گزارش واقعة منا
با توجه به بزرگی و اهمیت حادثة منا و روایات گوناگون در مورد آن، شنیدن جزئیات و حواشی ماجرا از زبان کسی که از نزدیک شاهد حادثه بوده و تا پای مرگ پیش رفته است، جالب و شنیدنی است: روز قبل از حادثة منا، با برخی از دوستان وعده کردیم که مانند سال‌های قب
با توجه به بزرگي و اهميت حادثة منا و روايات گوناگون در مورد آن، شنيدن جزئيات و حواشي ماجرا از زبان كسي كه از نزديك شاهد حادثه بوده و تا پاي مرگ پيش رفته است، جالب و شنيدني است:
روز قبل از حادثة منا، با برخي از دوستان وعده كرديم كه مانند سالهاي قبل، صبح زود از منا براي رمي جمرات برويم، قرباني و تقصير كنيم و به هتل در مكه برگرديم.
با آقايان ركن آبادي و آقاييپور به سوي جمرات راه افتاديم و تعدادي از دوستان هم با ما آمدند. به هنگام حركت، ديديم زيرگذري كه همه از آن عبور ميكنند، از قبل بسته شده و پليس ما را به خيابان 204 كه خلوت هم بود، هدايت كرد. البته زائران معمولاً از همين خيابان يا خيابانهاي موازي حركت ميكنند. حدود 20 دقيقه مسير را بدون مشكل و روان طي كرديم، اما بعدها احساس كرديم از سرعت كاسته ميشود. از 8:10 حركت كند و كندتر شد و سرانجام 8:20 جمعيت ايستاد و ديگر نميشد حركت كرد. همه به هم چسبيدند. به همديگر فشار آوردند و به صورت موج، عقب و جلو ميشدند. از 8:30 ديگر فشار بيشتر و سختتر شد، آن هم در حرارت و گرماي 50 درجه! سه بطري آب كوچك همراهمان بود كه در اوايل حركت خورده بوديم. مرحوم ركنآبادي يك بطري آب اضافه آورده بود. گفتيم اين را
نگه داريم ممكن است لازم شود. چون در مسير هم تهية آب آسان نبود.
تشنگي زياد و زيادتر ميشد. از بطري كه نگه داشته بوديم، كم كم آب ميخورديم. آقاي ركن آبادي ميگفت: مثل لبنانيها آب بخوريد، البته فقط يك قورت نه بيشتر! به هر حال، آن بطري هم در مدت 10 دقيقه تمام شد.
ما بوديم و هواي 50 درجه و ازدحام و فشار جمعيت! برخي از آفريقاييها كه در لابلاي جمعيت بودند و بدنهاي بزرگ و قوي داشتند، فشار را بيشتر ميكرد و بدنها بيرمق ميشد و برخي بيهوش ميافتادند. دمپايي از پاي من رفت و نتوانستم آن را پيدا كنم.
تقريباً در صف اول بحران بوديم. جلوتر از ما هم كاروان جانبازان بودند كه روي ويلچر قرار داشتند. از استانهاي مختلف مانند خراسان رضوي ، خراسان شمالي، فارس، گلستان و... بودند. با كاروان گنبد، خانمها نيز آمده بودند؛ چون از اهل تسنن بودند. پشت سر ما، به فاصلة حدود500 متر وضعيت بدتر بود. آقاي آقايي پور گفت: برگرديم، خيلي شلوغ است. گفتم هر چه شما بگوييد. آقاي ركن آبادي بي ميلي نشان داد وگفت: اينهمه راه آمدهايم، حيف است برگرديم. بيست دقيقهاي صبر كنيم تا ساعت 9 شايد راه باز شود. ما هم پيشنهاد او را پذيرفتيم.
بالاخره ساعت 9 شد اما راه همچنان بسته بود! جلوي ما كوچه 223 بود و پايين ما كوچه 221 تا 217 كه اوج بحران بود. اما تعدادي از شرطهها، به جاي اين كه راه را باز كنند، ناگهان با بلند گو و يك ماشين آمدندكه: حاجي! ارجع، ارجع؛ يعني برگرديد. آنها به جاي اينكه وروديها به 204 را ببندند تا مسير خلوت شود، مسير كوچه 223 را هم كه 50 مترجلوتر از ما بود باز كردند تا آفريقاييها هم وارد كوچه 204 شوند و از آنجا به سوي جمرات بروند. با اين كار، نه تنها راه جمرات به كلي بسته شد، بلكه پليس به كساني كه سوي جمرات ميرفتند هم دستور داد برگردند! آفريقاييها كه از پليس هم حساب ميبردند، برگشتند. كاروان جانبازان كه جلوي ما بودند، روي هم ريختند! و اين اتفاق سرِ كوچة 223 رخ داد. بقيه مردم هم از شدت گرما و خستگي و فشار رمق از دست دادند و وقتي مينشستند ناي برخاستن نداشتند.
من هم از خستگي نشستم ليكن هواي پايين به حدّي سنگين بود كه نميتوانستم نفس بكشم! تصميم گرفتم برخيزم كه ديدم خانمي آفريقايي كه سنگين هم بود، از كمربند احرام من گرفته بود تا با من بلند شود. به انگليسي گفتم: من خودم هم نميتوانم بلند شوم تو را چگونه كمك كنم؟! دو ـ سه بار اين اتفاق افتاد، اما سرانجام با ارجع، ارجع پليس مردم به سر و كله هم ريختند. هيچ راه مفرّي براي گريز و نجات از اين وضعيت نبود. مسيرهاي موازي به سمت جمرات چادر است و براي آن كه داخل چادرها ديده نشود، امسال روي نرده آهني چادرها تخته كوبيده بودند. اين خيمهها غالباً مربوط به عربهاي آفريقايي؛ از جمله مصر، الجزاير، مغرب و حتي لبنانيهاست. متأسفانه مصريها و الجزايريها درِ خيمه را باز نكردند. حتي با زنجير بسته بودند!
با آقايان ركن آبادي و آقاييپور به سوي جمرات راه افتاديم و تعدادي از دوستان هم با ما آمدند. به هنگام حركت، ديديم زيرگذري كه همه از آن عبور ميكنند، از قبل بسته شده و پليس ما را به خيابان 204 كه خلوت هم بود، هدايت كرد. البته زائران معمولاً از همين خيابان يا خيابانهاي موازي حركت ميكنند. حدود 20 دقيقه مسير را بدون مشكل و روان طي كرديم، اما بعدها احساس كرديم از سرعت كاسته ميشود. از 8:10 حركت كند و كندتر شد و سرانجام 8:20 جمعيت ايستاد و ديگر نميشد حركت كرد. همه به هم چسبيدند. به همديگر فشار آوردند و به صورت موج، عقب و جلو ميشدند. از 8:30 ديگر فشار بيشتر و سختتر شد، آن هم در حرارت و گرماي 50 درجه! سه بطري آب كوچك همراهمان بود كه در اوايل حركت خورده بوديم. مرحوم ركنآبادي يك بطري آب اضافه آورده بود. گفتيم اين را
نگه داريم ممكن است لازم شود. چون در مسير هم تهية آب آسان نبود.
تشنگي زياد و زيادتر ميشد. از بطري كه نگه داشته بوديم، كم كم آب ميخورديم. آقاي ركن آبادي ميگفت: مثل لبنانيها آب بخوريد، البته فقط يك قورت نه بيشتر! به هر حال، آن بطري هم در مدت 10 دقيقه تمام شد.
ما بوديم و هواي 50 درجه و ازدحام و فشار جمعيت! برخي از آفريقاييها كه در لابلاي جمعيت بودند و بدنهاي بزرگ و قوي داشتند، فشار را بيشتر ميكرد و بدنها بيرمق ميشد و برخي بيهوش ميافتادند. دمپايي از پاي من رفت و نتوانستم آن را پيدا كنم.
تقريباً در صف اول بحران بوديم. جلوتر از ما هم كاروان جانبازان بودند كه روي ويلچر قرار داشتند. از استانهاي مختلف مانند خراسان رضوي ، خراسان شمالي، فارس، گلستان و... بودند. با كاروان گنبد، خانمها نيز آمده بودند؛ چون از اهل تسنن بودند. پشت سر ما، به فاصلة حدود500 متر وضعيت بدتر بود. آقاي آقايي پور گفت: برگرديم، خيلي شلوغ است. گفتم هر چه شما بگوييد. آقاي ركن آبادي بي ميلي نشان داد وگفت: اينهمه راه آمدهايم، حيف است برگرديم. بيست دقيقهاي صبر كنيم تا ساعت 9 شايد راه باز شود. ما هم پيشنهاد او را پذيرفتيم.
بالاخره ساعت 9 شد اما راه همچنان بسته بود! جلوي ما كوچه 223 بود و پايين ما كوچه 221 تا 217 كه اوج بحران بود. اما تعدادي از شرطهها، به جاي اين كه راه را باز كنند، ناگهان با بلند گو و يك ماشين آمدندكه: حاجي! ارجع، ارجع؛ يعني برگرديد. آنها به جاي اينكه وروديها به 204 را ببندند تا مسير خلوت شود، مسير كوچه 223 را هم كه 50 مترجلوتر از ما بود باز كردند تا آفريقاييها هم وارد كوچه 204 شوند و از آنجا به سوي جمرات بروند. با اين كار، نه تنها راه جمرات به كلي بسته شد، بلكه پليس به كساني كه سوي جمرات ميرفتند هم دستور داد برگردند! آفريقاييها كه از پليس هم حساب ميبردند، برگشتند. كاروان جانبازان كه جلوي ما بودند، روي هم ريختند! و اين اتفاق سرِ كوچة 223 رخ داد. بقيه مردم هم از شدت گرما و خستگي و فشار رمق از دست دادند و وقتي مينشستند ناي برخاستن نداشتند.
من هم از خستگي نشستم ليكن هواي پايين به حدّي سنگين بود كه نميتوانستم نفس بكشم! تصميم گرفتم برخيزم كه ديدم خانمي آفريقايي كه سنگين هم بود، از كمربند احرام من گرفته بود تا با من بلند شود. به انگليسي گفتم: من خودم هم نميتوانم بلند شوم تو را چگونه كمك كنم؟! دو ـ سه بار اين اتفاق افتاد، اما سرانجام با ارجع، ارجع پليس مردم به سر و كله هم ريختند. هيچ راه مفرّي براي گريز و نجات از اين وضعيت نبود. مسيرهاي موازي به سمت جمرات چادر است و براي آن كه داخل چادرها ديده نشود، امسال روي نرده آهني چادرها تخته كوبيده بودند. اين خيمهها غالباً مربوط به عربهاي آفريقايي؛ از جمله مصر، الجزاير، مغرب و حتي لبنانيهاست. متأسفانه مصريها و الجزايريها درِ خيمه را باز نكردند. حتي با زنجير بسته بودند!
اگر در آن خيمهها باز بود، مردم ميتوانستند از آنجا به مسيرهاي مجاور كه خلوت بود بروند و ادامة راه را از آن مسيرها بروند. آقاي مصداقي نيا، مدير سابق پخش شبكه يك سيما به چادر الجزايريها پناه ميبرد اما در را باز نميكردند تا اينكه يك نفر از الجزايريها كه ميخواست برود داخل چادر او و دو نفر ديگر به زور داخل چادر ميشوند و نجات پيدا ميكنند. افرادي كه تنومند بودند، به خصوص آفريقاييها خود را به پشت بام خيمهها رساندند. آنها روي هم راه ميرفتند و نردهها را گرفته، خود را به بالاي چادرها ميرساندند. تعدادي از آنها حولههاي احرام را از دست داده، تقريباً لخت مادر زاد شده بودند!
در روايت هست كه از پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) پرسيدند: چگونه ميشود روز قيامت همه لخت باشند. حضرت فرمودند: در آن صحنه همه گرفتارند، كسي به ديگران كاري ندارد! و ما اين حقيقت را در آن لحظات درك و لمس كرديم!
هر سه ما بي رمق و بي جان شده بوديم. دوستان گفتند: خودمان را به بالاي خيمهها برسانيم. گفتم: من اصلاً توان و ناي حركت ندارم! شما جوانيد، برويد. ركنآبادي گفت: پاي من درد ميكند و نميتوانم از نردهها رد شوم. سه نفري زير دست و پاي جمعيت مانديم. من ساعت30 : 9 بي هوش شدم و ساعت 10 چشمم را باز كردم و لحظهاي فكر كردم كه خواب بودم و حالا بيدار شدهام. ازدحام جمعيت، گرماي وحشتناك و بدنها روي هم...
سياهان آفريقايي نردهها را ميكندند. وقتي فاصلهاي 40 سانتي ايجاد ميشد، جمعيت هجوم ميبردند و بسياري اينگونه تلف ميشدند. بعضي سنگين بودند و پا روي قفسة سينة مردم ميگذاشتند و قفسه سينهها ميشكست! بعضي از آفريقاييها كه بچههاي خود را به كمرشان بسته بودند، از پشت ميافتادند و تلف ميشدند.
آقايي پور نزديك من روي عدهاي افتاده بود، خواستم حركت كنم و سرم را جلو ببرم، ديدم گردنم خشك شده و نميتوانم حركت كنم. روي پيشاني ايشان عرق نشسته بود و پره بينياش باز و بسته ميشد و داشت نفس ميكشيد و يك طرف ديگر هم مرحوم ركن آبادي روي عدهاي افتاده بود سرش را نميديدم؛ چون يك خانم بين من و سر ايشان افتاده و به شخص ديگري تكيه كرده بود. در آن لحظه فكر ميكردم خودم از خواب بيدار شدم و آنها همچنان خواب اند؛ لذا برايشان بهتر است چون كمتر انرژي مصرف ميكنند و متوجه نبودم كه بيهوش اند! ساعت 10 : 10 را به يادم دارم ولي بعدش ديگر متوجه نشدم چه شد! چون
بار ديگر بي هوش شدم. در اين لحظه يك روحاني ايراني بالاي سر ما بود؛ آقاي سيد مهدي اعتصامي، اهل اصفهان، ساكن قم كه از اعضاي بعثه بود. او ميگفت من ديدم بدنهاي شما افتاده و جمعيت تا سينة شما را گرفته بود. ايشان ديده بودكه من مردهام وآقاي ركنآبادي وضعيت بهتري داشته است. ايشان ميگفت: خواستم دست آقاي ركن آبادي را بگيرم ولي نتوانستم. البته دست همديگر را لمس كرديم، اما نه او قدرت داشت دست مرا بگيرد و نه من ميتوانستم به او كمك كنم، لذا به جاي خلوتي رفته شهادتينم را گفتم و آماده مردن شدم. ناگهان دستم به يك بطري سفت خورد، متوجه شدم كه آب دارد. بطري را باز كردم وكمي از آب خوردم تا جان گرفتم و چشمانم باز شد. به چند نفر كه اطرافم بودند آب دادم همه زنده شدند، تنها يك پير مرد ايراني بود كه آب از حلقش پايين نرفت و فوت كرد.
در روايت هست كه از پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) پرسيدند: چگونه ميشود روز قيامت همه لخت باشند. حضرت فرمودند: در آن صحنه همه گرفتارند، كسي به ديگران كاري ندارد! و ما اين حقيقت را در آن لحظات درك و لمس كرديم!
هر سه ما بي رمق و بي جان شده بوديم. دوستان گفتند: خودمان را به بالاي خيمهها برسانيم. گفتم: من اصلاً توان و ناي حركت ندارم! شما جوانيد، برويد. ركنآبادي گفت: پاي من درد ميكند و نميتوانم از نردهها رد شوم. سه نفري زير دست و پاي جمعيت مانديم. من ساعت30 : 9 بي هوش شدم و ساعت 10 چشمم را باز كردم و لحظهاي فكر كردم كه خواب بودم و حالا بيدار شدهام. ازدحام جمعيت، گرماي وحشتناك و بدنها روي هم...
سياهان آفريقايي نردهها را ميكندند. وقتي فاصلهاي 40 سانتي ايجاد ميشد، جمعيت هجوم ميبردند و بسياري اينگونه تلف ميشدند. بعضي سنگين بودند و پا روي قفسة سينة مردم ميگذاشتند و قفسه سينهها ميشكست! بعضي از آفريقاييها كه بچههاي خود را به كمرشان بسته بودند، از پشت ميافتادند و تلف ميشدند.
آقايي پور نزديك من روي عدهاي افتاده بود، خواستم حركت كنم و سرم را جلو ببرم، ديدم گردنم خشك شده و نميتوانم حركت كنم. روي پيشاني ايشان عرق نشسته بود و پره بينياش باز و بسته ميشد و داشت نفس ميكشيد و يك طرف ديگر هم مرحوم ركن آبادي روي عدهاي افتاده بود سرش را نميديدم؛ چون يك خانم بين من و سر ايشان افتاده و به شخص ديگري تكيه كرده بود. در آن لحظه فكر ميكردم خودم از خواب بيدار شدم و آنها همچنان خواب اند؛ لذا برايشان بهتر است چون كمتر انرژي مصرف ميكنند و متوجه نبودم كه بيهوش اند! ساعت 10 : 10 را به يادم دارم ولي بعدش ديگر متوجه نشدم چه شد! چون
بار ديگر بي هوش شدم. در اين لحظه يك روحاني ايراني بالاي سر ما بود؛ آقاي سيد مهدي اعتصامي، اهل اصفهان، ساكن قم كه از اعضاي بعثه بود. او ميگفت من ديدم بدنهاي شما افتاده و جمعيت تا سينة شما را گرفته بود. ايشان ديده بودكه من مردهام وآقاي ركنآبادي وضعيت بهتري داشته است. ايشان ميگفت: خواستم دست آقاي ركن آبادي را بگيرم ولي نتوانستم. البته دست همديگر را لمس كرديم، اما نه او قدرت داشت دست مرا بگيرد و نه من ميتوانستم به او كمك كنم، لذا به جاي خلوتي رفته شهادتينم را گفتم و آماده مردن شدم. ناگهان دستم به يك بطري سفت خورد، متوجه شدم كه آب دارد. بطري را باز كردم وكمي از آب خوردم تا جان گرفتم و چشمانم باز شد. به چند نفر كه اطرافم بودند آب دادم همه زنده شدند، تنها يك پير مرد ايراني بود كه آب از حلقش پايين نرفت و فوت كرد.
وقتي رمق يافتم، تصميم گرفتم مانند بقيه بالاي پشت بام خيمهها بروم. دو نفر يمني لنگهاي خود را به طرف من انداختند تا آن را بگيرم. ديدند توان ندارم كه لنگها را بگيرم. گفتم اگر ميتوانيد دستم را بگيريد و بالا بكشيد؛ چون آقاي اعتصامي وزن زيادي نداشت او را بالاي چادرها كشيدند و از آب كولر به خودشان زدند.
آنها از با لا مرا مرده و آقاي ركن آبادي را زنده ميديدند! آقاي ركنآبادي با اشاره كمك ميخواهد اما ايشان با اشاره ميگويند كه كاري نميتوانيم بكنيم. آقاي اعتصامي ميگفت: وقتي ديدم كه شماها داريد فوت ميكنيد، صحنه را تحمل نكردم و نتوانستم شما را در آن حال ببينم، به پشت خيمه رفته، پايين آمدم و به چادر بعثه رفتم و به همه اعلان كردم كه دكتر شجاعي فرد فوت كرده، اما آقاي ركن آبادي هنوز زنده است. وي چون آقائيپور را نميشناخت، نامي از او نبرده بود.
همة دوستان ناراحت شده بودند، حتي عدهاي نذر كرده بودند و حاج آقاي قاضي عسكر هم پيگيري كرده بودند. اسامي تعدادي را هم به تهران منتقل كردند. اما من چون ساعت 11 با موبايل به آقاي آخوند زاده زنگ زده بودم، مردنم براي آنها قطعي نشده بود.
ده دقيقه به ساعت 11 صداي عربي به گوشم خورد كه ميگفت: هل الايراني يعرف العربي؛ آيا از ايرانيها كسي هست كه بتواند عربي حرف بزند؟
من يك مرتبه بيدار شدم ديدم كه هيچكس دور و برم نيست. نگاهي به سمت چپ خيابان كردم، ديدم كه از جمعيت خبري نيست. دست راستم تعدادي برانكارد گذاشته اند كه روي آنها جنازه بود. به آن آقا گفتم چه كار داري؟ گفت ميخواهم ببينم اين جسد ايراني است يا نه؟ نگاه كردم گفتم نه، ايراني نيست ، چون كارت شناسايي و علائم او ايراني نيست. حولة او را به رويش كشيد و رفت. نفهميدم كه او چه كار به جنازه داشت و چه كار به من داشت؟ خلاصه من ايستاده به هوش آمدم. نميدانم اين از نظر پزشكي امكان دارد يا نه؟! بالاخره يكي بايد مرا بلند كرده باشد و تا آنجا آورده باشد. تازه متوجه شدم كه به هوش آمدهام اما امكان حركت ندارم و دست راستم از كار افتاده است. خواب نبودم. كيفي همراه داشتم كه وسايلم در داخلش بود. مهر و دو تسبيح تربت، كتاب دعا، موبايل، پول،كليد، سنگ براي رمي و
يك تكه نان داخل كيفم.
آرام، آرام جلو رفتم يك پنكه آب زن بود، آب پنكه به من ميخورد. رفتم در گوشهاي كه چند زن پاكستاني بودند. گفتم اجازه دهيد من اينجا دراز بكشم. حالم خوب نيست. گفتند نه، اينجا حريم است (و تو نامحرمي). گفتم من دارم ميميرم، شما برويد كنار تا من بخوابم. اجازه دادند كه بخوابم. البته خواب نبودم چون گوشم ميشنيد، فقط باد پنكه با آب به من ميخورد و خيس شده بودم. حولة بالا تنم افتاده و عينكم گم شده بود. پا برهنه هم بودم. حدود 40 دقيقهاي خوابيدم. صداي زنگ تلفنم را مكرر مي شنيدم و دوستان نگران بودند و من فكر نميكردم كسي اطلاع داشته باشد.
45 : 11 بودكه توانستم از جا برخيزم و قدم بزنم. در اين لحظه بود آقاي مسعود گرجي، قاري قرآن مرا شناخت اما من ايشان را نميشناختم. پرسيد دكتر كجايي؟ گفتم: من مرده بودم و خدا لطف كرد و نميدانم چه كسي مرا آورده اينجا و شروع كرد بچهها را نام بردن و گفت چه كساني مردند و من هم زير دست و پا بودم و قريب به اين مضامين.
در اين حال، دست چپم بقالي را ديدم كه تعدادي پليس هم در كنارش هستند. گفتم از آن مغازه آب بخريم. بقالي چند تا آب انداخت، گرفتيم و خورديم. حوله و دمپايي خريديم. آنها پول نداشتند اما من به اندازة كافي پول داشتم. يادم افتاد كه به هنگام حركت از هتل وقتي ميخواستم پول بردارم يكي از دوستان گفت كجا ميبري اينهمه پول را؟! گفتم: در اين سفرها اعتبار نيست، ممكن است پول لازم شود و به دردم بخورد. بالاخره حوله و دمپايي و آب خريديم و به آقاي گرجي گفتم: اين كيف بر من سنگيني ميكند. او كيف را از من گرفت. دقايقي را نشستم درگوشهاي، چند تن از نزديكان آقا مسعود آمدند و گفتند: پليس نگذاشت
آقا مسعود بيايد. بياييد كمكش كنيم. تا خواستم از جا بلند شوم، ديدم آقاي مسعود گرجي آمد و گفت: اين كيف خيلي سنگين است! و واقعاً برايش سنگين بود، چون جان و رمق نداشت و كسي نميتوانست براي كسي كاري كند. ياد روز قيامت افتادم...!
آقاي گرجي و دوستانش براي رمي جمرات رفتند و من در سايهاي نزد پاكستانيها، با اخذ اجازه از آنها خوابيدم. آنها كه ديدند حالم بد است به صورتم آب ريختند و حالم بهتر شد. ديدم سنگ دارم و راه زيادي به جمرات نمانده، مصمم شدم به سمت جمرات حركت كنم؛ چون ظهر شده بود كيفم را بازكردم كمي نان بخورم، ديدم تسبيح تربتم به خاطر آب خوردن، خاك شده و روي كتاب دعا را هم گرفته است. نان خشك را كه در پلاستيك بود و خيس نشده بود خوردم ، ليكن از گلويم پايين نرفت! خواستم با آب سرد بخورم كه يك زائر افغاني آبم داد. خواستم حركت كنم به سمت جمرات، ديدم پاهايم توان حركت ندارد. يكي از ويلچردارها را اجاره كردم تا مرا ببرد 200 ريال بگيرد. در حالي كه معمولاً اين مسير را با كمتر از 50 ريال ميبرند! گفتم اهميتي ندارد. گفتم 100 ريال ديگر بگير و مرا بعد از جمرات به هتل برسان و او پذيرفت.
ويلچر ران كه نوجواني بود، مرا به طبقات بالا برد و سنگ هايم را زدم و بعد با آقاي آخوندزاده تماس گرفتم و گفتم: به نيابت از من قرباني كنيد. ايشان بسيار تعجب كرد و گفت: ما فكر ميكرديم شهيد شدهاي! همانگونه كه اشاره شد، آقاي اعتصامي خبر داده بود و همه فكر كرده بودند كه من مردهام.
پس از آن، به برادرم حاج مهدي شجاعي فرد زنگ زدم و صحبت كردم. گفتم زندهام و حالم خوب نيست. ايشان به خانواده خبر داده بود كه بيشتر نگران شده بودند. او فكر كرده بود كه بچهها ميدانند. از اين لحظه بود كه تماسها شروع شد. آقاي آخوند زاده تماس گرفت و گفت: قرباني كردهايم.
راننده ويلچر در پاي جمرات گفت: قدرت راندن ويلچر را ندارم و پولش را گرفت و مرا در كنار جمرات رها كرد.
از ويلچر ران ديگري خواستم مرا تا هتل برساند و 200 ريال بگيرد. او ابتدا پول را خواست اما گفتم پول در اختيار ندارم، در هتل ميدهم. او نيز تا فروشگاه بن داوود آورد و ديگر به مسير ادامه نداد. گفتم: قرار ما هتل بود و الآن پولي ندارم. اگر 200 ريال را ميخواهي، بايد مرا تا هتل ببري. بالاخره پذيرفت و در هر صورت مرا به هتل رساند و پولش را گرفت و رفت.
با سختي و مشقت دوشي گرفتم. مقداري ناهار خوردم. تماسي با تهران گرفتم. هنوز دست راستم كار نميكرد. نمازم را خواندم.
بايد به منا ميرفتم تا نيمه اول شب را بيتوته كنم. لذا با تاكسي رفتم تا پل ملك خالد و با ويلچر خود را به كنار منا رساندم كه 100 ريال سعودي گرفت و ويلچر دوم تا كنار چادرهاي ايران 200 ريال گرفت. به چادر بعثه كه رسيدم، خدمت آقاي قاضي عسكر رفتم...
رسانههاي عربستان قضايا را به اين صورت منعكس كردند كه چون ايرانيها شعار ميدادند. درگيري ايجاد شد و آن حادثه رخ داد!
قرار شد وقتي نمايندة وليعهد به بعثه آمد، ماجرا را من كه شاهد عيني حادثه بودم برايش توضيح دهم و بگويم كه علت ماجرا پليس بود كه با گفتن ارجع، ارجع در حركت زائران اختلال ايجاد كرد و به نظر من، بيش از 10000 نفر فوت كردهاند؛ چون به قول
مهندس اوحدي تنها 8000 نفر در قبرستان شهداي مكه دفن شدند.
به هر حال، آن شب، تا 12 شب در منا وقوف كردم و دوستان دعا و نذر و نياز كرده بودند و بسياري از آنان قرصهاي تقويتي و هرچيزي كه برايم مفيد و نيروزا بود آوردند. همان شب به هلال احمر بعثه رفتم. به پزشك گفتم: بدنم توان ندارد، پاهايم زخم شده، دارو يا آمپولي بدهيد كه رمق به تنم برگردد. چيزي جز قرص ويتامين ب كودكان نداشتند. بالاخره شب به هتل رفتيم و روز دوم هم آقاي سهرابي و دوستان مرا پياده براي رمي بردند. اعمال روز دوم را انجام داديم و به چادرهاي منا رفتيم...
شبها وقتي به هتل بر ميگشتم، نميتوانستم به اتاقي كه در آن بوديم، بروم؛ چون آقاي
ركنآبادي نبود. هر دو شب نزد دوستان رفتم. در ضمن آقاي آقايي پور و ديگران شناسايي شدند.
در اين ايام به پاسپورتهاي ايراني بي احترامي ميكردند و به هر جا كه ميرفتيم برخورد نامناسبي داشتند. به دروغ القا كرده بودند كه ايرانيها باعث اين اتفاق شدهاند، تا اينكه
مقام معظم رهبري آن سخنراني تاريخي را در نوشهر ايراد كردند.
حتي رابط آنها، با اينكه با آقاي باقري معاون روابط بين الملل بعثه رفيق بود، قبل از سخنراني مقام معظم رهبري تلفنهاي بعثه و آقاي باقري را جواب نميداد، اما زماني كه آقا در نوشهر آن سخنراني را ايراد كردند، خود او به آقاي دكتر باقري زنگ زد كه ميخواهم بيايم خدمت آقاي قاضي عسكر و شما را هم ببينم؛ يعني از فرمايش آقا خيلي جا خورده بودند و از آن به بعد رفتارها تغيير كرد و پيگيريها جدي تر شد.
در مورد بحث ربوده شدن آقاي ركن آبادي، بايد بگويم كه من از ابتدا بعيد ميدانستم و نميشود در اين مورد نظر قطعي داد.
نميتوان ادعا كرد كه براي اين كار، از قبل برنامهريزي شده بود، من چنين احساسي ندارم بلكه عدم تجربة كافي بود. اين عدم اطلاعرساني به موقع و كمكرساني بسيار ضعيف شايد به دليل مشكلات سياسي درون كشور و رو كم كني جناحهاي سياسي باشد كه جنازهها را در كانتينرها گذاشته بودند و جنازه يا از گرما متلاشي و يا از سرماي يخچالها به هم چسبيده بودند.
البته كار درستي كه كرده بودند و من فكر نميكردم تا اين حد عقلشان برسد، اين بود كه هركس را كه ميخواستند دفن كنند، عكس او را ميگرفتند و «دي ان اي» را هم ميگرفتند تا بتوانند در صورت نياز صاحب جسد، او را پيدا كنند.
آنها از با لا مرا مرده و آقاي ركن آبادي را زنده ميديدند! آقاي ركنآبادي با اشاره كمك ميخواهد اما ايشان با اشاره ميگويند كه كاري نميتوانيم بكنيم. آقاي اعتصامي ميگفت: وقتي ديدم كه شماها داريد فوت ميكنيد، صحنه را تحمل نكردم و نتوانستم شما را در آن حال ببينم، به پشت خيمه رفته، پايين آمدم و به چادر بعثه رفتم و به همه اعلان كردم كه دكتر شجاعي فرد فوت كرده، اما آقاي ركن آبادي هنوز زنده است. وي چون آقائيپور را نميشناخت، نامي از او نبرده بود.
همة دوستان ناراحت شده بودند، حتي عدهاي نذر كرده بودند و حاج آقاي قاضي عسكر هم پيگيري كرده بودند. اسامي تعدادي را هم به تهران منتقل كردند. اما من چون ساعت 11 با موبايل به آقاي آخوند زاده زنگ زده بودم، مردنم براي آنها قطعي نشده بود.
ده دقيقه به ساعت 11 صداي عربي به گوشم خورد كه ميگفت: هل الايراني يعرف العربي؛ آيا از ايرانيها كسي هست كه بتواند عربي حرف بزند؟
من يك مرتبه بيدار شدم ديدم كه هيچكس دور و برم نيست. نگاهي به سمت چپ خيابان كردم، ديدم كه از جمعيت خبري نيست. دست راستم تعدادي برانكارد گذاشته اند كه روي آنها جنازه بود. به آن آقا گفتم چه كار داري؟ گفت ميخواهم ببينم اين جسد ايراني است يا نه؟ نگاه كردم گفتم نه، ايراني نيست ، چون كارت شناسايي و علائم او ايراني نيست. حولة او را به رويش كشيد و رفت. نفهميدم كه او چه كار به جنازه داشت و چه كار به من داشت؟ خلاصه من ايستاده به هوش آمدم. نميدانم اين از نظر پزشكي امكان دارد يا نه؟! بالاخره يكي بايد مرا بلند كرده باشد و تا آنجا آورده باشد. تازه متوجه شدم كه به هوش آمدهام اما امكان حركت ندارم و دست راستم از كار افتاده است. خواب نبودم. كيفي همراه داشتم كه وسايلم در داخلش بود. مهر و دو تسبيح تربت، كتاب دعا، موبايل، پول،كليد، سنگ براي رمي و
يك تكه نان داخل كيفم.
آرام، آرام جلو رفتم يك پنكه آب زن بود، آب پنكه به من ميخورد. رفتم در گوشهاي كه چند زن پاكستاني بودند. گفتم اجازه دهيد من اينجا دراز بكشم. حالم خوب نيست. گفتند نه، اينجا حريم است (و تو نامحرمي). گفتم من دارم ميميرم، شما برويد كنار تا من بخوابم. اجازه دادند كه بخوابم. البته خواب نبودم چون گوشم ميشنيد، فقط باد پنكه با آب به من ميخورد و خيس شده بودم. حولة بالا تنم افتاده و عينكم گم شده بود. پا برهنه هم بودم. حدود 40 دقيقهاي خوابيدم. صداي زنگ تلفنم را مكرر مي شنيدم و دوستان نگران بودند و من فكر نميكردم كسي اطلاع داشته باشد.
45 : 11 بودكه توانستم از جا برخيزم و قدم بزنم. در اين لحظه بود آقاي مسعود گرجي، قاري قرآن مرا شناخت اما من ايشان را نميشناختم. پرسيد دكتر كجايي؟ گفتم: من مرده بودم و خدا لطف كرد و نميدانم چه كسي مرا آورده اينجا و شروع كرد بچهها را نام بردن و گفت چه كساني مردند و من هم زير دست و پا بودم و قريب به اين مضامين.
در اين حال، دست چپم بقالي را ديدم كه تعدادي پليس هم در كنارش هستند. گفتم از آن مغازه آب بخريم. بقالي چند تا آب انداخت، گرفتيم و خورديم. حوله و دمپايي خريديم. آنها پول نداشتند اما من به اندازة كافي پول داشتم. يادم افتاد كه به هنگام حركت از هتل وقتي ميخواستم پول بردارم يكي از دوستان گفت كجا ميبري اينهمه پول را؟! گفتم: در اين سفرها اعتبار نيست، ممكن است پول لازم شود و به دردم بخورد. بالاخره حوله و دمپايي و آب خريديم و به آقاي گرجي گفتم: اين كيف بر من سنگيني ميكند. او كيف را از من گرفت. دقايقي را نشستم درگوشهاي، چند تن از نزديكان آقا مسعود آمدند و گفتند: پليس نگذاشت
آقا مسعود بيايد. بياييد كمكش كنيم. تا خواستم از جا بلند شوم، ديدم آقاي مسعود گرجي آمد و گفت: اين كيف خيلي سنگين است! و واقعاً برايش سنگين بود، چون جان و رمق نداشت و كسي نميتوانست براي كسي كاري كند. ياد روز قيامت افتادم...!
آقاي گرجي و دوستانش براي رمي جمرات رفتند و من در سايهاي نزد پاكستانيها، با اخذ اجازه از آنها خوابيدم. آنها كه ديدند حالم بد است به صورتم آب ريختند و حالم بهتر شد. ديدم سنگ دارم و راه زيادي به جمرات نمانده، مصمم شدم به سمت جمرات حركت كنم؛ چون ظهر شده بود كيفم را بازكردم كمي نان بخورم، ديدم تسبيح تربتم به خاطر آب خوردن، خاك شده و روي كتاب دعا را هم گرفته است. نان خشك را كه در پلاستيك بود و خيس نشده بود خوردم ، ليكن از گلويم پايين نرفت! خواستم با آب سرد بخورم كه يك زائر افغاني آبم داد. خواستم حركت كنم به سمت جمرات، ديدم پاهايم توان حركت ندارد. يكي از ويلچردارها را اجاره كردم تا مرا ببرد 200 ريال بگيرد. در حالي كه معمولاً اين مسير را با كمتر از 50 ريال ميبرند! گفتم اهميتي ندارد. گفتم 100 ريال ديگر بگير و مرا بعد از جمرات به هتل برسان و او پذيرفت.
ويلچر ران كه نوجواني بود، مرا به طبقات بالا برد و سنگ هايم را زدم و بعد با آقاي آخوندزاده تماس گرفتم و گفتم: به نيابت از من قرباني كنيد. ايشان بسيار تعجب كرد و گفت: ما فكر ميكرديم شهيد شدهاي! همانگونه كه اشاره شد، آقاي اعتصامي خبر داده بود و همه فكر كرده بودند كه من مردهام.
پس از آن، به برادرم حاج مهدي شجاعي فرد زنگ زدم و صحبت كردم. گفتم زندهام و حالم خوب نيست. ايشان به خانواده خبر داده بود كه بيشتر نگران شده بودند. او فكر كرده بود كه بچهها ميدانند. از اين لحظه بود كه تماسها شروع شد. آقاي آخوند زاده تماس گرفت و گفت: قرباني كردهايم.
راننده ويلچر در پاي جمرات گفت: قدرت راندن ويلچر را ندارم و پولش را گرفت و مرا در كنار جمرات رها كرد.
از ويلچر ران ديگري خواستم مرا تا هتل برساند و 200 ريال بگيرد. او ابتدا پول را خواست اما گفتم پول در اختيار ندارم، در هتل ميدهم. او نيز تا فروشگاه بن داوود آورد و ديگر به مسير ادامه نداد. گفتم: قرار ما هتل بود و الآن پولي ندارم. اگر 200 ريال را ميخواهي، بايد مرا تا هتل ببري. بالاخره پذيرفت و در هر صورت مرا به هتل رساند و پولش را گرفت و رفت.
با سختي و مشقت دوشي گرفتم. مقداري ناهار خوردم. تماسي با تهران گرفتم. هنوز دست راستم كار نميكرد. نمازم را خواندم.
بايد به منا ميرفتم تا نيمه اول شب را بيتوته كنم. لذا با تاكسي رفتم تا پل ملك خالد و با ويلچر خود را به كنار منا رساندم كه 100 ريال سعودي گرفت و ويلچر دوم تا كنار چادرهاي ايران 200 ريال گرفت. به چادر بعثه كه رسيدم، خدمت آقاي قاضي عسكر رفتم...
رسانههاي عربستان قضايا را به اين صورت منعكس كردند كه چون ايرانيها شعار ميدادند. درگيري ايجاد شد و آن حادثه رخ داد!
قرار شد وقتي نمايندة وليعهد به بعثه آمد، ماجرا را من كه شاهد عيني حادثه بودم برايش توضيح دهم و بگويم كه علت ماجرا پليس بود كه با گفتن ارجع، ارجع در حركت زائران اختلال ايجاد كرد و به نظر من، بيش از 10000 نفر فوت كردهاند؛ چون به قول
مهندس اوحدي تنها 8000 نفر در قبرستان شهداي مكه دفن شدند.
به هر حال، آن شب، تا 12 شب در منا وقوف كردم و دوستان دعا و نذر و نياز كرده بودند و بسياري از آنان قرصهاي تقويتي و هرچيزي كه برايم مفيد و نيروزا بود آوردند. همان شب به هلال احمر بعثه رفتم. به پزشك گفتم: بدنم توان ندارد، پاهايم زخم شده، دارو يا آمپولي بدهيد كه رمق به تنم برگردد. چيزي جز قرص ويتامين ب كودكان نداشتند. بالاخره شب به هتل رفتيم و روز دوم هم آقاي سهرابي و دوستان مرا پياده براي رمي بردند. اعمال روز دوم را انجام داديم و به چادرهاي منا رفتيم...
شبها وقتي به هتل بر ميگشتم، نميتوانستم به اتاقي كه در آن بوديم، بروم؛ چون آقاي
ركنآبادي نبود. هر دو شب نزد دوستان رفتم. در ضمن آقاي آقايي پور و ديگران شناسايي شدند.
در اين ايام به پاسپورتهاي ايراني بي احترامي ميكردند و به هر جا كه ميرفتيم برخورد نامناسبي داشتند. به دروغ القا كرده بودند كه ايرانيها باعث اين اتفاق شدهاند، تا اينكه
مقام معظم رهبري آن سخنراني تاريخي را در نوشهر ايراد كردند.
حتي رابط آنها، با اينكه با آقاي باقري معاون روابط بين الملل بعثه رفيق بود، قبل از سخنراني مقام معظم رهبري تلفنهاي بعثه و آقاي باقري را جواب نميداد، اما زماني كه آقا در نوشهر آن سخنراني را ايراد كردند، خود او به آقاي دكتر باقري زنگ زد كه ميخواهم بيايم خدمت آقاي قاضي عسكر و شما را هم ببينم؛ يعني از فرمايش آقا خيلي جا خورده بودند و از آن به بعد رفتارها تغيير كرد و پيگيريها جدي تر شد.
در مورد بحث ربوده شدن آقاي ركن آبادي، بايد بگويم كه من از ابتدا بعيد ميدانستم و نميشود در اين مورد نظر قطعي داد.
نميتوان ادعا كرد كه براي اين كار، از قبل برنامهريزي شده بود، من چنين احساسي ندارم بلكه عدم تجربة كافي بود. اين عدم اطلاعرساني به موقع و كمكرساني بسيار ضعيف شايد به دليل مشكلات سياسي درون كشور و رو كم كني جناحهاي سياسي باشد كه جنازهها را در كانتينرها گذاشته بودند و جنازه يا از گرما متلاشي و يا از سرماي يخچالها به هم چسبيده بودند.
البته كار درستي كه كرده بودند و من فكر نميكردم تا اين حد عقلشان برسد، اين بود كه هركس را كه ميخواستند دفن كنند، عكس او را ميگرفتند و «دي ان اي» را هم ميگرفتند تا بتوانند در صورت نياز صاحب جسد، او را پيدا كنند.