شب اشک و ذکر و دلتنگی

می خواهم قبر مادرم را خودم پیدا کنم.

بقیع شلوغ بود.یکی با اشکهایش زیارتنامه می خواند. یکی مرثیه هجرانی می گفت. یکی را «فضا» ربوده بود. صف اولی ها در چشم انداز خالی و خاکستر خود غرقه شده بودند، میتوانستند دانه دانه خاک های بقیع را بشمرند. عقبی ها سرک می کشیدند.


چشم انداز محدودی داشتند. اما یک نفر پشت سر همه درخت شده بود. تکان نمیخورد همۀ چشم اندازش فقط شانه و سر آدم هایی بود که رو به جلو داشتند، می لرزیدند و به گمانم می گریستند. اما او تکان نمی خورد مثل دیگران حتی روی نوک پا هم بلند نمیشد. سرک نمی کشید. درختی شده بود که لباس آدمی به تن داشت.


ایستاده بود در روی وجبی از خاک پاک بقیع، تنه میخورد تکان نمی خورد، درخت بود. نمی‌چرخید. نمی پیچید نه به راست نه به چپ ساکن مطلق.


تا کنارش آمدم این کیست؟ از کجا آمده؟ نکند برادر بهشتی ام باشد.تا کنارش آمدم صورتش را دیدم. پلکهایش افتاده بود روی چشمانش اما انگار در کویری یا در صحرایی خشک دو چشمه جوشیده باشد. خیس کرده بود مزارع صورتش را.


در بقیع بودم اما همه اش با این دو چشم بودم. چشمه روان شد آمد تا سینه اش قطره به قطره ، خواستم آرام بزنم به بازوی دست راستش ، بگویم بیا برویم به یک گوشه خلوت بیا بگو آن دو چشمه از کجا آمده؟


باد آمد دیدم آستین دست راستش هم خالیست پر از هوای بقیع است گوشت ندارد استخوان ندارد اما پر از «هستی است بعد پسری آمد روی ویلچر آمد نزدیکش شد. آرام زد به پشت صاحب دو چشمه درخت شده بود. متوجه ضربه نشد. آرام زد به شانه دوست بی‌دست.


- عباس!


-اسم درخت عباس بود اسم صاحبان دو چشمه عباس بود.


-عباس بیا برویم سر قبر ام البنین.


-عباس گفت: یعنی می شود من قبر ام البنین را ببینم؟ مادرم!


-چرا نشود؟


پسر ویلچرنشین دست چپ عباس را گرفت تا قدم اول را برداشت دیگر مشخص شد که زمین زیر پای او بند نیست دیگر مشخص شد که آن درخت..... پس... پس تو نابینایی عباس؟ پس چطور میخواهی قبر ام البنین را ببینی؟ با کدام چشم؟ با آن دو چشمه؟ با همان دو چشمه که دو تا ماهی شبق تویش سرگردانند؟


تو با ام البنین چه نسبتی داری عباس!


گفت: توهیچ چی نگو میخواهم خودم پیدایش کنم تو چکار داری که چطور پیدایش می کنم؟ تو چکار داری که از کجا پیدایش می کنم؟ تو چکار داری که بیفتم و دوباره برخیزم تو فقط فرصت بده. هی خواستم تنها بیایم بقیع هی خواستم بی دوست بیایم. می خواستم کسی دستم را نگیرد تا خودم پیدایش کنم تو چکار داری چطور پیدایش می کنم فقط یک کمی امان بده شاید از گریه زائران بفهمم که قبر ام البنین در کدام سمت دل من است. شاید از صدای بال کبوتران بفهمم.


می خواهم آنجا کمی درد و دل کنم. می خواهم یواشکی یک مشت از خاکش را بردارم برای قاسم ببرم تهران قاسم که یادت هست فلانی بچه «عاشورا»، بی چشم بی زبان بی دست بی پا اما انسان مطلق.


می خواهم قبر مادرم را خودم پیدایش کنم تو چکار داری که چطور پیدایش می کنم می خواهم ازش بپرسم وقتی دم دروازه مدینه ایستاده بودی کسی که خبر چهار پسرت را می آورد چطور می خواست از چشم تو پنهان شود. تو چکار داری که چطور پیدایش می کنم تو چکار به من داری من چند تا کلام خصوصی با او دارم می خواهم بگویم - مادر! آخه این رسمش است؟


بعد لرزید. با تمامی تن‌اش. بعد دوباره آن دو چشمه، مزارع صورتش را خیس کرد. ببینم چه کسی گفته است در مدینه باران نمی بارد؟


ابراهیم