سفرنامه حج مشتری طوسی

میقات حج - سال هفدهم - شماره شصت و پنج- پاییز 1387 سفرنامه حج مشتری طوسی به کوشش: رسول جعفریان نجم الشعرا، نامش محمد ابراهیم، لقبش ضیاءالدین، تخلصش مشتری، مسقط رأسش مشهد مقدس حضرت رضا ـ علیه آلاف التحیة و الثنا ـ پدرش از خاک شیراز جنت طراز

ميقات حج - سال هفدهم - شماره شصت و پنج- پاييز 1387

سفرنامه حج مشتري طوسي

به كوشش: رسول جعفريان

نجم الشعرا، نامش محمد ابراهيم، لقبش ضياءالدين، تخلصش مشتري، مسقط رأسش مشهد مقدس حضرت رضا ـ عليه آلاف التحية و الثنا ـ پدرش از خاك شيراز جنت طراز، از طرف مادر به چهار واسطه منتهي مي شود به ميرزا طاهر وحيد، وزير شاه طهماسب صفوي.

اين مطلب نخستين عبارتي است كه در آغاز نسخة خطي شمارة 13307 كتابخانة مجلس كه ديوان مشتري طوسي است، آمده است.

در همان مقدمه، شرحي از چگونگي زندگي ادبي وي و محبوبيتش نزد اميران و بزرگان آورده و از سفرها و اقامت‌هاي طولاني‌اش در عتبات و نيز سفر حج او ياد كرده است:

«... به طرف اصفهان و فارس با اهل حاج روانه شد. شرح سفر خود را حجازيه و عراقيه، نيكو نوشته. بعد از رسيدن به مقامات عاليه و طواف بيت الله و بيت الرسول، از راه نجد به نجف اشرف و عتبات عاليات مشرف گرديد. مدت يك سال پس از حج در عراق عرب به سر برد. آنگاه به دارالخلافه بازگشت.»

آنچه در اين نسخه از سفرنامة حج او مي‌شناسيم اشعاري است كه ارائه خواهد شد. اين اشعار به طور عمده در بارة سفر به مكه و نيز گزارش عراق و بازگشت به ايران تا تهران است. اما مع الأسف در بارة خود مكه و مدينه، اشعار بايسته‌اي ندارد. به علاوه گرايش او به سرودن هجويات، سبب شده است تا اشعار نازيباي فراواني در اين بين بسرايد. اين اشعار، همگي حذف گرديد. سفرنامة حج وي از ديوان خطي مذكور در برگ 60 ـ 82 آمده است.

در ديوان شمس الشعرا، ميرزا محمد علي‌خان سروش‌كه با نام شمس المناقب (مناقب معصومين) چاپ شده، شش صفحه مطلبي با عنوان «مختصري از سفرنامه در تحميد پروردار به توفيق يافتن حاجي مشتري به مكه معظمه» درج شده كه دو بيت آنچه در اشعاري كه در اينجا نيز آمده وجود دارد اما بقيه آن در متن موجود در نسخه خطي نيست. آن متن را در ادامه خواهيم آورد. اين متن در سال 1300ق. در تهران به صورت سنگي چاپ شده است.

سفري كه مشتري طوسي به حج رفته، سال 1297ق. بوده است. اين همان سالي است كه بسياري از شاهزادگان قاجاري؛ از جمله حسام السلطنه (م1300) و دختر فرهاد ميرزا به حج رفته بودند. مشتري در همين اشعار شرحي از رسيدن حسام السلطنه به جده دارد.

[آغاز سفر]

نيمة شعبان مه از توفيق بي پايان رب

سوي مكّه بار بستم بي غم و رنج و تعب

آمدم از ري به قم وز قم به شهر اصفهان

ز اصفهان تا فارس جفت شادي و عيش و طرب

چون بديدم شهر شيراز و هواي دلكشش

همچو جان شد جسم من زآن آب و خاك بوالعجب

كرد بخشش‌ها به من فرمانرواي مملكت

عمّ شاهنشاه عالم، خسرو خسرو نسب

آفتاب معدلت فرهاد شه كزدانش است

هم خداوند كمال و هم خداوند ادب

مؤتمن در ملّت است و معتمد بر دولت است

بر لقب نازند خلق امّا بدو نازد لقب

تا سه هفته بودم ازخوان و نواش ريزه‌خوار

خاصه اندر نزد فرزند گرامش روز و شب

نامور شهزادة والاگهر عبدالعلي

آن كه در فضل و هنر ز امثال باشد منتخب

دانش و علم كمالات و بزرگي و خرد

با زبان طبع او هستند هر يك منتسب

نيكبخت و كامرانست آن بلند اختر پدر

كز عنايات الهي آن چنان دارد پسر

هفتة چارم از آن شهزادة والا همم

اذن بگرفتم شتابيدم برون از ملك جم

سوي بندر روي كردم با هزاران درد داغ

بسته دل بر لطف و توفيق خداي ذو النّعم

كوهساري سخت و راهي صعب پيش آمد مرا

كز فراز و از نشيبش ديدمي رنج و الم

دشت ارژن با گدار پيرزن ديدم به راه

طي نمودم در ره دختر هزاران پيچ و خم

آه از راه ملود آن درّة مردم شكار

كآسمان گفتي زمين گرديده در زير قدم

سهمناك و پر خطر راهي كه غول و ديو اگر

مي‌گذشتندي از آن‌جا هر دو مي‌كردند رَم

راست گويم هفت خوان رستم و اسپنديار

اندرين بيدادگر ره بوده بي لا و نعم

گَه ز بيم جان پياده مي شدم گاهي سوار

خستگي تا رفع گردد مي نشستم دمبدم

لاتكونوا بالغيه الاّ بشّق الانفس

مر مرا آمد به ياد و از دلم بزدود غم

چون رسيدم، بار اندر بندر آوردم فرود

مرزبانش شد زمن آگاه در روز ورود

در ديدن حاكم بوشهر را

روز ديگر رفتم اندر قصر آن مير زمن

كردمش ديدار و برخورد نكو كرد او به من

مردمي كرد آنچه اندر خورد اهل دانش است

خاطرم را شاد كرد آن منبع فضل و فطن

چون به جاي آورد رسم مردمي از روي مهر

گفت با من اي به هر فنّي خداوند سخن

كشتي حاجي ملك تجّار از ديگر جهاز

زودتر افتد به راه امسال بي رنج و محن

اندر آن كشتي تو را بايد معين كرد جاي

زآن‌كه از عمّ شه آوردي رقم اي مؤتمن

گفتمش فرمان ترا باشد همان كن كت سزاست

شد رُخَش سرخ از حيا مانندة گل در چمن

سوي ايوان ملك با يك تن از خاصان خويش

كرد راهي مر مرا رفتم به عون ذوالمنن

محفلي ديدم نوآيين، آن ملك در صُفّه‌اش

بر نشسته همچو جوكي‌ها به صدر انجمن

در ميان هر دو پا ... غرش گفتي مگر

داده جا دو هندوانه در ازار خويشتن

گاه تازي، گاه هندي، گه زبان بوشري

بود با مردم به صحبت آن گداي سامري

در نكوهش حاجي بابا صاحب

بس كه فربه بود و سنگين ... آن فرتوت

چون كه بنشستم تواضع كرد بهرم نيم خيز

خواست آنگه قهوه و غليان و گفت از راه مهر

فرّخت باد اين سفر كردن به بطحا و حجيز [حجاز]

گفتمش من مشتري هستم هلا هشيار باش

از چنين سودا كه با من مي‌كني اي بي‌تميز

دادم او را بدرة زر چتّي‌ام اين گونه داد

تا دهد در سطحه جايم ناخدا اندر جهيز

شد دلم خورسند از حاجي ملك بي انتها

آمدم بيرون ز كاخش وز طرب در جست و خيز

بر لب دريا شتابيدم بديدم حاجيان

هريكي با ديگري در جنگ و آهنگ ستيز

تا كه اندر نول كشتي سيم و زر كمتر دهند

چتّي از جاي دگر گيرند مردان عزيز

من تماشا كرده ايشان را سوي ايوان خويش

روي آوردم نگشتم داخل آن رستخيز

يك تن از تجّار بوشهري به راهم ديد گفت

اي كه باشد خامه‌ات برنامه هر دم مُشكبيز

حاج بابا صاحب غُر پيركفتار عبوس

عامل داور ساسان است هم كيش مجوس

و له ايضاً

كشتي من از جهاز اوست خيلي بهترا

سيم و زر كمتر بده در كشتي من اندرا

گفتمش قسمت چنين بوده است بد يا آن كه خوب

كي توان پيچيد سر از حكم‌هاي داورا

تا سه هفته بودم اندر بندر بوشر مقيم

تا چه پيش آرد پس از اين دور چرخ اخضرا

مژده عبدالله كافر دمبدم مي‌دادي‌ام

زودتر كشتي تو خواهد فكندن لنگرا

كشتي حاجي ملك آمد چو بعد از پنج روز

درتماشا رفتم و ديدم هجوم محشرا

حاجي بغداد و بصره سطحه را بگرفته‌اند

غير خن خالي نمانده هيچ جاي ديگرا

خن مگو يك گلخني ديدم كثيف و ناپسند

در حقيقت بر مثال قعرگور كافرا

ناگزير احمال و اثقال سفر زآن‌چه بود

بردم از بندر به كشتي با دلي غم پرورا

ناخدا را چون سفارش نامة حاجي ملك

من نشان دادم بگفت آن ظالم بد اخترا

در نشستن كشتي و دل بستن به فضل الهي

عاقبت گرديد چون در كنج خن مأواي من

برگذشت از اوج گردون آه و واويلاي من

ريختم چندان سرشك از ديده بر رخسار خويش

كآب دريا سرخ شد از جزع مرجان راي من

چار فرسخ راه طي مي‌كرد هر ساعت جهاز

برق واماندي ازو هر لحظه گفتم واي من

روز ديگر ناخدا در لِنگه شد لنگر فكن

گفتم امروزم چنين شد واي بر فرداي من

سر به زانو، مُهر بر لب، پا به دامن، ليك بود

غمگسارم هر دم اين طبع خوش غرّاي من

بس كه جمعيت بد از اعراب بحريني به خن

سست از گرما شدي هر ساعتي اعضاي من

يك تن از آزادگان محتشم در آن جهاز

داد بر بالاي عرشه در برِ خود جاي من

گاه در خن گاه اندر عرشه بودم ناگزير

تسليت تا يافت از غم اين دل شيداي من

مهرباني‌ها به من مي‌كرد آن مرد بزرگ

مي‌ستردي هر دم اشك از چشم خونپالاي من

روز سيم آن كپيتان دغل بي‌چون و چند

شد قرينِ بندرِ عباس و لنگر برفكند

جدال حاجيان با كپيتان جهاز

چارصد بار تجارت ناخداي حقّه باز

حمل كرد از بندرعباس آنگه در جهاز

كشتي از آن بارها سنگين شد و از واهمه

اشتلم كرديم با آن طامع نيرنگ ساز

جنگ اهل حاج با خدّام كشتي در گرفت

تا رسانيدند آن هنگامه را بر مشت و گاز

ناخدا مغلوب شد افكند كشتي را به راه

شكر بنموديم بر پروردگار بي نياز

ماند مسقط واپس و آن گه گذشتيم از عدن

تا به روي حاجيان باب سكندر گشت باز

با سلامت چون جهاز از باب اسكندر گذشت

هر يكي برديم بر درگاه يزداني نماز

بحر احمر وضع ديگر داشت جذر و مد ّ موج

اندرين معني نباشد هيچ كس آگه ز راز

چون دو هفته روز را كرديم شب بر روي آب

جدّه از دور آشكارا گشت با خاك حجاز

مانده يك ميدان به جدّه، ناخدا لنگر فكند

گاه گرديديم پهن از شادي و گاهي دراز

آمدم از بحر بي پايان برون با طنطنه

مژده دادندم رسد اينك حسام السّلطنه


در رسيدن نوّاب والا حسام السلطنه به جدّه و شرفياب شدن حضورشان

خاطرم بشكفته شد زين مژده چون گل در بهار

شكر كردم اين‌كه خواهم ديد عّم شهريار

زآن كه من مدّاح اويم او ولي نعمت مرا

ز اوّل دولت كه جاويدان بماند برقرار

منزلي در جدّه بهر خود گرفتم دلپذير

برفكندم اندر آنجا با هزاران شوق بار

بازگشتم بر لب دريا پي تطهير تن

خويشتن را شست و شو دادم به بحر بي‌كنار

ناگهان برخاست بانگ توپ طبل خرّمي

گفتم آمد خسرو نيك اختر جم اقتدار

سوي ايوان شريف مكّه بگرفتم شتاب

طرفه قصر دلكشي ديدم بزرگ و زرنگار

ناگهان احرام بسته ديدم آن شهزاده را

آمد و آنجا پياده گشت با عزّ و وقار

بر شهنشه زاده بو نصر و سليمان ميرزا

چون نظر كردم مرا روشن بشد اين چشم تار

سوي منزل آمدم طبعم چنين اقبال كرد

تا بگيريم در بنان خويش كلك مشكبار

شكوه دريا و كشتي را چنان سازم رقم

تا بندانند اهل حاج و خواجگان محتشم

دستورالعمل حاج در راه كعبه

حاجيا! در راه مكّه خويش را رسوا مكن

دل بكن در خرج دريا روي بر دريا مكن

هست دريا را و كشتي را خطرهاي بزرگ

در خطر خود را ميفكن آه و واويلا مكن

مرد عاقل! كي شود كشتي نشين با اختيار

گر تويي عاقل، به كشتي ساعتي مأوا مكن

زر اگر دادي و اندر سطحه چتّي دادنت

اي برادر، همچو من در كنج خن سكنا مكن

با دكل بشكن سر آن ناخداي نابكار

غيرتي كن آشكار امروز را فردا مكن

ور ز تقدير الهي قسمتت شد راه آب

صبر كن از موج و طوفان چشم خونپالا مكن

چون ببيني منقلب درياست از طوفان موج

تكيه جز بر عون و حفظ خالق يكتا مكن

گر تورا هست استطاعت مكّه، از خشكي برو

نيستي گر مستطيع انديشة بي‌جا مكن

مصلحت را اي برادر آن‌چه گفتم در پذير

گر برفتي رنج ديدي شكوه‌اي از ما مكن

كار بند اين پند را كز پند لقمان بهتر است

هركه نينوشد به عالم او زمن ابله تر است

و له ايضاً

حافظ خلق ار چه اندر خشكي و دريا خداست

ليكن از دريا سفر كردن سوي كعبه خطاست

هر كه از راه نجف يا شام سوي كعبه رفت

او بود با استطاعت حاجي دريا گداست

وجه كشتي يك درم هم گر بود باشد گران

زآن نجاست‌ها كه در هر گوشة او برملاست

اي برادر هر كه باشد با نصارا همنشين

طاعت او كي پسند بارگاه كبرياست

زين سبب هستند مردم جمله خواهان جهاز

تا بگويندش كه اين حاجي ز مردان خداست

اي دريغا نيست يك تن تا كه انصافي دهد

يا بداند اين نصيحت جمله بي ريب و رياست

هيچ كس با غير مذهب كي شود يار و نديم

غير آن حاجي كه در زندان كشتي مبتلاست

اغنيا را خوانده اندر خانة خود كردگار

نه كسي كز عقل مسكينُ ز دولت بينواست

صد هزاران شكر كايزد جاه و مالم داده است

بر گذشته پايگاهم اينك از اوج سماست

مشتري زين طبع دريا درّ شعر آبدار

بهتر از اين حاجيان آب را كن هوشيار

در نهي كردن حاج را از راه دريا به مكّه

الحذر اي اهل حاج از كشتي و از راه آب

خانة تجّار او اي كاشكي گردد خراب

كي توان خفتن شبي آسوده خاطر در جهاز

عاقل ايمن كي شود در منزل پر انقلاب

هست كشتي در حقيقت هم‌چو زندان اجل

بر سر دريا روان، در وي هزاران شيخ و شاب

در چنان درياي بي پايان واين زندان تنگ

نه عجب باشد دل اندر اضطرار و اضطراب

هر كه بي بهره است از دانش شود كشتي نشين

افكند خود را ز خسّت مدّتي اندر عذاب

من به چشم خويش ديدم در جهاز از اهل حاج

چند تن مردند گشتم در مُضي شان كباب

گر چه با غسل و كفن رفتند زين دار فنا

كام ماهي قبرشان شد إنُه شيء عُجاب

الغرض هر كس كه باشد مستطيع و محتشم

بايد از خشكي رود حاجي شود آن بي كتاب

نه بسان جوكيان تا كم نمايد خرج و برج

تن دهد در رنج و در كشتي نشيند با شتاب

از ملك تجار بايد مر مرا كردن گله

زانكه تنگ اندر جهاز او مرا شد حوصله1

در شكرانه رسيدن به مقصود

الحمد كه در كعبه رسيديم نكوحال

وز عون الهي به سر آمد همه اعمال

در آخر ذي الحجّه ز بطحا سوي يثرب

گشتيم روان با مدد اشتر جمّال

ديديم بسي وادي پر فتنه و رهزن

وز قافلة حاج ببردند بسي مال

نزديك مدينه چو رسيديم نموديم

صد شكر به لطف و كرم ايزد متعال

يك هفته ز طوف حرم سيد لولاك

بوديم شب و روز چو اوتاد و چو ابدال

وندر حرم چار امام دگر از شوق

بوديم به تعظيم خميده، بتر از دال

وآنگاه به راه جبل و دشت خوش نجد

شد بي سپر آن قافله با فرّخي فال

ز آن جاي سپرديم بسي راه خطرناك

وز بيم عنيزه تن غم‌ديده به زلزال

درشهر نجف با من حجاج چو گرديد

يكسر برهيدند ز آشوب و ز اهوال

ليكن همه را جان و تن از هيبت طاعون

گه بود پريشان وگهي خسته و محزون

در طاعون نجف اشرف است

چنان به شهر نجف كارها دگر سان بود

كه زندگاني دشوار و مردن آسان بود

ز دستبرد وبا وز طعنة طاعون

به كوي و برزن هر خانه شور افغان بود

ز بس كه مرده به تابوت و تخته مي ديدم

سرشكم از مژه جاري به سان باران بود

كسي‌كه همدم و يار و انيس بود به شب

به وقت صبحدمان زير خاك پنهان بود

چه از عرب، چه عجم، مرد و زن هزار هزار

ز شهر رفته و سرگشتة بيابان بود

هر آن‌كه ماند در آن شهر گريه بودش كار

به جز طبيب و به جز قبر كن كه خندان بود

چه گويم آه ز بزّاز كرد و كز چلوار

اگر بدادي يك ذرع هم پشيمان بود

ز مرده شور و ز عطّار من چه شرح دهم

كزين دو تن ملك الموت نيز حيران بود

نبود هيچ دعا را در آن مكان تأثير

دعا كننده توگفتي دلش چو سندان بود

به روزدوم سال از نجف به زاري و زار

روان شديم به كرب و بلا ز غم افكار

درنكوهش قرنطين است

كاش برافتد ز دهر نام قرنطين

تا كه نيفتد كسي به دام قرنطين

ز آنكه به دامش من افتاده و ديدم

كاهش جان و تن از نظام قرنطين

محبس حجّاج هم نداشته هرگز

گرمي و سردي صبح و شام قرنطين

جور جفا و تحكّم خلف آقا

بأس شديد است در مقام قرنطين

مي كند آن خيره سر ز راه تعصّب

خون دل اندر نهار و شام قرنطين

ريش سفيدي به آن سياه دلي نيست

در همه خدّام و خاص و عام قرنطين

از عمر سعد يادگار بمانده است

اين سگ ظالم به انتظام قرنطين

من لقبش داده‌ام ز روي حقيقت

مظهر كفر و ابوهشام قرنطين

شطّ فرات از سرشك گشت لبالب

بسكه گريستيم از دوام قرنطين

واقعة كربلا هر آن‌كه نديده است

آيد و بيند به ازدحام قرنطين

فيض افندي قرين فوز عظيم است

تا كه بود در كفش زمام قرنطين

از پي بگرفتن مجيدي و ليره

آيد وگويد منم امام قرنطين

فوز عظيمش همه گرفتن پول است

از عرب و از عجم به نام قرنطين....2


در صفت سامره و سرّ من رأي

روشن سپيده دم چو ز خورشيد شد عيان

جستم ز جاي خويشتن آسوده از غمان

از بهر خاك بوس شه دين امام عصر

بستم ز روي شوق كمر تنگ بر ميان

با چند تن مسافر و زاير به انبساط

رفتيم زي جزاينه خرسند و شادمان

هم بود فصل معتدل و هم طريق امن

هم همدم موافق و هم يار مهربان

اندر جزاينه برسيديم بي‌گزند

كرديم شكر بار خداوند غيب دان

در آن مكان به مرد اميني سپرده شد

سيم و زر و تجمّل آن طرفه كاروان

من بنده را كه هيچ نبود از منال و مال

جز اندكي دلم ز ستم بود در امان

بشنيده بودم اين‌كه ز بيداد رهزنانش

بسيار كس نهاده در آن راه مال وجان

خاني كه بود شهره به تجّار بهر خلق

شد جايگاه و منزل هم پير و هم جوان

و له ايضاً

به وحش الله3 كوي و شهر حجت ثاني عشر

كز فرشته بود در آن جا حشر اندر حشر

ديده بر در گوش بر فرمان همه افرشتگان

تا برون آيد شه و در دست تيغ جان شكر

بر در آن شهر بنهادم چو پاي از راه شوق

ديدم افزون از بهشت او را جمال زيب و فر

مي ‌ببايد خلد خواند آن جاي را نه سامره

ز آن‌كه ديدم قدسيان آنجا فزون از حدّ و مر

هست در آبش صفا و حسن روي حور عين

هست از خاكش ملايك را طراز بال و پر

قبّة او نور بخشايد به ماه و آفتاب

گرد ايوانش بود جبريل را كحل و بصر

چون بر اهل حاج از رحمت خداي عرش را

باشد اندر روز و شب بر زايران او نظر

خاك او را سوي فردوس برين روح الأمين

بهر زلف و گيسوي حوران برد شام و سحر

هركه فيروزي و نصرت خواهد از پروردگار

از منش برگوي گردد سوي صاحب بي سپر

مرخصي از حضرت صاحب (ع)

خرّم و شاد سحرگه ز حضور سه امام

خواستم اذن وطن با شرف و عز ّتمام

نه به تن خستگي از ره نه به دل زنگ گنه

نه به خاطر غم و آسيب و نه در جسم آلام

با احبّا به تن آساني و شادي رفتيم

تا جزاينه كه آن مرد امين داشت مقام

آن چه اندر برِ او بود گرفتيم همه

آفرين باد به آن مرد نكوكار همام

يك نيازي ز ره مهر بداديم او را

كرد تحسين كه چنين است ره و رسم كرام

پس دعا گفت به ياران همگي كرد وداع

ما از و خوشدل، از ما شده او شيرين كام

از جزاينه به آسودگي و خورسندي

بنهاديم سوي راه عجم يكسره كام

ليكن از واهمة دزد عرب در شب تار

خواب در ديدة ما غمزدگان بود حرام

چه ره پر خطري بود و چه بيداد گران

كه ربودندي مهر از فلك آينه فام

در منزل شهروان

سپيده دم آمديم به منزل شهروان

ز خستگي تن دژم شميده از غم دوان

ز حال خود دم مزن ز مال غافل مشو

دلا چو منزل كني به ساحت شهروان

هزار دزد دغل ستمگر و بد عمل

در آن زمين ديدمي شده پي هم روان

ز زايران چند تن به باد دادند مال

همه به هم داشتند ز جور دزد الأمان

تمام دشت آب بود از آن بماندم شگفت

يكي زياران مرا بگفت كي نكته دان

به شهروان دختريست ز خيل عثمانيان

درين زمين كرده وقف ز جهل، آب روان

كه هر زماني ز راه رسند زوّار شاه

به راه جاري كنند مر آب را ناگهان

كه در گل افتند ولاي گروه بي دست و پاي

روان .... ازو همي شود شادمان

بگفتم آن دخترك به دوزخش جاي باد

هزار لعنت برو ز كردگار جهان

در منزل قزل رباط

از شهروان به وقت سحر با هزار بيم

سوي قزل رباط برانديم اي نديم

وقت ناهار منزل ما شد قزل رباط

در آن زمين شديم به صد خوشدلي مقيم

ليكن ز شرّ مردم آنجا خبر شديم

كان فرقه راست صبح و مسا، عادت ذميم

دزدند بي مروّت و بدخواه و نابكار

خونخواره و ستمگر و خيره‌سر و لئيم

نبوَد شبي كه از ستم آن بد اختران

بر اوج چرخ مي نرسد نالة يتيم

در دست دزدها همه دبّوس‌ها ز قير

كز ضرب او شود دل بيچارگان دو نيم

هر يك دونده از پي زاير بسان برق

از بهر مال بردن هميان زرّ و سيم

من تا سحر نخفتم و مي‌گفتمي مدام

فرياد رس به خلق تو يا ربّ و يا رحيم

اين فرقه را ز قهر خود اندر حياتشان

برزن به جان شراره‌اي از آتش حجيم

در منزل خانقي [خانقين]

خانقي شُهره اگر در عرب و در عجم است

عرب آنجاي فزونست، عجم سخت كم است

همچو بغداد كه آبادي او باد خراب

شيعيان را به شب و روز ز .... ستم است

قطرة آب ننوشيده كس آنجا به خوشي

ز آن كه آميخته خاكش همه با رنج وغم است

اين قدر كاوش عشار بود بر زوّار

كز بيان كردن او مرد سخندان بُكم است

واي از آن نايب ايران حسن قزويني

گر چه نزديك خردمند وجودش عدم است

نتواند بكند دفع ستم ا ز زوّار

زآن كه از دولت عثمانيه‌اش بر شكم است

يار با قافله ها ليك شريك است به دزد

آن دو سر قاف ندانم ز كدامين حشم است

اي وزير دول خارجه معزولش كن

ماية عزل وي از حضرت تو يك رقم است

مشتري شكوه مكن، هيچ مگو ،خرّم باش

كه غم و شادي با شكّر و حنظل به‌هم است

در منزل قصر شيرين

به سوي قصر شيرينت دلا روزي گذر بايد

اگر از حالت فرهاد مسكينت خبر بايد

ببين ايوان خسرو را شده از آه او ويران

وليكن اين سخن را در دل عاقل اثر بايد

به گيتي هركه خواهد وصل چون شيرين نگارت را

هَمش در خانه نقل مي، هَمش در بدره زر بايد

چو فرهاد آن كه او را نيست بر اين هر سه فيروزي

طمع به گسستنش از وصل يار سيم بربايد

نبايد كوه‌كن گردد ببايد جان كَند از غم

ز سيم و زر درخت عشق‌بازي را ثمر باشد

دلا گر اندرين عالم بخواهي عشق ورزيدن

ترا مانندة پرويز گنج بي ثمر بايد

همت چون باربُد بايد به مجلس مطربي زيبا

هم اندر محفلت معشوق شيرين چون شكر ماند

فراوان ديد فرهاد از فراق عشق شيرين، غم

ز نقش طاق بستانت بپرسيدن خبر بايد

غرض نبود به راه عاشقي جز خون دل خوردن

بگو عاشق شود آن را كه خون اندر جگر بايد

در منزل سر پل

در سر پل ذهاب مكن منزل اي پسر

كآنجا بيوفتد خر تو درگل اي پسر

با مردم مجرّب دانا سفر بكن

شايد كه تجربت بكني حاصل اي پسر

در منزلي كه هستي باز آي بيار دلي

هرگز مشو به رفتن مستعجل اي پسر

كاندر ميان ره كند ابر آن چنان نمت

كآري برون، خروش و فغان از دل اي پسر

بشنو نصيحت پدر پير خسته را

تا در سفر خرد شودت كامل اي پسر

كرِِِا ندانم آنكه كه بوده است پيش از اين

كانجاي طاق ساخته و محفل اي پسر

باران به پاي طاق چنان ريخت بر سرم

كز گل بيوفتاد مرا محمل اي پسر

مانند موش آب كشيده شدم به راه

گرديد عقل از سر من زايل اي پسر

بالاي طاق از يخ و سنگ و نسيم برف

شد مشتري به مردن خود مايل اي پسر

در منزل ميان طاق

لرز لرزان و به اندوه تمام

به ميان طاق مرا گشت مقام

آتشي كردم و چون گرم شدم

بفرستاد برم ابر پيام

گفت فردا به نثار قدمت

ريزم از راه كرم نقرة خام

تا كه شكوه نكني از گل و لاي

آب را سخت كنم همچو رُخام

ريش بگرفتم و در پاسخ ابر

با دو صد عجز بدادم پيغام

كه به خير تو مرا نيست اميد

مرسان شر به من گمشده نام

ابر از رعد چنان تيزي داد

كه بلرزيد هواي در و بام

ميغ يك سو بشد و برف استاد

خوش به جنگل بنموديم خرام

آرزو كرد دل اي كاش كه بود

مي كه نوشيدمي از وي دو سه جام

در كرند

معروف به گيتي، همه جا نامِ كرند است

همساية خورشيد در و بام كرند است

با چشم دل آنجاي نظر كن كه ببيني

تشريف هوا راست به اندام كرند است

مي خوردن عشّاق به هنگام بهاران

در سايه بيد و گل بادام كرند است

از صبح نشابور دو صد بار نكوتر

در ديدة ارباب خرد شام كرند است

اي آن كه تنت خسته شد از برف ز باران

آسودگي از رنج به حمّام كرند است

كانجا بچّه دلاك خوشي ديدم و دلخواه

گفتند كه اين سرو گلندام كرند است

زر دادم و بر كام دلم خدمت او بود

گفتا كه عطايت به من انعام كرند است

سر حدّ عراق عرب از بيم دليران

چون توسن بد خوي فلك رام كرند است

كرمانشه با آن همه نعمت كه ببيني

آباد به اعزار و به اكرام كرند است


منزل هارون آباد

به آن منزل رسيدم من كه هارون كرده آبادش

ز بچوكرّ كلهرها نمي بايد كنم يادش

به خاك و باد او گفتي بدي باشد كه من آنجا

نديدم هيچ نيكويي نه از خاكش نه از بادش

بدانسان در فروش مال جانبازند خلق او

كه گويي هر يكي را بوده شيطان پير استادش

اگر اسبي بود صد ساله سازندش چنان فربه

تو گويي كز نژاد رخش رستم ماديان زادش

يكي اسبي خريدم من به از شبديز پرويزي

سوارش چون شدم ديدم بسي سست است بنيادش

چو از سنّش بپرسيدم مرا گفتند سي و چل

ولي اهل نظر گفتند از هفتاد و هشتادش

يكي گفتا مرا كي مشتري! اين اسب را بي شك

كه طوفان برون آورده نوح از شطّ بغدادش

ز ياران من آنجا يك نفر بخريد يابويي

بماند از قافله واپس نمي‌دانم چه افتادش

ميفكن اندر آنجا بار، بيغوله است ايوانش

مكن آنجاي گه منزل كه ويران است آبادش

منزل ماهي دشت

فرياد ز ماهي دشت كانجا گِل بسيار است

افتاده به گل آنجا صد قافله با بار است

گه برف و گهي باران بر فرق سر ياران

اي واي بر آن كس كو بي‌موزه و دستار است

گويي تو كه با خاكش بسرشته سريش و قير

از گل نتواند خواست مردي كه گرانبار است

خلقش علي الّلهي هستند وازين دعوي

هركس كه خردمند است ز آن طايفه بيزار است4

از ره نرود هرگز با وسوسة شيطان

اندر پي آن فرقه آن را كه خدا يار است

در ورود كرمانشاه

خوشا به روز ورود بلاد كرمانشاه

كه بر گذشت سر مشتري ز تارك ماه

دلم ز ديدن ياران و دوستان قديم

قرين شادي و عيش آمد و رفيق رفاه

عجب ديار پراز نعمتي بود كآنجا

بلاي قحط و غلا هيچ گه نيافته راه

چه يك فلوس دهي بري نان خورش

دگر گرسنه نگردي به مدت يك ماه

ز فرّ مقدم و از عدل حشمت الدّوله

كه كردگارش دارد ز حادثات نگاه

شده ولايت كرمانشهان چنان آباد

كه با بهشت زند بر نياز و نعمت و جاه

مرا به نزد خود آن شاهزادة والا

بخواند و برتري‌ام داد از همه اشباه

به يك قصيده كه اندر حضور او خواندم

عطا نمود به اين بنده اشرفي پنجاه

هميشه باد به فرماندهي و بخت بلند

معين و ياور بادش هميشه عون الله

در منزل بيستون

كاشكي بيستون نبود آباد

كَندي از تيشه‌اش ز بن فرهاد

گر چه سر منزل فرحناكي است

از هوايش روان غم‌زده شاد

ليك بسيار بد گذشت به من

كه به صد نامه شرح نتوان داد

راست گويم به نيم شب گفتي

زمهريرش سرشته‌اند به باد

دادم اندر بهاي هيمة تر

تا دم صبح زر و سيم زياد

هيچ از آتشش نگشتم گرم

لعن بادا بر آن خراب آباد

بامدادان چو گشت نوبت بار

بركشيدم ز جان و دل فرياد

گفتم اي همرهان زمن اين بيت

بنيوشيد و بسپريد به ياد

... رندان به سبلت خُسرو

.......... شيرين ........ رندان باد5

در منزل كنگاور

گر دزد دغل خواهي روي آر به كنگاور

كان قصبه پر دزد است، شيطان به همه ياور

رو از دگري مي پرس از شومي آن منزل

بر اين سخنان من گر نيست ترا باور

تا بر تو شود پيدا دعوي منِ شيدا

از پاي برندت كفش، دستارُ كلاه از سر

دزدان قوي چنگند آنجاي به هر گوشه

خاصه ز لرستاني وز ايل خزل يك سر

در چشم نيايد خواب از بيم در آن منزل

از بس كه هياهوي است از اكبر و از اصغر

در راسته بازارش بنشسته ز هر ملّت

فرقي ندهد دانا از مؤمن و از كافر

يك قصر بديدم من از سنگ و شده ويران

كاندر صفت مدحش عاجز شده دانشور

گفتند بناي او از دختر نمرود است

كش پايه نهاده بود بر تارك دو پيكر

گر صدق بيان من، خواهي به عيان بيني

رو كن سوي كنگاور آثار وِرا بنگر

در منزل فرسفج

زي فَرَسفَج چون ز كنگاور فرو بستيم بار

دست و پاي من برفت از برف و از سرما ز كار

خود تو گفتي اندر آن صحرا نسيم زمهرير

هر زمان آيد به رويم از يمين و از يسار

هيچ كس را دم زدن يارا از آن سرما نبود

الأمان زآن باد و سردي دوستاران زينهار

تا مگر زودي به منزل زآن بيابان در رسيم

همرهان را چشم همچون برف شد از انتظار

گاه گريه، گاه ناله، گاه فرياد و خروش

شيخ و شاب و پيرُ برنا از صغار و از كبار

از هوا مي‌آمدي چون آرد از غربال برف

از زمين هي آب مي‌جوشيد، چون دريا كنار

مركبان مانندة كشتي روان بر روي آب

تا به منزل در رسيديم و بيفكنديم بار

هيمة بسيار آتش كرده و گشتيم گرم

بعد از آن هر يك نهاده ديگ خود بر روي بار

شام چون آماده شد خورديم و خفتيم و سحر

خواستيم از جاي از بهر دوگانه كردگار


در منزل ننهج

ننهج ملك ملاير چو بهشت عدن است

آب و خاكش به صفت راحت جانست و تن است

مردمانش همه بسرشته ز مهرند و وفا

هر يك از عقل و خرد رتبت صد انجمن است

گلستاني كه بود شير عليخانش مير

اندرو محفل آسايش اهل سخن است

از بر شاخ و گل و بر سر سرو سمنش

بلبلان نغمه سرا فاخته‌اش چنگ زنست

پسرانش همه غلمان وش و حورا نسبند

دل من در خم زلف همگي مرتهن است

همه طنّاز و شكر بوسه و شيرين دهنند

خاصه آن مه كه خجل از لب ولعلش لبن است

زلف از روي چو يكسوي كند پنداري

گل به خروار بود عنبر سارا به من است

دل من شيفتة هيچ نگاري نشود

تا كه آن شاهد شكر لب معشوق من است

دوستي من و اوي حسد جور رقيب

مَثَل خسرو و شيرين و غم كوهكن است

در منزل ديزآباد

هزار داد ز سرماي راه ديز آباد

درست گفتي كز زمهرير آيد ياد

شديم دور ز خاك ننهج چو يك فرسنگ

تمام خلق ز سرما شديم در فرياد

زبان به كام همه كاروانيان افسرد

چنانكه رفت جواب و سؤالشان از ياد

گهي ز ميغ بشد تار جامه‌ها پر پر

گهي ز صولت سردي دماغ‌ها پر باد

نعوذ بالله از آن راهِ سخت دور و دراز

چنانكه فرسخ هفتش بديده بد هفتاد

خوشا هواي بهاران و فصل تابستان

كه هر مسافر در كوه و دشت باشد شاد

ز سبزه بستر بالين كند بخسبد خوش

به زير ساية سرو و صنوبر و شمشاد

اگر رفيق موافق به هم رسد به سفر

در آن سفر همه جا، دادِ عيش بايد داد

غرض به فصل زمستان سفر سقر باشد

نصيب هيچ مسلمان پا برهنه مباد

در منزل ساوه

چون سوي منزل ساروق سحر رو كرديم

بي نگار ننهجي ياد ز يارو كرديم

برسيديم به منزل چو گرفتيم آرام

ياد معشوق شكر بوسة خوشخو كرديم

مژده دادند كه آمد پسري سيم سرين

سر راهش ز وفا با مژه جارو كرديم

خستگي داشت دل غمزده زآن راه دراز

رفع آن خستگي از كشمش و گردو كرديم

از رعايا يكي آمد به برِ ما بنشست

كاو سر پشت وي از دستة پارو كرديم

تا شبيخون نكند برسر ما لشكر غم

گرد خود ز آتش مي قلعه و بارو كرديم

چون بخورديم دو سه جام از آن جوهر رز

ورد ديرينة خود را همه دارو كرديم

يك برادر كه به كرمانشه از ما ببريد

مست گشتيم بسي ياد برارو كرديم

صبح خورشيد نياورده برون از سر كوه

سوي ايوان سياوش همگي روكرديم6

در منزل جهرود

خوشا هواي فرح بخش ساحت جهرود

كه از نسيمش خيزد شميم عنبرو عود

به باغ و راغش بنگر دمي به ديدة دل

اگر بخواهي ديدار جنّت موعود

ز شاخ سرو گلش هر شبي به گوش آيد

خروش و نالة بلبل چو نغمة داود

تمام مردم آن قريه سبط پيغمبر

حبيب بار خداوند احمد و محمود

خداي را غرض او بود ز آفرينش خلق

كه باغبان را ميوه است از شجر مقصود

چو گشت منزلم آن قرية بهشت مثال

ز بهر تهنيتم بخت گفت عزّ ورود

به خانه خواهي اين بنده يكتن از سادات

كمر به بست و بكرد آنچه خواستم موجود

ز روي مهر و محبت چو بود خدمت او

ازو فراوان گرديد خاطرم خوشنود

اگر بخواهي در آن زمين تن آسايي

سراغ خانة او كن دمي چو در جهرود

در صفت قم است

اي حرم كبريا حريم تو در قم

چرخ نگفته است با مقيم درت قم

زير پي زاير تو خار نمايد

نرم چو استبرق و لطيف چو قاقم

نخلة مريم چو چوب خوابگهت نيست

شاخة طوبي كجا و شاخة هيزم

شيعت جدّ تو چون سلام تو گويند

جدّ تو شان گويد السلام عليكم

زاير از درگه تو بازگرايد

ورداً في جيبه والسا في الكم(؟)

عيسي در مهد بهر پاكي مريم

كردگر از قدرت خداي تكلّم

نيز ترا ور نبي ستوده به پاكي

يزدان در آيت ليذهب عنكم

چون تو به نزهتگه بهشت خرامي

حوّا جستن نيارد از تو تقدم

حوران از يكدگر شكر بربايند

چون تو كني در بهشت عدن تبسم

در منزل پل دلاّك

چون رسيديم در پل دلاّك

بشديم از فراق قم غمناك

80 مسألت در زيارتش كردم

تا نمايد نصيب ايزد پاك

به يكي حجره آمديم فرود

تخت كرديم نشاءة ترياك

آنگه از سيم تلگراف سخن

گفتم آنجاي با مه افلاك

گفت ماه فلك به پاسخ من

مشتري اي سخنور چالاك

حال نزديك ري رسيدستي

نامه‌اي كن روان به پاكت دلاك

ناگهان بانگ الرحيل به گوش

آمد از قافله به نالة راك

زود جستم ز جاي و توشة راه

چست بستم ز مهر بر فتراك

شربة آب من شكست آنجا

تشنگي شد نصيب اين بيباك

در منزل حوض سلطان

مرا حوض سلطان چو آيد مقام

كشيدم ز آب خنك انتقام

بخواندم يك اخلاص با فاتحه

به خورسندي روح صدر كرام

كه آنجا يكي بركة دلپذير

ازو يادگار است بر خاص و عام

چنان تشنه گشتم به راه كوير

كه خشكيده آمد زبانم به كام

مباد اي گروه مسافر نهيد

در آن راه بي شربة آب كام

كه تفّ هوا تابش آفتاب

كند بر شما زندگاني حرام

فروشد درين راه بهرام گور

ميان كوير و ازو ماند نام

كنم شكر يزدان كه رنج سفر

به پايان رسيد و شد اقبال رام

خوشا حال آنان كه در راحتند

همه در حضر صبحدم تا به شام

در منزل كناره كر

كناره كر مرا گشت چون مقرّ جلال

بيامدند همة دوستان به استقبال

به تندرستي من تحفه‌ها بياوردند

ز نقل و قند و لباس و ز نعمت وز مال

يكي بخنده فرو ريخت تُنگ‌هاي شكر

يكي ز گريه بيفشاند عقد‌هاي لئال

يكي بگفت كه اي كاسته تن از محنت

به بحرو بر بگو بر تو چون گذشت احوال

جواب دادم ايزد بود گواه رهي

كه پيش ديدة من بوده‌ايد در همه حال

چو مكّه و چو مدينه چه كربلا چه نجف

دعا نمودمتان بِالغُدُوّ و الآصال

اگر چه ديدم و بردم ملال و رنج زياد

ولي خيال شما بود رفع رنج و ملال

به وقت سعي و طواف و به مشعر و عرفات

سؤال من همه اين بود ز ايزد متعال

كه دوستان مرا اي خدا چنين توفيق

بده به دوستي و حرمت محمد و آل

در صفت حضرت عبدالعظيم(ع)

اي همايون بارگاه خسرو عالي نسب

با هواي باغ خلدي با شكوه عرش رب

خوابگاه آن درخشان اختري كز نور او

روشن و تابنده باشد مهر و مه در روز و شب

زادة زهرا و حيدر حضرت عبد العظيم

خسرو ملك عجم شاهنشه دين عرب

زائران را در حريمت از ره معني طواف

چون طواف قدسيان باشد به گردش عزّ رب

فرش درگاه تو را روح الأمين گسترده پر

كز غبارش زيب تاج خسرواني شد عجب

اي خديو خطّة امكان كه باشد حبّ تو

كامراني را اساس، رستگاري را سبب

اين خبر قول امام است اين كه طوف مرقدت

هست چون طوف حريم پادشاه تشنه لب

هركه را از معصيت تاريك گردد چشم دل

گردد از اين خاك درگاه تو بينايي طلب

از تولاّي تو خواهم ايزد اندر روز حشر

مشتري را سر به تن از مغفرت پوشد سلب

ورود طهران است

اين نه طهران و نه آن شهر كه ديدم پيرار

چون ز بهر سفر مكّه فرو بستم بار

رفتم و سير جهان كردم و برگرديدم

بينم اكنون كه به اين خلق دگر گون شده كار

پسران جمله بزك كرده به مانند عروس

كه ز آرايش مشاطه شود طرفه نگار

جامه‌ها در بر هر ساده نه اطريش و پرديس

خاصه با ....... فروجسته برون از شلوار

بسته اندي همه قدّاره خرامان با ناز

از چپ و راست درين زير سپهر غدّار

خوبرويان فرنگي همه با همسر خويش

دست بر دست به هر برزنُ كوي بازار

بهتر از لندن و پاريس شده دارالملك

از دلارايي و از خوبي سرباز و سوار

هر خيابان چو گلستان ارم خرّم و سبز

ز گل و سنبل و ريحان و فراوان اشجار

قهوه خانه، بسي از هر طرفي ساخته‌اند

نه يكي نه ده و نه صد كه فزونتر ز هزار

اي بسا كوزة نارنج و ترنج و گل ياس

به لب بركة هر قهوه نهاده به قطار....

سر هر راهگذر محتسب استاده پوليس

گفت منت آمده بر جملة ايشان سالار

عيسوي گشته تو گويي همة مردم ري

نام از اسلام نمانده به صغار و به كبار

فرقة سيم سرين ياور و سرهنگ شده

به ميان بسته بمانند كشيشان زنار

همگي را به سر دوش علامات نشان

بافته از زر و خطّي به ميان مسطروار

آن يكي گويد هستم ز نظام كُرنِل

اين دگرگويد اطريشم از تاج تبار

همچو من از پي شان ساده پرستان فقير

به گروگان همه را دست و ز غم خ... فشار

چند وچون همگي از عشرات است و مآت

نرخ آن حلقه كه بودي دو هزار و سه هزار

من دلخسته كه برگشته‌ام از اين ره دور

چه كنم آن‌كه نباشد به كفم يك دينار

بايد از بهر چنين كار روم گيرم زر

از ملكزادة نيك اختر پاكيزه شعار

اي نام تو با هزار اعزاز

بر نامة كائنات آغاز

گردنده بحمد تو زبانهاست

زنده به سپاس تو روان‌هاست

هر ذرّه ز ماه تا به ماهي

دارند به وحدتت گواهي

پاكي و منزّهي ز هر عيب

داناي رموز عالم غيب

بيرون صفتت ز چند و چون است

انديشه ز دانشش [كذا] زبون است

من بنده به صد هزار تقصير

حمد تو كند چگونه تقرير

آن به كه به عجز خود بكوشم

تا خلعت مغفرت بپوشم

در مصمم شدن به سفر حج

اي چارة درد خسته بالان

فرياد رس فسرده حالان

آن را كه شكسته باشدش دل

آنجا بودت مقام و منزل

چون هست من خطاكار

دارم دلكي شكسته هموار

خواهم ز تو اي خداي ذو المن

اصلاح پذيرد اين دل من

بر سر بودم هواي كويت

پايي كه قدم نهم به سويت

چون از زر و سيم و از بضاعت

بر بنده تو دادي استطاعت

بايد كه به عزّ و كامراني

در خانة خود مرا بخواني

تا درنگرم طواف ابرار

اندر حرم تو اي جهاندار


در سپاس و شكر پروردگار از سلامت رسيدن به جده

اي نام مقدّست دمادم

آسايش جان خلق عالم

از فضل تو اي مهيمن پاك

بگذشت سرم ز اوج افلاك

توفيق رفيق و يار من شد

عون تو نگاهدار من شد

گز صدمة برّ و دشت و كوهسار

وز لطمة موج و بحر خونخوار

ايمن شده و به جده خرسند

من باز فكندم اي خداوند

يا رب برسان مرا ز اكرام

در سعديه از براي احرام

كه احرام ببندم و به تشوير [خجالت، رياضت]

از بر فكنم لباس تقصير


در شكرانة رسيدن به سعديه و مُحرم شدن

الحمد از ره ارادات

در سعديه يافتم سعادت

از فال خوش و دل منوّر

با مشتري فلك زدم برّ

آن دم كه ز شوق بستم احرام

گشتند فرشتگان مرا رام

دادند به صف خويش راهم

وز نامه سترده شد گناهم

لبيك زنان و حمد گويان

با حاج شدم به كعبه پويان

اندر شب تار ديدة من

گرديد ز خاك مكه روشن

در اوّل بامداد هنگام

در برزن و كوي او زدم گام

از باب سلام شاد و خرّم

رفتم سوي خانة معظم

از شوق گهر به مژه سفتم

با كعبه به صد نياز گفتم


خطاب در ستايش حرم كعبه است

اي خانة معجز و كرامات

با قدر جليلي از مقامات

بگذشته ز عرش پاية توست

جنات به زير ساية توست

اركان تو هست و بوده هر دم

مسجود چهار ركن عالم

آيد حجرت به ديده از دور

مانند سواد ديدة حور

تابد روي آيتِ الهي

تو آب حيات از سياهي

هر رشحه ز زمزم تو خوشتر

اي كعبه ز سلسبيل و كوثر

من بنده چه گويم از صفاتت

وز رفعت و جاه و اين ثباتت

بهر شرف اي سراي دادار

گرديد تو را خليل معمار

تا در تو چنان كه گوهر است كان

آيد به وجود شير يزدان

صهر نبي و ولي مطلق

در هر دو سرا خليفة حق

بر دوش رسول پاي بنهاد

در بت شكني بداد او داد

گر تيغ دو پيكرش نبودي

كس لفظ شهادت كي شنودي

مقصود خدا ز خلق عالم

او باشد و آل او مسلّم

در شكرانة به جا آوردن عمره و حج و دعا شاه

اي پاك و بزرگ كردگارم

من شكر تو را چسان گذارم

كز عمره و حج چوفتم كام

اندر دو جهان شدم نكونام

با آن كه ز جرم شرمسارم

اميد قبولي از تو دارم

بپذير طواف من بهر آن

خاصه ز براي شاه ايران

سلطان سرير عزّ تمكين

خورشيد ملوك ناصرالدين

پيروزي و كامكاريش ده

صد قرن تو شهرياريش ده

به شكرانة اتمام حج و شرفيابي مدينة طيبه و رسيدن به نجف اشرف:

الحمد كه از موهبت قادر متعال

در كعبه به خوبي به سر آمد همه اعمال

در آخر ذي حجه ز بطحا سوي يثرب

مانند افرشته گشوديم پر و بال

ديديم بسي وادي پر فتنه و رهزن

وز قافلة حاج تلف گشت بسي مال

در شهر مدينه چو رسيديم برآمد

ما را همه زان تربت طيب همه آمال

يك هفته ز طوف حرم سيد لولاك

بوديم شب و روز چو اوتاد و چو ابدال

وانگه به بقيع از حرم پاك ائمه

بشكفته دلي بود مرا در همه احوال

آن گاه به راه جبل و دشت خوش نجد

شد پي سپر آن قافله با فرخي فال

سه ماه سپرديم بسي دشت خطرناك

از بيم عنيزه تن وجان در غم و زلزال

در خاك نجف چون برسيديم تن آسان

يك سر برهيديم ز آشوب و ز اهوال

هركه بگذارد قدم اي دل به صحراي نجف

روز محشر ايمن است از ناله و آه و اسف

شكر يزدان را كه بعد از حج مرا توفيق داد

تا كشم در ديده خاك درگه شاه نجف

صهر پيغمبر اميرالمؤمنين حيدر كه هست

باعث ايجاد عالم ماية برّ و لطَف

تا ز طاق كعبه سازد سرنگون اصنام را

بر نهاد او پاي بر كتف پيمبر از شرف

لوحش الله [مخفف: لا اوحش الله] بارگاه او كه عرش كبريا

بر فراز قبه‌اش اندر طواف است از شعف

تا غبار درگهش روبند بهر افتخار

صد هزار افرشته اندر آستانش بسته صف

اي كه هستي غرق درياي معاصي و گناه

روي بر درگاه حيدر كن ز دوزخ لاتخف

در حريم او ز سر بايد قدم سازند خلق

تا نگردد در جهان عمر گرامي‌شان تلف

هست جاي منكرانش جمله در قعر جحيم

در جنان جاي محب اوست در اعلي غرف

اين منقبت در حرم مطهر مولاي متقيان، هنگام تحويل حمل و عيد روز عرض شد

تبارك الله از اين بارگاه عرش مثال

كه جبرئيل امين است حاجبش مه و سال

به عرش دادم از آن روي نسبتش كه مدام

به اين حريم بود روي ايزد متعال

دگر بهشت برين خانمش عجب نبود

كه از بهشت فزون باشدش بها و جمال

بهشت شايد اگر مر مرا سپاس آرد

چو گفتم اين حرم او را بود نظير و همال

پي نوشت ها:

1. در اينجا بندي مفصل در نكوهش حاج بابا صاحب كه داراي تعابير نازيبا بود حذف شد.

2. در اينجا 35 بيت شعر در ذم بغداد و بعقوبه بود كه به دليل نازيبايي حذف شد.

3. مخفف لا اوحش الله.

4. در اينجا چهار بيت نازيبا حذف شد.

5. در اينجا هشت بيت نازيبا در باره شهر صحنه حذف گرديد.


| شناسه مطلب: 83557