بابل بابل بابل بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
بابل بابل بابل بابل بابل

بابل

گفتار سوم: سایر زیارتگاه‌های استان بابِل شهر باستانی بابِل بابِل، شهر باستانی مشهوری است که امروزه در شمال شهر حله، در فاصله 90 کیلومتری جنوب بغداد قرار دارد. این شهر، زمانی مرکز یکی از تمدن‌های باستانی بزرگِ بین‌النهرین و خاورمیانه ب

گفتار سوم: ساير زيارتگاه‌هاي استان بابِل

شهر باستاني بابِل

بابِل، شهر باستاني مشهوري است كه امروزه در شمال شهر حله، در فاصله 90 كيلومتري جنوب بغداد قرار دارد. اين شهر، زماني مركز يكي از تمدن‌هاي باستاني بزرگِ بين‌النهرين و خاورميانه بوده و به بناهاي معماري باشكوه خود، نظير باغ‌هاي معلّق و برج بابل، شهرت داشته است. امروزه نيز از نقاط باستاني مهم كشور عراق، به شمار مي‌آيد.

پيشينه بابِل، به هزاره سوم پيش از ميلاد، بازمي‌گردد. ولي در دوره كلداني و به‌ويژه در زمان پادشاهي نبوخذ نصر دوم (605-562 ق.م)، به اوج شكوه خود رسيد. بابل در زمان آخرين پادشاه خود، نبونيد (555-539 ق.م)، به دست كوروش كبير، سقوط كرد و به مركز ايالت نهم امپراتوري هخامنشي تبديل شد. در دوره سلوكي، اين شهر، به تدريج، اهميت خود را از دست داد و سرانجام، در قرن اول ميلادي، به يك شهر متروك، تبديل شد.[1]

ويرانه‌هاي بابِل، از اوايل قرن نوزدهم ميلادي، مورد توجه اروپايي‌ها قرار گرفت و تا اوايل قرن بيستم، كاوش‌هاي باستان‌شناسي مختلفي، به سرپرستي تعدادي از باستان‌شناسان غربي صورت گرفت. در جريان اين كاوش‌ها، بخش‌هايي از شهر بابل، شناسايي و از زير خاك، بيرون آورده و بازسازي شد.

زيارتگاه‌ها و مقام‌هاي پيامبران

231. مشهد ذوالكفل يا حزقيال پيامبر(عليه السلام) و مقام خضر(عليه السلام)

مشهد ذوالكفل پيامبر(عليه السلام)، از زيارتگاه‌هاي بسيار كهن و معتبر عراق و از نظر تاريخي، بسيار درخور اهميت است و به علت اينكه روي قبر يكي از پيامبران بني‌اسرائيل بنا شده، از ديرباز تاكنون، از زيارتگاه‌هاي مهم يهوديان در عراق، به شمار آمده است. امروزه، مشهد ذوالكفل در شهر كوچكي، به نام «كِفل» در ساحل شرقي رود فرات، در استان بابل، حدود پنجاه كيلومتري جنوب شهر حله و ده كيلومتري شمال كوفه، واقع است. (تصوير شماره 34)

نام قديمي اين شهر، «بَرملاحه» است و در منابع جغرافيايي اسلامي، به اين نام، از آن ياد شده است.[2] اما به علت وجود اين زيارتگاه، امروزه به نام «كِفل» شهرت يافته است. برخي از نويسندگان و پژوهشگران معاصر عراقي نيز شهر كفل را منطبق بر منطقه «نُخيله»[3] در صدر اسلام، دانسته‌اند.[4] اما در جاي ديگري ثابت كرده‌ايم كه نخيله، نه در اينجا، بلكه در نقطه‌اي در غرب كوفه و احتمالاً در محدوده قبرستان وادي‌السلام، بوده است.[5]

مدفون در اين بقعه، براساس متون قديمي و منابع جغرافيايي و تاريخي اسلامي، حضرت حزقيال(عليه السلام)، از پيامبران بزرگ بني‌اسرائيل است. اما گويا با توجه به نظر برخي مفسران كه لقب حزقيال را ذوالكفل دانسته‌اند، اين بقعه، به مرور زمان، به ذوالكفل مشهور گشته و منطقه آن نيز به كفل، تغيير نام يافته است.

گفتني‌است كه نام ذوالكفل، دو بار در قرآن، در ضمن اسامي برخي از پيامبران، آمده است و علما و مفسران نيز بر پيامبر بودن وي تأكيد دارند. اما واضح است كه ذوالكفل، يك لقب است و درباره نام وي، ميان مورخان و مفسران، اختلاف‌نظر وجود دارد. برخي آن را حزقيال يا الياس و برخي نيز بشر، فرزند حضرت ايوب(عليه السلام) دانسته‌اند. در روايتي از امام محمد جواد(عليه السلام) نيز ذوالكفل، لقب پيامبري به نام «عويديا» است كه به عقيده نگارنده اين سطور، منطبق بر «عوبديا» از پيامبران بني‌اسرائيل است كه قبر وي، در روستاي «سبسطيه» در فلسطين اشغالي، واقع است.

مشهد ذوالكفل (حزقيال)، زيارتگاه كهني است كه جغرافيدانان و جهانگردان مسلمان و غيرمسلمان، به آن اشاره كرده و از اوقاف و اهتمام مسلمانان به آن، خبر داده‌اند. اين زيارتگاه، در دوره ايلخاني، از اهميت بيشتري برخوردار شد و به دستور سلطان محمد خدابنده (الجايتو)، بازسازي و بخش‌هايي به آن، افزوده شد.[6] (تصوير شماره 35)

مشهد ذوالكفل، مجموعه‌اي آرامگاهي است كه از بخش‌هاي مختلفي، شامل گنبد و بارگاه، صحن، مسجد، مناره، كاروانسرا، بازار و حصار، تشكيل شده است و قدمت بيشتر بخش‌هاي آن، به دوره ايلخاني برمي‌گردد. ورودي بنا در زاويه جنوب شرقي بنا قرار دارد. اين ورودي، به محوطه‌اي مربع شكل متصل مي‌شود كه دورتادور آن، اتاق‌هايي براي اقامت زائران قرار دارد. در زاويه شمال شرقي اين محوطه، مناره قديمي دايره‌اي، داراي نقش و تزيين آجري، وجود دارد. روي اين مناره، كتيبه‌اي به خط ثلث در دو سطر، به چشم مي‌خورد كه در آن، نام سلطان محمد خدابنده آمده است. ضلع غربي اين محوطه، به صحن ديگري متصل است كه اطراف آن نيز حجره‌هايي وجود دارد. در ضلع جنوبي صحن، شبستاني وجود دارد كه سقف آن، بر چهار ستون مربع عريض، استوار است.

در ضلع جنوبي شبستان، مرقد حضرت حزقيال قرار دارد كه با دو ورودي، به شبستان متصل است. مرقد، داراي گنبد پلكاني زيبايي به سبك گنبدهاي مضرّس رايج در عراق و برخي مناطق غربي ايران است كه قدمت آن از دوره ايلخاني، برآورد مي‌شود. بر قبر نيز صندوق چوبي بزرگ نسبتاً جديدي، نصب شده است. در ضلع غربي شبستان، درِ كوچكي متصل به يك سالن، وجود دارد كه داخل آن، پنج قبر به چشم مي‌خورد كه صاحبان آنها، اصحاب حضرت حزقيال يا علما و احبار يهود، دانسته شده‌اند. ياقوت حموي، اسامي آنها را باروخ، يوسف ربّان، يوشع، عزره و يوحنّاي ديملجي، ذكر كرده است.[7] همچنين در سمت راست ابتداي اين سالن، اتاق كوچكي وجود دارد كه به
مقام خضر، شناخته مي‌شود. (تصوير شماره 36)

گفتني‌است كه در اين زيارتگاه، مناره‌اي بسيار كهن، از حدود قرن چهارم هجري، وجود داشته كه متأسفانه حدود سال 1130ه‍ .ق، به دست يهوديان ويران شد و امروزه، تنها بخش پاييني آن، باقي مانده است و روي آن، اسامي پنج تن آل‌عبا(عليهم السلام)، به چشم مي‌خورد.[8] همچنين اهالي منطقه، مسجد موجود در اين زيارتگاه را همان مسجد نُخَيله مي‌دانند كه به اعتقاد آنان، امام علي(عليه السلام) با لشكر خود در آنجا، نماز خوانده است. اما پيش‌تر اشاره كرديم كه نخيله در غرب كوفه و احتمالاً در محدوده قبرستان وادي‌السلام بوده است.[9] بنابراين نمي‌تواند اين موضوع، درست باشد. (تصوير شماره 37)

232. مقام ولادت و محل به آتش انداختن حضرت ابراهيم(عليه السلام)

براساس اقوال برخي از مورخان و جغرافيدانان مسلمان و به نقل از برخي ائمه(عليهم السلام)، حضرت ابراهيم(عليه السلام) در منطقه‌اي به نام «كوثا رَبّا»، اطراف بابل، به دنيا آمده است. ابن‌حوقل، درباره اين منطقه، نوشته است: «برخي گمان مي‌كنند كه از بابِل، بزرگ‌تر بوده است... و در آنجا تپه‌هاي سوخته فراواني وجود دارد كه مي‌پندارند محل آتش افروختن نمرود است كه ابراهيم را در آن انداختند».[10]

امروزه اين منطقه، به روستاي «بُرس» شناخته مي‌شود كه حدود پنج كيلومتري جنوب شهر حله واقع شده و از ديرباز تاكنون، از نقاط شيعه‌نشين عراق در محدوده شهر حله، بوده است. مكاني كه در منابع تاريخي و جغرافيايي، به عنوان محل به آتش انداختن حضرت ابراهيم(عليه السلام)، از آن ياد شده، تا به امروز نيز باقي مانده است.

اين مكان، شامل بقاياي يك برج باستاني مرتفع، به نام «تل نمرود» است كه اهالي منطقه، آن را ويرانه‌هاي كاخ نمرود مي‌دانند و معتقدند از روي اين نقطه، حضرت ابراهيم(عليه السلام) را درون آتش انداخته‌اند و در لهجه بومي عراقي، به «حَرّاگه» شناخته مي‌شود. در نزديكي اين مكان نيز، زيارتگاهي وجود دارد كه محل ولادت حضرت ابراهيم(عليه السلام)، به شمار مي‌آيد. (تصوير شماره 38-39)

233 و 234. مزار و چشمه حضرت ايوب(عليه السلام)

كنار جاده كوفه به حله، در منطقه «رارنجيه»، در حدود نُه كيلومتري شهر الكفل، قبري منسوب به حضرت ايوب پيامبر(عليه السلام)، وجود دارد. بناي زيارتگاه، داراي گنبد كاشي‌كاري شده و ايوان ورودي و صحن كوچكي اطراف آن است. در نزديكي زيارتگاه، چشمه يا چاه آبي نيز منسوب به حضرت ايوب(عليه السلام)، وجود دارد. (تصوير شماره 40-41)

235. مزار حضرت ايوب(عليه السلام)

در منطقه «الغليس»، حومه شهر حله، زيارتگاه ديگري، منسوب به حضرت ايوب پيامبر(صلي الله عليه و آله) وجود دارد كه داراي گنبد و بارگاه است و داخل آن، صورت يك قبر و همچنين يك چشمه آب، وجود دارد. برخي معتقدند اين زيارتگاه، محل اجابت دعا و شست‌وشوي حضرت ايوب(عليه السلام) است كه در قرآن نيز به آن اشاره [11] شده است.[12] (تصوير شماره 42-43)

236. مزار همسر حضرت ايوب(عليه السلام)

در جنوب شهر حله، مزاري منسوب به همسر حضرت ايوب(عليه السلام) وجود دارد كه گنبد كوچكي روي آن، ساخته شده است.[13]

قبور و زيارتگاه‌هاي اصحاب پيامبر(صلي الله عليه و آله) و ائمه(عليهم السلام)

237. مرقد ابراهيم بن عقيل بن ابي‌طالب

بقعه ابراهيم بن عقيل در شهر كفل و در منطقه ابوسميج واقع شده و از ديرباز مورد توجه دوستداران اهل بيت(عليهم السلام) است.[14] اين در حالي است كه علماي انساب و مورخان براي عقيل فرزندي به نام ابراهيم به ثبت نرسانده‌اند. اين احتمال است كه برخي از نوادگان وي با فرزند اشتباه گرفته باشد. ساختمان بقعه در گذشته از خشت وگل بود اما در ساليان اخير تجديد بنا شد. در اينجا به جهت اهميت موضوع به فرزندان عقيل اشاره مي‌شود.

فرزندان عقيل

تعدادي از فرزندان عقيل بن ابي‌طالب با انتخاب خط سرخ شهادت آماده از امام خويش جانانه دفاع كردند و مظلومانه به شهادت رسيدند از جمله:

1. مسلم بن عقيل

مسلم كه سلسله جنبان اين خاندان بود، با مقامي بس والا در نزد امام حسين(عليه السلام) كه افتخار دامادي اميرالمؤمنين(عليه السلام) را نيز داشت و از رقيه دختر علي(عليه السلام) اولادي بهم رسانيده بود، شخصيتي بزرگ و مورد اعتماد ابي عبدالله(عليه السلام) و به عنوان نماينده ويژه و سفير آن حضرت انتخاب شده و به كوفه فرستاده شد تا با سنجيدن شرايط و اوضاع كوفه و بيعت گرفتن از مردم آن سامان اخبار را به آن حضرت گزارش كند. اقدامات مسلم پس از ورود به كوفه در تاريخ ثبت شده و براي هميشه قابل تقدير و ستايش است.

او همچنان به وظيفه خود در پيشبرد اين قيام مردمي با كمال دقت و مراقبت عمل مي‌كرد به گونه‌اي كه كوفه را پذيراي ورود امام حسين(عليه السلام) نمود، اما يكباره با آمدن عبيدالله بن زياد اوضاع به هم خورده و سخت پيچيده گشت و در نهايت مسلم بن عقيل پس از ابراز آن حماسه جاويد و نشان دادن آن همه شجاعت و پايمردي سرانجام با اعطاي امان دروغين به او، در دام جلادان عبيدالله بن زياد افتاده و پس از يك برخورد شديد با عبيدالله به طرز فجيعي در كوفه به شهادت رسيد و پيكر پاك و مطهرش را از بالاي قصر الاماره به پائين پرتاب كردند.[15]

2. جعفر بن عقيل[16]

از جمله افتخار آفرينان خاندان عقيل بود كه به ميدان نبرد شتافت. وي در ابتدا رجز خواند و چنين گفت:

من جوان ابطحي طالبي و از خاندان بني‌هاشم و غالب هستم، ما به تحقيق از بزرگان و سادات هستيم و حسين در ميان ما پاكيزه‌ترين پاكان است. آن‌گاه مردانه جنگيد تا به وسيله عروة بن عبدالله خثعمي بشرف شهادت نائل آمد.[17]

و بنابر نقل ابن شهر آشوب در اين نبرد بي‌امان پانزده نفر را كشته تا اينكه به دست بشر بن حوط به شهادت رسيد.[18] برخي ديگر شهادت جعفر بن عقيل را در وقت حمله دسته‌جمعي آل ابي‌طالب مي‌دانند كه در آن حمله جمعي از خاندان ابوطالب از جمله جعفر بن عقيل شركت داشته است.[19]

238. مرقد اسماء بنت عميس

اسماء، دختر عميس بن مَعَد بن تَيم خَثعمي، همسر گرامي جعفر طيار و از زنان بزرگوار صدر اسلام است. او در مكه با جعفر بن ابي‌طالب، ازدواج كرد. آن دو، از سابقان در اسلام بودند و به فرمان رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، در زمان هجرت دوم به حبشه، در سال پنجم بعثت، رهسپار اين سرزمين شدند[20]. جزئيات زندگي وي و ديگر مسلمانان در حبشه، چندان روشن نيست. سخنان او بيانگر دشواري‌هايي است كه مهاجران در حبشه با آن، روبه‌رو بودند. او در پاسخ به خليفه دوم كه جايگاه خود را به عنوان مهاجران به مدينه، بالاتر از مهاجران به حبشه مي‌دانست، به سختي‌هاي اين هجرت كه در سرزميني ناملايم و غريب و ميان دشمنان بودند شمرده بود، اشاره نمود. ضمن آنكه پيامبر(صلي الله عليه و آله)، آنان را «ذوهجرتين» (صاحبان دو هجرت)، خواند.[21]

اسماء ‌در حبشه، سه پسر به نام عبدالله، عون و محمد، براي جعفر به دنيا آورد. آنها در سال هفتم هجري و هم‌زمان با فتح خيبر، از حبشه به مدينه، مهاجرت كردند.[22] در پي شهادت جعفر بن ابي‌طالب در سريّه موته، در سال هشتم هجري، پيامبر(صلي الله عليه و آله) خبر شهادت جعفر را به اسماء داد و از وي دلجويي كرد و گريه بر كسي همانند جعفر را شايسته دانست.[23] سپس به حضرت زهرا(عليه السلام) فرمان داد كه براي اسماء و فرزندانش تا سه روز، غذا فراهم كنند.[24]

براساس گزارشي، اسماء در نبرد حنين، در سال هشتم هجري، به ازدواج ابوبكر درآمد.[25] او در حجة الوداع به سال دهم هجري، حضور داشت و در ذوالحليفه، ميقات مردم مدينه، محمد ‌بن ابي‌‌بكر را به ‌دنيا آورد.[26] او پيوند بسيار نزديكي با خانواده پيامبر(صلي الله عليه و آله) داشت تا آنجا كه فاطمه۳ او را مادر مي‌خواند. يكي از خواهران اسماء، به نام ميمونه بنت حارث، به همسري پيامبر(صلي الله عليه و آله) درآمد.[27] او به سال نهم هجري، همراه صفيّه، دختر عبدالمطلب، عهده‌دار غسل ام‌‌كلثوم، دختر رسول خدا(صلي الله عليه و آله) و همسر عثمان ابن عفان گرديد.[28]

اسماء، از معدود زناني بود كه پس از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و آله) و هنگام بيماري حضرت زهرا(عليها السلام) كه به رحلت وي انجاميد، همنشين ايشان بود[29] و پس از ماجراي سقيفه، چون از خبر توطئه براي قتل امام علي(عليه السلام)، باخبر شد، اين مطلب را با قاصدي، به اطلاع آن حضرت رساند.[30] او چون از نگراني حضرت فاطمه(عليها السلام) براي نمايان شدن حجم بدنش، هنگام تشييع جنازه آگاه شد، ايشان را از تابوتي كه در حبشه ديده بود، باخبر ساخت و سپس به سفارش آن حضرت(عليها السلام) تابوتي همانند كجاوه ساخت كه جنازه در آن، پيدا نبود و همين، مايه خوشحالي حضرت زهرا(عليها السلام) شد.[31] او پس از رحلت حضرت زهرا(عليها السلام)، همراه امام علي(عليه السلام) در غسل ايشان، حضور داشت.[32]

امام باقر(عليه السلام) اسماء را از بهشتيان شمرده است. حديث‌هايي كه از وي درباره منزلت علي(عليه السلام) رسيده است، نشانگر عشق و دلبستگي فراوان او، به خاندان رسول خدا(صلي الله عليه و آله) است. گفتني‌است احاديثي، مانند حديث رد شمس و حديث منزلت، از طريق وي، گزارش شده است.[33] اسماء پس از مرگ ابوبكر، به سال سيزدهم هجري، به همسري علي(عليه السلام) درآمد و حاصل اين ازدواج، دو فرزند، به نام‌هاي يحيي و عون و به روايتي، عثمان اصغر بود.[34] محمد بن ابي‌بكر كه حاصل ازدواج خليفه اول با اسماء است، از ياران باوفاي اميرمؤمنان(عليه السلام) و كارگزار ايشان در مصر بود كه به فرمان «عمرو بن عاص» فرمانده سپاه معاويه در حمله به مصر، در سال 38ه‍ .ق، با سوزانده شدن، به
شهادت رسيد.[35]

تاريخ درگذشت اسماء را به اختلاف، ‌گزارش كرده‌اند. برخي آن را سال 38ه‍ .ق، حدود دو سال پيش از شهادت علي(عليه السلام) و شماري ديگر، سال 60ه‍ .ق، دانسته‌اند. در حومه شهر «هاشميه»، كنار رود «جربوعيه»، زيارتگاهي منسوب به اسماء وجود دارد كه داراي گنبد و بارگاه است. مزار ديگري نيز در قبرستان باب‌الصغير دمشق، به وي منسوب است. اما در منابع تاريخي، درباره محل وفات و دفن وي، مطلبي گفته نشده است و شواهدي نيز در تأييد هيچ‌يك از دو مزار منسوب به وي (در عراق و سوريه)، در دست نيست.

239. مرقد رُشَيد هجري

رُشَيد هَجَري، از خواص ياران چند امام شيعيان است كه به دستور عبيدالله بن زياد، به شهادت رسيد. او به منطقه «هَجَر»، از مناطق دوردست يمن، منسوب بوده است.[36] شيخ طوسي، وي را از اصحاب امام علي، امام حسن، امام حسين و امام زين‌العابدين(عليهم السلام) معرفي كرده است.[37] شيخ مفيد= نيز در كتاب «اختصاص»، او را در شمار سابقان و مقربان امام علي(عليه السلام) و از ياران امام حسين(عليه السلام) ذكر كرده است.[38] تعدادي از نويسندگان امامي، نظير ابن شهرآشوب و كفعمي نيز وي را «باب» يا «بَوّاب» (دربان) امام حسين(عليه السلام) دانسته‌اند.[39] (تصوير شماره 44-46)

به گفته شيخ مفيد= و حسين بن حمدان خصيبي، اميرمؤمنان(عليه السلام)، او را «رُشَيد بلايا» مي‌ناميد؛ زيرا او علم «بلايا و منايا» را داشت و در دوران زندگي خويش، اگر كسي را مي‌ديد و به او مي‌گفت: «تو به فلان علت خواهي مرد يا به فلان كيفيت كشته خواهي شد»، همان مي‌شد كه رشيد گفته بود.[40]

براي رشيد، كرامات و خوارق عاداتي نقل شده است كه نشان مي‌دهد او، قدرت تصرف در نفوس انسان و تغيير قوه بينايي و تشخيص آنها را داشته است. در اين رابطه، شيخ مفيد= در كتاب اختصاص، داستاني را نقل كرده است كه تفصيل آن، چنين است:

چون عبيدالله بن زياد، رشيد هجري را طلبيد، او پنهان شد. روزي رشيد به‌سوي «ابواراكه»[41] رفت و به سراي او، وارد شد. ابو اراكه كه ميان گروهي از دوستان بر در سراي خود نشسته بود، از اين مسئله، پريشان شد و ترسيد. برخاست و در پي او، به درون سراي رفت و گفت: «اي واي! مرا كشتي و كودكانم را به يتيمي نشاندي و تباه كردي!». رشيد گفت: «چه شده است؟» گفت: «تو تعقيب‌شده‌اي و اينك به سراي من آمده‌اي؛ درحالي‌كه كساني كه نزد من بودند، تو را نيز ديدند».

رشيد گفت: «هيچ‌كس مرا نديده است و تو خود، اين را به تجربه درخواهي يافت». پس ابو اراكه او را گرفت، شانه‌هايش را بست و وي را به درون اتاقي برد و در را رويش بست. سپس نزد دوستان خويش بازگشت و به آنان گفت: «چنين به خيالم رسيد كه دمي پيش، پيرمردي به درون سرايم رفت». گفتند: «ولي ما هيچ‌كس را نديديم». او اين سخن را با آنان تكرار كرد. اما آنان هر بار گفتند: «ما هيچ‌كس را نديديم». پس سكوت گزيد.

اما او همچنان از اين بيم داشت كه كسي ديگر، رشيد را ديده باشد. پس به مجلس عبيدالله بن زياد رفت كه دريابد آيا از او يادي مي‌كنند؛ تا اگر چنين چيزي احساس كند، به آنان خبر دهد كه رشيد نزد اوست و او را به آنها، تحويل دهد. راوي گويد ابو اراكه به ابن‌زياد سلام كرد و نزد او نشست و با هم به شوخي و بذله‌گويي پرداختند. در همين حال، ناگهان رشيد در حالي‌كه بر يابوي ابو اراكه سوار بود، بدان سو روي نهاد تا به مجلس عبيدالله درآيد. چون ابو اراكه او را ديد، رنگ چهره‌اش دگرگون گشت و سخت پشيمان شد و به مرگ خويش، يقين يافت. رشيد از يابو فرو آمد. به‌سوي ابن‌زياد رفت و به او سلام كرد. ابن‌زياد نيز به استقبالش برخاست. او را در آغوش كشيد و بوسيد و از او پرسيد كه چگونه آمده‌اي؟! چه كسي را جاي خود نشانده‌اي و راه چگونه بوده است؟! و دستي نيز بر ريش او كشيد. كمي بعد، رشيد برخاست و بيرون رفت. ابو اراكه به عبيدالله‌بن‌زياد گفت: «خداوند، امير را زنده بدارد! اين پيرمرد كه بود؟»! گفت: «برادري از برادران شامي ما كه به ديدارمان آمده بود».

سپس ابو اراكه، به سراي خويش بازگشت و رشيد را ديد كه همچنان در سراي اوست؛ بر همان وضعي كه او را بر آن، ترك گفته است. به او گفت:«اكنون كه از چنين علمي كه ديدم، بهره‌داري، آنچه مي‌خواهي بكن و هرگونه خواهي، به نزدمان بيا»![42]

درباره كيفيت شهادت وي، از دختر وي، «قنوا»، چنين روايت شده است:

از پدرم، رشيد شنيدم كه گفت: اميرمؤمنان(عليه السلام) با من سخن گفت و از من پرسيد: «اي رشيد! آن‌گاه كه آن حرام‌زاده امويان در پي تو فرستد و دستان و پاهايت را ببرد، چگونه شكيب خواهي كرد؟» گفتم: «اي اميرمؤمنان، فرجام كار بهشت است؟» فرمود: «آري اي رشيد و تو در دنيا و آخرت همراه مني».

قنوا گويد: به خدا سوگند! زماني چند سپري نشد كه عبيدالله بن زياد، به دنبال پدرم فرستاد و او را به بيزاري از اميرمؤمنان(عليه السلام) خواند. اما پدرم از اينكه از او بيزاري جويد، خودداري كرد. پس آن حرامزاده، از او پرسيد: «مولايت به چه كيفيتي گفته است كه خواهي مرد؟» پدرم گفت: «محبوبم مرا چنين آگاه ساخته است كه تو مرا به بيزاري از او مي‌خواني و من از او بيزاري نمي‌جويم و تو نيز مرا پيش مي‌خواني و دست و پا و زبانم را مي‌بري». گفت: «به خدا سوگند! كاري كنم كه سخن او درباره تو، دروغ افتد. او را پيش آوريد و دستان و پاهايش را ببريد، ولي زبانش را واگذاريد». چون دست و پاي او را بريدند، پيكر نيمه‌جانش را برداشتيم. من از او پرسيدم: «پدرم! با آنچه به تو رسيده است، چه دردي احساس مي‌كني؟» گفت: «دختركم! تنها دردي به اندازه فشار جمعيت».

چون او را از قصر بيرون برديم، مردم بر پيرامونش گردآمدند. گفت: «برايم كاغذ و دواتي بياوريد تا برايتان از آنچه تا روز رستاخيز رخ مي‌دهد، بنويسم؛ چراكه آن طايفه، هنوز يك چيز را از من نستانده‌اند». پس براي او، كاغذ آوردند و نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم». در اين ميان، نفرين‌شده‌اي روانه شد و به عبيدالله خبر رساند كه رشيد از آنچه تا روز رستاخيز رخ خواهد داد براي مردم مي‌نويسد. پس عبيدالله، حجامتگر خويش را فرستاد و او، زبان رشيد را بريد و رشيد نيز همان شب، جان سپرد.[43]

240. مرقد علي بن محمد سمري

علي بن محمد سَمُري، نايب چهارم امام زمان[ است كه قبر و زيارتگاه وي در بغداد قرار دارد و در همين كتاب، به آن اشاره كرديم. اما در استان بابل نيز زيارتگاه ديگري، به وي منسوب است كه در منطقه «رارنجيه»، در جنوب شهر حله، نزديك جاده اين شهر به نجف، قرار دارد. ساختمان زيارتگاه، شامل مقبره‌اي است با گنبد سفيدرنگ بزرگ كه ميان فضاي باز وسيعي، قرار دارد. در يكي از اضلاع بنا، رواقي خارجي وجود دارد كه از دو طاقگان، تشكيل شده است. در داخل اتاق مقبره، دو قبر وجود دارد كه بر هريك، ضريح مشبك آهني، نصب شده است. يكي از اين دو قبر، به علي بن محمد سمري و قبر ديگر، به پدر وي، محمد سمري منسوب است.[44] (تصوير شماره 47)

241. مزار جعفر طيار

جعفر بن ابي‌طالب، ملقب به «طيّار»، پسرعموي پيامبر اسلام(صلي الله عليه و آله) و برادر گرامي حضرت علي(عليه السلام) است. او سومين فرزند ابوطالب و از امام علي(عليه السلام)، ده سال بزرگ‌تر بود. جعفر از نخستين كساني بود كه حتي پيش از دعوت آشكار پيامبر(عليه السلام)، در خانه «ارقم»، ايمان آورد. او در هجرت دوم مسلمانان به حبشه، همراه با همسرش، «اسماء بنت عميس»، به اين سرزمين هجرت كرد و در آنجا، باقي ماند و در سال 7ه‍ .ق، هم‌زمان با جنگ خيبر، به مدينه بازگشت. پس از ورودش به مدينه، پيامبر اسلام(صلي الله عليه و آله) او را در آغوش كشيد و گفت: «نمي‌دانم كدام خبر مرا بيشتر خوشحال كرد؟ فتح خيبر يا آمدن جعفر؟».

در سال 8ه‍ .ق، در غزوه موته شركت كرد و پس از قطع شدن دست‌هايش و با بدني كه بيش از نود زخم برداشته بود، در سني كمتر از چهل سال، به شهادت رسيد. از پيامبر اسلام(صلي الله عليه و آله) روايت شده است: «خداوند به‌جاي دست‌هاي بريده جعفر، دو بال به او عطا كرد كه با آن در بهشت پرواز مي‌كند». ازاين‌رو جعفر در اسلام به «طيّار»، معروف شده است. همچنين گفته‌اند كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) درباره او گفته است: «جعفر در خلقت و در اخلاق، شبيه من است».[45]

زيارتگاه جعفر طيار، تا به امروز، در روستاي «مزار»، نزديك «موته»، در استان «كَرك» كشور اردن، قرار دارد. با اين حال، زيارتگاه‌هاي ديگري نيز، از جمله چندين زيارتگاه در كشور سوريه، به وي منسوب است. در استان بابِل عراق نيز زيارتگاهي منسوب به وي، وجود دارد كه در منطقه هاشميه، واقع است.

زيارتگاه‌هاي فرزندان و نوادگان ائمه(عليهم السلام)

242. آستان زيد بن امام زين‌العابدين(عليه السلام)

نام پرافتخار زيد بن علي، با انقلاب خونين و قيام خداپسندانه‏اش، همراه است و هركس نام زيد را شنيده باشد، كم و بيش، آوازه قيام و شهادت او را نيز شنيده است. او نخستين سيد حسيني علوي است كه عليه ظلم و فساد و مقابل غاصبان خلافت و شجره ملعونه، يعني بني‌اُميه، قيام كرد و با وجود آنكه مردي پرهيزكار، محدث، مفسر، عالم، جليل‌القدر و شريف بود، در ميدان نبرد نيز همانند جد بزرگوارش، حضرت سيّدالشهدا(عليه السلام)، شجاع، دلير و مجاهد، به شمار مي‏رفت. (تصوير شماره 48)

تاريخ تولد و شهادت زيد: روز ولادت زيد مشخص نيست و بين مورخان هم در سال ولادتش، اختلاف است. ابن‌عساكر (متوفاي 571ه‍ .ق)، سال تولد او را 78ه‍ .ق،
مي‏داند[46]. مورخ ديگري، به نام محلي (متوفاي 652ه‍ .ق)، سال ولادت زيد بن علي را
سال 75ه‍ .ق، ياد مي‏كند[47]. گرچه دانشمند بزرگ شيعه، شيخ مفيد=، به سال ولادت او اشاره نكرده، اما نتيجه كلام وي، مؤيد قول ابن‌عساكر است؛ زيرا روايات، متفّق است كه ايشان هنگام شهادت، 42 سال[48] سن داشت و شيخ مفيد، سال شهادت ايشان را 120ه‍ .ق، مي‏داند. بنابراين ولادت او، سال 78ه‍ .ق، مي‏باشد. اما شيخ مفيد در كتاب ديگرش به نام «مسار الشيعه»، سال شهادت زيد را اول صفر 121ه‍ .ق، ذكر مي‏كند و گويا وي، اين تاريخ را اختيار كرده است[49]. بعضي از محققان نيز اين قول را پذيرفته و با كم كردن مدت عمر ايشان، تولد وي را در سال 79ه‍ .ق، ذكر نموده‏اند كه اين قول، به درستي، نزديك‌تر مي‏باشد.

 مادر زيد: درباره نام مادر زيد نيز اختلاف است؛ شماري از مورخان و علماي انساب، نام او را «غزاله»[50] نوشته‏اند. بعضي، از او به نام «جيّد»[51] يا «جيدا» و بعضي ديگر، به‌نام «حيدان»[52] ياد كرده‏اند. در روايتي نيز آمده كه نام وي، «حوراء» بوده است.[53] به هرحال، او كنيزي شايسته و بانجابت بود كه مختار بن ابي‌عبيده ثقفي،[54] او را به سي هزار درهم خريد.[55] اين بانو، آن قدر در نظرش جلوه كرد و خوشايند او شد كه با خود گفت: «من لياقت اين زن را ندارم. او شايسته علي بن الحسين است». از اين‌رو، او را به خدمت امام(عليه السلام)، هديه فرستاد. اين بانو، از امام چهارم(عليه السلام)، داراي سه پسر و يك دختر شد. فرزند اول او، زيد بود و سه فرزند ديگرش، عمر، علي و خديجه نام داشتند[56]

القاب زيد: القاب زيد، عبارت‌اند از:

ـ «شهيد» كه در بعضي روايات، از او به اين لقب، ياد كرده‏اند؛ در حالي‌كه علماي انساب، زيد بن امام موسي كاظم(عليه السلام) را به نار (آتش) ملقب، نموده‏اند.[57]

ـ «حليف القرآن»، يعني هم پيمان با قرآن. به دليل مداومت و ارتباط فراوان او با كتاب خدا، اين لقب براي او به يادگار مانده است؛ چرا كه وي مأنوس با اين كتاب شريف و مفسر و مؤلف كتاب «غريب القرآن» بود.[58]

ـ «زيد الازياد»، كنايه از مقام والا و عظمت و شخصيت بي‌نظير او، نسبت به هم‌نام‏هاي او، مانند زيد بن حارثه، زيد بن ارقم و زيد بن حسن مي‏باشد.[59] كنيه وي «ابوالحسين» بود؛ چراكه زيد، فرزندي به نام حسين داشت.[60] (تصوير شماره 49)

 فضايل علمي و اخلاقي زيد: زيد بن علي، نه تنها در زهد، عبادت، شجاعت، سخاوت و مردانگي، معروف است، بلكه در دانش نيز يكي از بارزترين چهره‏هاي درخشان اسلام، به حساب مي‏آيد. او در شناخت احكام الهي، فقيهي عميق و دانشمندي بس سترگ است؛ به‌طوري‌كه دانش بي‌كران او، زبانزد دوست و دشمن بوده است. وي با بيان روايات و احاديثي كه از پدر، برادر و برادرزاده‏اش شنيده بود، سؤال‌كننده را قانع مي‌ساخت. ازاين‌رو مقام علمي زيد در اذهان عمومي و ميان بزرگان صحابه و انصار، معروف و مسلّم بود؛ تا آنجا كه او را عالم آل محمد(صلي الله عليه و آله) و فقيه اهل‌بيت(عليهم السلام) ناميده بودند.

امام صادق(عليه السلام)، درباره‏اش فرمود؛ «رحِمَ الله زَيْدا إنَّهُ الْعالِمُ الصَّدُوقُ»[61]؛ «خدا، زيد را رحمت كند. او عالمي، درست گفتار بود». همچنين امام هشتم علي بن موسي الرضا(عليه السلام)، در مقام تجليل و ستايش از او، فرمود: «اِنَّهُ كانَ مِنْ عُلَماءِ آلِ محمد»؛[62] «او از علماي آل محمد(صلي الله عليه و آله) بود». در جاي ديگري، امام صادق(عليه السلام)، زيد را با عظمت ياد كرد و فرمود: «انَّهُ كانَ مُؤْمِنا وَ كانَ عارِفا وَ كانَ عالِما وَ كانَ صادِقا»[63]؛ «او مردي باايمان، عارف، دانشمند و درستكار بود».

ازاين‌رو علماي بزرگ و صاحب‌نظران علم رجال و حديث، مقام علمي حضرت زيد را با عباراتي محكم و رسا، بيان كرده‏اند و او را يكي از چهره‏هاي بارز فقهي، تفسيري و علمي آل‌محمد(صلي الله عليه و آله) دانسته و ستوده‌اند.

بيان رساي زيد: درباره زيد نوشته‏اند: «اِنَّهُ حُلوُ الِلّسانِ شَديدُ الْبَيانِ خَليقٌ بِتَمْويهِ الْكَلام»؛[64] «او زباني شيرين و بياني محكم داشت و سازنده كلام روان بود». درباره فصاحت و بلاغت او، گفته‏اند: «وَ كانَ يَشْبَهُ الأِمامَ عَليَّ بْنَ أبي‌طالب(عليه السلام) في فَصاحَتِهِ وَ بَلاغَتِهِ»[65]؛ «او در فصاحت و بلاغت، به جدش اميرمؤمنان(عليه السلام) شباهت داشت».

«خالد بن صفوان» در همين رابطه مي‏گويد:

فصاحت، خطابه، زهد، تقوا و عبادت در بني‌هاشم، به زيد منتهي مي‏شود. من او را در مجلس خليفه، هشام بن عبدالملك، ديدم. زيد چنان او را با بيان محكمش كوبيد و مجلس را بر او تنگ كرد كه راه فراري نداشت.[66]

«ابواسحاق سبيعي» نيز مي‏گويد: «رَأَيْتُ زَيْدَ بْنِ عَليٍّ(عليه السلام) فَلَمْ اَرَفي أَهْلِه مِثْلَهُ أَفْضَلَ وَ كانَ أَفْصَحَهُمْ لِسانا وَأَكْثَرَهُمْ زُهدْا وَ بَيانا»؛[67] «من كسي را همانند زيد، در فضل، فصاحت لسان، كثرت زهد و خوبي بيان، در عصر او نديدم».

«قيرواني» در كتاب «زهرالآداب» مي‏گويد:

زيد بن علي(عليه السلام) مردي دين‏دار، شجاع و از بهترين نوادگان هاشم بود. او خوش كلام و نيكورفتار بود. سران بني اميه به حاكمانشان در عراق، مي‏نوشتند كه نگذاريد مردم كوفه با زيد(عليه السلام) تماس بگيرند؛ چون او زباني برنده‏تر از شمشير، تيزتر از نوك نيزه و مؤثرتر از سحر و كهانتي كه در گره‏ها دميده شود، دارد.[68]

زيد بن علي، مفسر قرآن: همان‌طوري كه گفته شد، يكي از القاب زيد، «حليف القرآن»[69] يعني «هم‏راز قرآن» بود. او هميشه با قرآن سروكار داشت و از ذكر خدا و كتاب او، غافل نبود؛ چنان‌كه امام باقر(عليه السلام) فرمود:

روزي پدرم، زيد را خواست و دستور داد قرآن بخواند. او نيز خواند. سپس پدرم آيات مشكل قرآن را از او پرسيد و او نيز يكي يكي، جواب صحيح ‏داد. پدرم آنچنان تحت تأثير استعداد و دانش و اُنس او با قرآن، قرار گرفت كه برخاست و بين دو چشم زيد را بوسيد.[70]

زيد مي‏گويد: «خَلَوْتُ بِالْقُرآنِ ثَلاثَ عَشْرَةَ سَنَةً أقرَأُهُ و أَتَّدَبَّرُهُ»[71]؛ «سيزده سال با قرآن خلوت كردم. آيات آن را مي‏خواندم و درباره آن مي‏انديشيدم». «ابونصر بخاري» نيز از ابن ابي‌جارود، روايت مي‏كند:

قَدِمْتُ الْمَدينَةَ فَجَعلْتُ كُلَّما سَأَلْتُ عَنْ زَيدِ بنِ عَليٍّ، قيلَ لي ذاكَ حَليفُ الْقْرانِ ذاكَ اُسْطُوانَةُ الْمَسجِدِ.[72]

به مدينه كه آمدم و از هركس، حال زيد را پرسيدم، در جوابم گفته مي‏شد منظورت همان «حيلف القرآن»، همان ستون مسجد است. آري! او آن‌قدر با مسجد و عبادت، اُنس گرفته بود كه بيشتر اوقات خود را در آنجا مي‏گذراند؛ به‌طوري كه همانند ستوني از ستون‌هاي مسجد، جلوه مي‏كرد.[73]

او در تشخيص معاني قرآن و طرز قرائت آن، صاحب‌نظر بود و در بحث‏هاي خود، هميشه با الهام از اين كتاب، خصم را مغلوب مي‏ساخت. درباره زيد گفته‏اند:
«و َكانَتْ لَهُ فيهِ قَرائَةٌ خاصةٌ»[74]؛ «او قرائت خاصي در قرآن داشت». او كتابي در اين زمينه، تأليف نموده است. همچنين گفته‏اند: «فَقَد عَلِمَ الْقرآنَ وَ اَوْفي فَهْمَهُ»؛ «او قرآن را مي‏آموخت و خوب آن را مي‏فهميد».[75] (تصوير شماره 50)

امام صادق(عليه السلام) در اين‌باره، از تلاش و مطالعه عميق وي، سخن مي‏گويد و با جمله‏اي افتخارآميز، از او چنين ياد مي‏كند: «كانَ وَالله أقَرَءنا لِلكِتابِ»؛ «به خدا سوگند! او ميان ما، بيش از همه به قرائت قرآن، اشتغال داشت».[76]

تفسير قرآن در زندان: مردي به نام «ابي غسّان ازدي» مي‏گويد:

زيد بن علي در مسافرت به شام، در زمان حكومت هشام ستمگر، پنج ماه به زندان افتاد. هيچ مردي را داناتر از او به كتاب خدا نديدم. در اين مدت كوتاه كه با او هم‌زندان بودم، سوره حمد و بقره را به‌طور جالب و شيوا و با بياني رسا، به نحو تفسير، از او آموختم.[77]

آري! زيد از فرصت استفاده كرد و زندان را به مدرسه‏اي عالي براي تفسير قرآن و معارف الهي، تبديل نمود و حتي در موقع گرفتاري، تا آنجا كه برايش ممكن بود، به وظيفه روشنگري خويش مي‏پرداخت. (تصوير شماره 51-53)

شاگردان زيد: زيد، يكي از شاگردان برجسته مكتب پدر، برادر و پسر برادر بود و علوم مختلف اسلامي را مستقيم، از اين سه امام معصوم(عليه السلام) فراگرفت. پس از برداشت‏هاي پرارزش و تسلط كامل در اين علوم، خود نيز به تربيت شاگرداني پرداخت. او با همتي بلند به تدريس علوم مختلف پرداخت و با بياني رسا، منطقي و بي‏نظير، افرادي را در اين علوم، پرورش داد. شاگردان زيد، خود مجتهداني بزرگ و شخصيت‌هايي كم‌نظير بودند كه افتخار داشتند علوم خود را از عالم آل‌محمد(صلي الله عليه و آله) و فرزند برومند و برادر و برادرزاده امام معصوم، زيد بن علي، فراگرفته‏اند.

در اينجا، اسامي تعدادي از شاگردان برجسته ايشان را ذكر مي‏كنيم:

1. يحيي: فرزند فقيه و شهيد زيد بن علي بن الحسين؛

2. محمد بن مسلم: از رجال و فقهاي بزرگ؛

3. ابوحمزه ثمالي: از ياران و اصحاب امام زين‌العابدين(عليه السلام) كه مردي فقيه و كم‌نظير بود؛

4. محمد بن بكير: از فقيهان و عالمان و راويان عالي‌قدر اسلام؛

5. ابن‌شهاب زهري؛[78]

6. شعبة بن حجاج.[79]

7. ابوحنيفه: افزون‌بر اينكه وي، مدتي شاگرد مكتب علمي امام محمد باقر(عليه السلام) و امام جعفر صادق(عليه السلام) بود، دو سال نيز در محضر زيد بن علي، شاگردي كرد و جز امويان، كسي ابوحنيفه را از اين كار، بازنمي‏داشت؛[80]

8. سلمة بن كهيل: او از محدثان بزرگ شيعه بود و رواياتي نيز در كتاب شريف كافي و تهذيب، از او نقل شده است. او مردي فاضل و از بزرگان شيعيان است؛[81]

9. يزيد بن ابي‌زياد: زيد، وي را به نهضت و همكاري با خويش، دعوت نمود و او نيز كنار آن حضرت بود؛

10. هارون بن سعد عجلي كوفي: او مرام زيديّه داشت و بعضي، وي را از مرجئه مي‏دانند. وي، از جمله بيعت‌كنندگان با زيد بود؛[82]

11. ابوهاشم رماني؛

12. حجاج بن دينار؛

13. آدم بن عبدالله خثعمي؛

14. إسحاق بن سالم؛

15. بسام بن صيرفي؛

16. راشد بن سعد؛

17. زياد بن علاقه؛

18. عبدالله بن عمرو بن معاويه.

اين افراد، از شاگردان ممتاز زيد بودند كه از مدرسه علمي وي، برخاسته‏اند.
اما غير از اينان، از دودمان بني‌هاشم و فرزندان ابوطالب نيز در محضر زيد، كسب فيض كردند كه عبارت‌اند از:

19. ابراهيم بن امام حسن(عليه السلام)؛

20. حسن بن حسن بن امام حسن(عليه السلام)؛

21. حسين بن امام زين‌العابدين(عليه السلام): او از رجال برجسته اهل‌بيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) بود. شيخ مفيد در كتاب ارشاد، درباره او مي‌نويسد:

او مردي، فاضل و پارسا بود. احاديث زيادي را از پدرش، امام سجاد(عليه السلام) و عمه‏اش، فاطمه دختر امام حسين(عليه السلام) و برادرش، امام محمد باقر(عليه السلام)، نقل كرده است. او در سن 64 يا 74 سالگي، از دنيا رفت و در قبرستان بقيع، دفن شد.[83]

22. عبيدالله بن محمد بن عمر بن علي بن ابي‌طالب(عليه السلام): او از اصحاب امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) نيز مي‏باشد؛[84]

23. عبدالله‏ بن محمد بن عمر بن علي(عليه السلام): او نيز از اصحاب امام محمد باقر(عليه السلام) بوده و در كتاب‌هاي روايي شيعه، روايات زيادي از او، نقل شده است.[85]

تأليفات زيد بن علي: زيد در علوم مختلف، پس از برادرش امام باقر(عليه السلام)، سرآمد روزگار خويش بود. او در علم كلام، فقه، حديث و...، كتاب‌هايي تأليف نموده كه تعداد آنها بيش از ده رساله است و تعدادي از آنها، عبارت‌اند از:

1. المجموع الفقهي: اين كتاب، مجموعه‏اي از فقه و احكام شيعه است كه بعدها با تنظيم خاص از طرف برخي از علماي زيدي، به نام «مسند الامام زيد(عليه السلام)» جمع‌آوري و چاپ شد.[86]

2. القلة و الجماعة: كتابي است استدلالي كه زيد بن علي در احتجاج و بحث با مخالفانش، از آن كمك مي‌گرفته و به آن استناد مي‏كرده است.[87]

3. تفسير غريب القرآن: اين كتاب، حاوي بحث‏هاي تفسيري بعضي از آيات قرآن مي‏باشد كه سال‏هاي اخير، دفتر تبليغات اسلامي قم، آن را چاپ كرده است.

4. المجموع الحديثي: در حديث و روايت.

5. اثبات الوصيّه.

6. قراءة الخاصه: در علم الفاظ قرآن و قرائت ويژه زيد.

7. قراءة جدّه علي بن أبي‌طالب(عليه السلام)؛ قرائت مخصوص حضرت امام علي(عليه السلام).

8. منسك الحج: بحثي فقهي در احكام حج.

9. الصفوة: در اين كتاب، مسئله امامت و خلافتِ برگزيدگان واقعي حق، يعني ائمه(عليهم السلام)، بحث و بررسي شده است. ايشان در اين كتاب، مسئله امامت را به شيوه استدلالي، با كمك قرآن، بحث و بررسي نموده است. او در اين كتاب، با الهام و استمداد از قرآن و استناد به بيش از 150 آيه، مسئله مهم امامت و حقانيت ائمه(عليهم السلام) را بررسي و اثبات كرده است.

همسر و تعداد فرزندان زيد: زيد در طول زندگي خود، سه زن و سه كنيز داشت. نخستين همسري كه وي انتخاب كرد، «ريطه»، دختر ابوهاشم عبدالله‏ بن محمد حنفيه بود. اين زن از بانوان باشخصيت و مشهور بني‌هاشم بود.[88]

بنابه گفته طبري، زيد در اواخر عمرش، دو زن ديگر در شهر كوفه اختيار نمود كه اولي، دختر يعقوب بن عبدالله سلمي و دومي، دختر عبدالله‏ بن ابي‌القيس ازدي بوده است و علتش نيز آن بود كه اين دو زن، از خاندان شيعه و طرفداران اهل‌بيت(عليهم السلام) بودند. (تصوير شماره 54-55)

از اسامي سه كنيزي كه در نكاح وي بودند و از آنان فرزند داشت، آگاهي دقيقي در دست نيست. اما علماي انساب سه تن از فرزندان زيد را از اين سه كنيز دانسته‏اند. ازاين‌رو در شمار فرزندان وي، نوشته‏اند كه زيد را چهار فرزند پسر بود كه عبارت‌اند از:

1. يحيي الشهيد؛

2. حسين ذوالدمعة، مكني به ابوعبدالله؛

3. محمد، مكني به ابوعبدالله؛

4. عيسي مؤتم الاشبال، مكنا به ابويحيي كه مادران سه نفر اخير، كنيز بوده‌اند.

243. آستان قاسم بن موسي(عليه السلام)

قاسم، فرزند ديگر امام موسي كاظم(عليه السلام)، از نظر ايمان، علم، تقوا و صلاحيت، داراي مقام بسيار بلندي بوده است. وي بعد از امام رضا(عليه السلام)، از جمله فرزندان مورد توجه و علاقه امام هفتم(عليه السلام)، محسوب مي‏شد. شيخ مفيد= و ديگران، مادرش را ام ولد دانسته‏اند.[89] اما مرحوم حرزالدين، قائل است كه، مادرش «اُم‌البنين» و برادر اعياني امام رضا(عليه السلام) و حضرت فاطمه معصومه۳ است.[90]

علامه نمازي شاهرودي در مستدركات علم رجال الحديث، پس از بيان نام و نسب شريف او، مي‏نويسد: «علماي رجال قديم، نام او را در كتاب‌هايشان ذكر ننموده‏اند. اما او سيدي جليل‌القدر بود كه پدرش، او را بسيار دوست مي‏داشت و به وي محبت مي‏كرد».[91]

«عبدالحسين شبستري»، مؤلف «احسن التراجم»، عبدالحسين شبستري درباره وي مي‏نويسد:

احد ابناء الامام(عليه السلام) و كان عالما جليل‏القدر عظيم المنزله و كان الامام(عليه السلام) يحبّه ويرأف به ولاه الامام(عليه السلام) علي صدقاته. كان حيا قبل سنة 183ه‍ .ق، و قبره بالقرب من الحلّة بالعراق.[92]

وي يكي از فرزندان امام موسي كاظم(عليه السلام) است. او مردي عالم و جليل‌القدر و بلند جايگاه بود. امام موسي(عليه السلام)، او را دوست مي‏داشت و به او محبت مي‏كرد و توليت موقوفات خود را به او، سپرده بود. قاسم تا قبل از سال 183ه‍ .ق، در قيد حيات بود. قبرش نزديك حله در عراق است.

شيخ عباس قمي=، در منزلت او مي‏گويد: «اما قاسم بن موسي بن جعفر(عليه السلام)، سيدي جليل‌القدر بوده و كافي است در جلالت شأن او، خبري را كه ثقة‏الاسلام كليني= در كافي، روايت كرده است.[93]

«يزيد بن سليط» مي‏گويد:

در راه مكه، به حضور امام موسي كاظم(عليه السلام) رسيدم و از آن حضرت، درخواست نمودم كه امام و جانشين بعد از خود را معرفي كند و تكليف ما را براي پس از وفات خويش، روشن نمايد. امام كاظم(عليه السلام) فرمود: «من قبل از بيرون آمدن از خانه، وصيت خود را درباره امام بعد از خود، انجام داده‏ام؛ امام بعد از من، علي(عليه السلام) است. اگر اختيار تعيين امام، به عهده من بود، فرزندم «قاسم» را معرفي مي‏كردم؛ زيرا وي شخص سزاواري است و من هم، او را بسيار دوست مي‏دارم. اما تعيين «امامت»، برعهده خداوند متعال است و خداوند، اين مقام را در وجود هركسي كه لايق باشد و خود صلاح بداند، قرار مي‏دهد».[94] (تصوير شماره 56)

توجه امام موسي(عليه السلام) به قاسم كه حكايت از ايمان و دانش او مي‏كند، ايجاب مي‏نمايد كه كارهاي معنوي و روحاني را به او، واگذار نمايد. از اين‌رو، نام او را در وصيت‏نامه خود آورده و به سبب دينداري و تقوايي كه در او سراغ داشته، او را بر ديگر فرزندان خود، برتري مي‏داده است.

سليمان جعفري مي‏گويد:

من مشاهده مي‏كردم كه امام كاظم(عليه السلام)، به فرزند خود، قاسم فرمود: «برخيز و بالاي سر برادرت كه در حال جان دادن است، سوره صافات را بخوان تا راحت جان بسپارد». قاسم به قرائت آن سوره پرداخت و آن‏گاه كه به آيه (فَاسْتَفْتِهِمْ أَهُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمْ مَنْ خَلَقْنَا) (صافات: 11) رسيد، برادرش آخرين نفس را كشيد و به راحتي از دنيا دفت.[95]

مورخان اتفاق‌نظر دارند كه قاسم بن موسي(عليه السلام)، در حيات پدر بزرگوارش، وفات نموده است؛ چنان‌كه مي‏نويسند:

قاسم نيز همانند برخي ديگر از خويشان و فرزندان علوي(عليه السلام)، تحت پيگرد مخالفان اهل‌بيت(عليهم السلام) قرار گرفت و به ناچار، مدينه را ترك گفت و به‌طور ناشناس و غريبانه، در منطقه «سوري» از نواحي «حلّه»، با سختي زندگي مي‏كرد؛ تا بر اثر غصه زنداني بودن پدرش، امام موسي كاظم(عليه السلام) و سختي غربت و وحشت تنهايي، در جواني وفات يافت و در سرزميني كه هم‏اكنون به «محله قاسم» معروف است و در هشت فرسنگي «حلّه» قرار دارد، به خاك سپرده شد و بقعه و بارگاهي برايش ساختند.[96] (تصوير شماره 57)

ابن‌عنبه و ديگران، اين ماجرا را به قاسم بن عباس بن موسي(عليه السلام) متعلق مي‏دانند و معتقدند كه او در حله، مدفون است.[97] با وجود اين، ياقوت حموي و صاحب
«مراصد الاطلاع»، ذيل مادّه «شوشه»، قبر مذكور را در حله، براي قاسم بن موسي(عليه السلام) دانسته‌اند[98] و مرحوم حرزالدين نيز منشأ اين اشتباه را ذكر كرده است.[99]

نويسنده كتاب «اختران تابناك» نيز پس از ذكر شرح حال قاسم، مي‏نويسد:

معلوم نيست اين قاسم، چرا به سرزمين حله آمده و در آنجا از دنيا رفته است؟ آيا با خواهرش حضرت معصومه بوده است؟ يا با برادرش شاه‏چراغ
(احمد بن موسي)؟! يا ميان لشگر ابوالسرايا بوده است؟ در هر صورت، معلوم نيست كه چرا او به حله رفته است؟![100]

او پاسخي به پرسش‏هاي طرح شده، نمي‏دهد. در پاسخ به احتمالات سه‌گانه وي، بايد گفت كه هيچ‏كدام از وجوه سه‌گانه، نمي‏تواند منشأ صحيحي داشته باشد؛ زيرا چنان‌كه اشاره شد، قاسم در زمان پدر بزرگوارش، وفات يافته است؛ در حالي‌كه هجرت حضرت معصومه۳ در سال 201 يا 203ه‍ .ق و هجرت احمد بن موسي نيز مقارن همين سال‏ها و نهضت ابوالسرايا در سال 199ه‍ .ق، بوده است. بنابراين كسي كه در زمان حيات پدر، در سال 183ه‍ .ق، وفات يافته است، چگونه توانسته در سال 199 تا 203ه‍ .ق، با ابوالسرايا يا با خواهر و برادرش، همراهي كند. در نتيجه، مي‏توان دريافت كه شخصيت قاسم بن عباس بن موسي(عليه السلام)، با قاسم بن موسي(عليه السلام)، براي برخي از مؤلفان كتاب‌هاي تراجم، خلط شده است.

علماي انساب، قاسم را از فرزندان بلاعقب امام موسي كاظم(عليه السلام)، ذكر نموده‏اند. حتي در هيچ منبعي، او را صاحب فرزند دختر نيز ندانسته‏اند و مي‏نويسند كه او، به حسب ظاهر، به انتخاب همسر، موفق نشده است.[101]

اما مؤلف «شجره طوبي» كه ماجراي متواري شدن قاسم به حله را با جزئيات بيشتري نقل كرده، مي‏نويسد كه او صاحب فرزند دختري بوده است و مي‏افزايد:

هارون‌الرشيد، زندگي را بر فرزندان پيغمبر(صلي الله عليه و آله) تنگ كرده بود. پس از شهادت حضرت امام موسي كاظم(عليه السلام)، بسياري از فرزندان آن حضرت، متواري شدند كه از جمله آنها، حضرت قاسم بوده است. او از مدينه، به طرف شرق فراري شد؛ تا كم‌كم به عراق رسيد. روزي، كنار فرات نشسته بود. ديد دو دختربچه با يكديگر بازي مي‏كنند. ولي [آن دو] براي اثبات مقصود خويش، به حق امير صاحب بيعت، قسم مي‌خورند. قاسم، خوشحال شد. از آنها پرسيد: «منظورتان از اين امير كه قسم مي‏خوريد، كيست؟» گفتند: ابوالحسن، پدر حسن و حسين(عليه السلام) قاسم خوشحال شد كه بحمدالله‏ در محل دوستان آل محمد(صلي الله عليه و آله) رسيده است.

حضرت قاسم خواست كه آنها، وي را به رئيس قبيله، راهنمايي كنند. معلوم شد كه رئيس قبيله، پدر يكي از آن دو دختر است. رئيس قبيله، او را به خانه خود برد و از او، پذيرايي درخور توجهي كرد. پس از پايان دوران مهماني كه سه روز است، قاسم فرمود: «دوران مهماني من تمام شد. بعد از اين، هرچه بخورم، صدقه است و من دوست ندارم صدقه بخورم. اگر كاري باشد، مايلم كار كنم». ميزبان نيز كاري از قبيل سقايت (آب‌رساني)، به او واگذار كرد.

رئيس قبيله، در اين مدت، آثار بزرگي و كرامت را از كارگر جديد و مهمان عزيز خود مشاهده كرد؛ به‌ويژه شبي او را در تهجد و مناجات با خدا ديد كه به پيشگاه پروردگار آن‏چنان خضوعي دارد كه هيچ‌كس و هيچ‌چيز، او را به خود مشغول نمي‏كند. با ديدن اين منظره، محبتي شديد در دل او پديد آمد. روزي بستگان خود را جمع كرد و با اجازه قاسم، دختر خود را به عقد و ازدواج وي درآورد و خداوند نيز فرزند دختري، به وي كرامت كرد. وقتي كه سه سال از سن دختر مي‏گذشت، رئيس قبيله، از خانواده و فاميل داماد خود باخبر شد و فهميد كه او، از فرزندان برومند رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) و يادگار حضرت موسي بن جعفر(عليه السلام) است. بي‏اندازه ناراحت شد و گفت: «چقدر شرمنده‏ام؛ زيرا تو فرزند امام مني و من تو را قدر ندانستم». قاسم گفت: «تو از من پذيرايي كردي و من را گرامي و بزرگ داشتي. اميد است با ما در بهشت باشي». كم‌كم قاسم مريض شد و مرض او شدت گرفت. روزي به پدر عيال خود گفت: «بعد از مرگ، تجهيزات مرا به خوبي انجام دهيد و موسم حج، زن و دخترم را ببريد نزد مادرم در مدينه كه ديگر بيش از اين، انتظار مرا نكشد».

قاسم، خيلي زود و در جواني از دنيا رفت و پس از تشريفات كفن و دفن، ايام حج، خانواده او با اندوه فراوان به مكه رفتند و حج انجام دادند و سپس به مدينه رفتند و به خانه حضرت موسي بن جعفر(عليه السلام) رسيدند. رئيس قبيله، دختر بچه را بر زمين گذاشت. اهل آن خانه، چون دخترك را ديدند كه شباهت تامّي به قاسم دارد، دور او را گرفتند؛ به‌ويژه مادر حضرت قاسم با ديدن دختر، گريه فراواني كرد و مي‏گفت: «به خدا قسم! اين فرزند من است». پرسيدند:
«از كجا مي‏داني؟» گفت: «چون شباهت زيادي به فرزندم، قاسم دارد». آن‏گاه دختر بچه گفت: «مادر و پدربزرگم به همراه من آمده‏اند و اكنون دم در ايستاده‏اند». آنها به درون خانه راهنمايي شدند و از مرگ حضرت قاسم، به خانواده امام موسي كاظم(عليه السلام) خبر دادند. مادر قاسم، چون از مرگ فرزندش با خبر شد، مريض شد و بيش از سه روز نماند و از دنيا رفت.[102]

شيخ ذبيح‌الله‏ محلاتي پس از ذكر اين ماجرا به‌طور خلاصه، مي‏نويسد: «حقير يك چنين موضوعي را در كتاب‌هاي مربوطه يعني كتاب‌هاي تواريخ و انساب و امثال [آن]، نديده‏ام».[103]  (تصوير شماره 58)

اگرچه آثاري از جعل و داستان‏پردازي در آنچه صاحب شجره طوبي بيان كرده است، مشاهده نمي‏شود، اما بر فرض صحت اين قول، نمي‏توان پذيرفت كه اين ماجرا مربوط به قاسم بن موسي(عليه السلام) باشد؛ زيرا همچنان كه اشاره شد، او در زمان حيات پدر بزرگوارش، وفات يافت. عده‏اي بدون ارائه سند و مأخذ، افزون بر آن نوشته‏اند كه حضرت امام رضا(عليه السلام) فرمود: «من لم يقدر علي زيارتي فليزر أخي القاسم»؛ «كسي كه نتواند مرا زيارت كند، پس برادرم قاسم را زيارت نمايد».[104]

بر اين اساس، «علي بن يحيي بن حديد حسيني»، اين روايت مرسل را به شعر درآورده و چنين سروده است:[105]

ايّها السيد الذي جاء فيه
 
قول صدق ثقاتنا ترويه
 
بصحيح الاسناد قد جاء حقا
 
عن أخيه لأمّه و أبيه
 
إنني قد ضمنت جنّات عدن
 
للّذي زارني بلا تمويه
 
و إذا لم يطق زيارة قبري
 
حيث لم يستطع وصولاً إليه
 
فليزر إن اتاق قبر أخي
 
القاسم و ليحسن الثناء عليه
 
 

 

شيخ عباس قمي پس از ذكر اين روايت، مي‏نويسد:

اين خبر، در جايي ديده نشده و تاكنون، كسي از اصل آن، نشاني نداده است؛ ولكن بزرگي جلالت و علوّ مرتبت جناب قاسم، زياده از آن است كه براي ترغيب به زيارتش، به اين خبر بي‌اصل و نشان، متمسّك شد.[106]

با اين حال، در برخي منابع قديمي، به انتساب اين قبر، به قاسم بن موسي(عليه السلام)، تصريح شده است[107] و بسياري از نويسندگان متأخر نيز انتساب آن را به وي، پذيرفته‌اند.[108] مرحوم سيد بن طاووس نيز قاسم بن موسي را در رديف حضرت ابوالفضل عباس(عليه السلام) و علي اكبر بن امام حسين(عليه السلام) قرار داده و گفته است:

هرگاه خواستي يكي از فرزندان ائمه(عليهم السلام)، مانند قاسم، فرزند امام كاظم(عليه السلام) و عباس، فرزند اميرمؤمنان(عليه السلام) يا علي بن الحسين(عليه السلام)، شهيد كربلا يا كساني را كه در اين رديف‌اند، زيارت كني، برابر قبرشان كه صلوات خدا بر ايشان باد، مي‏ايستي و مي‏گويي:...».[109]

244. آستان حمزة بن قاسم

اطراف حله، مزار بزرگ و باعظمتي است كه به حمزه، پسر امام موسي كاظم(عليه السلام)، منسوب بوده است. مردم آن را زيارت مي‌كند و براي وي، كراماتي نقل مي‌نمايند. اما اين انتساب، اصلي ندارد و اين شهرت، صحيح نيست. بلكه آنجا، قبر حمزة بن قاسم بن علي بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن اميرمؤمنان(عليه السلام) است. او مكنا به «ابويعلي» و ثقه‌اي جليل‌القدر بود.

از كساني‌كه به دفن شدگان حمزة بن موسي(عليه السلام) در شهر حله عراق، تصريح كرده‌اند، يكي علامه نسّابه ابن طقطقي (متوفاي 709ه‍ .ق)، است كه مي‌نويسد:
«قبره بمشهد الغربات بالصدرين، رستاق من بلاد حلة المزيديّه».[110] گويا ابن طقطقي در اين قول، تنهاست؛ زيرا بيشتر علماي انساب و مورخان، اين ادعا را رد كرده‌اند.

مرحوم علامه سيد جعفر آل بحرالعلوم در كتاب «تحفة العالم في شرح خطبة المعالم»، مي‌نويسد:

يوجد في اطراف الحلّه مزار عظيم و له بقعة و سيعة و قبّة رفيعة تنسب الي حمزة ابن الإمام موسى(عليه السلام) تزوره الناس و تنقل له الكرامات و لا اصل لهذا الشهره بل هو قبر حمزة بن قاسم بن علي بن حمزة بن الحسن بن عبيدالله بن العباس بن اميرالمؤمنين.المكنى بأبى يعلي ثقة جليل‌القدر.[111]

مرحوم سيد مهدي تفرشي نيز در كتاب «بدايع الأنساب»، درباره اين مزار و شخصيت مدفون در آن، مي‌نويسد: «حمزة بن قاسم بن علي بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن علي(عليه السلام) در جزيره‌اي كه طايفه بني زبيد مي‌باشند، مدفون و مزور است.[112]

علامه محمد حرزالدين در كتاب «مراقد المعارف»، مي‌نويسد:

أبويعلي حمزة بن القاسم، نواده حضرت عباس بن اميرمؤمنان(عليه السلام)، نزديك روستاي مزيديّه كه يكي از قراي حله فيحا و در جنوب آن نزد قبايل «البوسلطان» است، قرار دارد. بارگاه او، امروزه بسيار عالي و محل زيارت مردم است و حوائج خود را مي‌طلبند و توسل در مرقدش نزد خداوند مي‌نمايند.[113]

همچنين نويسنده در پاورقي همين كتاب، از كتاب «نزهة الحرمين» چنين نقل مي‌كند:

قبر ابويعلي حمزة بن قاسم، نوه حضرت عباس(عليه السلام) در اينجاست كه ثقه‌اي جليل‌القدر است و قبرش در جزيره جنوب شهر حله، بين دجله و فرات است كه مزارش، معروف مي‌باشد. عرب‌ها مي‌گويند كه آنجا، قبر حمزه، پسر امام موسي كاظم(عليه السلام) است. اما آنان اشتباه مي‌كنند؛ زيرا سيد مهدي قزويني آشكار نموده كه اين قبر، متعلق به ابويعلي است. در كتاب «فلك النجاة» سيد مهدي قزويني، اين مزار به حمزه ابويعلي بن القاسم معرفي شده و محل آن را نزديك روستاي مزيديّه از توابع حله سيفيّه، نوشته شده است.

همچنين در رساله پدر شيخ علي، نوه مؤلف كتاب فلك النجاه، در قسمت قبرهاي علماي در حله، نوشته است كه أبويعلي حمزه، قبرش بسيار باشكوه است. بر آن، گنبدي محكم و مرتفع بنا نمودند و با كاشي فيروزه‌اي، تزيين كرده‌اند. قبرش را صحن بزرگي احاطه كرده است كه پر از زائر مي‌باشد كه در شب جمعه، افراد مريض و دردمند به آن مرقد، هجوم مي‌آورند تا شفا بگيرند.

در سال 1329ه‍ .ق، ساختمان مرقدش بنا گرديد و گنبدي كه الآن بر سر مزار، موجود است، به اهتمام و سعي رئيس قبيله «البوسلطان» و بعضي از تاجران و سرشناسان آن منطقه، ساخته شده است. از جمله كساني كه سعي زيادي در احداث آن داشته‌اند، جابر كريمي، مدير ناحيه سيد حمزه است كه تاريخ اين بنا را شيخ جاسم حلي در دو بيت، ضمن مدح جابر كريمي، چنين گفته است:

لا تلمني علي وقوفي بباب
 
تتمنّي الاملاك لثم ثراها
 
هي باب الحمزه الفضل أرّخ
 
جابر الكسر بالخود بناها
 
 

 

سنه 1339 ه‍ .ق.[114]

مرحوم شيخ عباس قمي= نيز قبر موجود در حله را متعلق به حمزة بن موسي(عليه السلام) ندانسته و نوشته است:

ابويعلي حمزة بن القاسم... ثقه جليل‌القدر، كثير الحديث و صاحب تأليفات است و شيخ تلعكبري، از او روايت مي‌كند. قبر شريفش در مزيديّه، از اعمال حله مي‌باشد و در حكايت تشريف سيدالعلما و الفقها، آقا سيد مهدي قزويني حلاوي به خدمت حضرت صاحب الزمان(عليه السلام)، اشاره به اين بزرگوار و مدفن او شد و حقير، مجمل آن حكايت را در خاتمه تحيّة الزائر شيخ مرحوم محدث نوري كه به‌دست احقر تمام شد، ايراد نمودم و اين مقام را گنجايش ذكرش نيست».[115]

سيد عبدالرزاق كمونه نيز در كتاب «مشاهد العتره الطاهره»، درباره اين مزار مي‌نويسد:

در اطراف حله، آرامگاه‌هايي است كه به فرزندان ائمه(عليهم السلام) منسوب است؛ از جمله قبر حمزة بن قاسم كه در محلي نزديك قريه مزيديّه، از اطراف حله سيفيّه، واقع است. اين مطلب را سيد مهدي قزويني در فلك النجاة، گفته است. اطراف حله، آرامگاه بزرگي وجود دارد كه داراي بقعه‌اي وسيع و گنبدي بلند است و به حمزة بن امام موسي كاظم(عليه السلام)، منسوب مي‌باشد. مردم، به زيارت او مي‌روند و كراماتي، برايش نقل مي‌كنند. اين شهرت، بي‌اساس است. بلكه او، حمزة بن قاسم بن علي بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن اميرمومنان(عليه السلام) است كه كنيه‌اش، ابويعلي است. به گفته سيد جعفر بحرالعلوم، وي مردي موثق و بزرگوار بوده است.[116]

شيخ ذبيح الله محلاتي نيز پس از ذكر نام و نسب شريف حمزه ابويعلي، مدفن او را در نزديك شهر حله مي‌داند.[117]

حمزة بن قاسم كيست؟

حمزة بن قاسم بن علي بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن عباس الشهيد بن امام علي(عليه السلام)، مكنا به ابويعلي، از نواده‌هاي قمر بني‌هاشم حضرت ابي الفضل العباس(عليه السلام) است كه با پنج واسطه، به آن جناب مي‌رسد.

وي، سيدي شريف و از بزرگان سادات علوي در عراق و حله بود. جد دوم او، حمزة ابن الحسن، مكنا به ابوالقاسم بود و شباهت بسياري به حضرت علي(عليه السلام) داشت. ازاين‌رو او را حمزة الشبيه مي‌گفتند. مأمون درباره‌اش به خط خود نوشت: «به حمزة بن حسن كه شبيه اميرمؤمنان علي بن أبي‌طالب(عليه السلام) است، صد هزار درهم عطا شود».

او با زينب، دختر حسين بن حسن بن اسحاق بن علي بن عبدالله الجواد ابن جعفر الطيار(عليه السلام) ازدواج كرد و ثمره آن، دو فرزند پسر، يكي به نام علي كه در بغداد مي‌زيست و جد امامزاده ابويعلي حمزه است و ديگري، قاسم، مشهور به طبري بود.[118] (تصوير شماره 59)

بيشتر علماي رجال، حمزة بن حسن را ستوده‌اند و به صحيح الاعتقاد بودن وي، قائل‌اند. او كتابي به نام «مقاتل الطالبيّين» دارد كه ابوالفرج اصفهاني در كتاب مقاتل الطالبيّين خود، روايات بسياري از آن، نقل نموده است. حمزة الشبيه، از حضرت امام علي النقي(عليه السلام) و امام حسن عسكري(عليه السلام)، رواياتي نقل نموده است.[119]

نجاشي، اقدم رجاليان، درباره حمزة بن قاسم مي‌نويسد:

او مكنا به ابويعلي، مردي ثقه، جليل‌القدر و از اصحاب ما (اماميه) و كثيرالحديث بوده است. او، صاحب كتابي مي‌باشد كه شاگردان امام صادق(عليه السلام) و راويان از آن حضرت را در آن، گرد آورده و كتاب خوبي است و نيز كتاب توحيد و كتاب زيارات و كتاب مناسك و كتاب رد بر محمد بن جعفر اسدي، از جمله تأليفات و تصنيفات اوست.[120]

شيخ طوسي= نيز در كتابش، در «باب من لم يرو عنهم(عليهم السلام)»؛ «كساني كه ائمه(عليهم السلام) را نديده‌اند، اما از آنان روايت مي‌كنند»، نام دو حمزة بن قاسم را بيان مي‌كند كه يكي، به نام حمزة بن القاسم العلوي و ديگري، حمزة بن القاسم با كنيه ابوعمرو هاشمي عباسي مي‌باشد كه تلعكبري از هر دوي آنان، روايت نقل نموده است. ازاين‌رو صاحب كتاب «نقد الرّجال» به قرينه روايت تلعكبري، آن دو را يك نفر دانسته است. اما چنين نظري، بعيد مي‌باشد؛ زيرا علوي، از فرزندان اميرمؤمنان(عليه السلام) و هاشمي، از نواده‌هاي عباس،
عموي پيامبرند.[121]

نام وي، در بيشتر كتاب‌هاي رجالي و روايي شيعه، به نيكي ياد شده است و مرحوم شيخ آغا بزرگ طهراني، از او به عنوان «الشريف ابويعلي، صاحب كتاب» ياد مي‌كند. مامقاني در كتاب رجال خود، پس از آنكه شرح حال وي را به تفصيل نگاشته و اقوال علما را درباره مدح و تجليل وي آورده است، مي‌نويسد: «وي تا سال 339ه‍ .ق، زنده بود».[122]

مرحوم علامه محمد حرزالدين نيز مي‌نويسد: «كان ابويعلي من علماء الاماميه الثقات الأجلاء و من مشايخ الاجازة و رواة الحديث، ذكره علماء الرجال بكلّ ثناء و اطراء عليه بالعلم و الورع و الوثاقه».[123] ابويعلي حمزه از علماي بزرگ اماميه (شيعه) و از ثقات آنان بود. او از بزرگان اجازه و راوي حديث، به شمار مي‌آمد. علماي رجال از او، به نيكي ياد نموده و او را به علم و تقوا و وثاقت، وصف كرده‌اند. (تصوير شماره 60)

قبر حمزه چگونه شناسايي شد؟

مرحوم محدث نوري= در كتاب «جنّة المأوي»، در نقل حكايات كساني كه در غيبت كبرا خدمت امام زمان[ مشرف شده‌اند، از ميرزا صالح، فرزند ارشد آقا سيد مهدي قزويني۱ نقل مي‌كند كه پدرم گفت:

خبر داد والد ماجدم كه ملازمت داشتم به بيرون رفتن به‌سوي جزيره‌اي كه در جنوب حله و بين دجله و فرات مي‌باشد، جهت ارشاد و هدايت عشيره‌هاي بني زبيد به مذهب تشيع؛ زيرا همه ايشان به مذهب اهل‌سنت بودند و به بركت هدايت والد= هم به سوي مذهب اماميه ـ ايّدهم الله ـ برگشتند و تاكنون به همان نحو باقي هستند و بالغ بر ده هزار تن مي‌باشند.

در اين جزيره، مزاري وجود دارد، معروف به قبر حمزة بن موسي(عليه السلام) و مردم او را زيارت كرده و كرامات بسياري از او نقل مي‌نمايند. اطراف آن امامزاده، قريه‌اي مشتمل بر صد خانوار وجود دارد. هنگامي كه من به جزيره مي‌رفتم، از آنجا عبور مي‌كردم و آن امامزاده را زيارت نمي‌نمودم؛ زيرا نزد من مسلّم بود كه حضرت حمزه(عليه السلام)، فرزند بلافصل امام موسي بن جعفر(عليه السلام) در شهري ري، در جوار سيد الكريم حضرت عبدالعظيم حسني(عليه السلام) مدفون است. ازاين‌رو لذا اهميتي به اين بقعه و صاحب قبر آن نمي‌دادم.

پس يك بار بنابر عادت خود، از منزل بيرون رفتم و نزد آن قريه، مهمان بودم و اهل آن قريه از من خواستند كه مرقد مذكور را زيارت كنم و من امتناع ورزيدم و به آنان گفتم: من مزاري را كه نمي‌شناسم، زيارت نمي‌كنم». به دليل اعراض من از زيارت آن مزار، رغبت مردم به آن، كم شد.

آن‌گاه از نزد ايشان حركت نمودم و شب را در قريه مزيديّه، در خانه يكي از سادات آنجا ماندم. چون سحر شد، براي نافله شب برخاستم. وقتي از نماز فارغ شدم، به انتظار طلوع فجر نشستم؛ ناگاه سيدي بر من وارد شد كه او را به صلاح و تقوا مي‌شناختم و از سادات قريه مجاور بود. سلام كرد و نشست. گفت: «يا مولانا! ديروز مهمان اهل قريه امامزاده حمزه شدي و او را زيارت ننمودي؟» گفتم: «آري!». فرمود: «چرا؟» گفتم: «من زيارت كسي را كه نمي‌شناسم، نمي‌كنم. اعتقاد من اين است كه حمزه، فرزند حضرت امام موسي كاظم(عليه السلام) در ري مدفون است». فرمود: «رُبّ شُهرة لا اصل لها»؛ «چه‌بسا چيزهايي است كه شهرت يافته، ولي اصلي ندارد». اين قبر حمزه، فرزند امام موسي بن جعفر(عليه السلام) نيست؛ هرچند چنين مشهور است. اين قبر ابويعلي حمزة بن قاسم بن علي بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن ابي الفضل العباس بن اميرمؤمنان(عليه السلام) است كه يكي از علما و اهالي حديث بود و علماي علم رجال هم در كتبشان از او ياد كرده و وي را به علم و ورع ستوده‌اند.

پيش خود گفتم: «اين مرد از عوام سادات است و از اهل علم و اطلاع بر علم رجال و حديث نيست. شايد اين كلام را از بعضي علما، آموخته است. پس براي مراقبت و اطلاع از طلوع فجر برخاستم و آن سيد هم برخاست و رفت و من غفلت كردم كه از او بپرسم اين مطلب را از چه كسي فراگرفته‌اي. چون صبح شد و نماز صبح را خواندم، براي تعقيب نماز صبح نشستم؛ تا آنكه آفتاب طلوع كرد. چون همراه من چند جلد از كتب رجال بود، آنها را مطالعه كردم. ديدم بيان سيد درست است و اين بزرگوار، ابويعلي حمزة بن قاسم علوي مي‌باشد.

صبح اهل قريه به ديدن من آمدند. سيدي شبيه سيد ياد شده، ميان آنها بود. به او گفتم: «از شما متشكرم كه سحر پيش من آمدي و مرا از قبر جناب مزة بن قاسم علوي، خبر دادي! بگو ببينم اين مطلب را از كجا گفتي و از چه كسي شنيدي؟»

پس سيد گفت: «به خدا قسم! من پيش از اين ساعت، نزد شما نيامدم و من شب گذشته، بيرون قريه بودم و شنيدم شما آمده‌ايد. پس امروز به زيارت شما مشرف شدم».

با اين پيشامد، به اهل قريه گفتم: «لازم شد كه برگردم و جناب حمزه را زيارت كنم و من شكي ندارم، شخصي كه هنگام سحر تشريف آورد، حضرت صاحب‌الامر[ بود».

چون در اين واقعه، حضرت صاحب‌الامر[، مدفون بودن حضرت حمزة بن موسي(عليه السلام) را در ري نفي نكرده و نيز از اقوال ديگر علما كه به تفصيل بيان خواهد شد، ثابت مي‌شود كه اين بزرگوار، نوه حضرت عباس بن علي(عليه السلام) مي‌باشد و مزار مشهور در شهر ري از حضرت حمزة بن موسي(عليه السلام) است و بايد از او تجليل و تكريم كرد و او را با قصد قربة الي الله، زيارت نمود.[124]

245. مزار امامزاده بكر بن علي(عليه السلام)

اين مرقد، اطراف حله و سمت راست جاده شهر «كفل» به حله و نزديك جاده اصلي كوفه به حله، در فاصله شش كيلومتري حله، واقع شده است. مرقد، داراي گنبدي كوچك و بناي آن، به اواخر دوران عثماني‌ها در عراق بازمي‌گردد. مرقد در سال 1387ه‍ .ق، تجديد بنا شد و روي آن، گنبد بزرگتري از آجر ساختند كه ارتفاع آن به نُه متر مي‌رسد. مساحت حرم زير گنبد، 25 مترمربع است و روي قبر مطهرش، ضريحي از آهن قرار دارد و بر قبر وي، لوحي با اين متن وجود دارد: «اين قبرِ بكر بن ابي‌طالب است كه مادرش، ليلي، دختر مسعود بن خالد تميمي است». (تصوير شماره 61)

در بررسي‌هاي به عمل آمده درباره اين اسم، متأسفانه هيچ‌گونه اثري از آن، يافت نشده است و برخي از محققان معتقدند كه منظور از بكر، همان ابوبكر بن علي بن أبي‌طالب است كه در مورد اسم او، اختلاف‌نظر است؛ برخي، او را عبدالله و برخي، عبيد الله و برخي، محمد مي‌دانند. همچنين درباره نام مادرش، برخي معتقدند كه مادرش، ليلي دختر مسعود بن خالد دارمي و برخي مي‌گويند كه مادرش، «ام‌ولد» است. به هرحال، بايد بررسي عميق در اين‌باره را به صاحب‌نظران واگذار نمود.

حرم مرقد در سال 1412ه‍ .ق، تجديد بنا شد و تعدادي از رواق‌ها به آن افزوده شد و در سال 1416ه‍ .ق، نيز ايواني به حرم اضافه شد. ضريح در سمت شمالي حرم واقع شده و از آهن آبكاري شده با آلومينيوم، ساخته شده و مساحت آن 1/52  متر و بلندي آن، 2/5 متر است. بخش جلويي ضريح، از سه پنجره تشكيل شده كه روي آن، سوره حمد نقش بسته است. ديوار اطراف ضريح، ديوار آجري، سيماني بوده و روي آن، نام ائمه اطهار(عليهم السلام) نقش بسته است. (تصوير شماره 62)

حرم، داراي سه رواق است كه در سال 1412ه‍ .ق، ساخته شده‌اند؛ دو رواق آن، متعلق به زنان و يك رواق، متعلق به مردان است. رواق مردان، در سمت راست حرم قرار دارد و محرابي نيز در آن، تعبيه شده است و دو رواق سمت چپ و شمال حرم، متعلق به زنان مي‌باشد.

مرقد، ايواني دارد كه مساحت آن، از رواق‌ها كوچك‌تر است و به‌وسيله دري چوبي، به طول دو متر و عرض 5/2 متر، از حرم جدا مي‌گردد كه روي در مذكور، آيه (بسم الله الرحمن الرحيم  وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ) نقش بسته و زير آن نوشته شده است: «السلام عليك يا من فدي لأخيه الحسين بنفسه السلام عليك ايها الشهيد ابوبكر بن علي بن ابي‌طالب».

مرقد، داراي صحني به طول 60 متر و عرض40 متر است. بنابراين بايد مساحت كل مرقد، 2400 مترمربع باشد. صحن، دو اتاق دارد كه يكي، متعلق به خدام مرقد است و ديگري، انبار آنجا به حساب مي‌آيد. بخشي از كف صحن، موزاييك‌ و بخش ديگر آن، سيماني است. (تصوير شماره 63)

246. مزار امامزاده شريفه بنت الحسن(عليه السلام)

اين زيارتگاه، در منطقه «طهمازيه»، در ناحيه «ابو غرق»، در فاصله نُه كيلومتري از مركز شهر حله، قرار دارد. درباره شخصيت مدفون در زيارتگاه، اطلاع دقيقي در دست نيست. اما نزد عموم مردم، به نام «شريفه دختر امام حسن(عليه السلام)» شناخته مي‌شود. ساختمان زيارتگاه، داراي اتاق و رواق بزرگ و گنبدي بر فراز آن است و صحن وسيعي نيز آن را فراگرفته است.

اين زيارتگاه، بسيار مورد توجه اهالي حله است و در بيشتر اوقات شبانه‌روز، خالي از زائر نيست و مردم منطقه براي شفاي بيماري‌ها يا قضاي حوايج خود، به اين بارگاه، فراوان متوسل مي‌شوند و بسياري از آنان معتقدند كه با توسل به شخص مدفون در اين زيارتگاه، حوايج آنان روا شده است. (تصوير شماره 64-65)

247. مزار امامزاده شريفه بنت الحسن(عليه السلام)

در منطقه جربوعيه، در استان بابِل، زيارتگاه ديگري منسوب به «شريفه»، دختر امام حسن(عليه السلام) وجود دارد كه ساختمان آن، در دست بازسازي و توسعه بنا مي‌باشد. همانند زيارتگاه قبلي، از شخصيت مدفون در آن، اطلاعي به دست نيامد.

248. مزار امامزاده عمران بن علي(عليه السلام)

امروزه، در بخش غربي اراضي شهر باستاني بابل، در شمال حله، تپه‌اي تاريخي وجود دارد كه بالاي آن، زيارتگاهي معروف به «عمران بن علي»، وجود دارد و اهالي منطقه، مدفون در آن را يكي از فرزندان امام علي(عليه السلام) مي‌دانند. برخي از متأخران، نقل كرده‌اند كه عمران بن علي(عليه السلام) در جنگ نهروان، مجروح شده و در مسير بازگشت به كوفه، در اين منطقه وفات نموده و به خاك سپرده شده است.[125] (تصوير شماره 66)

اما بايد توجه داشت كه مورخان براي اميرمؤمنان(عليه السلام)، فرزندي به نام عمران قائل نشده‌اند. ازاين‌رو برخي احتمال داده‌اند كه اين قبر، مدفن عُمر بن امام علي(عليه السلام) باشد. اما اين احتمال نيز چندان درخور اعتنا نيست؛ زيرا مورخان درباره محل وفات و دفن عمر بن علي(عليه السلام)، سكوت ورزيده‌اند و مسلّماً نامبرده در نهروان به شهادت نرسيده است؛ زيرا او تا پس از واقعه عاشورا، در قيد حيات بوده است. همچنين در منابع معتبر، به شهادت فرزند ديگري از اولاد امام علي(عليه السلام) در نهروان، اشاره نشده است. بنابراين بايد درباره انتساب اين قبر به يكي از فرزندان بلافصل اميرمؤمنان(عليه السلام)، با احتياط بيشتري سخن گفت.

اين زيارتگاه، شامل دو اتاق گنبددار است كه ميان صحن قرار دارد. زير اين دو اتاق، سردابه‌اي وجود دارد كه براي ورود به آن، بايد از تعدادي پله پايين رفت. سردابه بنا، از دو بخش متصل به يكديگر، تشكيل شده كه در يك بخش آن، قبر منسوب به عمران بن علي(عليه السلام) و در بخش ديگر آن، دو قبر ديگر به چشم مي‌خورد. اهالي منطقه، اين دو قبر را از آنِ دو تن از شهداي جنگ نهروان مي‌دانند كه به اعتقاد آنها، اين دو تن نيز پس از پايان جنگ و در مسير بازگشت لشكر اميرمؤمنان(عليه السلام) به سمت كوفه، بر اثر جراحت‌هاي ناشي از جنگ، در اين مكان به شهادت رسيده و به خاك سپرده شده‌اند.[126]

249. مزار امامزاده هديّه بنت امام حسن عسكري(عليه السلام)

اين زيارتگاه، در منطقه «محاويل» قرار دارد و به بانويي به نام «هديه»، دختر امام يازدهم(عليه السلام)، منسوب مي‌باشد؛ حال آنكه امام حسن عسكري(عليه السلام)، به اجماع همه منابع شيعه، جز حضرت صاحب الزمان[، فرزند ديگري نداشته است و بنابراين ممكن است اين زيارتگاه، مدفن شخص ديگري از نوادگان ائمه(عليهم السلام) باشد كه از نام و نسب واقعي آن، اطلاع نداريم.

250. مزار امامزاده يحيي بن امام علي(عليه السلام)

حضرت اميرمؤمنان(عليه السلام)، از اسماء بنت عميس، داراي فرزندي به نام يحيي بوده است كه در زمان حيات پدرش، امام علي(عليه السلام)، از دنيا رفت و نسل و فرزنداني از وي، باقي نماند.[127] برادران يحيي از مادرش، عبارت‌اند از: عبدالله، محمد و عون، فرزندان جعفر طيار و محمد بن ابي‌بكر، يار باوفاي امام علي(عليه السلام).

امروزه در شمال مزار اسماء در هاشميه و در فاصله كمي از آن، مزار ديگري وجود دارد كه به فرزندش، يحيي منسوب مي‌باشد و نزد اهالي، به «يحيي المعين» شناخته مي‌شود.[128] اين مزار، احتمالاً تنها قبر شناخته شده براي يحيي بن امام علي(عليه السلام)، به شمار مي‌آيد.

251. مزار سيد ابراهيم بن عبدالله محض

اين زيارتگاه، در منطقه هاشميه، كنار «تل الميل»، نزديك «قنطره جديده» قرار دارد و به ابراهيم، فرزند عبدالله محض و برادر محمد نفس زكيه، منسوب است. البته در عراق، مزار ديگري نيز منسوب به وي، در استان مثنّي، ميان رميثه و حمزه وجود دارد كه در همين كتاب، معرفي شده است. (تصوير شماره 67)

252. مزار سيد ابراهيم المضر بن عبدالله

اين زيارتگاه، در منطقه «عماديه»، از توابع «القاسم»، در شهرستان هاشميه قرار دارد و در نزديكي آن، زيارتگاه اسماعيل طباطبا، واقع شده است. گفته مي‌شود شخصيت مدفون در اين زيارتگاه، يكي از سادات حسيني افطسي، به نام ابراهيم المُضر بن عبدالله است.[129] اما در منابع انساب و تراجم، آگاهي‌هاي چنداني درباره وي، وجود ندارد.

253. مزار ابراهيم بن عقيل بن ابي‌طالب

اين زيارتگاه، در روستايي به نام «بيرم»، در شمال شرقي منطقه «الكفل» قرار دارد و به يكي از فرزندان عقيل بن ابي‌طالب (برادر امام علي(عليه السلام، به نام ابراهيم منسوب است. حرزالدين، حدس زده است كه شايد اين زيارتگاه، مدفن يكي از نوادگان محمد بن عقيل ابن ابي‌طالب باشد.[130]

254. مزار سيد اسماعيل بن ابراهيم طباطبا

اين زيارتگاه، در منطقه «عماديه»، از توابع «القاسم»، در شهرستان هاشميه قرار دارد و مدفن يكي از سادات حسني، به نام اسماعيل بن ابراهيم طباطبا، فرزند ابراهيم الغمر بن حسن مثنّي، فرزند امام حسن مجتبي(عليه السلام)، به شمار مي‌آيد.[131] اين زيارتگاه، در فاصله كمي از زيارتگاه ابراهيم المضر، قرار دارد و داراي گنبد و بارگاه است.

255. مزار سيد حسن الاسمر

اين زيارتگاه، نزديك شهر «محاويل»، در شمال استان بابل قرار دارد و از زيارتگاه‌هاي بزرگ و باشكوه اين استان، به شمار مي‌آيد كه داراي گنبد و بارگاه و صحن وسيع است. شخصيت مدفون در اين زيارتگاه، حسن بن احمد، ملقب به «اسمر»، از سادات حسيني است كه در نيمه دوم قرن چهارم، مي‌زيسته است. او نقيب سادات در زمان خود بوده و در سال 407ه‍ .ق، از دنيا رفته است. نسب وي تا امام زين‌العابدين(عليه السلام)، به شرح زير است: ابومحمدحسن بن شمس‌الدين احمد بن محمد بن عمر بن يحيي بن حسين بن احمد بن عمر بن يحيي بن حسين ذي‌الدمعة ابن زيد بن امام زين‌العابدين(عليه السلام) .[132] (تصوير شماره 68-69)

256. مزار سيد حسن بن عبيدالله بن عباس بن علي(عليه السلام)

اين زيارتگاه، در منطقه هاشميه قرار دارد و مدفن يكي از نوادگان حضرت ابوالفضل العباس(عليه السلام)، به نام حسن بن عبيدالله بن عباس، به شمار مي‌آيد.[133]

257. مزار سيد عبدالله عتائقي

اين زيارتگاه، در روستاي «عتائق»، در پنج كيلومتري شهر حله قرار دارد و داراي اتاق وسيع و گنبدي بر فراز آن است. شخصيت مدفون در اين زيارتگاه، از سادات حسني است كه گفته مي‌شود نسبش با پنج واسطه، به شرح زير، به امام دوم شيعيان مي‌رسد: عبدالله بن موسي الثاني بن عبدالله الصالح بن موسي الجون بن عبدالله المحض بن حسن مثنّي بن امام حسن مجتبي(عليه السلام).

كنار وي، قبور چند تن از خويشان وي، شامل برادرش صالح، پدرش موسي الثاني، مادرش حمزيه، دختر امام جعفر صادق(عليه السلام) و همسرش زينب، دختر امام موسي كاظم(عليه السلام) نيز قرار دارد. همچنين در محوطه بيروني زيارتگاه و رواق‌هاي آن، قبور منسوب به چند تن ديگر از سادات و امامزادگان، از جمله فرزندان عبدالله عتائقي، به نام‌هاي موسي و مراد و نيز فرزندان امام موسي كاظم(عليه السلام)، به نام‌هاي عمران و شريفه، به چشم مي‌خورد.[134]

258. مزار سيد عبدالله محض و سادات حسني

اين زيارتگاه، در روستاي «ابوسميچ»، از توابع هاشميه قرار دارد و امروزه، به نام «قبور سبعه» (قبور هفت‌تن) شناخته مي‌شود. گفته مي‌شود كه اين زيارتگاه، مدفن عبدالله محض، فرزند حسن مثنّي است كه به همراه چند تن ديگر از سادات حسني، در زندان منصور دوانيقي، در هاشميه، از دنيا رفت. ساختمان زيارتگاه، از دو اتاق متصل به يكديگر، با گنبدهاي آبي‌رنگ، تشكيل شده است كه داخل هر اتاق، يك ضريح وجود دارد. گفته مي‌شود كه در ضريح اول، چهار تن از سادات حسني و در ضريح دوم، سه تن از سادات حسني، مدفون مي‌باشند. (تصوير شماره 70)

259. مزار سيد علي بن حسين بن قاسم بن حمزه و محمد بن قاسم

اين زيارتگاه، در روستاي «صباغيه»، هفت كيلومتري محاويل قرار دارد و مدفن دو تن از سادات علوي، از نسل حضرت ابوالفضل العباس(عليه السلام)، به نام‌هاي علي بن حسين بن قاسم بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن عباس و عمويش، محمد بن قاسم، به شمار مي‌آيد.[135]

260. مزار سيد قاسم بن عباس بن موسي(عليه السلام)

علماي انساب، تداوم نسل عباس بن موسي(عليه السلام) را تنها از فرزند او، قاسم مي‌دانند. او به علت سكونت در يمن، به قاسم يماني، شهرت داشت.[136] مادرش اُم‌ولد، به نام «علم» بود[137] و از او چهار فرزند پسر و يك دختر، به اين اسامي، باقي مانده است:

1. احمد ابوالعبّاس: معروف به صاحب السلعه يا صاحب اللغه كه در كوفه مي‌زيست؛

2. الحسن ابوعبدالله صاحب اللغة؛

3. محمد الأكبر ابوعبدالله؛

4. موسي؛

5. اسماء المسنّه: وي بالغ بر 120 سال عمر كرد و به اسماء المسنّه، مشهور شد.[138]

از اولاد قاسم بن عباس بن موسي(عليه السلام)، محمد الضعيف بن جعفر بن احمد بن القاسم بن عباس است كه به قول ابن طَقْطَقي، به شهادت رسيده است.[139] يكي ديگر از اولاد وي، به نام حسين بن حمزة بن احمد بن الحسين بن القاسم است كه وارد شهر مرند شد.[140]

ابن‌عنبه و ديگران، قبر قاسم بن عباس را در «شوشي»، از قراي كوفه مي‌دانند كه به فضل مشهور و معروف است.[141] اما ياقوت حموي و صاحب مراصد الاطلاع، ذيل مدخل «شوشه»، قبر مذكور را براي قاسم بن موسي بن جعفر(عليه السلام) مي‌دانند.[142] به يقين، قبر قاسم بن موسي(عليه السلام) در شهر حله، مطاف اهالي آنجاست و ميان وي و فرزند عباس ابن موسي(عليه السلام)، خلط و اشتباه صورت گرفته كه صاحب مراقد المعارف، به اين اشتباه، اشاره نموده است.[143]

«سيد جعفر يماني» پس از ذكر نام قاسم بن عباس بن موسي(عليه السلام)، مي‌نويسد: «وي مخفيانه مي‌زيسته است و در حالي‌كه نسب شريف خود را مخفي مي‌كرده، وارد ناحيه‌اي در سوري شد. او با زراعت و سبزي‌كاري، زندگاني مي‌كرد و نسب او را كسي ندانست».[144] برخي از مورخان، داستان مخفيانه زيستن وي را به قاسم بن موسي(عليه السلام)، منتسب مي‌دانند كه شرح مفصل آن، ذيل آستان قاسم بن موسي كاظم(عليه السلام)، در شهر القاسم استان بابل، نوشته شد.[145]

261. مزار سيد محمد الادرع حسني

اين زيارتگاه، در شمال شرقي «كفل»، نزديك زيارتگاه سادات حسني قرار دارد و به يكي از سادات حسني، به نام «محمد الادرع»، منسوب است.[146]

262. مزار سيد محمد ديباج بن عبدالله الغمر و سادات حسني

اين زيارتگاه، در سه كيلومتري جنوب شرقي حله، كنار جاده اين شهر به منطقه «هاشميه»، قرار دارد و امروزه، به نام «قبور خمسه» (قبور پنج‌تن)، شناخته مي‌شود. اين زيارتگاه، مدفن محمد بن ابراهيم غَمر بن حسن مثنّي، فرزند امام حسن مجتبي(عليه السلام)، ملقب به «ديباج» است كه به دستور منصور عباسي، در زندان وي در هاشميه، به شهادت رسيد. همچنين داخل زيارتگاه، چهار قبر ديگر وجود دارد كه به فرزندان يا نوادگان امام حسن مجتبي(عليه السلام)، به نام‌هاي ابراهيم، اسماعيل، علي و قاسم، منسوب مي‌باشد. (تصوير شماره 71)

263. مزار سيد يحيي بن عمر علوي

امروزه، دو مرقد به يحيي بن عمر علوي، منسوب است كه يكي از آنها، نزديك «الكفل» و ديگري، نزديك روستاي «ام‌الشواريف»، واقع در سمت چپ كسي كه از نجف به غمّاس مي‌رود، در استان ديوانيه عراق، قرار دارد. (تصوير شماره 72)

مرقد اول، نزديك شهر «الكفل» قرار دارد و رسيدن به آن، از طريق جاده فرعي منشعب از جاده اصلي نجف به كربلا، امكان‌پذير است. منطقه‌اي كه زيارتگاه در آن واقع است، امروزه به نام «برزويل» شناخته مي‌شود و هفت كيلومتر از جاده اصلي، فاصله دارد. ساختمان آن، شامل بناي ساده‌اي است كه ميان صحن قرار دارد. مساحت صحن، حدود هزار مترمربع است و ديوار آجري نامنظمي، آن را فراگرفته است. بناي حرم، اتاق كوچك محقري است با يك در آهني بزرگ. داخل اتاق، قبر مستطيل شكل برجسته‌اي قرار دارد كه با پارچه‌اي سبزرنگ پوشيده شده و روي آن نيز ضريح مشبك آهني، نصب گرديده و با پارچه‌هاي سياه‌رنگ، پوشيده شده است. بر فراز اتاق مرقد، گنبد سبزرنگي به ارتفاع حدود سه متر و قطر تقريبي دو متر، وجود دارد. حرم به نمازخانه‌اي، متصل است. مساحت حرم، تقريباً
120 مترمربع است و در دو طرف ساختمان، دو مناره سبزرنگ به ارتفاع يازده متر و قطر تقريبي دو متر، وجود دارد.

«حاج حربي آل جميل»، از اهالي منطقه، درباره اين مرقد مي‌گويد:

براي نخستين بار، در سال 1959م، ساختماني روي اين مرقد، بنا شد. تا پيش از آن، اين زيارتگاه ناشناخته و فقط يك قبر بود. زماني كه پدربزرگ من، به اين منطقه آمد، كنار اين قبر، ساكن شد و تصميم به ساختن آن گرفت. بر قبر، سنگي وجود داشت كه حاوي نام و نسب صاحب قبر بود. ولي ما از اين سنگ، نگهداري نكرديم. نخست پدر بزرگ من، سايباني چوبي بر قبر ساخت. سپس آن سايه‌بان چوبي، به اتاق خشتي ساده‌اي تبديل شد. از سال 1959 م نيز بناي كنوني ساخته شد و تصميم داريم آن را توسعه دهيم تا درخور شخصيت مدفون در آن باشد.

به گفته حاج حربي، اداره اوقاف شيعه استان بابل، اين مرقد را به نام مرقد سيد يحيي ابن عمر، ثبت كرده است. وي مي‌افزايد:

از اين مرقد، كرامات بي‌شماري ديده شده است. من خود شاهد بوده‌ام كه مريض‌هاي صعب‌العلاجي به اينجا آمده و شفاي كامل گرفته‌اند.... اين زيارتگاه، توقفگاه مهمي است كه زائراني كه با پاي پياده به كربلاي امام حسين(عليه السلام) مشرف مي‌شوند، در اينجا اقامت مي‌كنند و در گذشته، زائراني از ترس عوامل رژيم كه آنها را كنترل و دستگير مي‌كردند، به اين زيارتگاه، پناه مي‌آوردند.

تعيين محل قبر

براي تعيين قبر واقعي يحيي بن عمر، از ميان اين مرقد و مرقد دوم (واقع در استان ديوانيه)، بايد موقعيت جغرافيايي منطقه «شاهي» را بشناسيم. شاهي، به معناي مرد داراي گوسفند فراوان است و اصل آن، «شاهه» و نسبت آن، «شاهي» است.[147] در منابع، درباره منطقه شاهي، نقل‌هاي متفاوتي بيان شده است كه در اينجا به برخي از آنها اشاره مي‌كنيم:

1. ياقوت حموي مي‌گويد: «شاهي، آن‌گونه كه به ياد دارم، موضعي است نزديك قادسيه».[148]

2. پنج تن از اهل كوفه تصميم گرفتند حسين بن علي(عليه السلام) را ياري كنند. پس به روستايي، به نام «شاهي» رسيدند.[149]

3. در داستاني كه شيخ طوسي درباره تخريب قبر امام حسين(عليه السلام) [در دوره متوكل] نقل كرده، آمده است:

به سمت قوم خود (بني‌غاضره) رفتم. زماني كه به قنطره كوفه رسيدم، ده خوك، به من حمله‌ كردند. خداوند مرا به‌واسطه مردي از بني‌اسد كه او را مي‌شناختم و خوك‌ها را از نزد من راند، ياري داد. پس به مسير خود ادامه دادم. اما وقتي به «شاهي» رسيدم، راه را گم كردم. پيرزني را ديدم كه از من پرسيد: «اي شيخ! كجا را مي‌خواهي؟» گفتم: «غاضريه را». گفت: «از ميان اين وادي (دره) حركت كن. به انتهاي آن رسيدي، راه برايت مشخص مي‌شود».[150]

4. زماني كه شريك بن عبدالله، قضاوت كوفه را برعهده‌ داشت، براي ديدار خيزران، از كوفه بيرون رفت و به شاهي رسيد. خيزران در آمدن نزد او، تعلّل ورزيد. شريك سه روز در انتظار وي، آنجا ماند. پس خيزران، اين ابيات را سرود:[151]

5. صاحب المجدي، در معرفي يحيي بن عمر مي‌نويسد: «او صاحب شاهي، روستايي از سواد كوفه، است».[152]

6. يعقوبي نيز درباره يحيي، نوشته است: «آنها در محلي به نام شاهي، ميان كوفه و بغداد باهم، روبه‌رو شدند».[153]

7. در خبري آمده است: «شاهي، در پنج فرسخي كوفه است».[154]

8. «براقي» درباره يحيي بن عمر، مي‌نويسد: «او صاحب شاهي (روستايي از سواد كوفه) است كه در دوره مستعين، كشته شد و قبرش، نزديك «قنطرة السنية الشافعية»، شناخته شده است».[155]

9. ابن طقطقي نيز درباره يحيي، مي‌نويسد: «او كشته «شاهي» است كه روستايي نزديك كوفه، از سمت «در الحائر»، بوده است».[156]

با توجه به آنچه درباره موقعيت «شاهي» بيان شد و مقايسه آن با موقعيت دو زيارتگاه، مي‌توان به نتايج زير رسيد:

1. ياقوت حموي، شاهي را نزديك قادسيه دانسته است. ولي با گفتن عبارت «آن‌گونه كه به ياد دارم»، در اين مسئله، ترديد نشان داده است و در حقيقت، محل آن را به‌طور قطعي، مشخص نكرده است. سيد براقي نيز محل آن را نزديك «قنطرة السنية الشافعية» بيان كرده است و اين دو قول، موقعيت مرقد دوم را ثابت مي‌كند.

2. ديگر اقوال بيان شده، موقعيت مرقد اول را تأييد مي‌كنند. اين اقوال، نشان مي‌دهد، شاهي در مسير ميان كوفه و كربلا قرار دارد و مسافت ميان مرقد اول تا كوفه، با مسافت بيان شده براي شاهي، تا كوفه كه پنج فرسخ يا تقريباً 28 كيلومتر گفته‌اند، منطبق است.

پس اگر محل اول را مرقد يحيي بن عمر علوي بدانيم، محل دوم، مرقد چه كسي است؟! ممكن است مرقد دوم، قبر يحيي بن يحيي بن حسين بن زيد شهيد(عليه السلام) باشد كه جد يحيي بن عمر و ساكن كوفه بود و شايد در اين مكان، به خاك سپرده شده باشد. همچنين ممكن است قبر يحيي بن عمر بن حسين ابن احمد المحدث بن عمر بن يحيي بن حسين زيد شهيد(عليه السلام) باشد كه آستان امام علي(عليه السلام) را از اموال خود، بازسازي كرد و بدين ترتيب، انتساب بيش از يك مرقد به يك شخص، ناشي از تشابه اسمي و تشابه نام پدر و پدربزرگ چند شخص، با يكديگر است. (تصوير شماره 73)

نسب شريف

نسب شريف او، به نقل از علماي انساب و تاريخ‌نگاران بزرگ اسلام، اين‌گونه است: «يحيي بن عمر بن يحيي بن حسين بن زيد الشهيد بن امام زين‏العابدين(عليه السلام)»[157]. كنيه او، ابوالحسين[158] و به «قتيل شاهي»،[159] مشهور و معروف است. از آن‌رو به قتيل شاهي معروف شد كه پس از قيام عليه دستگاه ستم و خليفه سفاك عباسي، در نزديكي كوفه و در روستايي به نام شاهي، به شهادت رسيد.[160]

يحيي، نبيره امام زين‌العابدين(عليه السلام) و از خاندان فضل و جهاد، علم و عبادت و از شريف‏ترين بيت، يعني اهل‌بيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) است. يحيي بن عمر، همانند يحيي بن زيد الشهيد(عليه السلام)، با قيام جاودانه خود، چنان‌بر كاخ ستم و پايه‌هاي خلافت سفاك عباسي، لرزه انداخت كه در آن زمان، شعراي بسياري در مدح او، شعر سرودند.

پدر بزرگوار

همان‌گونه كه اشاره شد، نام پدر بزرگوار يحيي، عمر، مكنا به «ابوعلي» است.[161] مادرش نيز اُم ولد[162]، سيده‌اي شريف و از بزرگان آل ابي‌طالب(عليه السلام) در شهر كوفه، به‌شمار مي‌رفت. سيد حسين براقي، وفات او را در كوفه دانسته است.[163] و احتمال مي‏رود كه در دهه چهارم قرن سوم هجري، از دنيا رفته باشد. وي هفت پسر و چهار دختر داشته كه اسامي آنها عبارت‌انداز:

عبدالله، جعفر، حسين النسّابه، حسن، محمد الاكبر ابومنصور، احمد المحدث الشاعر، يحيي ابوالحسين، فاطمه، خديجه، مليكه و عليّه.[164] و [165]

مادر گرانقدر

مادر يحيي، فاطمه دختر حسين بن عبدالله بن اسماعيل بن عبدالله بن جعفر الطيّار بن ابي‌طالب(عليه السلام) است. كنيه وي، ام‌الحسين[166] و اُم‌الخير[167] بوده و زني عفيف و پاكدامن و از نبيره‏هاي جعفر طيار(عليه السلام) است. متأسّفانه شرح حال اين مخدره، در كتب تاريخ يافت نمي‏شود. ولي از برخي قراين، چنين فهميده مي‏شود كه وي پيش از سال190 هجري، متولد شده و پس از سال 255ه‍ .ق، از دنيا رفته است.

علي جماني بن محمد بن جعفر بن محمد بن زيد الشهيد(عليه السلام) كه از شعراي اهل‌بيت(عليهم السلام) است، در ضمن مرثيه يحيي، از فضيلت مادر او ياد مي‏كند و در پايان اشعار خود، مي‏گويد:[168]

لَعَمْري اِبْنَةُ الْطَيَّارِ اِذْ نَتَجَت بِهِ
 
لَهُ شِيَمٌ لا تَجْتَوي وَنَسيمُ
 
لَقَدْ بَيّضَتْ وَجْهَ الَّزمانِ بِوَجْهِهِ
 
وَسَرَّتْ بِهِ الاْسْلامُ وَهُو كَظيمُ
 
فَما أَنْتَجَتْ مِنْ مِثْلِهِ هاشِمِيَّهٌ
 
وَ لاقَلَّبَتْهُ اْلكَفُّ وَ هُوَ فَطيمُ3
 
 

 

سوگند به جان خودم كه مادرش، فرزند جعفر طيار، هنگامي كه او را در شكم داشت، خصال و بوي خوشي داشت كه ناخوش نداشت در آنجا باشد.

راستي كه مادرش، با چهره او، چهره روزگار را روشن و اسلام را به وجود او، خوشنود كرد و فرزند او، خشم خود را فرو برنده بود.

هيچ زن هاشمي همانند او نزاييد و هيچ دستي، همانند او را پرستاري نكرد تا از شير باز گرفته شد.

تاريخ و محل تولد يحيي

متأسّفانه در كتب تاريخي، به تاريخ و محل تولد يحيي بن عمر، اشاره‏اي نشده است. ولي از برخي قراين، چنين دريافت مي‏شود كه وي در كوفه، به دنيا آمده است:

1. براقي در تاريخ كوفه، وفات پدر يحيي، عمر بن يحيي را در اين شهر، نوشته است.[169]

2. برادران و برادرزادگان و بني‌اعمام يحيي بن عمر، همه در كوفه مي‏زيسته‏اند و اين مطلب در كتاب‌هاي انساب، اشاره شده ‏است.[170]

3. يحيي، به دليل ستم حاكمان و كارگزاران خليفه، از كوفه خارج شده و اين به دليل سكونت وي در اين شهر و روبه‌رو شدن با برخي حوادث تلخ است كه يحيي ابن عمر را به قيام، تشويق كرده است. محل تولد يحيي بن عمر را در كوفه دانسته‌اند و وي هنگام خروج، زن، فرزندان و غلاماني به همراه داشته است.[171] از آنجا كه تاريخ شروع قيام وي را در سال 235ه‍ .ق، نوشته‏اند، احتمال مي‏رود كه وي در دهه آخر قرن دوم يا ابتداي قرن سوم، متولد شده باشد.

شجاعت و شخصيت يحيي بن عمر

مورخان اسلامي از او، به شايستگي ياد كرده‏اند. «ابوالحسن عمري» درباره او مي‌نويسد:

و كان فارسا قويّا ورعا ثقة حسن الوجه اخوه لاُمه ابوالقاسم علي بن محمد الصوفي ابن يحيي بن عبدالله بن محمد بن عمر الاطرف بن امام علي(عليه السلام) .[172]

وي چابك‌سواري شجاع، خداترس، مطمئن و نيكوچهره بود. برادر مادري او، ابوالقاسم علي بن محمد الصوفي بن يحيي بن عبدالله بن محمد بن عمر علوي، نام داشت.

«ابوالفرج اصفهاني» نيز مي‏نويسد:

و كان رضي الله عنه رجلاً فارسا شجاعا شديد البدن مجتمع القلب بعيدا من رهق الشباب و ما يعاب به مثله.[173]

يحيي مردي شجاع، سواري جنگجو، نيرومند و پردل بود و از سبكسري‏هاي جواني كه موجب عيب ديگران است، بركنار بود.

«مسعودي» نيز در تاريخش، درباره او مي‏‌نويسد:

و كان ذا زهد و ورع و نسك و علم، صحيح العقل، سليم الحواس، منتصب القامة و قبره مشهور.[174]

او مردي زاهد، خداترس و عالم، صاحب عقل و حواسي سليم و قدي بلند بود و قبرش مشهور است.

«ابن ابي الحديد» مي‏نويسد: «كان فقيها فاضلاً شجاعا فصيحا شاعرا»[175]؛ «يحيي، مردي شجاع، فاضل، فقيه، فصيح و شاعر بود». «عبدالرحمان بن خلدون» نيز مي‏نويسد: «و كان من سواتهم و وجوههم[176]»؛ «وي، از جنگجويان اهل‌بيت و از شناخته‌شدگان و بزرگان آنان، به‌شمار مي‌رفت».

«ابن عنبه» گفته است: «و كان من ازهد الناس[177]»؛ «يحيي، با تقوا و از زاهدترين مردم بوده است». «زركلي» نيز از او اين‌گونه ياد مي‏كند: «و كان حسن السيرة والديانة، قوي الساعده...»[178] ؛ «وي، خوش معاشرت و ديندار و قوي بازو بود».

آن‌گونه كه گفته شد، شهيد جاويد، يحيي بن عمر، مردي شريف و ديندار، پرهيزكار، با اراده و صاحب جود و بخشش و مردم‌دار بود. شجاعت و دليري در ميدان كارزار، با مهرباني به مردم، در وجود او به هم پيوسته بود.

مورخان از محمد بن احمد صيرفي و ديگران، درباره نيرو و قدرت او نيز روايت كرده‏اند كه يحيي در بغداد، سكونت داشت و عمودي آهنين در خانه داشت كه هرگاه به يكي از غلامان و كنيزان خود، خشم مي‌گرفت، آن عمود آهنين را به گردنشان مي‏پيچيد و هيچ كس جز خودش نمي‏توانست آن را باز كند.[179]

مذهب يحيي

تاريخ‌نگاران درباره مذهب يحيي بن عمر، اظهار نظر نكرده‌‏اند. ولي از برخي قراين و منابع، چنين برمي‏آيد كه وي، مذهب زيدي داشته است. چنان‌كه در ادامه خواهد آمد، پس از قيام يحيي در كوفه، زيديه به او پيوستند[180] كه اين خود، نشانه انعطاف يحيي به زيديه است.

به هرحال، نص صريحي مبني بر اينكه روش و مذهب يحيي در طريق زيديه بوده است، در دست نيست. ولي از آنجا كه وي، هم‌عصر امام هادي و امام حسن عسكري(عليهما السلام) بوده و علماي رجال، او را در شمار اصحاب آن دو امام همام(عليهما السلام) نشمرده‌اند، اين احتمال تقويت مي‌يابد كه يحيي، به زيديه تمايل داشته است.

«محلي» و «ابن حمزه»، دو تن از مورخان بزرگ زيديه، يحيي را از ائمه خود مي‌دانند و «سيد مجد الدين مؤيدي» كه از علماي معاصر زيدي در يمن است، در كتاب «التحف شرح الزلف»، يحيي را در شمار ائمه زيديه دانسته است.[181]

ابن عنبه مي‏نويسد: «و هو صاحب شاهي أحد ائمه الزيدّية»[182]. علامه شيخ علي نمازي شاهرودي= نيز در رجال خود، مي‏نويسد: «يحيي بن عمر بن يحيي بن الحسين بن زيد الشهيد(عليه السلام)، ابوالحسين، احد ائمه الزيديّة...».[183]

بر اين اساس، بي‌‌ترديد، وي از ائمه زيديه بوده است. البته به اين معنا نيست كه خود يحيي، اين عقيده و مذهب را داشته است؛ زيرا زيدي‌ها، هر سيدي را كه قيام كند، با برخي شرايط ديگر، جزو ائمه خود مي‌دانند.

تاريخ و محل قيام

مشعل جاوداني كه زيد(عليه السلام) به دست پويندگان راه حق و علويان داده بود، خاموش شدني نبود و اگر در نقطه‏اي از سرزمين اسلامي، خاموش مي‏شد، به سرعت در نقطه‏اي ديگر، زبانه مي‏كشيد و بر اندام جنايتكاران، لرزه مي‏افكند.

اين بار يكي از فرزندزادگان زيد(عليه السلام)، پرچم قيام عيله ستم را به دوش كشيد و سرزمين عراق، قيام مردي از دودمان آل محمد(صلي الله عليه و آله)، به نام يحيي بن عمر را به خود ديد. مورخان اسلامي، محل قيام تاريخي يحيي را در كوفه و در منطقه‏اي، به نام شاهي، ثبت‌ كرده‌‏اند.[184] ولي درباره تاريخ قيام وي، اختلاف است؛ برخي قيام يحيي را در زمان متوكل عباسي و در سال 235ه‍ .ق، [185] و برخي در زمان مستعين و در سال
 250ه‍ .ق، دانسته‌‏اند.[186] ولي مسلّم اين است كه قيام يحيي، دو مرحله داشته است: نخست در سال 235ه‍ .ق، در خراسان كه در اين دوره، يحيي دستگير و روانه زندان شد و پس از آزادي، در بغداد سكونت كرد؛ تا اينكه در سال 249 يا 250ه‍ .ق، در كوفه قيام كرد و به شهادت رسيد.

دليل قيام يحيي

يحيي بن عمر، در دوران متوكل مي‏زيست. اين خليفه عباسي، با آل علي(عليه السلام) سخت دشمني مي‌نمود و آنان را دستگير مي‏كرد و پيوسته درصدد آزار و اذيت آنان بود. متوكل، مردي عيّاش، بدطينت و زشت‌سيرت بود و همواره به لهو و لعب، آوازه‌خواني و طرب، مشغول بود.

دشمني او با آل علي(عليه السلام) چنان بود كه همه مورخان، دوران حكومت او را از سياه‏ترين دوران، براي شيعيان و علويان، به شمار آورده‏اند. از آنجا كه آزاد‌مردان، زور و ستم را تاب نمي‌آورند، يحيي مصمم شد تا حق خود و ستمديدگان و رنج‌كشيدگان را از كارگزاران عباسي بازگيرد. وي به همين منظور، در سال 235ه‍ .ق، [187] وارد خراسان شد و چون قرض داشت و زندگي به او، سخت فشار آورده بود، نزد «عمر بن فرج رُخَّجي» كه از طرف متوكل، سرپرست طالبيان بود، آمد و درباره مطالبه حقوق خود، با وي گفت‌وگو كرد.

عمر بن فرج، با او با خشونت و تندي، برخورد كرد. يحيي پاسخش را گفت و به او دشنام داد و او را به خروج عليه خليفه، تهديد كرد. عمر، ماجرا را براي خليفه نوشت. متوكل به عبدالله بن طاهر كه حاكم خراسان بود، دستور داد يحيي بن عمر را دستگير و روانه دارالخلافه كند. يحيي دستگير و به نزد متوكل، فرستاده شد. خليفه دستور داد او را يازده تازيانه[188] زدند. آن‌گاه وي را در خانه يحيي ابن خاقان، وزير خود زنداني كرد و مدتي در آنجا زنداني بود تا اينكه پس از مدتي با ميانجيگري بستگانش، آزاد شد.[189]

يحيي پس از آزادي، به مدينه رفت و مدتي با وضع بدي، زندگي كرد. سپس به سامرا رفت و در آنجا با كسي كه مسئول پرداخت مستمري وي بود، صحبت كرد. اين شخص نيز با يحيي، برخورد بدي داشت و گفت: «چرا بايد به امثال شما، مستمري پرداخت كرد؟»! يحيي، شب را با ناراحتي بسيار در خانه يكي از دوستانش سپري كرد. وقتي برايش غذا آوردند، با آنكه گرسنه بود، از ناراحتي غذا نخورد و گفت: «اگر زنده مانديم، غذا خواهيم خورد».

ابوالفرج اصفهاني، از احمد بن عبيدالله و او از ابي عبدالله بن ابي الحصين، روايت مي‏كند:

وقتي يحيي تصميم به خروج گرفت، نخست به زيارت قبر امام حسين(عليه السلام) آمد و تصميم خود را با زائراني كه در آنجا بودند، بازگو كرد. جمعي از حاضران، دعوتش را پذيرفتند و با او همراه شدند. يحيي از آنجا، به شاهي[190] آمد و تا شب در آنجا، توقف كرد و چون شب فرارسيد، به‌سوي كوفه حركت كرد.[191]

تصرف شهر كوفه

يحيي بن عمر، شبانه وارد شهر كوفه شد. كساني كه همراهش بودند، فرياد مي‏زدند: «أَيُّهاَ النّاسُ أَجيبوا داعِيَ الله»؛ «اي مردم! دعوت‌كننده به سوي خدا را اجابت كنيد!». مردم دعوت او را پذيرفتند و شيعيان بسياري، با او همراه شدند و با وي، بيعت كردند.[192] كم‏كم خبر قيام يحيي، به گوش حاكم كوفه، «أيّوب بن حسن بن موسي بن جعفر بن سليمان بن علي» رسيد و وي فرار را بر قرار، ترجيح داد.[193] يحيي، فرداي آن شب، به‌سوي «فلوجه»[194] رفت و در آنجا نيز گروه زيادي با وي، بيعت كردند.[195]

سپس به كوفه حمله نمود و بيت‌المال را كه دو هزار دينار و هفت هزار درهم بود، تصرف كرد.[196] آن‌گاه افرادي را نزد صرّافاني فرستاد كه پول‌هاي حكومتي نزد آنان بود و آن پول‌ها را نيز گرفت[197] و ميان مردم تقسيم كرد.[198] سپس براي آزاد كردن زندانيان، به آنجا حمله كرد و همه‏ زندانيان را از اسارت ستم رهانيد.[199]

حمله دشمن

يحيي پس از آزادي زندانيان، به محله «بني حمّان» رفت؛ محلي كه اهل آن، به ياري او برخاسته بودند و در آنجا خطبه‏اي خواند و هدف قيام خود را «رضي من آل محمد(عليه السلام)» برشمرد[200] و شعار خود را «عدل اسلامي»[201] قرار داد؛ چنان‌كه ابوالفرج، درباره وي، گفته است: «إنَّهُ خَرَجَ غَضَباً لِلّهِ»[202]؛ «همانا خروج او براي خشمگين شدن در راه خدا بود».

ابن حمزه از مؤلّفان زيدي، درباره انگيزه قيام يحيي، مي‏نويسد:

دعا إلي الرضا من آل محمد(صلي الله عليه و آله) و اظهر العدل و حسن السيرة علي طريق الطاهرين من آبائه(عليهم السلام).[203]

دعوت خود را به‌سوي رضاي آل محمد(صلي الله عليه و آله) آغاز كرد و ميان مردم، عدل و رفتار نيـكو را به روش ائمه پـاك، از اجداد گذشـته خود، پيش گرفت.

مردم، يحيي را دوست داشتند و به وي، علاقه و خلوص نيت، نشان مي‌دادند؛ چنان‌كه درباره او گفته شده است:

لأنّه استفح اُموره بالكفّ عن الدّماء والتورّع عن أخذ شيء من اموال النّاس واظهر العدل والانصاف.[204]

قيامش را با حفظ خون مردم و خودداري از اخاذي و پول گرفتن از آنان، شروع كرد و او، عدالت و انصاف را اظهار مي‌داشت.[205]

همچنان يحيي، در محله بني حمّان بود؛ تا اينكه ابوجعفر محمد بن عبيدالله، معروف به «ادرع»، از قدرت حكومت وقت، براي او سخن گفت. اين در حالي بود كه حاكم بغداد، محمد بن عبدالله بن طاهر، در نامه‏اي، أيّوب بن الحسن (حاكم فراري) و عبدالله بن محمود السرخسي (حاكم خراسان)، را به جنگ با يحيي، امر كرد.[206]

با اين دستور، عبدالله بن محمود و ايوب بن الحسن، با لشكري كه از اطراف كوفه جمع‌آوري كرده بودند، به جنگ يحيي آمدند. برخي از اعراب، به يحيي خبر دادند كه لشكر دشمن در راه است.

يحيي از جا برخاست و بر اسب خود، سوار شد و يك تنه به سپاه حاكم، حمله كرد و با شمشير، ضربتي به‌صورت عبدالله بن محمود زد. عبدالله فرار كرد و لشكريانش هم در پي او فرار كردند و اموالي از خود، بر جاي گذاشتند كه نصيب يحيي و يارانش شد.[207]

خروج از كوفه

پس از شكست عبدالله بن محمود سرخسي و عقب‌نشيني رسوا كننده آنان از كوفه، كار يحيي بن عمر بالا گرفت و مردم، گروه گروه، به او پيوستند. طبري در اين‌باره، مي‏نويسد: «جماعتي از زيديه كه در نزديكي كوفه و واسط بودند، به ياري او شتافتند».[208] زركلي نيز مي‏گويد: «فقوي امره جدا»[209]؛ «به‌ جدّ، اموراتش قوت گرفت».

يحيي بن عمر، پس از پيروزي بر لشكر عبدالله بن محمود، ماندن در كوفه را به دو دليل صلاح نديد: نخست، از آنجا كه كوفه در آينده، آبستن حوادث بود، نخواست جان مردمان بي‌گناه، به خطر افتد. دوم، چون مردم گروه گروه، به وي مي‌پيوستند، صلاح ديد تا در خارج كوفه، اردو بزند و پادگان نظامي براي خود، برپا كند. ازاين‌رو، در خارج كوفه و در محلي، به نام «بُستان» كه سه فرسخ از «جنبلا» فاصله داشت، لشكرگاهي برپا كرد و عده‏اي از اعراب اطراف نيز به او پيوستند و لشكريانش بسيار شد.[210] يحيي به تشكيل و تحكيم موضع خويش پرداخت و اموال و مركب‏ها و سلاح‏هاي بسياري را فراهم آورد. از جمله كساني كه به نهضت يحيي بن عمر پيوستند، عبارت‌اند از:

ـ عبدالله بن اسماعيل بن ابراهيم بن محمد بن علي بن محمد بن عبدالله بن جعفربن‌أبي‌طالب(عليه السلام)؛

ـ صالح و ابراهيم بن عثمان بن عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي‌طالب(عليه السلام)؛

ـ احمد بن محمد بن يحيي بن عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبي‌طالب(عليهم السلام)[211]؛

ـ ابن السميدع[212]؛

ـ ابو محمد عبدالله بن زيدان بن بجلي (عجلي) كه مردي پرهيزكار و دانشمند بود. او از سواران مشهور سپاه يحيي بود.[213]

ـ هيضم بن علاء عجلي كه با گروهي از بستگان خود، به ياري يحيي، شتافته بودند.[214]

پس از آنكه يحيي، سپاه وجه فلس را شكست داد، پيروزمندانه وارد شهر كوفه شد و به جمع‌آوري سپاه و سلاح پرداخت، تا آماده نبردي ديگر شود.

يحيي در شب دوازدهم رجب، اصحاب خود را جمع نمود و با آنان مشورت ‏كرد كه جنگ كنند يا منتظر افرادي باشند كه با او بيعت كرده بودند. برخي از زيديه كه در جنگ، تجربه و درايت نداشتند، پافشاري كردند كه يحيي با حسين بن اسماعيل، وارد جنگ شود. روز به روز از قبايل اطراف، نيرو و امكانات براي يحيي مي‏رسيد و سپاه او، لحظه به لحظه، تقويت مي‏شد. سرانجام در تاريكي صبح جمعه، يحيي به منطقه شاهي رسيد و حمله آغاز شد و دو سپاه، مقابل هم قرار گرفتند.

جنگ شروع شد و نخست با تيراندازي، شمار زيادي از دشمنان كشته شدند. سپس حسين بن اسماعيل، به سپاهيان خود دستور پيشروي داد و پس از آن، جنگ سختي درگرفت. هنگامي كه آتش جنگ، شعله‌ور شد، يكي از فرماندهان سپاه يحيي، به نام «هيضم بن علاء عجلي»، با اقوام و همراهان، به دليل خستگي راه طولاني كه طي كرده بودند، نتوانستند ايستادگي كنند و فرار كردند و به روايتي، اسير شدند. اين اتفاق، موجب تضعيف روحيه سپاهيان يحيي و تقويت روحيه قواي دشمن شد و سپاهيان يحيي را فراري داد.[215]

شهادت يحيي

پس از فرار هيضم، يحيي با سپاهيان اندك خود، با سپاه دشمن مي‌جنگيد تا بر اثر زياد شدن زخم‌هايش، از اسب بر زمين افتاد. پس از شهادت يحيي بن عمر و فرونشستن غبار جنگ، «محسن بن منتاب» يا به قولي «سعد ضبابي»، سر مبارك يحيي را از بدن جدا كرد و آن را در ظرفي گذاشت كه مخصوص خرما بود. سپس سر را به همراه عمر بن خطاب، برادر عبدالرحمان، نزد حسين بن اسماعيل، سر لشكر قواي عباسي برد. ابوالفراج اصفهاني مي‏نويسد: «آنقدر زخم و جراحت در صورت يحيي بود كه شناخته نمي‏شد».[216]

با قتل يحيي، صفحه‏اي از صفحات جهاد مقدس در اسلام، بسته شد و قيام و شهادت فردي ديگر از آل‌علي(عليه السلام) در كوفه، رقم خورد.

سر يحيي در مجلس حاكم بغداد

حسين بن اسماعيل، سر يحيي را براي محمد بن عبدالله بن طاهر، در بغداد برد. حاكم بغداد در شادي كشته شدن ذريه رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، مجلس جشني عمومي برپا كرد و اوباش و اطرافيانش نيز اظهار شادي ‏كردند و اين پيروزي و موفقيت در كشتن فرزند رسول خدا(صلي الله عليه و آله) را به او تبريك ‏گفتند. از جمله كساني كه به ظاهر براي تبريك، به مجلس محمد بن عبدالله آمد، أبوهاشم داوود بن قاسم جعفري بود. وي مردي، صريح‌اللهجه و فصيح بود و در اظهار عقيده‏اش از حاكم و مأموران دولتي، هراسي نداشت. «احمد بن عبيداللهب و «حكيم بن يحيي» مي‌گويند:

هنگامي كه ابوهاشم وارد شد، رو به محمد بن عبدالله كرد و گفت: «اي امير! به تو براي كشتن مردي، تبريك مي‏گويند كه اگر رسول خدا(صلي الله عليه و آله) زنده بود، بايد به او تسليت مي‏گفتند».[217] حاكم بغداد از شنيدن اين سخن، خاموش ماند و سكوت ترسناكي، مجلس را فراگرفت.

سپس ابوهاشم از مجلس بيرون رفت؛ در حالي كه مي‏گفت: «اي بني‌طاهر! او را چون وبا بخوريد كه گوشت پيامبر، گوارايتان نيست. آن دردانه‏اي را كه خداوند، طالب اوست، مرگ طبيعي براي چنين فردي، سزاوار نيست».[218]

باور نكردن كشته شدن يحيي

همان‌گونه كه اشاره شد، پس از شهادت يحيي، بر چهره‏اش به قدري اثر شمشير و زخم بود كه شناخته نمي‏شد. از اين سو، مردم كوفه كه قتل يحيي را باور نمي‏كردند، حسين بن اسماعيل، ابوجعفر حسني، معروف به ادرع را كه پيش از اين، نامش برده شد، به نزد مردم كوفه فرستاد تا خبر قتل يحيي را به آنها بدهد.

هنگامي كه ابوجعفر به نزد مردم كوفه آمد و خبر قتل يحيي را به آنها داد، مردم او را دشنام دادند و سخنان ناهنجاري به او گفتند و به قصد جنگ با او، شورش كردند؛ تا جايي‌كه يكي از غلامان او را نيز كشتند. حسين بن اسماعيل كه اوضاع را چنان ديد، يكي از برادران مادري يحيي بن عمر را به نام علي بن محمد صوفي كه از فرزندان عمر بن علي بن ابي‌طالب(عليه السلام) بود، به نزد مردم كوفه فرستاد و او خبر قتل يحيي را به مردم رسانيد.

مردم كوفه با شنيدن سخنان او، قتل يحيي را باور نمودند و صداها را به گريه و شيون بلند كردند. حسين بن اسماعيل، سر يحيي بن عمر را برداشت و به‌سوي بغداد حركت كرد. مردم بغداد نيز چون هوادار يحيي بودند، قتل يحيي را باور نداشتند و با صداي بلند، فرياد مي‏زدند: «يحيي، كشته نشده است». اين صداها به قدري زياد شد كه كودكان در كوچه فرياد مي‏زدند: «يحيي، نه كشته شده و نه گريخته، بلكه سر به بيابان نهاده است».[219]

هنگامي كه صاحب زنج، قيام كرد، در مسير حركتش به‌سوي باديه، مردم تصور كردند كه وي، يحيي بن عمر است كه در كوفه، به شهادت رسيده است. از اين‌رو، جماعتي به وي پيوستند و با وي بيعت، كردند.[220]

فرستادن سر يحيي نزد خليفه

سر بريده يحيي بن عمر، پس از مجلس حاكم بغداد، به سوي سامرا نزد مستعين عباسي، فرستاده شد. خليفه دستور داد سر مبارك يحيي را بر دروازه شهر سامرا
(باب عامه)، آويزان كردند. مردم زيادي پس از ديدن سر، دور آن را گرفتند و به سوگواري و عزا پرداختند.

رژيم سفاك عباسي، از ترس اجتماع مردم، سر را دوباره به بغداد فرستاد تا بر دروازه آن شهر (باب جسر)، نصب كنند. ولي محمد بن عبدالله بن طاهر نتوانست سر مبارك يحيي را در بغداد نمايان كند؛ زيرا مردمي كه هوادار يحيي بودند، جمع شدند. حاكم بغداد كه ترسيد مردم، سر مبارك يحيي را از او بگيرند، آن را در يك صندوق نهاد و در انبار اسلحه، پنهان كرد.[221]

وضعيت اسيران يحيي

پس از شهادت يحيي بن عمر، حسين بن اسماعيل، با اميري كه ‏از طرف مستعين عباسي، به شاهي آمده بود، قصد حمله به كوفه را داشت كه با مخالفت حسين روبه‌رو شد.[222] سرانجام آنها به تعقيب سربازان يحيي و هواداران او پرداختند. افراد بسياري را اسير و در غل و زنجير كردند و به طرف بغداد، حركت دادند. اسيران، وضع بسيار بد و رقت‌آوري داشتند كه وخامت آن، وصف كردني نيست.
مورخان مي‏نويسند:

پس از ورود حسين بن اسماعيل به بغداد، ياران يحيي بن عمر را وارد بغداد كردند و تا به آن روز، هيچ اسيري را بدان وضع رقت‌بار، به شهر بغداد نياورده بودند. آنان را با پاي برهنه مي‏دوانيدند و هركدام عقب مي‏ماندند، گردنش را مي‏زدند.[223]

وضعيت اسيران، به همين منوال بود؛ تا اينكه نامه مستعين مبني‌ بر آزادي اسرا رسيد و به دستور وي، همه را آزاد كردند؛ جز مردي به نام «اسحاق بن جناح». او رئيس لشكريان يحيي بن عمر در كوفه بود. از اين‌رو، او را آزاد نكردند.

«محمد بن حسين اُشناني» روايت كرده است:

اسحاق بن جناح را به زندان افكندند و همچنان در زندان بود؛ تا از دنيا رفت. پس از مرگ وي، دستوري از محمد بن عبدالله بن طاهر رسيد كه نوشته بود: آن مرد پست نجس، اسحاق بن جناح را با يهود دفن كنيد و كسي بر جنازه‏اش، نماز نخواند و غسلش ندهد و كفنش نكند. به همين سبب، جنازه او را در همان لباس‌هايي كه داشت، ميان پارچه‏اي قومسي پيچيدند و به خرابه‏اي بردند و در آنجا افكندند و ديوار ويرانه‏اي را روي او، خراب كردند.[224] پس از اين واقعه، مأموران حكومتي، شروع به تفتيش و تعقيب سادات كردند و هركسي را كه مي‏گرفتند، شكنجه و آزار مي‌دادند. از اين‌رو، آنها از وطن خود فرار مي‏كردند و در شهرهاي ديگر پنهان مي‏شدند.[225]

«سيد ظهيرالدين مرعشي» نيز در اين باره مي‏نويسد: «...ساداتي كه [از آن معركه]، خلاص يافتند نيز روي به كوهستان عراق نهادند و به كوهستان طبرستان و ديلمان درآمدند و آنجا، به زحمتي تمام، به‌سر مي‏بردند».[226]

اقرار دشمن به خطاكاري و سرانجام او

محمد بن عبدالله بن طاهر، پس از كشتن يحيي بن عمر، به خواهر و زنانش دستور داد به‌سوي خراسان حركت كنند و گفت: «در هيچ خانه‏اي، سرِ كشته‏اي از كشتگان اين خاندان نرفت؛ جز آنكه نعمت از آن خانه، بيرون شد و دولت از آنجا رخت بربست».[227]

محمد بن عبدالله، عاقبت كشتن ذريّه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) را خوب مي‏دانست و به اشتباه خود پي‌ برده بود. ولي حب رياست و خوش‌خدمتي به خلفاي سفاك عباسي، او را واداشت كه خون فرزندان رسول خدا(صلي الله عليه و آله) را بريزد و اين ننگ و رسوايي را به نام خود، در تاريخ ثبت كند. عبيدالله، برادر محمد بن عبدالله، به اين خونريزي بي‌شرمانه وي، اعتراض كرد و گفت:

تو بر خلاف عهد طاهر، رفتار كردي؛ زيرا او، علي(عليه السلام) را در خواب ديده بود؛ در حالي‌كه به او فرمود: «واحفظني في ولدي فإنّك لاتزال محفوظا ما حفظتني في ولدي»[228]؛ «مرا در مورد فرزندانم، براي خود حفظ كن (با آنها مدارا كن). تو هميشه محفوظي تا وقتي كه مرا در مورد فرزندانم، حفظ كني».

آن‌گاه محمد بن عبدالله گفت: «ديشب نيز من در خواب، اين‌گونه شنيدم كه به من گفته شد: «يا محمد! نكثتم!»[229]؛ «اي محمد! پيمان را شكستيد».[230]

اشعاري از «ابن‌الرومي» در هجو طاهريان، به‌‌ويژه محمد بن عبدالله بن طاهر، به مناسبت كشته شدن يحيي، نقل شده است كه از ستم طاهريان، خبر مي‌دهد.[231] ابن‌اسفنديار، نوشته است: «به سبب كشته شدن يحيي بن عمر، به ‌دست محمد بن عبدالله بن طاهر، در كوفه، هميشه طالبيان با اولاد طاهر بن حسين، بد بودند».[232]

سيد ظهير‌الدين مرعشي، مي‏نويسد: «خدا نسل محمد بن عبدالله(صلي الله عليه و آله) را بركتي و كثرتي به فضل و فيض بي‌دريغ خود پديدآورد و اولاد دشمنان ايشان را منقطع گردانيد».[233]

پنج سال پس از واقعه شاهي، «حسن بن زيد علوي»، در ميان ديلمان قيام كرد و «عبدالله بن عزيز» يكي از بزرگان طاهريان را به انتقام يحيي بن عمر كشت و به اين ترتيب، زوال دولت طاهريان، فرا رسيد.[234]

فرزندان و نسل يحيي

بي‌شك، يحيي، زن و فرزنداني داشته است و چنان‌كه ابوالفرج اصفهاني مي‏نويسد، آنها جزو اسرا به بغداد فرستاده شدند. متأسفانه، نام و تاريخ تولد و چگونگي زندگي آنها بر ما معلوم نيست. البته بيشتر علماي انساب، يحيي را «بلا عقب»؛ «بدون نسل»، دانسته‏اند؛[235] براي مثال، بخاري مي‏گويد: «برخي از مردم، ندانسته، عده‏اي را به يحيي منتسب كرده‌‏اند كه اشتباه است».[236] از اين دو قول، مي‏توان چنين برداشت كرد كه شايد يحيي، فرزنداني داشته، ولي از فرزند پسر او، نسلي باقي نمانده و نسل يحيي از فرزند ذكور او، منقطع شده است. با وجود آنچه گفته شد، ابن‌خلدون مي‏نويسد:

و كان حسن المذهب في الصحابه و إليه ينسب العُمَريُّون الذين استقاموا بالكوفة أيّام الديلم من قبل السلطان ببغداد.[237]

يحيي نسبت به صحابه، مذهب خوبي داشت و طايفه عمريان كه در روزگار ديالمه در كوفه حكومت داشتند، از قبل سلطان بغداد، به او منتسب مي‌باشند.

در سوگ يحيي

يحيي بن عمر، در راه دفاع از اسلام و كيان دين و نجات مسلمانان از ستم و تجاوز خلفاي جائر عباسي، قيام كرد و در اين راه مقدس، به شهادت رسيد. از اين‌رو، ياد او از دل هيچ مسلمان آزاده و معتقدي، بيرون نمي‏رود. شأن مبارزان راه خدا، كساني كه جان خود را فداي اسلام كردند، همين است.

بدين ترتيب، قيام يكي ديگر از علويان زيدي كه هدف اصلي آنان، مقابله و قيام عليه ستم عباسيان بود، با خونريزي و درنده‌خويي غيرانساني آنان، سركوب و نابود شد.

مردم براي كشته شدن يحيي، متأثّر بودند و به‌شدت مي‏گريستند و محافل و مجالس بسياري در كوفه و بغداد در عزاي وي، برپا داشتند. ابوالفرج اصفهاني و ابن ابي الحديد، در اين‌باره، مي‏نويسند:

إنّ النّاس ما احبّوا طالبيّا قط دعا الي نفسه حبّهم يحيي و لا رثي احد منهم بمثل
مارثي به.[238]

مردم هيچ سيد علوي را به اندازه يحيي دوست نداشتند و در رثاي هيچ‌يك از مقتولان از اين خاندان، به اندازه يحيي بن عمر، شعر نسروده‏اند.

در زمان قتل يحيي، شعراي بسياري وجود داشتند كه همگي به فرزندان ابوطالب(عليه السلام)، عشق مي‏ورزيدند و هوادار آنان بودند. سيد ظهيرالدين مرعشي، مي‏نويسد: «در گيلان، او را يحيي(عليه السلام) مي‏خواندند».[239]

علاقه مردم به يحيي، به اندازه‌اي بود كه وقتي علي بن محمد، صاحب زنج، قيام نمود و خود را از نوادگان يحيي معرفي كرد، در مسيرش به‌سوي باديه، بسياري از مردم كوفه، با او بيعت كردند و تصور كردند كه او، خود يحيي است.[240]

264. هارون فرزند امام موسي كاظم(عليه السلام) /حله / خارج شهر

در خارج از شهر حله، مزار قديمي وجود دارد كه به يكي از فرزندان بلافصل امام موسي كاظم(عليه السلام) به نام هارون منسوب است. اين بنا با پلان مستطيل شكل ودر مساحت تقريبي سيصد متر ساخته شده و شامل صحن، ايوان، دو گلدسته، گنبد شلجمي و ضريح مي‌باشد . ورودي بنا در جانب شمال آن طراحي شده و دو گلدسته در انتهاي ديوار دو جهت همين سمت قرار دارد.

درباره صحت انتساب اين قبرو با توجه به مزارات متعدد هارون بن موسي(عليه السلام) در ايران مي‌بايست به زندگاني هارون توجه بيشتري داشت كه ذيلا به ان اشاره مي‌شود.

هارون بن موسي(عليه السلام)

هارون، فرزند ديگر امام موسي كاظم(عليه السلام) است، كه مادرش اُمّ ولد (كنيز) بود.[241] ابوالحسن عمري نسّابه براي او هشت فرزند قايل شده و مي‏نويسد: اسامي آنان محمّد، احمد، زينب، اُمّ‏عبدالله، فاطمه، اُمّ‏جعفر، موسي و دو فرزند كه بعد از او به دنيا آمدند كه يكي به نام هارون بود كه در كودكي وفات يافت و ديگري به نام زينب صغري است.[242] به گفته نسب‏شناسان، نوادگان او در شهرهاي ري، قم، بخارا، نيشابور، بلخ، دامغان و يمن سكونت داشته‏اند و تداوم نسل او تنها از فرزندش احمد است.[243]

وي سيّدي جليل القدر و شريف بود.[244] متأسّفانه، از تاريخ تولّد و وفات او در كتب معتبر انساب و تراجم ذكري به ميان نيامده است. تنها برخي از مورّخان متأخّر، از هجرت او به ايران صحبت كرده‏اند و در محلّ دفن او نيز اختلاف نموده‏اند. (تصوير شماره 74)

باقر شريف قريشي مي‏نويسد: «مأموران مأمون الرشيد او را تحت فشار قرار دادند و با او درگير شدند كه به مجروح شدن وي انجاميد. ناچار او از شهر و ديار خود گريخت و به روستاها و مناطق كشاورزي پناهنده شد. مردم او را معالجه و مداوا كردند و آن‏گاه كه مأموران او را شناختند، او را در همان جا به قتل رساندند.»[245]

برخي نيز مي‏نويسند كه، وي به همراه خواهرش حضرت فاطمه معصومه(عليها السلام) به همراه بيست و دو تن از علويان جهت ديدار برادرش حضرت علي بن موسي الرضا(عليه السلام) به مرو عزيمت كرد و در پيِ دستور ممانعت مأمون از حركت اين كاروان، مأموران به قافله يورش برده و در اين نبرد وي مجروح مي‏شود و سرانجام به قتل مي‏رسد.[246] در اين جا به بررسي مزارات منسوب به هارون بن موسي(عليه السلام) مي‏پردازيم.

امامزاده هارون اصفهان: علامه سيّد ضامن بن شدقم، ضمن توصيف «جابربن محمّدبن جرير مدني حسيني» متوفّاي اواخر قرن دهم يا اوايل قرن يازدهم، مي‏گويد: وي داخل اصفهان شد و در همين شهر از دنيا رفت و دفن گرديد.[247]

مؤلّف «انوار المشعشعين» از بعضي كتب انساب نقل كرده است كه، قبر هارون بن موسي(عليه السلام) در اصفهان است. از سيّد علاّمه نسّابه امير محمّد قاسم سبزواري، در برخي از تأليفاتش نقل كرده است كه، مزار هارون را در جايي جز اصفهان نيافتم.[248]

اين امامزاده هم اكنون در محلّه گلبهار اصفهان، در پيچ و خم بازار كهنه و مقابل مسجد علي(عليه السلام) واقع شده و از مقابر بسيار قديمي اصفهان مي‏باشد كه در عهد صفويّه رونق داشت و ساختمان آن از آثار باستاني اصفهان بشمار مي‏رود.

نسب وي نزد مورّخان به اختلاف ذكر شده است برخي او را هارون بن محمّد ابن زيد بن حسن بن جعفر بن امام جواد(عليه السلام) مي‏دانند و نيز گويند، آن جناب در زمان معتصم خليفه عبّاسي 227 هـ . ق در اصفهان به شهادت رسيده است، لكن بايد بدانيم كه براي امام جواد(عليه السلام) فرزندي به نام جعفر ذكر نكرده‏اند.

در نسب اين امامزاده اختلاف زياد وجود دارد. مؤلّف ميزان الانساب[249] معتقد است كه، او هارون بن علي از اولاد و احفاد حضرت هادي(عليه السلام) مي‏باشد.

عدّه‏اي هم گفته‏اند[250] هارون بن محمّد بن زيد بن الحسن و دسته ديگري او را هارون بن موسي بن جعفر(عليه السلام) دانسته‏اند[251] و احتمال مي‏رود كه او، هارون بن اسحاق كوكبي بن حسن بن زيد بن امام حسن(عليه السلام) باشد.[252] در تاريخ سلطاني نوشته شده است كه او، هارون بن محمد بن احمد بن جعفر بن هارون بن امام موسي(عليه السلام) مي‏باشد.

مؤلّف «جامع الانساب» به نقل از تاريخ سلطاني، نسب او را چنين مي‏نويسد: هارون‌بن محمّدبن احمدبن جعفربن هارون بن موسي(عليه السلام). شايد منظورش «ابوعبدالله هارون» صاحب الاحوال الحسنه باشد كه او در يمن وفات نموده و نسل او در آن جا سكني گزيدند. وانگهي تداوم نسل هارون بن موسي(عليه السلام) تنها از احمد فرزند اوست، از اين رو احتمال فوق از سوي مؤلف تاريخ سلطاني اشتباه است. مرحوم آقاميرزا محمدباقر چهار سوقي، امامزاده هارون ولايت را نبيره امام هادي(عليه السلام) نام برده است. برخي هم گفته‏اند كه، اين بزرگوار از اولاد و احفاد حضرت امام حسن مجتبي(عليه السلام) و نسبش هارون بن محمّد بن زيد بن امام حسن(عليه السلام) است، كه مشروح اين احتمالات در مصدر ذيل مي‏خوانيد.[253]

امامزاده هارون ساوه: در ده كيلومتري ساوه در ميان قريه طريز ناهيد و دهكده رضاآباد، بقعه‏اي است كه به زعم مردم، قبر هارون بن موسي(عليه السلام) است. آنان مي‏گويند: بعد از تفرقه سادات به وسيله سپاه عبّاسيان، با جراحات زيادي داخل زراعات قريه ورزنه شد و به زمين افتاد و در حال اغماء بود كه شخص زارعي در حين سركشي به زراعات خود آن جناب را ديده، به عمّال مأمون كه او را جست و جو مي‏كرده‏اند خبر داده و دشمن را بر سر آن حضرت مي‏آورد و فورا به قتلش مبادرت مي‏نمايد.[254]

عده‏اي بر اين باورند كه، شخصيت مدفون در اين آرامگاه احتمالاً هارون، فرزند بلافصل امام كاظم(عليه السلام) است.[255] از جمله كساني كه اين بقعه را به مدفن «هارون بن موسي(عليه السلام)» نسبت مي‏دهند، عبّاس فيض است. او مي‏نويسد:

علامه نسّابه امير محمّد قاسم سبزواري چنين آورده است كه، هر چند كه من مقبره هارون بن امام كاظم(عليه السلام) را نيافته‏ام، ولي علماي انساب مدفن او را جز در اصفهان تعيين نكرده‏اند.

از آن جايي كه «عَدَمُ الْوجدان لايَدلُّ عَلي عَدَمِ الْوُجود» و با توجّه به اينكه دهكده طريز ناهيد جزء ساوه اصفهان بوده است، مي‏توان گفت مقصود علماي انساب از اصفهان همين عمارت باشد كه در منتهي‏اليه خاك اصفهان قرار داشت و چون قم در سال 189 به عنوان شهري مستقل شناخته شد، اين قريه هم تابع آن گرديد. بنابراين مقدمات، هيچ گونه مانعي ندارد كه مدفون در اين گنبد را همان هارون فرزند بلافصل امام كاظم(عليه السلام) بخوانيم.[256]

قطع نظر از اينكه ساوه بخشي از اصفهان به شمار مي‏آمده يا نه، بايد اذعان نمود كه قبري كه علماي انساب آن را متعلّق به هارون مي‏دانند، هم‏اكنون در اصفهان مشهور به «هارون ولايت» است. ولي آنچه كه موجب شده است تا عده‏اي قبر هارون بن موسي را در ساوه بدانند. ماجراي همراهي او با خواهرش «فاطمه كبري» مشهور به حضرت معصومه(عليها السلام) در عزيمت به مرو مي‏باشد. براساس اين نظريّه، در پي دستور ممانعت مأمون از حركت كاروان حضرت معصومه(عليها السلام)، مأموران در منطقه ساوه به قافله هجوم مي‏برند و «هارون بن موسي» در اين نبرد مجروح و سرانجام به قتل مي‏رسد؛[257] كه اين موضوع صحّت ندارد.

آنچه كه موجب سست شدن وبي‏پايه بودن اين نظريّه شده است، گزارش‏هايي مي‏باشد كه آشكار مي‏سازند دست كم هيچ يك از برادران حضرت معصومه(عليها السلام) در اين سفر با وي همراه نبوده‏اند.

ذبيح‏الله محلاتي نيز مي‏نويسد: «قبر امامزاده هارون بن موسي(عليه السلام) در ده كيلومتري شهر ساوه است.»[258] امّا اين ادّعا صحيح به نظر نمي‏رسد و به احتمال قوي، اين مكان مدفن امامزاده سيّد هارون بن موسي بن ابراهيم الاصغر بن امام موسي كاظم(عليه السلام) باشد؛[259] زيرا فرزند برادر او اسحاق بن ابراهيم بن موسي بن ابراهيم الأصغر بن موسي ابن جعفر(عليه السلام) در شهرستان ساوه مي‏زيست و اينك در اين شهر داراي گنبد و بارگاه مجلّلي دارد.[260] از اين رو احتمال قوي داده مي‏شود كه، عموي سلطان اسحاق، هارون در اين مكان
مدفون باشد.

امامزاده هارون شهريار: بقعه‏اي ديگر در روستاي كرد امير شهرستان شهريار به هارون بن موسي(عليه السلام) منتسب است كه از هيچ اعتباري برخوردار نيست و به طور قطع، شخصيّت مدفون در آن بايد ابوالحسين هارون الاقطع بن حسين بن محمّد بن هارون بن محمّد بن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن(عليه السلام) باشد؛ زيرا ضمن اينكه ابن طباطبا از هجرت او به شهر ري خبر داده[261] و شهريار نيز در گذشته جزو ري بزرگ محسوب مي‏شد، ابوالحسن عمري نسّابه
نيز مي‏نويسد:

پدرم گفته كه وى در شهررى بوده و مادرش نيز اهل شهررى بوده است.
او مكنّى به ابوالحسين و پدربزرگ دو امام زيدى به نام الشريف السيّد الفقيه العدل ابوالحسين احمد بن الحسين بن هارون الاقطع و برادرش السيّد يحيى هارونى است.»[262]

ابن عنبه از علماي نسب شناس قرن نهم هجري نيز ورود و هجرت «هارون الاقطع» را به شهر ري تأييد كرده و توضيحاتي درباره احفاد او مي‏دهد.[263]

مرحوم بدايع نگار در كتاب خود از هجرت، وفات و دفن او در شهر ري خبر داده است؛ اما محل دقيق دفن او را به جهت عدم اطّلاع از اين مزار ذكر نمي‏كند.[264] بنابراين، جاي هيچ شكي نيست كه مزار كنوني در روستاي كرد امير شهريار از آنِ همين سيّد جليل‏القدر حسني و جدّالائمّه الزيديّه طبرستان باشد. شاهد اين گفتار، مزار تاريخي اين امامزاده است كه متعلق به قرن ششم و هفتم هجري است كه اخيرا به شكل زيبايي بازسازي شده است.[265]

امامزاده هارون كاشان: در محله پنجه شاه كاشان، بقعه و بارگاهي قرار دارد كه داراي صحن وسيع است و گنبد و مأذنه بلندي در آن وجود دارد كه مشهور به زيارت هارون ابن موسي(عليه السلام) است. درداخل ضريح دو قبر وجود دارد كه مي‏گويند، قبر ديگر از آنِ فرزندش محمد است.[266]

عبدالرزّاق كمونه در اين باره چنين مي‏نويسد: در كاشان، قبر هارون بن امام موسي كاظم(عليه السلام) واقع است. سيّدعلي روضاتي در «جامع الانساب» از تاريخ كاشان و شيخ عبدالرحيم ضرّابي در «مزارات كاشان» نقل كرده‏اند كه، يكي از مزارات كاشان مرقد هارون بن موسي بن جعفر در محله پنجه شاه است و كنار آن قبرهايي از خاندان پيامبر(صلي الله عليه و آله) به چشم مي‏خورد.[267]

امّا صاحب مستدركات علم رجال الحديث، درباره اين قول ترديد دارد و احتمالي داده كه با برخي از قراين سازگار است. او مي‏نويسد: «له مزار معروف في كاشان ولعلّه منسوب الي جدّه فيتّحد مع هارون بن موسي بن اسماعيل بن موسي(عليه السلام)». [يعني:] «در كاشان مزار معروفي منسوب به اوست و شايد منسوب به جدّش شده باشد، [يعني شخص مدفون را با اينكه در او واسطه است به جدّ اعلاي او امام موسي كاظم(عليه السلام) منسوب نموده و سلسله نسب را حذف و ساقط كردند] و متّحد با هارون بن موسي بن اسماعيل بن موسي(عليه السلام) (كه از روات احاديث بوده و از پدر و جدش چند روايت نقل نموده است) باشد.»[268]

اين نظر با بعضي قراين سازگار است؛ زيرا برادر او علي بن موسي بن اسماعيل در ايّام خليفه معتزّ عبّاسي در ري قيام كرده بود و از سوي «عبدالله بن عزيز» عامل طاهر بن عبدالله دستگير شد و به سر من رأي (سامرا) فرستاده و محبوس گرديد و در زندان وفات يافت.[269] بنابراين، بعيد به نظر نمي‏رسد كه هارون بن موسي بن اسماعيل بن موسي(عليه السلام) در جريان قيام برادر خود حضور داشته و پس از زخمي شدن در كاشان، كه دارالمؤمنين بوده، پناه آورده و وفات يافته و بعدها هارون بن موسي بن اسماعيل بن موسي(عليه السلام) به هارون بن موسي(عليه السلام) تبديل و تحريف شده است.

امامزاده هارون طالقان: مرحوم تفرشي معروف به بدايع‏نگار درباره مزار امامزاده هارون بن موسي(عليه السلام) طالقان مي‏نويسد: «در تكيه طالقان بقعه دارد و گويند پسر امام موسي(عليه السلام) است. والله اعلم.»[270]

ظاهرا اين قول از شهرت بيشتري برخوردار مي‏باشد و آمده است: وي پس از زخمي شدن در يكي از روستاهاي تكيه «طالقان» از دنيا رفته و در همان جا به خاك سپرده شده است. در سال 853 ه‍ .ق هم براي او بقعه‏اي ساخته شده و روي ضريح آن نوشته‏اند:
«اين قبر امامزاده سلطان هارون بن سلطان اتقياء و امام اولياء موسي كاظم(عليه السلام) مي‏باشد».[271]

بنابراين محتمل است، وي از جمله همراهان احمد بن موسي(عليه السلام) و يا حمزة بن موسي(عليه السلام) مدفون در شهرري باشد كه پس از درگيري با مأموران حكّام محلّي مجروح شده و به طالقان پناه آورده و در آن جا وفات نموده باشد.

بايد يادآور شد، كه مزارات ديگري به نام هارون بن موسي(عليه السلام) در ديگر شهرهاي ايران وجود دارد كه بررسي همه آنان در حيطه اين كتاب نيست و خوانندگان محترم را به جلد 17 و 18 دايرة المعارف بقاع متبركه ارجاع مي‏دهيم.

امامزاده هارون تويسركان: در روستاي كرزان تويسركان نيز بقعه‌اي به نام هارون ابن موسي(عليه السلام) قرار دارد اما اين انتساب نمي‌تواند منشأ صحيحي داشته باشد چنان كه تويسركان سابق، محل سكونت سادات حسني بود، بعيد نيست اين آرامگاه نيز متعلق به يكي از سادات حسني باشد. علاّمه نسّابه ابن طباطبا از اعلام قرن پنجم هجري، ابوالقاسم يحيي‌بن ابي‌الحسن علي‌بن حسين الاحول بن هارون الاقطع بن حسين بن محمّد بن هارون بن محمّد البطحاني بن قاسم بن محمّد بن زيد بن امام حسن مجتبي(عليه السلام) را به عنوان «التاجر بهمدان» يعني از تجّار شهر همدان ياد مي‏كند.[272] اوصاحب چهار برادر به اسامي طاهر، زيد، هارون و ابوالقاسم حمزه بود. به اعتقاد ما، شخصيّت مدفون در اين بقعه، هارون بن ابي‏الحسن علي بن حسين‌الاحول مذكور است‌كه سيدي جليل القدر، عظيم الشان و بسيار بزرگوار بوده است.[273]

امام فخر رازي و ابوطالب مروزي و عميدي نسّابه، فرزندان علي بن هارون الاقطع را در اهواز و همدان ذكر نموده و مي‏گويند كه، علي در آمل مي‏زيسته است. ظاهرا نام حسين الاحول بين علي و هارون از قلم افتاده است.

امامزاده سيد هارون، دو عموي بزرگوار به نام‏هاي ابوالحسين احمد و ابوطالب يحيي داشت كه از بزرگان و مشاهير فقهاي طبرستان به شمار مي‏رفتند و در ديلم قيام پرشوري را پي‏ريزي كردند كه آوازه آن تا اصفهان، ري، جبل و خراسان كشيده شد. اين خاندان در قرن پنجم از موقعيّت ممتازي برخوردار بودند. بعيد نيست كه پس از وفات سيد ابوطالب يحيي، امامزاده هارون به منطقه كرزان تويسركان مهاجرت نموده و در همين شهر وفات يافته باشد.[274]

 
[1]. الموسوعة العربية، ج4، صص 519 و 520.

 

[2]. معجم البلدان، ج1، ص403.

 

[3]. براي آگاهي بيشتر درباره نُخيله، ر.ك: حولية الكوفة، «النخيلة معسكر الإمام علي عليه السلام في الكوفة»، رسول كاظم عبدالسادة، صص 64 و 80.

 

[4]. از جمله، ر.ك: الموسم، «مشهد النبي حزقيال ذو الفكل»، محمد سعيد الطريحي، ص350؛ مراقد المعارف، ج1، ص294.

 

[5]. ر.ك: پژوهش‌نامه علوي، «پژوهشي در مسير امام علي(عليه السلام) به صفين و محل جنگ صفين»، احمد خامه‌يار، ص68.

 

[6]. ر.ك: الموسم، «مشهد النبي حزقيال ذو الفكل»، صص 353 و 357.

 

[7]. معجم البلدان، ج1، ص403.

 

[8]. الموسم، «مشهد النبي حزقيال ذو الفكل»، ص358.

 

[9]. ر.ك: پژوهش‌نامه علوي، «پژوهشي در مسير امام علي(عليه السلام) به صفين و محل جنگ صفين»، احمد خامه‌يار، ص68.

 

[10]. صورة الارض، ص219.

 

[11]. (ارْكُضْ بِرِجْلِكَ  هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ) (ص: 42).

 

[12]. مراقد المعارف، ج1، ص174.

 

[13]. همان، ص175.

 

[14]. دليل العتبات و المراقد في العراق، ص149.

 

[15]. اعلام الوري، ص235، مقتل الحسين مقرم، ص213.

 

[16]. مادرش ام الثغر دختر عامر عامري از طايفه بني‌كلاب مي‌باشد. مقاتل الطالبيين، ص93.

 

[17]. حياة الامام الحسين، ج3، ص251.

 

[18]. مناقب آل ابي طالب، ج4، ص105.

 

[19]. مقتل الحسين مقرم، ص262.

 

[20]. تاريخ‏الطبري، ج11، ص494؛ سبل‏الهدى، ج2، ص310

 

[21]. سيرة ابن إسحاق، ص222؛ اسدالغابة، ج6، ص15

 

[22]. الاصابة، ج8، ص15

 

[23]. تاريخ اليعقوبى، ج2، ص65؛ أنساب‏الاشراف، ج1، ص380؛ اسدالغابة، ج1، ص343

 

[24]. تاريخ اليعقوبى، ج2، ص65.

 

[25]. تاريخ الطبري، ج3، ص426.

 

[26]. دلائل النبوة، ج5، ص434؛ اسدالغابة، ج4، ص326

 

[27].الاستيعاب، ج4، ص1915؛ اسدالغابة، ج6، ص15

 

[28]. تاريخ‏الطبري، ج3، ص124؛ الاستيعاب، ج4، ص1953.

 

[29]. تاريخ اليعقوبى، ج2، ص115.

 

[30] اثبات الوصية، ص155؛ الاحتجاج، ج1، ص89.

 

[31]. أنساب‏الاشراف، ج1، ص405؛ تاريخ‏الطبري، ج11، ص598.

 

[32]. تاريخ‏الطبري، ج3، ص240؛ الهداية الكبرى، الخصيبي، ص178.

 

[33]. شرح الأخبار، القاضي نعمان، ج1، ص97؛ إمتاع‏الأسماع، ج5، ص27.

 

[34]. تاريخ اليعقوبى، ج2، ص213؛.الاستيعاب، ج4، ص1785.

 

[35].أنساب‏الاشراف، ج2، ص403؛ اسدالغابة، ج4، ص326.

 

[36]. الانساب، سمعاني، صص308 و 309.

 

[37]. رجال الطوسي، صص63، 94، 100 و 113.

 

[38]. الاختصاص، صص7 و 8.

 

[39]. مناقب آل ابي‌طالب، ج4، ص85؛ المصباح، الشيخ الكفعمي، ص690.

 

[40]. الهداية الكبري، ص132؛ الاختصاص، ص77.

 

[41]. ابواراكه بجلي، به گفته برقي و شيخ طوسي از ياران امام علي(عليه السلام) بوده است. رك: رجال الطوسي، ص86؛ رجال البرقي، ص51.

 

[42]. الاختصاص، صص78 و 79؛ اختصاص [ترجمه فارسي]، صص98 و 99.

 

[43]. الاختصاص، ص77؛ اختصاص [ترجمه فارسي]، صص96 و 97.

 

[44]. معجم المراقد والمزارات في العراق، ص414.

 

[45]. ر.ك: انساب الاشراف، ج2، ص43؛ الاعلام، ج2، ص125.

 

[46]. تاريخ مدينة دمشق، ج19، ص455.

 

[47]. الحدائق الوردية، ج1، ص143.

 

[48]. الارشاد، ج1، ص148؛ تاريخ طبرى، ج8، ص272؛ طبقات الكبري، ج5، ص250.

 

[49]. قاموس الرجال، ج4، ص471؛ قيام زيد بن علي(عليه السلام)، ص18.

 

[50]. المجدى، ص156؛ زيد الشهيد(عليه السلام)، ص8.

 

[51]. نهاية الاختصار، ص66؛ سرّ السلسلة العلويّة، صص32 و 56؛ الحدائق الوردّية، ص451.

 

[52]. بحار الانوار، ج46، ص215؛ ثورة زيد بن على(عليه السلام)،‌ ص26.

 

[53]. فرحة الغري، ص262؛ كامل مبرّد، ج3، ص189؛ أعيان الشيعه، ج7، ص107.

 

[54]. علامه اميني در كتاب الغدير، ج2، صص343 – 348، قيام مختار را نهضتى شرعى و الهى و مورد رضاى امام، توصيف مي‌كند. در همين رابطه، محقق عالى مقام، جناب سيد ابو فاضل رضوى اردكانى، كتاب مستقلى به نام قيام مختار، تأليف نموده ‏است كه در نوع خود، كم‌نظير است. وى در اين كتاب، قيام مختار ابى عبيده ثقفى، انگيزه قيام، كيفيت جهاد، اصحاب و ياران، اقوال علما را درباره شخصيت مختار، را به خوبى بررسى و تحليل نموده است.

 

[55]. بحار الانوار، ج46، ص186؛ أعيان الشيعه، ج7، ص107. در اين دو كتاب، شش هزار دينار، ذكر شده است.

 

[56]. مقاتل الطالبيّين، ص127؛ بحارالأنوار، ج46، ص208؛ الامالى، الشيخ الصدوق، ص235.

 

[57]. ثورة زيد بن علي(عليه السلام)، ص14.

 

[58]. الشجرة المباركة، ص127؛ سرّ السلسة العلويّة، ص57؛ الأصيلى، ص227؛ لباب الأنساب، ج1، ص407.

 

[59]. نورالأبصار، ص178؛ زيد بن على(عليه السلام)، ص14.

 

[60]. تاريخ طبرى، ج8، ص275؛ تاريخ ابن عساكر،ج 6، ص60؛ شرح نهج البلاغه، ج1، ص315؛ زيد الشهيد(عليه السلام)، ص12.

 

[61]. الغدير، ج2، ص221؛ زيد بن على(عليه السلام)، ص39.

 

[62]. سفينة البحار، ج1، ص288؛ تنقيح المقال، ج1، ص468؛ الغدير، ج3، ص71.

 

[63]. رجال كشى، ص184؛ الغدير، ج3، ص70.

 

[64]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص225.

 

[65]. الحدائق الورديّة، ج1، ص953؛ زيد بن على(عليه السلام)، ص70.

 

[66]. وقايع الأيّام، خيابانى، شهر صيام، ص71.

 

[67]. نامه دانشوران، ناصرى، ج5، ص169.

 

[68]. وقايع الايّام، خيابانى، شهر صيام، ص71.

 

[69]. الشجرة المباركة، ص127؛ سرّالسلسة العلويّه، ص57؛ الأصيلى، ص227؛ لباب الأنساب، ج1، ص407.

 

[70]. زيد الشهيد(عليه السلام)، ص22؛ قيام زيد بن على(عليه السلام)، ص44.

 

[71]. المواعظ و الإعتبار بذكر الخطط و الآثار، ج2، ص436.

 

[72]. مقاتل الطالبيّين، ص130؛ وقايع الايّام، خيابانى، ص67.

 

[73]. قيام زيد بن على(عليه السلام)، ص45.

 

[74]. الكشاف عن حقائق التنزيل، ج1، ص43؛ الحور العين، ص187.

 

[75]. الروض النضير، ج1، ص53.

 

[76]. تهذيب تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج6، ص18.

 

[77]. قيام زيد بن به على(عليه السلام)، ص46.

 

[78]. تهذيب تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج15، ص6.

 

[79]. همان.

 

[80]. روض النضير، ج1، ص66.

 

[81]. جامع الرواة، ج2، ص34.

 

[82]. خلاصة الاقوال، ص146؛ جامع الرواة، ج2، ص306.

 

[83]. ارشاد، ج1، ص241.

 

[84]. جامع الرواة، ج1، ص248.

 

[85]. همان.

 

[86]. الروض النضير، ص58؛ قيام زيد بن على(عليه السلام)، ص66.

 

[87]. «كان يستعمله في محاجة خصومة و يلجأ إليه».

 

[88]. المجدى، ص44؛ لباب الأنساب، ج1، ص262؛ زيد الشهيد(عليه السلام)، ص171؛ الفصول الفخريّة، ص325؛ الفخرى، ص39؛
الشجرة المباركة، ص127؛ سراج الأنساب، ص10؛ تهذيب الأنساب، ص190.

 

[89]. الارشاد، ج2، ص201؛ المجدى فى انساب الطالبيّين، ص107؛ الكواكب المشرقه، ج2، ص18؛ كشف الغمه، ج3، ص26.

 

[90]. مراقد المعارف، ج2، ص181.

 

[91]. مستدركات علم رجال الحديث، ج6، ص262.

 

[92]. احسن التراجم، ج2، صص28 و 29.

 

[93]. منتهى الآمال، ج2، ص354؛ تحفة الاحباب، ص393؛ بدر فروزان، صص36 و 37.

 

[94]. الكافى، ج1، ص314؛ عيون اخبار الرضا، ج2، ص70؛ تنقيح المقال، ج2؛ ص26؛ الجامع لرواة واصحاب الامام الرضا،
ج1، ص512؛ بحارالانوار، ج50، ص26؛ مستدركات علم رجال الحديث، ج6، ص263.

 

[95] الفوائد الرجالية، ج3، ص192؛ حياة الامام موسى بن جعفر(عليه السلام)، ج2؛ ص430؛ تنقيح المقال، ج2، ص26؛ منتهى الآمال،
ج2، ص355؛ بدر فروزان، ص37.

 

[96]. حياة الامام موسى بن جعفر(عليه السلام)، ج2، ص431.

 

[97]. عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب،‌ ص260؛ الاصيلى فى انساب الطالبيّين، ص180.

 

[98]. معجم البلدان، ج3، ص372؛ مراصدالاطلاع، ج2، ص819.

 

[99]. مراقد المعارف، ج2، صص190 و 194.

 

[100] اختران تابناك، ج1، ص383.

 

[101]. عمدة الطالب، ص227؛ النفحة العنبرية، ص63؛ مناهل الضرب فى انساب العرب، ص393؛ الشجرة المباركة، ص77؛
الفخرى فى انساب الطالبيّين، ص17؛ التذكرة، ص151؛ فرزندان امام موسى بن جعفر(عليه السلام)، ص24.

 

[102]. شجره طوبى، ص210؛ اختران تابناك، ج1، ص384.

 

[103]. همان، ج1، ص283.

 

[104]. ناسخ التواريخ، ج3، ص186؛ اختران تابناك، ج1، ص383.

 

[105]. مراقد المعارف، ج2، ص189.

 

[106]. تحفة الاحباب، ص393.

 

[107]. از جمله، ر.ك: معجم البلدان، ج3، ص372. عيسي بن ابي‌بكر هروي نيز از اين زيارتگاه، با عنوان «ابوالقاسم بن موسي بن جعفر(عليه السلام)» ياد كرده است. ر.ك: الاشارات الي معرفة الزيارات، ص76.

 

[108]. سفينة البحار، ج2، ص220؛ مراقد المعارف، ج2، ص181؛ تحفة الاحباب، ص393؛ تنقيح المقال، ج2، ص24؛ منتهى الآمال، ج2، ص355؛ بحار الانوار، ج48، ص213؛ تحفة العالم، ج2، ص33؛ بدر فروزان، ج1، ص34.

 

[109]. مصباح الزائر، سيد بن طاووس، ص503.

 

[110]. الأصيلى، ص180؛ الكواكب المشرقه، ج1، ص763، بحار الأنوار، ج48، ص332.

 

[111]. تحفة العالم، ج2، صص34 و 35.

 

[112]. بدايع الأنساب، ص28.

 

[113]. مراقد المعارف، ج1، صص268 و 269.

 

[114]. مراقد المعارف، ج1، صص268 ـ 270.

 

[115]. تحفة الاحباب، ص120.

 

[116]. مشاهد العترة الطاهره، ص78؛ آرامگاه‌هاى خاندان پاك پيامبر(صلي الله عليه و آله)، ص103، تحفة العالم، ج2، ص34.

 

[117]. اختران تابناك، ج1، صص224 و 223.

 

[118]. الشجرة المباركه، ص200.

 

[119]. اختران تابناك، ج1، صص226 و 227.

 

[120]. رجال النجاشى، ص140؛ معجم رجال الحديث، ج6، ص275؛ اعيان الشيعه، ج6؛ ص250.

 

[121]. رجال الطوسى، ص342؛ نقد الرجال، ج3، ص186؛ شاگردان مكتب ائمه(عليهم السلام)، ج2، ص102.

 

[122]. جامع الرواة، ج1، ص283؛ تنقيح المقال، ج1، ص366؛ قاموس الرجال، ج3، ص434؛ منتهى المقال، ج3، ص183؛
طبقات اعلام الشيعه، ج1، صص123 و 124؛ تحفه العالم، ج2، صص34 و 35.

 

[123]. مراقد المعارف، ج1، ص270.

 

[124]. اختران فروزان رى و طهران، ص58؛ بحار الانوار 53، ص286.

 

[125]. مراقد المعارف، ج2، ص129.

 

[126]. افزون‌بر تحقيقات ميداني آقاي احمد خامه‌يار، ر.ك: مراقد المعارف، ج2، ص129.

 

[127]. اعلام الوري، ج1، ص396؛ نسب قريش، ص44.

 

[128]. مراقد المعارف، ج1، ص142.

 

[129]. دليل العتبات والمراقد في العراق، ص149.

 

[130]. مراقد المعارف، ج1، صص 43 و 45.

 

[131]. دليل العتبات والمراقد في العراق، ص149.

 

[132]. معجم المراقد والمزارات في العراق، صص144 و 145.

 

[133]. دليل العتبات والمراقد في العراق، ص153.

 

[134]. معجم المراقد والمزارات في العراق، صص261 و 262.

 

[135]. دليل العتبات والمراقد في العراق، ص153.

 

[136]. تهذيب الانساب، ص168؛ الشجرة المباركه، ص88؛ الفخرى، ص15.

 

[137]. سرّالسلسله العلويّه، ص42.

 

[138]. عمدة الطالب، صص259 و 260؛ الاصيلى، ص179؛ تهذيب الانساب، ص168؛ الفخرى، ص15؛ الشجرة المباركه، ص88.

 

[139]. الاصيلى، ص18؛ التذكرة فى انساب المطهره، ص133.

 

[140]. المجدى، ص107.

 

[141]. مشاهد العترة الطاهره، ج5، ص120؛ اختران تابناك، ج1، ص571؛ تحفة الازهار، ج3، ص322؛ الاصيلى، ص180؛
عمدة الطالب، ص260.

 

[142]. معجم البلدان، ج3، ص372؛ مراصدالاطلاع، ج2، ص819.

 

[143]. مراقدالمعارف 2، صص190ـ194.

 

[144]. النفحة العنبرية، ص88.

 

[145]. حياة الامام موسى بن جعفر(عليه السلام)، ج2، ص427؛ منتهى الامال، ج2، ص257.

 

[146]. دليل العتبات والمراقد في العراق، ص149.

 

[147]. تحفة الاحوذي، مباركفوري، ج7، ص29.

 

[148]. معجم البلدان، ياقوت حموي، ج3، ص316.

 

[149]. كامل الزيارات، ص189.

 

[150]. الامالي، ص322.

 

[151]. معجم البلدان، ج3، ص316.

 

[152]. المجدي في انساب الطالبيين، ص170.

 

[153]. تاريخ اليعقوبي، ج2، ص497.

 

[154]. اخبار الدولة العباسية، ص369.

 

[155]. تاريخ الكوفة، البراقي، ص82.

 

[156]. الاصيلي في الانساب، ابن طقطقي، ص249.

 

[157]. الكامل في التاريخ، ج7، ص126؛ المنتظم، ج7، ص39؛ التحف شرح الزلف، ص158؛ الأصيلي، ص25؛ تاريخ أبي الفداء، ج1، ص357؛ تاريخ اليعقوبي، ج2، ص529؛ مقاتل الطالبيّين، ص506؛ الغدير، ج3، ص333؛ الشافي، ج1، ص284.

 

[158]. مقاتل الطالبيّين، ص506؛ تاريخ الطبري، ج11، ص210؛ تاريخ ابن الوردي، ج2، ص221؛ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص356؛ المنتظم، ج7، ص39؛ مستدركات علم رجال، ج8، ص222.

 

[159]. تهذيب الأنساب، ص192؛ المجدي، ص17؛ الفخري، ص40؛ مستدركات علم الرجال، ج7، ص145؛ عمدة الطالب، ص304.

 

[160]. شرح الأخبار، ج3، ص346؛ المنتظم، ج4، ص680؛ تاريخ أبي الفداء، ج1، ص357.

 

[161]. مشاهد العترة الطاهرة، صص190 ـ 191؛ تاريخ الكوفة، ص81.

 

[162]. منتقلة الطالبيّه، ص274؛ سرّالسلسلة العلويّه، ص62.

 

[163]. تاريخ الكوفه، ص81.

 

[164]. عمدة الطالب، ص304؛ تهذيب الانساب، ص192؛ المجدي، صص16 و 17؛ الفخري، ص40؛ الاصيلي، ص250؛ منتقلة الطالبيّة، ص274؛ سرالسلسلة العلوّية، ص62.

 

[165]. مادر محمد و احمد، اُم سلمه، دختر عبدالعظيم بن عبدالله بن علي بن حسن بن زيد بن امام حسن(عليه السلام) است. ر.ك: الفخري، ص40؛ منتقلة الطالبيّة، ص274. مادر يحيي و خديجه نيز اُمّ الحسين، دختر حسين بن عبدالله بن اسماعيل بن عبدالله بن جعفر الطيّار(عليه السلام) بود. ر.ك: منتقلة الطالبيّه، ص274؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص126. ديگر فرزندان عمر از امّهات اولاد بودند. ر.ك: سرّ السلسلة العلويه، ص62. نسل عمر از سه فرزند او، محمد و احمد و يحيي انتشار يافت و بازماندگان از نسل يحيي، اندك بودند. ابونصر بخاري، ادعاي كساني كه خود را به يحيي منتسب مي‌دانند و براي وي نسل قائل‌اند، اشتباه مي‏داند.

 

[166]. البدايه و النهايه، ج11، ص5؛ تاريخ طبري، ج11، ص210؛ مقاتل الطالبيّين، ص506؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص126؛ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص356؛ مروج الذهب، ج4، ص160؛ المجدي، صص 16 و 17؛ عمدة الطالب، ص304؛ سرّالسلسلة العلويه، ص62؛ البيّنات في حيات الفاطمات، ج3، ص178؛ الشافي، ج1، ص178.

 

[167]. منتقلة الطالبية، ص274.

 

[168].  الاغاني، ج11، ص236.

 

[169]. تاريخ الكوفه، ص81.

 

[170]. منتقلة الطالبيه، ص274؛ موارد الإتحاف، ج2، صص 89 و 90.

 

[171]. در قسمت شجاعت و شخصيت وي، خواهد آمد.

 

[172]. المجدي، ص16.

 

[173]. مقاتل الطالبيّين، ص506؛ تاريخ الكوفه، ص380؛ الشافي، ج1، ص285.

 

[174]. مروج الذهب، ج4، ص160.

 

[175]. شرح نهج البلاغه، ج15، ص201.

 

[176]. تاريخ ابن خلدون، ج3، ص356.

 

[177]. عمدة الطالب، الغدير، ج3، ص333؛ دايرة المعارف الشيعه، ج18، ص506.

 

[178]. الاعلام، ج8، ص160.

 

[179]. مقاتل الطالبيّين، ج6، ص5؛ تاريخ الكوفة، صص 380 ـ 382؛ الاعلام، ج8، ص160.

 

[180]. تاريخ الطبري، ج11، ص211؛ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص356.

 

[181]. الحدائق الوردّيه، ج1، ص286؛ الشافي، ج1، ص284؛ اخبار أئمة الزيديّه، ص18؛ التحف شرح الزلف، ص158.

 

[182]. عمدة الطالب، ص303.

 

[183]. مستدركات علم الرجال، ج8، ص222.

 

[184]. المنتظم، ج7، ص39؛ تاريخ الكوفة، ص381؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص529؛ مروج الذهب، ج4، ص159؛ تحفة الأحباب، ص576؛ المجدي، ص170؛ تاريخ الطبري، ج11، ص211؛ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص56.

 

[185]. دايرة المعارف الشيعة العامة، ج18، ص506؛ الاعلام، ج8، ص160.

 

[186]. سرّالسلسلة العلويّه، ص62؛ تاريخ الطبري، ج11، ص211؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص126؛ الشافي، ج1، صص284 و 285.

 

[187]. الاعلام، ج8، ص160؛ دايرة المعارف الشيعه، ج18، ص506؛ الشافي، ج1، ص285.

 

[188]. البدايه و النهاية، ج10، ص314؛ در تاريخ طبري هجده تازيانه، نوشته شده است. ر.ك: تاريخ الطبري، ج11، ص211.

 

[189]. مقاتل الطالبيّين، ص506؛ المنتظم، ج7، ص39؛ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص356؛ تاريخ الطبري، ج11، ص210؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص126؛ تحفة الأحباب، ص576؛ تاريخ الكوفة، ص381؛ الاعلام، ج8، ص160؛ البدايه و النهايه، ج11، ص5؛
تتمّة المنتهي، ص334؛ ترجمه تاريخ فخري، ج2، ص331.

 

[190]. حموي در معجم البلدان مي‌نويسد: «شاهي، نام جايي است در نزديكي قادسيه.

 

[191]. مقاتل الطالبيّين، صص 506 ـ 507؛ شاگردان مكتب أئمه(عليهم السلام)، ج3، ص490؛ الشافي، ج1، ص285.

 

[192]. مقاتل الطالبيّين، ص507؛ مروج الذهب، ج2، ص529؛ تاريخ ابن الوردي، ج1، ص221؛ تاريخ ابي الفداء، ج1، ص357؛ المنتظم، ج7، ص39؛ تاريخ الكوفة، ص381؛ دايرة المعارف الشيعه، ج18، ص506؛ الشافي، ج1، ص285؛ الحدائق الورديه، ج1، ص286.

 

[193]. تاريخ الطبري، ج11، ص210؛ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص356؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص126.

 

[194]. «فلوجه، صنام قريه بزرگي، نزديك كوفه و بغداد است كه كنار عين التمر، قرار دارد».

 

[195]. تاريخ الكوفه، ص381؛ تاريخ الطبري، ج11، ص211؛ المنتظم، ج7، ص39؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص126.

 

[196]. تاريخ ابن خلدون، ج3، ص356؛ المنتظم، ج7، ص39؛ البداية و النهاية، ج11، ص5.

 

[197]. مقاتل الطالبيّين، ص507؛ الاعلام، ج8، ص160؛ البدايه و النهايه، ج11، ص5.

 

[198]. تتمّة المنتهي، ص335.

 

[199]. تاريخ ابن خلدون، ج3، ص356؛ البدايه و النهايه، ج11، ص5؛ الاعلام، ج8، ص160.

 

[200]. الغدير، ج3، ص333؛ المنتظم، ج7، ص39؛ تاريخ طبرستان و رويان، ص128؛ الاعلام، ج8، ص160؛ البدايه و النهايه، ج11، ص5.

 

[201]. قيام زيد بن علي(عليه السلام)، ص289.

 

[202]. مقاتل الطالبيّين، ص521.

 

[203]. الشافي، ج1، ص285.

 

[204]. مروج الذهب، ج4، ص160؛ تتمّة المنتهي، ص337.

 

[205]. تاريخ الطبري، ج11، ص211؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص127.

 

[206]. مدارك و المنتظم، ج7، ص39؛ تاريخ ابن خلدون، ج4، ص356؛ تاريخ الكوفه، ص381؛ الشافي، ج1، ص285.

 

[207]. مقاتل الطاالبيّين، ص507؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص127؛ المنتظم، ج7، ص39؛ تاريخ الطبري، ج11، ص211؛
الاعلام، ج8، ص160؛ البدايه و النهايه، ج11، ص5.

 

[208]. تاريخ الطبري، ج11، ص211.

 

[209]. الاعلام، ج8، ص160.

 

[210]. تاريخ الطبري، ج11، ص211؛ تاريخ ابن خلدون، ج4، ص356؛ تاريخ الكوفه، ص382؛ الكامل في التاريخ،
ج7، ص127.

 

[211]. شرح الأخبار، ج3، ص346.

 

[212]. مقاتل الطالبيّين، ص521.

 

[213]. همان، صص510 و 511؛ الشافي، ج1، ص286.

 

[214]. مقاتل الطالبيّين، ص508.

 

[215]. مقاتل الطالبيّين، صص 507 و 508؛ الكامل في التاريخ، ج7، صص 127 و 128؛ تاريخ الطبري، ج11، صص211 و 212؛ البدايه و النهايه، ج11، ص50؛ الاعلام، ج8، ص160؛ تاريخ الكوفه، صص 381 و382؛ تاريخ ابن خلدون، ج4، ص357؛ شاگردان مكتب ائمه(عليهم السلام)، ج3، ص491؛ الشافي، ج1، ص285.

 

[216]. مقاتل الطالبيّين، صص508 و 509؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص128؛ تاريخ الطبري، ج11، صص 212 و 213؛ المنتظم، ج7، ص40؛ تاريخ ابن خلدون، ج4، ص356.

 

[217]. مقاتل الطالبيّين، ص510؛ تاريخ الطبري، ج11، ص213؛ مروج الذهب، ج4، ص160؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص129؛ تاريخ طبرستان، ص128؛ المنتظم، ج7، ص40؛ الغدير، ج3، ص336؛ تتمّة المنتهي، ص335؛ تاريخ الكوفه، ص383؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص530؛ تاريخ ابن خلدون، ج4، ص356؛ البدايه و النهايه، ج11، ص5؛ الكني و الألقاب، ج2، ص226؛ مستدركات علم رجال، ج8، ص292؛ عمدة الطالب، ص304؛ الشافي، ج1، ص285.

 

[218]. همان.

 

[219]. مقاتل الطالبيّين، ص509؛ تتمّة المنتهي، ص335.

 

[220]. شرح نهج البلاغه، ج8، ص292؛ المجدي، ص17.

 

[221]. تاريخ ابن الوردي، ج1، ص221؛ تاريخ أبي الفداء، ج1، صص357 و 358؛ تاريخ الطبري، ج11، ص213؛ تاريخ الكوفه، ص382؛ الغدير، ج3، ص336؛ تاريخ ابن خلدون، ج4، ص356؛ البدايه و النهايه، ج11، ص5؛ دايرة المعارف الشيعه،
 ج18، ص506.

 

[222]. البدايه و النهايه، ج11، ص5؛ تاريخ الطبري، ج11، ص213.

 

[223]. مقاتل الطالبيّين، ص510؛ تاريخ الكوفه، ص382؛ تحفة الأحباب، ص576؛ تتمّة المنتهي، ص337؛ تاريخ ابن خلدون، ج4، ص356؛ الشافي، ج1، ص285.

 

[224]. مقاتل الطالبيّين، ص510.

 

[225]. اخبار ائمة الزيدّيه، ص18.

 

[226]. تاريخ طبرستان و رويان، ص128؛ تاريخ طبرستان، ص120.

 

[227]. مقاتل الطالبيّين، ص510.

 

[228]. مقاتل الطالبيّين، ص420.

 

[229]. نشوار المحاضرة، ج2، ص241.

 

[230]. التذكرة الحمدونيّة، ج9، صص223 و 224.

 

[231]. اشعار در قسمت «در سوگ يحيي» خواهد آمد.

 

[232]. تاريخ طبرستان، ج1، ص238.

 

[233]. تاريخ طبرستان و رويان، ص128.

 

[234]. تاريخ طبرستان، ج1، ص243.

 

[235]. الأصيلي، ص250؛ المجدي، ص17؛ الفخري، ص40؛ تهذيب الأنساب، ص192.

 

[236]. سرّ السلسلۀ العلويّه، ص62؛ عمدة الطالب، ص304.

 

[237]. تاريخ ابن خلدون، ج4، ص147.

 

[238]. مقاتل الطالبيّين، ص511؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج15، ص201؛ الكامل في التاريخ، ج7، ص127.

 

[239]. تاريخ طبرستان و رويان، ص127.

 

[240]. شرح نهج البلاغه، ج8، ص292.

 

[241] . المعقّبين، ص88 ؛ تحفة العالم، ج2، ص33؛ بحارالانوار، ج48، ص386؛ تحفة الازهار، ج3، ص393؛ عمدة الطالب، ص260؛ ارشاد، ج2، ص244؛ الكواكب المشرقه، ج3، ص623؛ المجدى فى انساب الطالبيّين، ص107؛ تهذيب الأنساب، ص165؛ الشجرة المباركه، ص114؛ الأصيلى، ص196؛ الفخرى فى انساب الطالبيّين، صص22-23؛ سراج الأنساب، ص83.

 

[242]. المجدى فى الانساب الطالبيّين، ص107.

 

[243]. تهذيب الانساب و نهاية الاعقاب، ص165؛ الشجره‏المباركه، ص114؛ عمدة الطالب، صص 260-261؛ سراج الانساب، ص83؛  الاصيلى فى انساب الطالبيّين، ص196؛ المجدى فى انساب الطالبيّين، ص108؛ الفخرى فى الانساب، صص22-23.

 

[244]. بدر فروزان، ص55.

 

[245]. حياه‏الإمام موسى بن جعفر، ج2، ص435، فرزندان امام موسى بن جعفر(عليه السلام)، ص27.

 

[246]. زندگى سياسى هشتمين امام، ص214. اين خبر از اساس كذب محض و ساخته و پرداخته مداحان است.

 

[247]. مشاهد العترۀ الطاهرة، ص13، آرامگاه هاى خاندان پاك پيامبر(صلي الله عليه و آله)، ص27.

 

[248]. بدر فروزان، صص55 ـ 56، انوار المشعشعين، ج2، ص206.

 

[249]. ميزان الانساب، ص47، مؤلّف آثار ملّى اصفهان مى‏نويسد: «برخى انتساب او را به خاندان نبوّت و ولايت مورد ترديد قرار داده و احتمال داده‏اند كه، از بزرگان يهود باشد.» وى براى گفته خود مدركى ارايه نمى‏كند؛ با اين حال مى‏نويسد: «ولى اغلب نويسندگان و طبقات عامّه تقريبا انتسابش را به خاندان رسالت و ولايت محرز مى‏دانند و در كيفيّت انتساب او اختلاف دارند.» ن.ك. ابوالقاسم رفيعى مهرآبادى، آثار ملّى اصفهان، ص777.

 

[250]. ميزان الانساب، ص47.

 

[251]. همان.

 

[252]. منتهى الآمال، ج2، ص263.

 

[253]. جامع الأنساب، ج1، صص56-61؛ تاريخ تشيّع اصفهان، ص392؛ آثار ايران، ج2، ص50؛ آثار ملّى اصفهان، صص 777 و 784-785؛ دائرة المعارف تشيّع، ج2، ص48؛ اصفهان، صص148 ـ 149؛ تاريخ اصفهان و رى، ص221؛ تاريخچه ابنيه تاريخى اصفهان، ص128؛  تذكرة القبور يا دانشمندان و بزرگان اصفهان، ص106؛ گنجينه آثار تاريخى اصفهان، صص360-364؛ بناهاى آرامگاهى، ص217؛ هنر ايران، ج4، صص246-250.

 

[254]. گنجينه آثار قم، ج2، صص147-150؛ جامع الانساب، ج1، ص56؛ بحارالانوار، ج48، ص284؛ دائرة المعارف تشيّع، ج2، ص479.

 

[255]. گنجينه آثار قم، ج2، صص147-150؛ گزارش‏هاى باستان‏شناسى در ايران، صص313-314.

 

[256]. گنجينه آثار قم، ج2، ص147.

 

[257]. زندگى سياسى هشتمين امام، ص214. اين ادعا صحت ندارد و ساخته ذهن مداحان است.

 

[258]. اختران تابناك، ج1، ص537.

 

[259]. المجدى فى انساب الطالبيّين، ص24؛ كشف الأستار، ج1، ص57.

 

[260]. الشجرة المباركة فى انساب الطالبيّه، ص96.

 

[261]. گنجينه آثار قم، ج2، ص137؛ الشجرة المباركه، ص97؛ الفخرى، ص11؛ بدايع الأنساب، ص12.

 

[262]. منتقلة الطالبيه، ص155.

 

[263]. الفصول الفخريّه، ص603؛ عمدة الطالب، صص92 و 93؛ سراج الأنساب، ص37.

 

[264]. بدايع الأنساب، ص62.

 

[265]. الدّرة الذهبيه فى اكمال منتقلة الطالبية، ج2، صص186 و 187؛ مشاهير امامزادگان ايران، ج2، ص394.

 

[266]. تاريخ كاشان يا مرآت القاسان، صص429 و 430؛ آثار تاريخى شهرستان‌هاى كاشان و نطنز، صص 165ـ169؛
جامع الأنساب، ج1، ص176؛ ستارگان فروزان، ص99؛ فهرست بناهاى تاريخى و اماكن باستانى ايران، ص187؛ دائرةالمعارف تشيّع، ج2، صص 479 و 480؛ بناهاى آرامگاهى، صص 216 و 217؛ امامزادگان معتبر ايران، ص37.

 

[267]. آرامگاه هاى خاندان پاك پيامبر(صلي الله عليه و آله)، صص221-222.

 

[268]. مستدركات علم رجال الحديث، ج8، صص127، ش 15815 و ص128، ش15817.

 

[269]. مقاتل الطالبيين، ص439؛ النفحه‏العنبرية، ص89؛ الفخرى، ص15، الشجرة المباركه، ص89.

 

[270]. بدايع الانساب، ص62.

 

[271]. زندگانى حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام)، ص260؛ ناسخ التواريخ، ج3، ص54، فرزندان موسى بن جعفر(عليه السلام)، ص28.

 

[272]. منتقلة الطالبيه، ص347.

 

[273]. الشجرة الطيّبه، ج1، ص5.

 

[274]. مزارات تويسركان ص 123.

 


| شناسه مطلب: 85878







نظرات کاربران