تعرب بعد الهجره
بازگشت به بادیه پس از هجرت به مدینه منوره «تعرب بعد الهجره» که معنایی نکوهیده دارد، گاه در منابع تاریخی با عبارت «بعد الهجرة اَعرابی»[1] و در منابع روایی به صورت «لا تعرب بعد الهجره»[2] و یا «المتعرب
بازگشت به باديه پس از هجرت به مدينه منوره
«تعرب بعد الهجره» كه معنايي نكوهيده دارد، گاه در منابع تاريخي با عبارت «بعد الهجرة اَعرابي»[1] و در منابع روايي به صورت «لا تعرب بعد الهجره»[2] و يا «المتعرب بعد الهجره»[3] آمده است. تعرّب برگرفته از اَعراب/ اعرابي به معناي سكونت گزيدن در باديه است.[4] هجرت در اين عبارت، به مهاجرت پيامبر (ص) و مسلمانان از مكه و ديگر سرزمينهاي حجاز به مدينه اشاره دارد. از آنجا كه مفهوم باديهنشيني با دوري از دانش و اخلاق و روابط سالم اجتماعي پيوستگي دارد[5]، پس از هجرت نبوي، مهاجران و انصار مدينه ميكوشيدند از آن اخلاق و آداب جاهلي فاصله گيرند و با ياري دادن به اسلام و پيامبر و آراستگي به اخلاق نبوي، جامعه اسلامي مدينه را تشكيل دهند و اهل سعادت و هدايت گردند.[6] از اين رو، تقابل ميان دارالهجره مدينه و دار الاَعراب مكه و سرزمينهاي پيرامون آن شكل گرفت.[7] عبارت نكوهشآميز تعرب بعد الهجره، در باره كساني به كار ميرفت كه در دوره هشت ساله از آغاز هجرت به مدينه تا فتح مكه، از مدينه بيرون ميشدند و به ميان باديه كه معمولاً مقصود از آن، مكه بوده، بازميگشتند.[8] مقدار اين نكوهش نسبت به افراد گوناگون، متفاوت بود. اگر كسي با بيرون آمدن از مدينه، در معرض باورهاي شركآلود و ارتداد قرار ميگرفت، تعرب وي حرام بود؛ اما كسي كه ميتوانست باورهاي اسلامي خويش را نگاهباني كند يا از پيامبر اجازه بيرون آمدن ميگرفت، يا كمتر نكوهيده بود و يا هرگز وي را نكوهش نميكردند.[9] در دورههاي بعد كه اسلام گسترش يافت و شهرهاي فراوان پايگاه اسلام شدند، ديگر شهر مدينه و مكه در اين ميان موضوعيت نداشت و هرگونه بازگشت از دين و برگزيدن جايي كه با دوري از اسلام همراه باشد، تعرب خوانده ميشد.[10] (← ادامه مقاله)
از برخي منابع برميآيد كه باديهنشيني و تعرب، بر محل سكونت فرد، خواه پيش و خواه پس از هجرت، اطلاق ميشده[11]
به بازگشت از هجرت اختصاص نداشته است. با لحاظ اين جنبه، گاه تعرب را به ترك هجرت معنا كردهاند[12]يا در تفسير آيه 149 آلعمران/3: (إِنْ تُطيعُوا الَّذينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ) به تعرب بعد الهجره اشاره نموده و آن را بر ترك هجرت تطبيق دادهاند.[13] بر اين اساس، در دوران هجرت به مدينه، آنان كه هجرت نميكردند، همچنان بر نام اول خود يعني باديهنشين باقي ميماندند.[14] در باور برخي محققان، باديهنشيني و بداوت كه در اين معنا آمده، ويژه قوم عرب نيست؛ اما در منابع كهن، تنها در باره مردم جزيرة العرب به كار رفته است.[15] از اين رو، در توضيح عبارت تعرب بعد الهجره، ميتوان نتيجه گرفت كه باديهنشيني شامل سكونت در سرزمينهاي جزيرة العرب و حجاز بوده و يا به مكه اختصاص داشته[16] و مصداق حقيقي هجرت، مدينه بوده است كه پس از تشكيل جامعه نوپاي اسلامي، ماهيت فرهنگي و ديني متفاوتي يافته بود. از همين رو است كه برخي واژهشناسان، بدون اشاره به نام شهري خاص، تعرب بعد الهجره را بازگشت هجرتكنندگان از شهر و رفتن به ميان باديهنشينان دانستهاند.[17] بدين سان، آنان بدون اشاره به مدينه، دوگانه متقابل تعرب و هجرت را به صورت عامتر توضيح دادهاند. خود واژه هجرت كه حاوي معناي بيرون آمدن از باديه به شهر است[18]، در پديد آوردن اين معناي عام اثر داشته است. بر اين اساس، معناي لغوي تعرب باديهنشيني است و پس از تركيب با «بعد الهجره» در اصطلاح سيرهنگاران، به معناي بازگشت از مدينه به مكه و ديگر سرزمينهاي حجاز به كار ميرود؛ گر چه همچنان در نظر اهل لغت، به معناي عام بيرون آمدن از شهر و اقامت در باديه است.
به بازگشت از هجرت اختصاص نداشته است. با لحاظ اين جنبه، گاه تعرب را به ترك هجرت معنا كردهاند[12]يا در تفسير آيه 149 آلعمران/3: (إِنْ تُطيعُوا الَّذينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ) به تعرب بعد الهجره اشاره نموده و آن را بر ترك هجرت تطبيق دادهاند.[13] بر اين اساس، در دوران هجرت به مدينه، آنان كه هجرت نميكردند، همچنان بر نام اول خود يعني باديهنشين باقي ميماندند.[14] در باور برخي محققان، باديهنشيني و بداوت كه در اين معنا آمده، ويژه قوم عرب نيست؛ اما در منابع كهن، تنها در باره مردم جزيرة العرب به كار رفته است.[15] از اين رو، در توضيح عبارت تعرب بعد الهجره، ميتوان نتيجه گرفت كه باديهنشيني شامل سكونت در سرزمينهاي جزيرة العرب و حجاز بوده و يا به مكه اختصاص داشته[16] و مصداق حقيقي هجرت، مدينه بوده است كه پس از تشكيل جامعه نوپاي اسلامي، ماهيت فرهنگي و ديني متفاوتي يافته بود. از همين رو است كه برخي واژهشناسان، بدون اشاره به نام شهري خاص، تعرب بعد الهجره را بازگشت هجرتكنندگان از شهر و رفتن به ميان باديهنشينان دانستهاند.[17] بدين سان، آنان بدون اشاره به مدينه، دوگانه متقابل تعرب و هجرت را به صورت عامتر توضيح دادهاند. خود واژه هجرت كه حاوي معناي بيرون آمدن از باديه به شهر است[18]، در پديد آوردن اين معناي عام اثر داشته است. بر اين اساس، معناي لغوي تعرب باديهنشيني است و پس از تركيب با «بعد الهجره» در اصطلاح سيرهنگاران، به معناي بازگشت از مدينه به مكه و ديگر سرزمينهاي حجاز به كار ميرود؛ گر چه همچنان در نظر اهل لغت، به معناي عام بيرون آمدن از شهر و اقامت در باديه است.
در باره تاريخگذاري كاربرد اين اصطلاح در متون اسلامي بايد گفت كه از بررسي گزارشهاي تاريخنگاران و شرح حال كساني كه اين تعبير در باره آنها به كار رفته، برميآيد كه از هنگام هجرت نبوي و مسلمانان به مدينه تا دستكم يك سده بعد كه دوره آغاز جمع و تدوين روايات اسلامي بوده است، اين عبارت به عنوان تعبيري نكوهشآميز شناخته شده بود و در ارزشگذاريها به كار گرفته ميشد. (← ادامه مقاله)
معناي اصطلاحي: معناي اصطلاحي تعرب بعد الهجره در منابع تاريخي و كتابهاي سيره به صراحت بيان نشده؛ اما از كاربردهاي آن به دست ميآيد كه پس از فرمان هجرت به مدينه تا سال هشتم كه مكه فتح شد، اين عبارت در باره كساني به كار ميرفت كه از آن جا بيرون گشته، بياجازه پيامبر به مكه و ميان باديهنشينان ميرفتند[19] يا فرمان نبوي در ضرورت هجرت را اجابت نكرده، به مدينه هجرت ننمودند.[20] بر اين اساس، تعرب در منابع تاريخ و سيره، به مفهوم بيرون آمدن از مدينه و بازگشت به مكه و سرزمينهاي پيرامون آن است. دو تفسير متفاوت ديگر نيز از سوي ابن خلدون (م.808ق.) صورت گرفته است. از ديدگاه او، ضرورت هجرت به مدينه كه به مكيان و خويشاوندان پيامبر اختصاص داشت، حراست و نگهباني از پيامبر بود و در برابر، تعرّب به معناي ترك اين حراست به شمار ميرفت. تفسير ديگر او كه از فحواي سخنش در توجيه گفتار سَلَمة بن اَكوَع كه به تعرب بعد الهجره متهم شده بود، به دست ميآيد، ترك سكونت در مدينه و نه ضرورتاً رفتن به باديه است.[21]
به هر روي، هجرت مسلمانان تا فتح مكه واجب؛ و بازگشت از آن، به باور همه مسلمانان حرام بوده است.[22] در پارهاي منابع روايي، گاه كنار قتل نفس و رباخواري و گريز از جنگ، تعرب بعد الهجره هم گناه بزرگ شمرده شده است.[23] اين نشان ميدهد كه گر چه ويژگي وعده عذاب الهي[24] بر آن تطبيق ندارد، با توجه به تعليل روايات كه تعرب را بازگشت از دين[25] يا همسان شرك وصف كردهاند[26]، ميتوان آن را در قلمرو گناهان بزرگ قرار داد. فقيهان هم به پشتوانه روايات، به كبير بودن گناه تعرب حكم كردهاند.[27] در روايتي از اهل سنت، متعربان پس از هجرت در شمار كساني چون نصرانيها و يهوديها جاي دارند كه نبايد به آنها سلام كرد.[28]
برپايه گزارش منابع، پيامبر (ص) پيش از هجرت براي اصحاب خود دعا ميكرد و از خداوند ميخواست كه هجرت را براي آنها مقدر كند و آنان را به گذشته بازنگرداند.[29] از آن جا كه هجرت يك ضرورت راهبردي براي تشكيل جامعه نو اسلامي بود، پيامبر (ص) در پي آگاهي از توطئه قريش، در صدد هجرت به مدينه برآمد و به مسلمانان مكه نيز فرمان هجرت به مدينه داد.[30] اين هجرت ضروري در آياتي چون (إِنَّ الَّذينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا) (نساء/4، 97-99) و برخي روايات تأكيد شده است؛ همچون: «من فر بدينه من ارض الى ارض و ان كان شبرا من الارض استوجب الجنة و كان رفيق ابراهيم (ع) و محمد (ص)».[31] بعدها فقيهان از اين سخنان، وجوب هجرت را برداشت كردهاند.[32] فقيهاني كه تعرب بعد الهجره را در دورههاي پس از عصر نبوت و هجرت، تحققپذير ندانستهاند[33]، گويا بر اين باور بودهاند كه بر پايه روايت «لاهجرة بعد الفتح»[34] پس از فتح مكه، تعرب موضوعيت ندارد. بر پايه گزارشي[35]، پيامبر (ص) براي هجرت از مكه، نخست سه جا يعني يمن، قِنَسرين (شهري از شام)، و مدينه را برگزيده بود و سرانجام در صدد هجرت به مدينه برآمد.[36] مدينه مركز صدقي بود كه مسلمانان از خداوند خواسته بودند[37]: (وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ). (اسراء/17، 80) پس از پيمان عقبه دوم كه فاصله آن تا هجرت پيامبر (ص) به مدينه هفتاد روز تا سه ماه بود، بيشتر مسلمانان از مكه به مدينه هجرت كردند و البته با مخالفت و منع مشركان روبهرو شد. مشركان براي پيشگيري از هجرت به مدينه، حتي برخي را حبس كردند.[38] عموم مسلمانان به هجرت و انجام فرمان الهي اشتياق داشتند و در صورت ناتواني از اين كار، دچار غم و حسرت ميشدند. جُندب بن ضَمُره، صحابي رسول خدا، به سبب پيري و بيماري نتوانست هجرت كند و از اين رو، غمي جانكاه در دل داشت.[39] كساني كه در اين سالها مسلمان ميشدند، افزون بر اسلام، بر جهاد و هجرت نيز بيعت ميكردند.[40] پيامبر براي مهاجران به مدينه، از خداوند درخواست سكونت پيوسته در مدينه و پرهيز از تعرب ميكرد.[41] از ايشان روايت شده كه هر كس تعرب ورزد، جفا كرده است.[42] اَعرابي مرتد كه تعرب بعد الهجره نمايد، از زبان پيامبر لعنت شده است.[43] در گزارش ديگر آمده كه پيامبر جنگجويان را مكلف كرده بود در برخورد با مشركان، آنان را به اسلام دعوت كنند اگر اجابت كردند، از نبرد خودداري ورزند و آنگاه آنها را به كوچ از خانهها و آمدن به دار المهاجرين دعوت كنند. اگر نپذيرفتند، حكم «اَعراب المسلمين» را دارند كه جز در صورت شركت در جهاد، سهمي از غنيمت ندارند.[44] آياتي مانند (وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ حَتَّى يُهاجِرُوا) (انفال/8، 72 ) به همين نكته اشاره ميكند. كساني كه هجرت نميكردند، همچنان باديهنشين خوانده ميشدند.[45] بر پايه يك تحليل، هجرت به مدينه در حقيقت، دور شدن از اَعراب بود و مردم با هجرت از نزد اعراب و آماده شدن براي جهاد همراه مسلمانان، به اين ضرورت رفتار ميكردند.[46] ديدگاه ابن خلدون در دفاع از باديهنشيني[47] و نظريه برخي از محققان معاصر كه جاهليت عربها اختصاص به باديه نداشت و شهر هم پر از رذيلت و ناهنجاري بود[48]، با استناد به تقابل فرهنگي ميان مدينه با مكه و ديگر سرزمينهاي حجاز پاسخ داده ميشود. هجرت به مدينه ضرورتي بنيادين بود و رها كردن اين ضرورت و بازگشت از آن، فرد مسلمان را از فرهنگ ارزشمندي كه از پيامبر و در مدينه ميآموخت، بينصيب ميساخت.[49] برخي حرمت تعرب بعد الهجره را از اين روي دانستهاند كه مكه دار الحرب بود.[50]
در برخي روايات، از دو هجرت يعني هجرة البادي و هجرة الحاضر ياد كردهاند. اولي به مسلماني اشاره دارد كه آن گاه كه فراخوانده ميشد، اجابت ميكرد؛ اما دومي تكليف دشوارتري بود كه پاداش بيشتر داشت.[51] گويا مقصود از اين دشواري، بقا بر هجرت و دوري از تعرب بعد الهجره است؛ زيرا «بادي» را كسي دانستهاند كه به باديه بازگشت كند.[52] در گزارشي ديگر، از هجرت اقامت و هجرت رجعت ياد شده و آمده است كه پيامبر با افراد بر «هجرت اقامت» بيعت ميكرد.[53] اين سخن دلالتي روشنتر بر پرهيز از تعرب بعد الهجره دارد. با اين حال، پيامبر به عنوان حاكم مسلمانان، كساني را از اين دستور معاف ميداشت و به برخي بازگشت به باديه پس از هجرت به مدينه را اجازه ميداد.[54] در منابع، از كساني نام بردهاند كه پيامبر به آنان اجازه سكونت در باديه داد؛ از جمله سلمة ابن اكوع كه در پاسخ به اتهام تعرب و ارتدادش از سوي حَجّاج، به اجازه نبوي اشاره كرد.[55] نكته درخور توجه در اين گزارش، استناد به اجازه پيامبر براي جواز بيرون آمدن از مدينه و سكونت در باديه، حتي پس از وفات پيامبر (ص) و در پايان خلافت عثمان است. در برخي منابع، از باديهنشيني كه تكاليف اسلامي را انجام ميدهد و در اجراي احكام الهي و عبادت خداوند ميكوشد، تجليل شده است.[56] توجه به ذيل حديث نشان ميدهد كه به موردي متفاوت از باديهنشيني كه ميتوان آن را مقبول و مجاز ناميد، نظر دارد؛ زيرا براي پرهيز از تعرب تا فتح مكه، پس از هجرت به مدينه، هيچ كس حق اقامت در مكه نداشت.[57] اينكه گفتهاند هجرت به مدينه و بازگشت به باديه در مواردي مانند انجام كارهاي شخصي و معيشتي يا در باره كسي مانند سعد ابيوقاص كه در ستيز اميرالمؤمنين (ع) و معاويه، در قصر خود در باديه سكونت كرد، مجاز بوده[58]، ادعايي بدون دليل است؛ زيرا موارد همانند ديگر نيز در دست است كه مسلمانان بيرون آمدن از مدينه را حتي پس از دوره پيامبر (ص) تعرب ميدانستند.[59] بر اين اساس، گر چه پس از فتح يا وفات پيامبر هجرت پايان گرفت، نهي از تعرب پايان نيافت.
كاربرد تعبير پس از فتح مكه: در اينكه تعرب بعد الهجره پس از فتح مكه حرام بوده يا نه، به احتمال سخن گفتهاند.[60] احتمال دوم با ديدگاه كساني كه هجرت پس از فتح را مستحب ميدانند، سازگار است.[61] حديث «لا هجرة بعد الفتح» كه شماري از صحابه چون حضرت علي (ع) و ابنعباس نقل كردهاند، خوشايند امويان نبود كه در فتح مكه مسلمان شده بودند. امير المؤمنين در نامهاي به معاويه يادآوري كرده كه هجرت از روز فتح مكه كه برادر معاويه، يزيد بن ابوسفيان، به اسارت درآمد، پايان يافت.[62] به نقل از خليفه دوم آوردهاند كه هجرت پس از وفات پيامبر (ص) به پايان رسيد.[63] اما در گزارشهاي متعدد، تصريح شده كه پس از فتح مكه، پيامبر (ص) بر اسلام و جهاد، نه هجرت، بيعت ميكرد.[64] اگر روايت خليفه دوم درست باشد، طُلَقا* در شمار مهاجران خواهند بود؛ گر چه احتمال ميرود كه امويان اصل اين روايت منقول از خليفه را خود ساخته باشند.[65] در حقيقت، ديدگاه عمومي مسلمانان اين بود كه ضرورت هجرت با فتح مكه به پايان رسيده و آن امتيازها و پاداشهاي اخروي پيشين، به سبب آمدن به مدينه به كسي تعلق نميگيرد.[66] اما بر پايه گزارشهايي، همچنان دوري از تعرب، ارزشي اجتماعي و سياسي بود و بازگشت به باديه نكوهيده به شمار ميرفت.[67]
در عصر خلفا، منفي بودن تعرب در ديدگاه عمومي همچنان جريان داشت. در تبعيد ابوذر به ربذه، عثمان كه مانع حركت ابوذر به شام و عراق شد و رفتن به نجد را به او اختيار داد، با واكنش ابوذر روبهرو شد كه اين كار را تعرب بعد الهجره دانست.[68] در گزارشي ديگر تصريح شده كه ابوذر ميبايست هر چند گاه يك بار به مدينه بيايد تا مشمول تعرب بعد الهجره نگردد.[69] در گزارشي از گفتوگوي عثمان و نابغه ذبياني آوردهاند كه نابغه به قصد وداع نزد او آمد و گفت ميخواهد به باديه نزد شترانش برود. عثمان نكوهيدگي تعرب بعد الهجره را به او يادآوري كرد.[70] اين گزارشها رنگي از تعرب حرام پيش از فتح را نشان ميدهد كه در نيمه سده اول ق. هنوز نقش ارزشي ايفا ميكرد.
در روزگار امير المؤمنين (ع) كساني دچار تعرب بعد الهجره شدند و در منابع همچنان اين عبارت در همان معناي منفي در باره آنها به كار رفته است. از جمله آوردهاند كه جرير به منطقه سرات از سرزمينهاي جزيرة العرب رفت و تعرب بعد الهجره بر او صدق كرد.[71] در گزارشي در باره وضع ناگوار اهل بيت در مدينه هنگام سلطه ابن زبير بر مكه آمده كه ابن عباس و برخي ديگر از حرمين بيرون آمدند و به طائف رفتند. از حضرت سجاد (ع) نيز خواسته شد كه از مدينه بيرون رود؛ اما ايشان اين كار را مصداق تعرب بعد الهجره دانست.[72]
گسترش معنايي: كساني با گسترش معناي اصطلاحي تعرب كه به مدينه و عصر هجرت اختصاص داشت، بر آنند كه تعرب بعد الهجره، اقامت در سرزمين كفر پس از هجرت به سرزمين اسلامي است.[73] در تعريفي ديگر آوردهاند كه تعرب بعد الهجره، سكنا گزيدن در سرزميني است كه موجب نقص دين گردد.[74] در چارچوب اين ديدگاه و گسترش معنايي، شماري از فقيهان ضمن بازانديشي در روايات مربوط به تعرب بعد الهجره، بر آنند كه سكونت در سرزمين كفر اگر موجب نقص در دين شخص شود، تعرب بعد الهجره به شمار ميرود و از گناهان بزرگ است.[75] با اين رويكرد، تعرب دوري گزيدن از سرزمين اسلامي پس از هجرت است و به معناي باديهنشيني نيست.[76] در منابع فقهي، گويا بر همين اساس، از شرايط ويژه وجوب هجرت از دار الكفر و جايي كه امكان اظهار دين و تبليغ آن نباشد، سخن رانده و از شرايطي مانند داشتن توان هجرت، سكونت در سرزمين شرك، ناتواني از اظهار دين[77] و اينكه شهر مقصود هجرت از سرزمينهاي اسلام نباشد، سخن گفتهاند.[78] در اين ميان، كساني كه امكان هجرت نداشته باشند، مشمول حكمي اعم از وجوب يا استحباب هجرت نيستند.[79] برخي قيد «سرزمين شرك» را در نظر نگرفته و معيار وجوب هجرت را حفظ دين دانستهاند. از اين رو، هجرت نبوي به يثرب و هجرت مسلمانان به حبشه، با آنكه هجرت به سرزمين شرك بود، از آن جا كه امكان حفظ دين و رواج آن فراهم ميشد، روا بود.[80] با توجه به همين گسترش ميتوان گفت كه در دوران امامان براي عَرض ولايت، ياري كردن آنها، و آموختن احكام و معارف اسلامي از آنها بايد هجرت كرد و عدم هجرت، به مثابه تعرب بعد الهجره است. در دوران غيبت، افزون بر انتقال از سرزمين كفر به سرزمين اسلامي، هجرت به جايي كه امكان فراگيري معارف اسلام نباشد، نيز تعرب بعد الهجره به شمار ميآيد.[81]
در گسترشي ديگر، تعرب بعد الهجره را ترك آموختن دين يا كنار نهادن پايبندي به آن تفسير كردهاند.[82] تأكيد اين رهيافت بر عدم دخالت مفهوم انتقال مكاني در معناي تعرب بعد الهجره است. بر پايه اين تحليل، تعرب بعد الهجره را انحراف از حق و پيوستن به گمراهان پس از ورود به حريم سعادت و هدايت دانستهاند. [83] با اين گسترش معنايي،كساني كه در دين تفقه نميكنند، به تعرب بعد الهجرت تن دادهاند.[84] رابطه عدم تفقه با تعرب، از گزارشهاي تاريخي برميآيد؛ زيرا پيامبر (ص) هر كس را كه به مدينه هجرت ميكرد، نزد يكي از انصار ميفرستاد تا به او تفقه در دين و قرآن را بياموزد.[85] اينكه در برخي از روايات، تعرب بعد الهجره به بازگشت از دين، رهاسازي ياري پيامبران و امامان:، ادا نكردن حقوق واجب مسلمانان، و بازگشت به ناداني تأويل شده است، در چارچوب همين گسترش معنايي ميگنجد. در روايتي از امام صادق (ع) تعرب بعد الهجره به رها كردن ولايت امامان پس از معرفت آن، تفسير شده است.[86] به ديگر سخن، كسي كه به اسلام روي آورد، اما ولايت غير اهل بيت را بپذيرد، به تعرب بعد الهجره تن داده است.[87] در اين گسترش معنايي، معيار اصلي اين است كه انسان كاري انجام دهد كه سبب دوري او از دين شود يا او را در معرض دوري از دين قرار دهد. بدين سان، تعرب بعد الهجره با دور شدن از اصل معرفت ديني يا مقدار ضروري آن، تحقق مييابد. از همين جا آوردهاند كه ميتوان به قاعدهاي براي حرمت تعرب در فقه دست يافت: رفتن به جايي كه بيم رود نتوان به معرفت ديني دست يافت.[88] شايد از اين رو است كه كساني در بحث تبعيد و تغريب، عدم جواز تبعيد به سرزمينهاي كفر و شرك را به حرمت تعرب، مستدل ساختهاند.[89]
منابع
احسن التقاسيم: المقدسي البشاري (م.380ق.)، قاهره، مكتبة مدبولي، 1411ق؛ احكام القرآن: ابن العربي (م.543ق.)، به كوشش محمد عطاء، لبنان، دار الفكر؛ اخبار الدولة العباسيه: ناشناخته (م. قرن3ق.)، به كوشش الدوري و المطلبي، بيروت، دار الطليعه، 1391ق؛ الاستيعاب: ابن عبدالبر (م.463ق.)، به كوشش البجاوي، بيروت، دار الجيل، 1412ق؛ اسد الغابه: ابن اثير (م.630ق.)، بيروت، دار الفكر، 1409ق؛ اصول الاحكام: احمد بن سليمان، به كوشش العزي، اردن، مؤسسة امام زيد بن علي (ع) الثقافيه؛ امتاع الاسماع: المقريزي (م.845ق.)، به كوشش محمد عبدالحميد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1420ق؛ امداد المنعم شرح صحيح مسلم: نزار بن عبدالقادر العسقلاني؛ انساب الاشراف: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش زكار و زركلي، بيروت، دار الفكر، 1417ق؛ بحار الانوار: المجلسي (م.1110ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1403ق؛ البداية و النهايه: ابن كثير (م.774ق.)، بيروت، مكتبة المعارف؛ تاج العروس: الزبيدي (م.1205ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الفكر، 1414ق؛ تاريخ ابن خلدون: ابن خلدون (م.808ق.)، به كوشش خليل شحاده، بيروت، دار الفكر، 1408ق؛ تاريخ المدينة المنوره: ابن شبّه (م.262ق.)، به كوشش شلتوت، قم، دار الفكر، 1410ق؛ تاريخ مدينة دمشق: ابن عساكر (م.571ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الفكر، 1415ق؛ تحف العقول: حسن بن شعبة الحراني (م. قرن4ق.)، به كوشش غفاري، قم، نشر اسلامي، 1404ق؛ التحفة السنيه: سيد عبدالله الجزائري (م.1180ق.)؛ تذكرة الفقهاء: العلامة الحلي (م.726ق.)، قم، آل البيت:، 1414ق؛ التفسير الكبير: الفخر الرازي (م.606ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1421ق؛ تلخيص الشافي: الطوسي (م.460ق.)، به كوشش بحر العلوم، قم، محبين، 1382ش؛ تهذيب اللغه: الازهري (م.370ق.)، به كوشش محمد عوض، بيروت، دار احياء التراث العربي، 2001م؛ الجمل و النصرة لسيد العتره: المفيد (م.413ق.)، قم، مكتبة الداوري؛ الحدائق الناضره: يوسف البحراني (م.1186ق.)، به كوشش آخوندي، قم، نشر اسلامي، 1363ش؛ الخصال: الصدوق (م.381ق.)، به كوشش غفاري، قم، نشر اسلامي، 1416ق؛ الدر المنضود: علي بن طي الفقعاني (م.855ق.)، به كوشش بركت، شيراز، مدرسة امام العصر، 1418ق؛ الدرر السنيه: علماء نجد الاعلام، به كوشش عبدالرحمن بن محمد بن قاسم، 1417ق؛ دلائل النبوه: البيهقي (م.458ق.)، به كوشش عبدالمعطي، بيروت، دار الكتب العلميه، 1405ق؛ الرواشح السماويه: ميرداماد، محمد باقر الحسيني الاسترآبادي (م.1040ق.)، به كوشش قيصريهها و الجليلي، قم، دار الحديث، 1422ق؛ روضة المتقين: محمد تقي المجلسي (م.1070ق.)، به كوشش موسوي و اشتهاردي، قم، بنياد فرهنگ اسلامي، 1396ق؛ رياض المسائل: سيد علي الطباطبائي (م.1231ق.)، قم، النشر الاسلامي، 1422ق؛ سبل الهدي: محمد بن يوسف الصالحي (م.942ق.)، به كوشش عادل احمد و علي محمد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1414ق؛ سنن الترمذي: الترمذي (م.279ق.)، به كوشش احمد شاكر و ديگران، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ السنن الكبري: البيهقي (م.458ق.)، بيروت، دار الفكر؛ سنن النسائي: النسائي (م.303ق.)، بيروت، دار الفكر، 1348ق؛ سيره رسول خدا (ص): رسول جعفريان، قم، سازمان چاپ و انتشارات، 1373ش؛ شرح اصول كافي: محمد صالح مازندراني (م.1081ق.)، به كوشش سيد علي عاشور، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1421ق؛ شرح السنه: حسين البغوي (م.516ق.)، به كوشش الارنؤوط و الشاويش، دمشق، المكتب الاسلامي، 1403ق؛ شعب الايمان: البيهقي (م.458ق.)، به كوشش محمد سعيد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1410ق؛ شمس العلوم: نشوان الحميري (م.573ق.)، به كوشش العمري و الاريابي، دمشق، دار الفكر، 1420ق؛ علل الشرائع: الصدوق (م.381ق.)، به كوشش بحر العلوم، نجف، المكتبة الحيدريه، 1385ق؛ عيون الاثر: ابن سيد الناس (م.734ق.)، بيروت، دار القلم، 1414ق؛ فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بيت:: سيد محمود شاهرودي، قم، دائرة المعارف فقه اسلامي، 1382ش؛ فقه الرضا (ع): علي بن بابويه (م.329ق.)، مشهد، المؤتمر العالمي للامام الرضا (ع)، 1406ق؛ الكافي: الكليني (م.329ق.)، به كوشش غفاري، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 1375ش؛ كشف غياهب الظلام: سليمان بن سحمان (م.1349ق.)، اضواء السلف؛ كلمة التقوي (فتاوي): محمد امين زين الدين، قم، مهر، 1413ق؛ كنز العمال: المتقي الهندي (م.975ق.)، به كوشش السقاء، بيروت، الرساله، 1413ق؛ لسان العرب: ابن منظور (م.711ق.)، قم، ادب الحوزه، 1405ق؛ المبسوط في فقه الاماميه: الطوسي (م.460ق.)، به كوشش بهبودي، تهران، المكتبة المرتضويه؛ المبسوط: السرخسي (م.483ق.)، بيروت، دار المعرفه، 1406ق؛ مجله رسالة الثقلين: احمد مبلغي، ش53؛ مجمع الزوائد: الهيثمي (م.807ق.)، بيروت، دار الكتاب العربي، 1402ق؛ المحاسن: ابن خالد البرقي (م.274ق.)، به كوشش حسيني، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 1326ش؛ مرآة العقول: المجلسي (م.1111ق.)، به كوشش رسولي، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 1363ش؛ المستدرك علي الصحيحين: الحاكم النيشابوري (م.405ق.)، به كوشش مصطفي، بيروت، دار الكتب العلميه، 1411ق؛ مستند العروة الوثقي: تقرير بحث الخوئي (م.1413ق.)، مرتضي بروجردي، قم، مدرسة دار العلم؛ مسند احمد: احمد بن حنبل (م.241ق.)، بيروت، دار صادر؛ مصباح المنهاج: محمد سعيد الحكيم، قم، المؤلف، 1415ق؛ المصنّف: عبدالرزاق الصنعاني (م.211ق.)، به كوشش حبيب الرحمن، المجلس العلمي؛ معاني الاخبار: الصدوق (م.381ق.)، به كوشش غفاري، قم، انتشارات اسلامي، 1361ش؛ معجم المصطلحات الفقهيه: محمود عبدالرحمن؛ المعرفة و التاريخ: الفسوي (م.277ق.)، به كوشش العمري، بيروت، الرساله، 1401ق؛ المفصل: جواد علي، دار الساقي، 1424ق؛ من لا يحضره الفقيه: الصدوق (م.381ق.)، به كوشش غفاري، قم، نشر اسلامي، 1404ق؛ النفي و التغريب: نجم الدين الطبسي، قم، مجمع الفكر الاسلامي، 1416ق؛ نهج البلاغه: به كوشش عبده، قم، دار الذخائر، 1412ق؛ نهج البلاغه: به كوشش صبحي صالح، تهران، دار الاسوه، 1415ق؛ الوافي: الفيض الكاشاني (م.1091ق.)، به كوشش ضياء الدين، اصفهان، مكتبة الامام امير المؤمنين (ع)، 1406ق؛ وسائل الشيعه: الحر العاملي (م.1104ق.)، قم، آل البيت:، 1412ق.
علي احمدي ميرآقا
[1]. اخبار الدولة العباسيه، ص107؛ البداية و النهايه، ج7، ص156؛ نك: نهج البلاغه، خطبه 192.
[2]. الكافي، ج5، ص443؛ من لا يحضره الفقيه، ج3، ص360؛ تحف العقول، ص381.
[3]. معاني الاخبار، ص265؛ الوافي، ج5، ص1050.
[4]. نك: لسان العرب، ج1، ص586-587، «عرب»؛ شمس العلوم، ج7، ص4506.
[5]. من لا يحضره الفقيه، ج5، ص68-69.
[6]. نك: الرواشح السماويه، ص216.
[7]. نك: اخبار الدولة العباسيه، ص107.
[8]. نك: تهذيب اللغه، ج2، ص219؛ لسان العرب، ج1، ص586-587، «عرب»؛ تاريخ ابن خلدون، ج1، ص154.
[9]. نك: روضة المتقين، ج8، ص3؛ سيره رسول خدا، ج1، ص422.
[10]. نك: علل الشرائع، ج2، ص481؛ من لا يحضره الفقيه، ج3، ص566؛ روضة المتقين، ج10، ص3.
[11]. نك: احكام القرآن، ج2، ص569.
[12]. المبسوط، سرخسي، ج5، ص135.
[13]. المبسوط، سرخسي، ج30، ص259.
[14]. احكام القرآن، ج2، ص569.
[15]. المفصل، ج16، ص180.
[16]. تاريخ ابن خلدون، ج1، ص154.
[17]. لسان العرب، ج1، ص588؛ تهذيب اللغه، ج2، ص219؛ تاج العروس، ج2، ص224، «عرب».
[18]. تاج العروس، ج2، ص224.
[19]. سبل الهدي، ج6، ص433؛ روضة المتقين، ج8، ص3؛ ج12، ص226.
[20]. اصول الاحكام، ج2، ص409.
[21]. تاريخ ابن خلدون، ج1، ص154-155.
[22]. سبل الهدي، ج3، ص320؛ شرح اصول الكافي، ج12،
ص261.
ص261.
[23]. الكافي، ج2، ص277؛ الخصال، ص273؛ علل الشرائع، ج2، ص475.
[24]. بحار الانوار، ج76، ص15.
[25]. علل الشرائع، ج2، ص481.
[26]. مرآة العقول، ج10، ص29؛ مصباح المنهاج، ج1، ص249.
[27]. جواهر الكلام، ج17، ص337.
[28]. تاريخ دمشق، ج50، ص322.
[29]. انساب الاشراف، ج1، ص255؛ البداية و النهايه، ج8،
ص75.
ص75.
[30]. نك: امتاع الاسماع، ج9، ص87؛ دلائل النبوه، ج1، ص54.
[31]. بحار الانوار، ج19، ص31.
[32]. المبسوط، طوسي، ج2، ص3؛ تذكرة الفقهاء، ج9، ص10؛ الدرر السنيه، ج8، ص456.
[33]. نك: الحدائق، ج14، ص197.
[34]. انساب الاشراف، ج12، ص145؛ الاستيعاب، ج1، ص106؛ اسد الغابه، ج4، ص287.
[35]. سنن الترمذي، ج5، ص379.
[36]. احسن التقاسيم، ص156؛ امتاع الاسماع، ج9، ص188؛ ج14، ص426؛ البداية و النهايه، ج3، ص168.
[37]. سبل الهدي، ج3، ص320؛ التفسير الكبير، ج21، ص27.
[38]. دلائل النبوه، ج3، ص10، 18.
[39]. اسد الغابه، ج1، ص359.
[40]. المصنف، ج5، ص218.
[41]. تاريخ ابن خلدون، ج1، ص154.
[42]. مجمع الزوائد، ج5، ص254.
[43]. المصنف، ج3، ص144-145.
[44]. السنن الكبري، ج9، ص184؛ شرح السنه، ج11، ص6؛ كنز العمال، ج4، ص481.
[45]. عيون الاثر، ج2، ص322.
[46]. بحار الانوار، ج64، ص359.
[47]. نك: تاريخ ابن خلدون، ج1، ص154.
[48]. المفصل، ج1، ص282-283.
[49]. احكام القرآن، ج2، ص569.
[50]. سبل الهدي، ج5، ص260.
[51]. سنن النسائي، ج7، ص144؛ المستدرك، ج1، ص55؛ شعب الايمان، ج6، ص46.
[52]. سبل الهدي، ج6، ص433.
[53]. تاريخ المدينه، ج2، ص484-485.
[54]. سيره رسول خدا، ج1، ص422.
[55]. امداد المنعم، ج1، ص1555.
[56]. مسند احمد، ج16، ص446.
[57]. سبل الهدي، ج3، ص320.
[58]. كشف غياهب الظلام، ج1، ص336.
[59]. نك: انساب الاشراف، ج2، ص386؛ اخبار الدولة العباسيه، ص107.
[60]. شرح اصول الكافي، ج12، ص261.
[61]. روضة المتقين، ج8، ص3؛ نك: شرح اصول الكافي، ج12، ص261.
[62]. نهج البلاغه، شرح عبده، ج3، ص122-123؛ نك: امتاع الاسماع، ج6، ص262.
[63]. سنن النسائي، ج7، ص146.
[64]. دلائل النبوه، ج5، ص109؛ المعرفة و التاريخ، ج1، ص400.
[65]. سيره رسول خدا، ج1، ص425.
[66]. تاريخ المدينه، ج2، ص482-483.
[67]. سيره رسول خدا، ج1، ص424.
[68]. تلخيص الشافي، ج4، ص119؛ النفي و التغريب، ص18.
[69]. البداية و النهايه، ج7، ص155-156.
[70]. المفصل، ج18، ص415.
[71]. انساب الاشراف، ج2، ص386.
[72]. اخبار الدولة العباسيه، ص107.
[73]. معجم مصطلحات، ج1، ص446-447.
[74]. وسائل الشيعه، ج15، ص318-332؛ فرهنگ فقه، ج2، ص528.
[75]. الحدائق، ج10، ص46-47؛ رياض المسائل، ج4، ص353.
[76]. مستند العروه، ج5، ص433.
[77]. جواهر الكلام، ج21، ص35.
[78]. المبسوط، ج2، ص4.
[79]. المبسوط، ج2، ص4؛ جواهر الكلام، ج21، ص36.
[80]. رسالة الثقلين، ش53، ص152، «وظائف اقليات المسلمه».
[81]. مرآة العقول، ج10، ص8-9.
[82]. مرآة العقول، ج10، ص9-10؛ التحفة السنيه، جزائري،
ص18.
ص18.
[83]. الرواشح السماويه، ص216.
[84]. فقه الرضا، ص338؛ المحاسن، ج1، ص228-229.
[85]. تاريخ المدينه، ج2، ص487.
[86]. مصباح المنهاج، ص267-268؛ كلمة التقوي، ج1، ص586.
[87]. بحار الانوار، ج25، ص111؛ نك: نهج البلاغه، خطبه 188.
[88]. رسالة الثقلين، ش53، ص154-156، «وظائف اقليات المسلمه».
[89]. الدر المنضود، ج1، ص319؛ النفي و التغريب، ص132-133.