دلنوشته های یک زائر حج تمتع:

الهی ... گاهی نگاهی ...

هوا هوای زیارت است... هوای دلدادگی... هرکسی از راه می رسد به سبک و سیاق خویش مشغول نیایش می شود... یکی نماز می خواند... یکی دست دعا بر می دارد... یکی قرآن به دست می گیرد... میان این همه، عبادت نگاه، زبان مشترک همه ی زائران است... نگاه در آرزوی لحظه ای که نگاه عاشق و معشوق در هم گره بخورد... الهی... گاهی نگاهی...


 


فارغ از هیاهوی جهان ... پناه آورده به گوشه ای خلوت ... تن های تنها ... بی خیال هرچه هست و نیست ... چشم بر نقطه ی پرگار دوخته ... مبهوت گردش عالم ... به دور نقطه ی میعاد ...


 



 


باور نمی کنم که در این شلوغی توانسته ام این همه نزدیک بیایم و چنان دستم را به جای پای ابراهیم بگذارم که انگار جز من هیچ کس در این خانه نیست ... و تنها منم و منم و من... اما نه ... آن جامه های رنگین که گذاشتیم و این جامه ی سفید که برداشتیم همه اش محض خاطر این بود که دیگر منی در میان نباشد ... و اینک همه اوست


 



 


چه می بیند در آن نقطه ی دوردست که از آن چشم بر نمی دارد ... به کجا خیره شده که از همه جا غافل است ... چه زیباست تلاوت آیات تماشا در سرزمین وحی ...


 



 


مصحف را بگشا تا صدایش را بشنوی که با تو صمیمانه سخن می گوید ... مصحف را بگشا تا نوری که از میان آن ساطع می شود دلت را روشن کند ... مصحف را بگشا و در جوابش که می گوید "انی قریب" اشک شوق بریز ...


 



 


سوگند به چروک های صورت پیرمردان و پیرزنان آفتاب سوخته ... که ما این همه راه را به شوق نگاه تو آمدیم ... حالا چگونه دست از تماشا برداریم و مشغول چیز دیگری باشیم ... سوگند به دست های خشکیده و پاهای ترک خورده زائرانت ... که تشنه ایم ... تشنه ی جرعه ای دیدار ...


 



 


آدمیان از این بالا نقطه های کوچک رنگارنگی هستند که چونان ذره های معلق در هوای عاشقی می چرخند و پس از هفت دور، پراکنده می شوند ... با رفتن آن ها ذرات دیگری به دایره ی حیرانی می پیوندند و پرواز می کنند ...


 



 


انگار در مسجد الحرام عاشقی، هر کس برای خود یک کعبه دارد که فقط برای اوست و تنها در تیررس نگاه او رخ می نماید ... کعبه ای برای پرستیدن و شمعی برای پروانگی کردن ...


 



 


لهجه ها و صداها و نجواها و زمزمه ها در هم تنیده می شوند و همهمه ی غریبی حرم را برمی دارد ... همهمه ای پر از صداهای آشنا ... هرکسی با زبان خودش محبوبش را صدا می زند ...


 



 


به همان میزان که تشنه ی لب تر کردن به آبی گواراییم، کاش تشنه ی تو بودیم ... تا در حلقه های تنگ طواف ببینیمت و دنبال عطر پیراهنت راه بیفتیم و تو را میان سیل جمعیت بشناسیم ... بلکه پس از این همه رفتن و آمدن در سایه ی دیدارت نفسی زندگی کرده باشیم ...


 



 


چه می شد اگر این چشم ها را که در چشمه ی دیدار شستشو داده ایم ... دیگر به سوی هیچ مردابی نمی گرداندیم ... چه می شد اگر این دست ها را که به سوی تو دراز کرده ایم ... دیگر به سمت هیچ کسی بالا نمی آوردیم ... محبوبا ! این چشم ها و این دست ها وقف خانه ات ... وقف تو ...


 


عکس و متن از عطیه سادات حجتی/17272




نظرات کاربران