دفن شدگان در مجاورت دو امام دفن شدگان در مجاورت دو امام دفن شدگان در مجاورت دو امام بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
دفن شدگان در مجاورت دو امام دفن شدگان در مجاورت دو امام دفن شدگان در مجاورت دو امام دفن شدگان در مجاورت دو امام دفن شدگان در مجاورت دو امام

دفن شدگان در مجاورت دو امام

یک ـ حکیمه دختر امام جواد(علیه السلام) تولد حکیمه خاتون[1] کسانی که به زندگی حکیمه خاتون پرداخته‌اند، درباره چگونگی و زمان تولد ایشان، اظهار نظری نکرده‌اند و در واقع می‌توان گفت که زمانی برای آن در تاریخ، ثبت نشده است. ولی با توجه به

يك ـ حكيمه دختر امام جواد(عليهالسلام)

تولد حكيمه خاتون[1]

كساني كه به زندگي حكيمه خاتون پرداخته‌اند، درباره چگونگي و زمان تولد ايشان، اظهار نظري نكرده‌اند و در واقع مي‌توان گفت كه زماني براي آن در تاريخ، ثبت نشده است. ولي با توجه به اينكه امام جواد(عليه السلام)، در سال 195ه‍ .ق[2] در مدينه به دنيا آمدند و درسال 220ه‍ .ق در 25 سالگي، به شهادت رسيدند و از سوي ديگر، ميلاد امام هادي(عليه السلام)
در سال 212ه‍ .ق[3] بود، مي‌توان گفت كه تولد ايشان، بين سال‌هاي 212 تا 220ه‍ .ق بوده است.

مادر

مادر ايشان، سمانه مغربيه كه مادر امام هادي(عليه السلام) نيز بوده، معروف به سيده و كنيه‌اش ام‌فضل بوده است. ايشان از بهترين زنان عصر خود و بلكه با فضيلت‌ترين آنها، به شمار مي‌رفته و در زهد وتقوا، بي‌مانند بوده است. بيشتر روزها را روزه مي‌گرفت و خداوند نيز او را به شرف بزرگي كه «حفظ سر پنهان» بود، مشرف كرد و آن، مادري امام دهم(عليه السلام) مي‌باشد.

از امام جواد(عليه السلام)، چهار پسر و چهار دختر، از جمله حكيمه خاتون، باقي مانده كه مادر ايشان، «مغربيه» مي‌باشد.[4]  امام هادي(عليه السلام) درباره مادر عزيزشان، اين‌گونه فرمود:

مادرم، عارف به حق من مي‌باشد و اهل بهشت است. شيطانِ سركش، به او نزديك نمي‌شود و مكر زورگوي لجوج، به وي نمي‌رسد و خداوند، حافظ و نگهبان اوست و او در زمره مادران صديقان و صالحان قرار دارد.[5]

حضرت حكيمه خاتون، دوره امامت چهار امام را درك كرده است: امام جواد، امام هادي، امام عسكري: و امام عصر[. براساس روايات و اخبار متواتر، خاندان عباسي، مي‌دانستند مهدي موعود كه همه حكومت‌هاي خودكامه را از ميان مي‌برد، فرزند امام حسن عسكري(عليه السلام) است. ازاين‌رو پيوسته مراقب حضرت(عليه السلام) بودند و هر هفته، ايشان را مجبور كرده بودند در روزهاي دوشنبه و پنج‌شنبه، در دربار حاضر شوند. (تصوير شماره 271)

در چنين وضعيت دشواري، امام عسكري(عليه السلام) با ايجاد شبكه ارتباطي، از طريق نمايندگان و ارسال پيك‌ها و پيام‌ها، با شيعيان مناطق مختلف، ارتباط داشتند و از سوي ديگر، با فعاليت‌هاي سياسي پنهان كه به دور از چشم جاسوسان انجام مي‌داد و نيز تقويت و توجيه سياسي رجال و عناصر مهم شيعه، شيعيان را براي دوران غيبت و انتظار، آماده مي‌ساخت.[6]

از مجموع روايات، استفاده مي‌شود كه در اين دوره:

ـ حضرت حكيمه خاتون، با خانه امام هادي و امام عسكري(عليهما السلام) و سپس امام عصر[ ارتباط پيوسته داشته است؛

ـ قبل از ميلاد حضرت مهدي[، از صميم قلب و با علاقه‌مندي، مرتب براي تولد امام، دعا مي‌كرده است؛

ـ قبل از تولد و نيز هنگام تولد حضرت مهدي[،حضور داشته و عهده‌دار پرستاري از مادر ايشان، بوده است؛

ـ حافظ سرّ امامت و اسلام، به‌ويژه وجود حضرت مهدي[ بودند؛ به‌ويژه آنكه حكومت عباسي، تلاشي بي‌وقفه در كنترل خانه امام و جست‌وجوي شديدي براي يافتن فرزند حضرت عسكري(عليه السلام)، داشتند؛ براي مثال، گاه بي‌خبر، منزل امام را بررسي مي‌كردند و گاه، جاسوساني در لباس خدمتكار و پزشك مي‌فرستادند. پس از بيماري امام عسكري(عليه السلام)، چندين پزشك و ده نفر از معتمدان را به خانه امام عسكري(عليه السلام) فرستادند و گفتند شبانه روز در آنجا بمانند و دستور دادند تا كنيزان را كنترل كنند تا ببينند كدام‌يك باردارند و... .[7]

روايات گوناگوني از حكيمه خاتون، درباره تولد امام عصر[ رسيده است. ولي محتواي آنها، به هم نزديك و برخي جهاتش نيز يكي است. در بعضي از روايات، چيزي نقل شده كه در پاره‌اي ديگر، به اختصار آمده است يا به دلايل ديگري مانند بي‌نيازي شنونده يا توانايي نداشتن درك شنونده يا بعضي مصالح ديگر، نقل نشده است؛ به‌ويژه آنكه، در بعضي از روايات، حكيمه خاتون خود تصريح دارد كه هر آنچه اتفاق مي‌افتد از پرسشگر و پرسش و نحوه پاسخ، همه را امام از پيش، به من مي‌فرمايد.

درباره ميلاد امام زمان[ از زبان حكيمه خاتون، روايت مفصلي را از كمال الدين صدوق، انتخاب كرديم كه ذكر مي‌نماييم. سپس نكاتي را نيز از روايات ديگر در اين زمينه، بيان مي‌كنيم:

راوي (محمد بن عبدالله) مي‌گويد: پس از درگذشت ابومحمد، به نزد حكيمه، دختر امام جواد(عليه السلام) رفتم تا در موضوع حجت و اختلاف مردم و حيرت آنها درباره او، پرسش كنم. گفت: «بنشين». من نيز نشستم. سپس گفت: «اي محمد! خداي تعالي، زمين را از حجتي ناطق و يا صامت خالي نمي‌گذارد و آن را پس از حسن و حسين(عليهما السلام)، در دو برادر ننهاده است و اين شرافت را مخصوص حسن و حسين(عليهما السلام) ساخته و براي آنها، نظيري روي زمين، قرار نداده است؛ جز اينكه خداي متعال، فرزندان حسين را بر فرزندان حسن(عليهما السلام) برتري داده است؛ همچنان‌كه فرزندان هارون را بر فرزندان موسي، به فضل نبوت برتري داد؛ گرچه موسي، حجت بر هارون بود. ولي فضل نبوت تا روز قيامت، در اولاد هارون است و به ناچار، بايد امت يك سرگرداني و امتحاني داشته باشند تا مبطلان از مخلصان، جدا شوند و از براي مردم بر خدا، حجتي نباشد و اكنون پس از وفات امام حسن عسكري(عليه السلام)، دوره سرگرداني فرا رسيده است».

گفتم: «اي بانوي من! آيا از براي امام حسن عسكري(عليه السلام)، فرزندي بود؟» تبسمي كرد و گفت: «اگر امام حسن(عليه السلام)، فرزندي نداشت، پس امام بعد از وي كيست؟ با آنكه تو را گفتم كه امامت پس از حسن و حسين(عليهما السلام)، در دو برادر نباشد».[8] گفتم: «اي بانوي من! ولادت و غيبت مولايم را برايم باز گو».[9]

حكيمه مي‌گويد: «امام هادي(عليه السلام) درگذشت و ابومحمد، بر جاي پدر نشست و من هم چنان‌كه به ديدار پدرش مي‌رفتم، به ديدار او نيز مي‌رفتم. يك روز، نرجس آمد تا كفش مرا بر گيرد و گفت: «اي بانوي من! كفش خود را به من ده»![10] گفتم: «بلكه تو سرور و بانوي مني. به خدا سوگند كه كفش خود را به تو نمي‌دهم تا آن را برگيري و اجازه نمي‌دهم كه مرا خدمت كني. بلكه من به روي چشم، تو را خدمت مي‌كنم».

ابومحمد(عليه السلام)، اين سخن را شنيد و گفت: «اي عمه! خدا به تو جزاي خير دهد». تا هنگام غروب آفتاب، نزد امام نشستم. سپس به كنيزم گفتم كه لباسم را بياور تا بازگردم! امام فرمود: «خير، اي عمه جان! امشب نزد ما باش كه امشب آن مولودي را كه نزد خداي تعالي، گرامي است و خداوند به واسطه او، زمين را پس از مردنش زنده مي‌كند، متولد مي‌شود». گفتم: «اي سرورم! از چه كسي متولد مي‌شود؟! من در نرجس، آثار بارداري نمي‌بينم». فرمود: «از همان نرجس؛ نه از ديگري». حكيمه مي‌گويد: به نزد او رفتم. آثار بارداري در او نديدم. به نزد امام برگشتم و به وي گزارش دادم. تبسمي فرمود و گفت: «در هنگام فجر، آثار بارداري برايت نمودار خواهد گرديد؛ زيرا مَثَل او مَثَل مادر موسي(عليه السلام) است كه آثار بارداري در او، ظاهر نگرديد و كسي تا وقت ولادتش، از آن آگاه نشد؛ زيرا فرعون در جست‌وجوي موسي، شكم زنان باردار را مي‌شكافت و اين، نظير موسي(عليه السلام) است».

حكيمه مي‌گويد: «به نزد نرجس بازگشتم و گفتار امام را بدو گفتم و از حالش پرسيدم». گفت: «اي بانوي من! چيزي نيست. حالم خوب است». حكيمه مي‌گويد: «تا طلوع فجر، مراقب او بودم و او پيش رويِ من، خوابيده بود و از اين پهلو به آن پهلو نمي‌رفت تا چون آخر شب و هنگام طلوع فجر رسيد، هراسان از جا جست[11] و او را در آغوش كشيدم و بدو «اسم الله» مي‌خواندم».

ابومحمد بانگ برآورد و فرمود: «سوره انا انزلنا بر او بخوان!» و من بدان آغاز كردم و گفتم: «حالت چون است؟» گفت: «امري كه مولايم خبر داد، در من نمايان شده است و من همچنان‌كه فرموده بود، بر او مي‌خواندم و جنين در شكم من، پاسخ داد و همانند من، قرائت كرد و بر من سلام نمود». حكيمه مي‌گويد: «من از آن چه شنيدم، هراسان شدم». ابومحمد، بانگ برآورد: «از امر خداي تعالي، در شگفت مباش. خداي تعالي ما را در خردي، به سخن درآورد و در بزرگي، حجت خود در زمين قرار دهد و هنوز سخن او، تمام نشده بود كه نرجس از ديدگانم نهان شد و او را نديدم. گويا پرده‌اي بين من و او افتاد. فريادكنان به نزد ابومحمد(عليه السلام) دويدم. فرمود: «اي عمه! برگرد. او را در مكان خود، خواهي يافت».

حكيمه مي‌گويد: «بازگشتم و طولي نكشيد كه پرده‌اي كه بين ما بود، برداشته شد و ديدم نوري نرجس را فراگرفته است كه توان ديدن آن را ندارم و آن كودك(عليه السلام) را ديدم كه روي به سجده نهاده است و دو زانو بر زمين، نهاده و دو انگشت سبابه خود را بلند كرده است و مي‌گويد: اشهد ان لا اله الّا الله [وحده لا شريك له] و ان جّدي محمداً رسول الله و ان ابي اميرالمؤمنين، سپس امامان را يكايك برشمرد تا به خودش رسيد. سپس فرمود: پروردگارا! آنچه به من وعده فرمودي، بجاي آر و كار مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمين را به واسطه من، پر از عدل و داد گردان».

ابومحمد(عليه السلام) بانگ برآورد: «اي عمه! او را بياور و به من برسان». او را برگرفتم و به جانب پدر بردم. چون او ميان دو دست من بود و مقابل او قرار گرفتم، بر پدر خود سلام كرد و امام حسن(عليه السلام)، او را از من گرفت و زبان خود در دهان او گذاشت و او، از آن نوشيد (مكيد)».

سپس فرمود: «او را نزد مادرش ببر تا بدو شير دهد. آن‌گاه نزد من بازگردان».[12]

در انتهاي روايت آمده است:

حكيمه مي‌گويد: «پس از آنكه ابومحمد(عليه السلام) درگذشت و مردم، چنان‌كه مي‌بيني، پراكنده شدند، به خدا سوگند! من هر صبح و شام، او را مي‌بينم و مرا از آنچه مي‌پرسيد، آگاه مي‌كند و من نيز شما را باخبر مي‌كنم و به خدا سوگند كه گاهي مي‌خواهم از او پرسش كنم و او نپرسيده پاسخ مي‌دهد و گاهي مسئله‌اي بر من وارد مي‌شود و همان ساعت، پرسش نكرده، از ناحيه او، جواب صادر مي‌شود. شب گذشته، من را از آمدن تو، باخبر ساخت و فرمود كه تو را از حق، خبردار سازم».

راوي (محمد بن عبدالله) مي‌گويد: «به خدا سوگند! حكيمه از مطالبي به من خبر داد كه جز خداي تعالي، كسي بر آن آگاه نيست و دانستم كه آن، صدق و عقل و از جانب خداي تعالي است؛ زيرا خداي تعالي او را به اموري آگاه كرده است كه هيچ‌يك از خلايق را بر آن، آگاه نكرده است».[13]

حكيمه خاتون، افزون‌بر آنكه خود، سفير امام بود، همان‌گونه كه گفتيم، مردم را به سفير بزرگوار ديگري نيز راهنمايي مي‌كرد. «احمد بن ابراهيم» مي‌گويد:

در مدينه، بر حكيمه دختر امام جواد(عليه السلام) و خواهر امام هادي(عليه السلام)، در سال262ه‍ .ق وارد شدم و از پشت پرده، با وي سخن گفتم و از دينش پرسيدم. امام را نام برد و گفت: «فلان بن الحسن و نام وي را بر زبان، جاري ساخت». گفتم: «فداي شما شوم! آيا او را مشاهده كرده‌اي يا خبر او را شنيده‌اي؟» گفت: «خبر او را از ابومحمد شنيده‌ام[14] و آن را براي مادرش، نوشته بود» گفتم: «آن مولود كجاست؟» گفت: «مستور است». گفتم: «پس شيعه به چه كسي مراجعه كند؟» گفت: «به جدّه او، مادر ابومحمد». گفتم: «آيا به كسي اقتدا كنم كه به زني وصيت كرده است؟» گفت: «به حسين بن علي بن ابي‌طالب اقتدا كرده است؛ زيرا حسين(عليه السلام) در ظاهر، به خواهرش زينب، وصيت كرد و دستورهاي علي بن حسين(عليه السلام)، به سبب حفظ جانش، به زينب، نسبت داده مي‌شد». سپس گفت: «شما اهل اخباريد. آيا براي شما، روايت نشده است كه نهمين از فرزندان حسين(عليه السلام)، ميراثش در دوران حياتش، تقسيم مي‌شود؟»[15]

رحلت

درباره تاريخ وفات ايشان، بعضي از بزرگان فرموده‌اند كه تاريخ آن، براي ما معلوم نشده است.[16]ولي بعضي، بدون ذكر مدرك، سال 274ه‍ .ق را تاريخ وفات وي ذكر نموده‌اند. ولي مدرك درخور توجهي كه بتوان بدان استناد نمود، ذكر نكرده‌اند.[17] مرقد مطهر ايشان در سامرا، در ضريح مطهر عسكريين(عليهما السلام) واقع است.[18]

«علامه مجلسي» درباره زيارتنامه حضرت حكيمه، مي‌گويد:

در بقعه شريف عسكريين (امام هادي و عسكري(عليهما السلام، قبر بانوي با نجابت و بزرگوار، عالم و دانشمند، پرهيزكار و بلند مقام، حكيمه دختر امام جواد(عليه السلام)، قرار دارد و نمي‌دانم چرا عالمان و دانشمندان، زيارتي را براي اين بانوي بزرگ، نياورده‌اند؛ در حالي‌كه وي داراي فضل و جلال درخشاني بوده و در خدمت ائمه معصوم: قرار داشته است. به هنگام ولادت آن بزرگوار نيز حضور يافته و بارها آن وجود مبارك را در زمان امام حسن عسكري(عليه السلام) ملاقات و زيارت ‌كرده است. پس از وفات امام حسن(عليه السلام) نيز واسطه و سفير او بود و مردم به وسيله او، حوايج و مسائل خود را حل مي‌كردند.

بنابراين سزاوار است، حكيمه دختر امام جواد(عليه السلام)، در آن بقعه و حرم زيارت شود و آن‌گونه كه شأن و صلاحيت او، اقتضا مي‌كند، از وي تجليل و تكريم، به عمل آيد.[19]

بزرگان، كلام مرحوم مجلسي را تلقي به قبول كرده و عيناً يا با اندكي تصرف، آن را ذكر كرده‌اند؛[20] براي نمونه، مرحوم محسن امين در اعيان الشيعه، مي‌نويسد: «حكيمه، از بانوان صالح و عابد و قانت بوده و از ايشان اخباري در تزويج امام عسكري(عليه السلام) با نرجس خاتون(عليهما السلام) و ولادت امام از ايشان، نقل شده است».[21]

مرحوم شيخ عباس قمي نيز در مفاتيح الجنان، مي‌نويسد:

در كتب «مزار»، زيارت مخصوصي براي آن معظمه ذكر نشده؛ آن مرتبه رفيعه كه براي او است. پس سزاوار است، او را زيارت كنند به الفاظي كه در زيارت اولاد ائمه: نقل شده است يا زيارت كنند او را به الفاظي كه در زيارت عمه مكرمه‌اش حضرت فاطمه معصومه، بنت موسي بن جعفر(عليهما السلام) وارد شده است.

دو ـ نرجس، مادر امام زمان[

نرجس[22] خاتون3 در سرزمين روم، به دنيا آمد. ايشان، دختر يشوعا، پسر قيصر روم و نامش مليكا بود.

وي از جانب مادر، نسبش به «شمعون بن حمّون الصَّفا»، وصي نامدار حضرت
عيسي بن مريم(عليهما السلام) مي‌رسد. شمعون الصّفا كه از شدت زهد و تقوا، برترين حواري مسيح(عليه السلام) بود، به مقام وصايت آن حضرت رسيد. نسل دختري وي، پس از قرن‌ها و از طريق يكي از نوادگان دختري او، به دوشيزه‌اي طاهره و مطهره، منتهي شد. وقتي اين دوشيزه به سن ازدواج رسيد، به دليل داشتن شرافت حَسَب و نسب، بين اشراف و بزرگان، خواستگاران زيادي داشت. اما در اين بين، قيصر مايل بود كه نوه عزيزش را به عقد يكي از نوه‌هاي پسري خويش، دربياورد و اين مسئله، بسيار طبيعي مي‌نمود.

قيصر روم براي تحقق خواسته‌‌اش، مجلس عقد باشكوهي آراست. در اين مجلس، اعيان و اشراف حواريان، علماي مسيح و نيز صدها نفر از بزرگان دربار، حضور داشتند. قيصر در صدر مجلس، بر تختي مرصّع از طلا نشسته و كنار خود تختي براي عروس و داماد، گذاشته بود. هنگامي كه عالم بزرگ نصراني، شروع كرد به خواندن مقدمات خطبه عقد، ناگاه محل نشستن داماد به هم ريخت و او از تخت به زمين افتاد؛ به‌گونه‌اي كه بيهوش شد.

رخداد عجيبي بود. رنگ از رخسار قيصر و حاضران پريد. مليكا نيز بسيار متعجب و به شدت مضطرب شد. ازاين‌رو بنابر صلاحديد بزرگ نصارا، آن مجلس به زمان ديگري موكول شد.[23]

ماجراي آن روز، سخت افكار مليكا را به خود مشغول كرد. او از همان ابتدا به اين ازدواج، بي‌ميل و به داماد، بي‌علاقه بود؛ تا اينكه خواب عجيبي ديد. وي خواب و رؤياي خود را اين‌چنين بيان كرده است:

آن شب، در خواب ديدم كه حضرت مسيح(عليه السلام) و شمعون بن حمّون الصّفا و جمعي از حواريان، در كاخ قيصر اجتماع كرده‌اند. آنها در همان مكاني كه تخت بر آن قرار داشت، منبري از نور كه بلندي آن به آسمان مي‌رسيد، نصب نمودند. در آن حال، شخصي با هيبت و وقار بسيار، درحالي‌كه چهره‌اش چون نور ماه مي‌درخشيد، وارد شد و به دنبال او، جمعي همانند وي، با چهره‌هاي بسيار زيبا در آن مجلس، حضور يافتند. در رؤيا به من فهماندند كه وي پيامبر آخرالزمان، يعني محمد9 و آن همراهان نوراني، اهل‌بيت طاهر او مي‌باشند.

حضرت مسيح و همراهانش، به استقبال ايشان رفتند و مقابل آنها، خضوع كردند. پيامبر اسلام بعد از لحظاتي، به حضرت مسيح رو كرد و فرمود: «اي روح‌الله! آمده‌ام كه از وصي تو، يعني شمعون، دخترش مليكا را براي اين فرزندم (درحالي‌كه اشاره به يكي از اختران نيك‌نظر پيرامونش مي‌نمود) خواستگاري كنم». در آن حال، به فردِ مورد نظرِ محمد9 نگريستم. او «حسن بن علي العسكري(عليهما السلام)» نام داشت.

مسيح(عليه السلام) نگاهي به شمعون كرد و فرمود: «اي شمعون! آگاه باش كه عزت و شرافت ابدي به‌سويت آمده است. شتاب كن كه نسل خويش را به نسل محمد9 پيوند دهي!» جد من شمعون نيز با خوشحالي تمام، در‌حالي‌كه به‌سوي من مي‌نگريست و لبخند مبهوتانه مرا مي‌‌ديد، موافقت خويش را با جان و دل اعلام كرد. در آن هنگام پيامبر اسلام، بر همان منبر قرار گرفت و با خواندن خطبه غرايي، مرا به عقد فرزند خويش درآورد و محمديان و عيسويان را بر اين عقد، گواه گرفت و شادباشي گفت و آن مجلس، با شور و شعف حاضران، رو به اتمام مي‌رفت كه من از خواب بيدار شدم.[24]

مليكا، فرداي آن روز نمي‌دانست درباره خوابش، به اطرافيان چه بگويد. غم و اندوه سراپاي وجودش را گرفت. نديمه‌هاي وي، وقتي اين حال را ديدند، كوشيدند راز دروني‌اش را كشف كنند. ولي مليكا، در برابر پرسش‌هاي ايشان، سكوت مي‌كرد. وي به تدريج، از خواب و خوراك افتاد و پس از مدتي، بيمار شد. آري! او بيمار شده بود؛ بيمار عشق جاودانه به حجت باهره الهي كه در آن زمان، در خانه امام هادي(عليه السلام) و در نقطه دوردست، يعني سامرا، به سر مي‌برد. خبر بيماري مليكا، افكار قيصر را بسيار پريشان كرد. وي دستور داد كه طبيبان حاذقي را بر بالين نوه‌اش، حاضر كنند. ولي معالجات آنها در بهبودي آن دوشيزه نيك‌سيرت، بي‌فايده بود. كشيشان زاهد و آنهايي كه به ديانت و صلاح معروف بودند، به بالين او مي‌آمدند و براي وي دعا مي‌كردند. ولي همه اين اقدامات، بي‌ثمر بود.

در آن زمان، به دليل گسترش اسلام و فتوحات مسلمانان كه از سال نوزده هجري شروع شده بود[25]، پيوسته بين روميان و مسلمانان، نبرد بود و گاهي از دو طرف، اسير هم مي‌گرفتند و چون رسم بود كه براي برآورده شدن نياز و حاجت، افزون بر دستگيري مستمندان، به اسيران نيز مهرباني كنند، به همين علت، مليكا از پدربزرگش خواست كه قدري به اسيران مسلمان، آسان بگيرد تا مسيح(عليه السلام) و مريم مقدس3 به بركت اين اقدام، به او عنايتي كنند.

قيصر از اين پيشنهاد، خوشحال شد و استقبال كرد. چندي بعد، اوضاع روحي و جسمي مليكا بهتر شد و ميل به غذا پيدا كرد.

در شبي ديگر، بانوي باشكوهي را در خواب ديد كه حوريان بهشتي، دورش را گرفته بودند و نور چهره‌اش، محيط پيرامون را روشن كرده بود. مليكا از خود مي‌پرسيد اين بانو كيست كه ناگاه متوجه شد، مريم مقدس3 در حال خدمتگزاري به اوست! مريم مقدس3 نگاهي به مليكا انداخت و فرمود: «اين بانوي يگانه عالم، فاطمه دختر رسول اعظم اسلام و مادر همسر توست».

مليكا با شنيدن اين مطالب، نزد فاطمه3 شتافت و سر بر كف او و دامنش نهاد و به شدت گريست. وي با خطاب كردن به فاطمه به‌عنوان مادر، از غم فراق همسر، ناليد. فاطمه3، با نگاه رحماني خويش، صورت زيباي عروسش را نظاره كرد و درحالي‌كه قطرات اشك او را پاك مي‌كرد، فرمود: «ابتدا بايد به آيين اسلام، مشرف شوي».

آن‌گاه كلمه شهادتين از زبان حضرت صديقه زهرا۳ جاري شد و مليكا، همان كلمات را به زيبايي ادا كرد. مليكا خود مي‌گويد:

وقتي آن كلمات را گفتم، بانوي يگانه اسلام، مرا به سينه خويش فشرد و به من بشارت داد كه به‌زودي به فرزندم ابومحمد (حسن عسكري) ملحق خواهي شد و اين، بشارتي بزرگ براي مليكا بود.

روايت بشر بن سليمان

يكي از ياران باوفاي امام هادي(عليه السلام)، به نام بِشر بن سليمان، مي‌گويد:

شبي در منزل خويش و به اتفاق خانواده‌ام به سر مي‌بردم كه درِ منزل، به صدا درآمد. وقتي در را گشودم، كافور، خادم امام علي النقي(عليه السلام) را ديدم. به من سلام كرد. پاسخ دادم. او حاوي پيغامي از سوي امام بود. به من گفت: «امام تو را احضار كرده است!»

من با تعجب از اينكه در آن وقت شب، چه موضوعي پيش آمده است، به سرعت، لباس پوشيدم و آماده حركت به‌سوي خانه امام شدم. در مسير منزل آن حضرت، مدام فكرم مشغول بود؛ آن‌قدر كه نفهميدم چه موقع، به منزل رسيدم. [محله عسكر در سامرا، زير نظر جاسوسان حكومت بود. ولي اين مسئله مانع از آن نبود كه ياران امام هادي(عليه السلام) و سپس امام عسكري(عليه السلام) نتوانند ايشان را ملاقات كنند].

بشر در ادامه مي‌گويد:

وقتي كه وارد منزل امام هادي(عليه السلام) شدم، فرزندش حسن عسكري(عليه السلام) و خواهرش حكيمه3 در خدمتش بودند. امام دستور داد كه بنشينم. پس از عرض سلام و ادب و بوسيدن دست آن بزرگواران، سراپاگوش در محضرشان نشستم. ترنم زيبا و دل‌انگيز صداي امام، سكوت مجلس را شكست. حضرت فرمود: «اي بشر! تو از اولاد ابوايوب انصاري هستي و رشته محبت و ولايت ما خاندان، مدام در پدرانت جريان داشته است. بنابراين، امشب رازي از اسرار خودمان را به تو نمايان مي‌كنم و مأموريتي مهم را به تو واگذار خواهم كرد!».

سپس حضرت نامه‌اي نوشت و همراه كيسه‌اي پول، در اختيار من قرار داد و فرمود: «اين نامه‌اي است به زبان رومي و اين كيسه، حاوي 220 دينار زر است. اينها را بردار و به بغداد برو. در صبح روزي كه برايت خواهم گفت، يك كشتي كوچك در ساحل دجله آرام مي‌گيرد و فردي كه به همراهش چند كنيز و اسير رومي است، در آنجا پياده شده، آنها را در محل معيني، حاضر خواهد كرد.

نام آن مرد برده فروش، «عمرو بن يزيد» است. ميان كنيزاني كه همراه اوست، دوشيزه‌اي در هيئت و شكل كنيزان، دو جامه حرير به تن دارد كه از نگاه ديگران، حتي صورت خويش را نيز پوشيده و پنهان داشته است. عده‌اي كه طالب اويند، پيشنهاد خريد او را مي‌دهند، ولي او ابا مي‌كند. فردي فرياد خواهد زد: «من او را به سيصد دينار زر خالص مي‌خرم» و درحالي‌كه صاحبش مايل به اين معامله است، او خواهد گفت: «اگر تو در زيّ و هيئت سليمان بن داوود نبي بوده، بر تخت او قرارگيري نيز به اين كار، رغبتي ندارم. پس مال خويش را تلف نكن».

در آن وقت، صاحب او به وي خواهد گفت: «پس من با تو چه كنم كه به هيچ‌كس راضي نمي‌شوي؟»! پس اي بشر! در آن هنگام به طرف صاحب كنيز برو و بگو: «من نامه‌ يكي از بزرگان را كه به زبان رومي نوشته، همراه دارم. به كنيز خود بده و اگر خواند و مايل بود، او را با من همراه كن و به من بفروش؛ زيرا من، وكيل صاحب نامه و پول‌هايم». آن‌گاه نام خويش را بگو».[26]

بشر با گرفتن نامه و كيسه زر و با بوسيدن دست امام، از محضر آن حضرت، مرخص و عازم بغداد شد. وي به همان‌گونه كه امام فرموده بود، در محل معين، حاضر شد و دقيق همان مطالبي را كه امام فرموده بود، مشاهده كرد و هنگامي كه نامه را به صاحب كنيز داد، او كه زبان رومي نمي‌دانست، نامه را به مليكا سپرد. شايد امام با نوشتن نامه به زبان رومي، خواسته بود كه كسي از محتواي آن آگاه نشود و اين ماجراي تاريخ‌ساز كه زمينه‌ساز تولد مهدي موعود است، پنهان بماند. حتي خود بشر نيز از تمام ماجرا بي‌خبر بود. وقتي چشم مليكا به نامه افتاد و آن را خواند، به گريه افتاد و به عمرو بن يزيد گفت: «مرا به صاحب اين نامه بفروش. به خدا اگر چنين نكني، خود را هلاك خواهم كرد!»

بشر مي‌گويد:

صاحب كنيز، به مبلغ 220 دينار راضي شد و من همان مبلغ را در اختيار او، قرار دادم و سخنان مولايم، تحقق يافت. سپس آن دوشيزه پاك‌سيرت، با من به راه افتاد. براي اينكه مأموريتم را درست انجام دهم، ابتدا به منزلي رفتيم كه پيش‌تر با آنجا آشنا بودم تا با بررسي اينكه خطري از سوي مأموران و جاسوسان حكومت متوجه مأموريتم نيست، امانت را به صاحب اصلي برسانم. وقتي كه در منزل موعود، وارد شديم، از اينكه چگونه آن دوشيزه، با اينكه صاحب نامه را نمي‌شناخت، از ديدن خط وي به گريه افتاد، تعجب كردم و تعجب بيشترم از اين بود كه او با وجود مليت و اصالت رومي، چگونه به عربي تكلم مي‌كرد.

وقتي اين موضوع را پرسيدم، چون مي‌دانست كه من محرم راز صاحب‌نامه‌ام، ماجراي خويش را بيان كرد و در انتها فرمود: «وقتي كه نخستين بار، در خواب خويش، به‌ محضر بانوي بزرگ اسلام و عالم، حضرت فاطمه3 مشرف شدم و شهادتين خويش را با كلمات گهربار او، گفتم، وي به من مژده داد كه به‌زودي ايام هجران به سر خواهد رسيد. با همين آرزو، مدتي به سر بردم؛ تا اينكه شبي در خواب، به من فرمود: «به زودي نبردي بين مسلمانان و روميان روي خواهد داد. خود را در شكل كنيزان به مسلمانان نزديك كن تا اسير شوي. آن‌گاه توسط فردي، به مقصود خويش خواهي رسيد». من نيز همان كردم و توانستم با زحمت، از قصر بيرون بيايم و خود را به منطقه نبرد، برسانم. هنگامي كه به اسارت درآمدم، از هويت خويش چيزي بر صاحبم كه پيرمردي عرب بود، نگفتم تا بقيه ماجرا كه ديدي. اما اينكه به زبان عربي تكلم مي‌كنم، به اين دليل‌ است كه به علت ارتباطات دربار پدربزرگم، قيصر، با مسلمانان، آموختن زبان عربي، مطلبي رايج بود و من نيز به همين شكل، آموختم و محتواي نامه مولايت، همان بود كه در رؤياي خويش، ديده بودم».

اعتقاد بشر با شنيدن اين مطالب كه درباره كرامت امام و مقتداي خويش بود، راسخ‌تر شد و توانست پس از چند روز، مليكا را به سامرا برساند.

پايان انتظار

بشر بن سليمان، نقل مي‌كند كه به همراه نرجس3 به حضور مولايم، حضرت هادي(عليه السلام) رسيديم. وقتي نگاه نرجس3 به امام هادي(عليه السلام) افتاد، با محبت تمام به آن حضرت سلام و عرض ادب كرد. امام با مهرباني پدرانه خويش، پاسخ سلام نرجس3 را داد و به او فرمود:  «دخترم! مشاهده كردي كه چگونه، حق‌تعالي عزت اسلام را بر آيين مسيحيت و شرافت محمد9 و اهل‌بيت: او را نمايان ساخت؟».

نرجس3 با خوشحالي، عرض كرد: «آري اي وصي پيامبر! همين‌طور است كه مي‌فرمايي. اما من چگونه بتوانم چيزي را وصف كنم كه خود به آن داناتري؟»!

در آن ساعت، زنان خانه امام هادي (مادر و همسر وي)، از نرجس3 استقبال كردند و او را در آغوش محبت خويش، گرامي داشتند. امام هادي(عليه السلام)، ساعتي بعد، رو به نرجس3 كرد و فرمود: «من براي اكرام تو و به يُمن قدومت، يكي از دو چيز را بر تو عرضه مي‌كنم؛ هركدام را كه خواهي برگزين؛ يا ده هزار دينار به تو بدهم يا اينكه به شرف ابدي، بشارتت دهم!».

نرجس3 عرض كرد: «بلكه من به شرافت ابدي مايلم!». حضرت فرمود:

«تو را بشارت مي‌دهم به فرزندي كه مالك شرق و غرب عالم شود و جهان را به عدل و داد، رهنمون كند؛ همان‌طور كه از ستم و بيداد، پُر شده باشد». نرجس3 پرسيد: «پدرِ اين مولود كيست؟» امام فرمود: «همان كه پيامبر اسلام، تو را براي او، خواستگاري كرد».

آن‌گاه پرسيد: «دخترم! تو را مسيح و وصي او، شمعون، به عقد چه كسي درآوردند؟» نرجس3 با حُجب و حيا، پاسخ داد: «به عقد فرزند شما، ابومحمد!». امام فرمود: «آيا اگر او را ببيني، مي‌شناسي؟». نرجس3 پاسخ داد: «از همان شبي كه به دست بهترين زنان و بانوان عالم، فاطمه3 به اسلام گرويدم، او هر شب به خواب من مي‌آمد. پس چگونه مي‌شود كه او را نشناسم؟!».[27]

پس از اين سخنان، امام عسكري(عليه السلام) با صورت نجيب و نوراني‌اش، وارد اتاق شد. امام عسكري(عليه السلام) با اشاره پدرِ بزرگوارش، كنار نرجس3 نشست. آري، امام عسكري(عليه السلام) همچون پدر دانست كه اين دوشيزه مكرمه، مادر مهدي موعود[ خواهد بود.

در آن هنگام حكيمه3، خواهر امام هادي(عليه السلام)، به امر امام، وارد اطاق شد. حكيمه3، از زنان بافضيلت، داراي ملكات اخلاقي، دانا به معارف دين و تربيت شده دو امام معصوم(عليهما السلام)، يعني پدرش، امام جواد(عليه السلام) و برادرش، امام هادي(عليه السلام) بود. وي به دليل همين امتيازات، ويژگي‌هايي داشت كه ديگر همسران اهل‌بيت:، در دوره امام هادي(عليه السلام) نداشتند.[28]

حكيمه3 مأموريت داشت كه قبل از شروع زندگي مشترك نرجس3 با برادرزاده‌اش، معارف دين و دستورهاي الهي اسلام را به نرجس3 بياموزد. وقتي كه حكيمه3، وارد منزل برادر شد، امام هادي(عليه السلام) به او فرمود: «خواهرجان! اين همان مهماني بود كه منتظر ورودش بوديم». حكيمه به سمت اين دوشيزه رومي رفت، دست در گردنش انداخت و تا مدتي او را نوازش كرد و ‌بوسيد.[29]

از اين رفتارها معلوم مي‌شود كه امام، اسراري را درباره نرجس3 به حكيمه3 بيان كرده بود.

وصال سرنوشت‌ساز

مدتي از همنشيني شبانه‌روزي حكيمه3 با نرجس3 مي‌گذشت. در آن زمان كوتاه، حكيمه3 به امر امام هادي(عليه السلام) دستورها و تكاليف شرع را به نرجس3 آموخت و سرانجام، در شبي مبارك، زندگي مشترك نرجس3 با امام عسكري(عليه السلام)، آغاز شد.

هنوز مدتي از ازدواج ملكوتي اين دو، نگذشته بود كه امام هادي(عليه السلام) در زمان معتز عباسي (252ـ 255ه‍ .ق) و به دست كارگزاران او، به شهادت رسيد.[30] شهادت آن حضرت در سوم رجب سال 254ه‍ .ق، اتفاق افتاد. از همين زمان، دوران امامت حضرت امام حسن عسكري(عليه السلام) آغاز شد. وي در مدت امامت خويش، افزون بر معتز، با دو خليفه ديگر، يعني مهتدي (255 ـ 256ه‍ .ق) و معتمد (256 ـ 279ه‍ .ق) معاصر بود.[31]

فشار و كنترل سختي بر آن حضرت و خانواده‌اش، در اين ايام وارد مي‌شد. اين اقدامات و سخت‌گيري حاكميت، به‌ويژه در طول دوران معتمد عباسي را نمي‌توان بي‌‌تأثير از مسئله مهدويت دانست؛ زيرا حديثي رايج و شايع بين عالمان و راويان، از پيامبر9 نقل مي‌شد كه آن حضرت فرموده بود:

همانا مهدي، همنام من و شبيه‌ترين مردم به من خواهد بود و او داراي غيبت طولاني و از ديدگان مخفي است و بعد از دوره غيبت، جهان را از عدل و داد پُر خواهد كرد؛ همان‌گونه كه از ستم پر شده است.[32]

احاديث ديگري نيز از آن حضرت، بيانگر آن بود كه مهدي، نهمين فرزند امام حسين(عليه السلام) است.[33] پس بنابر محاسبه عادي كه خلفاي عباسي، از زبان علماي دربار خويش داشتند، وي مي‌توانست فرزند امام عسكري(عليه السلام) باشد و به همين دليل، نهايت سخت‌گيري را براي شناسايي و از بين بردن او داشتند.

شب موعود

سرانجام شبي فرا رسيد كه بايد وعده بزرگ حق‌تعالي محقق شود. آن شب، نيمه شعبان بود؛ شبي كه نزد مسلمانان، پرخير و بركت، به حساب مي‌آيد.[34] در اين شب، مولودي متولد مي‌شد كه شيوه تولدش، همانند حضرت ابراهيم(عليه السلام) و حضرت موسي(عليه السلام) بود؛ يعني تا پيش از تولد، آثار حمل در مادر ايشان، ديده نمي‌شد. مشيت الهي بر اين بود كه به اين صورت، جان حجت خويش حفظ شود و اين، همان معنايي است كه بايد آن حضرت، نشان و شباهتي به همه انبيا، داشته باشد. حكيمه خاتون3، ماجراي ولادت او را، چنين نقل مي‌كند:

ايام ماه شعبان، رفت‌و‌آمد بيشتري به منزل امام و برادرزاده‌ام داشتم. شب نيمه شعبان فرارسيد. وقتي نزديكي‌هاي غروب و با زبان روزه، عزم بازگشت به منزل كردم، امام عسكري(عليه السلام)، به من فرمود: «عمه‌جان! امشب افطار نزد ما بمان كه واقعه مهم در همين امشب خواهد بود».

من با تعجب فراوان، به نرجس3 نگاه كردم. حيرتم از آن بود كه هيچ آثار حمل، بر وي نبود. ولي يقين داشتم كه سخن حجت خداوند متعال، حق است. به همين علت، با اشتياق فراوان، آن شب را در خانه امام خويش، ماندم. پس از اداي فريضه مغرب و صرف افطار، بيشتر شب را با نرجس3 گذراندم و چشم از او برنمي‌داشتم. آن شب، محل استراحت خويش را كنار آن بانوي محترم، گستردم.

بعد از ساعتي استراحت، براي تهجد و نماز شب برخاستم. بعد از اتمام هر دو ركعت از نماز شب، به‌سوي نرجس3 كه او نيز مشغول تهجد بود، مي‌نگريستم. او هم با محبت، به من نگاه مي‌‌كرد. كم‌كم به لحظات فجر، نزديك شديم. تا اينكه در انتهاي نماز وتر، در دلم حالتي پيش آمد كه نكند، تبديل و تغييري پيش آمده باشد كه ناگاه صداي ملكوتي امام را شنيدم كه مي‌فرمود: «عمه جان! در وعده حق‌تعالي ترديد نكن كه وقت موعود، نزديك شده است!».[35]

در همان زمان بين من و نرجس3، گويي حائلي به وجود آمد و اطاق را نور فراواني فراگرفت كه مانع از آن مي‌شد تا پيرامون خود را ببينم. درحالي‌كه متعجب بودم و حال عجيبي داشتم، ناگاه چشمم به نور عادت كرد و نرجس3 را ديدم كه به مولودي مبارك مي‌نگرد. نمي‌دانم چگونه خود را به مولود رساندم. رخسار زيبايش، چنان مرا به وجد آورده بود كه از خود، بي‌خود شده بودم. ناگاه صورت زيبا و دلربايش كه با زبان بسيار فصيح، اين آيات را مي‌خواند: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئمةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ)[36]، (وَ قُلْ جاءَ الْحق وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً)[37]، مرا به خود آورد. لحظاتي بعد، درحالي‌كه به سجده رفته بود، صداي امامم را شنيدم كه مي‌‌فرمود: «عمه‌جان! فرزندم را نزد من بياور».[38]

من نوزاد را به سمت پدر بردم. امام عسكري(عليه السلام)، فرزند دلبندش را در آغوش گرفت و برايش اذان و اقامه خواند. او را بوييد و بوسيد و در حالي‌كه با نگاه محبت‌آميز، به فرزندش مي‌نگريست، او را به من بازگرداند تا به مادرش برسانم.[39]

از همان ابتداي تولد تا شهادت امام عسكري(عليه السلام)، يعني از نيمه شعبان سال
255ه‍ .ق، تا هشتم ربيع الاول 260ه‍ .ق، تنها چند نفر از ياران خاص امام عسكري(عليه السلام)، مانند احمد بن اسحاق، يعقوب بن منقوش، عمرو الاهوازي و محمد بن عثمان عمروي بودند كه موفق به زيارت وي شدند.

حديث هجران

حدود شش سال از زندگي نوراني و سراسر مهر و محبت امام عسكري(عليه السلام) با نرجس3، از زمان تولد فرزندشان، مي‌گذشت. در اين مدت، ولادت حضرت مهدي[، گرمي‌بخش دل پدر و مادر بود. اما كوشش فراوان كارگزاران معتمد عباسي براي يافتن وي، عرصه را بر ايشان تنگ كرده بود. اما به خواست حق‌تعالي، جاسوسان معتمد، نمي‌توانستند بر امام، دست يابند. عاقبت تدبير كردند تا امام عسكري(عليه السلام) را به شهادت برسانند و اين مسئله، بعد از ايامي بود كه صالح بن وُصيف، گماشته خلافت، امام را زير نظر داشت.[40]

روزي كه زهر جفاي معتمد عباسي به وجود نازنين امام عسكري(عليه السلام) سرايت كرد، مادر بزرگوارش، حضرت حديث3 و همسرش نرجس3 با اضطراب بسياري، كنارش بودند. همسر امام، جوشانده‌اي را حاضر كرد و امام با توجه به تأثير زهر بر پيكر مباركش، شخصاً نتوانست از ظرف بياشامد و به خدمتكارش عقيد، دستور داد كه فرزندش، مهدي را حاضر كند. دلبند امام عسكري(عليه السلام) و نرجس3، درحالي‌كه چهره‌اش چون قرص ماه مي‌درخشيد، وارد اطاق شد و آن ظرف را نزديك لب‌هاي پدر برد و درحالي‌‌كه امام، به چهره زيباي او مي‌نگريست، فرمود: «تو فرزند و جانشين من و آخرين وصي پيامبر خاتمي كه به آمدنت، بشارت داده است».[41]

سپس آن امام همام، جان به جان آفرين، تسليم كرد. پس از شهادت امام عسكري(عليه السلام) ديري نپاييد كه روح قدسي حضرت نرجس خاتون۳، به‌سوي خداوند پرواز نمود.[42] پيكر مطهر اين بانوي باعظمت، به امر امام، كنار مزار همسرش حضرت عسكري دفن گرديد. آن حضرت در زيارت، صديقه، مرضيه، تقيه، نقيه، طاهره، عارفه، مؤمنه و مستبصره[43]، ناميده شده است كه همگي بيانگر بلندمرتبگي آن بانوست. «والسّلام عليها يوم وُلدتْ و يوم ماتت و يوم تبعث حيّاً».

سه ـ جعفر كذاب

جعفر در تاريخ، به جعفر كذاب معروف است. رواياتي هم از اهل‌بيت:، در نكوهش وي، وارد شده است؛ چنان‌كه ابن‌سيابه، مي‌گويد:

هنگامي كه مي‏خواست جعفر به دنيا بيايد، در خانه‏ امام هادي(عليه السلام) بودم. ديدم اهل منزل همه خوشحال‌اند. اما امام خوشحال نبود. گفتم: «اي سيد و آقاي من! چرا به آمدن اين مولود، خوشحال نيستيد؟ حضرت فرمود: «يهوّن عليك امره فانّه سيضلّ خلقاً كثيراً»[44].

از برخي روايات استفاده مي‏شود كه وي، در زمان حيات امام هادي(عليه السلام)، تلاش مي‏كرد كه خود را امام بعد از پدر، معرفي كند؛ چنان‌كه احمد بن سعد كوفي مي‏گويد:

به همراه گروهي از شيعيان، نزد امام هادي(عليه السلام) رسيديم و از امامت بعد از ايشان، سؤال كرديم و گفتيم: «برخي مي‏گويند امام بعد از شما، جعفر است و نه حسن».

امام فرمود: «[از اين سخن] بپرهيزيد. همانا جعفر، دشمن من است؛ اگرچه فرزند من است. همچنين او، دشمن برادرش حسن است و حسن، امام بعد از من است...».[45]

همچنين امام هادي(عليه السلام)، در روايت ديگري فرمود: «از فرزندم، جعفر، دوري كنيد. آگاه باشيد! همانا نسبت او [به من]، همچون حام به نوح است».[46]

همچنين ابوخالد كابلي از امام سجاد(عليه السلام)، روايت مي‏كند كه رسول گرامي اسلام9 هنگامي كه امامان بعد از خود را معرفي مي‏فرمود، موقع ذكر امام صادق(عليه السلام)،
اين‌گونه فرمود:

جعفر بن محمد كه او را صادق مي‌نامند. پس براي پنجمين فرزندش امام هادي(عليه السلام) فرزندي است به نام جعفر كه ادعاي امامت مي‏كند و به خداوند، دروغ مي‏بندد! پس او نزد خداوند، جعفر كذاب و افترا زننده به خداوند و مدّعي امري است كه اهل آن نيست. همچنين او مخالف پدرش و حاسد برادرش است...»[47]

وي پس از رحلت امام عسكري(عليه السلام)، اقداماتي انجام داد كه در شأن او نبود، كه از جمله، اين موارد است:

ـ درخواست خواندن نماز بر پيكر پاك امام عسكري(عليه السلام) كه خواست از اين طريق، خود را امام بعدي، معرفي كند؛

ـ ادعاي امامت و جانشيني و تقاضا از «عبيدالله بن يحيي بن خاقان» كه حكومت، اين مقام را براي وي، به رسميت بشناسد؛

ـ ادعاي ارث و تصاحب اموال صاحب‌الامر[.

ـ تحريك حكومت براي دستگيري امام مهدي[.[48]

توبه جعفر

در تاريخ يا در سخنان اهل‌بيت:، چيزي در اين زمينه، وارد نشده است. فقط «علي علوي عمري» در «المجدي في الانساب»، مي‏نويسد:

قولي هست كه او قبل از پدرش، برگشت و توبه كرد. ولي پس از شهادت برادرش، امام حسن، چون گمان مي‌‏كرد فرزندي ندارد، ادعاي امامت بعد از برادرش را كرد و به كذاب معروف شد.[49]

احمد بن اسحاق، وكيل امام حسن عسكري(عليه السلام) مي‌گويد:

جعفر كذاب، كتابي نوشته و مدعي شده بود كه در اين كتاب، علم حلال و حرام و همه‏ علوم تا ابد، نوشته شده است. كتاب را خواندم و درباره آن، نامه‌اي براي امام زمان[ نوشتم. حضرت در جواب، نوشت: «... از عبارت كتاب، معلوم است كه چه كسي آن را نوشته است. خداوند حق را بر اهل آن، حفظ كند! خداوند ابا دارد از اينكه امامت را بين دو برادر، بعد از امام حسن و امام حسين:، جمع كند...».[50]

در زمان سفير دوم حضرت (محمد بن عثمان بن سعيد عمري)، از ناحيه مقدسه، توقيعي صادر شد به اين مضمون كه جعفر، سرانجام توبه نمود. حضرت فرمود: «عمويش، جعفر و فرزندانش، همانند برادران حضرت يوسف، سرانجام كار،
توبه كرده‌اند».[51]

جعفر، در سال 271ه‍ .ق، در سامرا، در حالي‌كه 45 سال داشت، مرد. او را كنار قبر پدرش در سامرا، به خاك سپردند.[52] «علامه محدث سيد تاج‌الدين علي بن احمد حسيني عاملي» در كتاب «التتمة في تواريخ الائمه:» نقل مي‌كند كه حضرت امام هادي(عليه السلام)، تنها يك كنيز داشت. پس بي‌ترديد، پنج يا هفت فرزند ايشان، از آن يك زن بوده است. در اين صورت، جعفر برادر مادري امام حسن عسكري(عليه السلام) است.[53]

چهار ـ حسين بن امام علي النقي(عليه السلام)

درباره حسين بن علي(عليه السلام)، مطلب زيادي به ما نرسيده است. شيخ عباس قمي مي‌نويسد:

معروف است كه نزد قبر عسكريين(عليه السلام) قبور جمله‌اي از سادات عظام است كه از جمله آنهاست حسين، پسر امام علي النقي(عليه السلام) و من بر حال حسين، مطلع نشدم. اما آنچه به نظرم مي‌رسد، آن است كه سيدي جليل‌القدر و عظيم الشأن بوده؛ زيرا من از بعضي روايات استفاده كردم كه از مولاي ما حضرت امام حسن عسكري(عليه السلام) و برادرش، حسين بن علي، تعبير به سبطين مي‌كردند و تشبيه مي‌كردند اين دو برادر را به دو جدشان، دو سبط پيغمبر اكرم9 (امام حسن و امام حسين(عليهما السلام.

و در روايت ابوالطيب است كه صداي حضرت حجت[ شبيه بود به صداي حسين و در شجرةالاولياء، تأليف فقيه، محدث و حكيم سيد احمد اردكاني يزدي در ذكر اولاد حضرت امام علي النقي(عليه السلام) است كه حسين، فرزند آن حضرت، از زهّاد و عباد بود و به امامت برادر خود اعتراف داشت و شايد متتبّع ماهر بيابد غير از آنچه ذكر شد؛ چيزي كه دلالت كند بر جلالتش[54].

در ايران دو زيارتگاه به حسين، فرزند امام هادي(عليه السلام) منسوب است: يكي در همدان و ديگري در نطنز كه در كتاب جعفر بن امام هادي(عليه السلام)، به شرح حال دفن شدگان در آنها، پرداخته شده است.

پنج ـ ابوهاشم جعفري[55]

داوود بن قاسم، معروف به ابوهاشم جعفري، از نوادگان جعفر بن ابي‌طالب و از خاندان ابوطالب، پدر گرامي مولا علي(عليه السلام) است. وي به سبب انتساب به جعفر، به «جعفري» مشهور شده است. داوود از اصحاب گرانقدر امام رضا، امام جواد، امام هادي، امام عسكري و امام زمان: به شمار مي‌رود. وي، علاقه زيادي به پيشوايان معصوم: داشت و آن بزرگواران نيز، او را بسيار دوست داشتند.

داوود، روايات بسياري در موضوعات مختلف فقه، كلام و تفسير، روايت كرده است. بسياري از كرامات ائمه اطهار: را او نقل كرده است. ابوهاشم، افزون‌بر اينكه عابدي با تقوا بود و مقام شامخي در عرصه شعر و حديث داشت، شخصيت سياسي هم به حساب مي‌آمد. او فردي صريح‌اللهجه بود و با ستمگران عصرش، به مبارزه مي‌پرداخت. وي به همين دليل، بارها دستگير و زنداني شد.

ابوهاشم، نوري در تاريكي بود تا شيعيان گمراه و علاقه‌مندان به حق و حقيقت را هدايت كند. اين روحاني مدير و مدبر، با اطلاعات وسيعي كه از مسائل روز در سرزمين‌هاي اسلامي‌ داشت، توانست به نشر مذهب تشيع بپردازد. وي با بحث‌ها و مناظراتي كه با سران فرقه‌هاي باطل و منحرف داشت، توانست جمعي از آنها را هدايت نمايد. از اين‌رو، شايسته است گسترده‌تر، به ويژگي‌هاي آن بزرگوار بپردازيم.

ابوهاشم! تو بر خيري

ابوهاشم جعفري مي‌گويد:

وقتي در محضر امام حسن عسكري(عليه السلام) بودم، از آن حضرت، درباره تفسير اين سخن خداوند تعالي: (ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللهِ) [56]پرسش كردم. حضرت فرمود: «مقصود از (الَّذِينَ اصْطَفَيْنا) آل محمد: هستند و (ظالِمٌ لِنَفْسِهِ)، كسي است كه امام را قبول ندارد و (مُقْتَصِدٌ)، كسي است كه امام را مي‌شناسد و (سابِقٌ بِالْخَيْراتِ)، خود امام است.

ابوهاشم مي‌گويد: «از شنيدن سخن امام، گريستم و با خود درباره آنچه خداوند به آل‌محمد: عطا كرده، انديشيدم».

امام متوجه من شد و فرمود: «عظمت شأن آل محمد: از آنچه انديشيدي، بيشتر است. خدا را شكر كن؛ چون تو را از كساني كه به دوستي آنان چنگ زده‌اند، قرار داد. تو در روز قيامت كه هر گروهي با پيشواي خود خوانده مي‌شوند، با آل‌محمد9 فراخوانده مي‌شوي. پس مژده باد تو را ابوهاشم! كه بر خيري».[57]

تو در حزب خدايي

ابوهاشم مي‌گويد:

يكي از دوستداران امام حسن عسكري(عليه السلام)، به ايشان نامه‌اي نوشت و تقاضا كرد به او، دعايي بياموزد. امام(عليه السلام) در پاسخ نوشت كه اين دعا را بخوان: «يا اسمع السّامعين و يا ابصر المبصرين و يا عزّ (انظرُ) النّاظرين و يا اسرع الحاسبين و يا ارحم الرّاحمين و يا احكم الحاكمين صلّ على محمد و آل محمد و اوسع لي في رزقي و مُدّ لي في عمري وَامْنُنْ علي برحمتك و اجعلني ممّن تنتصر به لدينك و لا تستبدل بي‌غيري».

ابوهاشم آورده است: بعد از شنيدن فرمايش امام، با خود گفتم: «خدايا! مرا در حزب و گروه خود قرار ده». امام رو به من كرد و فرمود: «انت في حزبه و زمرته اذ (اِنْ) كنتَ بالله مؤمنا و لرسوله مصدّقا...»[58]؛ «تو در حزب و گروه خدايي، اگر به او ايمان داشته و تصديق‌كننده پيامبرش باشي...».

خادم مؤمنان

در فضيلت و ارزش خدمت به مؤمنان، روايات بسياري وجود دارد؛ از جمله در روايتي از امام باقر(عليه السلام)، آمده است:

هركس در پي برآوردن حاجت برادر مسلمان خويش گام بردارد، خداوند متعال به هفتاد و پنج هزار فرشته، دستور مي‌دهد كه بر او، سايه افكنند. اين فرد، هيچ قدمي بر نمي‌دارد، جز آنكه حسنه‌اي برايش نوشته و سيئه‌اي از او محو و درجه‌اش، افزون مي‌گردد. براي چنين شخصي كه حاجت آن مسلمان را روا كرد، ثواب حج و عمره، ثبت مي‌شود.[59]

ابوهاشم جعفري، يكي از خادمان راستين مؤمنان بود. وي مي‌گويد:

شنيدم كه امام حسن عسكري(عليه السلام) مي‌فرمود: «در بهشت، دري است به نام «معروف». از اين در، فقط كساني كه كار خير انجام دهند، داخل مي‌شوند».

از شنيدن اين روايت، شكر خداوند را بجا آوردم و از اينكه خودم را براي برآوردن نيازمندي‌هاي مردم در سختي افكنده بودم، خرسند شدم. وقتي امام از آنچه درونم گذشت، آگاه شد، نگاهم كرد و فرمود: «آري، پس بر آنچه بدان مشغولي، مداومت كن؛ چراكه صاحبان نيكي در دنيا، همانا صاحبان خير در آخرت‌اند».[60]

مؤمن واقعي

ابوهاشم جعفري مي‌گويد:

به شدت تنگدست بودم؛ ازاين‌رو به منزل امام هادي(عليه السلام) روانه شدم. بعد از آنكه امام به من اجازه ورود داد، در حضورشان نشستم. حضرت فرمود: «ابوهاشم! مي‌خواهي شكر كدام‌يك از نعمت‌هاي خداوند عزيز و جليل را بجا آوري؟»

من سرافكنده و خاموش شدم و نمي‌دانستم چه بگويم. بعد امام فرمود: «خداوند، ايمان را روزي تو كرد و به‌وسيله آن، بدنت را بر آتش، حرام نمود و تندرستي را نصيبت كرد و به واسطه آن، تو را بر طاعت ياري نمود و قناعت را به تو داد و از اين راه، از تبذّل بازداشت...».[61]

وكيل ناحيه مقدسه

هرچند زندگاني آخرين امامان شيعه، با كنترل شديد خلفاي عباسي همراه بود، اما تشيع، كم‌وبيش در سرتاسر سرزمين‌هاي اسلامي، گسترش يافت. آنچه باعث شد معارف اهل‌بيت: به همه‌جا راه يابد، سيستم «وكالت» بود. وكلا، بيشتر به واسطه نامه‌هايي كه از سوي افراد مطمئن، به حجاز و عراق مي‌بردند، با امام مرتبط مي‌شدند.[62] ارتباط ماوراي طبيعي نيز، از ديگر وسايلي بود كه باعث مي‌شد امامان شيعه، از آن طريق، با وكلاي مورد نظر خويش، ارتباط برقرار كنند.

يكي از وكلاي بزرگ ائمه: ابوهاشم داوود بن قاسم بود. سيد بن طاووس در اين‌باره مي‌گويد:

در زمان غيبت صغرا، سفيراني شناخته شده بودند كه معتقدان به امامت حسن ابن علي(عليهما السلام) هيچ‌گونه اختلافي در موردشان نداشتند؛ از جمله آنان، داوود بن قاسم جعفري بود.[63]

«ميرزا محمدعلي مدرس»، در اين‌باره مي‌گويد: «[ابوهاشم] در اوايل غيبت صغرا، از سفراي مُسلّم السّفاره ناحيه مقدسه هم بوده است».[64]

مقرب درگاه اهل‌بيت:

ابوهاشم جعفري، نزد امامان شيعه، منزلت والايي داشت. اين حقيقت، از رفتار آن بزرگواران با او، فهميده مي‌شود؛ براي نمونه داوود بن قاسم، نقل مي‌كند:

سارباني از من خواست كه با حضرت جواد(عليه السلام) صحبت كنم تا ايشان، او را به كار بگمارد. من نزد امام رفتم. ولي ديدم ايشان همراه گروهي، به صرف غذا مشغول‌اند. از اين‌رو نتوانستم سخن بگويم. به محض اينكه امام مرا ديد، برايم غذا گذاشت و فرمود: «ابوهاشم! بخور».

پس امام بي‌درنگ فرمود: «غلام! به سارباني كه ابوهاشم براي ما آورده است، رسيدگي كن و در كارها، از او كمك بگير».[65]

عاشق اهل‌بيت:

داوود بن قاسم، عشق و علاقه شديدي به خاندان عصمت و طهارت داشت و خود را وقف آنان كرده بود؛ به‌طوري‌كه تحمل دوري از خاندان وحي، براي ابوهاشم غيرممكن بود. به همين علت، او اوقات زيادي از عمر خويش را با امامان خود سپري مي‌كرد. وقتي ابوهاشم پير و ضعيف شد و متوجه گرديد كه ديگر نمي‌تواند به راحتي از بغداد، به خدمت حضرت هادي(عليه السلام) برسد، بسيار افسرده شد و به امام اين‌گونه شكايت كرد: «سنّم زياد و بدنم ضعيف و اسبم پير شده و آمدن براي زيارت شما از بغداد، برايم بسيار دشوار شده است. پس برايم دعا بفرماييد... ».[66]

در اشعار ابوهاشم هم، نشانه‌هاي روشني بر علاقه زياد وي به مولا علي(عليه السلام) و اهل‌بيت:، ديده مي‌شود. در جريان دستگيري‌هاي امام عسكري(عليه السلام)، نگراني زياد ابوهاشم درباره اين مسئله، ديده مي‌شود؛ از جمله اينكه، «محمد بن عبدالله» مي‌گويد:

وقتي فردي به نام سعيد، دستور بردن امام عسكري(عليه السلام) را داد، ابوهاشم جعفري ضمن نگارش نامه‌اي به آن حضرت، عرض كرد: «فدايت شوم! بر ما، خبر بازداشت شما رسيده و از اين بابت، سخت افسرده خاطر و بي‌قرار شديم».[67]

شاعر اهل‌بيت:

ابوهاشم جعفري، شاعري نيكوبيان بود و در مناسبت‌هاي گوناگون، در مدح اهل‌بيت: و دفاع از ولايت، شعر مي‌سرود. اشعار زير، نمونه‌هايي از آنهاست. وي در مدح خاندان پيامبر9، چنين سروده است:[68]

اي آل احمد! چگونه از شما باز گردم؟

آيا از سلامتي و نجات، رويگردان شوم؟

نياي شما، شفاعت را براي گناهانم ذخيره كرده است. در شفاعت شما بر اهل عذاب، واقعيت‌هايي هست.

به مدح شما، مشغولم و غير من، از ثناي شما به مدح دشمنتان، مشغول است.

داوود، در اثبات امامت حضرت كاظم(عليه السلام)، به هنگام مناظره با فردي كه مدعي امامت فرزند ديگر حضرت صادق(عليه السلام) به نام اسماعيل بود، گفت:[69]

زماني كه پرسشگري، جلويم را گرفت تا پاسخش دهم كه امام موسي بن جعفر(عليه السلام)، به ولايت سزاوارتر است يا اسماعيل؟

گفتم: عليه تو، حجت با من است؛ درحالي‌كه بر آنچه ادعا مي‌كني بر امامت اسماعيل، دليلي درست نيست... .

شخصيت مبارز

از روايات و منابع موجود استفاده مي‌شود كه ابوهاشم جعفري، فردي انقلابي و شخصيتي سياسي بود و با حكام وقت، معارضه و مبارزه مي‌كرد. به همين دليل، حكومت، مكرر او را دستگير و زنداني و حتي شكنجه مي‌كرد.

در روايات، شواهدي بر دستگيري و حبس او، دلالت دارد؛ چنان‌كه نقل است ابوهاشم جعفري در ضمن نامه‌اي به امام عسكري(عليه السلام)، از كوچكي زندان و سنگيني زنجيري كه به پايش بسته شده بود، شكايت كرد. امام در پاسخ نوشت: «تو امروز، نماز ظهر را در منزلت مي‌خواني!». ابوهاشم مي‌گويد: «مرا در وقت ظهر، از زندان آزاد كردند و همان‌طور كه امام فرموده بود، نماز را در منزلم خواندم...».[70]

در ماجراي ديگري، ابوهاشم به جرم دست داشتن در ترور يكي از عناصر كثيف عباسي، به نام عبدالله بن محمد، دستگير مي‌شود. سعد بن عبدالله مي‌گويد:

جماعتي، چون داوود بن قاسم ابوهاشم جعفري، قاسم بن محمد عباسي، محمد بن عبيدالله و محمد بن ابراهيم كه به سبب كشته شدن عبدالله بن محمد، دستگير و زنداني شده بودند، گفتند: امام عسكري(عليه السلام) و برادرش جعفر، در يكي از شب‌ها، به زنداني كه آنان در آن به‌سر مي‌بردند، آورده شدند. وقتي چشم ابوهاشم به آن دو افتاد، از جا برخاست و صورت امام را بوسيد و آن حضرت را روي عباي خويش نشاند... .

ابوهاشم در اين‌باره مي‌گويد:

به همراه جماعتي، در قلعه جَوشق كه به دستور مقتدر عباسي، ساخته شده بود، زنداني بوديم كه حضرت عسكري(عليه السلام) با برادرش جعفر، در آنجا زنداني شدند و اين، باعث كاهش اندوه ما شد. من صورت امام را بوسيدم... . مردي به همراه ما، در زندان بود كه ادعا مي‌كرد، علوي است.

امام عسكري(عليه السلام) به ما فرمود: «اگر ميان شما بيگانه نبود، مي‌گفتم كه خداوند چه موقع آزادتان مي‌كند». در آن لحظه، امام به فردي، اشاره كرد و او رفت. آن‌گاه فرمود: «اين مرد، از شما نيست. از او بپرهيزيد؛ زيرا در لباسش، نوشته‌اي مخفي كرده كه در آن، مطالبي را كه شما عليه خليفه گفته‌ايد، ثبت كرده است».

ابوهاشم در ادامه مي‌گويد: «يكي از حاضران، تا سخن امام را شنيد، برخاست و لباس آن مرد را بازرسي كرد و نوشته مزبور را يافت».[71]

تاريخچه شهر سامرا

شهر سامرا در ساحل سمت راست (شرقي) رود دجله و در فاصله حدود 120 كيلومتري شمال بغداد، واقع است. گويا در محل اين شهر، در دوره پيش از اسلام، روستاي كوچكي وجود داشته است. هرزفلد، باستان‌شناس آلماني، در محل اين شهر، ظروف سفالي، از هزاره ششم قبل از ميلاد، يافته است كه نشان‌دهنده قدمت منطقه است.

درباره ريشه تاريخي نام سامرا، گفته‌اند كه اين واژه، در اصل يك نام آرامي است كه همانند ساير نام‌هاي آرامي، نظير كربلا، عكبرا و حَرَورا، با الف مقصوره (بدون همزه) نگاشته مي‌شود. به عقيده هرزفلد، اين كلمه، تحريف نام آشوري اين منطقه، يعني «سرمارتا» است كه در كتيبه‌هاي دوره آشوري، ذكر شده است.[72]

بر اساس برخي اقوال عاميانه رايج در دوره اسلامي، بنيان سامرا به سام، فرزند حضرت نوح(عليه السلام)، نسبت داده شده است.[73] پس از تأسيس شهر اسلامي سامرا در دوره بني‌عباس، اين شهر به نام «سُرَّ مَن رأي» ناميده شد و تا مدت‌ها بدين نام مشهور بود. در اين‌باره نقل كرده‌اند زماني كه معتصم عباسي، از نام اين منطقه (سامرا) آگاه شد، آن را «سرّ من رأي» ناميد.[74] اما برخي، لفظ سامرا را تحريف نام دوره اسلامي آن مي‌دانند.[75] با اين حال تقريباً مسلم است كه واژه سامرا، ريشه در نام‌هاي كهني دارد كه مدت‌ها پيش از اسلام، بر اين منطقه اطلاق مي‌شده است.

ساختن شهر اسلامي سامرا، در سال 221ه‍ .ق، به دستور معتصم عباسي، آغاز شد.[76] او براي اين منظور، بهترين معماران و هنرمندان را از مناطق مختلف جهان اسلام، جلب كرد تا آنها شهري لايق مركز خلافت، بنا كنند. براي اين شهر، بخش‌ها و محلات مختلفي براي سكونت طبقات مختلف اجتماعي، از جمله نظاميان، دولتمردان و عموم مردم، اختصاص داده شد و همچنين در آن، مسجد جامع و بازارهايي ساخته شد.

چندي بعد، متوكل عباسي مسجد جامع را به علت مساحت كم آن، خراب كرد و به‌جاي آن، مسجد عظيمي را كه بقاياي آن، تا به امروز باقي است، بنا كرد. همچنين به دستور وي، شهر ديگري به نام «متوكليه»، نزديك سامرا ساختند كه درباريان وي، به آنجا منتقل شدند و در آنجا، كاخ‌هاي خود را بنا كردند. پس از معتصم، چند خليفه عباسي ديگر نيز در سامرا، به عنوان پايتخت خلافت عباسي، اقامت نمودند كه عبارت‌اند از: واثق، متوكل، منتصر، مستعين، معتز، مهتدي و معتمد.[77]

اما پس از اينها، معتضد عباسي، پايتخت خلافت را به بغداد بازگرداند و اين شهر را رها كرد. از آن پس، سامرا پس از گذشت حدود نيم قرن از زمان تأسيس آن، به يك‌باره اهميت خود را از دست داد و به تدريج، رو به ويراني نهاد. از نوشته ياقوت حموي درباره وضعيت سامرا در اوايل قرن هفتم هجري، چنين برمي‌آيد كه در زمان وي، از اين شهر، جز آستان سامرا و نيز محله ديگري به نام «كرخ سامرا»، در مسافت دوري از آن، چيز ديگري باقي نمانده بود؛ تا جايي‌كه ديدن ويرانه‌هاي آن، وحشت را به دل بيننده، وارد مي‌كرد.[78]

در اواخر دوره عثماني، شهر فعلي سامرا، با مركزيت آستان مقدس امامين عسكريين(عليهما السلام)، بر بخشي از ويرانه‌هاي شهر دوره عباسي، شكل گرفت. در اين زمان، سامرا شهري كوچك با بارويي به طول دو كيلومتر بود و تا به امروز نيز، توسعه درخور توجهي نيافته است. پس از استقلال عراق، سامرا به شهرستاني تابع بغداد، تبديل شد. اما در زمان رژيم بعثي پيشين عراق، به استان صلاح‌الدين، با مركزيت شهر تكريت، ملحق شد.

سامرا از شهرهاي اسلامي كهن در عراق، به شمار مي‌آيد و وجود بقاياي آثار تاريخي مهم و كم‌نظيري، از قبيل مسجد جامع و مسجد ابودلف[نزديك شهر دور در شمال‌شرق سامرا]، از نظر معماري، اهميت ويژه‌اي به اين شهر داده است؛ تا جايي‌كه اين شهر در سال 2007 م، در فهرست ميراث جهاني سازمان يونسكو، به ثبت رسيد.

 

 
[1]. برگرفته از مقاله زندگاني حكيمه خاتون، صديقه شاكري.

 

[2]. ارشاد، ج2، ص284.

 

[3]. ارشاد، ص285.

 

[4]. منتهي الآمال، ص967.

 

[5]. دلائل الامامه، طبري، ص216؛ اثبات الوصيه، مسعودي، ص193.

 

[6]. تاريخ تحليلي اسلام، محمد نصيري رضي، صص266ـ 364؛ زندگاني امام حسن عسكري(عليه السلام)، باقر شريف قرشي؛ مترجم سيدحسن اسلامي.

 

[7]. الكافي، ج1، ص506؛ اعلام الوري، ص359.

 

[8]. از اين فراز، مي توان انكار امامت جعفر كذاب، برادر امام حسن عسكري(عليه السلام) را نيز دريافت.

 

[9]. آن‌گاه حضرت حكيمه خاتون، جريان ازدواج امام(عليه السلام) با نرجس را بازگو مي‌كند.

 

[10]. گويا ادب و احترام خاصي است كه براي بزرگان انجام مي دادند.

 

[11]. در روايت ديگر آمده است كه نرجس، ناگهان از خواب برجهيد و از اتاق، بيرون رفت و وضو ساخت. آن گاه برگشت و نماز شب را خواند؛ تا آنكه به نماز وتر رسيد.

 

[12]. كمال الدين، ج2، صص147ـ154؛ بحارالانوار، ج51، صص13 و 14.

 

[13]. نجم الثاقب، ص27.

 

[14]. از اين روايت برمي‌آيد كه جو و اوضاع، بسيار دشوار بوده است؛ به‌حدي كه حكيمه از نام بردن صريح امام، خودداري مي‌ورزد و به گفتن فلان، قناعت مي‌نمايد و حتي ديدارهاي پياپي خويش را نيز بازگو نمي‌كند.

 

[15]. كمال الدين، ج2، صص266 و 267؛ بحارالانوار، ج51، ص364.

 

[16]. اعيان الشيعه، ج6، ص217.

 

[17]. رياحين الشريعه، ج4، ص150.

 

[18]. بحارالانوار، ج102، صص79 و 80.

 

[19]. همان، ص80.

 

[20]. نجم الثاقب، صص37 و 38؛ اعيان الشيعه، ج6، ص217؛ منتهي الآمال، ص972؛ الشريعه، محلاتي، ج4، ص150.

 

[21]. اعيان الشيعه، ج6، ص217.

 

[22]. نرجس، تلفظ عربي نرگس است كه در زبان فارسي، گُلي است كه مي‌تواند چندين سال متوالي، گُل دهد.

 

[23]. كمال الدين، ص417.

 

[24]. براي آگاهي بيشتر، ر.ك: كتاب كمال‌الدين و تمام النعمه، صص 417 ـ 423؛ الغيبة، طوسي، ص210؛ مناقب
 آل ابي‌طالب(عليه السلام)، ج3، ص539؛ اعلام الوري، ج2، ص215.

 

[25]. پس از ورود مسلمانان به شامات كه جزو سرزمين‌هاي وابسته به روم بود، عملاً روم با حاكميت اسلامي هم‌مرز شد. برخي از اين مناطق، عبارت‌اند از: سوريه، اردن، لبنان امروزي و برخي سرزمين‌هاي پيرامون آن.

 

[26]. كمال الدين، صص 417ـ 419؛ الغيبه، ص210.

 

[27]. كمال الدين، ص423؛ الغيبه، ص210.

 

[28]. به همين مناسبت در ولادت امام مهدي[، حضور داشت؛ كمال الدين، ص424؛ بحارالانوار، ج51، ص362.

 

[29]. بحارالانوار، ج50، ص10.

 

[30]. دولت عباسيان، محمد‌سهيل طقوش، ص228.

 

[31]. همان، ص181.

 

[32]. پيامبر اكرم9 فرمود: «المهدي من ولدي، اسمه اسمي و كنيته كنيتي، أشبه الناس بي خَلقاً و خُلقاً تكون له غيبةٌ و حيرةٌ تضلّ فيها الامم... يملأها عدلاً و قسطاً كما ملئت ظلماً و جوراً». عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج1، ص41؛ الغيبة، طوسي، ص143؛ الغيبة، نعماني، ص62.

 

[33]. اين روايات، از طريق شيعه، فراوان و از طريق اهل‌سنت، دست‌كم، چهل روايت مي‌باشد كه از طرف خودشان توثيق شده است.

 

[34]. در عظمت اين شب، احاديث بسيار مهمي از پيامبر9 و اهل بيت: وارد شده است كه داراي اعمال مهمي، مانند احيا و زيارت سيد الشهدا(عليه السلام) است. روزه نيمه آن، بسيار فضيلت داشته و نزد عامه نيز بسيار مورد توجه است.

 

[35]. «يا عمة لا تشكّي في امر الله»؛ كمال الدين، ص424؛ مدينة المعاجز، ج8، ص10؛ الخرائح والجرائح، ج1، ص455؛ الثاقب في المناقب، ابن حمزه طوسي، ص152.

 

[36]. «و ما اراده كرديم تا بر مستضعفان زمين، نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان روي زمين قرار دهيم». (قصص: 5)

 

[37]. «و بگو حق آمد و باطل نابود شد؛ زيرا باطل، نابود شدني است». (اسراء: 80).

 

[38]. كمال الدين و تمام النعمة، ص424؛ مدينة المعاجز، ج8، ص10؛ الخرائح والجرائج، ج1، ص455؛ الثاقب في المناقب، ص152.

 

[39]. كمال الدين و تمام النعمة، ص425.

 

[40]. اعلام الوري، ج2، ص141؛ فصول المهمه، ص375.

 

[41]. كتاب الغيبة، ص271؛ بحارالانوار، ج52، ص16.

 

[42]. برخي روايات بيانگر آن است كه نرجس۳، قبل از شهادت امام عسكري(عليه السلام) از دنيا رفته است. ولي رواياتي نيز مؤيد مطالب ذكر شده است. براي روايات مربوط به مطلب اول، ر.ك: مستدرك سفينة البحار، نمازي شاهرودي، ج10، ص124.

 

[43]. كتاب مصباح الزائر، سيد بن طاووس، ص413؛ نقل از كتاب نرگس۳ همدم خورشيد، محمد‌باقر پوراميني، از مجموعه مادران نمونه، محمدباقر پوراميني، ص643.

 

[44]. كمال الدين، ص321.

 

[45]. الهدايه الكبري، حسين بن حمدان، ص320.

 

[46]. همان، ص381.

 

[47]. كمال الدين، ص219؛ اثبات الهدي، حر عاملي، ج1، ص275.

 

[48]. تاريخ عصر غيبت، صص 262 ـ 264.

 

[49]. المجدي، ص130.

 

[50]. الغيبه، طوسي، ص287.

 

[51]. بحارالانوار، ج50، صص 227 و 228.

 

[52]. الغيبه، طوسي، ص287.

 

[53]. راحة الارواح، سبزواري، ص267؛ التتمة في تواريخ الأئمة:، عاملي، ص143. به نقل از كشف الغمه، ص492.

 

[54]. مفاتيح الجنان، ص1012.

 

[55]. داوود بن قاسم (راويان نور، 8)، محمد اصغري نژاد.

 

[56]. فاطر: 32.

 

[57]. مسند الامام العسكري(عليه السلام)، صص103 و 104.

 

[58]. حياة الامام الحسن العسكري(عليه السلام)، ص257؛ اعلام الوري، ج2، ص286.

 

[59]. معراج السعاده، ص386.

 

[60]. الخرائج و الجرائح، ج2، ص689.

 

[61]. امالي، صدوق، صص336 و 337.

 

[62]. ر.ك: حيات فكري و سياسي امامان شيعه، ج2، ص153 به بعد.

 

[63]. تنقيح المقال، ج1، ص413.

 

[64]. ريحانة الادب، ج7، ص295.

 

[65]. مسند الامام الهادي(عليه السلام)، ص151.

 

[66]. همان، ص119؛ الخرائج والجرائح، ج2، ص188.

 

[67]. تمام اشعار وي، در كتاب داوود بن قاسم، اثر محمد اصغري‌نژاد، از صفحه 34 تا صفحه40، جمع آوري شده است.

 

[68]. اعيان الشيعه، ج6، ص381.

 

[69]. سفينة البحار، ج2، صص596 و 597.

 

[70]. مسند الامام العسكري، ص183.

 

[71]. الخرائج والجرائح، ج2، ص682.

 

[72]. الموسوعة التاريخية الاسلامية الشيعية، ج13، صص 145 و 146.

 

[73]. معجم البلدان، ج3، ص174.

 

[74]. دايرة المعارف الاسلامية الشيعية، ج13، ص147.

 

[75]. معجم البلدان، ج3، ص173.

 

[76]. همان، ص174.

 

[77]. دايرة المعارف الاسلامية الشيعية، ج13، ص137.

 

[78]. معجم البلدان، ج3، ص176.

 

 


| شناسه مطلب: 85141







نظرات کاربران