رشته ای بر گردنم افکنده دوست

میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 رشته ای بر گردنم افکنده دوست . . . شمس الملوک شکیب مقدمه ـ زنگ تلفن به صدا در می ؛ آید . ـ بفرمایید . ـ خانم شکیب ؟ ـ بله ، سلام علیکم . ـ خودتان هستید ؟ خانم شمس الملوک شکیب ؟ ـ بله ،

ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386

رشته اي بر گردنم افكنده دوست . . .

شمس الملوك شكيب

مقدمه

ـ زنگ تلفن به صدا در مي ؛ آيد .

ـ بفرماييد .

ـ خانم شكيب ؟

ـ بله ، سلام عليكم .

ـ خودتان هستيد ؟ خانم شمس الملوك شكيب ؟

ـ بله ، خودم هستم .

ـ من از سازمان حج وزيارت تماس مي ؛ گيرم . شما امسال به مكه
مشرّف مي شويد .

ـ خداي من ! صدا ، صدايي آسماني و دوست داشتني است ! اما گوش من
باورش نمي كند . چندين بار پرسيدم . سوگند دادم . تصور كردم كسي قصد شوخي دارد . گفتم : من بايد سال 82 مشرّف شوم . . . ! با توضيح بيشتر و ذكر نام كاروان و محل
ثبت نام ، مسأله برايم مسجّل شد . از فرط شادي و شعف ، در پوست نمي گنجيدم . پيشاني بر خاك ساييدم و به درگاه معبود شكر گزاردم . اين حالت ديري نپاييد . كم كم
خيل پرسش ها به خاطرم آمد . اكنون آيا آمادگي دارم ؟ پيامي دروني گفت : « آري » . هر
چند سال هاي سال بر اين تلاش بودم كه آمادگي را در خود ايجاد كنم ، اما اكنون
حال ديگري داشتم ! از اين سو به آن سو مي رفتم . لحظه اي حال هاجر را حس
كردم و سعي او را . گويي هروله مي كردم ! چه خواهد شد ؟ خدايا ! ممكن است ؟ ! تكرار
مي كردم . « لبَّيك ، اللّهُمَّ
لبَّيك
» . منتظر جوابي از درونم شدم . « لاَ لبَّيك » نيامد ! بار ديگر پيشاني بر خاك ساييدم و از او
ياري طلبيدم . حس غريبي بود . سرگشته يا به عبارتي گم گشته بودم . اما مي دانم تا
گم نشوم ، پيدا نخواهم شد . بارها در دلم گذشته بود كه چون ابراهيم ادهم حج
بگزارم . ( 1 ) نزد پيري روم و آنچه دارم به خدمتش نهم و هفت بار به
گردش طواف كنم . اما نه ! مي خواهم با پاي جان روم و حجّ گِل با دِل كنم . اگر
يار مرا گزيده ، شايستگي بندگي و عاشقي ابراز كنم . مقدمات ثبت نام فراهم شد . زمان
شركت در جلسات رسيد . آنچه گفته شد ، بارها و بارها خوانده و از بَر بودم ، اما باز هم
مشتاقانه به اميد شنيدن حرف هاي تازه و رهنمودهاي لازم ، شركت كردم . آخرين جلسه
گردهمايي در استاديوم آزادي ، حال و هواي ديگري داشت . سخنان حاج آقاي قاضي عسكر ، با
آن چهرة آرام ، شنيدني ؛ تر بود . چقدر خوب آداب حج ( قبل از سفر ، به هنگام سفر و
پايان سفر ) را بيان كرد و لازمة اين سفر الهي را ، خلوص و پاكي شمرد . اي كاش گوش
شنوايي داشتيم و حديثي را كه از امام جعفر صادق(ع) نقل كردند ، به گوش جان مي ؛ شنيديم و
به آن عمل مي ؛ كرديم كه : از ويژگي زائر خانة خدا حليم بودن و خوش رفتاري با
ديگران است .

غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند

پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز

گاه صداهاي خنده و همهمه از حال خويش دورم مي كرد . آنجا پر
بود از آدم هاي متفاوت ، از سرزمين هاي متفاوت . گروهي بستگان خويش را
همراه آورده و مهد كودكي از خردسالان به راه انداخته بودند ! اميد است به اين مسأله
توجه بيشتري شود . . .

شايسته است در جلساتي كه برگزار مي گردد ، از محاسن « بندگي »
بيشتر گفته شود و بياموزيم كه آنچه انجام مي دهيم ، وظيفه بندگي است نه آنكه به
درگاهش رويم براي تجارت و مزد و از آنان نباشيم كه : « عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ »
يا همچون آنان كه : « عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً
فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ
» بلكه مانند كساني باشيم كه : « عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً
فَتِلْكَ عِبَادَةُ الاَْحْرَارِ
» . ( 2 )

به اميد آن كه خانه نجوييم بلكه به دنبال صاحب خانه راه
پوييم .

عمر زاهد همه طي شد به تمنّاي بهشت

خود ندانست كه بهشت است ترك تمناي بهشت

زاهدان واقعي معصومين : بودند كه بهشت نخواستن را بهشت
مي دانستند . باشد كه رهرو آن ها باشيم .

دوشنبه 7/11/81

امروز آغاز سفر است . روز پرواز بر دو شهبال عشق و معرفت ؛ چرا كه
تا عاشق نباشي نبيني و تا نبيني معرفت نيابي . بايد فاني شوي تا باقي شوي . اين سفر ،
مجموعه چهار سفر بزرگ است . سفر « از خود به خود » ، « از خود به خدا » ، « از خدا به خلق
خدا » و « همراه خلق خدا به خدا » . پس بايد بيدار بود و آگاهانه گام
برداشت .

ساعت پنج صبح است ، در فرودگاه مهرآباد گرد آمده ايم . اكنون
اين سالن حال و هواي ديگري دارد . همه براي بدرقه خانواده و خويشان خود
آمده اند . اما من « تنها » رفتن و « تنها » بازگشتن را برگزيده ام ؛ تا اين
ساعت ها را در راز و نياز با خدا باشم .

به سالن بعدي وارد مي شويم . مدير كاروان مشغول دادن
گذرنامه هاست و بيان آخرين توصيه ها . كم كم زمان پرواز فرا مي رسد . مرغ دل در سينه بال و پر ميزند . و گاه گاه نگاهي و سخني رشته افكارم را پاره مي كند . دو
خانم جوان از سوغات و آوردن مخمل گلدار كه مُد روز است صحبت ميكنند . ديگري به دوستانش
ميگويد من فقط يك دست
لباس آوردهام ، آخر
ماشاءالله كلي داماد و عروس و نوه دارم . بايد ساكم را پُر برگردانم و سومي از هنر
جا سازي اسكناس هاي سبز هزار توماني ميگويد . با شنيدن اين سخنان خاطرم
آزرده مي شود اما چه بايد كرد ؟ ! « أعوذ بالله من الشيطان
الرجيم
» . از خود مي پرسم آيا در ساك من ذرّه ؛ اي معنويت و
عشق هست كه با خود ببرم ؟ خدا نكند ساك دلم تهي برگردد . براي بازرسي بدني در صف
مي ايستيم . جلو من پيرزني چادرش را به گردن بسته و قصد ورود دارد . اما خانمي
كه مسؤوليت بازرسي را به عهده دارد ميگويد : « مادر جان ! مگر به جنگ با خدا مي روي كه چادر را دور
گردنت پيچيدي . مبادا آنجا چنين كاري كني . آنجا عطر بزن ، سجاده تميز پهن كن . مرتب
باش و آبروي شيعه را حفظ كن . پيرزن با ناخشنودي ، گره چادرش مي گشايد و چيزي
نمي گويد ؛ زيرا فارسي نمي داند و به سر تكان دادني رضايت مي ؛ دهد . راستي اين تذكر چه به جا بود كه « تميز و مرتب باش ، آبروي شيعه را حفظ كن » . البته
اگر در بازگشت ، اين خواهر محترم را مي ؛ ديدم ، به او مي گفتم كه : خواهر ! جاي
تو خالي بود ببيني ؛ كه بسياري از حاجيه خانم ها در خانة خدا و مسجد پيامبر ،
حاضر نبودند ذرّه ؛ اي از جاي خود را در صف نماز با تو تقسيم كنند . تا در كنارشان نماز بگزاري ! بنازم به رأفت آن جوانك يا پيرزن فرتوت مالزيايي و آن سياه پوست
آفريقايي كه به رويت لبخند مي ؛ زند و خود را در منگنه مي ؛ گذارد تا تو در
كنارش به عبادت خدا بنشيني . . .

ساعت حدود شش و پانزده دقيقه است و هواپيما در حال پرواز . وقت
نماز كه شد ، آماده شديم نماز بخوانيم . خانم ميهماندار جاي كوچكي را به ما نشان داد . اما برخي از زائران گوي سبقت را از ما ربودند و ما به نوبت ايستاديم . . .

ساعت ده صبح به وقت ايران است و ما در فرودگاه جده هستيم . تشريفات
گمركي و بازديد گذرنامه ها مدتي به طول مي انجامد . اولين نماز جماعت ( نماز ظهر ) در محوطه بزرگي كه براي حاجيان در نظر گرفته بودند ، برگزار گرديد و سپس
با نهار متبرك اين سرزمين اطعام شديم و تا ساعت 6 بعد از ظهر براي رفتن به مكه به
انتظار نشستيم . . .


عمره تمتع

ساعت 30 : 6 بعد از ظهر است كه عازم مسجد جُحفه هستيم تا
محرم شويم . در جلسات پيش از سفر ، روحاني كاروان بارها و بارها آنچه بر محرم حرام
است را گفته بود ؛

به آينه نگاه نكن ، تا شايد از خودبيني و خودمحوري و خودخواهي دور
شوي و خدابين گردي .

بارها شنيده و خوانده بودم كه :

آينه چون نقش تو بنمود راست

خود شكن ، آينه شكستن خطاست

اينجاست و در اين زمان است كه خود شكني برايم مفهوم پيدا
مي كند .

خاراندن بدن در حال احرام ، اگر خون بيايد كفاره دارد راستي خداوند
براي جسم من چقدر ارزش قائل است اما من چگونه اين كالبد ارزشمند را در معرض آسيب و
بيماري قرار مي دهم .

شاخه ؛ اي از درخت را نبايد شكست و علفي را نبايد كَند ، آري ،
خداوند تو را از صدمه زدن به طبيعت بر حذر داشته است . شايد پيام اين دستور آن باشد
كه ما نه تنها بايد به طبيعت پيراموني خود اهميت دهيم بلكه از آزار ديگران و از
صدمه زدن به نهال هاي انساني بپرهيزيم .

آنگاه كه در احرامي و به اين دستورات الهي و انساني عمل
مي كني ، در واقع به طبيعت اصلي خويش برگشته اي و اينجاست كه
مي گويند خداوند از مردمك چشم انسان به جهان مي نگرد . انساني ؛ كه
خداوند در آفرينش آن ، به خود « احسن » گفت ( فَتَبَارَكَ اللهُ أَحْسَنُ
الْخَالِقِينَ
) ( 3 ) و او پس از شنيدن سروش الهي كه ( أَلَسْتُ
بِرَبِّكُمْ
) با ( قَالُوا بَلَي ) ( 4 ) پيمان عشق بست . و اينجا ، در مسجد جُحفه ، تو لباس
پاكي و خلوص در بر مي كني و نماز عشق مي خواني و باز هم منتظر
مي ماني تا روحاني كاروان نداي « لَبَّيك » سر دهد
و تو تكرار كني ! زائري مي پرسد : « لبّيك » را چند
بار بگويم ؟ ديگري راهنمايي اش مي كند كه هر چه بيشتر ، بهتر ! و ديگري
مي پرسد : تا كجا لبيك بگويم . . .

در دل مي گويم : از اين صاحب خانه مهربان كه ما را به خانه
خويش دعوت كرده ، به دور است كه در پاسخ بنده اش « لاَ لَبَّيك » بگويد . حال ، از
صميم دل بگو لبيك . او صدايت را مي شنود . آري ، اين من و تو هستيم كه بايد گوش
دلمان باز باشد تا هر لحظه پيامش را بشنويم . مگر نه اين كه گفت : « من به
دل هاي شكسته نزديك ترم » .

گرچه آينه ما را زنگار خشم و حسد و كينه و بدخواهي پوشانده ، اما
چه صيقلي برتر از « لبيك » . بار ديگر سوار بر اتوبوسها ميشويم و روحاني كاروان ميگويد : تا پيدا شدن ديوارهاي مكه « لبيك » بگوييد و بعد اين ديوارها ديگر در خانه ياري . . .

به محلّ اسكان راهنمايي ميشويم . « عزيزيه چهار ، خيابان عبدالله
خياط » اين نام ها برايم شيرين مي شود بدون اين كه صاحب نام را
بشناسم . از ديروز تا كنون در انتظار و طواف به سر مي بريم . مژده دادند كه ساعت 5 صبح مي رويم . اما بالاخره ساعت يازده و سي دقيقه زمان موعود فرا مي رسد
و دسته جمعي عازم خانه دوست مي شويم تا عمره تمتّع به جا آوريم . به گِرد
خانه اش طواف كنيم . نه يكبار كه هفت بار .

توصيه هاي فراواني بر رعايت نظم ، ترتيب و آرامش و رعايت حال
ديگران شده بود اما برخي گويا اصلا آن توصيهها را نشنيده بودند . گاهي
تلفنهاي همراه حال و
توجه زائر را درهم مي ريخت و زائر را مشغول خود مي ؛ كرد . بي خبر از
اين ؛ كه كجا ست و چه مي ؛ كند !

به مسعي مي رسيم ؛ صفا و مروه اينجا است ؛ ( إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ
الله
ِ ) . ( 5 ) در
اينجا هم خوف است و هم رجا ، و بايد گفت اينجا همه عشق است و عبوديت . از « صفا » آغاز
كن ! و تا چنين نكني صافي نشوي و تا عبد نباشي ، به مقام « آدم » نرسي . و اينجا بود كه
آدم از صفاي دل توبه كرد .

وقتي گوشه اي از رموز عبادت را دريافتي ، تقصير كن . به ظاهر
ذرّه اي از ناخن و موي خود را بچين ، اما شايد مفهوم ديگرش اين باشد كه از
خطاها و كوتاهيهاي
خويش ، عذر به درگاهش بياور .

بنده همان به كه ز تقصير خويش

عذر به درگاه خداي آورد

ورنه سزاوار خداوندي اش

كس نتواند كه بجاي آورد

در پايان اعمال ، سوي زمزم مي رويم و سر و روي به آب زمزم
مي شوييم .

تا هشتم ذيحجه ، روزها به سرعت نور ميگذرد . به طواف مي رويم و بر
ميگرديم . براي پدر و
مادر ، استادان و سفارش كنندگان و ملتمسين دعا طوافي مي كنيم و زير ناودان
رحمتش نماز به جا مي آوريم .

قرار است هر شب بعد از شام گرد هم آييم تا روحاني محترم كاروان در
مورد مرحله دوم ، توضيحات لازم را بدهند .


حج تمتع

رشتهاي بر گردنم افكنده دوست

ميبرد
آنجا كه خاطرخواه اوست

از مكه به عرفات مي رويم ، از عرفات به مشعر و از مشعر به منا
و باز به طواف كعبه باز مي گرديم . و بار دگر به گِرد خانه اش
مي چرخيم و مي چرخيم . بايد از خود بي خود شوي و در اين گردش و چرخش
خود را فراموش كني و همه « او » شوي .


هشتم ذي ؛ حجه

امشب به عرفات ، سرزمين شعور و معرفت خواهيم رفت . مي گويند « آدم » در اين سرزمين به گناه خود اعتراف كرد و اكنون تو نيز ، اگر « آدم » شدي بگو « اَعْترَِفُ
بِذُنُوبِي
» و همچنان به جهل خويش اعتراف مي ؛ كنم . آنگونه كه بايد
حق بندگي را به جا نياوردم .

بار ديگر روحاني محترم كاروان سخنان سوزناكي گفت و اشك همه را در
آورد و يادآور شد كه به گناهان خويش اعتراف كنيد .

ماشين ها منتظرند كه تا كاروان عاشق را به عرفات برسانند . اولين چيزي كه در اين سرزمين جلب توجه مي كند « جبل الرحمه » است .

پيش از حركت به سمت عرفات گروهي مي پرسند : چه چيز با خود
ببريم ؟ ! و پاسخ مي شنوند « قمقمه آب » . آري ، نمي دانيم كه آب حيات آنجاست . كوثر در راه است . مباد كه تشنه رويم و سيراب ناشده باز گرديم ! آيا لطف خدا شامل حال
ما خواهد شد كه از سرچشمه فيضش بهره اي جوييم . آيا با دعاي عرفه امام حسين
قطره اشكي از صفاي دل خواهيم ريخت ؟ آيا ذرّه اي از معرفتش را در دل خواهيم
گرفت و به ذات خويش شناخت خواهيم يافت . . . ؟ !

ميانه راه هنگامه اي است ! همه به شوق « عرفه » و « عرفان » لبيك
گويان ، پياده و سواره در حركت ؛ اند . حدود ساعت 12 ظهر به عرفات رسيديم . ياران
مشغول عبادت شدند . . .

مراسم « برائت از مشركين » در اينجا برگزار مي شود . به علت
كسالت و تب شديد توفيق شركت نيافتم . گروهي رفتند و بازگشتند . نهار ساده اي صرف
شد و ساعت سه بعد از ظهر دعاي عرفه امام حسين را خوانديم و از همه عارفان ؛ از جمله
امام حسين(ع) ، معلم عاشقان و
عارفان ياد كرديم . اين مراسم تا نزديكي نماز مغرب و عشا به طول انجاميد .


مشعر

بعد از نماز مغرب و عشا ، راهيِ مشعر شديم . « مشعر » نه ، كه « محشر » ! گويي همه سفيد پوشان در اينجا جمع ؛ اند .

رفت و آمد حاجيان و صداي ماشين ؛ ها ، و دود و دم آن ؛ ها ، گوش
و چشم را از كار مي ؛ انداخت . نمي ؛ دانستي بايد پياده بروي يا سواره . راهي را
كه بايد به قول عده ؛ اي نيم ساعت طي مي ؛ كرديم ، بيش از ده ساعت به طول
انجاميد . حدود 6 صبح به مشعر رسيديم تا از اين وادي مقدس و از سرزمين بكرش سنگريزه
بر چينيم به قصد « رمي » . راستي چه رابطه ؛ اي است ميان « مشعر » و « رمي » چرا بايد از
كوه ؛ هاي اين سرزمين سنگ برچيد و براي رمي به « منا » رفت . آيا اين رمز به ما ياد
آوري نمي ؛ كندكه براي تسلط برنفس از شعور خويش بهره بگيريم ؛ يعني ؛ كه سلاحت
را با شعور انتخاب كن . چرا كه فردا براي رمي شيطان خواهي رفت . اين شياطين نماد نفس
اماره ؛ اند . هرچند نفس اماره موهبتي الهي است در وجود تو و بدون آن نمي ؛ توان
زيست . اما هدف از اين تعليم و تمرين چيست ؟ جز اين ؛ كه به ما يادآور شود « نفس »
بايد دركنترل تو باشد . نه تو ، دركنترلِ او . اين همان مميز وتفاوت تو با حيوان است . خداوند لذات را بر توحرام نكرده است . تو لذت ببر تا لذات تو را نبرند ! آنگونه كه
شهيد مطهري مي ؛ گويد : « نفس مار كبراي خفته است ، همين كه نور به آن بتابد ،
بيدار مي شود . آن وقت هيچ احد الناسي قادر به جلوگيري از صدمات آن نيست . مگر آنكه بداني با اين مار خفته چه كني ؟ »

مِنا

پس از خواندن نماز صبح ، راهي منا مي ؛ شويم . همچنان راه بسته
است . آلودگي صوتي ، دود وگرد وخاك وكمبود اكسيژن همه را كلافه كرده است . گروهي با
حالت تهوّع از ماشين خارج مي ؛ شوند و بقيه به اميد باز شدن راه مي ؛ نشينند . روحاني كاروان اين قضيه را تا حدي با كثرت جمعيت و ماشين ، توجيه مي ؛ كند . اما من
آن را آزمايش الهي مي ؛ دانم . به خود نهيب مي ؛ زنم كه پانزده روز ،
استراحت كردي و خوردي و خوابيدي و سختي مفهوم نداشت . حالا خداوند تو را مورد آزمايش
قرار مي ؛ دهد كه تا چه حد رنج راهش را به جان مي ؛ خري . آن روز حافظ
گفت :

در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم

سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور

امروزكه « خار مغيلان ؛ ها » به هواپيما و ماشين تبديل شده ، پس
لحظاتي رنج اين راه را تحمّل كن و دم بر نياور . قرار است به سرزمين منا بروي و در
آنجا زيبايي ؛ ها را قرباني كني و از خداوند بخواهي كه به خواسته ؛ هاي
بي حدّ و حصرت ، پاسخ مثبت دهد . پس تو كه خواسته داري ، اين سختي ناچيز را
تحمل كن .

در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن

شرط اول قدم آنست كه مجنون باشي

***

صبر بي فايده است . پيشنهاد مي ؛ دهيم كه بقيه راه را پياده طي
كنيم . ابتدا مورد پذيرش قرار نمي ؛ گيرد ؛ زيرا هم جاده خطرناك است و هم
آدم ؛ ها با ماشين ؛ ها در هم شده ؛ اند . هر چند كه ماشين ؛ ها بوق زنان و
زوزه كشان سر جايشان ميخكوب شده ؛ اند .

بالأخره اصرار نتيجه مي ؛ دهد و بقيه راه را حدود دو ساعت و نيم
پياده طي مي كنيم . گروهي خسته و پاي كشان و عده ؛ اي ذكر گويان به مِنا
مي رسند . سرزمين آرزوها و خواسته ؛ ها و يا شايد سرزمين قرباني كردن
خواسته ؛ ها . اينجا بايد به شيطاني كه گاه خود را به صورت خواسته
مي نماياند ، سنگ بزني .

به چادرها راهنمايي مي ؛ شويم وكمي استراحت مي ؛ كنيم . قرار
است خانم ؛ ها را شب براي رمي جمرات ببرند . ولي تصميم عوض مي ؛ شود . ساعت 12 ظهر به راه مي افتيم ، سنگ در دست و هراس در دل ، كه چه خواهد شد . روزهاي روز ،
ما را از ازدحام جمعيت و خطرات رمي بيم داده اند ، با آن كه بيشتر همراهان
خسته ؛ اند ، مي رويم . امروز بايد به شيطان بزرگ سنگ زد . در فشار و ازدحام
جمعيت راهي مي شويم . سربازان سعودي ، جمرة اولي و وسطي را محاصره كرده ؛ اند . البته كسي اعتنايي به آن ؛ ها ندارد .

امروز با بزرگترين شيطان وجود خود ، مظهر نفس بدفرماي ، مظهر شرك ،
نخوت ، خودبيني و عدم صداقت ، كاري بزرگ داريم . در ميان راه كم و بيش طنزهاي گوناگون
از رهگذراني كه در بازگشت هستند ، مي ؛ شنوي . عده ؛ اي از كساني كه مراسم
رمي را انجام داده ؛ اند در راه مي ؛ بينم كه مشغول تراشيدن سر هستند و چهره
اين ديار را آلوده و نازيبا كرده ؛ اند .

به راحتي رمي را انجام دادم . به همراهان گفتم در اين كثرت جمعيت و
خطرات رمي ، بار ديگر دست قدرتمند خداوند از آستين به در آمد وگويي بر بال فرشتگان
سنگ ؛ ها را به ستون كوبيدم و بعد نفسي راحت كشيدم ! امشب و فردا شب را بايد در
منا بيتوته كنيم . چهره چادرهايي كه در آن مستقر هستيم ، رفته رفته دگرگون
مي شود . حاجي ؛ ها مشغول تراشيدن سر و گفتن تبريك به يكديگرند .

عيد قربان

روحاني كاروان اعلام مي ؛ كند كه به جز مقلدان آقايان . . . و . . . بقيه ميتوانند تقصير
كنند . هر چند كه قرباني هنوز كامل انجام نشده است . قرار است مدير كاروان به نيابت
از طرف همه ، اين زحمت را تقبّل كند و به من و امثال من يادآوري كنند كه فراموش نكن ! امروز و فردا بايد تعلّقات و همه هستي خويش را براي خدا و خلق خدا قرباني كني « اميد كه چنين باشد ! »

اكنون ساعت 9 شب است و روز عيد قربان را پشت سر گذارده ؛ ايم . حاج خانم ها از دلواپسي به ؛ در مي ؛ آيند . گونه ؛ هايشان گل
مي اندازد . مختصر مو و ناخن مي چينند و كم كم لباس احرام از تن به در
مي ؛ كنند و روسري هاي رنگي بر سر ! بار دگر روحاني محترم كاروان اعلام
مي كند كه فردا پس از نماز صبح راهي رمي جمرات خواهيم شد . اين بار بايد به هر
سه جمره سنگ بزنيم . بار ديگر دل ؛ ها به تپش مي ؛ افتد . گذر از اين خيل جمعيت و
خطرات پرتاب سنگ كار دشواري است ! به بهانه سُرفه و ناراحتي سينه ! تا صبح بيدار بودم
و مشغول ذكر شدم . دلواپسي من از آن بود كه تا چه حد از اين آزمايش به سلامت بيرون
مي ؛ آيم . در آن ساعت صبح ، سيل جمعيت به راه افتاده بود . جمره اولي بسيار شلوغ و
پر ازدحام بود و بار ديگر به لطف يار ، رمي جمره وسطي و عقبه هم به پايان رسيد . اما
هنوز اين سؤال پهنه ذهنم را مشغول كرده آيا اين نمادها ، يادآور كثرت نفسانيات و
پايان ناپذيري خواهش ؛ هاي نفس نيست ؟ راستي آيا يك نماد كافي نبود ؟ حتما نه ! چون
به راحتي از كنار آن مي گذشتيم و مي شديم « اسب سوار
نفسانيات » .

ساعت 11 صبح است . روحاني كاروان خبر داد كه ذبح قرباني ؛ ها
انجام شده و همه مي توانند از احرام خارج شوند . فرياد صلوات برخاست ؛ فريادي از
سر شور و شادي .

اكنون كه تمرين آدم شدن كرده ام ، بايد پاي بر خواسته نفس
بگذارم ! همراهانم را به نيش سخن نيازارمو . . .

اما حاشا كه چنين باشيم ! بارها به چشم خود ديدم كه راهيان
حج ، حتي در لباس احرام ، در صف دستشويي و جلو وضوخانه ، چگونه در عمل و زبان يكديگر
را ميآزردند . وقتي هم
به كسي يادآوري ميكني
كه حاجي ! در حال احرام هستي . همديگر را ببخشيد تا در معرض بخشش الهي قرار گيريد
و . . . به فضولي ات متهم مي كنند ! دريغ از اين همه عظمت و صد دريغ از
آن همه آموزش . گويي هنوز سنگي جا به جا نشده است ! و گويا نمي دانيم كه در
كجا هستيم و چرا هستيم ؟

شب يازدهم ذيحجه

امشب روحاني كاروان بار ديگر با ياد آوري رمي جمره و شلوغي راه
جمرات ، دل ؛ ها را لرزاند . او اعلام كرد : فردا ابتدا به جمره كوچك و بعد وسطي و
سپس عقبه سنگ خواهيم زد . سيل پرسش ؛ ها آغاز شد : « حاج آقا ! نايب بگيرم ! » « حاج آقا
من تنگي نفس دارم ! » « حاجي آقا امشب برويم ! آخه شلوغ است ! » « حاج آقا از طبقه بالا چه
حكمي دارد ؟ » درسته ؟ فتواي امام در اين مورد چيست ؟ و . . .

روحاني تا حد امكان به پرسش ؛ ها و بهتر بگويم ، به بهانه ؛ ها
پاسخ داد و نيز اختلاف فتواها را بيان كرد و سرانجام سخنانش را با ذكر مصيبتي به
پايان برد .

در اين حال ، مدير كاروان ميكروفن را به دست گرفت و گفت : « با اجازة
حاج آقا عرض مي ؛ كنم كه اعمال حج سخت نيست ولي دقيق است » .

شايسته است كمي دربارة اين مدير كوشا و فعال بگويم ؛ چرا كه
سفرنامه شرح ديده ؛ ها و شنيده ؛ هاست . او مردي است دقيق ، خستگي ناپذير و
مسؤوليت پذير . هر چند جوان است اما به نظر نمي ؛ رسد به دنبال شهرت باشد . مي ؛ گويند در خانة قاضي گردو بسيار است اما با شماره ! اما در خانة اين قاضي اصلا
شمارشي در كار نيست . هر چه بخواهي خود و خانواده ؛ اش در اختيارت مي ؛ گذارند
تا بهانه جويي و غرُ زدن برخي را خنثي كنند . همه جا با زائران همراه است . يكباره سر راه جمره وسطي يا عقبه سبز مي ؛ شود . نكند كه زائرش كمك بخواهد . همسرش
نيز خانمي تلاشگر و خوش برخورد است . وقتي همه روي حصير آويز چادرها نشسته ؛ اند ،
به نوبت پيش آن ؛ ها مي ؛ نشيند و جوياي حالشان مي ؛ شود و احياناً پيام
بهداشتي مي ؛ دهد . چنين برخوردهايي مايه دلگرمي زائران است . . .

گرچه با اين همه ، از سوي برخي سخنان وسوسه انگيز شنيده
مي ؛ شود كه : نفري يك ميليون و سيصد و اندي داده ؛ ايم كه ماست و خيار بخوريم ! ؟
اينجا است كه انسان به ياد كلام استاد سخن ، سعدي مي ؛ افتد ، آنجاكه به
هم سفرانش ، كه از حج باز مي گشتند و با يكديگر گلاويز شده بودند ، گفت : « حاجي تو نيستي ، شتر است . از بهر آن كه خار مي ؛ خورد و بار
مي ؛ برد » .

خدمة كاروان همه ؛ شان فداكارند . يكي از آن ؛ ها به هنگام
طواف از ناحيه كتف آسيب ديده و كتفش از جا در رفته است . فرداي عمل جراحي ، دستش را
به گردن آويخت و با دست ديگر مشغول كمك رساني شد .

گروه آشپزخانه را نمي ؛ شناسم اما همه ؛ شان زحمت مي ؛ كشند
و غذاي خوب و تميز طبخ مي ؛ كنند .

ديگري معلول جنگي است . بسيار جوان است . گاه و بي گاه
چوب دستي زير بغل مي ؛ گيرد و پاي كشان از اين سو به آن سو مي رود و
كمك مي ؛ كند .

خلاصه آن كه « ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو
حج ؛ گزاري و روزگار به غفلت نگذراني » . اين ها را براي اين گفتم كه : « مَنْ لَمْ يَشكُرِ
الْمَخْلُوق ، لَم يَشكر الْخالق
» .

***

ساعت 9 صبح است . براي آخرين بار سنگريزه به دست ، براي نبرد با
شيطان ! حركت مي ؛ كنيم . هوا هم گرم و گرم ؛ تر مي ؛ شود . از زير پل ملك خالد
عبور مي ؛ كنيم . جمعيت كثير افغاني ، پاكستاني ، هندي ، آفريقايي و . . . كنار
بوفه ها ، روي حصيرهايشان ، جا خوش كرده و راه را بر پياده ؛ ها
بسته ؛ اند . گروهي مشغول خوردن صبحانه ؛ اند ، كه البته به ناهار بيشتر شبيه
است . غذاي بيشتر آن ها پلو است . دوست دارم جلو بروم . با آن پيرمرد ريش قرمز
افغاني يا آن زن نگين بر بيني يا حلقه در پرّه بيني هندي و پاكستاني ، حرف بزنم و از
حالش بپرسم ، مگر نه اين كه يكي از اهداف حج نزديكي دل ؛ هاي پراكنده بندگان
خدا در كره زمين است ؟ ! اما به دلايلي منصرف مي ؛ شوم :

ـ ما كه زبان يكديگر را نمي ؛ فهميم . هر چند زبان خدا و
پيامبر و قرآن ما يكي است ؟

ـ آنچنان در دنياي خويش غرق است كه نمي ؛ دانم چشم به
كدام آينده دارد و اندوه خودش و جامعه ؛ اش گردي از غم بر چهره ؛ اش
افشانده ؛ اند .

ـ اگر نوك پايي تأمل كنم ، پشت سري ؛ ها مرا متهم مي ؛ كنند كه
ژست گرفته ؛ ام و مي ؛ خواهم زبان انگليسي را به رُخشان بكشم .

علي رغم عظمتي كه قرآن و اسلام به مسلمان ؛ ها داده ، فقر
فرهنگي و اقتصادي را در رخسارشان به روشني مي ؛ بيني ؛ به ؛ طوري كه برخي از
آن ؛ ها هنگام عبور از گذرگاه ها ، در طواف ، در مسعي و . . . تو را مانند مورچه
بر پاي مي مالند تا خود را به مطاف نزديك كنند . و تو بايد رستم دستان باشي كه
از ضرب شستشان در امان بماني ! گويي قرآن همه اين دستورات را براي كُرات ديگر
فرستاده است !

اينجا كسي را با كسي كاري نيست ! مالزيايي ؛ ها و هندي ؛ ها
بسيار مهربان ؛ اند . اگر به رويشان بخندي و اظهار محبت كني ، صميمانه با لبخند
پاسخت را مي ؛ دهند و اگر در صف نماز به دنبال جايي براي نشستن باشي ، مهربانانه ،
جايشان را با تو تقسيم مي ؛ كنند . از ميان آن ؛ ها افرادي كه انگليسي
مي دانند ، به راحتي با تو ارتباط برقرار مي ؛ كنند و اولين چيزي كه به
ايراني ؛ ها مي ؛ گويند اين است كه دوست دارند به ايران بيايند .

خلاصه ، آخرين نبرد با شيطان بزرگ ، در صحنة رمي جمرات به خوبي
پايان يافت . قرار بود گروهي سواره و جمعي پياده ، در معيت روحاني كاروان به راه
بيفتيم . البته بايد تا ظهر شرعي در منا مي مانديم ؛ زيرا قصد بيتوته كرده
بوديم . همه بايد از اينجا خارج شوند . كم كم منا رو به خلوتي و خاموشي است . اميد كه
چراغ خواسته هاي ما هم كم سو شده باشد ! بسياري از زائران خانة خدا روي آسفالت
داغ خيابان نشسته ؛ اند . تا بار ديگر اجازة ورود به مكه بگيرند . بالأخره چراغ سبز
مي ؛ شود . خيل جمعيت ، « الله اكبر »
گويان با پرچم هاي رنگي به راه مي افتند . صحنة زيبايي است كه قادر به
توصيف آن نيستم . تونل به ؛ جاي ماشين ؛ هاي بي ؛ روح ، انسان ؛ هاي عاشق خدا
را در آغوش ؛ گرفته است . لبناني ؛ ها فرياد « الموت لأمريكا » سر دادند و دوست من با گره كردن مشت با
آن ؛ ها همراه شد و فريادها در هم آميخت . گروه ؛ هاي ضربت با لباس ويژه سر
رسيدند . آن ؛ ها باور كرده بودند كه مسلمانان « سطل آب » را
برداشته اند ! تا با آن سيلي بسازند كه صهيونيست ؛ ها را از زمين
بردارند .

از تونل گذشتيم و وارد شهر شديم ، اما شهر چهرة ديگري داشت . با
بطري ؛ هاي آب خنك و
آب ؛ ميوه ( في سبيل الله ) از ما پذيرايي كردند . تا لبي تر كنيم و بر تشنگي چيره شويم . چقدر به موقع
بود . با گذر از خيابان ؛ ها بار ديگر به هتل رسيديم . قرار است امشب براي
طواف نماز طواف ، سعي صفا و مروه و طواف نساء ، شايد براي آخرين بار به حرم امن الهي
برويم ؛ زيرا به زودي بايد مكه را ترك كرده و به مدينه سرزمين پيامبر ره سپار شويم . در هتل استراحت كرديم و تني به آب زديم تا شب براي آخرين اعمال آماده شويم . روحاني
زحمت ؛ كش كاروان جلو در هتل قبل از سوار شدن توضيحات لازم را گفتند . هر چند از
آقايان خواستند كه در ماشين جداگانه بنشينند ، اما آن ؛ ها كه تازه بر همسرانشان
حلال شده ؛ اند آمدند به اتوبوس ما و در كنار خانم ؛ هاي خود جا خوش كردند و آن
ساعت شب همچنان خيابانها شلوغ و پُر رفت و آمد بود ؛ بعضي با پاي پياده وگروهي سواره
وعرب ؛ هاي متموّل در ماشينهاي مدل بالا از جلو ما مانور مي ؛ دادند و
گاهگاه لبخند بر لب به
زائران مي نگريستند . ساعت از دوازده شب گذشته بود كه بار ديگر توفيق حضور در
مسجدالحرام را پيدا كرديم . آن اندازه ترس نداشت كه ما را از ازدحام جمعيت ترسانده
بودند . با نيت و ذكر و طلب ياري از خداوند ، وارد مطاف شديم . از اذكار و ادعية طواف
نگويم ، به راستي هركس به ؛ زباني وصف توگويد . گاه ؛ گاه خواسته و ناخواسته ذكر
خود را از ياد مي ؛ بري و با آن ؛ ها هم ؛ صدا مي ؛ شوي و در نهايت با پاي
لگد مال شده و مجروح ، از مطاف خارج مي ؛ شوي وكم ؛ كم لكه ؛ هاي كبودي بدن و
درد كتف و شانه ، بر اثر فشار جمعيت ، ظاهر مي ؛ شود . مي ؛ بيني كه بايد نماز
طواف بخواني و امروز مي ؛ فهمي ؛ كه چقدر دردهاي شيريني بود !

به « مسعي » رفتيم و قبل از آن ، قطرهاي از آب زمزم نوشيديم و به سرو روي
خود زديم و اينجا به ؛ ياد كلام خواجه عبدالله ، آن پير طريقت افتادم كه در مقام
مقايسة كعبة دل و كعبة حجاز گويد : « آن كعبه را ابراهيم خليل بر پاي كرده و اين كعبه ( كعبه دل ) را ربّ جليل . آن كعبه در منظر مؤمنان است و اين كعبه نظرگاه خداوند
رحمان . آنجا چاه زمزم است و اينجا آه دمادم . » و به من و امثال من يادآور مي ؛ شود
كه آه دل تو چون آب زمزم متبرّك است و حال با كعبة دل به دوركعبة گِِل چرخيدي . چگونه بايد كعبة دل انسان ؛ ها را طواف كني و پاس بداري . . .

روحاني كاروان از ما خواست مدتي صبر نموده و رفع خستگي كنيم . ولي
به راستي براي من خستگي معني نداشت . علي ؛ رغم آن ؛ همه زحمت و فشار جمعيت
و درد جانكاه بدني ، سرشار از انرژي بودم و پيوستگي برنامه ؛ ها به يكديگر را
ترجيح مي دادم . چهرة حاجيان در مسعي ديدني اما توصيف ناكردني است . حتّي ديدن
سعي ديگران ، لذّت سعي را به انسان مي دهد . سعي را شروع مي ؛ كني ، آن ؛ هم
از « صفا » و باز به ؛ ياد مي ؛ آوري كه با صفاي دل بايد « سعي » كرد . سعي
مي ؛ كني . در اين هفت بار رفت و آمد ، از صفا به مروه ، خود باشي و خداي خودت و
سرگشتگي ها را به ياد آوري .

اينجا سرگشتگي مفهوم ديگري دارد . همانگونه كه گفتم ، اين
سرگشتگي يا گم ؛ گشتگي مقدمه ؛ اي است تا خود را پيدا كني و عظمت خويش دريابي !

اين ؛ كه سخنم را باور كنيد يا نه ، چيزي را تغيير نمي ؛ دهد . در هنگام گذر از « باب علي » بويي استشمام كردم كه هنوز برايم وصف ناكردني است . فقط
مي دانم كه « بوي خدا » بود . هرگز در عالم خارج چنين بويي وجود ندارد . بوي خوشي
كه تا اعماق جانم نفوذ كرد و براي لحظاتي مرا با خود برد . نمي ؛ دانم كجا ؟ براي
زماني ، در پرواز بودم . آرزو كردم اي كاش اين زمان جاودانه مي ؛ شد . اين لذت روحي
را هرگز از ياد نمي ؛ بردم . آخرين شوط سعي انجام شد و در پايان تقصير « استغفرالله و أسأله
التوبة
» .

در پايان مراسم ، دو ركعت نماز شكر گزاردم ؛ كه توفيق حضور و
انجام اين اعمال عبادي را تا حدّ توان به ؛ جا آوردم . قرار است امروز بعد از ظهر
از مسجد خَيف ديدن كنيم ؛ يعني بار ديگر به منا بازگرديم ؛ زيرا هنگام بازگشت ، موفق
به رفتن و بازديد از اين مسجد عظيم نشده بوديم . اما روحاني كاروان اعلام كرد كه
متأسفانه چنين امكاني وجود ندارد ؛ زيرا مسجد فقط سه روز در ايام تشريق باز
است و خلاصه از ديدار آن محروم مانديم . شب گذشته جلسة عمومي در مورد بازگشت به
مدينه و مسائل مربوط به آن برگزار شد و به اين ترتيب حال و هواي مدينه را زنده
كردند . شايد اندوه دور شدن از اين وادي مقدس را بر ما آسان كنند . مدير كاروان از
كاستي ؛ ها عذرخواهي كرد و از ما خواست كه از هتل و امكانات مدينه ، مدينة فاضله
نسازيم !

روز شنبه ، آخرين روز اقامت در مكه

امروز آخرين روز اقامت در مكه است . صبح ساك ؛ ها را ، كه معرف
سوغاتي و ره آورد اين سفر است ، در كاميون ؛ ها به مدينه حمل كردند . براي طواف
وداع به مسجدالحرام رفتيم . همه ؛ جا رنگي از غم و بويي از جدايي داشت . مطاف
خلوت ؛ تر از روزهاي ديگر به نظر مي ؛ رسيد . خوش ؛ حال بوديم كه امشب باز با
خدا راز و نياز خواهيم داشت . قرآن را ، كه تلاوت آن را از ابتداي ورود شروع كرده
بوديم ، ختم كرديم . بعد نماز قضا و سپس نماز مغرب را خوانديم . باورمن اين بود كه
فرصت بين دو نماز بهترين لحظات است . در فشار جمعيت خود را به مطاف نزديك كردم ، هر
چند در دل تمايلي نداشتم كه از محبوب خداحافظي كنم ، مگر وداع با او ممكن است ! چگونه
با او كه همواره از رگ گردنم به من نزديكتر است وداع كنم .

دوست نزديكتر از من به من است

وين عجب تر كه من از وي دورم

البته ؛ كه ميهمان بدون اجازة صاحب خانة مهربان ، خانه را ترك
نمي ؛ كند . پردة سياه اين خانه را مي ؛ بوسم و به اميد ديداري ديگر
مي ؛ گريم .

دعاي خاص طواف وداع را خواندم اما موفق نشدم كه بيش از 4 دور طواف انجام دهم . صف نمازگزاران بسته شد . بعد از نماز عشا ، ورود به مطاف
غير ممكن شد . چهرة زائران ديدني بود و من زماني به طواف چشمان و نگاه ؛ هاي
آن ؛ ها پرداختم . چشم ؛ ها اشكبار بود . هركس به زباني وداع مي ؛ كرد . ترك ؛ ها و هندوها ، از دور ، دستها را به روي لب مي ؛ گذاشتند و سپس ملتمسانه به
سوي خانة خدا دراز مي ؛ كردند و به اين ترتيب آخرين بوسة عشق و وداع به ديوارهاي
كعبه مي ؛ زدند ، اما من قانع نبودم . بايد بقية طواف را انجام مي دادم و به
اصطلاح كعبه را استلام مي ؛ كردم و « او » مثل هميشه اين امكان را برايم فراهم
ساخت . شرطه ها اصلا مرا نمي ؛ ديدند و مانعم نمي شدند . به يكباره سر از « حجر اسماعيل » در آوردم . حريصانه و عاشقانه زير ناودان طلا ( ناودان رحمت الهي ) دو
ركعت نماز گزاردم . ( به من كور دل خرده مگيريد و مگوييد كه جهان ناودان طلاي رحمت
الهي است ) اگر امروز اسماعيل و هاجر بيايند اينجا ، مي ؛ ايستند و نماز
مي ؛ گزارند . انرژي اين مكان كوچك توصيف ناپذير است . وقتي به
نماز مي ؛ ايستي ، حتي سلول ؛ هاي كف پايت با اين سنگ ؛ ها گره
مي ؛ خورد و نمي ؛ خواهي دلبركني .

و باز دو ركعت نماز ! كمك كردم ديگران هم نماز بگزارند . جاي
خود را به ديگران سپردم و خارج شدم .

يك بار ديگر استلام كعبه و حضور در حجر اسماعيل . باز هم به
جاي سفارش كنندگان نماز خواندم و از دريچة دلشان دعا كردم . خواندم و خواندم ! تشنهاي بودم كه سيري
نداشت . براي خود ، فقط او را خواستم . مگر مي ؛ شود در خانة خدا ، غير از خدا
چيزي خواست .

به احترام مدير كاروان ، كه خواسته بود قبل از 12 شب به هتل
برگرديم ، از اين مكان مقدس قدم به قدم فاصله گرفته . در حالي ؛ كه همة وجودم چشم
شده بود ، تا ذرّه ذرّة عشق و خلوص و خاطره برچينم . زائران يكي پس ؛ از ديگري
به ؛ هتل بر مي ؛ گشتند . بعد از خوابي مختصر ، كه بي شباهت به بيداري نبود و در
رؤياي روزهاي گذشته ، اعلان كردند كه ساك ؛ ها را در ماشين ؛ هاي دم در هتل
بگذاريد .

ساعت 4 صبح است ، ديگر باور داريم كه بايد رفت . به اميد اين ؛ كه
با توشة معرفتي به زيارت فرستاده ؛ اش محمد مصطفي(ص) برويم . ساعت پنج و نيم به امامت يكي از
روحانيون ، نماز جماعت خوانديم و بعد اسامي براي نشستن در ماشين ؛ ها خوانده شد . ساعت 15 : 8 صبح به راه افتاديم . اميد داشتيم كه از مكان ؛ هاي خاص بين راه
مكه و مدينه ديدن كنيم ، ولي اين موهبت دست نداد . هنگام خروج از مكه ، ما را در
جايي ؛ كه به نام « مركز تفتيش » معروف است ، نگه داشتند . اين توقف حدود يك ؛ ساعت
به طول انجاميد و به هر كدام از ما يك بطري آب زمزم دادند . همان نوشدارو و آب حياتي
كه در فرودگاه مهرآباد سراغش را مي ؛ گيريم تا قطره ؛ اي از آن مرهم دل ؛ هاي
خسته وتن بيمارمان باشد . اما به دست من و گروه زيادي از همراهان نرسيد و يا ظرف
خالي آن به دستمان آمد ! به هر حال گرفتن اين هديه پيش درآمد خوبي بود .

يك بار ديگر از سرزمين منا گذركرديم . نماي بيروني مسجد خَيف را
ديديم . سرزمين منا جلوة ديگري داشت . ديگر از آن جمعيت و همهمه خبري نبود . همه جا
خاموش و خلوت ، تنها چيزي ؛ كه به چشم مي ؛ خورد ، چادرها بود . . .

حدود ساعت سه بعد از ظهر ، به محل استقبال حجاج رسيديم . البته
چندين بار در طول راه ، پليس تعداد نفرات موجود در هر ماشين را كنترل كرده بود . اينجا هم به همين ترتيب . گذرنامه ها را براي كنترل مجدّد بردند و ما هم به
مسجدي واقع در قرارگاه رفتيم و نماز گزارديم . ناگفته نماند اين قرارگاه بسيار تميز ،
مرتب و كامل بود . اينجا 17 كيلومتري مدينه است . وضوخانه ، مسجد ، كافه تريا ، دكتر ،
داروخانه و ( البته دكتر و دارو رايگان ) وجود دارد . اتوبوس متوقف مي ؛ شود . در
اتوبوس باز مي ؛ شود . مردي با مدير كاروان صحبت مي ؛ كند . به هر يك از مسافران
بسته ؛ اي داده مي شود . مدير كاروان گفت : اين هديه دهندگان مي ؛ گويند : وقتي رسول الله از مكه به مدينه آمدند ، انصار به استقبالشان آمده ، هديه به ايشان
دادند . و ما همچنان اين رسم پسنديده را حفظ كرده ؛ ايم و براي شما سفري خوش آرزو
مي ؛ كنيم . راستي حركت زيبايي بود . هنوز يكي از سنت هاي خوب حفظ شده و اجرا
مي ؛ شود .

با گفتن اين مطلب اشك در چشمان وي جمع شد . بغض ؛ گلوي مرا هم
فشرد و بستة هديه را چون شيء گرانبها به ياد آن روزها به سينه فشردم و بعد نگاهي به
درونش انداختم . بستة شير ، خرما ، آب ؛ ميوه و نوعي نان شيريني محلي
بود .

ساعت 4 بعد از ظهر به مدينة منوره ، شهر پيامبر رسيديم و چشمان از
راه خسته مان به ديدار گنبد سبز و گلدسته هاي حرم روشن شد . منتظر مانديم
تا ساك ؛ ها برسد . آبي به تن زنيم ولباسي ديگر پوشيم و به زيارت برويم . اما اين
توفيق دست نداد . ساعت 9 شب به همراه روحاني كاروان براه افتاديم . راه بسيار نزديك
بود ( برخلاف مكه ) اما از دور ديديم كه چراغها خاموش شد . و اين شهر سفيد ، شهر نور ،
يكباره رو به تاريكي رفت . از ورود ما جلوگيري كردند و گفتند حرم شب ؛ ها از ساعت 9 تعطيل است . مأيوسانه به هتل برگشتيم و به نگاهي از پنجرة اتاق ، كه به سوي
مسجدالنبي بود ، بسنده كرديم . فرداي آن روز به اميد زيارت با غسل و وضو راهي شديم تا
نماز صبح را در كنار حرمش بگزاريم .

يك در مخصوص خانم ؛ ها است و باز است . ما را به سوي آن
راهنمايي كردند . به محض ورود مشاهده كردم ديوارهاي عظيمي به فاصلة چند متر از صف
نمازگزاران كشيده شده است . مي ؛ دانستم كه ساعت خاصي خانم ؛ ها مي ؛ توانند
به حرم پيامبر وارد شوند . اما اين بار همه چيز متفاوت بود . يك لشكر عظيم نظامي ،
بي ؛ سيم و باتوم به دست وارد شد وگروه كثيري از زنان نقابدار ! گويي اتفاقي
افتاده است ؟ ! همه مات و مبهوت شديم . پس از مدتي انتظار ، يكي از همان ديوارها
برداشته شد . با علامت دست ، از خانم ؛ ها خواستند كه به حرم نزديك شوند . همه شاد
شدند و به سر و كول هم ريختند . ( نمي دانم اين عمل از شوق بود يا جهل ) . وقتي به
حرم نزديك شديم حيرتمان دو چندان گرديد ! زيرا ديوار ديگري شبيه ديوار اول
روبه ؛ رويمان كشيده شده بود . آري ، اين بار پيامبر خدا را در حصار قرار
داده ؛ اند . تنها از فراز اين ديوارها بخش اندكي از كناره ؛ هاي ضريح ديده
مي ؛ شود . منظرة چهره ؛ ها و اشك ؛ ها و گفتگوها به زبان ؛ هاي مختلف ،
ديدني و وصف ناكردني بود . تنها درود بر پيامبر ، به زبان مشترك بود . مدتي متحير و
بغض درگلو ايستادم . اما ديدم به عبث مي ؛ پايم كه دري گشوده شود ؛ بگشايد . انتظار ،
انتظار ، انتظار . . . . اما هيچ اتفاقي نمي ؛ افتد . زنان نقابدار اينجا هم
ايستاده ؛ اند . با تكان دادن دست ؛ ها ، جملاتي خشن هم به زبان مي ؛ آورند . همه ، گروه گروه اشك در چشم و نجوا كنان از ديوارها جدا مي ؛ شوند . باورم اين بود
كه شايد امروز اتفاقي افتاده ، اما نه . فردا و پس فردا هم چنين شد . سعي مي ؛ كرديم
با آن ؛ ها مماشات كنيم و چيزي نگوييم . اما من جانم به لبم رسيده بود . به هر يك
از زنان و مردان پليس كه مي ؛ رسيدم ، مي پرسيدم : « هل هذا المكان مسجدالنبي
أو سجن النبي ؟ » و آن ها به خوبي حرف را مي ؛ فهميدند و بلافاصله
مي ؛ پرسيدند : « لماذا ؟ » و مي ؛ گفتم به خاطر اين همه لشكر . اين همه ديوار ،
اين ؛ همه سلاح و خشونت . چون شمرده صحبت مي ؛ كردم آن ؛ ها به ؛ خوبي متوجه
منظور من مي ؛ شدند ، اما چون زبان گفتار و نوشتارشان بسيار متفاوت است ، پاسخشان
را نمي ؛ فهميدم . به يقين چيزي براي گفتن نداشتند ، جز اين ؛ كه شيعه را محكوم
كنند . يكي از همين روزها خانمي آمد و همه را جمع ؛ كرد و نقاب از چهره برداشت ،
اول به عربي سلام كرد و بعد به انگليسي ، كه تعدادي انگشت شمار حرف ؛ هاي او را
مي ؛ فهميدند . گفت : شما ميهمان رسولالله هستيد . خوش آمديد . همين ؛ كه اينجا آمده ؛ ايد ، زيارت شما
قبول است ! در مورد فاطمه سؤال نكنيد . او در بقيع است و اين درست ترين روايت
است . بعد ، خداحافظي ؛ كرد و رفت .

مفهوم سخنانش اين بود كه همين ؛ جا بنشينيد و دم فرو بنديد و
ديگر سؤالي نكنيد و نخواهيد كه بيش از اين به حرم نزديك شويد و لزومي ندارد به
دري ؛ كه قفل است ( و به خانة دختر پيامبرخدا معروف است ) نزديك شويد . آيا اين ؛ همه سفير و نماينده و رفت و آمد از نقطه نقطة كرة زمين ، هنوز آن ؛ ها را
متقاعد نكرده كه عصر برده داري و خفه كردن زنان به سر آمده ؟ اين رفتارها با زنده
به ؛ گور كردن دختران چه تفاوتي دارد ؟ آن ؛ روز آن ؛ ها را زير خاك مدفون
مي ؛ كردند و امروز در خانه ؛ ها ! آن ؛ ها مي ؛ توانند هنوز جاهل بمانند
وبا استفاده از فنآوريهاي جديد ، درعصر جاهلي زندگي ؛ كنند و اجازة يك ديدار مختصر
به ؛ آنها ندهند . ديروز براي خريد ، به مغازه ؛ اي رفتم . صاحب مغازه به عربي
پرسيد : ايراني هستي . با افتخار گفتم : بله . گفت سنّي ؟ گفتم : نه ، شيعه . سرش را تكان
داد . فكر كردم او هم مثل من از اين ؛ همه ستم بر شيعه دلش به درد آمده و به دنبال
همدرد است . گفت : شيعه « خسارات » « خسارات » و به دنبالش پرسيد : « نماز مغرب چند
ركعت است ؟ » گفتم : هفت ركعت ! و بعد گفتم خوب معلوم است سه ركعت . گفت : عشا چطور ؟
گفتم : چهار ركعت . اما چرا اين سؤال ؛ ها را مي پرسيد ؟ گفت : شما نماز مغرب را
چهار ركعت مي ؛ خوانيد . وقتي نماز تمام مي ؛ شود بعد از سلام چند بار دست خود
را تا موازي گوشتان بالا مي بريد ! و چيزهاي ديگر هم بلغور كرد . گفتم : برادر ! اين ؛ طور كه تو مي ؛ گويي نيست . همه ، بندة يك خداييم . پيامبر ما يكي است . گفت : نه ، نه . شيعه خسارات ! هر كس از رسول تبعيت نكند مسلمان نيست . گفتم اگر شما صادق
هستيد ، رسول الله فرمود : « من كنت مولاه فعلي مولاه » . و گفت : من قرآن و عترت را در
ميان شما مي ؛ گذارم . به بقيع نگاه كن كه با عترتش چه كرديد ؟ ! تا اينجا ، با
اين ؛ كه در محاوره قوي نبودم اما از عهده برآمدم ، ولي او همچنان منكر بود . گفتم
يك شب كنار شيعيان بايست و ببين چند ركعت نماز مغرب مي خوانند ،
البته مي ؛ دانستم كار من نوعي پتك به سندان كوفتن است و آنچه به جايي نرسد
فرياد است .

هر مرتبه كه از كنار ديوارهاي بلند بقيع مي ؛ گذري ، دلت به درد
مي آيد . مخروبه اي كه معصوميت و تنهايي ؛ اش به تنهايي شبانة علي است و
مي ؛ بيني كه بايد مثل علي پس از قرن ؛ ها سر در چاه كني و بگريي . دلخوشي
شيعيان در اين است كه پشت اين نرده هاي آهني بايستند ، نمازي بخوانند و نجوايي
و قطره اشكي . . . و دانه ؛ اي گندم براي كبوتران بپاشند و دل خوش دارند . خاموشي و
غربت اين مكان در كنار خانة پيامبر ديدني است . امروز جمعه است . قرار است بعد از ظهر
همه براي بازديد مساجد ، برويم . اميدوارم كه منتضي نشود . اولين جايي كه مورد بازديد
قرار مي گيرد منطقه اُحد است . در مورد موقعيت جغرافيايي احد ، توضيح داده
مي شود اين است كه مشركين از وادي عتيق چگونه به اين سمت حركت ميكنند . در شرح جنگ احد اشاره اي
هم به حمزه عموي پيامبر مي شود كه چگونه در اينجا مُثله مي شود و به
شهادت مي رسد . سپس زيارت نامه مخصوص خوانده مي شود . و زيارت نامه شهداي
احد . و در نهايت براي اداي احترام به شهداي احد ، در كنار مدفنشان فاتحهاي خوانده مي شود . دومين محلي
كه مورد بازديد قرار مي گيرد مسجد ذوقبلتين است . روحاني كاروان در مورد تاريخ
و توجه قرآن به تاريخ سخن گفت . و اينكه يك قبله در جهت قدس شريف و يك قبله در
مسجدالحرام بود . هفده ماه پس از ورود رسول خدا به مدينه ، يهوديان مسلمانان را سرزنش
كردند كه چرا به سوي بيت المقدس نماز مي خوانند . پيامبر از خدا خواست كه قبله
آنان تعيين شود . ( از آيه 142 بقره به بعد مربوط به اين قسمت است ) . پيامبر در ركعت
دوم نماز بودند كه جبرائيل وحي كرد : « فولّ وجهك شطر
المسجدالحرام
» . « صورتت را به سوي مسجدالحرام بگردان » . و به اين ترتيب
خداوند بر دل رسول اينگونه وحي مي كند و پيامبر دو ركعت بعدي را به سوي
مسجدالحرام مي خواند .

سپس در مورد طرح مسلمانان براي كندن خندق سخن گفتند و در مورد جنگ
احزاب . آنگاه به مساجد فتح ، زهرا ، علي ، سلمان و مسجد خلفا اشاره كردند . در مسجد فتح
دو ركعت نماز گزارديم . و سپس در مورد مسجد قبا اولين مسجدي كه ساخته شد اولين مكاني
كه پيامبر منتظر مهاجرين بودند همين محل بود . ( در احاديث آمده دو ركعت نماز در اين
مسجد ، يك عمره مفرده به شمار مي آيد ) و ما هم به همين عشق نماز گزارديم ! مسجد
قبا بسيار زيبا و پر ابهت است و شايد بعد از مسجدالنبي دومين مسجد مدينه باشد كه به
زيبايي و شكوه جلوه گري مي كند . دردمندانه به دوستم گفتم : هر چيزي كه
رنگي و نامي از پيامبر دارد ، مرتب و زيباست و اين جاي شكر است . ( البته اگر هدف كسب
درآمد نباشد ) . اما مسجدي كه به نام فاطمه(س) دختر همين پيامبر است ، تخريب شده . و
مسجد علي و سلمان مخروبه و سوت و كور است و اين تفاوت چشمگير است .

يكشنبه 4/12/81

قبلا گفته اند كه ساعت پنج و سي دقيقه بعد از ظهر به ايران
پرواز مي كنيم . با آنكه دلم از اينهمه ستم بر شيعه به درد آمده اما باز هم
مي خواهم بمانم و از بركت و انرژي اين مكان مقدس بهره مند گردم . اما
خواست خواست اوست همچنان :

رشته اي بر گردنم افكنده دوست

مي برد آنجا كه خاطر خواه اوست

شايعاتي به گوش مي رسد هواپيما تأخير دارد . ساعت 9 شب
مي رويم . بعد گفتند : يازده شب و ما در انتظار . بالاخره ساعت پرواز فرا
مي رسد . فرودگاه ظاهراً بسيار شلوغ و نامنظم است . هنگام ورود به هواپيما ،
ساكهايي كوچك و بسته بنديهاي آب زمزم را از مسافرين مي گيرند و به
گوشه اي پرتاب مي كنند و در عين حال قرآني به شما هديه مي دهند . به
اين ترتيب هر كس با كوله باري كه تنها خود و خدايش از آن باخبر است راهي ايران
مي شود . دوباره فرودگاه مهرآباد اما با حال و هواي ديگر . غلغله اي بر
پاست . دور گردونه ، محشر است . ديگر كسي را با كسي كاري نيست . هر كس در پي بيرون
كشيدن نه گليم كه چمدان خويش است . برخورد بعضي از اين حاجيان كه خدا نكند « از خدا
برگشته » باشند ، وحشت آور است . همه را با مشت و لگد به كناري مي زنند و موانع
را از سر راه بر مي دارند ، تا زودتر از اين صحنه نبرد خارج شوند . و بستگان برف
شادي بر سر و رويشان بريزند . با گل و اسفند و چاووش خواني به استقبالشان آيند و بعد
سراغ محتواي چمدان ها را بگيرند ! !

تا هفت صبح با گردونه چرخيديم و ناسزا شنيديم ! چمدان ها به
طور نامرتب همراه سه پرواز رسيد . اما نميدانم بي توجهي از سوي مسؤولان ما بود يا
آنها ، عده زيادي از جمله خود من ، با دست خالي به منزل رفتيم روزها از پي هم گذشت . چندين بار به فرودگاه مراجعه كرديم اما بي فايده بود . در رسانه هاي جمعي اعلان
كردند كه چمدان ها به كشورهاي ديگر رفته ! اما پس از مدتها و زيارت چندين
سرزمين ، خسته و پاره و شكسته به ميهن عزيزمان برگشتند ! آخر دل ايراني در جايي قرار
نمي گيرد . حتي اگر نشاني از اين دل در غالب يك تسبيح در اين چمدان باشد ! ! شايد
اينهم امتحاني ديگر بود . شايد صعوديها خواستند شيريني اين سفر به كام ما شرنگ شود . اما من همچنان بر سر پيمانم . اگر عمر دوباره اي باشد و « فيض روح القدس باز مدد
فرمايد » با دلي روشن تر ، چشمي بيناتر و گوشي شنواتر ، حجي ابراهيمي
بگزارم .

پي نوشتها

1 . « شيخ عطار در تذكرة الأوليا نقل مي كند كه ابراهيم
ادهم به قصد زيارت خانه خدا از منزل خارج شد طبق رسم آن روز به خدمت پيري رفت ، او
پرسيد : كجا ميروي ؟ گفت
خانه خدا . گفت : چقدر پول داري ؟ با معيار آن روز مبلغي را ذكر كرد و گفت : اي
شيخ آن پول را به نزد من بنه و هفت بار به دور من طواف كن . كه خداي از وقتي كه
آن خانه را بنا نهاده ، پاي در آن ننهاده و از وقتي اين خانه ( دل ) را بنا نهاده ، پاي
از آن بيرون ننهاده . »

2 . نهج البلاغه ، كلمات قصار ، 237

3 . مؤمنون : 14

4 . اعراف : 174

5 . بقره : 158

6 . در ايام تشريق و چند روز اقامت در عرفات و مشعر و
منا ، به علت سختي حمل و نقل وسائل ، از زائران با غذاي ساده پذيرايي ميشود .


| شناسه مطلب: 83501