورد ، جز
اتوبوس‌هايي كه به سوي مقصد پيش مي ؛ روند . در هر اتوبوسي تعداد زيادي زائر با
لباس ؛ هاي سپيد احرام به چشم مي‌خورند . فرياد « لبَّيك
اَللّهمَّ لَبَّيك
» همچنان ادامه دارد و تو احساس
مي‌كني ؛ كه در اين فضاي سراسر سياه و ظلماني ، باريكه ؛ اي از نور جاري است ؛
نوري كه خلوت و سكوت اين صحرا و بيابان را زيبايي و جلوه ؛ اي ديگر بخشيده
است .

در چند صد كيلومتري مسجدالحرام هستيم . حسي عجيب و
آرامش بخش ، از هنگام حركت به سوي مكه بر وجودم مستولي است . آيا حقيقت قبله را خواهم
يافت ؟ براي تك‌تك مسلمانان دعا مي‌كنم . قربان اشك‌هاي حسرتشان ! . . .

5/1 ساعت از
نيمه‌شب گذشته است . به مكه رسيديم . شهر تجمع كوه ؛ ها . كوه‌هايي كه
همه ؛ اش پوشيده از سنگ است . گاه حس مي‌كني كه در لابه‌لاي اين سنگ‌ها خاكي
وجود ندارد . در حالي كه تصور ذهني‌ام از مكه اين بود كه شهري است گسترده ،
بدون ساختمان و مغازه و خيابان . بيابان گسترده ؛ اي كه در وسط آن خانة كعبه واقع
است ! همواره از مكه ، شهري رؤيايي را در سر مي‌پروراندم . تصور مي‌كردم كه خانة خدا
بايد در مكاني دور از جنبه‌هاي مادي باشد . اما چيزي كه بيشتر جلب توجه مي‌كند
ساختمان‌هاي بلند و مغازه‌هاي الوان و . . .

محل اسكان ما هتل برج العباس است كه كمي از مسجدالحرام
دور است و بايد با وسيلة نقليه رفت و آمد كنيم .

هر لحظه كعبه نزديك و نزديك‌تر مي‌شود . صداي قلبم را
به خوبي ميشنوم . خود را از آنچه هستم بزرگ‌تر حس مي‌كنم . در پوستم نمي‌گنجم . حضورش را در اعماق وجودم احساس مي‌كنم . خود را در برابر عظمتش هيچ مي ؛ بينم . اينجا قلب هستي است كه مي‌تپد . فضا از خدا لبريز است .

از پيچ وخم كوهستانيِ شهر مي‌گذريم . هرگام ؛ كه پيش
مي ؛ رويم شيفته‌تر مي ؛ شويم و هر نفس ؛ كه مي ؛ زنيم هراسان‌تر . وزن حضورش را لحظه به ‌لحظه سنگين‌تر حس مي ؛ كنيم . نفس ؛ ها در سينه ؛ ها
حبس شده و همة تن ؛ ها چشم . . .

آري ، روبه‌رو شدن با اين همه عظمت دشوار است و تحمل آن
سنگين !

پنج‌شنبه است ، ساعت 10 صبح . شبي ؛ كه گذشت ،
به ؛ علت كمبود وقت ، نتوانستم چيزي بنويسم . ناگزير اكنون آن ؛ ها را مرور
مي ؛ كنم :

شب گذشته ، بعد از خارج شدن از هتل و طي كردن مسيري ،
ناگهان خود را در آستانة مسجدالحرام يافتم . نمي‌دانم چگونه مي‌توانم احساسم را ، كه
در آن لحظه داشتم ، بيان كنم . مانند يك رؤيا بود .

از باب ملك عبدالعزيز وارد مسجد الحرام شديم . گام ؛ هايم را به آرامي بر مي‌داشتم . به جلو مي ؛ رفتم ، ناگهان كعبه در
برابرم . . . ! آنگاه كه از آخرين پله پا به صحن مسجد الحرام گذاشتم ، به هم ريختم . دلم
مانند كاسه‌اي كه بر زمين مي‌افتد و مي‌شكند ، شكست و بي‌اختيار به سجدة شكر افتادم . گفته بودند هنگام نخستين نگاه به كعبه ، هر حاجتي داشته باشي روا مي ؛ شود . دروغ
نيست اگر بگويم در آن لحظه ، از شدّت جذبة عشق ، مجال حاجت خواستن نيافتم . 450دانشجو ، همگي سر بر سجده گذاشتيم و ديگر نمي‌توانستيم سر از سجده
برداريم .

بعد از راز و نياز و شكر خداوند منان ، براي انجام
اعمال آماده شديم . . .

اكنون كعبه چون نگيني در ميان امواج خروشان امت
مي ؛ درخشد و انبوه زائران ، از نژادها و رنگ ؛ هاي گوناگون بر پيرامونش طواف
مي ؛ كنند .

از ركن حجرالأسود به طواف ؛ گزاران پيوستيم . جمعيت
فشرده است و مشتاق . مركب از سفيد و سياه و پير و جوان . همگي پيرامون يك قبله در حال
طواف ؛ اند . بخواهي يا نخواهي تنه‌ات به تنة مردان مي‌خورد . اما مهم نيست
چون حسش نمي‌كني . اينجا همه چيز و همه كس را در برابر عظمت كعبه حقير
مي ؛ يابي .

اينجا همه دل است . اگر دل را از تو بگيرند ، ديگر چيزي
باقي نمي‌ماند . آنچه مي ؛ ماند سنگ است و پارچة زربافت و انسان‌ها كه هميشه و
همه‌جا هستند .

قبلة مؤمن « دل » اوست و بي ‌دل ، كعبه سنگ بي‌جان
است . آري ، راه صعود همانا دل است ؛ دلي ؛ كه متحوّل شده باشد ، دلي كه عشق را چشيده
باشد . آنگاه است كه در طواف دل ، حريم عشق طي مي‌شود .

هفت شوط طواف ، با هر ذكري كه خودت دوست داري و سپس دو
ركعت نماز طواف پشت مقام ابراهيم و حركت براي « سعي » در ميان صفا و مروه .

مسعي ، همه شگفتي است ! ابّهت و شكوه است ! صداي جمعيت و
هلهلة تكبيرگويان حريمِ عشق لرزه بر اندام زمين و آسمان افكنده است . آنجا
حضور خدا ملموس است .

وقتي بالاي كوه صفا مي‌ايستي ، نگاه پر اشتياقت به سوي
كعبه دوخته مي‌شود و سيلاب اشك از ديدگان فرو مي‌ريزد و با خدا راز دل مي‌گويي . حركت مي‌كني ؛ همچون قطره‌اي كه به اقيانوس افتاده و در آن محو گرديده است . هرچه
صبورتر باشي دلخواه‌تر مي ؛ يابي .

هاجر ، صفا را به مروه و مروه را به صفا ، در حالي
كه بيابان بود ، هفت‌بار پيمود اما ما بر سنگ مرمر گام
مي ؛ نهيم و راه مي ؛ رويم .

هاجر ، زير تيغ آفتاب و ما در سايه و در پناه
تهويه‌ها .

او سرگردان و متحيّر و ما گيج و گمراه .

به‌جاست كه انسان در اين مكان مقدس اندكي بينديشد و
همزمان با سعي بدن ، به سعي روحي و سير فكري نيز بپردازد كه چگونه باب رحمت حق
به‌روي بندگان صالح و مخلص باز است .

يك « يا الله » و « يا ربّ » كه از سوز دل برخيزد ، كوه‌هاي
سخت و سنگين را مي‌شكافد و آب از زمين خشك مي‌جوشاند . اما با اين شرط كه آن دعا و
آن « يارب » از باطن جان و از صميم دل برخيزد تا موجب جوشش چشمة جان باشد . دل كه تكان
خورد و جان كه به جوش و خروش آمد ، درخت‌هاي خشكيده را شاداب مي‌سازد و از دلِ
صحراهاي سوزان ، چشمه‌هاي آبِ روان مي‌جوشد . هاجر ، اين زن ، تا اين اندازه قدرت تصرف
در عالم دارد ؟ ! به‌راستي كه انسان در شگفت مي ؛ ماند . او از سويي مظهر والاي صبر ،
مجاهدت ، عطوفت و مهر مادرانه است و از سوي ديگر ، تابلوي چند بُعديِ انتظار ، عشق ،
ايمان و تسليم است كه اين ؛ ها نمايانگر اراده و قضاي الهي است ؛ قدرتي كه
مي‌تواند از يك كنيز بي‌مقدار ، انساني بزرگ و جاودانه بسازد و جاي پاي يك زنِ محروم
و سياه و كنيز ، محل گام نهادن بزرگ‌ترين مردان ، حتي ائمة اطهار شود . چه زيباست اين
صحنه و چه عبرت‌آموز !

بعد از سعي صفا و مروه ، عمل پنجم ( تقصير ) را
نيّت مي‌كني ؛ گرفتن مقداري از موي سر و صورت . بيرون ريختن هواي نفساني از سر
و خداگونه شدن . خوشحالي را در چهرة تقصير كرده‌ها مي‌توان ديد . گويي معنويتي در
گوش‌هايشان زمزمه دارد ؛ « خسته نباشيد » وپس از آن ، « طواف نساء » بار ديگر هفت مرتبه‌
پيرامون ؛ كعبه ؛ گرديدن . اگر اين طواف را انجام ندهي يا به اشتباه انجام دهي ،
برابر است با حلال نبودن مرد و زن به يكديگر ، تا هميشه ، مگر اين ؛ كه جبران
شود . و بعد دو ركعت نمازطواف نساء پشت مقام ابراهيم . . .

تمام شد ! حج قبول ! لبخندي و رضايتي . حالا ديگر
هرچه را نيافته باشيم ، پيشوند حاج را يافته‌ايم و وظيفة عهد را به پايان
رسانده‌ايم .

شب جمعه است وعقربه ؛ هاي ساعت بر روي11 . در
طبقه دوم مسجدالحرام ، رو به كعبه نشسته‌ام . ساعتي پيش دعاي كميل در بعثة مقام معظم
رهبري به پايان رسيد و اكنون منتظريم دعاي خمس ؛ عشر آغاز شود .

در انديشه ؛ ام كه يك خانة سنگي چگونه مي‌تواند
تحوّلي اين چنين در انسان پديد آورد ؟ ! چگونه طواف برگرد اين خانه ، نه هفت‌بار ، كه
هفتصدبار مي‌تواند فضيلت‌ها و باورها و بودن‌ها و ارزش‌هاي دروني انسان را در هم
بريزد ؟ و چگونه است كه انسان‌ها با انجام فرايض حج ، اين‌گونه متحوّلمي‌شوند ؟

در اين شب عزيز دعا مي‌كنم كه خدايا ! اين سفر معنوي را
براي همة عاشقان روزي كن !

صبح جمعه ، دقايقي پيش ، دعاي ندبه را با قلبي
آكنده از عشق و دلي شكسته خواندم . از روزي كه وارد اين سرزمين شده‌ام ، دلم همواره
به ياد مهدي فاطمه است . در هنگام طواف‌ ، در صفا و مروه و در جاي جاي اين سرزمين به
دنبال او مي‌گردم . گرچه براي رسيدن به اين آرزو ، فرقي نمي‌كند كه در كجا باشي ، در
ايران يا در سرزمين وحي ، مهم آن است كه دل بشكند و با بصيرت و ديدة قلبت جستجو كني ،
نه با چشم ظاهري .

اي صاحب عصر ، تو در پشت پرچين آسمانيِ كدام معنويت
پنهان شده‌اي كه چشم مادي هيچ كبوتر اشتياقي نمي‌تواند پيدايت كند ؟

تو بر سجادة كدامين ابر نماز مي‌خواني كه هر بار
صاعقه‌اي آرزوي ديدارت را به آتش مي‌كشد ؟

تو آينه‌دار تجلّي كدامين صفت خداوندي كه هماره در مرز
ميان ظهور و اختفا گام مي‌زني ؟ و من هنوز چشم به راه آن جمعة موعودم . بيا كه در آن
سوي زمين بلورهاي محبّت در گوشة قلب‌ها كدر شده ؛ است . بيا كه از درياي خروشان
صداقت تنها مردابي بر جاي مانده است . بيا كه دل‌هاي ما تنها به اميد تو زنده است و
چشم‌هايمان به اميد ديدار تو مي ؛ بيند .

اي ذخيرة خداوند ، يادت چون باد شانه‌هاي دلمان ؛ را
مي‌تكاند . بوي عشق مي‌آيد ، بوي قاصدك‌هاي سپيد . . . و صبح نزديك است . آن طرف‌ها كه
روي پرچينِ خيال به تو مي ؛ انديشيم ، تو با كوله‌باري از سخاوت دريا ، نذر
ما را مي‌پذيري و ما برايت { أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاه . . . } مي‌خوانيم .

شود آيا گوشة چشمي به نوكران و كنيزان خود كني ؟ رنج
دلهامان را بكاهي و اشك ديدگانمان را بزدايي و اين انتظار فلسفه‌اي دارد تا بهشت ،
تا خدا ، تا بهار ؛

شود آيا گره زلف تو را باز كنم

پيش چشمان قشنگت گله آغاز كنم ؟

شب وصلت به چراغاني دل‌ها بروم

تو بيايي و من وسوسه‌گر ناز كنم ؟

كاش فرصت بدهد دست كه با ديدن تو

يك نفس حرف دلم را به تو ابراز كنم

كاش مي‌شد كه به هنگام ظهورت دل را

بشكنم ، زخم زنم ، با تو هم آواز كنم .

***

شنبه است ، ساعت 6 صبح را نشان مي ؛ دهد . امروز قصد
داريم به همراه كاروان از اماكن تاريخي و زيارتي مكه ديدن كنيم . ابتدا به سمت غار
ثور در حركتيم . غار ثور كه محل اختفاي پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) قبل از هجرت به مدينه است . در جنوب‌شرقي مكه و به فاصلة 2 كيلومتري آن ، در منطقه ؛ ‌اي به نام ِ « سفله » ميان خيابان‌هاي ثور و جادة طائف
واقع است . هوا خنك و ملايم است و نسيم صورتت را نوازش مي‌دهد . به محض ورود به
اين منطقه ، حضور گام‌هاي پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را حس مي‌كني كه در گريز
از جهل دشمن ، از اين سنگلاخ ؛ ها بالا مي‌روند . شتر را پايين كوه مي‌بيني كه
انتظار ساربان را مي‌كشد و علي (عليه السلام) را مي‌بيني كه در بستر
پيامبر شجاعانه مي ؛ خوابد تا خطر را از آن يگانة محبوب دور كند .

در دامنة كوه ، بوته‌هاي نارنجي‌رنگ ، در تباني با
رنگ‌هاي متنوّع سنگ‌ها ، زيباييِ لطيفي را پديد آورده است .

آنجا كه روح ميل پرواز و گريختن دارد ، جسم چون بندي به
او مي‌آويزد و حكايت اين صعود چنين است ، پاهايت روي زمين است اما دلت آن
بالا .

خودت را در غار مي‌بيني ؛ ؛ غاري ؛ كه عنكبوتي
برآن تار بسته و كبوتري كه در لانه‌اش روي تخم ؛ هايش نشسته است . در اين حال ،
قيافه‌هاي دژخيم ؛ ابوسفيان ؛ گونه را مي‌بيني كه براي يافتن آن عزيز ،
ديوانه‌وار به اين سو و آن سو مي‌تازند .

به عظمت كوه‌ها مي‌نگرم ؛ كه خاموش ؛ اند اما با
وقار بر ما نظاره مي ؛ كنند و با زبان بي ؛ زباني ، عظمت و رحمت خدا را يادمان
مي ؛ آورند . آنگاه كه ارادة الهي بر چيزي تعلّق بگيرد ، هيچ جنبنده‌اي قدرت تصرّف
در آن را ندارد و معجزة مصون ماندن پيامبر از آسيب گمراهان ، از اين دست مي
باشد .

در اينجا كوه را به ؛ رنگ عشق مي‌بيني . وقتي بو
مي‌كشي ، مشامت بوي سحرانگيز عشق را در مي‌يابد . قاعده هميشه چنين بوده است ،
حتي اگر پيامبر خدا باشي . رنج و عشق دو برادرند كه « هجران » و « صبر » آنان را همراهي
مي‌كنند . مرارت‌هاي زيستن را بايد چشيد تا بالا رفتن را آموخت . بايد آن‌سان رنج
كشيد كه بعد از 14 قرن ، نام دين و زندگي‌ات سرمشق ميليون‌ها انسان شود . هزارهزار مشتاق ، لَبَّيك گويان ، حريم قدسي‌ات را طي خواهند كرد و يادت همچنان
جاودانه خواهد ماند ؛ چونان هاجر كه سرّ جاودانگي ؛ اش جز تسليم و انتظار
نبود .

افاضه به سوي
عرفات

اكنون به‌سوي عرفات مي‌رويم ؛ سرزميني ؛ كه گام‌هاي
مولايمان ، صاحب‌الزمان را حس كرده است ، خاكش سرمه چشممان باد !

عرفات صحرايي وسيع ، به مساحت 18 كيلومتر مربع است ؛
جايي كه روح ميل پرواز و گريختن دارد و جسم چون بندي به او مي‌آويزد .

حاجيان در حج تمتّع از ظهر روز هشتم ذي ؛ حجه تا
غروب آفتاب در آنجا وقوف مي‌كنند . در وسط صحراي عرفات كوهي است كوچك به نام « جبل الرحمه » و بر بالاي آن ، ستوني سفيدرنگ ، به ارتفاع 4 متر وجود دارد كه هيچ سند تاريخي در مورد آن ذكر نكرده ؛ اند .

پيش از آن ؛ كه اين سرزمين را ببينم ، در مورد آن
تصوّري ديگر داشتم . فكر مي‌كردم صحرايي است برهوت ، اما بعد از ديدن اين سرزمين تمام
تصوراتم در هم ريخت و ديدم كه آدميزاد چه تغييراتي را در طبيعت خدا ايجاد مي‌كند ! چادرها در رديف‌هاي منظم چيده شده و درخت‌هاي سرسبز در لابلاي چادرها نوعي حيات سبز
در اين خطه پديد آورده است .

عرفات صحراي وصل است ، كوي ديدار است و آيينة تمام نماي
عشق . آدم و حوا هنگام هبوط ، هر كدام بر كوهي فرود آمدند . آدم در صفا و حوا در مروه ،
آن دو بعد از هبوط خود را تنها يافتند .

در غم بي‌كسي و دوري از بهشت مي‌گريستند . بعد از عجز و
اضطرار ، همديگر را در اين سرزمين ( عرفات ) يافتند . عرفات براي اين زن و مردِ اولِ
عالم ، مكان وصل شد .

عرفات صحراي عشق است . آفتابش مانند عشق مي‌سوزاند . به
زمينش كه مي ؛ نگري همه خاك است ، مانند شن‌هاي ساحل ، ريز و نرم . پا را كه بر آن
بگذاري جايش مي‌ماند و راستي آيا روزي اينجا دريا بوده است ؟ نمي‌دانم ! احتمالاً اين
منطقه پيش ؛ تر ، منطقه ؛ اي آتشفشاني بوده است . حضور سنگ‌هاي براق و
تيره‌رنگ ، مؤيد اين معناست . آتشفشاني ؛ كه از دريا بيرون مي‌آيد و فوران
مي‌كند . مبارزه يا همدلي آب و آتش را در نظر بياور ، چه زيباست ! راستي كدام‌يك
پيروز خواهد شد ؟

باور نمي‌كني ، در همه‌جاي عرفات نگاه خدا جاري
است .

خداوندا ! به حق صحراي عرفات و به‌حق گام‌هاي حسين بن
علي (عليه السلام) كه بر اين صحرا نهاد ، از كرانه‌هاي رحمت و مغفرتت ما را
بهره‌مند گردان !

خداوندا ! از زلال وصل خويش بر كام تشنة ما جرعه‌اي
بنوشان ! آمين .

مشعر الحرام يا
مزدلفه

مشعرالحرام در ميان دو كوه واقع است و در آن مسجدي است
به‌نام « مسجد مزدلفه » كه مساحت آن ، بيش از 6000 متر مربع است .

آنچه در اين مكان باشكوه جلوه مي‌كند ، گردآوري ريگ
است . هنگام حج تمتّع ، حاجيان از اين مكان ريگ جمع مي‌كنند . شيعه معتقد است كه
سنگ‌ها بايد بكر و تميز باشد و بسياري از زائران ، براي يافتن سنگ‌ به كوه ؛ هاي
اطراف مي ؛ روند .

آدمي در مشعر به عالي‌ترين درك و شعور مي‌رسد . در اينجا است كه صحنة آمادگي براي مبارزه و جهاد تداعي مي‌شود . اينجا ايستگاه تجهيز
به ادوات جنگي است براي حمله به شيطان و سنگر تجمع نيروها است . جالب اين‌جاست كه
اين تجهيز بعد از وقوف در عرفات و تسليم در برابر عشق انجام مي‌گيرد ، اين خود نشانة
نوعي جهاد دروني ، پيش از جهاد بيروني است .

در سرزمين منا هستيم . اين سرزمين حدود 6 كيلومتر از
مكه فاصله دارد . در اينجا بايد نفس سركش ؛ ، كه در طي سالياني خود را بر همه‌ چيز
ترجيح داده ، كشته شود و بايد تمام جلوه‌هاي دنيايي ؛ از مال و جاه و مقام و
حتي فرزند ، فداي حضرت معبود گردد و رذايل اخلاقي ؛ از كبر و نخوت و خودخواهي ، كه
مانند موهاي سر ، از فخر انسان مي‌جوشد ، تراشيده شود و در سرزمين منا دفن گردد و اين
يكي از اعمال در منا است .

زير پل و درطبقة پايين جمرات ايستاده‌ايم . درموسم حج ؛ تمتّع ، درروز نخست از سه روز تشريق ، زائران به جمرة عقبه هفت سنگ
مي ؛ زنند . و در روزهاي دوم و سوّم ، به هر يك از سه ستون ، هفت سنگ پرتاب
مي ؛ كنند ، كه در جمع 49 سنگ مي ؛ شود .

امام صادق (عليه السلام) فرموده ؛ اند : چون ابليس در محل جمرات بر
ابراهيم (عليه السلام) ظاهر شد و آن حضرت شيطان پليد را سنگسار نمود ،
همين سنت براي نسل ؛ هاي بعد باقي ماند . بنابراين ، رمي جمرات در واقع يك تمرين
عمليِ همگاني براي زنده نگه‌داشتن روح مبارزه با صفات شيطاني است كه همه‌ساله بايد
در زمان معلوم ، به صورت يك رزمايش عمومي برگزار شود .

مسجد خَيْف ؛ مسجدي است بزرگ ، به
مساحت 20000 متر مربع ، كه در منا قرار دارد . درِ اين مسجد در طول سال بسته است و
تنها در زمان وقوف حاجيان در منا ، در موسم حج تمتع باز مي ؛ شود . به گفتة
مورّخان ، 70 پيامبر در اين مكان نماز گزارده ؛ اند كه از جملة آن ؛ ها
است حضرت موسي و حضرت عيسي8 قبرستان ابوطالب ؛ محلّ دفن
دو حامي بزرگ پيامبر خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ؛ يعني ابوطالب و خديجه ،
همسر فداكار آن حضرت است . قبرستان در تقاطع خيابان مسجدالحرام و پل حُجون قرار
دارد . قبور اجداد پيامبر در سينه‌كش كوه در محوطه‌اي دربسته واقع است .

قبرستان ابوطالب تأثيري عميق در من داشت و به شدت
احساسم را برانگيخت . نمي‌دانم برايت اتفاق افتاده است كه در مكاني خاص ، آرامشي عميق
وجودت را فرا گيرد ؟ آن ؛ گونه كه حس كني دلت نمي‌خواهد آن‌جا را ترك كني و حس‌كني
كه روزگاري متعلق به آن سرزمين بوده‌اي و ريشه و تبارت در آن خاك نهفته ؛ اند ؟ !

قبرستان ابوطالب محوطه ؛ اي كوچك است كه در سينة
رشته‌كوهي قرار گرفته و در بالاي آن ، ساختمان‌هايي نوساز به چشم مي ؛ خورد . قبرستاني است خالي و خاموش و بر روي هر قبري سنگي نصب كرده ؛ اند .

با ديدن آن منظره ، به ياد مي آوري صحنه ؛ اي
را كه پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) دفن خديجه (سلام الله عليها) را نظاره‌گر بود . ياد مي ؛ كني از لحظه ؛ اي كه
محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) دست زهراي 5 ساله ؛ اش را گرفته و همراه علي ، آن
يار لحظه ؛ هاي تنهايي ؛ اش ، بر سر مزار حاميانش نشسته ، اشك مي‌ريزد . . .

***

سحرگاه روز يكشنبه ، براي ما آخرين روزهاي مكه است . نسيم ملايمي مي‌وزد و كبوتران چاهي ، بالاي سرمان پرواز مي‌كنند . به كنار نرده‌ها
مي‌روم و محو تماشاي كعبه و زائران مي ؛ شوم . صحنة با عظمتي است ! با خود
مي‌انديشم كه اين همه زائر اگر به راستي عاشق بودند و به حقيقت و كنه دين پي برده
بودند ، ديگر هيچ قدرتي نمي‌توانست مسلمانان را تا اين حد مورد ظلم قرار دهد . باورم
نمي‌شود با وجود نيرويي چنين عظيم ، برادران و خواهران ما در فلسطين و عراق و
افغانستان دچار اين همه آوارگي و گرسنگي هستند . كاش مي‌شد همة مسلمانان اين مسائل
را درك كنند .

***

در مورد نماز جماعت در اينجا هم مطالب گفتني زياد است
و با نمازهاي ما تفاوتهايي دارد :

ـ در اذان و اقامه ، أشهد أنّ
عليّاً وَليّ الله
نمي ؛ گويند .

ـ در اقامة نماز صبح ، به جاي « حَيَّ عَلي
خَيرِالعمل
» ، « الصلاةُ خَير مِنَ
النََّوم
» مي‌گويند .

ـ امام جماعت ، بسم‌الله را آهسته مي‌گويد ؛
به‌طوري كه نمازگزاران آن را نمي ؛ شنوند ـ بعد از قرائت سورة حمد ،
همه نمازگزاران به طور هماهنگ آمين مي‌گويند .

ـ امام جماعت به‌جاي قرائت يك سوره ، آياتي
از سوره‌هاي بزرگ را مي‌خواند .

ـ بعد از ركوع ، با گفتن « رَبَّنا
وَلَكَ الحَمد
» توسط مكبّر ، همه از ركوع بلند مي‌شوند و به مدت چندين
ثانيه مكث مي‌كنند و سپس به نماز ادامه مي ؛ دهند .

ـ در نمازها قنوت نمي ؛ گيرند .

ـ در نماز صبح جمعه ، در ركعت دوم ، امام
جماعت بعد از قرائت سورة حمد ، يكي از سوره‌هاي سجده‌دار را مي‌خواند و مأمومين
بلافاصله در بين نماز ، به سجده مي ؛ روند و بعد ، از سجده بر مي ؛ خيزند و به
نماز ادامه مي ؛ دهند .

در هنگام نماز ، قصد و هدف تو تمركز است ، اما اين
همه شكوه و عظمت ، تمركز و توجه ؛ ات را از تو مي‌گيرد . در اينجا همه‌چيز را نور
مي‌بيني ، همه‌چيز را فاني در آن نقطه مي‌بيني . به‌راستي مگر حقيقت بيش از يك نقطه
است . همه‌چيز در يك نقطه جمع شده است . در اينجا آنچه مهم است عشق است و تمركز اخلاص
و توجه ، ديگر فرقي نمي‌كند كه زن باشي يا مرد . در آن لحظه ، كعبه است كه تمام
سلول‌هاي بدن تو را به سوي خود مي‌كشاند . آنگاه كه سلام نماز داده مي ؛ شود ،
جمعيت بي ؛ درنگ پيرامون كعبه گرد آمده ، به طواف مي ؛ پردازند و گروهي نماز ميت
مي‌خوانند ؛ زيرا پس از هر نماز ، چندين جنازه در حجر اسماعيل قرار مي ؛ دهند تا بر
آنان نماز گزارده شود .

سحرگاه دوشنبه است . در دامنة كوه نور
ايستاده ؛ ايم تا ردّ پاي محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و خديجه را پي بگيريم و جايگاه نزول نخستين آيات
قرآن را از نزديك ببينيم . غار حِرا بر فراز جبل‌النور است . رنگ آرامش بخش صبح ، بر
همه‌جا سايه افكنده است . از بالا كه نگاه مي‌كني مكه را در لابلاي چند كوه به
هم پيوسته مي‌بيني كه در بعضي قسمت‌ها خانه‌ها و آپارتمان‌ها و گاه خيابان‌ها
آن ؛ ها را از هم جدا كرده است . لطافت جغرافيايي به چشم نمي‌خورد . هرچه هست ،
خشونت طبيعت است كه گاه خشن بودن آن تأثير به‌سزايي در روحية آدمي مي‌گذارد . شوق
رفتن ، مسير كمي سخت و طولاني ؛ را مي‌گذراند . شكاف تنگ كوه سنگي ؛ را به سختي
رد مي‌شويم ، هرچه لاغرتر ، راحت‌تر . محوطه ؛ اي بسياركوچك ، در پناهگير درة سمت
راست ، تخته سنگي تقريباً صيقلي و بلند . بسيار ساده است . اصلاً به غار نمي‌ماند ! طولش 2 متر و بلندي‌اش به اندازة قامت يك انسان متوسط . انتهاي غار سوراخ است ، نه به
شكلي كه كسي بتواند ازآن عبوركند . نوبت من مي ؛ رسدكه نماز بخوانم . حقيرانه دوست
دارم در راز سربسته‌اي داخل شوم . دلم براي غربت محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مي‌گيرد . يكي ازجوانان با لحني بسيار زيبا قرآن مي‌خواند . فضا بسيار معنوي ؛ تر مي ؛ شود وهوا به تدريج گرم ؛ تر ، بعد از ساعتي راز و
نياز و كمي استراحت ، براي برگشتن آماده مي‌شويم .

آخرين شب
مكه امشب شب سه‌شنبه وآخرين شبي است كه در مكه حضور
داريم . به تاريخ عربستان ، شب اول ماه رجب است . همة كاروان آماده‌ايم كه به
مسجد تنعيم برويم و هركسي به نيابت از هركه مي‌خواهد ، محرم شود و اعمال عمره را به
جا آورد . مسجدالحرام در اين ايام ، شب و روز ندارد . همة لحظه‌هايش پر ازدحام و
زيباست و بوي خدا را هديه مي‌كند . چه خوب مي‌شود اگر بتوانم معطر و متبرك باقي
بمانم . خداوندا ! ياري ؛ ام كن .

ساعت 10 صبح روز سه‌شنبه ، به نيت پدر و مادر حضرت امام
عصر [ مُحرم شدم و اعمال حج را به جا آوردم و تا سحر بيدار
ماندم . با اين ؛ كه خسته بودم ، خوابم نمي‌برد . تا سپيده‌دم كعبه را طواف كردم . خدايا ! رفتن سخت است و دل‌كندن سخت‌تر .

‌اكنون من و ديگر دوستانم منتظريم كه به همراه روحاني
كاروان ، طواف وداع انجام دهيم . به شدت تب كرده‌ام و سردردي شديد عارضم شده
است . دلم پر از اندوه و درد و منتظر يك جرقه‌ام كه با تمام وجود به آتش كشيده شوم . در ابتدا روحاني گوشزد مي‌كند كه اين آخرين طواف است . ديگر معلوم نيست اين سعادت
نصيب ما شود . گرية كاروان بلند مي‌شود ، همه با چشماني اشكبار آخرين طواف را آغاز
مي‌كنيم . . .

خدايا ! براي آخرين بار گرد خانه ؛ ات پروانه‌وار
مي‌چرخم . آيا بار ديگر در جوار امن تو بار مي‌يابم ؟ هر گام كه به جلو مي‌نهم ، گويي
عقب‌تر مي‌روم . صداي گرية دانشجويان به ؛ گونه ؛ اي بلند بود كه مردم به
تماشا ايستاده بودند . بعد از طواف وداع ، دو ركعت نماز پشت مقام ابراهيم خواندم و
براي آخرين بار براي عاشقان و بازماندگان دلسوخته دعا كردم و از همه مهم‌تر ، فرج
مولايمان صاحب‌الزمان را از خداوند خواستار شدم .

از كعبه دور مي ؛ شوم . مي ؛ خواهم وداع كنم ، اما
دلم كنده نمي‌شود و به پردة مشكين كعبه ميآويزم . گويي
كه نيرويي مرا به سوي كعبه مي‌كشاند .

خدايا ! چه سرّي است در اين خانه ، كه وجود مرا
لبريز از عشق كرده است ؟ براي آخرين بار به حجرالأسود مي ؛ نگرم ؛ كه سنگي است
بهشتي و فرشته‌اي از فرشتگان خدا بدينجا آورده است . به سنگ غبطه مي‌خورم كه
ارزش يك سنگ از انسان فراتر مي‌رود ! و به ياد مي‌آورم كه چه اوليا و بزرگاني ، اين
سنگ را مسح كرده‌اند .

به سوي مستجار مي ؛ روم . به ياد عظمت و بزرگي فاطمة
بنت اسد مي ؛ افتم ، چگونه ممكن است كه زني به اين مقام برسد ! دلم براي خودم ، به
عنوان يك زن مي‌سوزد كه تا چه اندازه از قافلة خوبان عقب مانده‌ام ؟ ! نگاهي به
پردة كعبه مي ؛ اندازم كه سنگين است و سياه و نيز مقدس .

براي آخرين بار نگاهي به ديوار كعبه مي ؛ اندازم و
اشك از ديدگانم جاري مي ؛ شود . آيا مي‌آيد آن روز كه مولاي ما حضرت
مهدي [ پيشتاز اين امت باشد ؟ براي آخرين بار ، آب زمزم
مي‌نوشم و با دنيايي از حسرت ، خانة دوست را ترك مي‌گويم .

ساعت 9 شب است . در فرودگاه منتظر پروازيم . هوا شرجي
است . باربرهاي بزرگ مكانيكي ، چمدان‌ها وساك‌ها را به محل استقرار منتقل مي‌كنند . جنب ؛ وجوش زيادي در اطراف به چشم مي‌خورد . راستش را بخواهي هنوز باورم نمي‌شود
كه از مكه خارج شده‌ام . فكر مي‌كنم كه در يكي از اماكن ديدني اطراف مكه
هستم .

در طول اين سفر و شايد هميشه شيفته و مشتاق حركت
بوده‌ام ، اما امروز عصر كه اتوبوس با سرعت از خيابان‌هاي مكه مي‌گذشت ، دوست داشتم
كه بايستد . شايد براي نخستين بار است كه سكون را دوست داشتم .

ساعت 1 نيمه شب است . سكوت بر چهره‌ها سايه انداخته ،
شايد همان اعراض كه دل مرا به آشوب ‌كشانده ، در ديگران هم طوفاني به‌پا كرده است . از يك‌سو از خانة امن خدا دور مي‌شوي و از سوي ديگر آرامش انجام مناسك حج بر دلت ؛
مانند زلال آب جاري مي‌شود و وجودت را خنك مي‌كند . در تعارض « وداع » و « ديدار » دست و
پا مي‌زني ، نمي‌داني كه اشك بريزي يا بخندي .

باورم نمي‌شود كه 15 روز گذشته است . گويي همين ديروز
بود كه اقوام بدرقه ؛ ام مي ؛ كردند ! مثل برق جهيد ، اما غرّش رعدش درونم را
همچنان مي‌لرزاند ! صداي ميهماندار را مي‌شنوم كه مي‌گويد كمربندها را ببنديد . در
آسمان مشهد مقدّسيم . از فرط خستگي سه ساعت را كه در راه بوديم ، خوابيده‌ام . اكنون
مي ؛ بينم كه چراغ‌هاي سبز مشهد برق مي‌زند .

السلام عليك يا علي بن
موسي‌الرضا
؛ اي ثامن الحجج ، سلام مادرت نجمه خاتون را از مدينه برايت
به ارمغان آورده‌ام .

هواپيما آرام‌ فرود مي ؛ آيد . دلم مي‌شكند و بار
ديگر بغض گلويم را مي‌فشرد و اشك از ديدگانم جاري مي ؛ شود . در اين لحظه ، گنبد
خضرا و بقيع و تمام خاطرات شيرين سفر ، در ذهنم مرور مي‌شود و از خداوند مي‌خواهم كه
توفيق دهد حرمت حج را نگهدارم ؛ زيرا حج رفتن آسان است و حاجي ماندن
سخت . شهريور 1381


| شناسه مطلب: 83498