مدینه ، شهر غم‌های عالم

میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 مدینه ، شهر غم‌های عالم الهام کردستانی همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن زمدینه تا به کعبه ، سر و پا برهنه رفتن دو لب از برای لبیک ، به وظیفه باز کردن شب جمعه‌ه

ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386

مدينه ، شهر غم‌هاي عالم

الهام كردستاني

همه روز روزه بودن همه شب نماز كردن

همه ساله حج نمودن سفر حجاز كردن

زمدينه تا به كعبه ، سر و پا برهنه رفتن

دو لب از براي لبيك ، به وظيفه باز كردن

شب جمعه‌ها نخفتن ، به خداي راز گفتن

زوجود بي‌نيازش ، طلب نياز كردن

به مساجد و معابد ، همه اعتكاف جستن

زملاهي و مناهي ، همه احتراز كردن

به خدا كه هيچ‌كس را ، ثمر آنقدر نباشد

كه به روي نااميدي در بسته باز كردن

خاطراتم را به اين هدف نمي ؛ نويسم كه كسي بخواند و تحسينم كند
يا به قصد انتخاب در مسابقه و گرفتن جايزه باشد ، بلكه نوشته‌ام كه قلب آتشينم را
تسكين دهم و ارادتم و احساسم را نسبت به سرزمين وحي و حريم امن الهي ، تا حدودي بيان
كنم و آتشفشان درونم را آرام سازم .

خدايا ! در غم و درد خودم مي‌سوختم ، اما تو آنچنان در دردها و
غم‌هاي محرومان و دل شكستگان غرقم كردي كه دردها و غم‌هاي شخصي‌ام را فراموش
كردم .

تو مرا با رنج و شكنجة همة محرومان و مظلومان آشنا كردي و از اين
راه ، زندگي غم‌بار فاطمه را به من شناساندي و با عظمت مسجدالنبي و كوچه‌هاي
بني‌هاشم آشنايم ساختي .

تو غم‌ها و دردهاي بقيع مظلوم را بر دلم ؛ گذاشتي ومرا با
تاريخ وگذشتة پيامبران در‌آميختي .

پروردگارا ! نعمت‌هاي بسياري نصيبم كردي كه از وصف آن ؛ ها
عاجزم .

اما اي خداي بزرگ ! يك چيز به من ارزاني داشتي كه نمي‌توانم شكرش
را به‌جا آورم و آن سفر عمره است . اين سفر ، از وجودم اكسيري ساخت كه جز حقيقت
چيزي نجويد ، جز پاك بودن راهي بر نگزيند و جز عشق چيزي از آن تراوش
نكند .

خدايا ! نمي‌توانم براين نعمت تورا شكرگزارم ، ولي اين اراده را
درخود مي‌بينم ، كه اگر تو ياري ؛ ام كني ، اين اكسير مقدس را تباه
نكنم .

خدايا ! تو را سپاس مي ؛ گويم كه بي‌نيازم كردي ، تا
از هيچ ؛ كس و هيچ چيز انتظاري و توقعي نداشته باشم .

خدايا ! عذر مي‌خواهم از اين ؛ كه در مقابل تو مي‌ايستم و از خود
سخن مي‌گويم و خود را كسي به‌شمار مي‌آورم كه تو را شكر گزارد و در مقابل تو بايستد
و خود را طرف مقابل به حساب آورد .

پروردگار من ! دلم مي‌خواهد از همين آغاز سفر ، اگر قرار است
ثوابي نصيبم شود ، با تمام وجود تقديم كنم به شهيدان راه حق . ناظرين وجه‌الله ،
عاشقان لقاءالله ، صاحبان خون‌هاي پاك ، از مظلومانِ شهيد تا شهيدانِ مظلوم و سالكان
سبيل‌الله ؛ از مجاهدان و دلاوران .

تقديم به اميد و انتظار ؛ بر جان‌هايي كه عذاب مي‌كشند و از عذاب
الهي لذّت مي‌برند .

تقديم به آنان كه چون عاشقان مي‌سوزند و دم بر
نمي‌آورند .

و تقديم به پدر و مادر بزرگوارم . . .

***

روز سه‌شنبه ، كلاس تمام شده بود و بيكار در سالن نشسته بوديم . دوستانم گفتند : دفتر فرهنگ ، براي عمره نام‌نويسي مي‌كند . بعضي‌ها براي
نام‌نويسي رفتند و من با دسته‌اي بودم كه راهيِ خانه ؛ هايشان شدند و حتي در خواب
هم نمي‌ديدم كه نامم در قرعه‌كشي اعلام شود و اگر هم چنين شود ، سعادت رفتن را داشته
باشم .

روز بعد ، دوستان گفتند كه نام تو را هم در قرعه‌كشي نوشته‌ايم . اما من با موضوع بسيار عادي برخورد كردم . سرِ كلاس رفتيم و آن روز هم
گذشت .

چند ماه بعد از اين ماجرا ، روزي اعلام مي ؛ كنند كه براي سفر
عمره ، قرعه‌كشي انجام مي ؛ شود . طبق گفتة دوستان ، در آمفي‌تئاتر دانشگاه جاي سوزن
انداختن نبوده و من بي‌خبر از همه چيز و همه جا ، تا دست كم هنگام انداختن قرعه ، در
سالن حضور داشته باشم و اين در حالي است كه تعداد ز?اد? از
دانشجو?ان در آرزوي شنيدن نامشان از زبان حاج‌آقا اميري ( روحاني دانشگاه ) هستند .

سالن حال و هوايي خاص داشته . قرعه‌كشي انجام مي ؛ شود و اسم
مرا نفر سوم مي ؛ خوانند . در سالن غوغايي به پا مي ؛ شود . يكي زار مي‌زند
كه چرا اسمش در نيامد . ديگري باورش نمي‌شده كه واقعاً اسم خودش بوده كه اعلام شده
يا اشتباه شنيده است و . . .

روز بعد از مراسم قرعه‌كشي ، چون كلاس نداشتيم ، من از همه ‌چيز
بي ؛ خبر مانده بودم . وقتي به دانشگاه آمدم ، دوستانم تبريك گفتند . با تعجب ، علّت
را پرسيدم . گفتند : مگر خبر نداري كه نامت براي مكه در آمد . بي ؛ اختيار اشك
شوق از ديدگانم جاري شد . از خود بي‌خود شدم . تازه يادم آمد كه دوستانم نامم را براي
مكه نوشته‌اند . . .

حال عجيبي داشتم . كاش معرفت آن را داشتم كه اين را يك عروج معنوي
تصور كنم . اما گويي خواب مي‌ديدم . واقعاً چنين سعادتي در باورم نمي‌گنجيد . دلم
مي‌خواهد تمام احساساتم را ، كه در آن لحظه داشتم ، بيان كنم ، اما چه‌كنم كه نه زبانم
گويا است و نه قلمم شيوا .

چند روزي از اين ماجرا گذشت و من چيزي به خانواده‌ام نگفتم . تنها
خدا مي ؛ داند كه در درونم چه مي ؛ گذرد . به نظر خودم توقع زيادي بود و
غافل از روح بزرگ و قلب رئوف و مهربان والدينم .

پس از چند روز ، پدر و مادرم به زرند مي ؛ آيند و در نبود من ،
هم‌اتاقي‌ام تمام ماجرا را برايشان تعريف مي ؛ كند كه چگونه قرعة كار به نام من
زدند . مادرم را در حالي ديدم كه داشت اشك مي ؛ ريخت ، فهميدم اشك شوق است ؛
شوق به خدا و رسولش . پدرم نيز با تمام وجود خوشحال شد . هر دو گفتند كه نبايد چنين
سعادتي را از دست بدهم . دلم مي‌خواست كفِ پايشان را ببوسم و اوج سپاسگزاري ؛ ام
را نثارشان كنم .

اين موافقت آن ؛ ها نشانة بزرگواريشان بود و من در همان لحظه ،
با جان و دل از خداوند خواستم كه اگر قرار است بر اين سفر ثوابي دهد ، نصيب
پدر و مادرم كند كه هيچ ؛ كس مانندشان نيست .

لحظه‌شماري ؛ ام از امروز آغاز شد . هرچه به هفت شهريور نزديك‌تر
مي‌شد بي‌قرارتر مي‌شدم .


روز موعود

امشب در دل شوري دارم

امشب در دل نوري دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازي با ستارگانم

امشب يك سر شوق و شورم

از اين عالم گويي دورم

از شادي پرگيرم تا رَسَم به فلك

خدايا ! شنيدم دعوتت را و اكنون تو را پاسخ مي‌گويم ؛ « لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ
لَبَّيْكَ . . .
» .

اعلام كرده بودند كه ساعت پرواز به سرزمين وحي 10 شب
است ، اما با چند ساعت تأخير به 30 : 1 بامداد موكول گرديد .

با نزديك شدن به سالن انتظار ، بر شور و حالم افزوده مي‌شد . اما
دوري از خانواده و وطن هم تا حدي برايم سخت بود . در حال گريه وارد فرودگاه
شدم . بليت و گذرنامه‌ام را تحويل گرفتم و كارهاي گمركي‌ام را انجام دادم . جمعي از بدرقه‌كنندگان كه هنوز در فرودگاه بودند ، به هر يك از دوستان كه مي رسيدند ،
التماس دعا مي‌گفتند . آيا ما شايستگي شنيدن اين جمله‌هاي ملتمسانه را داريم ؟
آيا آداب اين ميهماني را مي‌دانيم ؟ و آيا عظمت صاحب خانه‌اي را كه رو به آن
داريم باز شناخته‌ايم ؟ در حال نوشتن و توصيف لحظه ؛ ها بودم كه گفتند : هواپيمايي
كه از عربستان پرواز داشته ، در حال نشستن است و من چون مي‌دانستم چند نفر از اساتيد
و دانشجويان دانشگاه زرند مسافر همين هواپيما هستند ، به استقبالشان رفتم . ساعتي بعد
زائران بيت‌الله الحرام با چهره‌هاي نوراني آمدند . با آن ؛ ها ديده بوسي و
احوال‌پرسي كردم . بغض سنگيني در گلويم نشست و ناگهان تركيد . دلم مي‌خواست فرياد
بزنم . اما نمي‌شد . بوي سرزمين وحي را از آنان استشمام مي ؛ كردم .

هر كدام كه متوجه مي ؛ شد راهيِ سفر عمره هستم ، سفارش مي‌كرد
قدر لحظه لحظة آنجا را بدانم . با گريه التماس دعا مي‌گفتند . با ديدن حال آن ؛ ها ،
بر احساسم افزوده مي‌شد .

امشب عجب شب پرخاطره ؛ اي ؛ است ! آيا چنين شبي باز هم برايم
تكرار مي ؛ شود ؟

هر لحظه كه با خود خلوت مي‌كنم ، در انديشه‌اي عميق فرو مي‌روم كه
چگونه اين سعادت نصيبم شد ؟ ! اما اشك‌هايم اجازه نمي‌دهند كه به نتيجه
برسم . . .

لحظة موعود فرا رسيد و با تحويل بليت و نشان دادن مدارك سفر ،
به‌سوي هواپيما رفتم . پله‌هاي هواپيما را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشته ، وارد
آن شدم . هركس در جاي خود قرار گرفت و با اعلام ميهماندار كمربندهاي خود را
بستيم . ساعت 5/1 بامداد بود كه هواپيما به پرواز در آمد و پس از 5/2 ساعت ، در
فرودگاه جده به زمين نشست . از پلكان هواپيما كه پايين مي‌آمديم ، باد گرم حجاز
مي‌وزيد ، البته با سوار شدن به اتوبوس ، نسيم كولر ، گرماي بيرون را مهار
مي‌كند .

ديگر احساس خستگي و دلتنگي نمي ؛ كنم . دلم مي‌خواهد تمام
احساساتم را بيان كنم ، اما چه كنم كه نه قلمم شيوا است و نه زبانم
گويا . . .

سوار اتوبوس كه شديم برايمان فيلم مداحي گذاشتند ؛
فيلمي ؛ كه در مدينه ضبط كرده بودند . براي نخستين بار صداي شكستنِ دلم را شنيدم . خدايا ! تو خود دعوتم كردي . خودت گفته‌اي بندگانم را نا اميد نمي‌كنم ، اكنون ندايت
را لبيك گفته‌ و آمده ؛ ام .

وعده داده ؛ اي كه هر كس درگرفتاري سوي من آيد ، به دادش
مي‌رسم . من امشب با اميدي در خانه ؛ ات آمده ؛ ام . آيا صداي ضجّه ؛ ام را
مي‌شنوي ؟ . . . پروردگارا ! تو خود از دلم آگاهي و مي‌داني كه مهم‌ترين خواسته ؛ ام
چيست . مي‌خواهم كه توفيقم دهي تا تربيت شوم و آن‌گونه باشم كه تو مي‌خواهي . . .

بعد از 6 ساعت حركت ، به شهر زيبايي‌ها ، شهر عشق و نور ، مدينةالنبي رسيديم . عطر
پيامبر را احساس مي‌كنم و هيچ احساس غريبي و غربت ندارم .

بعد از يك شبانه‌روز خواب و بيداري ، به هتل طيبةالسُكني رسيديم ؛ كاملاً پيشرفته و
مدرن است ، با بهترين امكانات . از پنجرة اتاقمان چراغ‌هاي مسجدالنبي ديده مي‌شد ، چه
زيبا نور افشاني مي‌كردند ، درست مانند ناهيد .

اي پيامبر رحمت ، از فرسنگ‌ها راه آمده ؛ ام تا هديه ؛ اي
بگيرم . خيلي چيزها تمرين كرده بودم تا در محضر تو باز گويم ، اما حرف‌هايم يادم
نمي‌آيد . لايق نيستم كه با شما حرف بزنم .

صبح روز بعد ، براي اقامة نماز صبح به مسجدالنبي رفتيم و
زماني كه در مسجد بودم ، حال وصف ناپذيري داشتم ، باور نمي ؛ كردم كه در مسجد
پيامبرم .

بار الها ! اين مكان پذيراي چه قدوم مباركي بوده است ؟

در مدينه ، مهم‌ترين چيزي كه در نخستين روز توجه‌ام را جلب كرد ،
اهميت دادن به نماز جماعت بود . جمعيت مانند سيل خروشان موج مي‌زدند و راهي
مسجدالنبي مي‌شدند .

هوا آنقدر كه مي‌گفتند گرم نبود يا شايد بود و ما احساس
نمي‌كرديم ، داخل هتل و مغازه‌ها آنقدر پيشرفته بود كه بوي زمستان
مي‌آمد .

وقتي كه با همه‌جا آشنا شديم و به قول معروف زماني كه بازار توي
دستمان آمد شروع به خريد كرديم ، مغازه‌ها پر از اجناس مختلف بودند ، مثلاً در
فروشگاه‌هاي بزرگ مانند القمه ، البدر و . . . آنقدر اجناس زيبا و رنگارنگ ريخته بودند
كه گيج مي‌شديم كدام را انتخاب كنيم .

از هتل چهارده طبقه كه خارج مي‌شديم ، هر كجا كه نگاه مي‌كرديم
دستفروش‌ها جار مي‌زدند كلّ شيء 10 ريال ، 5 ريال ، 2 ريال و اين ريال‌ها به پول
عربستان ناچيز بود .

اي‌كاش ما ايراني‌ها كشور خود را قبول داشتيم و سرماية ملي
خود را با خريدن اجناس ساخت بيگانگان هدر نمي‌داديم . تمام اجناس آنجا در كشور
خودمان نيز هست .

مدينه شهر بسيار زيبايي است . مردمش نظم و فرهنگ قابل تحسيني
دارند ؛ مثلاً وقتي قصد عبور از خيابان را داري ، ماشيني كه در حال حركت است ، به
احترام عابر پياده مي‌ايستد . راننده ؛ هايش بي ؛ استثنا كمربند ايمني را
مي ؛ بندند و اين نظم و قانون توجه همة ايراني‌ها را جلب مي‌كند !

در گوشه گوشة اين شهر پيمانكاران ساخت و ساز مي?كنند ، اما دريغ از ذرّه ؛ اي
مصالح ساختماني در خيابان ، پياده ؛ رو و در مسير مردم !

مدينه شهر خاطره‌هاي تلخ و شيرين است و شايد تا قيام قيامت غريب ! روزي مدينه ، پر غرور مقدم پيامبر خدا را از مسجد قُبا تا مسجدالنبي جشن گرفت و روز
ديگر به خاطر بي ؛ مهري ؛ ها و نامهرباني ؛ هايي كه در حق دخترش كردند در و
ديوارش لرزيد . خدايا ! چه مي ؛ شود كه دلم براي هميشه با عطر مدينه زنده
بماند .

***

به لحظه ؛ هاي وداع از مدينه نزديك مي ؛ شويم . قرار است ساعت 5/2 روز پنج‌شنبه مدينه را به قصد مكه و محرم شدن در مسجد شجره ترك كنيم . لحظة وداع
چه سخت است ، آن هم وداع با شهر پيامبر ، وداع با بقيع غريب و كوچه‌هاي بني‌هاشم . كسي
كه بقيع را از نزديك نديده باشد ، نمي ؛ داند كه ائمه چقدر مظلوم ؛ اند ! نماز وداع در كنار بقيع هم حالتي خاص دارد كه از بيان آن عاجزم .

پيش از اذان مغرب ، به مسجد شجره رسيديم . نمي‌دانم چرا از لحظه‌اي
كه گفته ؛ اند بايد محرم شويم ، در تحير و اضطرابم .

خدايا ! چه لحظه ؛ هاي سختي است لحظة لبيك گفتن و محرم شدن و با
خدا و رسول عهد بستن . گويي انسان تولدي ديگر مي ؛ يابد . آيا معرفت آن را دارم كه
به پيامبر وفادار بمانم ؟

وقتي به اطرافم نگريستم ، صحنة قيامت در نظرم مجسّم شد . همه
يك ؛ ‌دست سفيد پوشيده بودند و در تكاپو . بدين ترتيب مُحرم شديم و لبيك‌گويان به
سوي مكه راه افتاديم ؛ « لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ
لَبَّيْكَ ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ
النِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلْكَ ، لاَ شَرِيكَ لَك‏ لَبَّيْك
» .

تا رسيدن به حرم امن الهي ، حدود 5 ساعت راه است . بايد
در ميان راه احكام احرام را رعايت كنيم و مواظب باشيم كارهايي را كه بر محرم
حرام است مرتكب نشويم .

ساعت 1 بامداد بود كه به حرم امن الهي ( مكه مكرمه ) رسيديم . احساس
آرامش و سبكي مي‌كردم ، گويي در دنياي ديگري به سر مي‌بردم . آن شب هرچه اصرار كرديم
مسؤولان كاروان نپذيرفتند كه براي انجام اعمال و زيارت به حرم برويم و گفتند خستگي
دركنيد و هنگام نماز صبح عازم حرم مي ؛ شويم .

در هتل قصرالشروق ، طبقه دوازدهم ، كه محل سكونت ماست ، جاي گرفتيم و
تا صبح انتظار كشيديم .

قبل از اذان صبح ، همه جلوي مسجدالحرام بوديم و روحاني كاروان
مطالبي ارزشمند در عظمت مسجدالحرام و لحظة ديدار كعبه بيان كرد . او
مي ؛ گفت : هركس براي نخستين بار كعبه را ببيند و بتواند درك كند ، كه در كجا
و چه جايگاهي است ، حتماً حاجتش روا مي‌شود و تأكيد كرد كه همه قدر اين لحظه را
بدانند . وارد صحن مسجد شديم ، قلبم مي‌تپيد و پاهايم سست شده بود . جلوتر رفته ، از
باب‌السلام وارد مسجد شديم . خدايا ! چه مي‌ديدم ؟ بوي بهشت به مشامم مي‌رسيد ، چقدر
زيبا بود .

مسجدالحرام گرامي‌ترين نقطة زمين است و به دعاي ابراهيم كه گفت : « رب اجعل هذا بلداً
آمنا
» به زيور حرم امن الهي « واذ جعلنا البيت مثابةً الناس وامنا » آراسته شده
است .

مُحرم ، احرام مي‌بندد تا مَحرم حرم يار شود . داخل شدن در حريم
دوست آدابي دارد كه مُحرم بر خود روا مي‌دارد و بعضي حلال‌هاي زندگي را بر خود حرام
مي‌كند و تصميم مي ؛ گيرد از هنگام نيت و پاسخگويي به دعوت خداوند تا پايان
اعمال ، گرد آن ؛ ها نرود . لحظة ديدار كعبة دل‌ها نزديك است . . .

اكنون آنچه از لحظة سفر به عربستان منتظرش بودم ، در برابر ديدگانم
مي ؛ ديدم . ديگر تاب نياوردم و ناخودآگاه بر زمين افتاده ، به سجده رفتم . ديگر از
توصيف آن لحظه و آن مكان عاجزم .

بدين ترتيب براي اداي وظيفه و انجام مسؤوليت به طرف خانة خدا
رفتيم . نيروي عجيبي در درونم احساس مي‌كردم با آن حالي كه داشتم بعيد مي‌دانستم
بتوانم حركت كنم ولي خود صاحب‌خانه كمك مي‌كند و اگر آدم هواي او را داشته باشد ،
هواي خويشتن را فراموش مي‌كند . . . مُحرم مي‌شود تا مَحرم گردد و « هركه شد محرم دل در
حرم يار بماند » .

پروردگارم ! در اين لحظات به ياد ماندني دعا مي‌كنم كه اي‌كاش طالب
ديدار يار باشم تا خانة او .

حاجي به ره كعبه و ما طالب ديدار

او خانه همي جويد و ما صاحب‌خانه

بدين ترتيب اعمال عمرة مفرده را انجام مي‌دهيم ، هر كدام از اين
اعمال هفت‌گانه براي خود فلسفه‌اي جداگانه دارد كه بسيار زيبا است . وقتي محرم هستي ،
آنچنان كه قبلاً بوده‌اي ، نيستي . مُحرم ، احترام اين امانت را پاس مي‌دارد . وقتي كه
در حالت احترام و انجام اعمالم بودم سعي مي‌كردم در نهايت ادب و دقت وظيفه‌ام را
به ؛ جاي آورم . نمي‌دانم چرا وسواس عجيبي داشتم كه اعمالم درست انجام شود ؛
به ؛ خصوص وقت طواف نساء بسيار دلهره داشتم . براي نماز نساء قصد تجديد وضو كردم . مسؤوليت من به پايان رسيده بود و عجيب احساس سبكي مي‌كردم در حال گريه كردن بودم و
در بارگاه عدل الهي التماس مي‌كردم كه خدايا ! آيا مورد قبولت هست ؟ آيا آن ؛ گونه
كه مي‌خواستي توانستم انجام وظيفه كنم ؟ نمي ؛ دانم كه پاسخ پرسش ؛ هايم
را مي‌يابم ؟

روحاني ؛ كاروان اعلام كرد كه افراد جمع شوند تا براي رفع خستگي
به هتل برويم . در ميان و كنار راه ، زمين آكنده است از اجناس دستفروش‌ها ، درست
مثل مدينه . البته من با خودم عهد بسته بودم كه در مكه وقت خود را صرف بازار نكنم و
خوشبختانه موفق شدم . البته تنها چيزي كه نيت كرده بودم در مكه بخرم ، تسبيح بود . تسبيحي را كه با چوب زيتون درست شده بود ، به چهار ريال خريدم و به كعبه و مقام
ابراهيم تبرّكش كردم و الآن كه چند ماه از آن زمان مي‌گذرد ، به اين باور رسيده‌ام
كه هر وقت با اين تسبيح ذكر گفته‌ام و نيّتي كرده‌ام ، بلافاصله برآورده شده و اين
از بركت خانة خداست .

بيشتر وقتم را در حرم مي‌گذراندم . نمازهاي حرمين به‌ويژه
مسجدالحرام در نهايت شكوه برگزار مي ؛ شد .

***

جامة كعبه ، آيات پردة كعبه را با طلا نوشته‌اند . هر سال يك بار آن را عوض مي‌كنند . البته
در موسم حج دامن آن را بالا مي‌زنند ، شايد براي اين ؛ كه دست افراد به آن
نرسد . پرده رازهاي زيادي دارد و زائران زيادي به آن مي ؛ آويزند دست به
دامن خدا مي ؛ شوند و استغفار مي‌كنند و راز دل مي ؛ گويند .

ناودان طلا ، زائران براي نماز گزاردن زير ناودان طلا هجوم مي ؛ آورند ، با اين ؛ كه بسيار
محدود است ، اما افراد بسياري زيادي در آن جاي مي‌گيرند . زماني ؛ كه براي نماز به
آنجا رفتم ، فكر نمي‌كردم حتي بتوانم نزديك شوم ، ولي خيلي راحت رفتم و به نيابت از
افراد زيادي نماز خواندم .

***

به لحظة وداع نزديك مي ؛ شويم و ترك كردن مكه سخت‌تر از
مدينه است ؛ چرا كه در مدينه با پيامبر خداحافظي كرديم . اما اينجا بايد با خانة خدا ،
كعبه .

شب داخل هتل بوديم كه اعلام كردند : فردا صبح به قصد فرودگاه جده
حركت مي‌كنيم . . .

سخت ترين لحظه اين سفر ، روز آخر بود . براي طواف وداع به
مسجدالحرام رفتيم و . . .

پرواز به ايران ، ساعت سه بعد از ظهر است . مدتي كه تا پرواز مانده
بود ، در فرودگاه جده با دوستان ، روحاني ، پزشك و ساير اعضاي كاروان عكس گرفتيم و از
هم حلاليت طلبيديم . لحظه بازگشت به وطن فرا رسيد . وارد مرز ايران كه شديم
ناخودآگاه اشك امانم نداد . افسوس مي‌خوردم كه فرصت ؛ هاي گرانبهايي را از
دست دادم .

پروردگارا ! باز دعوتم كن ، اگر شايستگي آن را دارم كه بار ديگر به
ميهماني‌ات بيايم . خدايا ! در دل ، اميد آمرزش و دعوت مجدد دارم .

ثواب روزه و حج قبول آن‌كس برد

كه خاك ميكدة عشق را زيارت كرد


| شناسه مطلب: 83504