پابرهنه در بقیع ...

در این روزهای اقامت در مدینه هر صبح پس از نماز به بقیع رفته ایم و در همه این صبحها هربار اراده کرده ام چیزی بنویسم نتوانسته ام، نوشتن از بقیع جرات می خواهد .
امروز پس از نماز صبح ، باز هم به بقیع رفتیم که هنوز خورشید در آن ندمیده بود و سرخی شفق دقیقا روی سرحد آسمان و آن قبرهای متبرک نشسته بود.
اینجا همه چیز برای شکستن دل آماده است. تو به جایی آمده ای که مظهر مظلومیت در تاریخ است. دل به این دریای آرام می زنم، دیگر باید نوشت. من، دلم، قلمم ، حضورم در اینجا و ... همه مدیون بقیع هستیم.
می خواهم آن طور که دل می خواهد بنویسم. از لحظه ای بنویسم که برای اولین بار از پشت آن پنجره های مشبک سبز رنگ بقیع را احساس کردم و از داخل کنگره ها آن قدر چشمانم خیره شد که گویی آخرین تصویر عمرم را می بینم.
دم دمای صبح آسمان مدینه گرفته است و این گرفتگی، دلگرفتگی تو را هزارچندان می کند.عمری با قاب عکسی از بقیع در خانه ، دلت را تسکین داده ای و حالا داری با چشمانت از این قبور غریب هر روز هزار تصویر می گیری. خوشا به حال این چشمها ...
به پاهای آدمها نگاه می کنم . همه کفشها را درآورده اند ، به تدبیر دل !
از مردی که ظاهرش به جنوبیها می خورد و به پهنای صورتش اشک از چشمانش جاری است و با پاهای بی کفش پینه بسته اش روی خاک بقیع آرام آرام می خرامد می پرسم حاجی اینجا چه خبره و حاجی در میان زمزمه هایش جوابی می دهد که حیرانم می کند . " اینجا داریم بر روی بال فرشتگان قدم می گذاریم " ... " اینجا بهشت روی زمین است " ...
اینجا آدمها کمتر حرف می زنند و من نیز حق ندارم خلوت کسی را به بزنم . در بقیع هر کسی روضه خوان دل خویش است . آدم دلش می خواهد داد بزند، هروله کند، از خود بیخود شود اما آن قبرهای آرام نگاهت می کنند و به صبوری می خواندت.
با پر زدن هر کبوتری در بقیع دلت پرپر می شود و تو هر روز این پرپر شدن دلت را به نظاره نشسته ای و دل نمی کنی از این خاک، انگار همه جاذبه زمین اینجا متمرکز شده کنار قبل این چهار گل!
حرفها اینجا تمام نشدنی است و من دلم می خواهد نوشته خود را به نوشته ای از شهید عزیز " مرتضی آوینی " که این روزها بارها و بارها خواندمش تزیین کنم :
حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام، و با که باید این راز را باز گفت که اسلام در مدینهالنبی از همهجا غریبتر است؟
خطاب ما اینجا با عاشقان است و با درد آشنایان که این حکایت را دیگ، هر دلی تاب شنیدن ندارد. ای اشک مهلتی تا بازگویم حکایتی را که قرنهاست در سینهام مستور مانده است و درد آشنایی نیافتهام که این راز سر به مهر را با او زمزمه کنم.
اینجا گورستان بقیع است و این خاک گنجینهدار فریادی است که قرنها ارباب جور آن را در سینه ما محبوس کردهاند و هرچند اشک ما تاب مستوری نداشته است، اما این بار این بغضی نیست که فقط با گریه باز شود و این جراحت نه جراحتی است که با مرهم اشک شور التیام یابد.
حکایت بقیع حکایت غربت است. غربت اسلام و با که باید این راز را باز گفت که اسلام در مدینهالنبی از همهجا غریبتر است؟
خطاب ما اینجا با عاشقان است و با درد آشنایان که این حکایت را دیگر هر دلی تاب شنیدن ندارد. ای چشم خون ببار تا حجاب از تو بردارند و ببینی که این خاک گنجینهدار نور است و مدفن عشق و اینجا، بقعهای است از بقاع بهشت و آن نفخهای که در بهشت روح میدمد از سینه این خاک برمیآید چرا که اینجا مدفن کلیدداران بهشت است.
و اگر حجاب از گوشها و چشمها بردارند طنین ناله کروبیان را در ملکوت اعلی خواهد شنید و خواهی دید که چگونه فرشتگان بال در بال جلوههای جاودانی رحمات خاص حضرت حق را بر این خاک گسترانیدهاند.
ای بقیع، ای مطهر، ای رازدار صدیق صدیقه اطهر (س) و ای همنوای مولا مهدی (عج) آن گاه که غریبانه آنجا به زیارت میآید ای بقیع مطهر، ای گنجینهدار نور، ای مدفن عشاق، و ای حکایتگر غربت، براستی این راز را با که باید گفت؛ که اسلام در مدینهالنبی از همهجا غریبتر است؟
ای بقیع مطهر منتظر باش، اگر آنان توانستند که نور را در حبس کشند تو هم غریب خواهی ماند. ای بقیع با ما سخن بگو با ما از رازهای سر به مهری که در سینه داری بگو.
ای بقیع، ای همنوای مولا مهدی (عج)، ای رازدار آن یار غریب، بگو آنجا چه میگذرد، هنگامی که او به زیارت قبور میآید؟
بگو، با ما بگو لابد صدای گریه غریبانه آن یار مضطر را هنگامی که بر غربت اسلام میگرید، شنیدهای؟ بگو، با ما بگو که حبیب ما، در رازگوییهای علیوار خویش، و در مناجاتهای سجادانهاش چه میگوید؟ ای تربت مطهر، ای آنکه بر تربت تو، جایجای نشانه پای حبیب و اثر اشکهای غریبانه او باقی است.
ای همنوای «امن یجیب» مولا مهدی (عج). ای مصداق، «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم»، ای کاش که ما به جای خاک تو بودیم و هنگامی که آن یار غایب از نظر به زیارت قبور میآمد بر پای او بوسه میزدیم. ای بقیع، ای تربت مطهر، ای کاش ما نیز چون تو، میتوانستیم که با آن محبوب، وقتی که «امن یجیب» میخواند، همنوا شویم، و براستی که «امن یجیب» حکایت دل پرغصه اوست، گوش کن....
«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء و یجعلکم خلفاءالارض».
چرا که اوست مصداق اتم مضطر و خلافت ارض میراثی است که به او بازمیگردد و ای بقیع مطهر منتظر باش.
اگر آنان توانستند که برای همیشه شمس را در غربت غروب نگاه دارند تو نیز غریب خواهی ماند.