مصیبت حضرت قاسم‌بن‌الحسن(ع) در واقعه کربلا

شهادت طلبی قاسم(ع) و پا فشاری او برای رسیدن به مقصود، زیباترین الگو را برای رهروان خط سرخ شهادت رقم زد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی حج، قاسم (ع) در سال ۵۰ ه.ق وقتی کار سمّ جعده ملعونه – همسر امام حسن (ع) - به آنجا کشید که پاره‌های جگر امام در اثر آن، از دهان مبارکش، بیرون آمد، در لحظه‌های آخر، همه اهل و عیال خود را به امام حسین (ع) واگذاشت. یکی از فرزندان امام حسن (ع) که در این لحظات، شاهد ماجرا بود و چشم از چشم عمو، بر نمی‌داشت، قاسم (ع) بود. کودکی که حدود سه بهار از عمر شریفش سپری نگردیده بود.



با نقشه‌ای که معاویه بن ابوسفیان کشید تا یزید را به جای خود بنشاند، حضرت حسین (ع)، برای بیعت نکردن با یزید- که جرثومه فساد بود - مجبور به ترک مدینه شد. در قافله ای که به سوی حجاز رهسپار بود، اهل و عیال امام مجتبی (ع) هم بودند. مکه، برای امام حسین (ع) امن نبود – که یزیدیان در زیر لباس‌های احرام، شمشیر بسته و قصد کشتن امام را داشتند – بنابراین بر اساس نامه دعوت کوفیان – که مسلم بن عقیل (ع) هم آن را تایید کرده‌بود – روز هشتم ذیحجه که حجاج، در تدارک رفتن به عرفات بودند، از مکه بیرون آمد.


کار کاروان سرگردان حسینی به کربلا کشید و در محاصره قرار گرفت تا شب عاشورا فرا رسید. اینک قاسم بن الحسن (ع)، سیزده ساله شده و در مدتی که پدرش را از دست داده بود، امام حسین (ع) چنان در تربیت قاسم کوشیده و با او انس داشت که او را ”یا بنیّ" – ای پسرکم - خطاب می-کرد.


ابوحمزه ثمالی (ره) می‌گوید، از حضرت زین العابدین (ع) شنیدم که می‌فرمود:


چون شب عاشورا فرا رسید، پدرم تمامی اصحاب و یاران خود را جمع کرد و به آن‌ها فرمود:


ای یاران و پیروان من، تاریکی شب را مرکب خود قرار داده و جان خود را نجات دهید که مطلوب این قوم ، جز من کسی نیست و ...


پس از امتناع آنان، آن حضرت فرمود: همانا فردا من کشته می-شوم و همه کسانی که با من هستند، نیز کشته خواهند شد. و از شما احدی باقی نخواهد ماند ...


قاسم ابن الحسن (ع) که در این جمع حاضر بود، مشتاقانه پرسید: آیا من هم کشته خواهم شد.


امام حسین (ع) با محبتی پدرانه به او فرمود: یا بنیّ، کیف الموت عندک


پسرم، مرگ در نزد تو چگونه است؟ و قاسم، بدون لحظه ای درنگ، پاسخ داد: یا عمّ احلی من العسل


عمو جان از عسل شیرین‌تر است.


امام حسین (ع) هم فرمود: عمویت فدایت شود آری والله، تو یکی از مردانی هستی که در رکاب من به شهادت خواهی رسید.


روز عاشورا ، پس از آن که نوبت به قاسم ابن الحسن رسید، در خیمه ها ولوله‌ای دیگر بود و میدان رفتن او تماشایی.


قاسم بن الحسین علیه السلام به عزم جهاد قدم به سوی معرکه نهاد، چون حضرت سیدالشهداء (ع) نظرش بر فرزند برادر افتاد که جان گرامی بر کف دست نهاده آهنگ میدان کرده، بی‌توانی پیش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر کشید و هر دو تن چندان بگریستند که در روایت وارد شده حَتّی غٌشِی عَلَیْهِما، پس قاسم گریست و دست و پای عم خود را چندان بوسید تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم علیه السلام به میدان آمد در حالی که اشکش به صورت جاری بود و می‌فرمود:


 حمید بن مسلم گفته که من در میان لشکر عمر سعد بودم پسری دیدم که به میدان آمده گویا صورتش پاره ماه است و پیراهن و ازاری در برداشت و نعلینی در پا داشت که بند یکی از آنها گیسخته شده بود و من فراموش نمی‌کنم که بند نعلین چپش بود، عمرو بن سعد ازدی گفت: به خدا سوگند که من بر این پسر حمله می‌کنم و او را به قتل می‌رسانم، گفتم سبحان الله این چه اراده است که نموده‌ای؟ این جماعت که دور او را احاطه کرده‌اند از برای کفایت امر او بس است دیگر ترا چه لازم است که خود را در خون او شریک کنی؟ گفت به خدا قسم که از این اندیشه برنگردم، پس اسب برانگیخت و رو برنگردانید تا آنگاه که شمشیری بر فرق آن مظلوم زد و سر او شکافت.


پس قاسم به صورت بر روی زمین افتاد و فریاد برداشت که یا عماه چون صدای قاسم به گوش حضرت امام حسین علیه السلام رسید تعجیل کرد. مانند عقابی که از بلندی به زیر آمد. صفها را شکافت و مانند شیر غضبناک حمله بر لشکر کرد تا به عمرو (لعین) قاتل جناب قاسم رسید، پس تیغی حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پیش داد حضرت دست او را از مرفق جدا کرد پس آن ملعون صیحه عظیمی زد. لشکر کوفه جنبش کردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام (ع) بربایند همین که هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و کشته شد. پس چون گرد و غبار معرکه فرو نشست دیدند امام علیه السلام بالای سر قاسم است و آن جوان در حال جان کندنست و پای به زمین می‌ساید و عزم پرواز به اعلی علیین دارد و حضرت می‌فرماید سوگند با خدای که دشوار است بر عم تو که او را بخوانی و اجابت نتواند و اگر اجابت کند اعانت نتواند و اگر اعانت کند ترا سودی نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتی که ترا کشتند.


آنگاه قاسم را از خاک برداشت و در بر کشید و سینه او را به سینه خود چسبانید و به سوی سراپرده روان گشت در حالی که پاهای قاسم در زمین کشیده می‌شد. پس او را برد و در نزد پسرش علی بن الحسین (ع) در میان کشتگان اهلبیت خود جای داد. آنگاه گفت بارالها تو آگاهی که این جماعت ما را دعوت کردند که یاری ما کنند. اکنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما یار شدند، ای داور دادخواه این جماعت را نابود ساز و ایشان را هلاک کن و پراکنده گردان و یک تن از ایشان را باقی مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ایشان مگردان.