خاطرات جالب عروس امام خمینی(ره) از سفر حج
میخواستیم برویم حج، پول نداشتیم، تصمیم گرفتیم از حضرت امام (ره) قرض بگیریم، ایشان قبول نکردند و گفتند نمیتوانید قرضتان را پس بدهید ... من گفتم: به محض بازگشتن به ایران، طلاهایم را میفروشم ...
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی حج، یک حج است و دنیا دنیا خاطره. این خاطرات گاهی به اشخاص و بزرگانی مربوط میشود که نه تنها شنیدنش لذتبخش است و همراه با فراگیری و حتی عبرتآموزی، که برگ و سندی از تاریخ نیز به شمار میآید.
یکی از این خاطرات به سفر مرحوم حاج احمد آقا خمینی، همسرشان و مادر گرامیشان به حج مربوط میشود که در کتاب آیینه حُسن؛ خاطرات عروس امام خمینی(ره) از سفر حج منتشر شده است:
سال 1352 بود که به همراه حاج سید احمدآقا و فرزندمان حاج حسنآقا – که بیش از یک تا دو سال سن نداشت – به نجف اشرف رفتیم. طبیعی است که در آن دوران غربت و تبعید، حضور ما باعث دلگرمی امام خمینی (ره) و همسر محترمشان میشد. قرار بر این بود که دو ماه در نجف بمانیم و سپس به ایران بازگردیم. در آن زمان، سازمان اوقاف نظام طاغوتی مسئولیت امور حج را بر عهده داشت و بسیاری از افراد، از جمله حاج سید احمدآقا، به دلیل شرایط موجود، حاضر به رفتن به حج از ایران نبودند. بنابراین مناسبترین فرصت برای انجام این سفر از عراق بود که چند مزیت داشت: اول اینکه این سفر خارج از حیطه عمل سازمان اوقاف انجام میشد. دوم هزینه آن بسیار کمتر بود. و سوم همسر حضرت امام که بسیار مشتاق این سفر بودند، میتوانستند همراه فرزندشان حاج احمدآقا به زیارت بیایند.
اما زمانی که صحبت از سفر به میان آمد، تنها مشکل موجود، کمبود پول برای هزینه سفر بود. حاج خانم پیشنهاد کردند که از آقا قرض بگیریم. اما نه من و نه حاج سید احمدآقا به خود اجازه این درخواست را از آقا نمیدادیم. روزی که دور هم نشسته بودیم، خانم گفتند: «آقا، احمد و همسرش میخواهند به مکه بروند.» آقا فرمودند: «خب، بروند.» خانم گفتند: «آقا، برای رفتن به مکه پول لازم است.» آقا در پاسخ گفتند: «هرکسی که میخواهد به مکه برود، پول لازم دارد؛ اگر پول داشته باشد میرود و اگر نداشته باشد، نمیرود.» خانم گفتند: «پس شما به آنها قرض بدهید.» آقا گفتند: «من قرض نمیدهم.» این جمله یکیدو بار تکرار شد. درنهایت، خانم پرسیدند: «چرا قرض نمیدهید؟» آقا گفتند: «پول خودم که نیست؛ من به کسی قرض میدهم که بدانم پس میدهد. اینها از کجا پس میدهند؟»
مجدداً خانم گفتند: «پس میدهند.» آقا پرسیدند: «از کجا؟» خانم گفتند: «اگر مهریه فاطمه را بدهید، میتوانند بروند.» راستش این گفتوگو، بهویژه این جمله آخر، برای من بسیار سنگین بود، بهخصوص زمانی که امام فرمودند: «مهریهاش را مطالبه میکند؟ خب، اگر مطالبه باشد، بحث دیگری است.» من به ناچار گفتم: «نه، اصلاً این بحثها نیست. موضوع این است که اگر رفتن به حج برای ما واجب باشد، الان بهترین فرصت است.» (قصد داشتم از زاویه وجوب حج وارد بحث شوم.) آقا فرمودند: «اگر پول ندارید، مستطیع نیستید و برایتان واجب نیست.» گفتم: «بله، همینطور است» و قضیه تمام شد.
دو-سه روز بعد، حاج احمدآقا به مادرشان گفتند: «خانم، ما میخواهیم برگردیم و باید مقدمات سفر را فراهم کنیم.» خانم با ناراحتی گفتند: «عیبی ندارد.» برای آمادهسازی مقدمات سفر و انجام کارهای لازم، گذرنامههایمان را به آقای شیخ عبدالعلی قرهیی تحویل دادیم. روز بعد، سرِ سفره، خانم با ناراحتی گفتند: «این هفته آخر است که اینها اینجا هستند؛ از هفته بعد دوباره تنهایی ما شروع میشود.» امام فرمودند: «چرا؟... آنها هستند.» خانم با ناراحتی و تعجب گفتند: «شما که حاضر نشدید به اینها قرض بدهید و اینها هم گذرنامهشان را به آقای شیخ تحویل دادهاند که...» آقا با لبخندی گفتند: «به حاج شیخ گفتم دست نگه دارد».
ما متوجه شدیم که انصرافی از سوی آقا پیش آمده است، اما از کجا، نمیدانم. یادم میآید حاج احمدآقا برایم نقل کردند که آقا فرمودهاند: «اگر اطمینان کنم شما قرضتان را پس میدهید، من حرفی ندارم که به شما قرض بدهم.»
خب، حالا چگونه قرضمان را پرداخت کنیم؟ من گفتم: «به محض بازگشتن به ایران، طلاهایم را میفروشم و پول آقا را به آقای پسندیده تحویل میدهم.»
خلاصه پول را گرفتیم و به همراه حاج خانم به مکه مشرف شدیم. آنچه در سفر بر ما گذشت، داستان طولانیای دارد؛ اما به محض بازگشتن به قم، طلاهایم را فروختم و قرض آقا را به آقای پسندیده پرداخت کردم.