گزارشی کوتاه از موزة مکّة معظّمه

میقات حج - سال هیجدهم- شماره شصت و نه- پاییز 1388 وضو بساز به حرم امن می‌رویم علی اکبر سمیعیان جده ... و خداوند شیث را بعد از هابیل به حوّا ارزانی داشت تا آدم علیه السلام را ولیعهدی کند. جده، جز فرودگاهش ـ که برای ایّام حج بسیار زیبا طراحی شده

ميقات حج - سال هيجدهم- شماره شصت و نه- پاييز 1388
وضو بساز به حرم امن مي‌رويم

علي اكبر سميعيان

جده

... و خداوند شيث را بعد از هابيل به حوّا ارزاني داشت تا آدم عليه السلام را وليعهدي كند.

جده، جز فرودگاهش ـ كه براي ايّام حج بسيار زيبا طراحي شده ـ و مقبرة مادرمان حوّا، جاذبة ديگري ندارد. ما را به زيارت حضرت حوّا نبردند. افسوس خوردم!

مدينة منوره

... نيمه شب به مدينه وارد شديم، استراحتي كوتاه، غسل و مهيا براي تشرّف. راه كوتاهي است. در همسايگي حرم هستيم. وقتي به درِ صحن رسيديم، به سجده رفتيم و شاكر از اين­كه پيش از مرگ موفق به زيارت شده‌ايم.

انسان پيوسته مترصّد بناي شهري متمركز بوده است. افلاطون مدينة فاضله را نگاشت و قوانيني برآن مترتب ساخت، بدون اقبال و دسترسي به آن، گرچه حكيمي بزرگ بود و ارسطويش شاگرد و مدينه، مدينه نبود، يثرب بود و محمد صلي الله عليه و آله و سلم مدينة منوره را آورد و آنجا را آوردگاه نيايش و پرواز فرشتگان و فرود و عروج جبرئيل و پايگاه وحدت و برابري قرار داد و خديجه عليها السلام را به زني گرفت؛ همو را كه بر علي عليه السلام حق مادري داشت و اسلام وام­دار او، و خداوند بدو كوثر داد و فاطمه عليها السلام را باني‌اش ساخت...

صحن مطهّر بيش از پنجاه در دارد؛ از توصيف جذبه و زيبايي، طراحي و روحانيت بارگاه نبوي شريف قلم عاجز است. گلدسته‌ها و گنبد نمونه‌اند و همه چيز در آرامش و آرامش مطلق.

اذان گفتند؛ «حَيَّ عَلَي الصَّلاَة» لحظاتي تا صبح وقت بود كه به حرم نزديك شديم. حرم مطهّر يكصد در دارد، ورودم از باب السلام بود. با شگفتي ايستادم و سلام كردم. نمي‌دانم مقبرة آن هميشه بهار كجاست! عظمت، شكوه، جلال، زيبايي، آرامش، سكوت و سكوت. حرم بسيار شلوغ بود، هميشه شلوغ است، اما تو صدايي نمي‌شنوي، گويي هيچكس نيست! كسي با ديگري حرف نمي‌زند، همه به فكر توشته‌اند، مبهوت و حيرت زده‌ام، خداوندا ! چرا زود‌تر نيامدم؟! جلو رفتم، بالاخره بايد در اين جلال و شكوه و ديبايي و زيبايي، مقبره را پيدا مي‌كردم.

مسجد النبي بگونه­اي عظيم طراحي شده تا آنجا كه حدود يك ميليون نفر زير سقف آن نماز مي‌گزارند. بيش از ساعتي در تحيّرم.

خلاصه، به مرقد شريف آن امام نزديك شدم. يك باره چهرة حرم عوض شد و آدمي دراين هنگام به تاريخ بر مي‌‌گردد و درست به همان سال­هاي رهبري رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم . بسيار تلاش شده تا جلال و شكوه مسجد النبي، مرقد شريف را ـ كه همان خانة واقعي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم است ـ تحت الشعاع قرار دهد.

اذان صبح در داخل حرم بسيار تأثير گذار و تكان دهنده است. اين پيام به اعماق وجودت رسوخ مي‌كند. همه به تكاپور مي‌افتند، اندكي همهمه مي‌شود، ساعت از پنج بامداد گذشته است، به سختي در گوشه‌اي ايستادم و نخستين نماز با شكوه عمرم را به جا آوردم، دلم مي‌لرزد.

در پشت مقبره ايستاده‌ام، اين بنا همان خانه و مسجد حضرت بوده است؟! خانه‌اي گِلي، تنها مكان از اسلام كه تقريباً دست نخورده باقي گذشته‌اند؟!

بايد جايي تدارك ديد، ازدحام است. مردم بعد از نماز حرم را ترك مي‌كنند، واقعاً توجه اعراب به نماز جاي تحسين و يادگيري دارد. اين تجمع به خصوص در نماز صبح مثال زدني و تماشايي است، آري، بايد ياد بگيريم؟!

پشت به سكويي استاده‌ام كه اصحاب صُفه در آنجا زندگي مي‌كردند؛ سكويي است بزرگ، «آنها چهارصدتن بوده‌اند؛ از جمله ابوذر غفاري و سلمان فارسي كه از خاندان، كسان وخانمان خويش آوارگي برگزيده، اسلام آورده و به مدينه پناهنده بودند. با هر سپاهي به جنگ كفار بيرون مي‌شدند و چون تهي دست بودند و جايي نداشتند، پيامبر آنان را در كنار منزل خويش جاي داد و چنان بودند، كه به نوبت لباس مي‌پوشيدند و از بازماندة خوراك مسلمانان استفاده مي‌كردند»، صفه در سمت چپ باب جبرئيل واقع است. درِ جبرئيل تا درِ خانة حضرت فاطمه عليها السلام بيش از پانزده متر نيست. در آنجا ساعت­ها و روزها نيايش كردم و به تفكر ايستادم. مسلمانان را كه به حضور رسول الله مي­رسند و كنار ستون وفود براي تشرّف به حضور پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم خويش را عطر آگين و مرتب مي‌كنند و مولا علي عليه السلام امير اهل ايمان، آن امام خوب در پيش ستون حرس ايستاده و از پيامبر خدا حراست مي‌‌كند. ستون توبه كه در كنارش بارها و بارها توسّل داشتم و مي‌ديدم حسن و حسين عليها السلام كودكانه باز مي‌كنند و خديجه و فاطمه عليها السلام آنان را با مهرباني مواظبت مي‌كنند؛ چرا هر وقت به درِ خانه فاطمه عليها السلام مي‌نگرم منقلب و اشك مي‌بارم. ديگران هم گاهي حال مرا داشتند. اين­جا همان مكاني است كه دل او بارها و بارها و به خصوص بعد از رحلت پدر، به سختي شكست؟!

در محيط حرم، حضرتش را مي‌ديدم كه همچنان برامتش نگران است. در فضا و محيط درِ جبرئيل، موقعيت و شرايط نزول وحي را، هر چه سعي داشتم درك نكردم! فقط در آن مكان احساس ديگري مي‌كني، حس مي­كني كه بنده‌اي هستي با فاصله‌اي بسيار و بدون شرايط و چگونه است نزول وحي؟ شرايطي كه همه به جز پيامبران الهي فاقد آن هستند، مقبره ديگر چيزي ندارد. داخل آن خالي و تاريك است، ديوارها كه همان ضريح باشد در كمال سادگي به پنجره‌هاي قديمي فولادي آراسته‌اند، اين موقعيت اصلاً با مسجد نبوي شريف هم­خواني ندارد. آن عظمت و جلال مسجدالنبي در برابر اين سادگي، بيش از ساده، حقير مي‌نمايد. همه سعي دارند در زير سقف منزل و مسجد حضرت حضور داشته باشند. در آن منطقه ازدحام زياد است. جاي سوزن انداختن نيست، همه ساكت‌اند، بايد با اشاره صحبت كني و جايي بخواهي و همه همديگر را درك مي‌كنند. محوطة محراب و منبر تا مقبرة شريف محلّ استجابت دعا است. در اين ازدحام و جلوة‌ بي‌بديل، در هر گوشه‌اي سكوت جلوه‌گري مي‌كند. در اين‌جا، در همين جا، گوش كن! تو هيچ صدايي نمي‌شنوي. حالا ، «حالا همه جا حرف كسي هست كه نيست» الهي خاك بوسي و جان نثاري ما كمترين اداي بندگي به درگاه پرجلال توست، اي عشق پايدار، اي زيباترين لطيف، اي خوبِ بي‌مثال، اي تمام وجود، اي عزيز دل، در كدامين كنيسه، بتكده و معبد اين چنين و در آرامشي بهتر از آرامش، بهتر از آرامش، سخن تو، نام تو، حرف تو، خاطر تو، مهرباني تو و حضور تو احساس مي‌شود؟

هجران تو را اگر شبي آه كشم خاكستر ماه بر زمين مي‌ريزد

بقيع

از باب البقيع، از حرم خارج شدم. بقيع آنجاست، همان نزديك، در بلندي قرار گرفته، تپه ماهور است. ورود به قبرستان تنها صبح‌ها و بعد از نماز تا طلوع آفتاب، آنهم براي مردان مهيّا است. هوا آهسته رو به روشني است. از پله‌ها بالا رفتم، در حالي­كه براي زيارت يك قبرستان آماده بودم، با همان حالي كه به قبرستان خان يا دربهشت قم و يا ظهير الدوله و يا بهشت زهرا مي‌روي و در بالاي پله‌ها جلوي بقيع ديواري با نرده‌هاي بلند كشيده‌اند و دري ‌بزرگ و اين بقيع است. اندوهناك، اندوهناك، خداوندا! اين بقيع غم انگيزترين نقطة دنيا است. چه كسي گفته اينجا قبرستان است؟!

غارتيـاني كه رَه دل زننـد راه به نزديكي منزل زنند...

كز درِ بيدادگران بازگرد گرد سراپردة اين راز گرد

نظامي گنجوي

اصلا نيازي به مرثيه نيست، زائران از فاصله‌اي زياد مقابل قبور امام حسن، امام سجاد، امام باقر و امام صادق عليهم السلام كه به هم چسبيده، آرميده‌اند و نيز فاطمة بنت اسد، بيشتر مجتمع‌اند، كه اين فاصله را مجدداً در داخل با نردة بلندي محصور و از ورود به آن جلوگيري مي‌كنند. سمت چپ فاطمه امّ البنين، همسر علي عليه السلام و مادر شهداي كربلا و حضرت عباس عليه السلام ، امام شهامت و وفا و دوستي، شيعه و سني را به خود جلب مي‌كند. بر تمامي قبور تنها كلوخي سنگي ايستاده است و ديگر هيچ. سرم سنگيني مي‌كند، سنگيني اين غم بر جان آدمي مستولي مي‌شود. جلوتر 9 قبر به هم چسبيده، همسران پيامبرند. خاك داغ و كلوخي ايستاده بر سر و پاي آن­ها و ديگر هيچ. بايد به تاريخ برگردي و اكنون بدون نام و نشان در خاك، و قبر عثمان هم، واينجاست آخر كار آدمي. بعد از آن، شهداي احد و برخي ديگر عزيزان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و ادامة بقيع، قبرستان مردم مدينه است.

نمي‌دانم فاطمه عليها السلام دركدامين نقطه است. آيا بايد به خاك بقيع پا مي‌گذاشتم؟ اين چه احساس جانكاهي است كه همه دارند... وكبوتران، كبوتران هر صبح در بقيع چه‌ها مي‌كنند! هر روز با حيرت نگاه مي‌كردم. صدها كبوتر با هم در ساعتي معين، يك­ساعت بعد از طلوع كه سپيده به روشنايي پيوسته است. همين كبوتران حرم، خاك بقيع را با پرواز جمعي به مسجد النبي و مدينه مي‌پاشند، تو هيچ صبحي را در مدينه بدون غبار بقيع نمي‌بيني و هر روز اين مراسم تكرار مي‌شود.

مسجد ذو قبلتين

سيزده سال در مدينه و هفت ماه در مكه، نماز به طرف بيت المقدس گزارده شد. در اين سال­ها استهزاي يهوديان، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را به شدّت آزا ر مي‌داد. در خلوت به خدا شكوه مي‌كرد تا اين­كه جبرئيل بعد از ركعت دوم نماز جماعت فرود آمد و هر دو بازوي محمد صلي الله عليه و آله و سلم را گرفت و به سوي كعبه گردانيد و كعبه و مكه را، بازگشت­گاهي امن براي مردم قرار داد تا ابد.

در اين مسجد زيبا و با شكوه، نماد محرابي كه به سمت بيت المقدس است، به چشم مي‌خورد. گچ بري‌هاي مسجد حضرت ابراهم عليه السلام كه در نمايشگاه بين المللي تهران بنا كرده‌اند، الهام گرفته از مسجد ذوقبلتين است.

اُحُد

خالدبن وليد از اشتباه چند مسلمانان دنيا خواه كه به فرمان رهبري توجه نكردند، درسي آموخت كه در تاريخ ماند و احزاب را در جهت­گيريِ تأسف‌ بار حركت آينده تعيين كننده ساخت، سه تا پنج هزار نفر در برابر، هفتصدتن . پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در دهانة كوه رمات گروهي را گمارد و به آن­ها فرمان داد كه هرگز تا پايان جنگ جاي خود را رها نكنند و بر آنان فرماندهي گماشت و اين گروه در برابر خالدبن وليد صف آرايي شده بودند. جنگ در مي‌گيرد. رشادت­هاي مولا علي و حمزه سيد الشهدا عليها السلام در تاريخ مثال زدني است. كافران گريختند و سلاح بر زمين نهادند. هند، همسر ابوسفيان بر صورت جنگ جويانِ خويش كه در حال فرار بودند، سرمه مي‌كشيد و فرياد زنان تهديد به آرامش زنانه مي‌كرد. همه در حال فرار بودند. مسلمانان فرياد پيروزي سردادند. فرماني از فرماندهي براي پايان جنگ صادر نشده بود. اما گروهي، بالغ بر چهل نفر از مسلمانان به تصوّر اين­كه جنگ پايان يافته، سلاح ها به كناري نهاده، مشغول جمع آوري غنايم جنگي شدند. جنگ وضعيتي داشت كه دشمنان محمد صلي الله عليه و آله و سلم و سران آنها، همگي كشته مي‌شدند و پيروزي قطعي بود، اما سربازان درّة رمات نيز به پيروي از آن چهل تن، جنگ را رها كرده، به جمع­آوري غنايم پرداختند. وليد از كوه رمات تاخت و بسياري را از دم تيغ گذراند! لشگر شكست خوردةكفار باز گشتند. حتي كشته‌ها را مثله كردند. و حشيِ حبشي سينة حمزه، عموي پيامبر را به شكافت و جگرش را هند به دندان جويد و اعضايي از بدنش را بريد. اين جنگ با پيروزي كافران پايان يافت و مقبرة حمزه عليه السلام ياد آور دلاوري­ها و بزرگ مردي اوست. اين قبر ساده كه تنها كلوخي سنگي بر آن نشانده‌اند، با همه حرف مي‌زند. در دل كوه احد، محيط قبرستان كه تنها دو قبر را در بر گرفته، داراي انرژي عجيبي است، غرور و صلابتي در آن حاكم است، صداي رساي رجزخواني برادر ابوطالب در كوه اُحُد بر مي‌تابد و موي براندام مي‌لرزد؛ آنجا انساني به عظمت تاريخ آرميده است! كسي­كه تا آخر ايستاد و در دفاع از اسلام سينه سپر كرد. اصلاً احساس خوبي ندارم. متحيّرم از مفاخري كه به ساديگي و راحتي از دست رفتند و اگر اُحُد اين چنين رقم نمي‌خورد، شايد اسلام گونه‌اي دگر به تاريخ مي‌نشست، و فاطمه عليها السلام وقتي هر هفته به اُحد مي رفت، ايام دردناكي را پيش روي مي‌ديد؛ دردناكتر از اُحد و خداوندا! آيا مي‌توان وضعيت حنظلة غسيل الملائكه را در اين مكان درك كرد. و توجه عميق ديگر به اُحد. حمزه و شهداي احد را مي‌ديدم. مصمم و مقاوم رحت خدا بر آنان!

«و اما به وحشي كه در برابر كشتن حمزه وعدة آزاد كردنش را داده بودند، از سوي هند و ابوسفيان وفا نشد و همچنان برده ماند تا اسلام آورد و او با گروهي ديگر نزد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آمدند. پيامبرخدا چگونگي قتل حمزه را او پرسيد و او واقعه را بازگفت. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم وحشي را گفت كه بايد خود را از ديدگاه من نهان داري و وحشي به شام رفت تا آنجا بمرد» و اين است معني دموكراسي و آزادي.

خندق

وهابيان اثري از خندق بر جاي نگذاشته‌اند. مسجد بزرگي در دامنة كوه سلع در حال بنا است.

«در جنگ احزاب، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پشت به كوه سلع پناه گرفت و اين جنگ با اتّحاد قبايل مختلف كه شمار آنان متجاوز از ده هزار نفر بود، شكل گرفت و به همين دليل «احزاب» ناميده شد. به پيشنهاد سلمان فارسي، پيامبرخدا صلي الله عليه و آله و سلم از دو جانب كوه سلع خطي كشيد. به هر ده تن چهل زراع حفر خندق سهم داد، زراعي كه به سلمان رسيده بود، به صخرة سختي رسيد كه كلنگ بر آن شكست و كار متوقف شد. پيامبر خود به صخره ايستاد و بر آن نواخت و سرانجام بشكافت. همگان بانگ تكبير بر آوردند و در سه ضربت صخره از هم پاشيد و در هر ضربتي برقي مهيب كه آفاق را روشن مي‌ساخت ساطح شد. سلمان راز آن تابش بپرسيد، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: در تابش نخستين كاخ­هاي حيره و مدائن بديدم و در دوم و سوم قصور حيره، سرزمين روم و صغار را ديدم كه به فتح آن كشور سروش آورد.»

و در همين مكان بود كه عمرو بن عبد وَدّ به شمشير علي عليه السلام به دو نيم شد و پيامبر فرمود: «ضربت علي، بالاتر از عبادت جن و انس است» ( لَضَرْبَةُ عَلِيٍّ خَيْرٌ مِنْ عِبَادَةِ الثَّقَلَيْنِ) و در همين مكان بود كه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم سلمان را از خاندان خويش شمرد.

مسجد قُبا

اكنون موفق به ختم قرآن شده‌ايم. مسجد قبا بسيار با شكوه و نوساز است. نخستين مسجدي است­كه به دست حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بنا شد. حال و هواي خاصي دارد. هر باركه مشرف شوي، عمره‌اي برايت مي‌نويسند. به تنهايي دو بار مشرف شدم، روح آدم تازه مي‌شود!

وداع مدينه

سعدي اگر تو عاشقي كني وجواني عشق محمد بس است و آل محمد

وضعيت سخت‌تر مي‌شود. در حال حركتيم، حركت به سوي بيت الله. همه و همه تماماً آنجا است. مي­خواهي به­سوي معشوق روي، كار سازندگيِ روح از اين مرحله شكل كامل­تري مي‌گيرد. دلت در مكه است و جسمت در مدينه، روز آخر است، مگر مي‌تواني وداع كني؟ مگر مي‌تواني از بهترين نقطة دنيا و نيز از بقيع غم انگيزترين، دل بشويي؟! دل­شوره دارم، اين دل شوره مرا به شدت آزار مي­دهد؛ گريستم، همه با هم گريه كرديم و وداع گفتيم. ساعتي بعد هم سوي مسجد شجره حركت خواهيم كرد. آه و آه، مدينه دل را مي‌شكند. خدايا! عزيزان تو تلخ‌ترين، دردآورترين، توهين آميزترين و مشكل­رين ايام زندگي را، در همين يثرب كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم مدينة منوّره‌اش ساخت سپري كردند و بر آن­ها عدالت مستولي نشد، هم اكنون هم همه چيز را در بند مي‌بيني. الهي! مدينه بسيار دل انگيز است؛ هم دل انيگيز و هم غم انگيز. دلم مي‌خواست اين چند صباح عمر را در مدينه مي‌ماندم، شهري با شكوه و تميز است، خيلي خوب است، خيلي....

مسجد شجره

وقت آن آمد كه من عريان شوم نقش بگذارم سراسر جان شوم

در شجره مُحرم شديم. گفته­اند نخستين بار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و صحابه در اين مسجد محرم شده­اند؛ از آن مكان­ها نيست كه آدمي گذر عمر را متوجه نمي­شود. آرامشي وصف ناپذير در اين مسجد حاكم است، اين آرامش وجودت را فرا مي­گيرد. در اينجا همه چيز هست، شايد گوشه‌اي از بهشت باشد. انسان در اينجا نه خواب است و نه بيدار، سبك است. راه رفتن در آنجا كمي شبيه پرواز است، گويي كه بال داري و راه مي­روي. همه چيز در اين مسجد سبك و روان و لذّت بخش است. براي همه دعا كردم و اينجا بود كه زمزمه كرديم:

«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك‏...».

ابتدا نمي‌داني كه چه مي­گويي. آنقدر فرصت داري كه بيدار شوي و به خود بنگري به خودِ خودت. از دنيا و هر چه در آن است، تنها دو پارچة سفيد همراه داري كه در بر كرده­اي و ديگر هيچ؛ اما با كوله‌باري سنگين از آنچه انجام داده‌اي! خداوندا! نمي‌دانم آنگاه كه به خانه‌ات پاي مي‌گذارم، چه حالي خواهم داشت؟! فقط مي‌دانم كه دستم خالي است و اين را هم مي‌دانم كه حال و هوايم از بعضي همسفران متفاوت‌تر. متوجه شده‌ام كه با خود چه كرده­ام و از همه بدتر در پيش‌گاه تو چه كرده­ام. از گرداب معصيت آمده‌ام تا مسافر قبله باشم! آه، شرم دارم، درمانده‌ام از كردار خويش و به پناهندگي آمده‌ام. اي ربّ الأرباب، اي رحيم، اي لطيف، اي رفيق، اي خداي غفور! شيطان در اينجا هم دست بردار نيست! آدم عليه السلام در بلند‌اي تپه‌اي در كنار مسجد خَيف سيصد سال برآنچه مرتكب شده بود، توبه كرد و گريست؛

شك، بال زد و بال زد و خسته نشد پرواز شد و به خاك وابسته نشد

آن گاه درست، رو به آن سيب نخست شك مثل دريچه باز شد بسته نشد

پناه بر خدا! خود كرده‌ را تدبير نيست. من كه هفت سال براي همين عمره صبر كردم تا دعوتم كردي و ميزبانم شدي، پس شرايط پذيرش را خوب مهيا كن!

شب است و هم­سفران كم و بيش در خواب، بيابان­هاي تقيده را به سوي مكه پشت سر مي­گذاريم. وقت از نيمه شب گذشته است. در تاريكي، چراغ­هاي مكه سوسو مي‌زنند. هيچگاه اينچنين بي‌قرار و مشتاق نبوده­ام. همسفران! مكه... هلهله‌اي شد...

اندك اندك خيل مستان مي‌رسند اندك‌اندك مي‌ پرستان مي‌رسند

ناز، نازان دل نوازان در ره اند گلعذاران از گلستان مي‌رسند

هنگام ورود، مسجدي را ديديم، گفتند مسجد تنعيم است. همسفران را شور و شوقي عجيب فرا گرفته است. خدايا! تو كريمي، تو رحيمي، تمام رفتگان را بيامرز، بيماران شفا ده!

از همين لحظه به من و خانواده‌ و دودمانم، به چشمِ بخشش و كرم بنگر اي مُستَعان.

دحو الارض، از زير كعبه و از سرزمين مكه شروع شده، سرزمين مكه قطعه درخشان بود كه پيش از قطعه‏هاي ديگر، از آب ظاهر شده مي‏درخشيد. زمين مكه دو هزار سال پيش از قسمت‏هاي ديگر آفريده شد.

كعبه

كعبه نخستين خانه­اي كه در جهان بنا گرديد. قطعه­اي درخشان كه پيش از ديگر جاي­ها از آب نمايان شد. گويند خداوند آن را دو هزار سال پيش از قسمت­هاي ديگرِ زمين آفريد. كعبه را بيت عتيق؛ يعني آزاد شده ناميدند. ابراهيم، اسماعيل را فرمود كه كعبه را بنا كنند و جبرئيل بيامد و خطي كشيد و جاي خانه معلوم داشت و ستون­ها از بهشت آورد و حجرالأسود را به ابراهيم نماياند تا بيرونش آورد و بر جايگاه نخستين نهاد و با اسماعيل از ذي­طوي سنگ آوردند. ارتفاع آن نُه زراع گرفتند. درِ شرقي و غربي بر آن بنهاد كه آن­را مستجار خوانند و سقف آن بپوشانيد و هاجر كساي خويش بر درش بياويخت و در آن ساكن شدند». مكه و كعبه را بازگشتگاهي امن براي مردم و مقام ابراهيم را نمازگاهي تعيين كننده قرار داد تا قيامت.

به زمين مسجد الحرام خيره‌ايم. لحظه­اي كه به حياط كعبه گام نهاديم، زانوانم مي‌لرزيد. به زمين افتادم و مدتي طولاني گريستم. خطاها، ندانم­كاري‌ها، ناداني­ها در كفم و در محضر خداي سبحان، مانند طفل خطا كار نمي‌توانستم به ساحت قدسي پروردگار بنگرم. دستانم از اشك‌تر بود؛ الهي بگذر از خطاهايم! بيامرز خانواده‌ام را و از شرّ جنّ و انسان رهايمان ساز! محتاجمان نكن. ياري­ام كن تا بتوانم سر از زمين بردارم و به خانه­ات بنگرم. اي خداي توبه پذير، اميدوارم ساز، اي خدايي كه براي بازگشت، حتي به شيطان تا روز جزا فرصت دادي، اي رحمت بي­پايان...

با چشمان بسته، رو به كعبه ايستاده، دست نياز به درگاهش بلند كردم و با حولة احرام اشك از صورتم زدودم. آيا دروازة بهشت اينجاست؟ چشم بگشايم؟! اي مهربان، اي كه وحشي را، هموكه سينة حمزه شكافت بخشيدي، از آن­كه خاكستر بر پيامبر فشاند گذشتي و گناه بسياري از آنان را كه شمشير بر روي پيامبر و آلش كشيدند عفو كردي... عاقبت­مان به خير ساز و چنان كن كه محتاج نامردان نشويم. اي غفار، پدر و مادر، خانواده و دوستان را در پناه مغفرتت بدار تا قيامت. اي قادر متعال، اي حكيم و اي مقتدر، چاكري و خدمتگزاري حضرت حجت[ را از ما مگير. ساية پرعطوفت آن نوراني بر سر من و خانواده‌ام مستدام بدار، «يَا مَنْ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ‏ءٍ ... يَا مَنْ يَبْقَي وَ يَفْنَي كُلُّ شَيْ‏ءٍ»، مهر ما به دل صاحب عصر انداز و همان كن كه خود مي­خواهي؛ «اللَّهُمَّ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّ وَ تَرْضَي....».

چشم گشودم؛ «يَا سَلاَمُ، يَا رَفِيعُ، يَا مُرْتَفِعُ، يَا نُورُ...».

احساس آرامش و سلامت دارم، احساس غربت نمي‌كنم، حالم بسيار خوب است. ، مدتي است اينگونه با خود درگير نشده بودم. خدايا! خانه‌ات ساده‌تر از ساده است، روي دولتمردان و صاحبقران‌‌ها سياه! به جلالت قسم كه دل بردي. مي‌گويند عاشق از توصيف معشوق عاجز است، براستي كه راست گفته‌اند. تو عشق مطلقي اي دل انگيز، تنها با تو مي‌‌توان عاشقانه صحبت كرد؛ آنقدر عاشقانه و آهسته كه هيچ­كس نفهمد.

يك محوطه­اي با سنگفرش سپيد، اطرافش ايوان و مسجدالحرام، به همين سادگي و در گوشه‌اي از آن، زمزم، آنقدر ساده كه آدمي از خود شرمنده مي‌شود. آنقدر ساده كه در روزهاي بعد متوجه مي‌شوي ناودانش طلا است و درِ آن نيز طلايي است. و اين طلاها در سادگي حرم گم شده است! در فضاي قدسي كه سرشار از فرياد است و درخواست، انرژي آنقدر قوي است كه اراده مي‌ميرد، چهره‌ها بيشتر متفكّر و گاهي هراسان و در پي‌جبران. كمتر كسي به در و ديوار حرم خيره است، همه گرفتار كردة خويش‌اند. احساس امنيت مي‌كني، مانند خانة خودت در امنيتي. آري، خانة خودت؛ چرا كه خانة ناس است؛ (إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاس‏).

طواف از حجر الاسود آغاز مي‌شود، زائران نيّت مي كنند و رو به حجر، «الله اكبر» گفته، گام­هاي آغازين را بر مي­دارند. مسافر قبله! حواست را جمع كن. خدا بزرگ است؛ بزرگتر ازآنكه توصيف شود! و اصلاً بزرگي شايستة اوست و بس. طواف خانة دوست ذكر خاصي ندارد، هرچه دلت مي‌خواهد با دلدار بگو. اكنون به دلدار نزديك تر شده‌اي و او همين جاست. ازدحام و همهمه و فرياد بلند است. اما بر اين همهمه، نظمي حاكم. آرامشي وصف ناپذير تو را در بر گرفته و در درون دايره­ا‌‌ي پيش مي­روي. از دايرة ديبا و دنيا خارجي، به پشت سرت نگاه نكن، اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِيِّك‏، اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِيِّك‏....

كمتر چشمي را مي­بيني كه گريان نباشد، «بندگان همه گريان اند تا ربوييت از عبوديت پيدا و معلوم شود» كسي را نمي بينم كه دلش نشكسته باشد! خدايا! فرج حجتت فراهم نما و ياريمان كن تا بتوانيم بندگي­ات كنيم. خدايا! براي اجابت دعا كجا بهتر از اينجا؟! دستمان بگير كه محتاجيم و نادان و به درگاهت پناه آورده­ايم. الهي، اي كه از نيازهايم آگاهي، دستم بگير؛ (رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّميعُ الْعَليمُ).

جماعتي نيازمند، چسبيده بر درِ كعبه، اين خانة يار. درِ هيچ خانه­اي در جهان اينگونه نيست كه در تمامي لحظات، دستان نيازمند آن را گرفته باشند، خيره مانده‌ام، بر پردة خانه‌، بر آن نوشته‌اند: «يا حنان»، «يا منان»، «يا الله»، «يا كافي»، «يا وافي»...

اي آفرينده و دستدار عافيت، اي تنها بخشندة مهربان، اي روزي بخش و عطاكنندة تندرستي، اي بي عيب و نقص، و اي دهندة صحت و عافيت، بر همگان عطاكن عافيت! «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ لِنَفْسِيَ الْيَقِينَ وَ الْعَفْوَ وَ الْعَافِيَةَ فِي الدُّنْيَا وَ الآخِرَة...» و برسان فرج حجّتت را؛ «اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن‏ صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلَي آبَائِه فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلاً وَ قَاعِداً وَ عَوْناً وَ عَيْناً حَتَّي تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فِيهَا طَوِيلا» .

دستهايم سوي آسمان است و نگاهم به كعبه، با اين احساس كه گويي خداوند تنها به صداي من گوش مي‌دهد، عرضه مي دارم: بار الها! اشكهايم را ببين. در مدينه جلوي پاي رسولت، آن انسان كامل، با اشگ و آه گفتم: هيچ­گاه تا اين حد گرفتارت نشده بودم، اكنون مي­دانم كه ميان من و ارزش تو فاصله‌اي است شگرف، ولي به هرتقدير و با گستاخي به حرمت وارد شده­ام. خلاصه آمده‌ام، قبول توبه و نيل به رحمتت اميد من است، هر گونه دوست داري با عاشق خود رفتار كن؛ «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك‏...».

حواسم جمع است، گام­ها را آهسته برمي­دارم تا زمان آرام‌تر بگذرد. روي كاغذي تمام ملتمسين دعا را يادداشت كرده­ام. آن­ را مرور كردم. خداوندا! همه گريان­اند و نيازمند. آنگاه كه گرفتاريم سوي تو مي‌آييم. اي محبوب، اگر تو نبخشي دست به دامان كه باشيم؟

مي‌خواهم بعد از اين دور، به سلام تو آيم و در جايگاه ابراهيم عليه السلام بايستم، اي لطيف، لطفي كن. سربه زير افكنده‌ام، شرم دارم، مي‌داني كه دستم خالي است، اما گويا دوستان همگي به داشته­هاي ناچيزشان دل بسته­اند؛ اي رحمان، اي غفار و اي حليم، همه را بيامرز!

«بار خدايا! گناهانم بسيار و لغزش‌هايم فراوان است و غفران و رحمت تو بي‌پايان.

اي خدايي كه خواستة مبغوض‌ترين خلق خود (شيطان) را، آنگاه كه گفت: «مراتا قيامت مهلت ده» اجابت نمودي، اكنون دعاي اين گنه‌كار را نيز بپذير. الهي، به روزي و نعمتي كه عطايم فرموده‌اي قانعم ساز و آنچه را كه ارزاني­ام داشته‌اي مبارك گردان؛ «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ جَمِيعاً وَ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً وَ اجْزِهِمَا عَنِّي خَيْراً، اللَّهُمَّ اجْزِهِمَا بِالإِحْسَانِ إِحْسَاناً وَ بِالسَّيِّئَاتِ غُفْرَانا».

«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِيَةَ وَ النَّصْرَ».

و اشارتي دارم به سوي حجر اسود؛ به عاشقي و مهرباني­اش و همراه با موج مردم سوي مقام ابراهيم عليه السلام در حركتم. الهي، حلاوت و شيريني ذكرت را چشاندي به كرمت شرايط اداي شكر برايم مهيّا ساز!

مقام ابراهيم عليه الصلاة و السلام

مِي اي ده كه چون ريزي اش در سبو بــــــرآرد ســــبــــو از دل آواز هـــو

بـــــه مـــــيــــخـانه آي و صفا را ببين مـــــبــــيــن خويش را و خدا را ببين

گويي آرامش را از مردم گرفته­اند، همه بي‌قرارند و ناآرام. در اين جا، پشت مقام، بايد دو ركعت نماز بگزاري، از همان نمازهايي كه پايانش به سلام است. آيا تا كنون انديشده‌اي كه چرا نماز را به سلام ختم مي‌كني؟ آري، نماز، پايانش آغاز است، آغازي براي بندگي بهتر.

همچنان مُحرم­ام، هر چه داشتم و مي­دانستم و به انديشه­ام رسيد با خدايم گفتم. اي خدا، به خوبي‌‌ات قسم كه از ثناي تو عاجزم و فهميدم كه دوست داري و مي‌خواهي تمامي بندگانت همانند ابراهيم باشند و بستر چنين جايگاهي را خودت فراهم كرده‌اي، اما اي خدا ما غافليم،

غافل بودن نه ز فرزانگي است غافلي از جملة ديوانگي است

نظامي

ما كه به سيراب زمين كاشتيم زآنچه بكِشتيم چه برداشتيم

نظامي

الها! تو مهرباني و بنده‌ات را دوست داري. شنيده­ام كه به موسي عليه السلام فرموده­اي: «آن گروه از بندگان من كه از من گريخته‌اند و روي گردانده‌اند، اگر ‌بدانند چقدر مشتاق توبة آنهايم، از شوق من مي‌ميرند و بند بند وجودشان از محبت من جدا مي‌شود.

خدايا! از تو سپاسگزارم، عذر تقصير به درگاهت آورده­ام، شرمندگي­ و سرافكندگي­ام بيشتر مكن. الهي، در كتابت (قرآن كريم) خوانده‌ام: (...فَإِذا قَضي‏ أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُون‏) ؛ «و چون به كاري حكم كند، همين قدر به آن مي‏گويد: «باش»، بي‏درنگ موجود مي‏شود.» حال كه اگر تو بخواهي مي­شود، پس ياري­ام كن تا به ابراهيم نزديك­تر شوم و در ميان ذرية ابراهيم عليه السلام زرّه‌اي باشم.

«صوفي آن است كه دل او چون ابراهيم سلامت يافته بود از دوستي دنيا و به جاي آرندة فرمان خدا بود و تسليم او تسليم اسماعيل بود و اندوه او اندوه داود و فقر او فقر عيسي و صبر او صبر ايّوب و شوق او شوق موسي در وقت مناجات، و اخلاص او، اخلاص محمد صلي الله عليه و آله و سلم .» (تذكرة الاولياء).

رو به كعبه ايستاده، دستانم را سويش گشودم. آنجا غوغاي هميشگي است، در تمامي لحظات شب و روز، با فرياد درِ كعبه را مي‌كوبند. گوش كن؛ «از هر طرفي صداي در مي‌آيد». اين صدا به سرم سنگيني مي‌كند. نيرويي از درِ كعبه ساطع است؛ «حاليا، فكر سبو كن كه پر از باده كني».

در مقام ابراهيم، گويي كعبه را در آغوش دارم و پاهايم زمين را حس نمي‌كند! آري، چنين است؟! نمي‌دانم چه حالي دارم. الهي، مرا خير خواه ديگران بخواه، ظهور حجتت نزديك گردان، پدر و مادر و رفتگانم بيامرز، آبرومندمان كن، الهي عنايتي بيشتر....

صفا و مروه

اسماعيل از هاجر زاده شد و ساراي نازا بر ابراهيم عليه السلام بسيار سخت گرفت وخداوند فرمود: اسماعيل و هاجر را به درّة خشك و سوزان مكه بگذار و باز گرد. اسماعيل شيرخوار تشنه بود و هاجر به هر سو كه نظر مي‌كرد خاك تفتيده و سنگ داغ و كوه‌هاي تيز ايستاده و سهمگين مي‌ديد. نگران و آسيمه سر از كوه صفا سوي كوه مروه مي‌دويد و باز مي‌گشت و باز سراب مي‌ديد و برمي‌گشت و همچنان سراب... براي جرعه‌اي آب و زنده ماندن فرزندش هفت بار اين مسير را سعي كرد. او آنگاه كه به اسماعيل نزديك شد، چشمه­اي گوارا و جوشان پاي كوچك اسماعيل نوزاد را نوازش مي‌‌داد. شتابان فرود آمد و مشتي خاك به اطراف آن انباشت و اين همان «زمزم» است. پرندگان به زمزم گرد آمدند و قبيلة جُرهم به واسطة زمزم به مكه كوچيدند و زندگي‌ هاجرو اسماعيل به ساز آمد و خداوند صفا و مروه را شعائر الله حج قرار داد و پرستشگاهي براي خودش و انسان­هايي كه به خرد دست يافته باشند.

هاجر بودن و اين سعي را همآورد او نمودن، دور از توقع و انتظار است. سعي مي­كني ولي نمي‌‌شود، ميان ما و او فاصله بسيار است. جبرئيل ستون­هاي خانة هاجر را از بهشت آورد و ابراهيم و اسماعيل عليها السلام سنگ­هاي آن­را به دوش كشيدند و بنايش كردند.

نيمه شعبان، مسجدالحرام، كعبه، حجراسماعيل

در نمازم خم ابروي تو بر ياد آمد حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد

از تهران، براي شب و روز نيمة شعبان مهيّا رفته و تهيّه ديده بوديم. آن شب را تا سپيده دم، در مسجد الحرام بوديم. طوا في را از سوي حضرتش و دوستان و پدر و مادر و خانواده‌ام با حالي به يادماندني انجام داديم. حرم بسيار شلوغ بود. كنجكاوانه به دنبالش مي‌گشتم. كاش مي‌شد آسمان مكه را چراغان كرد؛ «بيا كه خاك رهت لاله زار خواهم كرد!» اي خوب‌، اي انسان كامل، آيا در اين شب ديدارت ممكن مي‌شود!؟ از ارادتمندانش پذيرايي كرديم. همه سرحال و شادمان بودند. آرام و بي ريا بر پيامبر و آلش صلوات مي‌فرستادند. آري، نيمة شعبان بود و روز عيد. پشت مقام، كمي دورتر، در گوشه‌اي خلوت به نماز ايستادم و دو ركعت به نيت حضرتش به جا آوردم.

حافظ ز ديده دانة اشكي همي فشان باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما

همه شاد بودند، مهرباني و شادي در چهره­ها نمايان، نور بود و صفا، اما:

ساقي و مطرب و مي جمله مهيّا است ولي عيش بي‌يار مهيّا نشود، يار كجاست؟

اگر او را بيابم، دست به دامانش شده، خاك پايش را توتياي چشمانم خواهم كرد. اي مولا، گوشة چشمي، نگاهي، توجّهي. مي‌گويند در بدترين وضعيت، يك درِ باز وجود دارد. در برابر ديدگان واماندة دنيا ايستاده‌ايم و تو را فرياد مي‌زنيم، در اينجا كه خانة عشق است و فرشتگان در پرواز و عاشقان در راز و نياز...

با برداشتن چند گام به كعبه مي­رسم و به ديوار مي­چسبم. خدايا! دستانم بگير و راه درست و صواب نشام ده!

به حجر اسماعيل راه مي­يابم، درست زير ناودان طلا؛ همانجا كه ‌گويند هر چه بخواهي برآورده مي­شود؛ جايي كه اسماعيل و ابراهيم و پيامبران بي‌شمار در قرون و اعصار مدفون شده­اند. خدايا! من اكنون در جايي ايستاده‌ام كه روزگاري مقرّبان درگاهت، رسولانت و بندگان صالحت ايستاده بودند. اي خداي عالميان، اي قادر متعال، تواني ده تا موقعيت خود را درك كنم و بدانم كه دركجا هستم.

در اوج ازدحام، با هزار زحمت نمازي خواندم. صداها برايم محو شده بود، حالتي داشتم كه از بازگويي آن عاجزم. لحظاتي است به ياد ماندني؛ در نيمه­هاي شب، در نيمة شعبان، داخل حجر اسماعيل و بالاخره در يك قدمي كعبه!

مست بگذشتي و از خلوتيان ملكوت به تماشاي تو آشوب قيامت بر خاست

اي كريم، چه حال غريبي است! فرشتگان به اين حال غبطه مي‌خورند!؟ سرانجام ازدحام از حِجر بيرونم كرد:

رخصتي تا ترك اين هستي كنيم بشكنيم اين شيشه تا مستي كنيم

عشق اينجا اوج پيدا مي‌كند قطره اينجا كار دريا مي‌كند

لحظات وداع و جدايي

خدايا! در اين خُمخانه، با اين عاشق سرگشته چه ها كه نكردي؟! اين دوّمين وداع سخت و تلخ است؛ اولي در مدينه بود و اكنون در مكه و اين از آن هم سخت­تر است! بار ديگر به حرم، رواق، در‌ها، صفا، مروه و زمزم خيره شدم. دلم مي‌خواهد بمانم اما همراهان اشاره مي‌كنند برويم. آخرين نگاه‌ها و دل سپاري­ها به كعبه است. با چشماني اشك آلود از حرم بيرون شديم.

سرو شو از بند خود آزاد باش شمع شو از خوردن خود شاد باش

نظامي

هواپيما نزديك تهران است، آنچه در مورد اين سفر خوانده و مي‌دانستم و بدان پرداختم را در ذهن مرور مي­كنم. از خود مي­پرسم: اكنون چگونه‌اي؟ احساست چيست؟ براي آينده چه برنامه­اي داري؟

پاسخم اين است كه از خود سفري كردم و خبري يافتم. اگر جلال آل احمد در ميقات، خود را خس ديد، شايد شرايطش را داشت، من اگر ذره‌اي از آن خس باشم شاكرم، شايد شعر ميرزادة عشقي، همان خروش در هجران باشد و تمام...

نشسته‏ام به بلندي و پيش چشمم باز به هر كجا كه كند چشم كار چشم انداز

فتاده بر سر من فكرهاي دور و دراز بر آن سرم كه كنم سوي آسمان پرواز

(قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُم...‏) ، «بگو: «خدا»، و آنگاه همه را در چالش­هاي لجاجت‏آميزشان رها كن، تا به بازي سرگرم شوند!»

خداوندا! در پيشگاه تو هيچ زماني محتاج‌تر از اين نبوده‌ام. اين است معناي خوشبختي!

«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك‏...».


| شناسه مطلب: 83600