با کاروان عشق (4)
ما را به اسب تو نیازی نیست...

حماسه کربلا، درس زندگی برای همه دوران ها است. هر روز می تواند برای همه ما داستان کربلا تکرار شود اما آیا ما آماده هستیم؟!
حماسه کربلا، درس زندگی برای همه دوران ها است. هر روز می تواند برای همه ما داستان کربلا تکرار شود اما آیا ما آماده هستیم؟!
حجت الاسلام والمسلمین دکتر «حمید احمدی» نویسنده، مدرس دانشگاه و رییس کمیته فرهنگی و آموزشی ستاد اربعین در سلسله گفتارهای «با کاروان عشق» در پایگاه اطلاع رسانی حج، روایتگر زوایایی گوناگون از این حماسه عظیم و رفتارها و کردارهای مردم آن دوران و نیز، یاران و همراهان امام حسین(ع) است.
او در شماره نخست، ماجرای آب دادن امام و یارانش به لشکر دشمن و اسب های تشنه آنها را پیش از رسیدن به کوفه روایت کرد. در شماره دوم، از سرگذشت «طرماح بن عدی» و سماعه بن بدر گفت که دچار تردید شدند و دیر به کربلا رسیدند. در شماره سوم، از دو راهی ای را توصیف کرد که حر فرمانده لشکر عبیدالله و مراقب کاروان امام(ع) گرفتار آن است.
دکتر احمدی در این شماره از سلسله گفتارهای «با کاروان عشق» از اوضاع و احوال کوفه برای ما می گوید و ماجرای «عبیدالله بن حر جعفی» را شرح می دهد؛ فرد سیاست شناس، متمول، از محبان امام علی (ع) و اکنون، دنیازده....
◇مردی که از شهادت ترسید...
شهر حالت خاصی گرفته است، جنب و جوش و تحرک در شهر زیاد شده ، گزمه ها در همه جا حاضرند.
سخت شیوخ و متنفذین و غریبه ها را زیر نظر گرفته اند.
سواره نظام ها هم گروه گروه از دروازه شهر خارج می شوند. پیک های سواره به سرعت وارد شهر شده و روانه دارالاماره اند.
بازار آهنگرها و فروشندگان زین و یراق و تجهیزات نظامی هم پر رونق شده !
اما رغم همه این تحرکات ، شهر بی روح و نشاط است.
همه نگرانند و سخت پی گیر اخبار کاروانی اند که از مکه حرکت کرده است!
در جمع های کوچک و آشنا زمزمه های زیادی به گوش می رسد. می پرسند بعد از این حوادث و کشته شدن مسلم و هانی و قیس او وارد کوفه می شود؟! عبیدالله چه نقشه ای در سر دارد؟! سرنوشت کسانی که نامه نوشتند چه خواهد شد؟ شام نیرویی می فرستد؟! یا اهل عراق را درگیر جنگ می کند ؟!
رجال سیاسی و اشراف و بزرگان شهر هم حس و حال خوبی ندارند، و بوی خوبی به مشام شان نمی رسد !
برخی سکوت کرده اند، عده ای منتظر حوادث نشسته اند! برخی در حال برآورد شرایط و اوضاع اند ! جمعی هم به دارالاماره نزدیک شده اند و خبرهای بدی هم در باره برخی افراد در شهر در حال دست به دست شدن است که همکار ، فرمانده سپاه ، همراه و مشاور والی شده اند و در جمع آوری عده و عده برای پسر زیاد هستند!
عده ای هم بین دیانت و قدرت سرگردان اند. گروهی از آنها شکست های سیاسی را هم در تجارب خود دارند، لذا کوچ را بر ماندن ترجیح داده، راه باغ ها و مناطق اطراف که دور از غوغای شهر باشد را در پیش گرفته اند .
آنها با بهانه هایی، قبل از وخیم شدن شدن اوضاع، شهر را ترک کرده اند.
از هفته ها قبل که مسلم بن عقیل تنها ماند و کشته شد، کنار دروازه کوفه که درنگ می کردی شاهد خروج این طیف از مردان می شدی که کم هم نبودند. برخی با بهانه رسیدگی به باغ و برخی بازدید از اقوامی که از حج آمده اند و برخی بهانه بیماری و... با خانواده یا تنهایی از شهر خارج شده اند و یا در حال خارج شدن هستند.
◇ او از متمکنین بود...
او از متمکنین بوده.
روزگاری در زمره نزدیکان معاویه پسر ابوسفیان قرار داشت اما بعد از شهادت امام علی علیه السلام همراهی با معاویه را خوش نداشت و به کوفه برگشت.
آرام و گوشه گیر است، اما پیگیر مسائل سیاسی!
شامه خوبی دارد و جهت باد را هم خوب حس می کند!
اهل شعر و شاعری هم هست!
این ایام نسیم خوبی نمی وزد!
تصمیم گرفته مدتی را دور از شهر باشد تا آب از آسیاب بیافتد.
با خانواده و غلام به بیرون کوفه کوچ می کند. بنا به ادبیات خودشان مهاجرت کرده است !
دهها کیلومتر از شهر دور می شود و در منطقه ای آباد در باغی بزرگ، خیمه ای بلند و مجلل برافراشته تا آرامشش به هم نخورد!
احتمالا قریحه شعری اش هم شکوفا شده!
او تصور نمی کرد که اقدام حر - که از بستگان او است- در سد کردن مسیر کاروان امام حسین(ع) ، سبب شود تا قافله ای که از آن گریزان بوده با او هم مسیر و همسایه شود!
◇ این خیمه از کیست؟
︎ امام (ع) تصمیم گرفتند بعد از استراحتی مختصر در منزلگه "رهیمه " رهسپار "قصر بنی مقاتل" شوند.
بعد از چند ساعتی پیمودن، در منطقه قصر "بنی مقاتل" فرود آمدند .
مثل همیشه جوانان مومن آل هاشم و اصحاب، چادرها را برپا می کنند و اثاثیه ها را در چادرها قرار می دهند.
امام هنوز وارد چادرشان نشده اند و در حال بررسی و ورانداز کردن اطراف اردوگاه هستند .
خیمه ای بلند و بر افراشته توجه ایشان را جلب می کند !
امام :
-این خیمه کیست؟
- متعلق به عبیدالله پسر حر جعفی است که از کوفه آمده!
گویا امام او را می شناسد.
شاید سابقه حضورش در نبرد صفین در کنار معاویه و نیز جداشدنش از معاویه در پی ترور حضرت امیرعلیه السلام و شهادت ایشان با دسیسه معاویه را شنیده و به یاد دارد. تصمیم می گیرد او را به سپاهش بخواند .
حجاج بن مسروق که موذن امام و فرد خوش بیانی است را به سراغش می فرستد .
حجاج روانه خیمه "عبیدالله بن حر" می شود، اجازه ورود می گیرد و وارد می شود .
- سلام علیکم
عبیدالله با نگاه تعجب آمیز پاسخ سلامش را می دهد .
حجاج ایستاده شروع به سخن می کند.
- من حجاج پسر مسروقه از طرف مولایم حسین آمده ام ، حتما از سر و صدای اسبان و شتران متوجه حضور سپاه و کاروان شده اید!
عبیدالله چیزی نمی گوید. به بالشتها لم داده و نگاهش را به انتهای خیمه دوخته است !
حجاج درنگی می کند و میگوید:
- مولایم خواسته تا به نزدش بروید.
عبیدالله با نگاه تعجب آمیز می گوید:
- من شهر را ترک نکردم مگر از ترس همین دعوت ها و کمک خواستن ها! شاهد بودم که در کوفه اکثر مردان برای جنگ با مولایت و شیعیانش آماده می شدند! به حسین بگو ، من توانایی یاری او را ندارم. به همین جهت، دوست ندارم او مرا ببیند و من با او روبرو شوم!
حجاج از چادر خارج شده و در حال بازگشت است اما هرچند قدمی که بر می دارد نگاهی به پشت سر می اندازد. هنوز امید دارد دلیری و صراحتی که در عبیدالله هست، او را به همراهی با امام سوق دهد.
به اردوی سپاه می رسد.
نیروهای حر هم او را زیر نظر دارند .
اصحاب امام هم منتظر شنیدن گزارش حجاج اند، اما او بدون کلامی جلوی چادر امام می ایستد و اجازه ورود می خواهد.
بعد از چند لحظه،
امام :
-وارد شوید !
وارد چادر می شود و بعد از سلام ، گفتگوی خود با عبیدالله را بازگو می کند و اجازه می گیرد و از چادر خارج می شود .
همه در انتظار شنیدن ماجرا از زبان حجاج اند اما ادب می کنند و کسی چیزی نمی پرسد.
◇ ما به اسب تو نیازی نداریم...
بعد از دقایقی، امام نعلین به پا می کنند و از چادر خارج می شوند .
همه توجه ها به سمت امام است .
تنها روانه خیمه عبیدالله جعفی است.
نزدیک خیمه که می رسند، با فاصله می ایستند و می فرمایند:
- پسر حر ! می توانم وارد شوم؟!
حر پرده خیمه را کنار می زند.
امام پیشی می گیرند:
-سلام علیکم
چشمش به امام می افتد !
از چادر بیرون می آید.
- علیکم السلام ای پسر رسول خدا! بفرمایید!
وارد چادر میشوند.
امام را در صدر خیمه می نشاند و خود با ادب مقابلش، دو زانو می نشیند!
امام سخن را آغاز می کند:
-عبیدالله! تو مرد دلیر و کار آزموده ای هستی ، موقعیت مرا هم نیک می دانی. آمده ام تو را به یاری بخوانم و به همراهی با سپاهم دعوت کنم!
عبیدالله نگاهش را از امام بر می دارد و می گوید:
- به خدا قسم ، می دانم که هر کس از شما پیروی کند و همراهی تان نماید به شهادت می رسد که خوشبختی ابدی است ولی احتمال نمی دهم یاری من فایده ای برایتان داشته باشد، چون در کوفه کسی را ندیدم که قصد یاری و پشتیبانی از شما را داشته باشد! شما را به خدا قسم مرا از این امر معاف بدارید، آمادگی و تمایلی به کشته شدن ندارم!...
امام سکوت می کند!
عبیدالله همچنان در مقابل امام زانو زده و با ادب نشسته ولی مضطرب و آشفته منتظر واکنش امام است!
امام چیزی نمی گوید .
خودش ادامه می دهد:
- اسبی دارم که بیرون خیمه شاید دیده باشید، نامش "ملحقه" است، بسیار چابک و تیزرو است، تاکنون دشمنی را با آن تعقیب نکرده ام مگر آنکه به او چنگ انداخته باشم و هیچ دشمنی مرا تعقیب نکرده الا اینکه با این اسب از دستش نجات یافته ام ! این اسب را به شما هدیه می کنم و می بخشم اما خودم نمی توانم یعنی نفسم آماده مرگ نیست!
امام بر می خیزند و می گویند:
- اکنون که در راه ما از نثار جان مضایقه داری، ما به اسب تو نیازی نداریم!
با او وداع می کند.
از خیمه عبیدالله خارج شده و به سرعت روانه چادرها است!
السلام علیک یا ثارالله وابن ثاره
حمید احمدی - تیر 1402