روایتی از اربعین 1394

هدیه اش رسید!

سفر اربعین، عظیم ترین و طولانی ترین راه پیمایی انبوه انسان ها در دنیای امروز که هر سال بر وسعت آن افزوده می شود، در دل خود، حاوی خاطرات و حکایت های واقعی و دلنشینی است که گاه، در معیارهای مادی و این دنیایی آدم ها نمی گنجد. یکی از آنها، حکایت مرد پرتقال فروش خوزستانی است.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی حج، حجت الاسلام والمسلمین دکتر «حمید احمدی» رییس کمیته فرهنگی و آموزشی ستاد مرکزی اربعین حسینی در این شماره، داستان یک میوه فروش از شهر شوش دانیال در استان خوزستان را روایت می کند که ناخواسته، مجبور شده یک وانت پرتقال را به زائران اربعین هدیه کند و در کمال تعجب، امام حسین (ع) نیز به فوریت، این هدیه را جبران کرده است.


این حکایت واقعی و جذاب را پیش رو دارید:


 


هدیه اش رسید!


هر روز با وانتش در کنار خیابان و بازار در یکی از شهرهای استان بساط می کند!


از خرما و سبزی گرفته تا بامیه و پرتغال و هندوانه و گاهی هم ماهی، به اقتضای فصل و مشتری و بازار،


هر روز جنسی می خرد و روانه خیابان ها و شهرها می شود.


روز دهم صفر است، صبح یکی از روزهای پاییز جنوب!


مثل هر روز، صبح زود در خانه کوچکش در محله قدیمی شهر، بسم الله می گوید و از منزل خارج می شود.


حدود چهل سالی دارد.


چفیه عربی اش را هم همیشه همراه دارد.


در مسیر، به سنت اهالی شوش، رو به حرم حضرت دانیال نبی (ع) سلامی می دهد، ادای احترام می کند و زیر لب هم دعایی را زمزمه می کند.


سراغ نیسانش که کنار خیابان پارک است، می رود.


چند دقیقه ای قبل از سوار شدن، به ماشین تکیه می دهد.


در فکر فرو رفته است، در حال حساب و کتاب است و وضعیت خرید و فروش بازار را در ذهنش مرور می کند.


با خود می گوید:


- امروز چی بخرم و کجا بساط کنم و بفروشم؟


خرما یا بامیه یا...؟


یادش می آید آغاز فصل پرتقال است.


سر و صدای جوانانی که در حال خارج  شدن از حرم هستند تا سوار ون شوند، توجهش را جلب می کند.


آنها زائر کربلا و مسافر اربعین هستند.


- چه خوب!


سوئیچ می اندازد و روانه میدان بار دزفول می شود.


با خودش حساب و کتاب می کند که با یک و نیم میلیون تومان چقدر پرتغال دزفولی بخرد؟ کجا بساط کند و بارش را بفروش برساند؟ و با این کار، چقدر کاسب خواهد شد؟!


به میدان بار می رسد. حدود یک تن از جنس های متوسط را می خرد، بار نیسان می کند و روانه مسیر چذابه می شود!


در راه، تصویرهای ذهنی اش فعال می شود.


چیزهای زیادی با خودش می گوید:


- زائران زیادی روانه اربعین هستند و برای توی راه و سفر خود پرتقال می خرند!


- حتما این بار پرتقال، خیلی خوب و زود به فروش می رسد!


- اگر بازارش خوب باشد، این ده و دوازده روز ایام اربعین همین مسیر را می آیم!


- ثواب هم دارد!


 


  •             ◇ به سوی چذابه در حرکت است.

ساعت از ۹ صبح گذشته، به سوسنگرد می رسد.


در خروجی شهر جمعیت زیادی را جلوی چند موکب پذیرایی می بیند.


توجهش جلب جمعیت می شود.


با خودش می گوید:


- «عجب، جای خوبی است!


اگر پلیس مانع نشود، هم کنار موکب هاست و هم نزدیک شهر.


علاوه بر آن، مردم منطقه هم که در ترددند، از من پرتقال می خرند.»


تصمیم خودش را می گیرد. وانتش را نزدیک جمعیت با فاصله کمی از موکب یکی از عشیرهای هویزه متوقف می کند.


چند جوان زائرمشغول خوردن صبحانه و چای در موکب هستند که چشم شان به نیسان و پرتقال ها می افتد.


یکی با صدای بلند می گوید:


- پرتقال صلواتی! پرتقال صلواتی!


مرد شوشی به حرفشان توجه نمی کند چون تصور نمی کند در باره پرتقال های پشت وانت او فراخوان زده اند!


 


◇هنوز سرش پایین است و می خواهد ترازو و کیسه های نایلونی را مرتب کند.


آماده می شود تا فروش پرتقال را آغاز کند.


اما هجوم زائران به سمت ماشینش او را کاملا گیج و منگ کرده است!


در همین حین، یکی پشت نیسان می پرد!


میوه فروش در ماشین را باز می کند تا به آنها بگوید: آقا! اینها نذری نیست!


اما در ماشین را نیمه باز نگه داشته، یک پا روی رکاب گذاشته و قصد دارد از ماشین پیاده شود، اما متوقف مانده است!


به خود نهیب می زند:


- خجالت بکش اینها زائر امام حسین هستند!


درون خودش، جدالی آغاز می شود.


- اما همه سرمایه من همین است!


- تمام پولم را دادم و این پرتقالها را تهیه کردم !


تصمیم می‌گیرد بیاید پایین!


 می خواهد به سمت میوه ها خیز بردارد،


اما جدال درونی ادامه دارد...


 - نه!


اینها زائران امام حسین هستند!


- این همه سال آرزو داشتم هدیه و طعامی به زوار و عزادارانش بدهم!


- لا اله الا الله!


با خودم چه کنم!


- برای زن و بچه ها چه ببرم،کلی چیز باید برای خانه بخرم!


 


◇ از ماشین پیاده می شود!


پرتقال ها جلوی چشمانش روی دستان مردم است!


بعضی به سرعت آنها را پوست کنده اند و در حال خوردن!


دو نفر هم از بالای نیسان به مردمی که به سرعت دور ماشین جمع شده اند ، یکی و دوتا میوه به دستشان می دهند و برای برخی که دورتر هستند، پرتقال به سوی شان پرت می کنند !


گویی زبانش قفل شده است!


چند قدمی به سمت جمعیت بر می دارد.


مردم صلوات می فرستند.


یکی می گوید: قبول باشه حاجی!


دیگری می گوید: خداوند برکت بدهد!


میوه ها از باغ خودتان است؟


یکی از بالای نیسان می گوید:


 - ماشاءالله به کرمت!


راننده دلش می خواهد فریاد بزند که از میوه ها دست بردارید!


اما احساس شرم می کند و می گوید:


  •            - فدای بچه های حسین!

این هم هدیه ما!


 


◇ خیلی زود همه پرتقال ها در میان مردم و زائران توزیع شده است.


حالا، مرد مانده است و یک وانت خالی!


اشک در چشمانش حلقه می زند.


در وانت را محکم می کند و روانه شوش می شود.


بغض گلویش را می فشارد. ماشین را در کنار جاده متوقف می کند، سرش را روی


فرمان می گذارد و سیر گریه می کند!


هنوز نگران است!


با خودش می گوید:


- به خانواده چه بگویم؟


- چیزهایی که قرار بود تهیه کنم چه می شود؟


           تنها آرام و قرارش نام و یاد "حسین" است.


پشت هر اندوه و نگرانی اش با گفتن «فدای بچه های حسین» و «هدیه به امام حسین» آرام می گیرد!


تا پایان راه، با این تضادها و دوگانه ها کلنجار می رود!


اما ارادتش به امام حسین(ع) غالب است!


 


◇ کلید می اندازد و وارد حیاط می شود.


 اخم هایش در هم، خسته و بی حوصله است!


خانمش از صدای در متوجه ورودش می شود.


می پرسد:


- چرا اینقدر زود برگشتی؟!


مرد سکوت می کند و چیزی نمی گوید!


با خودش می گوید: خدا کند از مرغ و روغن و .... چیزی از من نپرسد!


زن اما دست بردار نیست.


سوال می کند:


- ها! چت شده؟!


پاسخ می دهد:


- «هیچی!


بعد می گویم ، فعلا خسته ام!...»


روی پله پشت به در هال می نشیند.


همسرش، یک لیوان آب برایش می آورد.


بعد می گوید:


- راستی یک آقایی یک پاکت آورد، گفت به تو بدهم!


مرد با تعجب می پرسد:


- به من؟! چی هست؟!


زن پاسخ می دهد:


- پول!


تعجب مرد بیشتر می شود:


- این پاکت را کی داد؟ برای چی داد؟ و ...


زن پاکت را به دست شوهر می دهد و می گوید:


- «آقایی که این پاکت را آورد، چیز زیادی نگفت. فقط گفت که به شوهرتان بگویید هدیه اش رسیده و ما تشکر می کنیم. این هم هدیه ما است! و تاکید کرد که پاکت را به خودت بدهم.»


مرد را گویی، انگار روح از بدنش جدا شده بود!


مات و مبهوت به پاکت زل زد!


زن وقتی این وضعیت شوهرش را دید، پرسید:


- «ها! چی شده ؟


چرا خشکت زده!


تا حالا پول ندیدی؟!...»


حالا دیگر چیزی جلودار اشک های مرد نیست!


خانم نگران او شده است!


می پرسد:


- «آن آقا کار بدی کرده که این پاکت را آورده است؟!


  ماجرایش چیست؟...»


مرد، اما قادر به حرف زدن نیست!


پول ها را ورق می زند و اشک می ریزد .


زن که این وضعیت را می بیند، نگرانی و دلشوره اش بیشتر می شود.


کنار شوهرش می نشیند، پول ها را از دستش می گیرد و می شمارد!


مرد با صدایی لرزان می پرسد:


- چقدر است؟


پاسخ می شنود:


- فکر کنم از یک میلیون و پانصد بیشتر است!


با تعجب می پرسد:


- مطمئنی؟!


زن می گوید:


- ها! اما اگر شک داری، خودت بشمار!


 


◇ مرد نمی داند چه بگوید.


در درونش غوغایی است!


در دلش با امام (ع) نجوا می کند:


- «ببخشیدا ببخشید آقا! فدای بچه هایت! من خطا کردم و جسارت کردم!


چقدر تو بزرگی! از ما هم هدیه ....»


گریه اما امانش نمی دهد!


با خودش می گوید: هدیه ام ؟!....


نمی داند چه بکند. از این که هدیه اش دیده شده، شاد باشد؟ و یا.....


            از جایش بلند می شود و قدم می زند، ولی اشک هایش تمامی ندارد.


            ناگاه چیزی به فکرش می رسد!


            با خودش می گوید:


- باید حتما خدمت حاج آقا امام (حجت الاسلام والمسلمین حاج سید محمد امام ، امام جمعه شوش) برسم.


         باید به او ماجرا را بگویم. او حتما کمکم می کند!....


 


  •       ◇اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا رَحْمَةِ اللهِ الْوَاسِعَة،

  •            * حمید احمدی

 روایتی از اربعین 1394


 


بر گرفته از روایت حضرت آیه الله سید محمد علی جزایری، امام جمعه سابق اهواز و از علمای بزرگ خوزستان از حجه الاسلام والمسلمین سید محمد امام، امام جمعه سابق شهرستان شوش.


 


  •