ماجرای شبیخون راهزنان به کاروان حج و یک زنِ بخشنده

زن به شیخ گفت: از آن صندوق زر و جواهر که برای قافله حاجیان به تو تقدیم کردم، جفتی النگو برای خود نگه داشتم. نیمهشب خود را در خواب در بهشت دیدم، درحالی که همه آن جواهرات که تقدیم کرده بودم با جلوهای تابانتر زینت من در بهشت بود، جز آن النگوها...
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی حج، گهگاه در مطالعه آثار پیشینیان به نمونههایی برمیخوریم که گویای این عقیده است که مالی که برای سفر حج هزینه میشود از جمله اموالی است که به همراه آدمی به جهان باقی راه مییابد و در جلوهای تابناکتر و مبارکتر به او باز میگردد. از این رو از دیرباز سابقه داشته که مردمان نهتنها برای گزاردن حجِ خویش، بلکه در مساعدت حاجیان دیگر و فراهم کردن زادوتوشه برای ایشان همت میگماردند و حتی نمونههایی در متون نقل شده که خیراندیشی نیکوکار، کاروانی از مؤمنان را با هزینه خویش راهی سفر حج کرده است. اگر چه وجوب حج برای هر کس تابع استطاعت خودِ اوست.
عطار نیشابوری در این خصوص حکایت جالبی دارد که نشریه زائر به آن اشاره کرده است.
وقتی که راهزنان به کاروان حج شبیخون زدند
فریدالدین عطار نیشابوری در منظومه مصیبتنامه نقل کرده است: خواجه ابوسعد واعظ ( با شیخ ابوسعید ابوالخیر اشتباه نشود) بر منبر بود که ناگهان قافله حاجیان هنوز چند منزلی از شهر و دیار خویش دور نشده، با شیون و غوغا به مجلس شیخ درآمدند که ای شیخ در مسیرِ کاروان، راهزنان همه زاد و توشه ما را به غارت بردند. اکنون بگو تا چه کنیم؟
خواجه ابوسعد گفت: چون به عزم حج از شهر خارج شدهاید، اکنون بازگشتتان از سفر حج و ترکِ این واجبِ بزرگ روا نیست. حال بگویید مالی که برای سفر با خود به همراه داشتید، چه مقدار بود؟
کاروانیان گفتند: معادل بیست هزار دینار.
خواجه در میان اهل مجلس ندا داد: کیست که برای خدا بیست هزار دینار به ایشان بدهد تا دوباره راه سفر حج در پیش بگیرند.
النگوهای یادگاری اجازه ورود به بهشت نیافتند
همگان ساکت بودند، که ناگهان زنی از گوشه مجلس گفت که من این مال به ایشان میدهم. سپس با شتاب رفت و با صندوقی از اندوخته زر و جواهرات خویش بازگشت.
خواجه ابوسعد با احتیاط سه روز آن زر و مال فراوان را پیش خود نگهداشت، با این احتمال که شاید زن پشیمان شود و آن اموال گرانبها را دوباره طلب کند. روز سوم زن به نزد خواجه آمد و این بار با خود جفتی النگو آورد که اینها را نیز بر آن مال قبلی بیفزا.
خواجه از زن پرسید سبب چیست که این النگوها را اکنون آوردی؟
زن گفت: ای شیخ! آنگاه که آن صندوق زر و جواهر را برای قافله حاجیان به تو تقدیم کردم، جفتی النگو که یادگار مادرم بود را برای خود نگه داشتم و باقی را پیشکش آوردم. شبانگاه خود را در خواب در بهشتی رخشان دیدم، درحالی که همه آن زرها و جواهرات که تقدیم کرده بودم با جلوهای تابانتر و درخشانتر زینتِ من در بهشت بود، اما آن النگوهای یادگارِ مادر همراه من نبود.
گفتم تمام زر و زیور خویش میبینم، اما چرا آن النگوهای یادگار مادر را بر دستم نمیبینم؟
گفتند: تو آن را به اینجا نفرستادی، اکنون ما آنچه فرستادی به نزد تو باز آوردیم.