الگویی برای روحانیان کاروان ها

چهره دوست داشتنی جناب حجت الاسلام و المسلمین قریشی، آشنای همه روحانیان کاروانی است که در مدینه منوره مهمان بعثه مقام معظم رهبری هستند. برخورد محترمانه و سعه صدر ایشان زبانزد روحانیان و مراجعه کنندگان و مایه دلگرمی آنانی است که در آغاز راه خدمت به زائران هستند.

شنيدن تجربيات، خاطرات و توصيه­هاي ايشان آرزويي بود که از سال­هاي پيش داشتم و خوشبختانه اين توفيق در فروردين امسال و در مدينه حاصل شد.حجت الاسلام و المسلمين سيدمهدي قريشي، متولد 1311،در شهر کرد (چهارمحال و بختياري) است.وي پس از 12 سال تحصيل در حوزه علميه قم به تهران رفت و از دانشگده الهيات ليسانس اين رشته را دريافت کرد.از همان سال تدريس در مدارس مختلف مذهبي را آغاز نمود و 17 سال در دبيرستان هاي مختلف تهران به تدريس پرداخت.از همان سال­ها تبليغ و اقامه نماز جماعت در مساجد تهران را آغاز و پس از انقلاب اسلامي،در سازمان هاي مختلف از جمله مدرسه عالي شهيد مطهري فعاليت کرد.
 

-    با تشکر از لطف جنابعالي که پذيرفتيد، با مجله صفا که در واقع مجله مربوط به خودتان است، گفت و گو نماييد.در ابتدا از نخستين تشرّف خود به زيارت خانه خدا بفرمائيد:
زماني که در قم مشغول تحصيل بودم و به کتاب حجِّ «شرح لمعه» رسيدم، آن قدر شيفته حج شدم که شب­ها با گريه خوابم مي­برد و گاهي صفحات کتاب زير سرم از اشک خيس مي­شد و روي همان خوابم مي­برد. بعضي شب ها از ناراحتي خوابم نمي­برد. براي اينکه خودم را قانع کنم، مي­گفتم:« سيد تو در هفت آسمان يک ستاره نداري ، حج مال پولدارهاست. چرا با خودت اين طور مي­کني؟» بعد باز خودم به خودم جواب مي­دادم: «چه کنم؟ عاشقم. عاشق را ملامت نمي­کنند!». گاهي دوستان که اين اوضاع آشفته من را مي­ديدند، مي­پرسيدند: انگار مشکلي داري؟ تو هميشه با نشاط و ورزشکار بودي؟! من نمي­خواستم راز دلم را به آنها بگويم.
 
ـ نخستين بار در حدود چند سالگي وچه سالي به حج مشرّف شديد؟
 نخستين بار در سال 47 شمسي سفر حج به من پيشنهاد شد، من به شدت، ذوق زده شدم و پذيرفتم و اصلاً راجع به مبلغش حرفي نزدم. حاج سلماسي آذري که مردي بسيار باشرافت و متدين و دنياديده بود، گفت که مادر عروسش يک نايب مي­خواهد و او تنها مرا براي اين کار شايسته ديده است.
 
ـ پس از آن­که کتاب حج را خوانديد، چقدر طول کشيد تا با اين پيشنهاد روبرو شديد؟
 8 سال طول کشيد. او «حاج سلماسي» گفت ما هزينه حج خود و خانواده­تان را مي­دهيم،البته به آن شرط که پس از بازگشت، مستقيم به منزل ما بياييد. گفتم: هيچ مانعي ندارد.
من آن قدر عاشق حج بودم که هر شرطي مي­گذاشتند، مي­پذيرفتم.
 
ـ هيچ فکر کرده­ايد، چه شد که به شما چنين پيشنهادي کردند؟
ميان من و ايشان (حاج سلماسي آذري) آشنايي و رفاقتي بسيار وجود داشت. من هر جمعه سه جلسه کلاس تربيت کودک و نوجوان در تهران برگزار مي کردم که شاگردهاي بسيار برجسته­اي در آن جلسات تربيت شدند. حاج سلماسي هم در اين جلسات شرکت مي­کرد و مي­گفت : اي کاش روحانيت ما نيز چنين برنامه­هايي را اجرا مي­کردند و من مي­دانم در تهران و شهرستان­ها از اين قبيل برنامه­ها نداريم. شما جمعه را از زن و بچه مي­گيري و سه تا جلسه را در جمعه­ها اداره مي­کني. به خاطر همين برنامه­ها شيفته من شد .
 
-         از نخستين سفر خود بفرمائيد !
در آن سفر روحاني کاروان ما مرحوم شهيد دکتر مفتح بود. ايشان، بسيار وارسته، دانشمند و مسلط به احکام بودند و نسبت به من لطف و محبت و احترامي بسيار اظهار مي­کردند. با اينکه بزرگ­تر از من بودند، ولي بزرگوارانه به من احترام مي گذاشتند. نخستين روحاني کاروان ما آيت الله العظمي مکارم شيرازي و بعد از ايشان، دکتر مفتح بود.توفيق حاصل شد که سال بعد من دوباره مشرف شدم و در همين کاروان حضور داشتم. مدير يکي از کاروان ها با اينکه روحاني داشت،از کاروان ما اجازه گرفت، و مرا به کاروان خودش برد. گفتم: حاج آقا من با خانواده هستم و براي خودم حج آمدم. اجازه بدهيد، سفر بعدي در خدمت شما باشم. اما اواصرار کردو از آن پس، تا چند سال روحاني همين کارواني بودم که ديگر مرا رها نکرد.
 
ـ شرايط نخستين تشرف شما چگونه بود؟
 در آن زمان مديرها فاعل مطلق بودند. تعداد محدود نبود. مثلاً همان سال (1348) دويست و چهل زائر در کاروان ما حضور داشتند و من به عنوان يک روحاني کاروان،بايد به تنهائي همه کارها را انجام مي­دادم. ابتدا به دمشق آمديم و در شام چند روزي مانديم، سپس با هواپيما از شام به مدينه منتقل شديم و پس از به جا آوردن اعمال حج، مجدداً به شام برگشتيم .
مدير کاروان ما، بسيار زرنگ و مدبّر بود.از لحاظ کيفيت غذايي، شرايط مطلوبي نداشتيم و زائرها هم نوعاً مردمان کشاورز مازندراني و قانع بودند.
 
ـ از اوضاع «اماکن مشرّفه» در «مدينه منوّره» بفرمائيد:
اوضاع «بين الحرمين» به اين صورت نبود؛زيرا هنوز کوچه­هاي بني هاشم و خيابان اباذر وجود داشت و رديف جلوي اين خيابان اباذر؛ يعني روبه روي بقيع مغازه بود. بيشتر زائران در بقيع تجمع مي­کردند و زن و مرد «در مسجد النبي» مخلوط بودند و فقط موقع نماز جدا مي­شدند.
 
ـ «مسجد النبي» در طول 24 ساعت باز بود؟
نه! فقط روزها باز بود و شب ها تا ساعت 9 يا 10، ولي کاروان­ها مي­توانستند هر کجايش بنشينند و روحانيان به راهنمايي و ارشاد بپردازند.
وآنچه که بود حالت مهمان خانه بود. هتل چنداني وجود نداشت در آن جا روحانيان، مناسک حج را به زائران ياد مي­دادند و بخشي از آموزش ها که سبک خود من بود، به صورت سوال و جواب انجام مي­شد، اين روش نسبت به اين که يک روحاني بخواهد متکلم وحده باشد، بهتر پاسخ مي­داد؛ زيرا با آن روش چه بسا سؤالاتي در دل زائر مي­ماند و او بدون دريافت، جلسه را ترک مي­کرد. من سبکم اين بود که آغاز سخنراني، حتي قبل از اين که خطبه را بخوانم، اعلام مي­کردم: «من گوينده يک جانبه نيستم، نزديک به نيم ساعت براي شما احکام مي­گويم، شما در فاصله نيم ساعت سؤالاتي را که به ذهنتان مي­رسد، يادداشت کنيد، زماني که من اعلام مي­کنم:«الان نوبت شماست» هر کس سؤال دارد، دستش را بلند کند. شرطش اين است که همه به سؤالات گوش بدهند تا من نخواهم آنها را تکرار کنم». بازده اين روش بسيار عالي است. حتي الان هر جا وقت داشته باشم، سبکم همين است، اعلام مي­کنم: که من احکام مي­گويم، بعد از آن، شما سؤال کنيد.
 
- درباره اوضاع اقتصادي و فرهنگي مدينه و مکه در آن زمان توضيحي بفرمائيد:
اوضاع اقتصادي ايراني ها خيلي خوب نبود، ولي افراد متدين با کمترين درآمدي که داشتند مستطيع شده، به حج مشرف مي شدند. برنامه تشرّف به عمره خيلي کم بود، گاهي شايد 5 ـ 10 کاروان در يک سال براي به جا آوردن عمره مشرّف مي­شدند. اگر چه آن زمان وضعيت حجاب در ايران مناسب نبود، ولي زائران حجابشان کامل و عالي بود؛ زيرا براي مدينه گونه­اي حرمت و عظمت قائل بودند. يادم نمي­آيد درباره حجاب تذکري داده باشم يا ناراحت باشم. هيچ مشکلي ازا ين جهات نداشتيم، البته سطح فرهنگي و آگاهي مردم يک مقدار پايين بود که يکي از علت­هايش درصد بالاي بي سوادي بود، بهداشت مهمان سراهايي که اجاره مي­شد، اصلاً مطلوب نبود.
 
ـ همه خواننده­هاي ما روحانيان کاروان­ها هستند. فکر مي­کنم علاقه داشته باشند، در مورداوضاع خود «مسجد النبي» و «بقيع» و نيز آموزه ها وروشآموزشتان درباره مکان­هاي مذهبي يا مسائل شرعي بدانند!
من شيوه خاص خودم را داشتم. در هتل گاهي در جمعيتي که زن­ها يک طرف و مردها يک طرف نشسته بودند، من وسط مي نشستم و با يک دستمال کاغذي «مسجد النبي» را براي آنها تشريح مي­کردم. مي­گفتم: «يک ساختمان کنار مسجد است که سمت شرق 6 تا در و پنجره دارد. سمت غرب شش تا پنجره و شمال 3 تا پنجره و جنوب سه تا پنجره دارد. شما اين ساختمان را که در نظر بگيريد، دو تا پنجره شرق و دو تا غرب و 3 تا شمال، يک سوم اين ساختمان، خانه حضرت زهرا -سلام الله عليها- است. بعد چهار تا پنجره شرق، چهار تا پنجره غرب و 3 تا جنوب. دو سوم اين بنا خانه رسول الله است.اگر شما رو به پنجره اولي بايستيد، از سمت جنوب و غرب اين ستوني که بين پنجره اولي و دومي است، اين درست مقابل صورت «مبارک رسول­الله است. اگر از سمت غرب پهلوي ستون «توبه ابي لبابه» بايستيد، اين درست مقابل سر مبارکه پيامبر اکرم است». آن چنان مي­فهميدند که کأنّه از نزديک دارند، مي­بينند. آن روزها اصلاً «بنر» نبود. حتي يک نقشه نبود. بعد من «بقيع» وستون­هاي مسجد النبي راهم به همين روش معرفي مي کردم.
روش بعدي من اين بود که در هر کاروان ده نفر از مردها و ده نفر از بانوان انتخاب مي کردم و آنها را، جدا جدا مي­نشاندم. به اعضاي کاروان مي­گفتم: اين ده نفر را مي­بينيد، با هر کدام که آشنا هستيد يا نيستيد مي­توانيد آشنا بشويد، برويد کنارشان بنشينيد که اسامي شما، را يادداشت کنند. اين ده نفر يا در واقع بيست نفر، سرگروه و موظّف بودند با اعضاي گروه خود کار کنند.
 روزي يکي از روحانيان که ميهمان من بود، به ساختمان محل اسکان کاروان آمد. پرسيد: اينجا يک دانشگاه است. جواب دادم: چطور؟ گفت من همه اتاق­ها را نگاه کردم ديدم، يا قرائت حمد و سوره­هاشان را اصلاح مي­کردند يا احکام از هم مي­پرسند و يا لبيک تمرين مي­کنند. آري! بر اين منوال گذشت. بعد هم يک ساعتي را به خانم ها اختصاص مي­دادم که که سؤالات خودشان را مطرح کنند و يک ساعتي را هم به مردها .
 
ـ از نحوه تشرّف به «مکه مکرمه» پس از استقرار چند روزه در «مدينه منوره»، بفرمائيد!
پس از استقرار حدوداً ده روزه در مدينه منوره، به وسيله اتوبوس هاي بسيار قديمي به طرف مکه مکرمه حرکت مي کرديم وگاهي هم به خاطر حرکت آرام و کند. نزديکي­هاي مکه، آفتاب را درک مي­کرديم و مشمول کفاره مي­شديم .
به علت عدم حضور تعداد زياد حجاج در مکه ، ازدحام و فشار خيلي زياد نبود و اعمال به راحتي انجام مي­شد . همان اماکن زيارتي مثل قبرستان ابوطالب را مي­رفتيم و اماکن ديگري را بلد نبوديم.در اين سال­ها، بعثه مقام معظم رهبري، چه در مدينه و چه در مکه مکان­هاي مختلفي را براي زيارت زائران هماهنگ کرده است و زائر تقريباً اشباع مي­شود .
 
ـ اوضاع «مسجد الحرام» چگونه بود ؟
کف مسجد النبي و مسجد الحرام کاملاً پوشيده از شن بود .مطاف نيز حالت مثلثي شکل داشت و در يک فاصله معيّني از کعبه، پله­اي وجود داشت که محل اطراق کاروان­ها از آنجا شروع مي­شد، اما در طول زمان، به خاطر ازدياد جمعيت، سطح حياط بالا آورده و همسطح مطاف شد. مسعي هم که بازارچه بود که تسبيح فروش­ها و کفش فروش­ها بساطشان را در آنجا پهن کرده بودند.
 
ـ شرايط بهداشتي مناسب نبود؟
نه هيچ مطلوب نبود. متأسفانه بيرون مسجد الحرام حالت توالت داشت. خود مردم مکه و زائران کشورهاي ديگر هم بهداشت را رعايت نمي­کردند . يادم مي­آيد در ضلع شمال غربي بقيع يک در بزرگي بود که واقعاً کثافت خانه بود ،مرحوم آقاي بطحائي نزد امير مدينه رفت وگفت: «يک نفر بفرستيد ببيند کنار درب بقيع چه وضعيت رسوايي دارد؟؟!». سريع همان روز آمدند، به اوضاع آنجا رسيدگي کردند.
مکه هم خانه­هايش همان خانه هاي قديمي و راه ها دور بود، ولي نسبتاً چون ازدحام زياد نبود، زائر چه در اعمال مناسک و چه در رفت و آمدها، تقريباً راحت بود؛ يعني به مجرد اين که از حرم بيرون مي­آمد، مي­ديد، معاون کاروان ماشين اجاره کرده آماده حرکت به هتل است. در «مسجد الحرام» هم مشکلي براي تجمع نبود . دعاي کميل مقابل ناودان طلا و طبقه دوم خوانده مي شد و کاروان ها گاهي همان جا دعاها و مناجات هاي اميرالمؤمنين -عليه السلام- يا دعاهاي حضرت سجاد را مي­خواندند.
 
ـ شنيده­ام زماني با زن ها و زائران به طور خشونت آميزي رفتار مي­شد و بيش تر نيروهاي امر به معروف و نهي از منکر مسن و بداخلاق بودند.
مسن و بداخلاق بودند، ولي فقط در مورد حجاب. اگر مشکل حجاب مي­ديدند، تذکر جدي مي­دادند و برخورد تند مي­کردند، ولي اينکه بزنند، ابداً، يعني جرئت نمي­کردند.
 ـ به طور خلاصه،از ايام تشريق و سرزمين عرفات و مني توضيح بدهيد!
شرايط عرفات و مشعر و مني چندان تغييري نکرده، جز چادرهاي مني که خيلي عالي شده است. آن زمان تقريباً در عرفات و «مني» همين چادرهاي معمولي بود، اما جاي استقرار حجاج وسيع­تر بود . من يادم نمي­رود، سال آتش سوزي «مني» نماز ظهر را که خوانديم مثل اينکه به من الهام شد که به جمرات برويم. بدون مقدمه و بدون مشورت با کسي ـ در حالي که من چنين ويژگي­اي ندارم يکي از ويژگي­هاي من اين بود که از همان ابتداي سفرها کارها را با مشورت مدير انجام مي­دادم ولي آن روز نمي­دانم اصلاً چه شد؟! يک حالت استبدادي در من پيدا شد ـ گفتم: آقايان! ، خانم­ها! وقتي نماز دوم را خوانديد، فقط ده دقيقه وقت داريد، سنگ­هايتان را برداريد، برويم جمرات. مداح کاروان پيرمرد باحالي بود گفت ناهار حاضر است و مدير ناراحت مي شود. گفتم: ناراحت مي­شود يا نمي­شود، برويم جمرات. بر مي­گرديم ناهار مي­خوريم. با همين قاطعيت! مدير هم وقتي قاطعيت مرا ديد، هيچ نگفت. فقط گفت: پس زود بياييد که ناهار سرد نشود. ما رفتيم جمره عقبه را زديم وقتي برگشتيم که از زير پل خارج شويم ، چشمم به يک دود غليظي افتاد. گفتم: همه اعضاي کاروان اينجا بايستيد، تا ببينم چه خبر است . لب جاده يک وانتي بود. گفتم: چه خبر؟ دو دستش را از فرمان رها کرد و کوبيد به سرش و گفت: «حريق عظيم!»، هر جا نگاه مي­کردم، مي­ديدم، کپسول 50 کيلويي پس از انفجار به هوا پرتاب مي­شد . دويدم به طرف کاروان و گفتم آقايان، خانم­ها، از اين جا تکان نمي­خوريد تا وضعيت آتش معلوم بشود. در «مني» آتش سوزي شده. اين که کدام قسمت است؟ ما نمي­دانيم. صبر کنيد تا وضع روشن بشود. اگر کسي رفت، خونش به گردن خودش . چادرهاي ما در «مني» آتش گرفته بود . پيرمردي از کاروان ما گفت: من ديشب در مشعر خواب ديدم که ما در اقيانوسي غرق شديم و شما همه ما را نجات داديد، ولي ساک­هاي ما رفت. عيناً همين شد؛ من اينها را نجات دادم اما ساکهايمان سوخت. غروب که شد؛ نماز مغرب و عشاء را که خوانديم، من از فرط خستگي و از بس براي جلوگيري از متفرق شدن آنها به اين طرف و آن طرف دويده بودم،بي نفس زمين افتادم. آن روز من يک نمونه کوچک محشر قيامت را ديدم. مردم سر به کوه گذاشته بودند، بعضي ها سنگ از زير پايشان رد مي­شد، سر پاييني مي­آمد و او را مي­کشت. عده­اي را مار مي­زد. در مشعر و عرفات مار و عقرب فراوان است ، ولي در ايام تشريق مأمورند، به کسي کاري نداشته باشند، اما آن روز به خاطر اينکه رفت و آمد مردم از روي سنگ­ها اذيتشان کرده بود، نيش مي­زدند. آري! بعضي­ها را مار کشت. جواني مادرش را کول کرده بود که از آتش فراري بدهد، آتش به او رسيد. مادرش را ول کرد، رفت و از دور سوختن مادرش را تماشا کرد. بر سرزنان فرياد مي زد: چه کنم؟ کاري نمي توانم بکنم؟ عجيب بود. «يدرک ولايوصف» بود. به هر حال، خوشبختانه به زائران ما کوچک­ترين آسيبي نرسيد .
 

ـ پيش از اين که از خاطرات شنيدني­تان بگوييد، درباره نحوه حضور خود در بعثه و آغاز همکاري و مدت حضورتان در مدينه براي ما شرح دهيد!
 من در نخستين امتحان گزينش روحانيان کاروان ها شرکت کردم وـ بحمدلله ـ نمره آوردم و وارد جرگه روحانيت بعثه شدم. در زمان حاج آقاي عرب چند امتحان برگزار شد، يکي قم و يکي تهران و يکي مشهد. بنده مسؤول امتحان تهران شدم که در مدرسه عالي شهيد مطهري با حضور حدود 500 نفر از روحانيان وخيلي عالي برگزار شد.من آن موقع معاون مدرسه عالي شهيد مطهري بودم. معاونت من 12 سال طول کشيد . در سال 71 به من پيشنهاد شد که در مدينه منوره حضور بيشتري داشته باشم. چون اين سفر 45 روزه بود، از آيت الله امامي کاشاني اجازه گرفتم و مشرف شدم. سال بعد آيت الله ري شهري فرمودند که مي­توانيد براي شش ماه برويد؟ با کسب اجازه از آيت ا لله امامي کاشاني و معرفي کردن يک جايگزين در مدرسه عالي شهيد مطهري، از آن زمان تاکنون، هر سال، ايام عمره را ـ که شش ماه است ـ در مدينه منوره حضور مي­يابم.
 
-    بي شک، حضور بلند مدت شما در بعثه مقام معظم رهبري ، «مدينه منوره» و« مکه مکرمه» ، خاطرات بسيار شنيدني و آموزنده­اي را درپي داشته است.در اين مجال کوتاه، مشتاقانه آماده شنيدن خاطرات شما هستيم!
در طول اين سفرها خاطراتي بسيار داشتيم. درکاروانِ يکي از معتمدين، به نام آقاي وزيري، خانمي بود که دندان­هايش قفل شده بود و با همين حال از تهران آمده بود.آقاي وزيري مي­گفت: وضعيت اين خانم طوري بود که به هيچ وجه نمي توانست غذا بخورد يا حرف بزند. فقط يک شلنگ باريکي از لابه لاي دندان­هايش داخل کرده بودند و سر شلنگ قيفي بود که گاهي مايعات را از آن قيف داخل شيلنگ مي­ريختند و او تغذيه مي­کرد. شب و روز خوراکش گريه بود و از رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ تقاضا مي­کرد که ازخدا بخواهد، او را شفا بدهد. نتيجه­اي نگرفت تا در مسجد شجره محرم شد. چندنفر از خواهرها به همراه اين خانم زودتر آمدند و سوار ماشين شدند. اين خواهر يک دفعه متوجه شد که محرم گشته و مي­خواهد از مدينه دست خالي خارج شود. زمزمه کنان گفت: يارسول الله من از مدينه خارج مي­شوم و دست خالي مي­روم، اما پسرم گفته است، اگر شفا نگرفتي، به خانه برنگرد. در حالي­که او گريه مي­کرد، خانم­ها متوجه شدند که نوري در ماشين منتشرشد. فکر کردند کسي عکس­برداري کرده و اين نور از فلاش دوربين است. زني که پهلويش نشسته بود، صداي زمزمه و گريه مي­شنود. با خودش مي­گويد اين خانم که نمي تواند حرف بزند، پشت سرش را نگاه مي­کند مي بيند آن خانم ها با هم حرف مي­زنند و صداي گريه نمي­آيد. يک لحظه متوجه مي­شود که گريه از سمت همين خانم است. برمي­گردد به صورتش نگاه مي­کند، مي­بيند دهانش باز شده است و در حال حرف زدن است و اشک مي­ريزد. بعد مي­گويد: شما که دهانت قفل بود، چطور حرف مي­زني؟ گفت: هيچي نگو. اين نوري که ديدي، وجود مقدس رسول الله بود، آمد کنار من، گفت: دخترم مشکلت چيست؟ چرا ناراحتي؟ گفتم: وضعم اين است. پسرم هم گفته است، برنگرد. پيامبر فرمود: تو را شفا دادم ، سينه چپت هم سرطاني بود، آن هم شفا گرفت. زني که در کنارش نشسته بود ، مي­گويد: فقط چيزي نگو، اگر اينها بفهمند، لباس­هايت را تکه پاره مي­کنند. وقتي زن ها فهميدند، کل اتوبوس شيون و ناله و گريه شد.خانم­هاي هم اتاقي او که قبلاً از ديدن وضع او ناراحت و به مدير اصرار کرده بودند که اين خانم را از پيش ما ببر، آمدند، دستش را بوسيدند و با عذرخواهي گفتند: اگر ما به تو نرسيديم، ما را حلال کن و خلاصه همه خانم­هاي آن کاروان و کاروان­هاي ديگر ـ که فهميدند ـ آمدند، اين خانم را بوسيدند و معجزه آشکار را ديدند.
خاطره ديگر ، اتفاقي عجيب است که در مکه براي خود من روي داد. يک روز صبح که صبحانه مي­خورديم، در زدند. پرسيدم چه کسي است؟ گفتند: آن خانم فريدوني است که زن هاي ديگر مسخره­اش مي­کنند و لباس­هايش کثيف و هميشه در مسجد الحرام مي­باشد.
اين خانم، کشاورز بود. چون کاروان ما از اصفهان بود، دو نوع زائر داشتيم: يک نوع ثروتمندها و به اصطلاح مد بالاها و يک نوع کشاورزهاي فريدون. اين زن از فريدوني ها بود که از آنجا که بيش تر وقتش را در« مسجد الحرام» سپري مي­کرد، به شام و ناهار مقيد نبود. تا صبح حرم بود وصبح به آشپزخانه مي­رفت، يک تکه نان و پنير و يک چايي سرد -هر چيزي که گيرش مي­آمد- مي­خورد و مي­رفت. آمدم دم در، سلام و تعارف کردم. سرش را زير انداخت و گفت: من ديشب زير ناودان طلا، دو ساعت پيش يک آقا سيدي بودم که نمي­دانم از کجا تمام اسرار مرا مي­دانست.
 با اين جمله شوکه شدم، به طوري که تنم شروع به لرزيدن کرد، اشکم جاري شد و براي اينکه او نفهمد. سرم را پايين انداختم. گفتم: او را نشناختي؟ گفت: نه، تا به حال اين آقا سيد را نديدم. گفتم: بعداً با شما صحبت مي کنم. ديگر قدرت سر پا ايستادن را نداشتم. برگشتم اتاق. او رفت.همراهان گفتند: چرا رنگت پريده است؟ گفتم اين خانم ديشب در محضر امام زمان ـ عليه السلام ـ بوده، ولي هنوز متوجه نشده است. لرزه بر اندام من افتاده و مرا منقلب کرد و اشک ديدگانم را جاري کرد. نمي­دانم چه کار کنم! هنوز يک ساعت مانده بودبه جلسه خانم­ها. گفتم به آن خواهر فريدوني بگوييد: بيايد من با او کار دارم. چشمهايم اشکبار بود و نمي­خواستم او متوجه شود. سرم را پايين انداختم و گفتم: تعريف کن، تو چه گفتي و او چه گفت؟ اصلاً نمي­فهميدم. فقط دنبال يک نشانه­اي مي­گشتم که براي خودم يقين حاصل شود. گفت:« من نمي­دانم از کجا اسرار مرا هم خبر داشت». پرسيدم: مگر شما چه سري داشتي؟ جواب داد: «من زن اول شوهرم هستم. چون اولادم نمي­شد، خودم به همسرم اجازه دادم برود ازدواج بکند. رفت ازدواج کرد و همان سال اول ازدواج، خدا به او يک پسر خيلي زيبا داد که من هم خوشحال شدم. از خوشحالي گريه مي­کردم. شوهرم فکر مي­کرد که من ناراحت هستم. برايش قسم خوردم که ناراحت نيستم. گفتم خوشحالم که خداوند به تو اولادي عطا کرد. او روي بزرگواري خودش مرا حج فرستاد که جبران اين زحمت من بشود. من زير ناودان طلا يکي از حاجت­هايم اين بود که خدا همين طور که به هووي من اولادي عطا کرد، به من هم يک اولادي بدهد. اين آقا سيد گفت: اين قدر نگران نباش خدايي که قادر بود به هووي تو اولاد عطا بکند، به تو هم عطا خواهد کرد». به اين خانم گفتم: مگر قبلاً اين ماجرا را به آقا سيد گفته بودي ؟ گفت: «من اصلاً حرف نزده بودم. حتي در کاروان هيچ کس از اين سرّ من خبر ندارد و الان براي شما گفتم». با صحبت­هاي اين خانم بر يقين من افزوده شد. من صحبت با او را رها نکردم. من هم به زبان خودش مي گفتم: «آقا سيد». پرسيدم :آقا سيد ديگر چه مي­گفت؟ گفت؛از من پرسيد :« چرا نماز طواف را در حجر اسماعيل خواندي» ؟ جواب دادم: « والله من ديدم براي نماز خواندن در اين مکان سر و دست مي­شکنند، فکر کردم، همين جا بايد بخوانم. به من گفت: پاشو برويم پشت اين مقام نمازت را بخوان. رفتيم و او کنار من ايستاد، من نماز طواف را خواندم و بازبه زير ناودان طلا برگشتيم و يک ساعت ديگر نشستيم و درد دل کرديم، ايشان براي من مثل يک محرم بود». خيلي حالت عجيبي بود. حضرت ولي عصر به اين خانم درباره روحاني _کاروان که بنده باشم_ فرموده بود جمله اي که من هيچ جايي آن را نقل نمي­کنم و کادوئي هم به آن زن داده بود و فرموده بود: اين هم مال روحاني کاروانت. من هنوز هم اين هديه را نگه داشته­ام .( گريه ممتد ) در آن سفر تا آخرين روز يک چشمم خنده بود يک چشمم گريه. هم شاد بودم و هم ناراحت. خدايا، يک خانم کشاورز دهاتي اين لياقت را به او دادي که امام زمانش را زيارت کند و حاجتش را بگيرد و من لياقت نداشتم! اما همين مقدار خوشحالم که امام توجه داشته و براي من هم کادو فرستاده بودند.
من در بسياري از موعظه­هايم اين مطلب را براي خانم ها نقل مي کنم تا در اين سفر بسيار مقدس مراقب رفتار خود باشند؛ زيرا چه بسا کساني که آنها تحقير مي­کنند، مقرب درگاه خدا باشند و خدمت امام زمانشان برسند و آنها که خودشان را در صف بالايي مي­بينند، شايد دست خالي برگردند و از خيلي جهات محروم باشند.
 
-         از تجربيات خود به عنوان روحاني کاروان بفرمائيد :
خداي متعال را شاکر هستم که 24 سال روحاني کاروان بودم و طي اين سالها، شايد 2 يا 3 مدير بيشتر عوض نکردم. يکي از تعويض­ها هم علتش فوت مدير اولي شد. مي­توانم بگويم: ازا فتخاراتم اين است که در اين مدت، من و مدير کوچکترين مشکلي با هم نداشتيم، به طوري که کارها را با مشاوره هم انجام مي­داديم _جز يک مورد که آتش سوزي «مني» بود که پيش از اين توضيح دادم _ علتش اين بود که من کار خودم را انجام مي­دادم و در کار اجرايي مدير هيچ دخالتي نمي­کردم، در کار فرهنگي نيز براي کمک فکري او را يار خود قرار مي­دادم و همين که من با او مشورت مي­کردم، او بر خود مي­باليد و افتخار و تشکر مي­کرد و مي­گفت: هيچ روحاني با ما اين طور رفتار نکرده است. يکي از توصيه­هايم به روحانيان عزيز اين است که سعي کنند از قدم اول با زائر رفيق باشند. ما وقتي به جده مي­رسيديم، نخستين بار که در جده دور هم جمع مي­شديم، مي گفتم: «آقايان و خانم­ها، من از صدقه سر شما آمدم؛ يعني اگر شما نبوديد، مرا نمي آوردند».
يک سال اصفهاني­ها بودند، گريه کردند. گفتند: شما اين حرف را نزنيد. شما تاج سر ما هستيد. گفتم: نه من خدمه شما و وقف شما هستم و تا برگرديم جده، من شبانه روز، در خدمت شما مي­باشم؛ يعني اگر کسي، بي­خوابي به او دست داد، شب هنگام ، سؤالي به ذهنش رسيد، قول مي­دهم، ناراحت نشوم و از او استقبال کنم.
 
ـ به نظر شما با توجه به اوضاع کنوني ارتباط مردم و روحانيت و ذهنياتي که عامه نسبت به اين قشر دارند ، آيا رفتار يک روحاني کاروان طبق اين الگو، باعث زياده خواهي و سوء استفاده نمي­شود؟
 نه، نمي­شود. مردم ما خيلي فهميده هستند. شما هر قدر بيشتر به مردم احترام بگذاريد، بازدهي­اش بيشتر است. من تا سال هاي آخر همين شيوه را داشتم. حتي قرار گذاشتم که اگر کسي در راه پرسش مسائل مرا عصباني بکند، 500 تومان به او جايزه مي دهم.500 تومان آن روز 250 ريال سعودي بود. بعد که تورم بالا رفت، من جايزه را به 1000تومان رساندم. ولي کسي برنده نشد. يادم نمي­رود، يک سال که از «مني» زائران را به جمرات مي­آورديم،يکي دو تا خانم جلوي جمعيت آمدند و يک مسئله­اي پرسيدند. من طبيعي جواب دادم و رفتند. بار دوم آمدند، مسئله پرسيدند و باز هم جواب دادم و رفتم. بار سوم ديدم مسئله نيست. با خنده گفتم: «ببينيد، شما خودتان هم نمي دانيد چه داريد مي گوييد، اين فتوا نيست، اين­که مسئله نيست». خنديدند و گفتند: آقا عصباني شديد؟ 1000 تومان بدهيد! گفتم: من با لبخند توضيح مي­دهم.
 
-         چه توصيه­هايي به روحانيان محترم کاروان­ها داريد ؟
يکي از وظايف مهم روحاني در اين سفر مقدس، چه حج و چه عمره، اين است که در تمام جهات زائر را با واقعيات آشنا کند. من از تعليم وضو و غسل و تقليد و تيمّم و اينها شروع مي­کردم و حتي در هر ماه جلسه اوّل، وقتي در مسجد بودند، زن و مرد را مانند صف جماعت، به رديف مي­نشاندم. به نکته­اي که زائران، نوعاً توجه ندارند، توجهشان را جلب مي­کردم. براي هر صف مردها يک مرد و براي هر صف زن­ها يک زن انتخاب مي­کردم و قبلاً به اينها تعليم مي­دادم که وقتي که من گفتم: همه به سجده بروند، شما از اول تا آخر صف، پاي هر کسي را که براي سجده به طرز غلطي برزمين گذاشته­است، آرام درست کنيد؛ پايش را بگيريد و نوک شصت پا را بر زمين بگذاريد. از آقايان و خانم­هايي که به پايشان، دست گذاشته شده بود، مي­خواستم، دستشان را بالا بگيرند. به اين ترتيب، مي­فهميدم که چه تعدادي سجده­هايشان غلط بوده است. سپس توضيح مي­دادم: در سجده بايد نوک شصت پايشان روي زمين باشد. آري! از اينجا آغاز مي­کردم و و پس از دو، سه جلسه اوّل، نخبه ها را انتخاب مي­کردم­، حداقل ده تا مرد و ده تا زن که با سواد بودند به عنوان سرگروه، مشغول اصلاح قرائت حمد و سوره و نماز زائران مي­شدند. در واقع کار من بسيار راحت بود. يک­ سال من 11 زائر روحاني در کاروانم داشتم . هر روز به يکي از اين عزيزان مي­گفتم: فرداشب منبر مال شماست. خودم فقط احکام مي­گفتم. روز آخر در مدينه زائران را جمع کردم و گفتم: خداوند به شما عنايت کرده و 11 روحاني در کاروان است. هر چند نفر دور يکي از آنها را بگيريد و تا پايان اعمال جدا نشويد. اين افراد شايسته­اي که انتخاب مي­شدند، کمکي بسيار بزرگ و در تمام مراحل کنترل اعمال، واقعاً يار و ياور من بودند. به آنها تفهيم کرده بودم، شمايي که زحمت مي­کشيد، بدانيد دست خالي نيستيد؛ زيرا در ازاي اين کمک و ارشاد زائران ثواب يک عمره را خواهيد برد.آنها از اين کار خود بسيار خوشحال بودند و کار هم خيلي خوب پيش مي­رفت و هر وقت هم کاري داشتيم، مثلا فرض کنيد، مي­خواستيم برويم «مسجد اميرالمومنين» فقط به سرگروه­ها يا به مدير مي­گفتم.
يکي ديگر از توصيه­هاي نهايي من اين است که روحاني با زائر بجوشد و خودش را از زائر بداند، يعني طوري رفتار کند که زائر بتواند، اسرارش را به روحاني بگويد. سفارشات آخر من اين است که روحاني با مدير رفيق باشد. او بايد سعه صدر داشته باشد، حتي اگر ميان زائر و مدير اختلافي پيش آمد، اين روحاني است که بايد بزرگواري کند و اظهاري نکند . پنهاني از چشم زائران در خلوت هرچه مي­خواهد از مدير گله کند و سپس با هم آشتي کنند.
 
از جناب عالي به خاطر اينکه که فرصتتان را در اختيار ما گذاشتيد، بسيار سپاسگزاريم.
گفت و گو : احمد نجمی


| شناسه مطلب: 22407