خاطرات یک خبرنگار از حج (9)
ام البنین

حج، میعادگاه عاشقان است؛ عاشقانی که هر سال از گوشه و کنار جهان در مکه مکرمه گردهم می آیند تا قدرت، عظمت، وحدت و در عین حال، تنوع دنیای اسلام را به همگان نشان دهند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی حج، موسم حج، موسم دلدادگی و یکرنگی همه مسلمانان است؛ دلدادگی به خدای محمد(ص)، یکرنگی در برابر عشق حقیقی، معبود بی همتا.


همه گرد خانه دوست می گردند؛ بی هیچ تکبر و غرور و نخوتی. همه با لباسی سپید و کفن مانند، با پاهای برهنه، لبیک بر لب و رها از نفسانیات و دنیای مادی.


شیعه و سنی کنار هم لبیک الهم لبیک می گویند. در کنار هم و برای او نماز می خوانند و وحدت و یگانگی مسلمانان را به همگان نشان می دهند.


با این حال، هنگامی که نماز را در خانه دوست خوانده ای و با حلاوت به کعبه می نگری، دیدن یک هم کیش لذت خاص خود را دارد.


تجربه خانم «حمیده حقانی» عضو کاروان 40005 بجنورد استان خراسان شمالی در سال 1402 و خبرنگار افتخاری حج را در این باره پیش رو دارید: 


نماز مغرب بود،


روبروی رکن یمانی در صحن اصلی مسجدالحرام نشسته بودیم.


دو نفر جلوتر من نشسته بودند.


می شد حدس زد از شبه قاره هستند.


قیافه های نمکین داشتند.


نماز مستحبی می‌خواندند.


قبل از اذان، سلام نماز را که دادند سه بار دستانشان را روی زانو بالا و پایین کردند و الله اکبر گفتند.


دلم غش کرد.


به ما گفته بودند این کار را نکنید.


چند روزی است که در پایان سلام نماز، دست ها را روی زانو فشار می دهیم.


آنها که این کار را کردند دلم باز شد.


خواستم بپرسم شیعه هستید یا نه، خودم را کنترل کردم.


بعد از نماز مغرب که کمی اطراف خلوت شد، دلم را به دریا زدم.


لباس زیبایی به تن داشت.


آن را بهانه کردم.


دست زدم به پایین پیراهنش و لبخندزنان گفتم: «بیوتیفول» (زیبا به انگلیسی).


او هم لبخند زد.


رویم باز شد.


خودم را نزدیک تر کردم و گفتم می توانی انگلیسی حرف بزنی؟


تاییدکرد.


گفتم سوالی دارم:


شما شیعه هستید؟
آرام سر جنباند.


خودم را خیلی کنترل کردم که در آغوش نفشارمش.


دلم لک زده بود برای دیدن یک شیعه از کشوری دیگر.


گفتم خراسانی هستم.


سریع نام امام رضا جان- قربانش بروم - را برد.


اهل هندوستان بودند.


درست حدس زده بودم.


گفت اربعین از ایران رد شده است تا به کربلا برسد.


هر دو از مظلومیت اهل بیت(ع) گفتیم و اینکه حیف اینجا اسم امام علی برده نمی شود.


تسیبح را در آوردم که هدیه بدهم.


تسیبح رنگارنگ را که دید، گفت تسبیح ام البنین؟!


چشمانم پر از اشک شد.


در آغوش کشیدمش.


سر و صورتش را با جان و دل بوسیدم.


انگار عزیزم بود.


با هم عکس یادگاری گرفتیم.