روایت مواجهه یک غربی سرشناس با قرآن؛ از بیت المقدس تا مسجدالحرام
از آنجا که این مقاله به مواجهه بیگانگان (علیالخصوص غربیان) غیرمسلمان با قرآن کریم اختصاص دارد، بجاست که روایت خود را با مختصری درباره شخصیتی که نامش ذکر شد ــ آقای لیوپولد وایس ــ که درست در آغاز قرن بیستم (۱۹۰۰ میلادی) چشم به این جهان گشود و تقریبا تا پایان آن زندگی کرد (۱۹۹۲) و یکی از تأثیرگذارترین افراد این قرن قلمداد شده است،آغاز کنیم و در ادامه ببینیم که مواجهه او با قرآن کریم به کجا انجامید؟
یکی از ویژگیهایی که قرن و عصر ما را از همه قرون و اعصار پیشین (و حتماً پسین) متمایز میکند، نوع خاص تعامل میان «غرب» و «شرق» و جهت یکسویه پیکان جریان آراء و افکار است که مانند باد دبور از «مغرب» نشأت گرفته به سمت «مشرق» میوزد و همه وجوه و شؤون بیرونی و درونی «مشرق» را دربرمیگیرد و اوضاع و احوال ظاهری و باطنیاش را همانند احوال مبدأ خود میکند؛ از لباس پوشیدن و خانه ساختن و طعام خوردن و آشامیدن، تا شیوه آموزش دادن و آموزش دیدن و نگرش به جهان و حتی نگرش به خود و جایگاه خود در عالم و شیوه اندیشیدن و لحن سخن گفتن؛ حتی نوع پرسیدن، خندیدن، گریستن و... آیا در این میان موجودی یا عاملی میتواند معروض و مطیع این جریان غالب نباشد؟
آیا موجودی یا عاملی هست که بتواند بدون آنکه متلاشی و منهدم شود و عِرض خود ببرد و موقتا اندک زحمتی به جریان ویرانگر غالب بدهد، «با زمان پیش نرود»؟! (به تعبیر متداول و نخنمای امروزی). اگر باشد، یقینا باید فرای زمان و مکان و درواقع همان امر قدسی (به معنای دقیق کلمه) باشد. بارزترین گزینه متصف به اوصاف مزبور، قرآن کریم است. زیرا مطلقا تنها کتابی است که القاء و «انشاء»کننده آن با صراحت و قاطعیت، خود را خالق و پروردگار عالم و آدم معرفی میکند و تنها کتابی است که نزد فِرق مختلف و گاه متخاصم و حتی نزد دوست و دشمن رسمی، نسخه واحد دارد و تنها کتابی است که با گذشت قرنها و هزارهها (فارغ از محبوب یا منفور انگاشته شدن تأثیرش توسط مومنان یا ملحدان) ــ به قول آقای لیوپولد وایس (Leopold Weiss) ــ از لحاظ کثرت (خوانندگان) و مدت (دوران) و حرمتی که خوانندگان برای آن قائلند، بینظیر است.
از آنجا که این مقاله به مواجهه بیگانگان (علیالخصوص غربیان) غیرمسلمان با قرآن کریم اختصاص دارد، به جاست که روایت خود را با مختصری درباره شخصیتی که نامش ذکر شد ــ آقای لیوپولد وایس ــ که درست در آغاز قرن بیستم (۱۹۰۰ میلادی) چشم به این جهان گشود و تقریبا تا پایان آن زندگی کرد (۱۹۹۲) و یکی از تأثیرگذارترین افراد این قرن قلمداد شده است، آغاز کنیم و در ادامه ببینیم که مواجهه او با قرآن کریم به کجا انجامید؟ همچنین از آنجا که مخصوصا در این «عصر ارتباطات مجازی» (بهمعنای دقیق کلمه!)، جعل و نشر خبرهای دروغ و شایعات و سخنپراکنی مغرضانه به اعلیدرجه رسیده، لازم است به یاد آوریم که اوضاع اجداد ما ایرانیان و مواجهه آنان با قرآن و پیام پیامبر اکرم (ص) نزدیک به چهارده قرن پیش و در قرون بعد از آن ــ با وجود استثنایی بودن دوران حاضر از آن لحاظ که اشاره شد ــ از بسیاری جهات مشابه وضعیت غربیانی است که امروزه با قرآن و پیام پیامبر (ص) مواجه میشوند و بنابراین به دور از تعصبات و دروغهای رسوا که مغرضان و منفعتطلبان جعل میکنند، میتوانیم با نگاه و تأمل در سرگذشت اینان، وضعیت اجداد و نیاکان عمدتا زردشتی و بعضا یهودی و مسیحی خود را در مواجهه با پیام قرآن تجسم کنیم. از این روی، بهقول مولانا: «بشنویدای دوستان این داستان / خود حقیقت نقد حال ماست آن / نقد حال خویش راگر پی بریم / هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم».
*لیوپولد وایس یهودی مخالف صهیونیسم
شخصیت فوقالذکر (آقای لیوپولد وایس) در یک خانواده مشهور یهودی در اتریش متولد شد و تا به سنین نوجوانی رسید، در کنار زبان مادری آلمانیاش، لهستانی هم آموخت و با زبان آرامی و زبان عبری (که فارغ از ملیت و موطِن جغرافیایی، زبان اصلی هر خانواده یهودی است) نیز آشنایی یافت. بعدها انگلیسی و فرانسه و عربی و فارسی و زبانهایی دیگر را نیز به خوبی فراگرفت. در اوان جوانی وارد دانشگاه وین (Universität Wien) شد و فلسفه و تاریخ و تاریخ هنر خواند. در آن سالها دانشگاه وین و محافل مرتبط با آن، بزرگترین مرکز علمی و روشنفکری اروپا بود.
از زیگموند فروید گرفته تا نابغه مسلم منطق و ریاضیات، کورت گودل، فهرست اسامی بزرگان ریاضیات، فیزیک و فلسفه که در این دانشگاه و در «حلقه وین» ظهور کرده و شکوفا شدند طولانی است؛ هانس هاهن ریاضیدان، لودویگ ویتگنشتاین فیلسوف، فریدریش وایسمن فیزیکدان و ریاضیدان (و «عموزاده یهودی» خود آقای وایس) و بسیاری دانشمندان و شخصیتهای برجسته دیگر (مانند آرتر کستلر که او نیز از «عموزادگان یهودی» وایس بود و از لحاظ وجوه ظاهری زندگانیاش به آقای وایس شباهت داشت). اکثر قریب به اتفاق این نخبگان با قدرت گرفتن جنبش نازی و الحاق اتریش به آلمان در اسفند ۱۳۱۶، به انگلستان و امریکا مهاجرت کردند و بخش عظیمی از دستاوردهای علمی و تکنولوژیکی این دو قدرت جهانی تا به امروز مرهون آن مهاجرتها و فرزندان و نوادگان آن مهاجران نخبه بوده است.
*ترک وین و هجرت به اورشلیم
و اما آقای وایس در سال ۱۹۲۲ وین را ترک کرد و به دعوت یکی از نزدیکانش (کوچکترین برادر مادرش) به نام دکتر دوریان فایگنباوم که یک روانپزشک برجسته بود به اورشلیم رفت. در آنجا طبعا با یهودیان متنفذ و پیشقراولان صهیونیسم، از جمله با حییم وایزمن (که نزدیک به 30 سال بعد اولین رییسجمهوری رژیم اشغالگر شد) نشست و برخاست داشت. ولیکن از همان بدو ورود به فلسطین، سادگی و گشادهرویی و مهماننوازی ساکنان آن سرزمین ــ فارغ از کیش و مذهب و ملیت مهمانشان ــ او را بهشدت تحت تأثیر قرار داده بود. چنان که او سالها بعد، در کتاب «راه مکه» (The Road to Mecca) نقل میکند: «... و یهودیان آنجا (چند دسته) بودند: یهودیان بومی که (کلاه) تربوش و عباهای گشاد میپوشیدند و نوع چهرهشان بسیار شبیه اعراب بود؛ و یهودیان روسیه و لهستان که گویی بخش قابل ملاحظهای از حقارت و تنگچشمیهای گذشتهشان را از اروپا با خود آورده بودند ... ولیکن اگرچه یهودیان اروپایی به وضوح با شکل و فضای محیط اطراف خود ناهمگون بودند، معذلک اینان بودند که ضربآهنگ زندگی و سیاست یهود را معین میکردند و بنابراین مسوول تنش آشکار میان یهودیان و اعراب بودند. آن روزها اروپایی متوسط درباره اعراب چه میدانست؟ تقریبا هیچ. وقتی اروپاییان به خاورمیانه آمدند تصوراتی موهوم و نادرست با خود آوردند و اگر پاکنیت و صادق بودند باید اعتراف میکردند که هیچ شناختی از اعراب ندارند. خود من هم پیش از آمدن به فلسطین هیچگاه آن را سرزمین اعراب نپنداشته بودم. البته حدس میزدم «عدهای» عرب هم آنجا باشند ولی در تصورم فقط عدهای چادرنشین و چند نفر زیر درخت نخلی در کنار یک برکه بود. از آنجا که اکثر آنچه در اروپا درباره فلسطین خوانده بودم نوشتههای صهیونیستها بود ــ که طبعا فقط مشکلات خودشان را در نظر داشتند ــ نمیدانستم که شهرهای فلسطین مملو از اعراب است و اینکه درواقع در سال ۱۹۲۲ میلادی، باوجود (مهاجرتهای زیاد) در ازای هر یک یهودی، پنج فلسطینی آنجا زندگی میکرد... . وقتی با آقای اُسیشکین که رییس کمیته کار صهیونیستی بود درباره این نکته سخن گفتم احساس کردم دوستان مایل نیستند به این واقعیت فکر کنند و مخالفت اعراب با صهیونیسم هم در نظرشان دارای اهمیت نیست. پاسخ او نشان میداد که او چقدر آنان را حقیر میشمارد. زیرا به من گفت: «اینجا هیچ حرکت واقعی ریشهداری در مقابل ما وجود ندارد. اینهایی که تو مخالفت میپنداری درواقع چیزی جز جار و جنجال معدودی ناراضی آشوبطلب نیست. این جنجال خودش ظرف چند ماه یا حداکثر چند سال فروکش خواهد کرد.»
... اما من در اعلانیه بالفور سال ۱۹۱۷ که به یهودیان یک «وطن مستقل» را در فلسطین وعده میداد، آثار نقشهای مبتنی بر اصل کهن «تفرقه بینداز و حکومت کن» میدیدم که همه قدرتهای استعماری با آن خو دارند. در مورد مساله فلسطین، این امر از همیشه رسواتر بود زیرا در سال ۱۹۱۶ انگلیسیها به شریف حسین که حاکم وقت مکه بود در ازای همکاری او با انگلستان علیه ترکها، یک حکومت خودمختار عربی شامل همه سرزمینهای مدیترانه تا غرب خلیج فارس را وعده داده بودند. اما انگلیسیها نه تنها یک سال بعد با عقد موافقتنامه محرمانه سایکس-پیکو با فرانسه (که حکومت سوریه و لبنان را به فرانسه میداد) به او خیانت کردند بلکه تلویحا فلسطین را هم از تعهداتی که در وعدهشان بود مستثنی کردند.
*سنجش دعاوی صهیونیسم در مورد فلسطین
اگرچه من خودم یهودی بودم، اما از همان آغاز با صهیونیسم مخالف بودم. فارغ از احساس همدردیام با اعراب، اینکه عدهای مهاجر به کمک یک ابرقدرت بیگانه، به قصد تشکیل یک فرقه اکثریت، از خارج به کشوری آورده شوند و بیرون راندن مردمی که هزاران سال ساکن آنجا بودهاند در نظرم ضداخلاقی بود. بنابراین هرگاه این بحث مطرح میشد ــ که غالبا هم میشد - من از اعراب طرفداری میکردم. این رفتار من برای همه یهودیانی که در آن مدت ملاقات میکردم غیر قابل فهم بود. نظر آنان به اعراب مانند نظر اروپاییان سکنی گزیده در آفریقای مرکزی به بومیان آنجا بود که به زعم ایشان مشتی انسانهای عقبمانده بیش نبودند. دوستان یهودیام در عجب بودند که مگر من در این مردم چه میبینم... هنوز گفتوگوی کوتاهی را که در این باره با رهبر بلامنازع نهضت صهیونیسم، یعنی دکتر حییم وایزمن، داشتم به خاطر میآورم.
به گمانم در آن زمان خانه دایمیاش در لندن بود اما در خلال یکی از سفرهای دورهایاش به فلسطین، او را در خانه یکی از دوستان یهودیمان ملاقات کردم. انرژی بیحد و حساب ــ که حتی در حرکات بدن و قدمهای بلند فنری او که با آن بارها عرض اتاق را پیمود، ظاهر میشد - و توان ذهنی مفرط که در ناصیه پهن و چشمان بانفوذش آشکار بود، آدمی را متحیر میساخت. او درباره مشکلات مالی که مانع تحقق رویای وطن مستقل یهودی بود و عدم همیاری کافی مردم خارج سخنرانی میکرد و من در طول مدت سخنرانیاش احساس آزاردهندهای داشتم؛ اینکه حتی او هم مانند اکثر قریب به اتفاق صهیونیستها میخواهد مسوولیت اخلاقی اوضاع فلسطین را به «جهان خارج» فرا بیفکند.
این امر مرا وادار کرد که سکوت همراه با احترام حاکم بر جمع مستمعین را بشکنم و بپرسم: «عربها چه میشوند؟» حتما با طرح یک نکته نامربوط در جمع، مرتکب خبط شرمآوری شده بودم زیرا دکتر وایزمن آهسته رویش را به سمت من گردانید، فنجانش را زمین گذاشت و سوال مرا تکرار کرد: «عربها چه میشوند؟» گفتم: «خوب، با وجود مخالفت شدید اعرابی که به هر حال در این کشور اکثریت را تشکیل میدهند چطور میتوانید امیدوار باشید که بتوانید فلسطین را وطن خودتان کنید؟» رهبر زیرک صهیونیستها شانهاش را بالا انداخت و خیلی خشک جواب داد: «فکر نمیکنیم تا چند سال دیگر در اکثریت باشند.» گفتم: «شاید همینطور باشد. شما سالها است که درگیر این مسالهاید و حتما بیش از من با اوضاع و شرایط آن آشنایید. اما فارغ از همه موانع سیاسی که مخالفت اعراب ممکن است بر سر راه شما ایجاد بکند یا نکند، آیا تاکنون هیچوقت جنبه اخلاقی مساله وجدان شما را آزار نداده است؟ فکر نمیکنید بیرون راندن مردمی که اینجا همیشه سرزمینشان بوده، کار درستی نباشد؟»
دکتر وایزمن، در حالی که ابروانش از شگفتی بالا رفته بود، جواب داد: «ولی اینجا کشور ماست! ما جز پس گرفتن آنچه به ناحق از آن محروممان کرده بودند کاری نمیکنیم.» گفتم: «ولی شما تقریبا دو هزار سال است که فلسطین نبودهاید! پیش از آن هم برای مدت کمتر از پانصد سال و فقط بر بخشهایی از آن حاکم بودید. فکر نمیکنید با همین استدلال، اعراب هم بتوانند ادعای مالکیت اسپانیا را برای خودشان توجیه کنند، چون آنان نزدیک هفتصد سال در اسپانیا حکومت میکردند و تنها پانصد سال است که آن را از دست دادهاند؟» دکتر وایزمن که آشکارا کلافه شده بود، گفت: «این حرف بیمعنی است! اعراب اسپانیا را به زور فتح کردند. آنجا هیچوقت وطن اصلیشان نبوده و حقشان بود که نهایتا اسپانیاییها آنان را بیرون کنند.» گفتم: «عذرخواهی میکنم، ولی بهنظرم اینجا چند نکته تاریخی نادیده گرفته شده است؛ یهودیان هم در کسوت فاتحان سرزمین فلسطین به زور وارد آنجا شدند... قرنها پیش از یهودیان، قبایل سامی و غیرسامی در اینجا سکنی گزیده بودند - عموریان، ادومیان، فلستیون، موابیان، حیتیان ... آنان حتی در عهد ولایت اسراییل و یهودا نیز در این سرزمین زندگی میکردند. حتی وقتی رومیان اجداد ما را از این سرزمین بیرون راندند، غیریهودیان اینجا ماندند و تا به امروز هم اینجا زندگی میکنند. اعرابی که پس از فتح سوریه و فلسطین در قرن هفتم میلادی در این جاها مسکن گزیدند تنها بخش کوچکی از جمعیت آن را تشکیل میدادند؛ بخش اصلی جمعیتی که امروزه «اعراب» فلسطینی و سوری مینامیم در حقیقت از دوران باستان در اینجا ساکن بودهاند؛ عرب نبودند، فقط زبانشان به عربی تغییر کرده بود. برخی از آنان مسلمان شدند و برخی مسیحی ماندند. طبعا برخی از مسلمانان با همکیشان عرب خود وصلت کردند. اما
آیا میتوانید منکر این شوید که عمده مردم فلسطین که زبانشان عربی است، خواه مسلمان باشند، خواه مسیحی، نوادگان ساکنان باستانی اصیل این سرزمین هستند - اصیل یعنی متعلق به اینجا؛ قرنها پیش از آنکه یهودیان به اینجا بیایند؟»
دکتر وایزمن فقط لبخندی زد و موضوع بحث را عوض کرد. از نتیجه دخالتی که کرده بودم اصلا خرسند نبودم. البته واقعا انتظار نداشتم هیچیک از حاضران در آن جمع، علیالخصوص دکتر وایزمن، مانند من متقاعد شود که نظریه صهیونیسم از لحاظ اخلاقی موجه نیست؛ اما دستکم امید داشتم که وجدان رهبران صهیونیسم تاحدی تحریک شود. شاید اندکی به خود آیند و حاضر شوند تاحدی به مخالفتهای اعراب حق بدهند ... اما هیچکدام از اینها محقق نشد. در عوض دیواری بیروح از چشمان خیره در مقابل خود میدیدم: اکراه و ناخشنودی آنان از گستاخی من که در حق مسلم یهودیان نسبت به سرزمین آباء و اجدادیشان تشکیک کرده بودم... اما با خود میاندیشیدم چطور میشود قومی که خداوند این همه هوش و ذکاوت به آنها بخشیده در این نزاع فقط جانب خود را در نظر بگیرند؟... میاندیشیدم که آیا تا این حد نسبت به آینده دردناکی که سیاستشان قطعا به دنبال خواهد داشت کورند؟ - و نسبت به مبارزات و خشمها و نفرتهایی که جزیره یهودی مورد نظرشان، بر فرض که موقتا هم موفق شود، در میان دریای دشمنان خواهد دید؟ و باز، با خود فکر کردم، چقدر عجیب است قومی که در طول تاریخِ دردناک و تبعیدهایی که تا همین امروز کشیده و این همه رنج و ستم دیده، حاضر است فقط برای رسیدن به مقصود خودخواهانهاش، هر ظلمی را به مردم دیگر روا دارد ــ آن هم مردمی که در تحمیل رنج و ستمهایی که به یهودیان شد هیچ سهم و گناهی نداشتهاند. میدانستم تاریخ اینچنین پدیدههای عجیب بسیار دیده است، اما از اینکه اکنون این امر درست جلوی چشمانم در حال وقوع بود بسیار متأسف بودم...».
بدینترتیب وایس که در آن زمان از لحاظ عقیدتی (با وجود اینکه از لحاظ قومی یهودی بود) به هیچ دینی معتقد نبود (بهقول خودش: «به هیچ دینی تمایل نداشتم؛ از یهودیت هم که دین مادرزادیام بود، ایده خدمتگزاری خدا توسط بشر و خودخواهی و انحصاری بودن قومشان و دینشان را نمیپسندیدم») درواقع به تعالیم رسول درونیاش عمل کرد و بدون اینکه خودش بداند یکی از تعالیم رسول بیرونی (حضرت محمد (ص را به کار بست؛ آنجا که میفرماید: «افضلُ الجهاد کلمه حق ٍ عند سلطانٍ جائر». در آن زمان وایس، چنان که خودش گفت، درباره قرآن و پیامبر هیچ نمیدانست ولیکن این جهاد قلبی و زبانی وی ــ یعنی نزد «رهبر بلامنازع» صهیونیستها سخن راست و صریح گفتن ــ از راههای لطیف و خفی، در حال ثمربخشی بود. با طولانی شدن مدت اقامتش در فلسطین که در آن سالهای پس از جنگ جهانی اول عملا تحت نفوذ انگلستان بود و نبود درآمد، با تجربه و دانشی که درباره اوضاع آنجا کسب کرده بود و هوش و استعدادهای خدادادیاش، روزی تصمیم گرفت نمونه- مقالهای به زبان آلمانی بنویسد و 10 رونوشت از آن گرفت و برای 10روزنامه و آژانس خبری فرستاد که فقط یکی از آنها به او پاسخ داد: از قضا «فرانکفورتر زایتونگ» که معتبرترین و مرغوبترین روزنامه وقت در میان آنها و شاید در کل اروپا بود، مقالهاش را پسندید و چاپ و منتشر کرد. از آن پس، سالها در خاورمیانه و ایران و افغانستان سفر کرد و برای خوانندگان روزنامههای آلمانی و سوییسی مقاله مینوشت (مثلا در سال ۱۹۲۴ میلادی ــ حوالی ۱۳۰۳ هجری شمسی ــ با رضاخان که هنوز نخستوزیر بوده و تاجگذاری نکرده بوده، مصاحبهای طولانی داشت که گزارش آن در آن زمان در روزنامه وزین فرانکفورتر زایتونگ در آلمان منتشر میشود و چند دهه بعد آن را در فصل ۹ کتاب «راه مکه» با شرح و تفاصیل بسیار خواندنی نقل میکند.)
*از لیوپولد وایس یهودی تا محمد اسد مسلمان
در سال ۱۹۲۶ برای مدت کوتاهی با همسرش آلسا به آلمان بازگشته بود. سفرهای اخیرش و گفتوگوهایی که در ایران و مخصوصا در افغانستانِ آن زمان (حوالی ۱۹۲۵ میلادی) با یکی از فرمانداران محلی داشته بود علاقه او را به قرآن بیش از پیش برانگیخت. زبان فارسی را تکلم میکرد اما هنوز آنقدر عربی نمیدانست که بتواند قرآن را بدون ترجمه بخواند و از ترجمههای آلمانی استفاده میکرد. وقتی در جریان یک مباحثه طولانی با آن فرماندار، وایس او را مواخذه کرده بود که «چرا باوجود چنین کتاب مقدس استثنایی (قرآن) و چنین پیامبر عظیمالشأن عظیمالشرف، وضع کشورهایتان اینقدر عقبمانده و نابسامان است؟»،
فرماندار محلی باتعجب پرسیده بود: «تو مسلمانی؟» و وقتی وایس گفته بود که هیچ دینی ندارد و نمیخواهد داشته باشد، او گفته بود: «چرا! تو مسلمانی، اما خودت نمیدانی»... مدتی بعد، پس از آنکه برای تعطیلات به اروپا بازگشته بود، به روایت خودش چنین سرنوشتی برای او رقم میخورد: «یک روز که با همسرم ترجمه قرآن را میخواندیم، کاری پیش آمد و باید بیرون میرفتیم. در قطار که نشستیم (چون آلمان و کشورهای همسایه تازه از شرایط سخت پس از جنگ جهانی اول بیرون آمده بودند و ما تازه از خارج بازآمده بودیم و به همهچیز توجه میکردیم و همسرم نقاش چهره بود…) خوب در چهره و در اوضاع و احوال مردم نظر کردیم که ظاهرا پس از آن سالهای جنگ و خرابی و محرومیت دوباره بسیار مرفه و آراسته شده بودند. ولیکن گویی روح و جان و شادی نداشتند. حالِ بسیار غریب و تأملبرانگیزی بود ... وقتی به خانه برگشتیم، هنوز کتاب (ترجمه آلمانی قرآن) باز بود. ترجمه سوره تکاثر بود. نوشته بود: «حرص کثرت و مسابقه برای بیشتر و بیشتر داشتن حواستان را پرت کرده است تا زمانی که به قبر بروید؛ آنوقت خواهید دانست...». هر دوی ما بهشدت تکان خوردیم. این کتاب سخن میگفت و حقیقت حال بشر زمان ما را (که به سبب تکاثرها) از درکش عاجز بودیم بیان میکرد. امکان نداشت در گذشته کسی ــ هر کس که باشد، حتی افلاطون یا هر نابغه دیگر ــ بتواند حال ما را در سال ۱۹۲۶ میلادی اینچنین پیشگویی کند. یقین کردیم که این کتاب از یک عرب متعلق به قرن هفتم میلادی نیست، بلکه کلام خدا است (چون تکاثر توصیف دقیق حال دوران خاص ماست). اندکی بعد نزد رییس جامعه مسلمانان رفتیم و شهادتین را گفتیم و مسلمان شدیم و هم او پیشنهاد کرد که (چون نام من لیو (شیر) بود، اسم محمد اسد (شیر) را برگزینم و من چنین کردم و از آن پس به «محمد اسد» شهرت یافتم).»
بدین سان گویی مصداقی از قول خدای متعال که میفرماید «هذا کتابُنا ینطِقُ علیکم بالحق» (این کتاب ماست که به راستی درباره شما سخن میگوید) درباره وایس و همسرش محقق شد. آن دو به خاورمیانه بازگشتند، اما در جریان سفر حج، همسرش بیمار شد و درگذشت.
*همکاری با علامه اقبال لاهوری
لیوپولد وایس سابق و محمد اسد کنونی مدتی در عربستان ماند و زبان عربی را به خوبی فراگرفت. سپس به سفر به سمت شرق ادامه داد و قصد توقف در یک مکان را نداشت، اما در هندوستان علامه اقبال لاهوری او را متقاعد کرد که با ایشان بماند و برای طرح و تدوین قانون اساسی کشور مستقل اسلامی که قرار بود تشکیل شود (یعنی پاکستان) آنان را یاری دهد. چند دهه بعد، اسد سفیر تامالاختیار پاکستان در سازمان ملل شد، اما اندکی بعد از آن (شاید تاحدی به علت سیاستبازیها و فسادی که در حکومت پاکستان رخنه کرد و نیز به خاطر مخالفت مقامات پاکستان با درخواست ازدواج او با یک دوشیزه مسلمان امریکایی لهستانیالاصل بهنام پولا حمیده) از مقامش کناره گرفت و کتاب «راه مکه» را به زبان انگلیسی نوشت که در اروپا بسیار مورد توجه و تحسین واقع شد.
*ترجمه قرآن به زبان انگلیسی
پیش از آن نیز چندین کتاب بسیار تأثیرگذار به رشته تحریر درآورده بود. اما مهمترین اثر او که در اواخر عمر طولانیاش بدان اهتمام ورزید، ترجمه و شرح قرآن کریم (به زبان انگلیسی) بود. او حرفه اصلی خودش را نویسندگی میدانست و شاید مهمترین سرمایه و برجستهترین ویژگیاش، بلاغت و شیوه نگارش رسا و استعداد فوقالعاده در یادگیری زبانهای متعدد بود. اما در مورد ترجمه قرآن کریم، بهقول خودش (در مصاحبه سال ۱۹۸۸ میلادی): «گمان میکردم برای این کار دو سال نیاز دارم، اما هفده سال طول کشید. زیرا هنگام خوانش دقیق، پیوسته با لایههای عمیق و باز عمیقتری از معانی قرآن مواجه میشدم و همچنان (هشت سال پس از اتمام این اثر و چاپ آن در سال ۱۹۸۰ میلادی) امیدوارم اگر خدا طول عمرم دهد حاصل تعمقهای بیشترم را در قرآن در آینده به نگارش درآورم.»
*تحت تاثیر عبده و رشید رضا
نگاهی اجمالی به مهمترین اثر نویسنده نشان میدهد که در ترجمه و تفسیر خود تا حد زیادی از نگرش و تعالیم محمد عبُده و شاگردش رشید رضا تاثیر پذیرفته است و البته خود نویسنده هم در مواضع مختلف به صراحت به این نکته اذعان و گاه حتی گویی مباهات کرده است.
چنان که میدانیم محمد عبده، خود تا حد زیادی از سید جمالالدین اسدآبادی تاثیرپذیرفته بود. قدر مسلم ایناست که اینان پایهگذار اسلام مدرنیستی و نیز در عین حال ــ هرچند که شاید عجیب و تناقضآمیز بهنظر رسد ــ پایهگذار اسلام انقلابی و اسلام سلفی بودند (مثلا سید قطب نظریه تأثیرات خفی جنگهای صلیبی در موضع و رفتار امروز غرب در قبال اسلام را ظاهرا از کتاب «الاسلام علی مُفترِق الطرق»ِ اسد اخذ کرده است) و با وجود مواضع ظاهرا و گاه واقعا ضدونقیض در قبال مسائل گوناگون، یک وجه پیوسته و ثابتشان تمایل شدید به جهانبینی معتزلی، فلسفه و «علم»پرستی (یعنی علوم مدرن) و انتقاد، بل اکراه، از عرفان و تصوف اسلامی بوده است؛ ویژگیهایی که در ترجمه و تفسیر قرآن نیز کاملا مشهود است. این شرح مختصر را با نقل عینی قطعه آغازین مقدمه ترجمه و تفسیر قرآن محمد اسد و سپس ذکر فهرستوار چند نکته به پایان میبریم: «بخوان بهنام پروردگارت که آفرید - انسان را از علق آفرید! بخوان که پروردگارت کریمترین کریمان است، که به انسان با قلم آموخت - آنچه را نمیدانست بدو آموخت. با این آیات ابتدای نود و ششمین سوره (علق)، و اشارهای که هم به منشأ بیولوژیکی خرد و دانایی و هم به عقل و خودآگاهی انسان میکند، وحی قرآنی (که مقدر بود ۲۳ سال به طول انجامد) به پیامبر اسلام آغاز و با آیه ۲۸۱ دومین سوره (بقره) ختم شد: «آگاه و برحذر باشید از روزی که سوی خداوند بازگردانده میشوید و به هر کس جزای کامل نیک و بدش برای آنچه کسب کرده داده میشود و به احدی ستم نخواهد شد.»
و بدینسان در میان این آیات نخست و پایانی (از لحاظ ترتیب زمانی دنیوی) کتابی گسترده میشود که بیش از هر پدیده دیگری که میشناسیم، عمیقا تاریخ دینی، اجتماعی و سیاسی جهان را تحت تأثیر قرار داده است. هیچ کتاب مقدس دیگری تا این حد حیات مردمی که اول بار پیامش را شنیدهاند و از طریق آنان و نسلهای پسین و کل جریان تمدن بشری را تحت تأثیر قرار نداده است. این کتاب ابتدا جزیرهالعرب را لرزانید و از قبایل همیشه در حال نزاع آن یک امت ساخت؛ سپس ظرف چند دهه، جهانبینیاش از عربستان بسی فراتر رفت و اولین جامعه بزرگ عقیدتی شناخته شده در تاریخ بشر را تولید کرد. اصرار بر تقوی و دانش در میان پیروان، روحیه تعقل و پرسشگری غیرمقلدانه را رواج داد و نهایتا بدان عصر درخشان تعلیم و تعلم و تحقیقات علمی منجر شد که جهان اسلام را در اوج شکوفایی فرهنگیاش از دیگران ممتاز میسازد. بدینترتیب فرهنگی که قرآن مشوق و مروج آن بود، از شاهراهها و کورهراههای بیشمار به اذهان اروپای قرون وسطی رخنه کرد و بدان نوزایش فرهنگ غربی که رنسانس نامیده میشود انجامید؛ و اینچنین بود که قرآن با گذشت زمان عامل پیدایش عصری شد که آن را «عصر علم» مینامند. همه اینها در تحلیل نهایی دستآورد پیام قرآن بوده است و به واسطه کسانی بوده که از قرآن الهام گرفتهاند و مبنای ارزشهای اخلاقی و سمت و سوی تلاش و کوششهایشان را در این جهان از قرآن اخذ کردند.
زیرا هیچ کتابی - حتی کتابهای مقدس عهدین - از لحاظ کثرت خوانندگان و مدت دوران و شدت و حرمتقائلشدنِ خوانندگان بدین پایه نرسیده و هیچ کتابی نتوانسته مانند قرآن به سوال «چه کنم تا در این جهان زندگی خوب داشته باشم و در آخرت رستگار شوم؟» پاسخ جامع و کامل دهد. هرچقدر هم که مسلمانانی این پاسخ را غلط خوانده باشند و هرچقدر هم که از روح پیام قرآن منحرف شده باشند، این حقیقت به قوت خود باقی است: برای همه کسانی که آن را باور داشتند و باور میدارند، قرآن مظهر تام مهر حق و خرد و زیبایی بیان و در یک کلام، کلام خداست.»
سرگذشت این شخصیت برجسته قرن بیستم برای ما که به قرن بیستویکم و معضلات آن اعم از «شبهات» و «شهوات»، رسیدهایم بسیار عبرتآموز است؛ نیز از این جهت که روزگاری نیاکان ما بر سر همان دوراهی قرار داشتند که امثال لیوپولد وایس در عصر ما با آن مواجه شدند و همان راهی را برگزیدند که او برگزید. ولیکن «راه تا مکه» با وجود مشکلات عدیدهاش در مقابل «راه پس از مکه» سهل مینماید. اسلام آوردن آقای وایس و ثبات او تا پایان عمر در موضع ضدصهیونیستی و مخالفت قاطع و بیپردهاش با وحشیگریهای آشکار رژیم صهیونیستی در مناطق اشغالی بخش درخشان و موفقیتآمیز داستان زندگی اوست. در بخش دوم این داستان واقعی، محمد اسد، همچون اسلاف عقیدتیاش، سید جمالالدین اسدآبادی و محمد عبده و رشید رضا و مصطفی مراغی (که طبق روایت خود اسد در فصل ۷ کتاب «راه مکه»، روزی درس خواندن عدهای از طالبان علم به روش سنتی را تسخر کرده بود) راه «اصلاح دینی» را در پیش میگیرد که نهایتا با نظریه دشمنان شمشیرازروبسته ــ که اسلام را «ششصدوبیست سال جوانتر از مسیحیت» و مجبور به پیمودن همان راه و بنابراین، دیریازود، «رِفُرمِیشن» («اصلاح») و خضوع در مقابل مدرنیسم و «پیشرفت با زمان» و «بهروز» شدن میدانند ــ اشتراکاتی پیدا میکند. نکته حیاتی ایناست که ریشه این افکار امروزی واقعا جدید نیست و چنان که اشاره شد در دوران طلایی تمدن اسلامی نیز این گرایشها عمدتا در قالب مکتب اهل اعتزال بروز میکرد ولیکن نیروی معنوی و عرفانی امثال امام محمد غزالی و مولوی و غلبه عرفا بهطور کلی، مجال تاختوتاز بدان نمیداد. اما امروزه همان افکار و آمال و آراء اعتزالی که درواقع مهمترین عامل رنسانس اروپا و تولد علوم مدرن بود بهصورت نیروی غالب، چنان که در آغاز گفتیم، مانند باد دبور، مدام با شدت و خشونت، تمدن و تفکر سنتی اصیل ما را مورد تهاجم قرار میدهد. لیکن با وجود این تاریکی و امواج سهمگین و گردابهای هائل، ما یک امتیاز داریم: امروز میتوانیم ثمرههای دو گرایش مختلف را که در بستر تاریخ، جاری و محقق شدهاند ببینیم: ثمرات گرایش عرفانی و سنت اصیل در مقابل ثمرات گرایش «نوگرا» و علمزده؛ امروز نهتنها هر انسان عامی بلکه حتی حیوانات هم میتوانند ثمرات جهانبینی موسوم به «جهانبینی علمی» را در محیط زیست و زندگی اجتماعی خود بچشند!
افزون بر این، جدیدترین یافتههای خود «علوم مدرن»، مخصوصا نظریه کوانتومی، نه تنها بههیچوجه با جهانبینی علمزده مدرنیستی (یعنی همان نگرشی که در رنسانس ظاهر و حاکم شد) سازگار نیست، بلکه از قضا، تنها در جهانبینی وسیع، و در عین حال دقیقِ عرفانی اصیل قابل تفسیر است. بنابراین وقتی محمد اسد مینویسد: «... و اینچنین بود که قرآن با گذشت زمان عامل پیدایش عصری شد که آن را «عصر علم» مینامند»، او نیز همچون پیشتازان «روشنفکری دینی» (اسدآبادی و عبده و اخلافشان) بر سر یک نکته بسیار باریک میلغزد: «علم» این عصر که بنیان تمدن غربی است دقیقا همان «علم»ی نیست که هفت قرن پیش، غرب از قرآن و علوم اسلامی وام گرفت و اکنون بهناحق بهجای خدا نشسته است. این دو علم نه کاملا یکسانند و نه کاملا متضاد، بلکه چنان که امام علی(ع) فرمود: حق و باطل با هم درآمیختهاند.
از: سعید تهرانینسب استاد فیزیک دانشگاه علوم و تحقیقات و پژوهشگر مطالعات اسلامی و مترجم
منبع: روزنامه اعتماد، شنبه 11 خرداد 98