عدم استدلال امام علی به حدیث ثقلین
چرا امام علی (ع) در نامه‌اش به معاویه برای خلافت خود تنها به بیعت افراد با ابوبکر و عمر استدلال کرد و از ماجرای غدیر سخن نگفت؟ پاسخ: امام علی (ع) در آن نامه به «جدال احسن» با دشمن پرداخت؛ یعن
چرا امام علي (ع) در نامهاش به معاويه براي خلافت خود تنها به بيعت افراد با ابوبكر و عمر استدلال كرد و از ماجراي غدير سخن نگفت؟
پاسخ:
امام علي (ع) در آن نامه به «جدال احسن» با دشمن پرداخت؛ يعني الزام خصم به چيزي كه به آن معتقد است و خود را بدان ملزم ميداند. بر پايه عقيده معاويه درباره خلفاي پيشين اجتماع و اجماع مسلمانان بر خلافت يك نفر در مدينه ديگر مسلمانان را به پيروي از او واميداشت. حضرت استدلال ميكنند كه بنابر همين نگرش پذيرفته نزد شما (معاويه) مسلمانان با من بيعت كردهاند و از اينرو بايد به اطاعت درآيي و از فرمان حكومت مركزي سرنپيچي. قرآن كريم ميفرمايد:
{اُدْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ} (نحل: 125)
با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت نما و با آنها به روشي كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن! پروردگارت از هركسي بهتر ميداند چه كسي از راه او گمراه شده است و او هدايتيافتگان را بهتر ميشناسد.
خداي سبحان در اين آيه مباركه سه روش را براي استدلال در برابر دشمن به مسلمانان ميآموزد:
الف) برهان و دليل علمي؛
ب) پند و اندرز و نصيحت؛
ج) جدل؛ يعني استدلال كردن با مسلمات پذيرفته او.
بنابراين امير مؤمنان (ع) با دشمن لجوج خود به شيوه سوم سخن ميگويد و لحن سخن گفتنش بر اين دلالت ميكند كه راه جدال و محكوم كردن او را با منطق خود در پيش گرفته است: «آنان كه با آن سه نفر بيعت كردهاند با من نيز بيعت كردهاند؛ پس چه شد كه بيعتشان را با آن سه نفر پذيرفتي و درباره من آن را نپذيرفتي؟»
امام در نامه ديگري مينويسد:
برادرت يزيد امير ابوبكر در شام بود و به بيعت عمر در مدينه گردن نهاد. تو امير عمر بودي و به بيعت عثمان در مدينه سر سپردي. اكنون نيز به بيعت با من بايد گردن نهي؛ زيرا همه آنها يكسانند.
امام با بيعت مهاجر و انصار و پس از اصرار فراوان آنان زمام خلافت را به دست گرفت و چون معاويه را فرد صالحي نميدانست او را از استانداري شام عزل كرد. به امام گفتند: «شما مهلت دهيد تا بر كارهاي كشور مسلط شويد آنگاه او را عزل كنيد». فرمود: «به خدا سوگند! يك روز هم نميتوانم او را در اين مسند بپذيرم». بنابراين معاويه دنياطلب سر به شورش نهاد و خونخواهي عثمان را بهانه و علي (ع) را به دست داشتن در كشتن او متهم كرد. اميرمؤمنان (ع) در اين هنگام آن نامه را نوشت و فرمود:
چرا سر به شورش نهادهاي؟ دو چيز را ميتواني دليل اين شورش بداني:
1. خلافت من نامشروع است درحاليكه با خلافت پيشينيان از نظر كم و كيف يكسان است؛ يعني بيعتكنندگان با آن سه نفر با من نيز بيعت كردند.
2. دست داشتن من در قتل عثمان كه اگر از عقلت بپرسي و هوا و هوس را كنار نَهي مرا بيگناهترين فرد در كشتن عثمان مييابي.
بنابراين امام در پي بيان مسئلهاي كلامي و عقيدتي نيست بلكه به دنبال از ميان بردن عذر انسان شورشگري است كه ميخواهد اوضاع را به هم بريزد و امام ميخواهد او را با منطق از مركب شر پايين بياورد؛ چنانكه با طلحه و زبير و خوارج كرد تا بتواند از جنگ و خونريزي جلوگيري كند.
بنابراين امام (ع) در برابر كساني كه به امامت منصوصش ايمان نداشتند و بهانهجويي ميكردند به روش پذيرفته بيعت نزد آنان استدلال ميكرد تا زمينه نافرماني از وي برچيده شود. او به معاويه و همانندان وي گوشزد ميكرد چنان كه خلافت خلفاي سهگانه را مشروع ميدانيد خلافت مرا بايد بپذيريد و در برابر آن تسليم شويد. بلكه خلافت او مشروعتر بود؛ زيرا بيعت با وي گستردهتر و از روي رضايت و رغبت عمومي صورت پذيرفت.
بنابراين استدلال به بيعت با نصب امام به فرمان خدا و پيامبر (ص) و تأكيدي بودن بيعت به هيچ روي ناسازگار نيست.
امام (ع) در جايي به حديث ثقلين اشاره ميكند:[1]
مردم! كجا ميرويد؟ چرا از حق منحرف ميشويد؟ پرچمهاي حق برافراشته و نشانههاي آن آشكار است. با اينكه چراغهاي هدايت روشنگر راهند، چون گمراهان به كجا ميرويد؟ چرا سرگردانيد؟ درحاليكه عترت پيامبر شما ميان شماست. آنها زمامداران حق و يقيناند، پيشوايان دين و زبانهاي راستي و راستگويانند. پس بايد در بهترين منازل قرآن جايشان دهيد و همانند تشنگاني كه بهسوي آب شتابانند بهسويشان هجوم ببريد. اي مردم! اين حقيقت را از خاتم پيامبران بياموزيد كه فرمود: «هر كه از ما ميميرد، در حقيقت نمرده است و چيزي از ما كهنه نميشود». پس آنچه را نميدانيد، نگوييد؛ زيرا بسياري از حقايق در اموري است كه ناآگاهانه انكار ميكنيد.[2]
ايشان در جايي ديگر به موضوع وصيت و وراثت استدلال ميفرمايد:
كسي را با خاندان رسالت نميشود مقايسه كرد و آنان كه پرورده نعمت هدايت اهلبيت پيامبرند با آنان برابر نخواهند بود. عترت پيامبر (ص) اساس دين و ستونهاي استوار يقين ميباشند. شتابكننده بايد به آنان بازگردد و عقبمانده بايد به آنان بپيوندد؛ زيرا ويژگيهاي حق ولايت به آنها اختصاص دارد و وصيّت پيامبر (ص) نسبت به خلافت مسلمانان و ميراث رسالت، به آنها تعلّق دارد. هماكنون [كه خلافت را به من سپرديد] حق به اهل آن بازگشت و دوباره به جايگاهي كه از آن دور مانده بود، بازگردانده شد.[3]
مراجعه شود: شكست اوهام، ص۲۹۳.
[1]. از نصوصي است كه درباره امامت به آن استشهاد ميكنند.
[2]. «فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ وَ أَنَّي تُؤْفَكُونَ وَالأَعْلامُ قَائِمَةٌ وَالآيَاتُ وَاضِحَةٌ وَالْمَنَارُ مَنْصُوبَةٌ فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيِّكُمْ وَ هُمْ أَزِمَّةُ الْحَقِّ وَ أَعْلامُ الدِّينِ وَ أَلْسِنَةُ الصِّدْقِ فَأَنْزِلُوهُمْ بِأَحْسَنِ مَنَازِلِ الْقُرْآنِ وَ رِدُوهُمْ وُرُودَ الْهِيمِ الْعِطَاشِ أَيُّهَا النَّاسُ خُذُوهَا عَنْ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ۹ إِنَّهُ يَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِمَيِّتٍ وَ يَبْلَي مَنْ بَلِيَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِبَالٍ فَلا تَقُولُوا بِمَا لا تَعْرِفُونَ فَإِنَّ أَكْثَرَ الْحَقِّ فِيمَا تُنكِرُون». نهج البلاغه، خطبه 60.
[3]. «... وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلايَةِ وَ فِيهِمُ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِرَاثَة...». نهج البلاغه، خطبه 2.